سریال کمدی/درام Master of None با فصلی باز میگردد که پر از عشق، خنده، حسرت، غذا و موسیقی است. همراه نقد میدونی باشید.
فصل اول «استاد هیچی» (سریال Master of None) بلافاصله تبدیل به یکی از بهترین سریالهایی شد که در تمام عمرم تماشا کردهام. به عنوان کسی که از سیتکامهای سطح پایین خسته و کلافه شده بودم و به دنبال نوع تازهای از کمدی بودم که به پرتاب رگباری چهارتا جوک خلاصه نشود و حاوی احساس و گرما و درام و ایدههای بکر باشد، «استاد هیچی» خودِ جنس بود. ساختهی عزیز انصاری و آلن یانگ شاید خیلی شبیه به سریال «لویی» (Louie) بود، اما آنها در واقع قالب سریال جریانسازِ لویی سی. کی را برداشته بودند، کاملتر کرده بودند، پیشرفت داده بودند و تجربهای نو را عرضه میکردند که تقلید کورکورانهای از فرد دیگری نبود، بلکه از ذهن و تجربهها و طرز فکر منحصربهفرد سازندگانش سرچشمه میگرفت. نتیجه سریالی بسیار شخصی شد که نمیتوانید دو دقیقهی بعدش را حدس بزنید. سریالی که اگرچه از یک خط داستانی کلی بهره میبرد، اما در هر اپیزود ما را به گوشهای از دنیای کاراکترهایش میبرد و با چنان ظرافتی به موضوعاتِ به ظاهر پیشپاافتاده اما جذابش میپرداخت که از ابتدا تا انتها یک مارتن شگفتانگیز باقی میماند. وقتی سریالی در فصل اولش به این درجه از تاثیرگذاری و تکامل دست پیدا میکند، کار برای فصلهای بعدی خیلی سخت میشود. بنابراین سوال این بود که آیا انصاری و یانگ میتوانند روی دست خودشان بلند شوند؟ اصلا چگونه میتوان چیزی بهتر و کاملتر از فصل اول ارائه کرد؟
خب، فصل دوم «استاد هیچی» با موفقیت به این سوالات جواب مثبت میدهد. فصل دوم نه تنها ویژگیهای خوشمزه، لذتبخش و شگفتانگیز فصل اول را دو برابر کرده است، بلکه طوری قالب داستانگویی فصل اول را کاملتر کرده است که راستش را بخواهید کمکم باید منتظر خلق نوع روایت جدیدی در تلویزیون باشیم. فصل دوم «استاد هیچی» همزمان یکی از غمانگیزترین و خوشحالکنندهترین چیزهایی است که در قالب تلویزیون میتوانید پیدا کنید. غمانگیز است چون یک کمدی بیمغز که فقط به نشستن عدهای دور هم و مسخره کردن یکدیگر خلاصه شده باشد نیست و واقعا به درون برخی از پیچیدهترین غم و اندوههای بشری شیرجه میزند و روی آنها تمرکز میکند، اما لذتبخش و دلپذیر است چون به این غم و اندوهها و درگیریها به عنوان سدهایی که باید از میان برداشته شوند نگاه نمیکند، بلکه با آنها به عنوان تجربههایی رفتار میکند که نباید مورد وحشت قرار بگیرند، نباید در برخورد با آنها سراسمیه شویم، بلکه باید از آنها درس بگیریم. باید با دقت آنها را مطالعه کنیم. «استاد هیچی» یکی از بهترین نمونههای هنری است که بهمان کمک میکند که زندگی را درک کنیم. حتی عجیبترین و آشفتهترین و غیرقابلتوصیفترین اتفاقات زندگیمان را.
