سریال You نمونه خوبی از تلفیق ژانر جنایی و عاشقانه است. فصل اول در شهر کوچک جنایت رخ میداد و حالا ماجرا به لسآنجلس کشیده شده است. با میدونی و تحلیل فصل دوم سریال همراه باشید.
فیلمنامهنویسان سریال You نه تنها به ژانر جنایی مسلطاند بلکه به دقت از دل تاریخ سینما و سریالها ارجاعاتی بیرون میکشند که به پیشبرد سریال کمک کند. به طور مشخص هیچ فیلم جنایی پرتعلیقی نمیتوان ساخت بدون آنکه سراغ آلفرد هیچکاک بروید. مهمترین فیلمساز الهامبخش به سریال You بیشک هیچکاک است. اشاره به هیچکاک چیزی بیشتر از ارجاع است انگار روحِ Psycho «روانی» و Rear Window «پنجره عقبی» در فیلم حضور دارد. عصاره این دو فیلم هیچکاک چشمچرانی و زیرنظر گرفتن است که در سریال با ماهیت دنبال کردن در فضای مجازی و زیرنظر گرفتن آدمها گره خورده است. همانطور که فصل پیش گفته شد الگوی سریال بر الگوی سریال Dexter بنا شده است. شخصیتی با دو زندگی. یکی انسان عادی و اجتماعی و دیگری شخصیتی روانی و قاتلی زنجیرهای. حتی ارجاعات سریال به نام کاراکترها هم نفوذ کرده است. افسر پلیس این فصل که معشوقه دلایلا است افسر فینچر است. دیوید فینچر یکی از احیاکنندگان ژانر جنایی در آمریکاست. او که خود متاثر از هیچکاک است با فیلمهایی همچون Seven «هفت»، Zodiac «زودیاک» و همین اواخر سریال Mind Hunter «شکارچی ذهن» دین خود را به ژانر جنایی ادا کرده است. ارجاع به فینچر در حد نام کاراکترها نیست. شکل دکوپاژ و رفت و برگشتهای ذهنی و تدوین موازی فیلم یادآور «Gone Girl» است. حتی ایده راوی ذهنی هم شباهت زیادی به آن فیلم دارد.
تکههای از فصل دوم سریال در ادامه لو میرود.
تفاوت اساسی جو و دکستر به انگیزههایشان برمیگردد. دکستر برای پاکسازی جامعه آدم میکشت. یک رویکرد شبیه به راسکولنیکف در رمان جنایت و مکافات داستایفسکی که با تبر پیرزنی رباخوار را میکشد و تصور میکند که جامعه را از دست انسانی بدسیرت نجات داده است. دکستر دقیقاً خود را یک مُصلح اجتماعی میپندارد و مخاطب هم به نوعی میتواند با انگیزه او همراه شود. در فصل اول You خبری از رویکردی راسکولنیکفوار نبود اما فصل دو بارها به این رمان اشاره میشود. در طول سریال جو در حال خواندن شاهکار داستایفسکی است. انگار قاتلِ خورهی کتاب فصل قبل با خواندن جنایت و مکافات به سمت نجات جامعه حرکت میکند. حتی به جملهای معروف از این کتاب ارجاع داده میشود: «اگر انسان وجدان داشته باشد به خاطر گناهانش عذاب میکشد. آن عذاب هم مجازاتاش است هم زنداناش» و شکی در آن نیست که زندانی که جو با اعمالش برای خود ساخته کم از وضعیتی که راسکولنیکف برای خود میسازد ندارد.
در حقیقت رنج مطلق رنجی درونی است که انسان بابت گناهانش میکشد. شخصیت جو هم در سریال تغییر میکند. دیگر با یک جوان که به خاطر تنهایی و عشقهای از دست داده دست به کشتن میزند مواجه نیستیم. به نظر میرسد جو دارد کمی رشد میکند. هنوز هم آدمها کشته میشوند اما او سعی میکند مقتولهایش آدمهای بدی باشند یا لااقل آدم بدها به پستش میخورند. تغییری که هر چه بیشتر شخصیتش را به دکستر نزدیک میکند. به همین دلیل بلاخره میشود او را دوست داشت و انگیزههایش را درک کرد. به خصوص که در این فصل با گذشته او هم روبرو میشویم و درباره رنج هایی که در کودکی کشیده چیزهایی میفهمیم.
