فصل سوم «نارکوس» بدون اسکوبار و استیو مورفی دو وزنه فصلهای قبل مسیر سختی برای ایجاد جذابیت دارد. در این فصل نویسندگان شخصیتهای جذاب تازهای را علم میکنند. با میدونی و نقد این فصل همراه باشید.
فصل سوم نارکوس با هیچ و پوچ شروع میشود. مرگ اسکوبار همان شوکی که در کلمبیا سال ۱۹۹۳ بین مردم ایجاد کرد به پیکره سریال وارد کرد. هر چند فیلمنامهنویسان سریال با علم به اینکه قرار است سریال پس از مرگ اسکوبار هم ادامه پیدا کند در میانه فصل دوم دو شخصیت مهم یعنی پاچو و گیلبرتو رودریگز را معرفی کردند که در پشت پرده با لوس پپس همدست شدند و باعث تنها شدن پابلو و درنهایت مرگش شدند اما گاهی آنقدر یک شخصیت وزنه بزرگی برای جذابیت سریالی است که به سختی میشود جایگزینی برای آن عنصر پیدا کرد.
فصل سوم نارکوس با هیچ و پوچ شروع میشود. مرگ اسکوبار همان شوکی که در کلمبیا سال ۱۹۹۳ بین مردم ایجاد کرد به پیکره سریال وارد کرد. گاهی آنقدر یک شخصیت وزنه بزرگی برای جذابیت سریالی است که به سختی میشود جایگزینی برای آن عنصر پیدا کرد
نارکوس در فصل سوم کمی تغییر رویه داده است. با پیشرفت تکنولوژی دیگر خبری از عجایب دنیای نارکوها نیست. همه چیز واقعیتر و حسابشدهتر است. کافی است تیتراژهای دو فصل اول و فصل سوم را با هم مقایسه کنید. در فصل سوم دوربینهای امنیتی و ابزار جاسوسی و سیاستمدارها المانهای مهم تیتراژند. دنیای ابتدایی نارکوس از بکر بودن کلمبیا سود میبرد. همانطور که در شروع سریال استیو مورفی اقرار میکند که در حال حاضر در این کشور اطلاعات کمی در اختیار آمریکاست. چون نه اینترنتی هست نه سیستم اطلاعاتی قدرتمندی. اما فصل سوم شکوفایی سیستم اطلاعاتی آمریکا، کلمبیا و البته نارکوهاست. فصل سوم بیش از آنکه جنگ اسلحهها باشد جنگ سیستمهای اطلاعاتی و چانهزنیهای سیاسی است.
تفاوت کیفیت دو فصل قبل با فصل سوم متناسب است با تفاوت شخصیت دون پابلو و دون گلیبرتو. گیلبرتو شخصیتی آرام و سیاستمدار است. زود جوش نمیآورد و برخلاف پابلو که علاقه داشت خودش را در معرض دید مردم نگه دارد پدرخواندهای در سایه است. او و تشکیلاتش کاملاً پنهان شدهاند و از اینکه دست به کشتار بزنند و سرنوشتی شبیه به دارودسته اسکوبار نصیبشان شود واهمه دارند. اگر در فصل اول با شخصیتی شبیه به مکزیکی روبهرو بودیم که تخصصاش اسلحهها و شیوه بروز خشونتش بود یا در فصل دوم که پابلو مدام در حال فرار بود، شخصیت راننده پررنگ شد حالا در فصل سوم یک مامور اطلاعاتی از دار و دسته کارتل برجسته میشود. به نظر میرسد هرچه چرخه اطلاعات به دنیای خارج از کلمبیا نزدیکتر میشود این سرزمین بکر بودن خود را از دست میدهد و به کشوری معمولی تبدیل میشود. در این کشور معمولی دیگر خبری از معجزات اسکوبار نیست. با مرگش جادو هم از سریال رخت بربسته است.
در ادامه بیشتر وارد جزییات سریال میشویم و تکههایی از اتفاقهای سریال لو خواهد رفت.
