جان فاورو، دیو فلونی و دیگر سازندگان «مندلورین» دیگر صرفا مشغول سرگرم کردن مخاطب با محتوای جذاب از جهان «جنگ ستارگان» نیستند. آنها دارند دنیای ماندگار جرج لوکاس را غنیتر میکنند.
The Mandalorian در پنج قسمت آغازین فصل دوم خود ثابت کرد که حتی موقع پرداختن به داستانهای بزرگتر میتواند به اندازهی کافی، قصهگویی شخصی و صمیمانهای داشته باشد
بدون تردید باید پذیرفت که یکی از اصلیترین دلایل موفقیت فصل نخست «مندلورین» آن بود که فاصلهی مطمئنی با داستانهای دیگر جهان Star Wars داشت. سریال The Mandalorian توانست در دنیای شلوغ و ارزشمند خلقشده توسط جرج لوکاس، گوشهای را پیدا کند و مشغول روایت قصهی سادهی خود شود؛ داستانی راجع به یک جنگجو که به خاطر کودکی ناشناخته باید مهیای فداکاری باشد.
این وسط همانقدر که سریال به جذب بیشتر و بیشتر مخاطبان ادامه میداد، یک حقیقت واضحتر از قبل میشد؛ «مندلورین» همواره جداشده از تمام داستانهای اصلی دیگر Star Wars نخواهد بود. دیزنی قطعا این سریال را بخشی از تایملاین رسمی «جنگهای ستارهای/جنگ ستارگان» میداند و از آن برای گسترش بهتر و بیشتر Star Wars بهره میبرد. بالاخره باتوجهبه دودستگی شدید طرفداران هنگام صحبت راجع به سهگانهی سینمایی جدید، اثری همچون «مندلورین» حکم طلا را دارد. چون حالا محصولی پیدا شده است که هم تقریبا همه طرفدار آن هستند و هم داستانگویی پرقدرتی را ارائه میدهد.
اما فصل دوم سریال The Mandalorian حتی با بزرگتر شدن و پیچیدهتر شدن نسبت به قبل، حداقل هنوز هویت خود را از دست نداده است. انگار حالا جان فاورو میخواهد با کمک دیو فلونی به نویسندگی سریالی بپردازد که حتی نظر مخاطبان راجع به سهگانهی سینمایی اخیر را هم به یکدیگر نزدیکتر میکند. بالاخره نهتنها شکی در توانایی داستانگویی ساده، صمیمانه و احساسی فاورو وجود ندارد، بلکه دیو فلونی هم قبلا با بسیاری از اپیزودهای سریال Star Wars: The Clone Wars، انیمیشن Star Wars Rebels و Star Wars Resistance به حل برخی از مشکلات جدی «جنگ ستارگان» پرداخت و راه مخاطبان بیشتری را به این جهان فانتزی باز کرد.
(این مقاله داستان سریال The Mandalorian تا پایان قسمت پنج فصل دو و برخی از فیلمها و سریالهای دیگر Star Wars را اسپویل میکند)
زیبایی اصلی فصل دوم در نحوهی رفتن سازندگان به سراغ ماجراهای گستردهتر به چشم میخورد؛ روشی که هم ذات اثر را دستنخورده نگه میدارد و هم باعث میشود که هیچکدام از داستانگوییها زورکی نباشند. برای درک بهتر این موضوع باید به داستانگویی سریال موقع پرداختن به شخصیتهای بسیار معروف نگاه انداخت. در حقیقت همهی ما میدانستیم که بو کاتان، بوبا فت و آسوکا تانو در فصل دوم سریال «مندلورین» حضور خواهند داشت. از طرفی بازیگران این نقشها را هم میشناختیم و حتی فهمیده بودیم که لباس بوبا فت در قسمت نخست «مندلورین» در اصل توسط شخصی غیر از خود او پوشیده میشود.