شاید دوتا از مهمترین جاذبههای فصل اول «استاد هیچی»، (۱) پرداختن به تقلاها و داستانهای اقلیتها و آدمهای طبقهی متوسط جامعه بود که معمولا در فیلم و سریالها نادیده گرفته میشوند و (۲) فرمت داستانگوییاش بود که آن را «داستانهای کوتاه تصویری» مینامم. خب، انصاری و یانگ و تیمشان در فصل دوم در هرچه وفادار ماندن به این دو خصوصیت کولاک کردهاند و در این دو زمینه پایشان را فراتر از فصل اول میگذارند. حالا نه تنها خود انصاری به عنوان یک اقلیت حاضر است کنار بیاستد و فرصت را در اختیار دیگر اقلیتها و کاراکترهای فرعی برای درخشش بدهد، بلکه فصل دوم حتی بیشتر از فصل اول حالت کیکی را دارد که از قرار گرفتن تکه کیکهایی با طعم و رنگهای متفاوت شکل گرفته است. خب، یکی از دلایلی که فصل دوم پیشرفت قابلتوجهای نسبت به فصل اول محسوب میشود این است که هویت واقعی خودش را بهطور تمام و کمال در آغوش کشیده است. در فصل اول کمی ناخالصی وجود داشت. فصل دربارهی مردی در دورانی بحرانی از زندگیاش بود. مردی که دربارهی چیزی که تاکنون دربارهاش فکر نکرده بود فکر میکرد و از آن تجربه درس میگرفت. سریالهای زیادی با این چارچوب داستانی وجود دارند. نمیخواهم بگویم از اپیزودهایی که به این موضوع میپرداختند خوشم نمیآمد. اتفاقا فرمول داستان مردی که در تلاش است تا بهترین راه ممکن برای حرکت در زندگی را یاد بگیرد، مناسب فصل اول بود. منظورم این است که «استاد هیچی» وقتی در بهترین لحظاتش قرار داشت که از این فرمول فاصله میگرفت، وارد قلمروهای غیرمنتظره میشد و کار تازهای انجام میداد. چه برای یکی-دو سکانس یا چه وقتی که کل یک اپیزود را به آنها اختصاص میداد. اتفاقا دلیل اصلی موفقیتِ «استاد هیچی» و ارائهی تجربهای بینقصتر از منابع الهامش به خاطر وقتهایی بود که سازندگان از خط داستانی اصلی فاصله میگرفتند.
خب، به نظر میرسد انصاری و یانگ هم با من همعقیده هستند. چون فصل دوم بهطرز جسورانهای به این سمت متمایل شده است. در هنگام تماشای فصل دوم احساس میکنید انگار سریال همان اندک زنجیرهایی را که آن را به زمین بند میکرد نیز درهمشکسته است و حالا آزاد است تا به هر جایی که خواست پر بکشد و برود. دیگر سریال به زندگی دِو شاه، این بازیگر هندی/آمریکایی نیویورکی خلاصه نشده است. فصل دوم خیلی بیشتر از فصل اول حس و حال جریان روان و خروشان زندگی را دارد و گویی سریال قایقی است که روی این جریان غوطهور است، علاقهای به پارو زدن و تعیین مسیر خودش را ندارد و فقط از مناظر لذت میبرد و بدون هیچگونه ترسی آماده است تا این جریان او را به هرجایی که دوست داشت ببرد. اگر یادتان باشد «آتلانتا» (Atlanta)، کمدی دونالد گلاور هم که یکی از منابع الهامش فصل اول «استاد هیچی» بود، همین روند داستانگویی را پیشه کرده بود و حالا فصل دوم «استاد هیچی» در این زمینه روی دستِ «آتلانتا» بلند شده است. این باعث شده تا در آغاز هر اپیزود انتظار وقوع هر چیزی را داشته باشید. فصل دوم حتی بیشتر از گذشته حس و حال سریالی را دارد که برای انجام هر کاری و رفتن به هر جایی آزاد است.
