مشکل فصل دوم Thirteen Reasons Why این نیست که اصلا نباید ساخته میشد، بلکه این است که کاش اینقدر شلخته و بیبرنامه و سرسری ساخته نمیشد. همراه نقد میدونی باشید.
هشدار: این متن داستان سریال را لو میدهد.
فصل دوم سریال «۱۳ دلیل برای اینکه» (Thirteen Reasons Why) کار سختی برای بلند شدن یا حداقل ظاهر شدن در حد و اندازهی استانداردهای فصل اول این سریال پیش رو داشت. داریم دربارهی فصلی حرف میزنیم که باید وجود خودش را ثابت میکرد. قضیه دربارهی این است که مهم نیست فصل اول چقدر مورد استقبال قرار گرفت. فصل دوم در حالی چراغ سبز گرفت که با استرس منتظرش بودیم. این اتفاق وقتی میافتد که از چیزی مطمئن نیستیم. دوست داریم خوشبین باشیم، ولی چیزهای زیادی دست به دست هم دادهاند تا خوشبینی را به کار سختی تبدیل کنند. بگذارید به گذشته فلشبک بزنیم. فصل اول سریال «۱۳ دلیل برای اینکه» یکی از جنجالبرانگیزترین پدیدههای محصولات تلوزیونی چند سال اخیر تلویزیون بود؛ داستان دختر نوجوانی به اسم هانا بیکر که بعد از مرگ، ۱۳ نوار کاست از خودش به جا میگذارد. قضیه از این قرار است که جنازهی او مدتی قبل در وان حمام خانهشان که لبریز از خونآبه است پیدا میشود. همراه با دو زخم بزرگ روی ساعدهایش. و البته تیغی که آن اطراف روی زمین افتاده است. هانا خودکشی کرده بود. تنها چیزی که از او باقی مانده بود، هانایی با چشمهای بسته بود که توانایی جواب دادن به تمام کسانی که یک «چرا»ی بزرگ در حال بلعیدن مغزشان و باقی گذاشتن کاسهی خالی جمجمهشان بود را نداشت. در ابتدا همه گریه میکنند، اعصابشان از اتفاقی که افتاده خراب میشود، با این سوال گلاویز میشوند که چرا هانا دست به چنین کاری زده است. دوستان و آشنایان و دور و وریهای هانا بالاخره به خواستهشان میرسند. آنها بالاخره فرصت پیدا میکنند تا از زبان خودِ هانا بیکر بشنوند که دقیقا چه اتفاقی برای آدم میافتد که تصمیم میگیرد به آشنایی تلخ و ترسناک تیغِ تیز و پوست نازکش تن بدهد. گوش دادن به نوارهای هانا بیکر باعث میشود تا حقایق و وحشتهایی در فضای دبیرستان لیبرتی فاش شود که منجر به یک زلزلهی مهیب میشود. هانا در نوارهایش تمام کسانی که او را با تصمیمات خواسته یا ناخواستهای که گرفتهاند، به سوی وان حمام هدایت کردهاند فهرست کرده است. کسانی که بهطور مستقیم به هانا ظلم کرده بودند، کسانی که بهطور غیرمستقیم در این کار نقش داشتهاند، کسانی که با خودخواهیهایشان، او را به سیبل دیگران تبدیل کرده بودند، کسانی که کمکاری کرده بودند و دوستان نزدیک هانا که سر موقع به دادش نرسیده بودند، همه و همه متوجه میشوند که صندلی هانا بیکر سر کلاس درس به خاطر دلیل مبهمی که هیچوقت از آن سر در نمیآورند خالی نیست. آنها بهطور قطع هانا را به قتل رساندهاند و خودشان نمیدانند.
جی اَشر به عنوان نویسندهی کتابی که سریال از روی آن اقتباس شده، کلیشهای قدیمی را از زاویهی جدیدی بازآفرینی میکند. «۱۳ دلیل برای اینکه» از لحاظ ساختاری در چارچوب سریالهای تیر و طایفهی «تویین پیکس» قرار میگیرد. روتینِ آرام یک شهرِ کوچکِ دلانگیز و زیبا که مردمانش صبحشان را با نوشیدن قهوه و خوردن کیک گیلاس در کافهی محله شروع میکنند و از کشیدن هوای مرطوب و بارانیاش به درون ریههایشان لذت میبرند، یک روز با جنازهی دختری پیچیدهشده در پلاستیک در کنار رودخانه برای همیشه بهم میریزد و تمام توهمات و رویاهایشان را در هم میشکند. این اتفاق به شروعی برای ورود به لایههای زیرین این شهر و کنار زدن پردههای کشیدهشدهی خانهی ساکنانش منجر میشود. رازهای ترسناکی فراتر از ظاهرِ این شهر و آدمهایش جریان دارد. جی اَشر حالا این ساختار را در قالب یک دبیرستان پیادهسازی میکند. خودکشی هانا به معنی لحظهای است که بالاخره دنیا برای تحمل این حجم از تاریکی خسته میشود و کمر خم میکند و زیر بار سنگینش له میشود تا به بقیه ثابت کند که در حال نادیده گرفتن چه حقایقی در دور و اطرافشان هستند. فصل اول «۱۳ دلیل برای اینکه» به سه دلیل اصلی مثل بمب صدا کرد. اول حس و حال کاراگاهی سریال که قربانی همزمان کاراگاه بررسی پروندهی خودش هم بود. دوم روش جسورانه و رک و پوستکندهاش برای پرداخت به مسائل حساس و مهمی مثل تعرض، خودکشی، قلدری و خودزنی و سوم احساساتِ خالص سریال. مخصوصا این آخری. «۱۳ دلیل» وقتی پاش بیافتد، همچون آتشفشان آنقدر احساساتِ داغ و سوزاننده به بیرون فوران میکرد که نمیشد چشممان را روی کمبودهایش ببندیم و عاشق کاراکترهای جور واجور شویم. در دورانی که وقتی اسم سریالهای تینایجری میآید انگار حرف زشتی را به زبان آوردهایم، «۱۳ دلیل برای اینکه» یادآوری کرد که داستانهای تینایجری وقتی به درستی صورت بگیرند نه تنها برخلاف درک عمومی، آبکی و پیشپاافتاده نیستند، بلکه از آنجایی که با حساسترین دوران زندگی انسان طرف هستیم، اتفاقا میتوانند خیلی هم تیره و تاریک و جدی و پُراحساس و همدردیبرانگیز هم باشند.
فصل اول «۱۳ دلیل»، فصل بینقصی نبود. مشکل همیشگی سریالهای نتفلیکس یعنی تعداد بیش از اندازهی اپیزودها در مقایسه با محتوای کم به این سریال هم ضربه زده بود و باعث شده بود بعضی از دلایلِ هانا که نیاز به یک اپیزود کامل نداشتند، هرطور شده کش پیدا کنند و در نتیجه احساسات خالص سریال جای خودش را به همان ملودراماتیکبازیهایی که خود سریال قصد دوری از آنها را داشت وارد شود. ولی روی هم رفته «۱۳ دلیل» در بدترین حالت نشان داد وقتی فرمول نتفلیکس در انتشار یکدفعهای یک فصل به خوبی اجرا میشود، یعنی باید تمام زندگیتان را کنسل کنید و ۱۳ ساعت مدام از آن را به تماشای سریالش اختصاص بدهید و در بهترین حالت به یکی از آثار فوقالعادهی دوران بلوغ که دست روی دردها و لذتهای مشترکی از نوجوانان امروز و نوجوانان دیروز میگذاشت تبدیل میشد. وقتی تمام چرخدندههای این سریال درون یکدیگر قفل میشدند کسی جلودارش نبود. سریال تبدیل به ترن هوایی پُر و فراز و نشینی میشد که احساسات گوناگون و متضادی مثل نوستالژی، عشق، وحشت، مهربانی، مرگ، افسردگی، بهتزدگی، هیجان و رازآلودی را با هم ترکیب میکرد و آدم را تعجب میکرد که چگونه از تماشای چنین چیزی معجونی جان سالم به در برده است. البته که یکی از دلایل سر و صدا کردن «۱۳ دلیل» به خاطر این بود که عدهای از کارشناسان و غیرکارشناسان با روش این سریال برای به تصویر کشیدن مسئلهی خودکشی مخالف بودند و باور داشتند که سریال آن را به عنوان عملی باشکوه به تصویر میکشد. یکی دیگر از ویژگیهای فصل اول «۱۳ دلیل» این بود که با یک داستانِ غیردنبالهدار سروکار داشتیم. سریال چه خوب و چه بد، داستان هانا بیکر را در طول ۱۳ اپیزود روایت کرد و به سرانجام مشخصی رساند و این وسط تقریبا تمام محتوای کتاب جی اَشر را هم به کار گرفت. ولی مسئله این است که ما هماکنون در دوران طلایی تلویزیون هستیم و دوران طلایی تلویزیون با وجود تمام نکات مثبتش، به این معنی است که تقریبا امکان ندارد سریالی که برای یک مینیسریال در نظر گرفته شده بود در صورت مورد استقبال قرار گرفتن، فصلهای بیشتری دریافت نکند.