وقتی یک سریال به این سطح از محبوبیت و بزرگی میرسد، انتشار این اخبار راجع به آن اجتنابناپذیر هستند. ولی «مندلورین» کاری میکند که هیچکدام از اخبار نامبرده نتوانند لذت تماشای آن را کاهش بدهند. زیرا بهجای آن که صرفا این کاراکترها را به شکل زورکی در داستان خود جا بدهد، همواره در روایتی شخصی و قابل لمس به آنها میرسد. بهگونهای که آنها همزمان با درخشیدن در مقابل چشمان طرفداران پروپاقرص Star Wars، همیشه صرفا بخشی از «مندلورین» باشند؛ قسمتی از داستانی که دین جارین و کودک درکنار یکدیگر قدم به آن گذاشتهاند. پس ما هم حضور آنها در سریال را باور میکنیم و با اینکه اخبار رسمی را شنیدهایم، از رویارویی با این شخصیتها به هیجان میآییم.
قسمت اول فصل ۲ با اسم The Marshal که احتمالا سازندگان فیلم Dune را تا حدی نگران کرد، شخصیتی به اسم کاب ونت را معرفی میکند؛ شخصیتی که ما بازیگر او را میشناختیم و خبر داشتیم که قرار است لباس بوبا فت را به تن داشته باشد. ولی آن دانش در هنگام تماشای سریال هیچ تاثیری روی من و شما نمیگذارد. چون به محض آن که او وارد غذاخوری میشود و کلاهخود را درمیآورد، چنان تنشی در فضا جاری میشود که فقط میخواهیم ببینیم چه اتفاقی رخ خواهد داد. مخاطب درک کرده است که دین جارین هرگز قوانین سنتی «مندلورین» را شوخی نمیگیرد و به آنها با تمام وجود ایمان دارد. پس اگر کلانتر این شهر لعنتشده یک مندلورین را کشت و لباس او را به تن کرد، باید از بین برود.
در همین حین وقتی آنها با یکدیگر همراه میشوند، مخاطب نیز آرامآرام حدس میزند که بوبا فت باید جان سالم به در برده باشد. در نتیجه نهتنها یک قصهی فرعی، ساده و جذاب را در سریال میبینیم، بلکه همهی اخبار را فراموش میکنیم و مشغول لذت بردن از خود «مندلورین» هستیم. تازه در این بین متوجه حضور بوبا فت در سیارهی تاتویین هم میشویم تا آمادهی سریال اسپین-آف او باشیم. اینجا مخاطب هم سرگرم میشود، هم از هویت اصلی و منحصربهفرد «مندلورین» فاصله نمیگیرد، هم به محصولات دیگر دنیای Star Wars اهمیت میدهد و هم میفهمد که دانستن بسیاری از اطلاعات داستانی، لذت دیدن The Mandalorian را نابود نخواهد کرد. تازه حتی فارغ از اپیزود پنجم که رویارویی هیجانانگیز و مورد انتظار ما با نسخهی لایواکشن آسوکا تانو را رقم زد، قسمت سوم فصل دوم با اسم The Heiress هم رسما در قالب معرفی نسخهی لایواکشن بو کاتان، چنین کاری را به بهترین شکل ممکن انجام میدهد.
اپیزود سوم فصل دو که یکی از بهترین قسمتهای «مندلورین» تا به امروز بوده است و برایس دالاس هاوارد قدرت کارگردانی خود را در طول دقایق آن به رخ همگان میکشد، در ظاهر میخواست فقط به بو کاتان بپردازد. همچنین با اینکه نحوهی فیلمبرداری سریال با تکنولوژیهای خاص در استودیوهای ویژه باعث میشود که تصویری از این کاراکترهای دوستداشتنی لو نرود، تقریبا میشد پیشبینی کرد که کتی سکف در نقش بو کاتان چه ظاهری دارد. ولی لحظه به لحظهی این اپیزود را باید غیر قابل پیشبینی، هیجانانگیز و جذاب دانست. به شکلی که شنیدن هیچکدام از اخبار رسمی نمیتواند تاثیری روی لذت شما از دیدن آن داشته باشد. چرا؟ چون مجددا فیلمنامهی فاورو متمرکز روی بچه، مندلورین و تجربهی احساسی آنها در این سفر است. وقتی ناگهان بیبی یودا به داخل دهان وجودی دهشتناک پرتاب میشود، بو کاتان دیگر کیست؟ ما فقط میخواهیم بچه آسیب نبیند و دین جارین از این شرایط دشوار جان سالم به در ببرد.