فصل سوم با یک تغییر در راوی شروع شد اما فرم کلی سریال حفظ شد. با استیو مورفی در همان عکس لحظه مرگ اسکوبار خداحافظی کردیم و همکارش خاویر پنیا جایگزیناش شد. البته خاویر پنیا بسیار با تجربهتر از دو فصل پیش عمل میکند و به خوبی نقش یک رهبر را در اداره مبارزه با مواد مخدر آمریکا در کلمبیا ایفا میکند. استیو مورفی یک تفاوت جدی با خاویر پنیا داشت. او اهل همدست شدن با نارکوها نبود. خاویر بهراحتی برای گرفتن اطلاعات با دیگر نارکوها شریک میشد تا اطلاعاتی بهدست بیاورد. به قول خودش برای گیر انداختن یک هیولا گاهی اوقات باید با هیولایی دیگر همدست شد. فصل جدید قرار است کلک نارکوها کنده شود. آنها خودشان برنامه دارند تا ۶ ماه دیگر تسلیم شوند اما خاویر میخواهد پیش از موعد آنها را گیر بیاندازد. تعریف او از عدالت با مماشاتی که دولت با نارکوها میکند سازگار نیست. گیلبرتو رودریگز طبق تعریف راوی (خاویر پنیا) همیشه یک حرکت از رقیبش جلو است. این پیشدستی را در زمان دستگیر شدناش میتوان به وضوح دید. برخلاف اسکوبار که با تیراندازی و جنگ رودررو سعی در کشتن دشمن داشت گیلبرتو در خانه مخفیگاه درست کرده و برای خودش بدل دارد تا پلیس را سردرگم کند. هر چند که پنیا باهوشتر از اوست و گیرش میاندازد.
نارکوس بارها به فیلم پدرخوانده ارجاع داده است. در فصل سوم الگوی آغاز شبیه به قسمت اول پدرخوانده است. قرار است شخصیتهای زیادی در یک گروه مافیایی معرفی شوند. بهترین راهکار معرفی شروع با یک جشن یا عروسی است. در قسمت اولِ پدرخوانده عروسی دختر دون کورلئونه بهانهای است تا به تک تک شخصیتها سر بزنیم و با آنها آشنا شویم. همین الگو در ابتدای فصل سوم نارکوس استفاده شده است. گروه کارتل که همیشه در خفا کارشان را جلو میبردند برای اولینبار قرار است دور هم جمع شوند. نقشه رودریگزها این است که ۶ ماه حسابی کار کنند و پول دربیاورند و بعد از کار کنار بکشند. پس سریال با یک ضربالعجل آغاز میشود. خاویر پنیا فقط ۶ ماه فرصت دارد تا سران کارتل را گیر بیاندازد وگرنه آنها با ساخت و پاختی که با دولت کردهاند خود را تسلیم میکنند و با حبسی کوتاه مدت سالها از درآمد حاصل از خلافکاریهایشان استفاده خواهند کرد.
تفاوت کیفیت دو فصل قبل با فصل سوم متناسب است با تفاوت شخصیت دون پابلو و دون گلیبرتو. گیلبرتو شخصیتی آرام و سیاستمدار است. زود جوش نمیآورد و برخلاف پابلو که علاقه داشت خودش را در معرض دید مردم نگه دارد پدرخواندهای در سایه است
شباهت به پدرخوانده فقط در ایده مهمانی آغاز نیست. وقتی ایدهای تازه مطرح میشود ممکن است بعضی از کلهگندهها مخالف باشند. وقتی در پدرخوانده ایده ورود به پخش مواد مخدر مطرح میشود دون کورلئونه مخالف است. همین باعث میشود که دیگران تصمیم بگیرند او را حذف کنند. حذف پدرخوانده مقدمهایست برای مایکل تا از همه سران انتقام بگیرد و همه را بهطور همزمان از رقابت حذف کند. این شکل از حذف دیگری در نارکوس پیاده میشود. هر کس مخالف ایده تسلیم شدن بعد از ۶ ماه باشد باید به طریقی حذف شود. چه بهتر که در خفا حذف شود. بدون آنکه کسی متوجه شود همانطور که گیلبرتو علاقهمند است. برای گیلبرتو فقط پولِ بیشتر اهمیت دارد نه معروف شدن یا مطرح شدن در سطح کشور. برخلاف اسکوبار حتی سودای رئیسجمهوری یا کمک به مردم فقیر را هم ندارد.