پس نتفلیکس امکان نداشت به این راحتیها از خیر ادامه دادن یکی از پُرسروصداترین محصولاتش بگذرد. روی کاغذ چراغ سبز دادن به فصلهای بیشترِ سریالهایی که به عنوان مینیسریال متولد میشوند بد نیست. همین الان سریالی مثل «سرگذشت ندیمه» را داریم که با پشت سر گذاشتن کتاب، هنوز با قدرت پیش میرود. یا «فارگو» و فصل سوم «تویین پیکس». اما در تمام این نمونهها نیاز به فصلهای جدید احساس میشد. «سرگذشت ندیمه» وظیفه داشت که دنیای گستردهی مارگارت اتوود را بیشتر از اینها جستجو کند. «فارگو» با استفاده از فرمول آنتالوژیاش میتوانست سراغ قصههای جدیدی برود و فصل سوم «تویین پیکس» هم ۲۶ سال تاریخ دستنخورده و یک دیوید لینچ داشت که آن را استخراج کند. فصل اول «۱۳ دلیل» اما محکم و قاطع تمام شد. وقتی در نمای پایانی فصل، کِلی را میبینیم که همراه با دوستانش در ماشین در حال راندن در کنار ساحل به سوی افق است و لبخند ملایمی که از حس کردنِ باد گرم تابستان روی صورتش نقش میبندد،طوری به تیتراژ پایانی کات میزنیم که میتوانیم ساطوری که با بیرحمی فرود میآید و ما و این دنیا را ا م جدا میکند را احساس کنیم. البته که خیلی از خطهای داستانی با کلیفهنگر تمام شدند؛ از چشم در چشم شدنِ تایلر با کیفِ تفنگهایش و فکر شومی که برای به رگبار بستن دوستانش در ذهنش مرور میکند تا فکر کردن الکس به خودکشی. از تلاش جسیکا برای فاش کردن اتفاقی که برایش افتاده برای پدرش تا فرارِ جاستین از کاری که در آن سهیم بوده از شرم و ناراحتی. از برایس که متوجه میشود کِلی اعترافش را ضبط کرده است تا رسیدن فایلهای صوتی نوارهای هانا به دست پدر و مادرش. و البته این سوال که آیا کِلی میتواند همراه با اسکای به چیزی که همراه با هانا در آن شکست خورد برسد یا نه. پس بله، فصل اول «۱۳ دلیل» به همان اندازه که قاطعانه به سرانجامی همیشگی رسید، به همان اندازه هم باز گذاشته شد. اما پایانبندی باز داریم تا پایانبندی باز. همهی پایانبندیهای باز به معنی پتانسیلِ ادامه دادن داستان نیستند. اینکه فیلمهای اصغر فرهادی پایانبندیهای باز دارند به این معنی نیست که فرهادی پایانبندیهایشان را به هوای دنبالهسازی باز گذاشته است.
یک جور پایانبندی باز داریم که ما را به سمت ادامهی ماجرا هدایت میکند و یک نوع پایانبندی باز هم داریم که خود آن «باز»بودن یک جور جمعبندی حساب میشود. اینکه تایلر به کیف تفنگهایش زل میزند به این معنی نیست که حتما باید صحنهای که او با اسلحه قدم به درون مدرسه میگذارد را ببینیم. بلکه به این معناست که به سرانجام رسیدن داستان هانا بیکر به این معنی نیست که تمام مشکلات جوانان دنیا به اتمام رسیده است. بلکه به این معناست که هانا بیکر تازه شروع ماجرا بوده است. به این معناست که قضیه خیلی پیچیدهتر و گستردهتر از آن است که چهارتا کاست توانایی جمع و جور کردن آن را داشته باشد. پایانبندی فصل اول وسیلهی فوقالعادهای برای باز نگه داشتنِ گفتگوهای طرفداران بعد از به اتمام رسیدن سریال بود. درست لحظهای که فکر میکنیم همهچیز نسبتا به خیر و خوشی تمام شده است، سریال با یک دنیا سوال و احتمال تنهایمان میگذارد. با این حال فکر میکنم اگر سازندگان میخواستند میتوانستند از پایانبندی قاطع فصل اول به عنوان سکویی برای شکلدهی فصل دومی که به اندازهی فصل اول خوب باشد استفاده کنند. این دقیقا یکی از دلایلی بود که باعث شد همزمان برای فصل دوم هیجانزده و دلنگران باشم. هیجانزده از اینکه این کار در عین چالشبرانگیزبودن، شدنی است و دلنگران از اینکه به همان اندازه احتمال اینکه فصل دوم اشتباه بدی از سوی سازندگان لقب بگیرد هم وجود دارد همهی این حرفها به این حقیقت ختم میشود که فصل دوم «۱۳ دلیل» موفق نمیشود وجود خودش را توجیه کند. نمیتواند دلیلی برای اینکه چرا باید این فصل ساخته میشد رو کند. نمیتواند کاری کند تا اینجا دور هم جمع شویم و با شرمسازی از بدبینبودن به ساخت این فصل احساس پشیمانی کنیم. نمیتواند کاری کند تا از زیر سوال بُردن تصمیم نتفلیکس برای ساخت فصل دوم خجالت بکشیم. فصل دوم «۱۳ دلیل» از آن فصلهایی است که بود و نبودشان فرقی نمیکند. بهطوری که اگر طرفداران فصل اول، آن را نادیده بگیرند نه تنها چیزی را از دست نمیدهند، بلکه ممکن است با خاطرهی بهتری سریال را به یاد بیاورند.
همیشه سریالهایی که در فصل اولشان به یکی از پدیدههای فرهنگ عامه تبدیل شدهاند در فصل دومشان با چالش بزرگی روبهرو میشوند؛ انتخاب بین پایبند ماندن به چیزهایی که فصل اول را محبوب کرده بود و وارد کردن سریال به مسیری کاملا نو و خلاقانه. راستش بیشتر از اینکه با انتخابی بین دو چیز طرف باشیم، با انتخابی در این زمینه که چگونه به تعادلی بین این دو انتخاب دست پیدا کنیم طرفیم. انتخاب ساده که تابلو است؛ آسانترین راه این است که سازندگان روی همان چیزهایی که در فصل اول نتیجه داده بودند تمرکز کنند. همان چیزی که طرفداران انتظارش را میکشند را یک به یک بهشان بدهند. از سوی دیگر اگرچه ورود به قلمرویی کاملا نو تحسینبرانگیز است، ولی امکان دارد طرفداران که با جنسِ فصل اول ارتباط برقرار کرده بودند را از دست بدهیم. بنابراین بهترین راه رسیدن به مخلوطی بین این دو است. آنقدر به عناصر محبوب فصل اول پایبند بمانیم که طرفداران قدیمی احساس غریبی نکنند و هویت سریال هم حفظ شود، اما همزمان آنقدر خلاقیت هم به خرج دهیم که تماشاگران را دوباره از نو شگفتزده کنیم. فیلم، سریال یا هر سرگرمی دیگری به محض اینکه تصمیم میگیرد روی محبوبیتِ قسمت قبل حساب باز کند، مرتکب به تکرار میشود. فصل دوم «۱۳ دلیل» این نکتهی حیاتی دنبالهسازی را نادیده گرفته است. بنابراین با فصلی سروکار داریم که نانِ فصل اول را میخورد. وضعیتِ فصل دوم «۱۳ دلیل» یک چیزی در مایههای فصل دوم «چیزهای عجیبتر» (Stranger Things) و فصل دوم «کاراگاه حقیقی» (True Detective) است. هر دو به دلایل مختلفی فصلهای ناامیدکنندهتری نسبت به فصلهای اولشان از آب در آمدند. حالا یکی بیشتر، یکی کمتر. «چیزهای عجیبتر» به عنوان سریالی که با بازآفرینی خلاقانهی فرهنگ عامهی دههی ۸۰ مورد تحسین قرار گرفته بود و به همین دلیل به جایگاه ویژهای در میان محصولات مُدرن دههی هشتادی که trx عناصر فرهنگ عامه دههی هشتاد را به جای بازآفرینی، بازیافت میکنند رسیده بود، با فصل دومش قانون خودش را زیر پا گذاشت. بزرگترین مشکل فصل دوم این بود که یک به یک تکرار اتفاقاتِ فصل اول بود. مشکل فصل دوم «کاراگاه حقیقی» هم این بود که فقط یک سری از ویژگیهای ظاهری فصل اول را به ارث برده بود (پلیسهای افسرده، اتمسفر خفقانآور)، اما در انتقالِ عصارهی فصل اول «کاراگاه حقیقی» شکست خورده بود. بنابراین اگرچه هر دوی این سریالها با فصلهای اولشان برای خودشان یک پا زلزله بودند، ولی وقتی نوبت به فصلهای دومشان رسید دیگر خبری از آن شور و اشتیاق نبود. حالا یکی بیشتر، یکی کمتر.