سریال اکنون واقعا در سه لایه داستانگویی میکند و در همهی آنها نیز کموبیش درخشان است؛ یک قصهی شخصی و احساسی برای «مندلورین»، یک داستان بزرگتر که بهصورت مستقیم بخشی از جهان عظیم Star Wars خواهد بود و تعداد قابل توجهی از جزئیات کوچک و ارزشمند که مخصوص تئوریپردازی و موشکافی طرفداران دوآتشه هستند
تازه بعد از اینکه Bo-Katan Kryze به بهترین شکل ممکن برای نجات آنها از راه میرسد و اینگونه برای مخاطب تقریبا ناآشنا با Star Wars هم ارزشمند میشود، قدرت احساسی سکانس پایین نمیآید. چون دین جارین ناگهان برای همیشه تغییر میکند. او میفهمد که مندلورینهایی وجود دارند که کاملا معتقد به «روش» هستند ولی اهل پیروی از اصول بیش از حد قدیمی و بهخصوص قوم او نیستند. حالا از آنجایی که فصل دوم از همان ابتدا نشاندهندهی تغییر بیشتر دین جارین بهعنوان یک مندلورین و به چالش کشیدن باورها و سبک زندگی او بود، حضور شخصیتی به جذابیت بو کاتان هم یکی از تکههای پازل داستانی خود «مندلورین» میشود؛ انقدر شخصی و خوب که حتی اگر هیچ اثری در دنیای Star Wars غیر از «مندلورین» را ندیده باشید، از آمدن بو کاتان به قصه به وجد میآیید. ما اینجا فقط شاهد یک فن-سرویس کمارزش نیستیم. بلکه قوس شخصیتی دین جارین را میبینیم و وقتی او با احترام پاسخ This is The Way بو کاتان را میدهد، میفهمیم که چرا سریال اصلا درجا نمیزند.
«مندلورین» میداند که باید چگونه برای مخاطب تازهنفس، طرفدار جدی Star Wars و جامعهی بسیار کوچک مخاطبانی که تکتک جزئیات را بررسی میکنند، به قصهگویی بپردازد. پس روایت را به شکلی عالی برای بینندگان حاضر در هر کدام از این سه گروه پیش میبرد و بدون خیانت به هرکدام از آنها، به اصطلاح برای هر کس جذابیتهای خاص خود را دارد.
همین پویایی در کارگردانی و مخصوصا آهنگسازی «مندلورین» هم به چشم میخورد. این سریال که بهنوعی یکتنه زیرژانر «وسترن فضایی» را به یاد بسیاری از مخاطبان آورد، همواره میتواند مثل عجیبترین قسمتهای سری Star Trek علمیتخیلی باشد و همزمان گاهی همچون وسترنهای چند دههی قبل هالیوود به نظر برسد. تنها باید به نحوهی تدوین بسیاری از سکانسها در دو قسمت آغازین فصل دوم نگاه کرد تا دید سریال چهقدر از لحاظ داستانگویی با محوریت یک نفر، ما را به یاد آن فیلمهای دوستداشتنی جریانیافته در غرب وحشی میاندازد.
در همین حین آلبوم موسیقی متن هم با اینکه هنوز پیرو تمهای اصلی خود در فصل اول است، به اندازهی کافی از تازگی و جزئیات جدید هم بهره میبرد. لودویگ گورنسن که جایزهی امی را به خاطر فصل اول «مندلورین» دریافت کرد، اکنون نیز خوش میدرخشد و خوب میداند که چگونه همزمان حسوحال محیط و درونریزیهای شخصیتهای قصه را با موسیقی پررنگ کند.