مثلا اپیزود افتتاحیهی فصل دوم که در ایتالیا جریان دارد، ارجاع خودآگاهی به فیلم ایتالیایی کلاسیک «دزد دوچرخه» و دیگر فیلمهای دوران طلایی سینمای این کشور است و «استاد هیچی» با وجود رفتن به مصاف با چنین غولهایی، باز سر بلند بیرون میآید. اگرچه زندگی معمولی دِو در ایتالیا و تلاش برای یاد گرفتنِ پخت پاستا، داستان خیلی سادهای است و اگرچه ارجاعاتِ انصاری به «دزد دوچرخه» با سیاه و سفید کردن این اپیزود و سرگردانی او و ماریو (دوست کوچکش) برای پیدا کردن دزدِ موبایلِ دو، ارجاعات نبوغآمیز یا عجیب و غریبی نیستند، اما جذابیت و حس خوبی به این داستان ساده تزریق کردهاند که آن را به چیزی ویژه و خاص تبدیل کردهاند. «استاد هیچی» هیچوقت زیادی سانتیمانتال و رومانتیک نمیشود، بلکه همیشه به محض اینکه همچون بادکنکِ قرمزِ رها شدهای از دست یک دختربچه شروع به گم شدن میکند، کسی پیدا میشود که آن را بگیرد و در نزدیکی زمین (واقعیت) نگه دارد. مثلا در همین اپیزود مونتاژی از نحوی پخت پاستا توسط دو را میبینیم که بهطرز هنرمندانهای کارگردانی شده است و علاقهی دیوانهوارِ خود انصاری به غذا را به نمایش میگذارد و شکمتان را به غار و غور میاندازد، اما وقتی دِو پاستایی را که با بدبختی درست کرده بود پیش معلم آشپزیاش میبرد، او میگوید نیمی از آنها خوب هستند و نیم دیگر بد.
یا وقتی موبایلِ دو که شمارهی سارا، دختری که به تازگی با او آشنا شده در آن سیو شده است دزدیده میشود، او با حالتی پراسترس به دنبال آن میگردد. شاید دزدیده شدن یک موبایل در مقایسه با دزدیده شدن منبع درآمد خانوادهی شخصیت اصلی «دزد دوچرخه» ترسناک نباشد، اما ما میدانیم که این موضوع چقدر برای دو اهمیت دارد و او چقدر به یک رابطهی عاشقانه در زندگیاش نیاز دارد. رابطه با کسی که در همان مدت کوتاه آشنایی، ارتباط خیلی نزدیکی با او احساس کرده بود. این استرس و اندوه دیوانهوار برای پیدا کردن موبایلش فقط به خاطر از دست ندادن سارا نیست. دو در طول این فصل دارد به این نتیجه میرسد که کمکم دارد پیر میشود و هنوز موفق به پیدا کردن شریک واقعی زندگیاش نشده است. هنوز با خودش درگیر است. تقلای او برای پیدا کردن موبایلش به معنای تقلای او در باتلاق زندگی آشفتهاش است که انگار هیچوقت قرار نیست به آرامش برسد. بنابراین وقتی دو در پایان این اپیزود یک لحظه فکر میکند سارا را در خیابان دیده است و در تلاش برای صدا کردن و رسیدن به او با دوچرخهاش چپه میشود و خودش را جلوی غریبهای که سارا نیست خجالتزده میکند، متوجه میشویم که آره، شاید دو نسبت به قسمت اول فصل اول رشد کرده باشد و به درک بهتری نسبت به خودش رسیده باشد، اما هنوز راه زیادی برای رسیدن به خودشناسی واقعی دارد. البته اگر خودشناسی کامل وجود خارجی هم داشته باشد. متوجه میشویم او شاید با هدف دور شدن از خود قبلیاش به ایتالیا سفر کرده باشد، اما او کماکان نامطمئن است و اقامتش در ایتالیا و یاد گرفتن طرز تهیه پاستا، جواب تمام سوالاتش را به همراه نداشته است.