این موضوع هیچ ربطی به از بین رفتنِ عنصر غافلگیری یک سریال در فصلهای بعدیاش ندارد. سریالهای بزرگ آنهایی هستند که فصل به فصل کیفیت رو به بالایشان را حفظ میکنند. خب، حالا میبینیم که چنین چیزی برای فصل دوم «۱۳ دلیل» هم اتفاق افتاده است؛ سریالی که پارسال به نقل محافلِ سرگرمی تبدیل شده بود، امسال حکم سریالی را داشت که آمد و رفت و آب از آب هم تکان نخورد. قضیه این نیست که «۱۳ دلیل» دیگر تکراری شده است. قضیه این است که سازندگان این سریال نتوانستند جلوی تکراری شدن آن را با فصل دوم بگیرند و آن را هنوز روی بورس نگه دارند. دلیلش به خاطر این است که «۱۳ دلیل» دچار ترکیبی از سندروم فصلهای دوم «چیزهای عجیبتر» و «کاراگاه حقیقی» شده است. قضیه وقتی برای «۱۳ دلیل» بدتر میشود که با ترکیبی از مشکلات اصلی این دو سریال طرفیم. نکتهی مثبت فصل دوم «چیزهای عجیبتر» این بود که با وجود شباهت بسیار زیادش به نقاط داستانی فصل اول، باز آنقدر در تکرارِ حس و حال منحصربهفرد فصل اول موفق بود که کیفیتِ دوستداشتنیاش را حفظ کرده بود. اما حالا چه میشود اگر با فصلی سروکار داشته باشیم که نه تنها در مسیر تکراری گذشته قدم میگذارد، بلکه به ماهیت خود سریال از فصل اول هم خیانت میکند. این یعنی سریالی که هم از در خورده و هم از دیوار. چیزی که ماجرای فصل دوم «۱۳ دلیل» را بدتر میکند این است که وقتی به تماشای آن نشستم، بعد از چند اپیزود به این نتیجه رسیدم که مشکلِ این دنباله چیزی نیست که در ابتدا فکر میکردم. مشکل فصل دوم بیشتر از اینکه «این دنباله از بیخ نباید ساخته میشد» باشد، این است که «حیف پتانسیلی که توسط تصمیمات اشتباه سازندگان هدر رفته است». ساختِ فصل دوم «۱۳ دلیل» بههیچوجه تصمیم اشتباهی نبوده است. در طول تماشای فصل دوم پتانسیل نهفتهای که برای بدل شدن به فصلی عالی منتظر شکوفا شدن بوده است به وضوح دیده میشود. ولی مشکل این است که برایان یورکی به عنوان گردانندهی سریال ساختارِ فصل دوم را براساس یک اشتباه خیلی بزرگ پیریزی کرده است و نتیجه یعنی اولین آجری که معمار کج نهاده است، به دیواری که تا ثریا کج خواهد رفت تبدیل شده است. نتیجه به فصلی منجر شده است که به جز لحظاتِ جسته و گریختهای که به لحظات ناب فصل اول نزدیک میشود، در اکثر اوقات چیزی برای عرضه ندارد. اگر فصل اول حکم معدن طلایی را داشت که در آخر فصل بهطور تمام و کمال استخراج شد، فصل دوم با اینکه میداند طلای این معدن دیگر ته کشیده است، اما باز با لجبازی کارگردانش را داخل همان معدن قدیمی میفرستند. در حالی که چندتا معدن دیگر دارد که دستنخورده باقی ماندند. آن معدن طلای ته کشیده، هانا بیکر است. فصل دوم چند ماه بعد از پایانبندی فصل اول آغاز میشود. سایهی سنگین خودکشی هانا کماکان روی همهچیز احساس میشود. والدینش قصد دارند از دبیرستان شکایت کنند. پس اولین نکتهی آشنا دربارهی فصل دوم این است که کماکان خودکشی هانا حرف اول را میزند.
این در حالی است که اگر فصل اول با محتوای کاستها و اینکه هرکدام از این کاستها متعلق به چه کسی است و آنها چه کاری با هانا کردهاند که او را به سوی گرفتن جانش سوق دادهاند، به حال و هوای رازآلودی دست پیدا کرده بود، فصل دوم کاستها را با یک سری عکسهای پولاروید عوض کرده است. این عکسها که سر از قفسهی کِلی جنسن در مدرسه در میآورند خبر میدهند که هانا آخرین قربانی دار و دستهی برایس نبوده است و اینکه اتفاقات ترسناک مخفیانهای که در دبیرستان جریان دارد محدودهاش از یکی-دو نفر فراتر میروند. از طرف دیگر اگر در فصل اول هانا حکم راوی را داشت، حالا یک اپیزود به هرکدام از شخصیتهای اصلی اختصاص دارد که رابطهی آنها با هانا بیکر را از زبانشان میشنویم. بزرگترین مشکلِ فصل دوم «۱۳ دلیل» هانا بیکر است. هر چیزی که در فصل دوم به هانا بیکر مربوط میشود یا باید بهطور کامل از این فصل قیچی میشدند یا باید با مهارت بهتری اجرا میشدند که هیچکدام از این دو صورت نگرفته است. تصمیم سازندگان روی کاغذ برای قرار دادن مخاطبهای کاستهای هانا در کانون توجه خوب است. اینکه ببینیم هرکدام از آنها در ملع عام و در پیشگاه قانون به کارهایی که با هانا کرده بودند چگونه واکنش نشان میدهند فکر خوبی است. همیشه این احتمال وجود دارد که مخاطبان کاستهای هانا، چیزهایی که برای گفتن داشته باشند که هانا بهشان اشاره نکرده بود و این باعث شود تا از زاویهی تازهای به هرکدام از رابطههایی که هانا در فصل اول دربارهشان صحبت کرد برسیم. این ایده روی کاغذ حرف ندارد. اما در عمل به اجرا در نیامده است. مشکل اصلی هم این است که تصمیم سازندهها برای این کار نه تنها باعث افشای جنبهی تازهای از زندگی هانا بیکر نشده است، بلکه به تکرار مکررات همان چیزهایی که در فصل اول دیده بودیم خلاصه میشود. مثلا شهادت تایلر و کورتنی و مارکوس در دادگاه دربارهی هانا در اپیزودهای اول و دوم و چهارم اصلا محتوای کافی برای اینکه یک اپیزود کامل را دور و اطراف آنها شکل بدهیم ندارند. این موضوع تقریبا دربارهی تمامی شهادتدهندگان صدق میکند. تصور کنید هرروز مسیر از پیش تعیینشدهای را از خانه تا سرکار پشت سر میگذارید و هرروز همان مسیر را بهطور برعکس از سرکار به خانه برمیگردید. شاید در جریان این رفت و آمد روزانه جهت حرکتتان تغییر کند، اما مسیر و چیزهایی که در این مسیر میبینید تغییر نمیکند. فقط یک بار از صفر تا ۱۰ حرکت میکنید و یک بار از ۱۰ تا صفر. تماشای شهادت مخاطبان کاستهای هانا دربارهی او حکم بازگشت از همان مسیر تکراری از سرکار به خانه را دارد. یک بار در فصل اول این مسیر را طی کرده بودیم و طی کردن آن از جهت دیگر به معنی نگاه کردن به آن از زاویهای کاملا جدید نیست. بله، ممکن است بهطور پراکنده با صحنههایی با محوریت هانا روبهرو شویم که قبلا آنها را ندیدهایم، اما کاش سازندگان این صحنهها را در حد یک سری فلشبکهای بیشتر از هانا بیکر نگه میداشتند و کل ساختار داستانگویی فصل دوم را حول و حوش آنها طراحی نمیکردند.