این وسط نباید فراموش کرد که سریال چهقدر خوب موفق به حفظ لحن و هویت خود در عین احترامگذاری به اعضای مختلف تیم ساخت میشود. به این معنی که هرگز نمیتوان یکپارچگی و کشش کلی «مندلورین» را انکار کرد و در عین حال مثلا به شکل خوبی میفهمیم که قسمتهای دوم، سوم و چهارم این فصل توسط سه انسان متفاوت کارگردانی شدهاند. این نکتهی مثبت درکنار مواردی مثل تنوع قابلتوجه لوکیشنها باعث میشود که حتی فارغ از کشش داستانی، The Mandalorian از جوانب گوناگون سرگرمکننده باشد و فعلا کسی را خسته نکند.
یکی از معدود ایرادهای جدی و محکمی که میتوان به سریال وارد کرد، مرتبط با بیش از حد فرعی به نظر آمدن بعضی از اپیزودها و لحظات آن است. من هرگز نمیگویم که «مندلورین» فقط باید تشکیلشده از قسمتهای اصلی، کاملا پیوسته و مرتبط با یک خط داستانی بزرگ باشد. اتفاقا وجود قسمتهایی همچون The Passenger (اپیزود دوم فصل دوم) و Sanctuary (اپیزود چهارم فصل اول) برای حفظ هویت متفاوت و شبه-مستقل The Mandalorian ضروری به نظر میرسد. این اپیزودها باعث میشوند که دیدن سریال مثل همراه شدن با قهرمانی بیاسم در یک فیلم وسترن قدیمی باشد؛ وقتی که او باید به مکانهایی سر بزند و از شرایطی سخت، جان سالم به در ببرد.
از آن سو خود اپیزودهای نامبرده نیز مشکل خاصی ندارند و به موارد مختلفی میپردازند؛ از قسمت چهارم فصل یک که عملا به زیبایی داستان کلیشهای دفاع مبارز از مردمان بیدفاع را بازسازی میکند تا قسمت دوم فصل دوم که نقشی اساسی در پیشرفت احساسی روابط پدر و فرزندگونهی دین جارین با کودک (بیبی یودا) دارد. اما بخواهیم یا نخواهیم، بسیاری از تماشاگران چنین قسمتهایی را «پرکنندهی وقت و کمارزش» صدا میزنند. درحالیکه قطعا نزدیک شدن دین جارین به بیبی یودا در اپیزود دوم، بهصورت غیرمستقیم قدرت سکانس تهدید شدن جدی این بچه در قسمت سوم را افزایش داده است.
مشکلی در سریال وجود دارد که باعث به چشم نیامدن نقاط قوت چنین اپیزودهایی میشود و کاری میکند که مخاطبان آنها را اینگونه خطاب کنند. ایراد از کجا است؟ از آنجا که «مندلورین» بعضا در برقراری اتصال درست بین قسمتهای مختلف خود شکست میخورد. پس مخاطب وقتی هر بخشی از ماجرای گیر افتادن شخصیتها در غار یخزده را میبیند، مدام به یاد خود میآورد که این «یک اپیزود فرعی و نهچندان مهم است». چرا که حقهی داستانی به کار رفته برای شروع اپیزود، دست نویسندگان را رو کرد و به وضوح نشان داد که آنها میخواستند شخصیتها را در چنین فضایی گرفتار سازند. وگرنه اگر به درستی فکر کنیم، میبینیم قسمت اول فصل دوم هم داستانی کاملا فرعی را به تصویر میکشد. اما هرگز با چنین برخوردی مواجه نمیشود.