یکی از بهترین اپیزودهای فصل دوم که به زندگی عاشقانهی دِو میپردازد «اولین قرار» است. اپیزودی که هم نقش بررسی روانشناسی و پرداخت درگیری درونی شخصیت اصلیاش را برعهده دارد و هم یکی از همان اپیزودهای منحصربهفردی است که «استاد هیچی» را از کمدیهای معمول تلویزیون جدا میکند. «اولین قرار» دربارهی بررسی ماهیت واقعی اپلیکیشنهای دوستیابی است و نتیجه به یکی از بهترین بررسیهای تلویزیون در این حوزه تبدیل میشود. حوزهای که معدن دستنخوردهای برای خلق لحظات دراماتیک و کمدی است و «استاد هیچی» در این اپیزود در پرداخت به این موضوع غوغا میکند. «اولین قرار» همچون مونتاژی از تمام قرارهای دِو که با اپلیکیشنی «تیندر»گونه تنظیم کرده تدوین شده است. اگرچه داستان مدت زمان زیادی را در بر میگیرد، اما تمام قرارهای دو طوری درهم ترکیب شدهاند که انگار تمام آنها همزمان در حال اتفاق افتادن در یک شب هستند. این اپیزود به بهترین شکل ممکن توانایی و نبوغ «استاد هیچی» در ترسیم و رنگآمیزی تیپهای جذاب و متفاوت از یکدیگر را به نمایش میگذارد. با اینکه «اولین قرار» مدام در حال رفت و آمد بین زنان زیادی که دو با آنها قرار دارد است، اما این زنان هیچوقت با هم ترکیب نمیشود و شبیه به هم نیستند. بلکه تمامی آنها با چندتا خصوصیت شخصیتی و بازی کاریزماتیک و تحسینبرانگیز بازیگرانشان، هویت خاص خودشان را دارند که منجر به واکنش متفاوتِ دو به هرکدام از آنها شده است. این اپیزود از طریق تدوین کردن این همه قرار با یکدیگر این فرصت را پیدا کرده تا به تمام جنبهها و اتفاقات رایجی که در اولین قرارها میافتد بپردازد. از معذب بودن دو طرف گرفته تا اتفاقات خندهدار و تعجببرانگیزی که در جریان آشنایی دو طرف اتفاق میافتند.
خلاصه با اپیزودی طرفیم که فقط از موضوع اپلیکیشنهای دوستیابی برای تولید چندتا جوک سریع و سطحی استفاده نمیکند، بلکه آستینهایش را بالا میزند و تا آرنج به درون دل و رودهی جزییات این موضوع وارد میشود و تمام زاویههای آن را در کانون توجه قرار میدهد. این زنان علاوهبر اینکه یادآور کاربران کلیشهای اپلیکیشنهای دوستیابی هستند، از عمق شخصیتی بهره میبرند؛ از کسی که فقط برای پیدا کردن دوست از آنها استفاده میکند گرفته تا کسی که بهطور جدی ازشان استفاده نمیکند و فقط معتاد ولگردی در آنهاست و کسی که نه با یک نفر، بلکه در یک شب با چندین نفر قرار گذاشته است. اما خصوصیات این زنان فقط به این جملات کلی و یکخطی خلاصه نمیشود. بلکه حاوی جزییاتی هستند که آنها را واقعیتر میکند. مثلا کریستین که در یک هتل نگهداری از سگ کار میکند، بلافاصله رابطهی پرشور و شوق و بازیگوشانهای را با دو برقرار میکند که دو از ریچل، نامزد قبلیاش به یاد دارد. استفین در به نمایش گذاشتنِ زنی که عاشق مسابقات کشتی کج است و از فیلم «مورتال کامبت: نابودی» بیزار است (با این حال به دلایل نامعمولی در یک جلسه دوبار آن را پشت سر هم نگاه کرده!) بهطرز دیوانهواری خندهدار ظاهر میشود. پریا، دختری هندی است که رابطهی راحتی با دو برقرار میکند و آنها سر صحبت کردن دربارهی نوشیدنی و این حقیقت که آنها فقط با آدمهای هندی قرار نمیگذارند گرم میگیرند و گفتگویشان دربارهی جمع دوستان هندی که همیشه شامل یک سفیدپوست هم میشود و اینکه چرا سفیدپوستان نباید از تکانهای سرِ هندی که مخصوص آنهاست استفاده کنند، جزو باحالترین لحظات این اپیزود است. «استاد هیچی» از طریق وارد شدن به پیچیدگیها و جزییات اپلیکیشنهای دوستیابی نه تنها یکعالمه خنده تولید میکند (هیچوقت نحوه توصیف پر شور و حرارت یکی از مسابقات کشتی کج توسط استیفن را که با تمام اصطلاحات تخصصی ضربات و فنون مبارزان همراه است فراموش نمیکنم!)، بلکه به خوبی نشان میدهد که دو در پیدا کردن همدمی که جای خالی ریچل را پر کند بدجوری به بنبست خورده است. علاوهبر اینکه اینجور اپلیکیشنها به درد بازیگوشی میخورند و معمولا به رابطههای جدی منجر نمیشوند، بلکه دو از این طریق خود را چرخهی تکرارشوندهای گرفتار کرده است که روز به روز افسردهتر و ناامیدترش میکند.