این وسط اپیزودهایی مثل اپیزودی که به افشای رابطهی عاشقانهی مخفیانهی هانا و زک اختصاص داشت را هم داشتیم که اگرچه محتوای کافی برای یک اپیزود کامل را داشت، ولی از لحاظ منطقی مشکل دارد و آن هم این است که چطور هانا نه تنها به چنین ماجرای مهمی در کاست زک در فصل اول اشاره نمیکند، بلکه خود سریال به هیچ روشی به آن اشاره نکرده بود. به خاطر اینکه ماجرای عشق تابستانی هانا و زک از قبل وجود خارجی نداشته است و بهطور انحصاری برای این فصل از صفر نوشته شده است. پس حتی وقتی با اپیزودهای خوبی مثل اپیزودِ عشق تابستانی هانا و زک روبهرو میشویم که در سطح میکروسکوپی به لحظات بامزه و جالبی منتهی میشود، ولی کافی است میکروسکوپ را کنار گذاشته و محتوای این اپیزود را با توجه با چیزی که تاکنون دربارهی این کاراکترها میدانستیم مقایسه کنیم تا ببینیم یک جای کار میلنگد. هدف نوار کاستهای هانا این بود تا پردهی از واقعیت کسانی که در خودکشیاش نقش داشتند بردارد. چطور او تصمیم میگیرد تا حتی کوچکترین اشارهای به مهمترین دورانی که با زک گذرانده بوده نکند. مسئله این است که داستان هانا بیکر با تمام ابهامات باقیمانده و باقینماندهاش در طول فصل اول بهطور کامل روایت شد و به انتها رسید. فصل اول به خط زمانی پُر و پیمانی از لحظهای که هانا با کِلی دوست میشود تا لحظهای که رگهایش را میزند میرسد. فصل دوم اما سعی میکند تا به زور لحظاتی از این خط زمانی که ندیدهایم را نشانمان بدهد و طوری رفتار کند که انگار در حال دیدن لحظهی مهم دیدهنشدهای از خط زمانی هانا هستیم. بله، بعضی از این صحنههای اضافه مثل سکانسی که به مصرف قرصهای روانگردان توسط هانا و کِلی اختصاص دارد نه تنها از لحاظ اجرا (آن انیمیشن خارقالعاده یکی از بهترین لحظات فصل دوم را رقم میزند) عالی است، بلکه آنقدر جزیی و معمولی هستند که تماشاگر از اشاره نشدن به آنها در فصل اول تعجب نمیکند. ولی اکثر فلشبکهای جدید هانا با خط زمانی کشیده شده در فصل اول جفت و جور نمیشوند. مثلا تصور کنید پسفردا اعلام شود که فصل ششم «برکینگ بد» ساخته خواهد شد. حالا یکی از بخشهای فصل ششم، فلشبکهایی به گذشتههای دیدهنشدهای از زندگی والتر وایت خواهد بود. اینکه مثلا در فلان سکانس معروف، وقتی که ما همراه با جسی بودیم، والت در حال انجام چه کاری بوده است. اما مسئله این است که والت نیازی به فلشبکهای بیشتر ندارد. خط زمانی زندگی والتر وایت با وجود تمام ابهامات و برهههای خالیاش، قوس شخصیتی این کاراکتر را تشکیل میدهد که تلاش برای دستکاری آن به هر منظوری باعث میشود تا چیزهایی که بعدا بهش اضافه شده است بهطرز بدی توی چشم بزنند. چنین چیزی دربارهی هانا بیکر هم صدق میکند.
ناگفته نماند که اختصاص هر اپیزود به شهادتهای آشنایان هانا یعنی یک عالمه نریشن. برخلاف فصل اول که هانا حکم یک مجری پادکست را داشت که نریشنهایش حکم روایت داستان هر کاست و وسیلهای برای وارد شدن به درون ذهنِ دختری مُرده را داشتند، نریشنهای این فصل بیخاصیتترین و غیرضروریترین بخشهای فصل هستند. نریشن کاراکترهای مختلف روی تصاویری که میبینیم یا اضافی هستند یا آنقدر در مدح عشق و دوستی، خشک و پرمدعا هستند که موهای تن آدم سیخ میشود. همچنین برخلاف نریشنهای فصل اول که جنسِ فکر کردن و صحبت کردن هانا بیکر در آنها لحاظ شده بود، نریشنهای این فصل بازتابدهندهی شخصیتِ هرکدام از کاراکترها نیست. انگار این نریشنها بهطور فلهای توسط خواهرزادهی نویسنده نوشته شده است و بهطور رندوم بین کاراکترها پخش شده است. راستی، همانطور که تیتراژ آغازین فصل اول که با تصویری گرافیکی از نوار کاستهای هانا با پدیدار شدنِ شمارهی هر اپیزود روی آن آغاز میشد، تیتراژ آغازین فصل دوم جای نوار کاست را با عکس پولارویدی که شمارهی هر اپیزود روی آن نقش میبندد عوض کرده است. اما اگر در فصل اول به ازای هر اپیزود، یک نوار داشتیم، در فصل دوم با هر اپیزود، کِلی یک پولاروید جدید دریافت نمیکند. پس طراحی تیتراژ سریال حول و حوش پولارویدها معنی ندارد و اطلاعات اشتباهی به تماشاگر میدهد.
مشکل بزرگتر اما خود دادگاه است. از همان اپیزود اول که فهمیدم فصل دوم قرار است حول و حوش جلسات دادگاه بچرخد ذوقزده شدم. چون دادگاه جماعت همیشه محیط دراماتیک فوقالعادهای بوده است. ولی دادگاه ضعیفترینِ بخش فصل دوم «۱۳ دلیل» است. به تصویر کشیدن ساز و کار دادگاه در این سریال آنقدر پرت و پلا و مشکلدار است که متعجبم آیا برایان یورکی و تیمش در عمرشان فیلم و سریالی دربارهی دعواهای دادگاهی دیدهاند یا نه. دادگاه در فصل دوم «۱۳ دلیل» بیشتر از اینکه دادگاه باشد، جایی که هرکدام از کاراکترها مینشینند، دو کلام حرف میزنند، به چندتا سوال جواب میدهند و میروند خلاصه شده است. البته که از سریال انتظار ارائهی واقعگرایانهترین دادگاه ممکن را نداشتم، ولی انتظار چنین چیزِ پیشپاافتادهای را هم نداشتم. مهمترین دلیلش به خاطر این است که سازندگان تصمیم گرفتهاند تا از دادگاه به عنوان نسخهی جدیدی از نوارهای کاست فصل اول استفاده کنند. نشستن هرکدام از کاراکترها روی صندلی شهادت مثل فشردن کلید پلی واکمن عمل میکند. ولی دادگاه واقعی یا حتی دادگاهی که سینما و تلویزیون بهمان نشان میدهند اینطور عمل نمیکند. دادگاه حوصلهی چرت و پرتگوییهای شاهدان را ندارد. دادگاه حوصلهی به بیراهه کشیده شدن بحث را ندارد. اگر سریالهایی مثل «مردم علیه اُ.جی. سیمپسون» (The People v. O. J. Simpson) و «بهتره با ساول تماس بگیری» (Better Call Saul) را تماشا کرده باشید میبینید که دادگاه حکم یک سکانسِ اکشن لفظی را دارد که معمولا بین دو وکیل مدافع و قاضی جریان دارد. همهچیز نفسگیر جلو میرود. وکیل مدافعها از هر فرصتی برای هدشات کردن یکدیگر استفاده میکنند. تماشای اینکه هرکدام از وکیل مدافعها از چه استراتژیای برای نفوذ به جبههی حریف استفاده میکند در بهترین حالت دستکمی از تماشای یک نبرد تنبهتن سنگین ندارد. در داستانهای دادگاهی، سکانسهای دادگاه، حکم نقطههای اوجی را دارند که تمام نیروهای داستان به یکدیگر برخورد میکنند. سکانسهای دادگاه «۱۳ دلیل»، خستهکنندهترین سکانسهایش هستند. چون این سکانسها بیشتر از اینکه حکم دادگاه را داشته باشند، ابزاری برای خاطرهبازیهای کاراکترها با هانا هستند. این در حالی است که دادگاه نقش بسیار پُررنگی را در خط داستانی این فصل ایفا میکند. در پایان فصل، دادگاه به عدم دست داشتن مدرسه در خودکشی هانا رای میدهد. دادگاه دوم هم فقط سه ماه آزادی مشروط برای برایس در نظر میگیرد.