به طور مشخص هیچ فیلم جنایی پرتعلیقی نمیتوان ساخت بدون آنکه سراغ آلفرد هیچکاک بروید. مهمترین فیلمساز الهامبخش به سریال You بیشک هیچکاک است. اشاره به هیچکاک چیزی بیشتر از ارجاع است انگار روحِ «روانی» و «پنجره عقبی» در فیلم حضور دارد
فصل دوم با کلمه عشق شروع میشود. جو از دست عشق قدیمیاش کاندیس در میرود و به شهری بزرگ میآید. فصل اول بر اساس فضاهای بسته طراحی شده بود. کتابفروشی، زیرزمین، خانه کوچک جو، راهرو خانه و گفتگو با پسر همسایه همه در فضاهایی تنگ و تاریک به تصویر کشیده شد اما در فصل تازه با ورود به شهری بزرگ و انتخات طبقه دوم که به قول خود جو به شخصیت تازهاش نزدیکتر است به سمت فضای باز حرکت میکند. یک فروشگاه بزرگ جایگزین کتابفروشی شده است. خانه جو که حالا اسم ویل را برای خودش انتخاب کرده در یک مجمتع بزرگتر با آدمهای بیشتر است. البته همان الگوی همسایه تکرار شده است. در فصل قبل جو تلاش میکند که پسر همسایه را از دست ناپدریاش نجات دهد که بیشک دلیل این تلاشش به گذشته سیاه خودش بازمیگردد و در فصل دوم الی دختر بچهای است که جایگزین پسر بچه میشود و انگیزهای برای محافظت از دیگری به جو میدهد.
لسآنجلس شهری است برای پنهان شدن آدمها. همه تلاش زیادی میکنند که مشهور شوند و دیده شوند و اگر کسی تلاشی برای معروف شدن نکند پاسخ ساده است، پنهان میماند. مواجه شدن جو با خانواده کویین او را در دام میاندازد چرا که نمیتواند از دست پخش شدن تصویرش در فضای مجازی رها شود و آشناییاش با هندرسون باعث لو رفتنش میشود و کاندیس معشوقه سابقش او را پیدا میکند. این شهر آنقدر شلوغ است که به راحتی میشود از چشمها پنهان شد به شرطی که با آدمهای معروف بُر نخوری. جوي سابق و ویل فعلی که توانایی کشتن معشوقه اولش کاندیس را ندارد به شهری آمده که راحتتر میشود عاشق شد، راحتتر میشود دید زد و راحتتر میشود جنایت کرد.
به یک دلیل ساده؛ جمعیت بالای لسآنجلس. جو به شهری بزرگتر میآید تا در آن گم شود و به عشق و جنایتهای پیشین فکر نکند. انگار این شهر برای او حکم یک تبعیدگاه را دارد. او قرار است خودش را پنهان کند و برای پنهان شدن باید هویت پیشین خود را از بین ببرد. شبیه به کاری که دیوید لاک با بازی جک نیکلسون در فیلم حرفه The Passenger «خبرنگار» ساخته میکل آنجلوآنتونیونی انجام میدهد. او هویت پیشین خود را از بین میبرد و با نامی تازه به شهری تازه میرود تا گم شود و به گذشته فکر نکند. گذشته چیزی است که جو در همه زندگیاش از آن فرار کرده چرا که توانایی روبرو شدن با آن را ندارد اما تکرار تصمیماتش در حال، مدام او را به گذشته میکشاند. گذشته گریبان شخصیت را گرفته و تا وقتی با تمام قوا روبرویش نیاستد نمیتواند با آن کنار بیاید.