در آغاز فصل دوم که تماشاگر مدتها منتظر رویارویی دوباره با بچه و مندلورین بوده است، داستان قسمت اول ضروری احساس میشود. ما نهتنها در خطر قرار گرفتن این کاراکترها به شکل جدی را میبینیم، بلکه بهصورت کامل میفهمیم که چرا آنها باید قدم به سیارهی تاتویین بگذارند. سپس صحنهی رویارویی مندو با شهر و کلانتر آن انقدر تنش و احساس دارد که دیگر در این اپیزود غرق شده باشیم و آن را تا انتها تماشا کنیم. در آخر هم که نمایش تصویری از بوبا فت و مواجههی بیننده با افزایش درگیری ذهنی مندو برای پیدا کردن مندلورینهای دیگر به اندازهی کافی داستان را به جلو میبرند. سکانسهای اکشن شلوغ و جذاب اپیزود هم که هیچ! مگر میشود موقع دیدن آنها به موردی غیر از لذت بردن فکر کرد؟ اینگونه The Marshal در عین روایتی داستانی مستقل و فرعی، کاملا ضروری و مهم احساس میشود.
حالا مجددا به اپیزود The Passenger فکر کنید. در ابتدا با طرح داستانی جالبی سر و کار داریم که میگوید مندو باید با سرعت پایین به حرکت در کهکشان بپردازد. ولی به محض آن که او داخل غار میافتد، دیگر همهی اتفاقات بهصورت رندوم رخ میدهند. هیچ خط داستانی مشخص و هدف معینشدهای وجود ندارد. در نتیجه چالشها هم به شکل ناگهانی سر راه او ظاهر میشوند. تازه در انتهای اپیزود هم عملا خط داستانی اصلی حتی یک قدم به سمت جلو حرکت نکرده است و صرفا حقایقی کمرنگ راجع به این جهان از زبان دو خلبان جمهوری بیان میشوند.
ماجرا وقتی عجیبتر به نظر میرسد که به یاد میآوریم داستان اصلی قسمت اول فصل دوم نیز گرهخورده به مبارزه با یک هیولا بود. پس دقیقا چرا تماشاگر باید مجددا برای رویارویی مندو با موجودی بزرگ و عجیب هیجانزده شود؟ آن هم داخل سریالی که تقریبا شکی نداریم فعلا هیچ آسیبی به دو شخصیت اصلی خود نخواهد زد. در نتیجه با اینکه The Passenger هم لحظات خوب و هم کارکردهای احساسی و شخصیتمحور خود را دارد، همیشه حتی وقتی در لحظه از آن لذت میبریم، انگار یک متن بزرگ در بالای تصویر قرار گرفته است که میگوید: «این یک اپیزود فرعی است و نقش قابل توجهی در کل سریال ایفا نخواهد کرد». فاورو باید این کمبود را در فصول بعدی برطرف کند.
برای لمس بهتر اینکه چرا ایجاد پیوستگی بیشتر بین لحظات و اپیزودهای مختلف باعث پیشرفت سریال میشود، به سکانسهای دوستداشتنی بیبی یودا بنگرید. وقتی مندو به سرعت در حال حرکت به سمت نقطهای مشخص در تاتویین است و دوربین صرفا بامزگی بیبی یودا را ثبت میکند، ما از دیدن او لذت میبریم. ولی این لحظه هرگز جذابیتی همچون سکانسهای حضور او سر کلاس درس یا تلاش این موجود برای رفع مشکل سفینه را ندارد. چرا؟ چون آن قاب بامزه کاملا فرعی به نظر میرسد. مخاطب میفهمد که کارگردان صرفا میخواست جلوهای خواستنی از بیبی یودا را نشان بدهد و بس.
ولی وقتی گیر افتادن مندو در شرایط سخت خرابی سفینه یا نیاز او به رفتن به مکانی خاص بدون حضور بیبی یودا را درک میکنیم، دیگر با ثانیههای فرعی و قابل حذف طرف نیستیم. دیگر مخاطب از یاد میبرد که هدف نویسنده و کارگردان نشان دادن دوستداشتنی بودن پایانناپذیر این بچه است. پس اگر «مندلورین» میخواهد در سه اپیزود پایانی فصل دوم و مخصوصا فصول بعدی، بیشتر زیبایی خود را نشان بدهد، باید از دست همهی لحظات و اپیزودهایی رها شود که فرعی بودن آنها واضح و فروشده در چشم تماشاگر به نظر میرسد.