اما شاید بهترین اپیزود کل سریال که ماهیت «استاد هیچی» را به روشنترین شکل ممکن بیان میکند و به یکی از تاملبرانگیزترین و حرفهایترین اپیزودهای سریال منتهی میشود، «نیویورک، دوستت دارم» باشد. راستش طبق معمول با اپیزودی طرفیم که کانسپت نوآورانهای ندارد. داستانهایی را که که قرار است نامهی عاشقانهای به نیویورک باشند آنقدر دیدهایم که شمارش از دستمان در رفته است. اما «استاد هیچی» طبق معمول انتظاراتمان را در هم میشکند. «نیویورک، دوستت دارم» به جای اینکه سراغ آدمها و مکانهایی در این شهر برود که قبلا بارها آنها را دیدهایم و به جای اینکه حس و حالی توریستی و مصنوعی بگیرد، ما را با روح واقعی نیویورک روبهرو میکند. با آدمهایی که همیشه در فیلم و سریالهایی که در نیوریوک جریان دارند بیرون از قاب قرار میگیرند. سریال اقلیتهای پشتصحنهی نیویورک را به مرکز توجه میآورد و از طریق روایت گوشهای از زندگی آنها، تصویرِ زیبا و تازهای از نیویورک ترسیم میکند.
نکتهی طلایی «استاد هیچی» و چیزی که به بهترین شکل در این اپیزود رعایت شده این است که با اپیزود تیره و تاریک و غمانگیزی طرف نیستیم. آخه، معمولا وقتی حرف از روایت داستان اقلیتهای جامعه میشود، همه سریعا منتظر داستان هولناکی دربارهی چگونگی مبارزه و ایستادگی آنها در برابر ظلم و ستمهای جامعه علیه آنها هستیم. اما «نیویورک، دوستت دارم» چنین اپیزودی نیست و اتفاقا روی این موضوع تمرکز کرده که سفیدپوستان تنها شهروندان نیویورک نیستند که خوش میگذرانند، بلکه کسانی که به نظر بدبخت و بیچاره هم میرسند هم به هر ترتیبی که شده سعی میکنند زندگی خوشحالی داشته باشند. این آدمها اِدی (نگهبان در یک ساختمان مسکونی)، مایا (کارمند کر و لال یک سوپرمارکت) و ساموئل (راننده تاکسی) هستند که اگرچه در فیلم و سریالهای نیویورکمحور در پسزمینه بهشان اشاره میشود، اما دوربین هیچوقت زندگی آنها را دنبال نمیکند و تجربهها و طرز نگاه و داستانهای ناگفتهشان را روایت نمیکند، اما «استاد هیچی» با ساختار داستانگویی نرم و روانش بین قصههای منحصربهفرد هرکدام از آنها رفت و آمد میکند. در عوض این اپیزود شخصیتهای تکراری داستانهای نیویورکی را برای یکبار هم که شده در پسزمینه قرار میدهد و از آنها به عنوان ابزارهای داستانی و جوکهایی استفاده میکند که تقریبا همیشه اقلیتهای نژادی این شهر باید آنها را تحمل کنند. تازه حتی خودِ دو هم فقط در ابتدا و انتهای اپیزود حضور دارد. «استاد هیچی» شاید داستان شخصی دو باشد، اما «نیویورک، دوستت دارم» داستان او نیست و ساختار داستانگویی بیقید و بند سریال این اجازه را به سازندگان میدهد که هروقت دلشان خواست، بدون مشکل افراد جدیدی را به ستارهی سریالشان تبدیل کنند.