فصل اول بر اساس فضاهای بسته طراحی شده بود. کتابفروشی، زیرزمین، خانه کوچک جو، راهرو خانه و گفتگو با پسر همسایه همه در فضاهایی تنگ و تاریک به تصویر کشیده شد اما در فصل تازه با ورود به شهری بزرگ و انتخات طبقه دوم که به قول خود جو به شخصیت تازهاش نزدیکتر است به سمت فضای باز حرکت میکند
دوربینی که جو در خانهاش در طبقه دوم گذاشته تا با آن معشوقهاش «عشق» را دید بزند همان دوربین «پنجره عقبی» و البته Body Double برایان دیپالماست اما کارایی فیلمهای ذکر شده را ندارد. انگار در سریال You ارجاعات به فیلمهای جنایی در حد اشاره باقیمیمانند و تاثیر مضاعفی بر جریان حوادث سریال نمیگذارند. به طور مثال همین دوربین دیدزنی به جز چند باری که جو خانه عشق را نگاه میکند کارایی چندانی در سریال ندارد. هر چند در ابتدای سریال جوری معرفی میشود که انگار قرار است گرهی اساسی را در سریال باز کند و نقشی مهم ایفا کند. حتی در آن باری که جو تصور میکند کسی دارد وارد خانه میشود و باید عشق را نجات بدهد با یک تعلیق ساختگی روبروییم که به عمیق شدن سلسله رخدادهای سریال کمکی نمیکند. در صورتی که ایده دوربین دیدزنی به شدت با روح سریال یعنی تجسس در کار دیگری همخوانی داشت و میتوانست باعث اتفاقهای جذابتری در سریال شود.
یکی از المانهای یک فیلم جنایی با محوریت قاتل زنجیرهای شیوه پنهان کردن جنازههاست. در دکستر با شخصیت بسیار پیچیده روبرو بودیم که جنازهها را تکه تکه میکرد و با قایقی تفریحیاش در اعماق دریا غرق میکرد. جو هنوز شیوه مخصوص خودش را پیدا نکرده و ایده پلاستیکپیچ کردن و تکه تکه کردن قربانی به طور مستقیم از دکستر الگوبرداری شده است. پس از آن چرخ کردن تکههای بدن انسان یادآور سویینی تاد ساخته تیم برتون است. در سویینی تاد هم به نوعی با این تصویر دوگانه از شخصیت روبرو بودیم. کسی به خاطر انتقام گرفتن در لباس آرایشگری به لندن میآید. یک روی سویینی آرایشگری خبره است و روی دیگرش قاتلی زنجیرهای. اوضاع وقتی پیچیدهتر میشود که با گوشتهای قربانیها کیک پخته شود و کسب و کار خانم لووت با بازی هلنا بونهام کارتر هم سکه شود. ایده تدوین موازی بین قتلهای سویینیتاد و آشپزیهای خانم لووت به نوعی در You هم تکرار میشود. وقتی جو مشغول پلاستیکپیچ کردن و تکه تکه کردن قربانیاش است به شکل موازی «عشق» را در حال آشپزی میبینیم و وقتی در پایان سریال دو شخصیت با هم همکار میشوند به نتیجهای شبیه به سویینی تاد میرسیم با این تفاوت که این قاتلهای زنجیرهای توانایی دارند از مهلکه بگریزند و وارد فصل سوم سریال شوند.
گذشته چیزی است که جو در همه زندگیاش از آن فرار کرده چرا که توانایی روبرو شدن با آن را ندارد اما تکرار تصمیماتش در حال، مدام او را به گذشته میکشاند. گذشته گریبان شخصیت را گرفته و تا وقتی با تمام قوا روبرویش نیاستد نمیتواند با آن کنار بیاید
فصل دوم جو سراغ شخصیتی رفته که مثل خودش زخمهایی از گذشته دارد. گذشته جلوی عشق را میگیرد تا به جو نزدیک شود. در میانه فصل به پرسش مهمی درباره شخصیت جو پاسخ داده میشود. این شخصیتِ راونپریش چه کودکی پشت سر گذاشته که به این وضعیت رسیده است. در فصل اول تمرکز بر نوجوانی او بود. اما همانطور که فروید میگوید شخصیت انسان در کودکی شکل میگیرد. صدمههایی که به کودک وارد میشود میتواند در همه عمر گریبانش را بگیرد. جو هم در خانوادهای بزرگ شده که پدرش شکاک بوده و دائماً مادرش را بازخواست میکرده است. در نهایت کشتن پدر تاثیری بر روان جو میگذارد که تا آخر عمر نتواند دست از قاتل زنجیرهای بودن بردارد.