برایان یورکی از این طریق قصد دارد بگوید که مشکلِ هانا بیکر نه تنها بزرگتر از هانا بیکر است، بلکه بزرگتر از دبیرستان لیبرتی است. مشکل سیستم قضایی کشور است که به درستی با جرمهایی مثل تعرض و قلدری مقابله نمیکند. ولی این مشکلِ جامعه در صورتی میتواند به درستی به مخاطب منتقل شود که سکانسهای دادگاه اینقدر غیرواقعی و بیدقت و بدون صحت به تصویر کشیده نشوند. وقتی دادگاه خودش به یکی از شخصیتهای منفی سریال تبدیل میشود انتظار میرود که سریال در شخصیتپردازی آن سنگتمام بگذارد. اگر میخواهید تا بفهمیم سیستم قضایی مشکل دارند، پس باید با جزییات نحوهی رسیدگی به یک پرونده را به تصویر بکشید. برای مثال مینیسریال «شب حادثه» (The Night Of)، یکی از سریالهایی است که در زمینهی مرور پُرجزییات نحوهی شکلگیری یک پروندهی قضایی و تمام نکات ریز و درشت پیرامونش خیرهکننده ظاهر میشود. «شب حادثه» دربارهی این است که عدالت توهمی بیش نیست. دربارهی این است که رسیدگی به پروندههای قضایی فقط به حضور شاهد یا متهم در دادگاه، جواب دادن به سوالات وکیل مدافعها و به پایان رسیدن همهچیز به خوبی و خوشی خلاصه نمیشود. «شب حادثه» دربارهی تمام چیزهایی است که در نتیجهگیری پرونده نقش دارند. از لباسی که متهم با آن در دادگاه حاضر میشود تا اعتقادات شخصیاش و طرز فکر عموم مردم از جامعهای که متهم جزوشان است. «شب حادثه» دربارهی این است که چگونه سیستم قضایی میتواند به کارخانهی تولید مجرم تبدیل شود. «شب حادثه» همچون یک مستند مرحله به مرحلهی قرار گرفتن در چرخهی سیستم قضایی از لحظهی دستگیری تا لحظهی آزادی را آنقدر دقیق و خشن به تصویر میکشد که نتیجه تجربهای خفقانآور است. من از فصل دوم «۱۳ دلیل» چنین وقایعنگاری دادگاهی موبهمویی را نداشتم، ولی انتظار داشتم که با سکانسهای دادگاه، همچون سکانسهای دادگاه رفتار شود، نه جایی برای خاطرهبازیهای کاراکترها و گریه و زاریهایشان. شاید بهترین کاری که سازندگان میتوانستند کنند این بود که تمام سکانسهای دادگاهی را حذف میکردند، اما در عوض یکی از سه اپیزود آخر سریال را بهطور کامل به یک دادگاه پُر و پیمان اختصاص میدادند. تصور کنید در طول فصل با وکیل مدافعهای هر دو تیم سر آماده کردن شاهدان و استراتژیهایشان وقت میگذراندیم تا اینکه در پایان یک اپیزودِ فینالگونه به ورود ارتشهای هر دو تیم به میدان نبرد اختصاص پیدا میکرد. اینطوری نه تنها از قبل میدانستیم هر دو گروه چه نقطه قوت و ضعفهایی دارند و چه استراتژیهایی را آماده کردهاند، بلکه به جای یک دادگاه بچهبازی، با دادگاه تند و سریعی طرف بودیم که کل سرنوشتِ اتفاقات فصل روی دوش آن سنگینی میکرد. وقتی به خط داستانی دادگاه که حکم ستون فقراتِ کل فصل را دارد اینقدر سرسری پرداخت شده باشد، انگار در حال زندگی در یک خانهی پوشالی هستیم که با یک نسیم فرو میریزد.
اشتباه بعدی برایان یورکی و تیمش مربوط به بازگرداندن هانا بیکر در قالب روح/توهم میشود. کاش زودتر به این نکته اشاره میکردم. چون همین نکته به تنهایی مشکلِ فصل دوم «۱۳ دلیل» در پشت سر گذاشتنِ گذشتهها و پرداختن به چیزهای نو را نمایان میکند. اگر فصل اول «۱۳ دلیل» در یک بخش نقص خاصی نداشت، آن بخش نقشآفرینی بازیگران جوانش بود. بازی کاترین لنگفورد در قالب دختری احساساتی و حساس یکی از بزرگترین نقاط قوت فصل اول سریال بود. لنگفورد باید به تعادلِ دقیقی بین شیرینزبانی و بذلهگوییهای هانا و روح زجر کشیده و خستهی کاراکترش دست پیدا میکرد. همچنین لنگفورد وظیفه داشت تا سقوط آرام اما تدریجی هانا به سوی درهی عمیق افسردگی را به نمایش بگذارد. این در حالی بود که شاید برخی از بهترین صحنههای فصل اول مربوط به صحنههایی دوتایی هانا و کِلی میشدند. از یک طرف هانا را به عنوان یک دختر پُررو و خوش سر زبان و خونگرم و بیشفعال و هیجانزده داشتیم و از طرف دیگر کِلی را به عنوان یک پسرِ خجالتی و بیاعتمادبهنفس و عاشقپیشه. برخورد عناصرِ مثبت و منفی این دو به یکدیگر به رابطهی پُرحرارتی منجر میشد که گفتگوهای معمولیشان را دیدنی میکرد و دعواها و عصبانیتهایشان را خشنتر و دردناکتر از حد معمول. بنابراین میتوان تصور کرد که چرا برایان یورکی تصمیم به بازگرداندنِ هانا به عنوان روح گرفته است. مخصوصا وقتی طرفداران نوجوان فراوان سریال و هانا و کِلی را در نظر میگیریم. ولی یک نویسندهی خوب چیزی که طرفداران فکر میکنند میخواهند را بهشان نمیدهد. بلکه قبل از هر چیز باید سریال خودش در اولویت قرار داشته باشد. مهم نیست هانا بیکر چه شخصیتِ جذابی داشت و مهم نیست گفتگوهای دو نفرهی او با کِلی بهترین لحظات فصل اول را تشکیل داده بودند. مسئله این است که همهی چیزهای خوب بالاخره یک روز به پایان میرسند. در نتیجه هیچ دلیلی برای بازگرداندن هانا به عنوان یک روح وجود نداشت. بازگشت هانا به عنوان یک روح در تضاد با ماهیتِ «۱۳ دلیل» قرار میگیرد. یکی از دلایل استقابل گسترده از «۱۳ دلیل» به خاطر تلاشش برای ارائهی تصویری ناراحتکننده اما واقعی از زندگی نوجوانانش بود. ولی حالا پیدا شدن سروکلهی روحی که با کِلی راه میرود و صحبت میکند، آن را در حد یک ملودرام تینایجری ضعیف پایین آورده است.