با پررنگتر شدن وجه جاسوسی سریال و اضافه شدن شخصیتها اطلاعاتی، سریال به سمت زیرژانر جاسوسی حرکت میکند. شنود همانطور که در فصل اول و دوم اهمیت داشت حالا اهمیتی اساسی پیدا میکند. هر که ابزار قویتری داشته باشد و محتاطانهتر عمل کند موفقتر است. همانطور که پیشبینی میشد از خشونت سریال کاسته شده و دو گروه، یعنی پلیس و نارکوها، بیشتر سعی میکنند با ابزارهای اطلاعاتی خود رقابت کنند. وجه اطلاعاتی سریال یادآور فیلم دیگر فرانسیس فورد کاپولا یعنی «مکالمه» - conversation است. در مکالمه با یک جاسوس اطلاعاتی (هری) طرفیم که در کار خودش زبانزد است. فیلم با مأموریت پیچیده و سخت او شروع میشود که با مهارت میتواند گفتگوی زن و مردی را در پارکی شلوغ ثبت کند. در ادامه بحرانهای شدیدی به خاطر ماموریتی که انجام داده به سمتش میآید. خورخه سالسدو مامور اطلاعاتی نارکوها بیشباهت به هری نیست. او میداند که چطور اطلاعات شنود میشوند و دائماً در طول سریال نگران گیر افتادن خود و زن و بچهاش است. خورخه در کابوسی گرفتار میشود که برای خودش ساخته است. در قسمتهای ابتدایی میگوید که «تو این دنیا آدم پاک وجود ندارد.» حوادث سریالی به شکلی پیش میرود که خورخه که آدم نیکسرشتی به نظر میرسد باعث مرگ همکار و رفیقش میشود و حتی آدم میکشد. شاید این ایده عصاره دنیای نارکوس باشد. در چنین فضایی که قدرت و پول حرف اول را میزند آدمهای خوب و بیگناه هم به مرور تبدیل به جنایتکار میشوند. حتی خاویر پنیا و دیگر پلیسها و مسئولان حکومتی هم از این عارضه در امان نیستند. خاویر باعث مرگ مزرعهدارهای بومی میشود تا بتواند زن فرانکلین را که شاهد ماجرا است از دست نارکوها بیرون بکشد. شاهدی که خیلی زود ارزش خودش را از دست میدهد. پرسش فصلهای پیشین دوباره تکرار میشود. میشود در جهان نارکوس نفس کشید و به جنایت آلوده نشد؟ آنهایی که طرف پلیساند آدمهای بهتریاند و باعث مرگ کسی نمیشوند؟ واقعیت نشان میدهد که نه!
با پررنگتر شدن وجه جاسوسی سریال و اضافه شدن شخصیتها اطلاعاتی، سریال به سمت زیرژانر جاسوسی حرکت میکند. شنود همانطور که در فصل اول و دوم اهمیت داشت حالا اهمیتی اساسی پیدا میکند. هر که ابزار قویتری داشته باشد و محتاطانهتر عمل کند موفقتر است
سریالها و فیلمهای جنایی درباره شیوههای پیاده کردن عدالت و کشف حقیقتاند. پلیس یا کارآگاه میکوشد تا حقیقت را پیدا کند. نباید اهل مماشات باشد. آنجایی که پلیس دست از واقعیت بکشد باخته است. خاویر پنیا یکی از مهمترین فرایندهای رشد در طول سریال را در فصل سوم طی میکند. نارکوس که با مرگ اسکوبار کمرمق شده نیاز به ساختن همه چیز از صفر دارد. کاری که نویسندگان سریال بهشدت در آن مهارت دارند. آنها شروع به شخصیتپردازی میکنند. شاید نیمه اول فصل سوم کمی خستهکننده به نظر برسد اما همه چیز دارد برای انتها آماده میشود. باید هر دو سمت ماجرا یعنی پلیسها و دارودسته کارتل به خوبی معرفی شوند تا تقابل بینشان قابل درک شود. با پخش شدن خبر نشت گاز که باعث کشته شدن چند کودک و مردم بیگناه شد و انکار آن از طرف دولت به خاطر روابط بین کارتل و قدرت حاکمه، خاویر پنیا دوباره به شخصیتی حقیقتخواه تبدیل میشود و موتور محرکه سریال درست از همین نقطه روشن میشود. حالا برخلاف فصلهای قبل که خیر و شر از هم قابل تشخیص بود خاویر باید بهدنبال کشف واقعیت برود. باید بین خودی و ناخودی تمایز قائل شود و جلوی عناصر نامطلوب پلیس و دولت و کارتل بهطور همزمان بیاستد. مبارزه علیه کارتلها نیست بلکه مبارزه علیه هر کسی است که بخواهد واقعیت را خدشهدار کند. این مبارزه نیاز به یک نیروی از خودگذشته و شجاع دارد که خاویر به مرور به آن تبدیل میشود. فرایند تغییر خاویر از کسی که اهل مماشات است و به قول خودش در ابتدای سریال با دشمن دشمنش دست رفاقت میدهد تا تبدیل شدنش به کسی که حاضر است شغل و اعتبارش را وسط بگذارد تا دروغ را برملا کند و کارتلها را زمین بزند تبدیل به یکی از جذابترین فرآیندهای سریال میشود.