یکی از مشکلات تکرار شونده در سریال پیشرفت حوادث سریال بر اساس حادثه است. مثلاً چطور ویل (همان کسی که جو اسمش را دزدیده و در قفس پنهانش کرده) یک هکر قهار از آب در میآید. چطور به این راحتی جو عنصری را پیدا میکند که خیلی در پیشبرد کارهایش به کارش میآید؟ این مشکلی است که سریال نمیتواند از آن فرار کند و باعث اتفاقی شدن سلسله اتفاقهای سریال میشود یا چطور وقتی جو با وسایل هندرسون که به خونش آغشته است توسط پلیس (افسر فینچر) گیر میافتد اما با گرفتن هدفون بیخیال پیگیری موضوع میشود؟ یا چطور وقتی جو به خانه هندرسون رفته موقع ریختن ماده بیهوشکننده در شربت هندرسون و الی آنها خبردار نمیشوند و الی برنمیگردد تا جو بتواند کارش را بکند. سریال پر از تعلیقهایی است که به سادگی حل میشود و تا حد زیادی بر اساس سوتفاهم شکل گرفته است. حوادثی که بیشتر و بیشتر باعث فاصله گرفتن سریال از نمونه اعلایی مثل دکستر میشود.
مهمترین شگفتی فصل دوم سریال برای من قسمت هشت و نه بود. به نظر میرسد در این دو قسمت فیلمنامهنویسان توانستند به کیفیتی بهتر از مابقی سریال برسند. ایده مصرف مواد مخدر که آشکارا ارجاعی به Hangover است در کنار ایده دستبند ساعتی که یک ضربالعجل زمانی برای جو تعریف میکند که مدام با ساعتی دیجیتالی روی تصویر میآيد علاوه بر آنکه تعلیق شدیدی ایجاد میکند باعث یک تغییر در ساختار ژانری سریال میشود. فراموشی باعث میشود که جو نداند که چه کسی دلایلا را کشته است. چه ایدهای از این بهتر برای شخصیتی با تشویشهای شدید ذهنی که مدام با خودش کلنجار میرود و حالا باید برای یک قسمت دست از شخصیت قاتل زنجیرهای بودن بردارد و در قالب کارآگاه ظاهر شود.
پیش از این در فصل قبل هم شکل دنبال کردن معشوقهاش بک شبیه به رفتار یک کارآگاه بود. او میخواست از جزییاتی که در زندگی واقعی و مجازی بک کشف میکند او را بشناسد و مگر کار کارآگاهها چیزی جز این است؟ ساختار قسمت ۹ کاملاً منطبق بر یک فیلم کارآگاهی است. در شروع قسمت جنازهای پیدا شده (جنازه دلایلا) و قاتل مشخص نیست. جو برای نجات خودش باید قاتل را پیدا کند و تبدیل به یک بازپرس میشود. حتی فرض را بر آن گذاشته که شاید خودش قاتل باشد. ترکیب ایده فیلمهای کارآگاهی با Hangover فضایی تازه ساخته که ماحصل تلفیق ژانر است. حالا جو با محدود المانهایی که در صحنه جرم مانده، مثل یک گل سفید، باید قاتل را پیدا کند. مسیری که تنفسی به سریال میدهد تا برای یک قسمت از قاتل باهوشی که همه را فریب میداد رها شویم و با شخصیت مستاصلی روبرو شویم که با ندانمکاریهای اطرافیانش در قفس گیر افتاده است. هر چند ایدههای خلاقانه سریال در همان قسمت ۹ ته میکشد و در قسمت پایانی به شکل بدی همه داستانها به پایان میرسد. در مجموع میتوان گفت You با فراز و نشیبهای فراوانی جلو میرود. در لحظاتی بسیار غافلگیرکننده جلوه میکند و در لحظاتی کسالتبار و شبیه به سریالهای درجه دو و سه. باید منتظر بمانیم و ببینیم که در فصل سوم میتوانند به کیفیتی یکدست برسند یا نه.