اتفاقا این نکتهای بود که فصل اول به خوبی آن را رعایت کرده بود. در فصل اول هم ما در حالی با کِلی جنسن همراه میشویم که او در حال کلنجار رفتن با موضوع خودکشی هانا است و همزمان از دستش عصبانی است و دلش برایش تنگ شده است. طبیعتا سازندگان میتوانستند روح هانا را به همراه کِلی تبدیل کنند. ولی این کار را نمیکنند و این موضوع به یکی از بهترین تصمیماتشان تبدیل میشود. یکی از مهمترین دلایلی که به اتمسفر بسیار غمانگیزِ فصل اول منجر شده این است که به جز فلشبکها خبری از هانا بیکر نیست. عدم حضور هانا به هیچ شکل و و صورتی در زمان حال و خلاصه شدنِ حضور او به خاطرههایی که دیگران از او دارند باعث شده که جای خالی او با قدرت احساس شود. برای خیلیها دردناکترین لحظات فصل اول صحنهی خودکشی یا جکوزی است. اما برای من دردناکترین لحظهی سریال، تمام لحظاتی که از فلشبکی به گذشته به زمان حال برمیگشتیم و کِلی به خودش میآمد و میفهمید که هانا دیگر نیست بودند. فصل اول با موفقیت توانسته بود به حس واقعی مرگ برسد؛ کسی که هر روز با او سروکار داشتی، دیگر نیست. به همین سادگی و به همین اندازه دیوانهکننده. فقط نیست. این حسِ خفقانآورِ «نبودن» آنقدر قوی بود که شخصا در طول تماشای فصل اول به این نتیجه رسیده بودم که امکان دارد طی حرکتی عجیب و غریب، هانا بیکر واقعا نمرده باشد. اینکه او از این طریق قصد داشته تا دور و وریهایش را سر عقل بیاورد. اینکه در اپیزود آخر معلوم شود هر چیزی که تاکنون دربارهی مرگ هانا میدانستیم، یک شوخی پشت وانتی بوده است. فکر احمقانهای بود. ولی نمیدانستم چرا به مرور زمان دوست داشتم تا واقعی از آب در بیاید. شاید به خاطر این بود که فصل اول در به تصویر کشیدن وحشت مرگ توی خال زده بود. بنابراین مثل دنیای واقعی اولین چیزی که به ذهنمان میآمد این بود که همهی اینها یک خواب است. وقتی صحنهی خودکشی هانا را در اپیزود آخر میبینیم، همان اندک امید واهی که به خواب بودن این مرگ داشتیم هم سلاخی میشود. فصل دوم سریال اما دستاورد خودش در این زمینه را زیر پا میگذارد. بازگشت روح هانا نه تنها از جدیت سریال میکاهد، بلکه باعث میشود تا حتی بیرون از دادگاه هم همهچیز حول و حوشِ هانا بچرخد و شاهد درگیریهای تکراری کِلی و هانا باشیم. اگر سریال با توهماتِ کِلی جدی برخورد میکرد و آن را به عنوان نشانههایی از فروپاشی روانی و اسکیزوفرنی استفاده میکرد مشکلی نبود. اتفاقا این باعث میشد تا کِلی به جای گریه کردن، تعجب کردن، زل زدن به مردم و فریاد کشیدن از عصبانیت، کار بیشتر و تازهای برای انجام دادن داشته باشد. ولی نه. سریالی که ادعای واقعگرایی دارد، با توهمزدنهای شخصیت اصلیاش فقط به عنوان بهانهای برای بازگرداندن کاترلین لنگفورد استفاده میکند. اوج فضاحتِ ماجرای روحِ هانا مربوط به اپیزود آخر فصل میشود. جایی که هانا در کلیسایی خالی بلند میشود و در حالت اسلوموشن درهای کلیسا را باز کرده و به درون نور، به درون بهشت قدم میگذارد. به پیر، به پیغمبر، «۱۳ دلیل» سریال سورئالی مثل «لاست» یا «تویین پیکس» نیست که بتوان با چنین حرکاتی کنار آمد. بسه دیگه، خسته شدیم!
در حالی که فصل دوم خطهای داستانی جدیدی دارد که هرکدام از آنها میتوانستند به به جای خط داستانی باقیمانده از هانا، به خط داستانی اصلی این فصل تبدیل شوند. از تلاش جسیکا برای علنی کردن بلایی که برایس سرش آورده بود تا اعتیادِ جاستین به هروئین و تلاش او برای پیدا کردن خودش به عنوان فردی بیخانواده و بیخانمان. برندن فلین و آلیشا بوو جزو دوتا از کاریزماتیکترین بازیگران سریال هستند که آدم آنها را به عنوان دوستانِ مشکلدار خودش باور میکند، ولی مسئله این است که وقت کافی صرف پرداختِ بحرانهای آنها در این فصل صورت نگرفته است. بنابراین ۹۰ درصد صحنههای جسیکا به شنیدن زخم زبانهای دور و وریهایش و تکرار این جملهی تکراری که «تو باید داستان خودتو بگی» خلاصه شده است. بزرگترین گناه فصل دوم اما اشتباهی است که در رابطه با تایلر مرتکب میشود. فصل اول در حالی به پایان رسید که تایلر آماده میشد تا با کولهپشتی تفنگهایش به مدرسه برود و همه را به رگبار ببندد. سرانجام تراژیک اما مناسبی برای قوس شخصیتی او در طول فصل اول. فصل دوم اما با نادیده گرفتن صحنهی پایانی تایلر از فصل اول آغاز میشود. تایلر اگرچه کماکان دل خوشی از مدرسه ندارد، ولی همزمان تصمیم به تیراندازی به هممدرسهایهایش را هم نگرفته است. اولین و بزرگترین مشکل خط داستانی تایلر این است که خط داستانی او از فصل اول دوباره در قالب ۱۳ اپیزود دیگر تکرار میشود. فصل اول به بهترین شکل ممکن با تصمیم تایلر برای تیراندازی در مدرسه به اتمام رسید. یعنی در بهترین حالت فصل دوم میبایست با عملی شدن تیراندازی آغاز میشد. اینطوری نه تنها فصل دوم از حادثهی محرک تازهای بهره میبرد، بلکه این حادثه به خط داستانی اصلی فصل تبدیل میشد و داستان تکراری هانا بیکر را به گوشه میراند. ولی عدم انجام این کار باعث میشود تا نه تنها کل فصل ازش ضربهی منفی بخورد، بلکه خود تایلر هم همینطور. در ظاهر هدفِ سازندگان این است که وقت بیشتری در فصل دوم به تایلر اختصاص بدهند تا عمل ترسناکی که میخواهد در قسمت آخر میخواهد انجام دهد قابلدرکتر شود. ولی سازندگان بیشتر از اینکه دلشان برای شخصیتپردازی تایلر بسوزد، میخواهند از این طریق آن را مثل همهی خطهای داستانی دیگر تا قسمت آخر کش بدهند و از آنجایی که تصمیم تایلر برای تیراندازی مدرسه دیر یا زود دارد، ولی سوخت و سوز ندارد، از این خط داستانی به عنوان وسیلهای برای کشاندن تماشاگران به اپیزود آخر استفاده میکنند. فصل دوم سرشار از زمینهچینیهای آشکاری است که به تیراندازی حتمی تایلر اشاره میکنند. ولی چیزی که برایان یورکی و تیمش باید بدانند این است که بعضیوقتها داستانگوییهای اقتصادی عملکرد بهتری نسبت به تمرکز کردن روی یک شخصیت دارد.
سریال در فصل اول حق مطلب را دربارهی تایلر ادا کرده بود و فقط کافی بود تا با آغاز فصل دوم، آن را به نتیجه برساند. ولی فصل دوم با تکرار همان چیزهایی که دربارهی او میدانستیم (مورد قلدری قرار گرفتن در مدرسه)، اما با شدت به مراتب بیشتری به تاثیرگذاری فصل اول نمیرسد. بعضیوقتها ابهام و عقب ایستادن قدرت بیشتری برای انتقال پیام در مقایسه با استفاده از خشونت بیپرده دارد. خب، قضیه وقتی بدتر میشود که تایلر در پایان فصل وقتی بالاخره در بیرون از مراسم رقص دبیرستان با یک اسلحهی نیمهاتوماتیک حاضر میشود تا کار خودش و همه را یکسره کند، سازندگان تصمیم میگیرند تا از انجام این کار عقبنشینی کنند. قوس داستانی تایلر در فصل دوم طوری بود که او با وجود تمام پیشرفتهایی که به سوی رستگاری میکند بشکند و نقشهی قدیمیاش را به مرحلهی اجرا در بیاورد. ولی این اتفاق نمیافتد. چون درست بیرون از سالنِ مراسم رقص، کِلی ظاهر میشود و در حالی که اسلحه به سمتش نشانه رفته است از تایلر میخواهد تا این کار را انجام ندهد. خب، تایلر هم قبول میکند. این پایانبندی از دو جهت برای سریالی که ادعای واقعگرایی دارد مسخره است. اول اینکه وقتی کسی به نقطهای از فروپاشی روانی میرسد که تصمیم به رگبار بستن مردم عادی میگیرد یعنی تقریبا راهی برای بازگرداندن او از این شرایط روانی وجود ندارد. مخصوصا با استفاده از سخنرانی با آب و تابی دربارهی قدرت مهربانی و محبت. پس طبیعتا اولین کاری که در این شرایط نباید انجام دهید این است که جلوی تیرانداز را بگیرید و او را مهمانِ یک سخنرانی آب و تاب دربارهی قدرت مهربانی و محبت کنید. خب، «۱۳ دلیل» هر دوی اینها را انجام میدهد. نه تنها کِلی، تایلر را متقاعد میکند که بیخیال این کار شود، بلکه تایلر هم متقاعد میشود. در حالی که در دنیای واقعی نه تنها تایلر حرفهای کِلی را با تیراندازی به او قطع میکرد، بلکه در حالی که کِلی در حال خونریزی کف خیابان است، صدای کشته شدن هممدرسهایهایش در داخل سالن را هم میشنید. این پایانبندی نه تنها با توجه به قوس شخصیتی تایلر تا آن لحظه غیرواقعی است، بلکه این پیام غیرواقعی را به مردم میدهد که وقتی با یکی از هممدرسهایهایتان که قصد به رگبار بستنتان را دارد روبهرو شدید، به جای فرار کردن و زنگ زدن به پلیس، جلو رفته و با استفاده از قدرت دوستی و رفاقت از او بخواهید تا این کار را انجام ندهد. البته شایعاتی دربارهی اینکه نتفلیکس در ابتدا صحنهی تیراندازی تایلر را ضبط کرده است و بعدا تصمیم گرفته تا آن را تغییر بدهد وجود دارد. همچنین اینکه در حالی که پلیس در حال رسیدن است، تایلر و تونی میروند و کِلی با تفنگ تایلر در دستش باقی ماند از آن کلیفهنگرهای احمقانهای است که حد ندارد. با اینکه تمام بدبختیها سر تفنگ است، اما تایلر در حالی سوار ماشین میشود و میرود که مدرک اصلی جرم در صحنهی قتل باقی میماند. مثل این میماند که یک قاتل، قربانیاش را تکهتکه کرده و برای سر به نیست کردن به دریا بیاندازد تا کسی متوجه نشود، ولی چاقو و اره و اثر انگشتش را در محل جرم باقی بگذارد.