هیجانانگیزترین بخش فصل دوم برای همه، حرکت سریال از قسمت سوم تا قسمت پنجم به اسم The Jedi است که مدام آن را گستردهتر از قبل کرد. «مندلورین» اکنون نهتنها وارد توضیح احتمالی داستانهایی همچون شکلگیری The First Order و The Final Order شده است، بلکه آرامآرام در قالب ماف گیدیون با بازی جانکارلو اسپوزیتو دارد به یک آنتاگونیست لایق جدی گرفتن و مخصوص به خود میرسد. واقعا چه کسی فکر میکرد که سریالی راجع به یک مبارز تنها و بچهی بامزهی همراهشده با او بتواند به نقطهای برسد که حالا خیلیها امیدوار به توضیح کامل ریشههای شکلگیری ماجراهایی همچون خلقت اسنوک و نحوهی بازگشت امپراطور پالپاتین به زندگی توسط آن هستند. علت از دست نرفتن جذابیت اصلی اثر موقع رسیدن به چنین قصههای عظیمی نیز همان موردی است که پیشتر به آن پرداختیم؛ خوشبختانه همهی اتفاقات اصلی سریال در بستری باورپذیر و قرارگرفته در چارچوب منطقی قصه رخ میدهند و پیوند احساسی و شخصی قابل قبولی با شخصیتهای خود «مندلورین» دارند. مثلا تمایل دوستان مندو به نابود کردن آخرین پایگاه دشمن طبیعی است و خود او هم باتوجهبه خرابی سفینه، چارهای جز بازگشت به آن سیاره ندارد. به همین خاطر حتی وقتی همهی آنها با آزمایشگاه عجیب مواجه میشوند و تماشاگر بهصورت غیرمستقیم علت گشتن دشمنان جمهوری بهدنبال «بچه/بیبی یودا» را میفهمد، داستانی با این اهمیت و بزرگی به خوبی در سریال ذوب شده است.
در همین حین سازندگان خود را به زاویهی دید دین جارین محدود نمیکنند و موفق به خلق لحظاتی همچون سکانس افتتاحیهی معرکهی قسمت پنج میشوند. The Jedi که شخصا آن را بهترین اپیزود پخششده از هر سریالی در سال ۲۰۲۰ میلادی میدانم، عملا بدون مندلورین کلید میخورد و اینگونه فضا را مهیای ورود او میسازد؛ در جنگلی تاریک و با محوریت مبارزی افسانهای. وقتی دروازههای شهر باز شدند، بیننده شروع به تفکر به سناریوهای مختلف خواهد کرد. آیا مندلورین واقعا به نبرد با آسوکا تانو میپردازد یا با او همراه میشود؟
جزئیات هم که در لحظه به لحظهی اثر بیداد میکند. به محض اینکه مندلورین قدم به شهر میگذارد، دغدغهی مخاطب دیگر نه ملاقات شخصیتها که نجات یافتن انسانهایی بیچاره و گیرافتاده در یک سیستم بردهداری کثیف است. دیگر انگار نمیتوان هیجان خود را برای بخشهای مختلف داستان پنهان کرد و مخاطب نمیداند باید از چه چیزی لذت ببرد؛ انقدر که موارد زیادی برای سرگرم کردن تماشاگر و لذت رساندن به او وجود دارند! گذشتهی گروگو، سرنوشت مندلورین، آشنایی بیشتر با آسوکا تانو با بازی عالی رزاریو داوسون یا جنگ آنها مقابل حاکم ستمگر شهر؟ به کدام یک باید توجه کرد؟ اینگونه بهترین اپیزود The Mandalorian تا به امروز خلق شده است.