در داستان اِدی میبینیم که ثروتمندانی که در ساختمان محل کارش زندگی میکنند او را نه به عنوان یک انسان دیگر، بلکه به عنوان ابزاری میبینند که تنها وظیفهاش دولا راست شدن جلوی آنها و آسان کردن زندگیشان است. وقتی نقطهی تمرکز دوربین از روی دو مسافری که در صندلی عقب تاکسی نشستهاند به راننده تغییر میکند، سریال به راحتی یک کلیشهی تکراری را زیر پا میگذارد و اینبار به یک راننده تاکسی اجازهی ابزار احساسات و افکارش را میدهد. بماند که وقتی ساموئل برای استراحت به خانه برمیگردد و ما با هماتاقیهایش آشنا میشویم، آنقدر دیالوگهای فوقالعادهای که برایشان نوشته شده در ترکیب با لهجهی نیجریهایشان معرکه است که شخصا دوست دارم اسپینآفی با محوریت آنها ساخته شود! بله، ما در پسزمینهی داستان ساموئل میبینیم که آنها چگونه در آپارتمانی کوچک زندگی میکنند و از شرایط زندگی مناسبی بهره نمیبرند، اما سریال آنها را در پسزمینه رها میکند و فقط روی شادیها و روند عادی زندگیشان با وجود تمام این سختیها تمرکز میکند. چنین چیزی دربارهی مایا هم صدق میکند. در پردهی دوم اپیزود که بهطور کلی حول و حوش مایا میچرخد، هیچ صدا و موسیقیای وجود ندارد. سریال سعی میکند ما را به بهترین شکل ممکن در ذهن مایا قرار بدهد. اما ترشل ادموند، بازیگر این نقش آنقدر بازی حسابشده، خندهدار و سرزندهای ارائه میدهد که به هیچ صدایی نیاز نداریم. حضور او به تنهایی این بخش از اپیزود را سر پا نگه میدارد و داستان رابطهاش با نامزدش آنقدر طبیعی و واقعی اتفاق میافتد که هیچوقت دوست ندارید با او خداحافظی کنید. چیزی که دربارهی همهی کاراکترهای اصلی این اپیزود حقیقت دارد.
در بازگشت به داستان شخصی دِو باید به فرانچسکا (آلساندرا ماستروناردی)، به عنوان عشق جدید او اشاره کنم. فرانچسکا یکی از کارکنان همان مغازهی پاستاپزی ایتالیایی است که دو آنجا مشغول یادگیری پخت پاستا بود. اگرچه فرانچسکا حدود ۱۰ سال است که با مردی به اسم پینو (بازیگر آنتاگونیست اصلی «جان ویک ۲») نامزد کرده، اما هر چه دو و او با هم وقت میگذارند (چه در ایتالیا و چه در سفر فرانچسکا و پینو به آمریکا)، آنها بیشتر به هم علاقهمند میشوند. چند اپیزود پایانی فصل بهطور جدی به ماهیت این رابطه اختصاص دارد. اینکه آیا دو در دزدیدن فرانچسکا از پینو کار درستی میکند یا به هم زدن رابطهی آنها با توجه به اینکه پینو همیشه مشغول کار است اشتباه نیست؟ آیا دو واقعا باور دارد فرانچسکا نیمهی گمشدهاش است یا او به خاطر تمام شکستهای عاشقانهاش که تاکنون خورده دوست دارد چنین چیزی را باور کند؟ اگر رابطهی دو و ریچل در فصل اول رابطهی آشنایی بود که نمونهاش را در کمدی/رومانتیکهای بسیاری دیدهایم و شامل همان سیر صعودی پرهیجان که به سقوطی دردناک منجر میشود بود، رابطهی دو و فرانچسکا در فصل دوم خیلی منحصربهفردتر و پیچیدهتر است و به راحتی در قالب آشنای کمدی/رومانتیک قرار نمیگیرد. اینبار با یکی از آن رابطههای روشن و صاف و ساده طرف نیستیم، بلکه این یکی پر از سوال و شک و تردید و معماهایی است که مجبورتان میکند بعد از هر اپیزود دربارهی درستی یا نادرستی رابطهی آنها با خودتان بحث کنید.