شاید نتفلیکس از به تصویر کشیدن تیراندازی ترس داشته است، اما حتما مجبور نبوده است تا آن را با جزییات تمام به تصویر بکشد. میتوانست فقط به وقوع آن اشاره کند. سازندگان اما بین انجام تیراندازی و پا پس کشیدن از آن، یک انتخاب سوم هم داشتند که جایی بین این دو قرار میگرفت و احتمالا به نتیجهی واقعگرایانهتری منتهی میشد. در انتخاب سوم، تایلر برای تیراندازی ظاهر میشود. کِلی برای صحبت کردن با او جلو میرود، ولی مورد تیراندازی قرار میگیرد. تایلر که برای کشتنِ امثال برایس و مانتی آمده است و اول از همه یکی از بیخطرترین افراد مدرسه را میکشد شوکه میشود و بدون وارد شدن به سالن و تکمیل کارش از صحنه فرار میکند. اینطوری نه تنها کلیفهنگر منطقیتری داریم (آیا کِلی زنده میماند یا نه؟)، بلکه سریال واقعیتِ تلاش برای صحبت کردن با یک تیرانداز مدرسه را هم به تصویر میکشد (این کار فکر خوبی نیست). همچنین نه تنها تایلر تیراندازیای که انتظارش را داشتیم را انجام میدهد، ولی همزمان خبری از صحنهی کشت و کشتارِ بزرگی هم نیست. البته تمام اینها در حالی است که خود سریال هم خودش را در زمینهی سکانس تیراندازی تایلر در هچل میاندازد. پرداختن به مسئلهی حساس و داغی مثل تیراندازی در مدرسه باید طوری صورت بگیرد که هم از روانشناسی تیرانداز اطلاع پیدا کنیم و هم عمق وحشت کارش به تصویر کشیده شود.
ما هم باید بدانیم چرا تایلر به گرفتن این تصمیم سوق پیدا میکند و هم باید از انجام این کار از او طرفداری نکنیم. برایان یورکی و تیمش در رسیدن به این تعادل که مثل ایستادن روی یک موی باریک حساس است شکست میخورند و دلیلش هم مربوط به سکانس فوقالعاده خشنِ حملهی مانتی به تایلر میشود. نمایش عمق خشونتِ این سکانس از این جهت اشتباه است که این صحنه باعث میشود تا ما با تایلر سر تیراندازی در مدرسه همذاتپنداری کنیم. بعد از بلایی که سر تایلر میآید آنقدر عصبانی هستیم که دوست داریم تایلر نه تنها کل مدرسه، که کل شهر و کل دنیا را به رگبار ببندد. بنابراین اگر تیراندازی صورت میگرفت، به جای اینکه از آن ناراحت شویم، خوشحال میشدیم که تایلر دارد انتقامش را از دنیا میگیرد و اگر تیراندازی صورت نمیگرفت، قوس شخصیتی تایلر تا آن لحظه به نتیجهی متقاعدکنندهای نمیرسید. حالا ماجرای تیراندازی را بگذارید کنار صحنهی خودکشی هانا از فصل اول. آنجا سریال به این تعادل دست پیدا میکند. آنجا سریال موفق میشود تصمیم هانا برای خودکشی را همزمان قابلدرک و هولناک به تصویر بکشد.
ماجرای تصمیم تایلر برای تیراندازی در مدرسه وقتی بدتر میشود که به عقب برمیگردیم و میبینیم دقیقا چه چیزی او را در مسیر انجام این کار قرار میدهد. خب، تایلر در فصل دوم با دانشآموزی به اسم سایروس رفیق میشود که نمونهی کلیشهای و سطحیای از خردهفرهنگ پانک است که خاطرات بد فصل دوم «چیزهای عجیبتر» و اپیزودی که ایلون به دیدن خواهرش و دوستانِ پانکش میرود را زنده کرد. خلاصه تایلر به مکنزی، خواهر سایروس علاقهمند میشود و آنها یک شب به سینما میروند. در سینما آن اتفاق ناجور برای تایلر میافتد که اگرچه در ابتدا به عنوان یک لحظهی خندهدار فراموششدنی برداشت میشود، ولی در عمل سریال آن را خیلی خیلی جدی میگیرد. تایلر از خجالت، مکنزی را در سینما ترک میکند. بعدا تایلر که فکر میکند با این کار میتواند دوستان خفنِ سایروس را تحتتاثیر قرار بدهد، به مکنزی میگوید که او به این دلیل سینما را ترک کرد که مکنزی، دختر حوصلهسربری است. چیزی که باعث میشود سایروس با تایلر دعوا کند. چیزی که باعث میشود تایلر، عکسهای خرابکاریهایشان در مدرسه را در فیسبوک پخش کند. چیزی که باعث میشود تایلر به عنوان کسی که زمین بیسبال را آتش زده بود لو برود. چیزی که باعث میشود آن سکانس وحشتناکِ تایلر و مانتی اتفاق بیافتد. چیزی که باعث میشود تایلر تصمیم به تیراندازی در مدرسه بگیرد. خب، به این نمیگویند داستانگویی. به این میگویند یک سری اتفاقات پراکنده که همینطوری پشت سر هم قرار میگیرند تا نویسندگان ۱۳ اپیزود یک ساعته را پُر کنند و بالاخره به چیزی که در پایان میخواستند برسند. به این نمیگویند بررسی پیچیدهی مسئلهی تیراندازی در مدرسه. به این میگویند حواستان باشد وقتی با معشوقهتان به سینما رفتید، کارتان به تیراندازی در مدرسه نکشد! تنها تصمیم اشتباه سریال در لحظات پایانی فصل دوم اما فقط به ماجرای تیراندازی تایلر خلاصه نمیشود. منظورم جایی است که جسیکا تصمیم میگیرد تا در حالی با جاستین آشتی کند که همین چند دقیقه پیش عشقش به الکس را در سالن رقصِ ابراز کرده بود. این تصمیم آنقدر عجیب و مسخره است که فکر نمیکردم سریال حتی با وجود تمام افت کیفیتش در فصل دوم، اینقدر پرت و پلا شود که خلافش بهم ثابت شد. نتیجه یکی از آن صحنههایی است که در مقایسه با استانداردهای سریالهای ترکیهای هم منزجرکننده است.