همهی موارد یادشده در ترکیب با یکدیگر روی تجربهی ما اثر میگذارند. مثلا اگر لحظهی رویارویی کوتاه آسوکا تانو با مندلورین در اپیزود پنج را نبینیم، موقع جنگ وی با مجسترین نگران نمیشویم. اما وقتی سلاح آسوکا تانو توانایی بریدن بسکار قرارگرفته روی بدن مندلورین را ندارد، مخاطب هم ناگهان در ابتدای نبرد نهایی به یاد میآورد که واقعا حاکم شهر میتواند آسوکا تانو را شکست دهد. زیرا سلاحی قدرتمند را در دست گرفته است که قرار نیست با یک حرکت شمشیر آسوکا تانو بریده شود. چنین جزئیاتی حتی در لحظات سادهتر هم به چشم میخورند و تاثیرگذاری و تنش سکانس را افزایش میدهند. برای نمونه وقتی در اپیزود چهارم با تصادف دو تن از استورمتروپرهای سوارشده بر موتور پرسرعت مواجه میشویم، ناخواسته بیشتر از قبل نگران شخصیتها هستیم. چون آن تعقیبوگریز و خطرهای قرارگرفته در راه را جدیتر میگیریم. پس ما به چنین جزئیاتی نیاز داریم.
جمعبندی تمام این نقاط قوت و تاثیرگذاری هنرمند روی اثر خود هم میشود یک قسمت تمامعیار مثل The Jedi که میتوان آن را چند بار دید و لذت برد؛ هم جهان Star Wars را بیشتر شناخت، هم به شخصیتهای همین سریال نزدیکتر شد و هم میان تکتک دیالوگها بهدنبال جزئیات پیدانشده و معنیدار بود.
فارغ از تمام موارد دیگر، پس از قسمت پنجم سریال The Mandalorian نمیتوان ستایش بهخصوصی از دیو فلونی نداشت؛ نویسنده و کارگردانی که سهگانهی پیشدرآمد جرج لوکاس را با سریالهای انیمیشنی به مراتب بهتر از قبل کرد و حالا ظاهرا در «مندلورین» نیز مشغول افزایش عشق همگان به Star Wars شده است. از اولین لحظهای که آسوکا تانو با شمشیر خود در جنگل مهگرفته حرکت میکند تا ثانیههایی که فضای سنگین اپیزود جای خود را به شیرینیهای گروگو میدهد، دیو فلونی اثری را تحویل من و شما میدهد که لحنی مشخصی و هدفی دقیق دارد. پرداختن به این حجم از داستانکهای گوناگون و داشتن یک لحن ایدهآل در تکتک ثانیههای اپیزود، کار هر کسی نیست و فلونی یک بار با The Jedi اثبات میکند که نه فقط نویسندهای حرفهای و محترم که یک کارگردان بسیار محترم نیز به شمار میآید.
سریال The Mandalorian در پایان قسمت پنجم فصل دوم رسما تبدیل به عضوی کلیدی از داستان اصلی جهان Star Wars شده است. جان فاورو و هنرمندان همراهشده با او توانستند یک قصهی شخصی و قابل لمس را به خوبی گسترش دهند و حتی بهنوعی به کمک آثار دیگر «جنگهای ستارهای/جنگ ستارگان» بروند. حالا «مندلورین» بزرگتر از همیشه قصه میگوید و وظیفهی به ثمر رساندن داستانی گسترده و شلوغ را دارد. در نتیجه کار آسانی روی دوش سازندگان قرار ندارد. آنها باید در سه قسمت پایانی فصل دوم نیز به مانند اپیزودهای پیشین از هر سه جهت عالی باشند؛ قصهی خود سریال را به شکل عالی پیش ببرند، نقاط خالی بیشتری از داستان Star Wars را پر کنند و در عین رسیدن به جمعبندی مناسب، همه را از انواعواقسام جهات با نشانههای ریز و درشت برای آینده هیجانزده نگه دارند. وظیفهی سنگینی است و هرچه داستان بزرگتر بشود، انجام آن سختتر هم خواهد شد. ولی احتمالا دیو فلونی و جان فاورو از پس آن برمیآیند.