«استاد هیچی» اهل تکرار خودش و در جا زدن نیست. همانطور که نوئل ولز در نقش ریچل در فصل قبل عالی بود، آلساندرا ماستروناردی نیز حس و حال جدیدی به سریال میآورد. فرانچسکا همزمان بامزه، مسخره، باهوش، خجالتی، رک و سرگرمکننده است. او حاوی شوخطبعی، معصومیت و صداقت کودکانهای است که در ریچل ندیده بودیم و همچنین عشق دیوانهوارش به خوشگذرانی و زندگی کردن، کاراکترش را به موجودی تبدیل کرده که شیمیاش با دو آنقدر پرحرارت و فوقالعاده است که واقعا دوست دارید این دو نفر به یکدیگر برسند و در نتیجه واقعا عذاب هر دو نفر آنها سر ابراز یا ابراز نکردن احساسشان به یکدیگر را با تمام وجود حس میکنید. نکته متفاوت شیمی دو و فرانچسکا اما این است که رابطهی آنها در تعریف سنتی رابطهی عاشقانهی سینمایی قرار نمیگیرد. رابطهی آنها صادقانه، پاک و از ته قلب نیست. رابطهی آنها سرچشمه گرفته از ترس دو از تنها بودن و ترس فرانچسکا از داشتن یک زندگی قابلپیشبینی است. بنابراین با اینکه در ظاهر خیلی دوست داریم آنها به هم برسند، اما همزمان باید حرف آرنولد، دوست دِو را هم جدی گرفت. رابطهای که اینطوری شروع شود، احتمالا در آینده به جاهای باریکی کشیده میشود. خلاصه سریال کار فوقالعادهای در زمینهی ترسیم رابطهای کرده که چیزی نیست که قبلا نمونهاش را دیده باشید. چیزی که مثل رابطههای دنیای واقعی به یک عشق ناب خلاصه نشده، بلکه پیچیده، قاطیپاتی و اعصابخردکن است.
فصل دوم «استاد هیچی» یکی از مالیخولیاییترین و تاملبرانگیزترین محصولات تلویزیون است که علاوهبر اینکه در تکمیل فرمت داستانگویی فصل اول موفق است، بلکه محتوای تازهای عرضه میکند و دو-سهتا از اپیزودهایش نیز رسما به جمع برخی از بهترین اپیزودهای تلویزیون میپیوندند. سریال به همان اندازه که با موضوعات جدی و تیره و تاریک سروکار دارد، به همان اندازه هم خندهدار است. پدر و مادر دو مثل گذشته غوغا میکنند (سکانسی که پدر دو کالکشن آت و آشغالهایی که از دل و رودهی بیمارانش در آورده را به او نشان میدهد کرکرخنده است!)، رابطهی دو و فرانچسکا فقط به حسرت و گریه خلاصه نشده (سکانس پیادهروی در پارک که آنها ادای یک زن و شوهر دعوایی را در میآورند به یاد بیاورید)، تمام صحنههای دوتایی دو و آرنولد یا خندهدار هستند یا خیلی خندهدار و بله، بابی کاناوله هم به عنوان سلبریتیای معروف به سرآشپز جف حضور پررنگی در سریال دارد و با خود همان حرارت و دیوانگی و شلوغکاری منحصربهفردش را به اینجا آورده است و داغ دل کسانی مثل من را که از کنسل شدن سریال «واینل» (Vinyl) عصبانی شده بودند دوباره زنده میکند!