شکل تغییر قدرت در دارودستهی کارتل دوباره یادآور پدرخوانده است. دو بردار در رأس قدرتاند اما همه گوششان به گیلبرتو رودریگز است. میگل در نقش برادر کوچکتر همیشه از برادر بزرگتر حرف شنوی داشته است. به قول گیلبرتو همیشه او باید به برادر کوچکتر بگوید که چه کاری درست است. حتی در طراحی چهره میگل برای پررنگ شدن این تفاوت بین دو برادر میگل جوانتر از عکس واقعیاش به نظر میرسد. ریش ندارد. سر و وضع مرتبی دارد. او قرار است به مرور تبدیل به نقطه مقابل شخصیت برادرش شود و برای رسیدن به این لحظه میشود تغییراتی در واقعیت داد. همانطور که در ابتدای هر قسمت شرح داده میشود که نقطه عزیمت این سریال واقعیت است اما برای جذابیت سریال تغییراتی در واقعیت داده شده است. ارتباط برادران رودریگز شبیه به همان ارتباط سانی و مایکل در قسمت اول پدرخوانده است. سانی همیشه حرف اول و آخر را میزند و پس از ترور دون ویتو کرلئونه تبدیل به پدرخوانده میشود. او به هیچ عنوان نمیخواهد مایکل را در بازی راه بدهد. با مرگ سانی بازی در دستان مایکل میافتد و او از پسری نازنازی تبدیل به پدرخواندهای خونخوار میشود.
سریالها و فیلمهای جنایی درباره شیوههای پیاده کردن عدالت و کشف حقیقتاند. پلیس یا کارآگاه میکوشد تا حقیقت را پیدا کند. نباید اهل مماشات باشد. آنجایی که پلیس دست از واقعیت بکشد باخته است
میگل هم پس از گرفتار شدن گیلبرتو قواعد برادر بزرگ-برادر کوچک را بر هم میزند و شروع به نافرمانی میکند. قدرت چیزی است که آدمها را تغییر میدهد. میگل برخلاف برادر سیاستمدارش به اسکوبار شبیه است. تا حد زیادی احساساتی است. خشمگین میشود و به جنگ علنی رو میآورد. میگل یک یخچال پر از جنازه را برای سالازار میفرستد که یادآور پیامهای مافیاهای فیلم پدرخوانده است. تصمیمهایی که بیش از آنکه به قدرت برساندش به سقوط نزدیکاش میکند. گیلبرتو یک سیاستمدار باهوش است. او میتواند همزمان سه همسرش را پای میز بنشاند و اجازه ندهد کسی هم اعتراض کند. در شغلش هم به همین شیوه عمل میکند. بیگدار به آب نمیزند و عناصر کلیدی پلیس و دولت را با پول خریده است تا حیات خودش را تضمین کند. او سر و کارش با تلفن و روابط است نه با اسلحه و کشتوکشتار. برخلافش میگل وقتی احساس خطر میکند دست به کشتن دیگران میزند.