این یک نمونه از یکی دیگر از مشکلات بزرگ فصل دوم است. اینکه چرا اینقدر همیشه اکستریم و بیش از اندازه دراماتیک است. «۱۳ دلیل» به عنوان سریالی که ادعای واقعگرایی دارد، به جای ریشه دواندن در واقعیت، پُر از اتفاقات افراطی است. بهطوری که سریال بیشتر از یک درام دبیرستانی، شبیه یک اکشن علمی-تخیلی فانتزی هالیوودی در حد و اندازهی «ترنسفورمرها» است. در طول یک فصل هر چیز دیوانهواری که فکرش را کنید در این سریال داریم. از خراب کردن ماشینِ تونی گرفته تا ورود مخفیانه به خانه. از تلاش برای کشتن کِلی با ماشین تا جایی که کِلی برای قتل رساندن برایس با تفنگ به خانهاش میرود و بعد تفنگش را برای خودکشی روی سرش میگذارد. از جایی که الکس تفنگش را به سمت مانتی نشانه میگیرد تا جایی که کار تونی و کِلی برای پیدا کردن جاستین به محل گردهمایی کراکیهای شهر میخورد. از اعتیاد جاستین به هرویین تا تعقیب و گریز با پلیس. از یک دعوای تمامعیار در مدرسه بین دانشآموزان و معلمها تا انواع و اقسام تعرضهای مختلف که حتی یک عددش هم برای یک سریال زیادی است، چه برسد به این همه برای یک فصل. در نهایت تایلر را داریم که با زرادخانهی شخصیاش آمادهی به رگبار بستن کل دبیرستان میشود. اینقدر که این سریال وارد محدودهی افراط میشود، امثال «برکینگ بد»ها و « سوپرانو»ها که داستانشان بهشان انجام کارهای دیوانهوار را میدهد نمیشدند. یا حداقل برای تکتکشان از مدتها قبل زمینهچینی میکردند. یکی از بهترین درامهای دبیرستانی سال گذشته «خرابکارِ آمریکایی» (American Vandal)، محصول همین شبکهی نتفلیکس بود. این سریال چندین شخصیت نوجوانش را در طول هشت اپیزود سی دقیقهای آنقدر باظرافت و بدون افراط بررسی میکند و به نتیجهگیری روشن دربارهی هرکدامشان میرساند که آدم حظ میکند. آن هم بدون هیچکدام از کارهای افراطی «۱۳ دلیل». برایان یورکی با پرداختن به مسائل حساس جامعه قصد بررسی دقیق و واقعگرایانهی آنها را ندارد، بلکه میخواهد از آنها به عنوان ابزارهایی برای سوءاستفاده از احساسات تماشاگران و شوکه کردنشان بهره بگیرد. وقتی سریالی تا این حد اکستریم میشود، فاصلهی آن با زندگی روزمرهی مخاطبانش به حدی فاصله میگیرد که انگار در حال تماشای اتفاقات دبیرستانی در دنیای آلترناتیو دیگری یا سیارهای بیگانه هستیم.
تمام اینها در حالی است که فصل دوم یک حفرهی داستانی بزرگ در رابطه با عکسهای پولاروید هم دارد که یک کامیون هجدهچرخ با تمام بارش از درونش رد میشود. ماجرای پولارویدها از جایی شروع میشود که کِلی با عکسی روبهرو میشود که پشت آن نوشته شده است که «هانا اولین نفر نبوده». یعنی هانا اولین قربانی برایس نبوده است. ظاهرا علاوهبر هانا و جسیکا، دختران دیگری هم قربانی برایس بودهاند. قضیه حتی فراتر از برایس است. متوجه میشویم تیم بیسبال مدرسه، دختران را اغفال میکنند، آنها را به اتاق مخفیانهای به اسم «کلابهوس» در محیط مدرسه میآورند و از آنها سوءاستفاده میکنند. کِلی راه میافتد تا از حقیقت کلابهوس اطلاع پیدا کند و سر راه جاستین هم به او میپیوندد. مشکل این است که جاستین هیچ چیزی دربارهی کلابهواس و این پولارویدها نمیداند. امکان ندارد که جاستین از چنین چیزی خبر نداشته باشد. چرا که او در فصل اول نه تنها یکی از پرطرفدارترین ورزشکاران دبیرستان بود، بلکه نزدیکترین و بهترین دوستِ برایس هم بود که از کودکی تاکنون ادامه داشته است. حتی از آنجایی که جاستین خانه و خانوادهای درست و درمانی هم نداشته است، اکثر زمانش را در خانهی والدین برایس چتر بوده است. این دو نفر آنقدر با هم رفیق هستند که وقتی برایس قصد تعرض به جسیکا را دارد، جاستین به خاطر اینکه نکند برایس را از دست بدهد، جلوی او را نمیگیرد. سریال میگوید جاستین به این دلیل از کلابهوس اطلاع نداشته است، چون عضو تیم بیسبال نبوده است. اما ما کسی مثل مارکوس را داریم که با اینکه حتی ورزشکار نیست، ولی از کلابهواس خبر دارد. پس اینکه جاستین به عنوان یکی از قلدرهای قدیمی دبیرستان که عضو گروه بزرگترین قلدرهای مدرسه بوده است چیزی دربارهی کلابهوس و پولارویدها نمیداند غیرقابلقبول است. دلیلش ساده است. در طول فصل اول چیزی به اسم کلابهوس وجود خارجی نداشته است و سازندگان از قبل بهش فکر نکرده بودند. کلابهوس کاملا محصول فصل دوم است. عیبی ندارد. ولی تا وقتی که سازندگان بتوانند چیزهای جدید را طوری معرفی کنند که با چیزهایی که در گذشته دیدهایم در تضاد قرار نگیرند. در نهایت میدانم این نکته شاید در نگاه اول خندهدار و جزیی به نظر برسد و به خاطر همین است که گذاشتم تا آن را بعد از تمام مشکلات اصلی سریال بیان کنم. ولی باید بگویم یکی از چیزهایی که هردفعه چشمم بهش میخورد و توی ذوقم میخورد مربوط به پوسترهای فصل دوم، مخصوصا پوستر هانا و کِلی میشود. هدف این پوستر مشخص است. هانا روی پولاروید قرار دارد، چون پولارویدها جای نوارهای کاست را گرفتهاند و طراح پوستر با قرار دادن صورتِ هانا روی صورت کِلی میخواهد آنها را به یکدیگر متصل کند. ولی وقتی روی پوستر تمرکز میکنیم میبینیم یک جای کار میلنگد و آن هم به خاطر این است که طراح به خودش زحمت نداده است تا لب و دماغ و چشمان و ابروهای هانا و کِلی را با هم سینک کند. نتیجه این است که هروقت به این پوستر نگاه میکنم احساسی بین خنده و انزجار بهم دست میدهد. انگار نتفلیکس طراحی این پوستر را به خدمات کامپیوتری حسن آقای سر کوچهی ما سفارش داده است که خفنترین چیزی که طراحی کرده بنرِ خوشآمدگویی از مسافران تایلند و آنتالیا بوده است!
فلشبکی در فصل دوم است که در جریان آن زک برای تماشای فیلم به سینمایی که هانا در آن کار میکند میرود. فیلم روی پرده «۲۰۰۱: یک ادیسهی فضایی» است. وقتی زک نظر هانا را دربارهی اینکه باید این فیلم را ببیند یا نه از او میپرسد، هانا جواب میدهد: «خدایا، بدجوری کسلکنندهاس، ولی حداقل طولانیه. حتما باید ببینیش تا وقتی آدمای پرمدعا دارن دربارهاش حرف میزنن، بتونی خمیازههای بلند بکشی». زک بعد از اینکه از سالن بیرون میآید با هانا موافقت میکند: «خب، آره، دردآور بود. چرا هیچکی صحبت نمیکنه. این فیلم با اینکه اینقدر طولانیه، ولی هیچکی دربارهی هیچی صحبت نمیکنه». اول اینکه شنیدن چنین جملهای از سوی کسی مثل هانا متناقض است. نویسنده میخواهد هانا را از طریق مسخره کردن «یک ادیسهی فضایی» به عنوان کاراکتری شورشی مثل اکثر نوجوانان همسن و سال خودش معرفی کند که بهتر بتوانیم با او ارتباط برقرار کنیم، اما ما داریم دربارهی کسی صحبت میکنیم که اتفاقا علاقهاش به شعر و شاعری که حکم فرم هنری پرمدعایی را دارد در تضاد با نظرش دربارهی «یک ادیسهی فضایی» قرار میگیرد. این همان هانایی است که بعد از مصرف قرص، روی قالی دراز کشیده بود و حرفهای فلسفی دربارهی معنای بینهایت و عشق و هستی میزد و حالا این آدم از فیلمی که دربارهی موضوعات موردعلاقهی خودش است بدش میآید. راستی، کافی است در مکالمهی هانا و زک هر جایی که به «یک ادیسهی فضایی» اشاره شده است را بردارید و آن را با فصل دوم «۱۳ دلیل» عوض کنید تا با توصیف دقیقی از این فصل روبهرو شوید. «۱۳ دلیل» با توجه به محتوای اندکی که دارد طولانی نیست که هست. بدجوری کسلکننده نیست که هست. حتما باید آن را به عنوان یکی ار سریالهای بحثبرانگیز روز تماشا کنیم تا وقتی بقیه دارند دربارهاش صحبت میکنید بتوانیم خمیازه بکشیم. تماشای سریالی که چنین اشتباهاتِ واضح و آماتوری مرتکب شده است دردآور نیست که هست. در این سریال با اینکه به ندرت میتوان لحظهای پیدا کرد که کاراکترها در حال وراجی کردن نباشند، اما در واقع چیز جالب و تاملبرانگیزی برای گفتن ندارند. پس وراجی سریال هیچ فرقی با حرف نزدن ندارد.