همه چیز در طول سریال طراحی شده تا به لحظهای درخشان و نفسگیر در قسمت هفت برسیم. وقتی پلیس توسط خورخه محل پنهانشدن میگل را کشف کرده و تا چند سانتیمتری او میرسد. میگل پشت دیواری پنهان شده و خاویر چند دقیقهای با دستگیریاش فاصله دارد. تعلیق و استرس به اوج خودش میرسد. آدمهای زیادی در ماجرا درگیرند و اضطراب دارند. از طرفی خورخه نگران زندهماندن خودش است. پسر میگل بهدنبال راهی برای بیرون کشیدن پدرش است و خاویر تلاش میکند تا قبل از آنکه کارتل با ساخت و پاخت با دولت جلوی دستگیری میگل را بگیرند کار را یکسره کند. آنچه قسمت هفت فصل سوم را به یکی از بهترین قسمتهای کل سریال تبدیل میکند همین همنشینی چند جانبه قدرتهای سریال است. مثل بازی شطرنجی که خطر دو طرف بازی را از چند جهت تهدید میکند و این موضوع فشار و کشمکش بین نیروها را افزایش میدهد. این قسمت جایی است که میشود لحظهای فراموش کنیم که پابلو و استیو دیگر نیستند. سریال پله پله بر ساختار جدیدش جلو میرود و تعلیقی میسازد که نفس مخاطب را بند میآورد. فراموش نکنیم که یک پای سریال در واقعیت است. اینکه در دنیای واقعی پلیس به یکقدمی میگل رسیده و نتوانسته او را دستگیر کند بر اهمیت ماجرا میافزاید. فصل سوم را میشود فصل اضطراب و استرس نامگذاری کرد. در چند قسمت پایانی خیالمان راحت است که قرار نیست دلمان برای خلافکارِ ماجرا بسوزد. کارتلها برخلاف پابلو چندان برای ما مهم نیستند اما با همه وجودمان میخواهیم که خاویر پیروز شود چون او عاشق رسیدن به عدالت و حقیقت است. این نقطه از سریال مزدی برای کسانی است که قسمتهای ابتدایی را تحمل کردهاند. قسمتهایی که بیش از آنکه با کنش و اتفاق همراه باشد پر از گفتگوهای مختلف بین شخصیتها بود. سریال مسیر رو به جلوی خود را متوقف کرده بود و داشت خودش را برای پرش نهاییاش آماده میکرد. پرشی که به نظر میرسد آنقدری جذاب است که ارزش تحمل کردن چند قسمت خستهکننده و پر از شخصیتپردازی را داشته باشد.
یکی از قدرتهای نویسندگان سریال شخصیتپردازی و برجسته کردن یک شخصیت در کوتاهترین زمان ممکن است. برای مثال وقتی خاویر سراغ ژنرال خوزه سرانو میرود در چند صحنه کوتاه سراغ گذشته ژنرال میرود و او را در ذهن مخاطب تبدیل به آدم مهمی میکند. ما در کوتاهترین زمان میفهمیم که ژنرال بهسادگی تسلیم نمیشود. این ویژگی در زمانی اهمیت دارد که مابقی ژنرالها توسط کارتل خریده شدهاند یا از روبهرو شدن با آنها میترسند. برای سرانو دو موضوع جدی است: خدمت کردن به خدا و باور به اجرای قانون. او مرد قانون و خداست. همین دو ویژگی باعث میشود با او همراه شویم و وقتی اعتبارش را برای گیر انداختن میگل وسط میگذارد از او خوشمان بیاید. چه کسی شایستهتر از ژنرال سرانوی درستکار برای آنکه بکوبد به ماشین میگل و دستگیرش کند؟ به نظر میرسد او نماینده خدا برای گرفتار کردن این خلافکار است. البته دوباره این واقعیت جلوی چشممان میآید که میگل به اندازه اسکوبار دست نیافتنی نبود و گرفتار شدنش هم جذابیت گرفتاری اسکوبار را نداشت. با گرفتاری گروه کارتل هنوز کار تمام نمیشود. قدم بعدی گیر انداختن وکیل کارتل یعنی سانتاکروز است. او همه را لو میدهد و رودریگزها را روانه زندان آمریکایی میکند. کارتل در پایان کارش مسئول ۸۰ درصد قاچاق کوکائین در دنیا بود. یک افسر درستکار به اسم خاویر پنیا اعتبارش را وسط گذاشت و شجاعانه تا آخرین لحظه از رسیدن به حقیقت و مبارزه با آنها دست نکشید و آنها را گیر انداخت. این نتیجهگیری مهم سریال نارکوس است. هرچه قدر هم که دشمن قدرتمند باشد نمیتواند جلوی مجموعهای انسان درستکار و شریف دوام بیاورد. منتظر تحلیل سریال نارکوس مکزیکو باشید.