فصل دوم سریال Jessica Jones نه تنها موفقیت فصل اول تحسینشدهترین سریال مارول را تکرار نمیکند، که به پایینترین استانداردهای به جا مانده از آن فصل هم نزدیک نمیشود. همراه نقد میدونی باشید.
اگر یک سریال باشد که بتواند لقب بیموردترین و غیرضروریترین و بدترین سریال پربییندهی تلویزیون را از «مردگان متحرک» (The Walking Dead) بگیرد، آن سریال مجموعه سریالهای «دیفندرز» نتفلیکس هستند (به جز دوتای اولی). اگر یک سریال باشد که ثابت کرده میتوان حتی با سرعت بیشتری نسبت به «مردگان متحرک» از عرش به فرش و بعد به اعماق ناشناختهی فضاحت سقوط کرد سریالهای «دینفدرز» نتفلیکس هستند. اگر یک سریال باشد که ثابت کند حتی بیشتر از «مردگان متحرک» برای ادامه دادن به مسیرِ اشتباهش مشتاق است دنیای تلویزیونی دیفندرز است. اگر یک سریال باشد که با «مردگان متحرک» سر پافشاری روی واضحترین مشکلاتشان رقابت میکند سریالهای دنیای تلویزیونی دیفندرز هستند. اگر یک سریال باشد که به اندازهی «مردگان متحرک» تماشای آن به قویترین قرصهای خوابآور تبدیل شدهاند و اگر یک سریال باشد که به اندازهی «مردگان متحرک» مجبورمان میکند تا خاطراتمان از گذشتههای خوب را مرور کنیم و از به پایان رسیدن آنها غصه بخوریم سریالهای «دیفندرز» هستند. اگر یک چیز باشد که امیدی به بهبودی آن نمیرود، سریالهای «دیفندرز» هستند. اگر یک چیز در کنار «مردگان متحرک» باشد که فقط به خاطر اینکه زمانی پرطرفدار بوده است کماکان تماشاگران بیشتری نسبت به خیلی از سریالهای بهتر تلویزیون دارد دنیای تلویزیونی «دیفندرز» است.
یادش به خیر! انگار همین دیروز بود که از تماشای فصل اول «دردویل» بال در آورده بودم و داشتم بااشتیاق از سکانس اکشنِ راهروی معروف یا شخصیتپردازی مت مرداک به عنوان قهرمانی که با عذاب دردناکی دست و پنجه نرم میکند تعریف میکردم. انگار همین دیروز بود که فصل اول «جسیکا جونز» به حدی معتادکننده بود که بهطور زنجیرواری اپیزودهایش را یکی پس از دیگری میبلعیدم و از تماشای نئونوآورِ کامیکبوکیای با این کیفیت ذوقمرگ شده بودم. اما اوجِ دنیای تلویزیونی دیفندرز بیشتر از اینکه به دستاورد بلندمدتی تبدیل شود، شبیه اوج گرفتن فضاپیمایی به مقصد ماه بود که قبل از عبور از جو زمین منفجر میشود. در لحظهی احتراق موتورهای موشک و صدای کرکنندهای که فضا را تا چند کیلومتری پُر کرد سر از پا نمیشناختیم. بعد به نظارهی هرچه دور شدن فضاپیما به سمت آسمان و هرچه کوچکتر شدن آن در حد یک مورچه نشستیم. انگار میتوانستیم از آن فاصلهی دور دست تکان دادن فضانوردان از پنجرههای فضاپیما را ببینیم. همهچیز برای فتح ماه طبق برنامه پیش میرفت. به نظر میرسید راستیراستی آرزوهایمان برای به دست آوردنِ سریالهای کامیکبوکی جدی و بزرگسالانه دربارهی یک سری از کاراکترهای پتانسیلدار اما غیرسینمایی مارول داشت به حقیقت تبدیل میشد. ولی در یک چشم به هم زدن یک نقص فنی به انفجاری منجر شد که تنها چیزی که باقی گذاشت، تکه آهنپارههای شعلهوری بودند که در صحنهای اسلوموشن به سمت زمین فرود میآمدند. فاجعه به حدی قوی بود که در نهایت نه آن استارت قوی، بلکه آن سرانجام وحشتناک بود که در یادها باقی ماند. فصل دوم «دردویل» جایی بود اتاق کنترل از اولین نشانههایی که خبر از مشکل میدادند آگاه شدند، اما توجه نکردن به آنها منجر به سلسله مشکلاتی شد که در طول «لوک کیج» (Luke Cage)، «آیرون فیست» (Iron Fist)، «دیفندرز» (The Defenders) و «پانیشر» (The Punisher) کشیده شدند.
اما شخصا نمیتوانستم سقوط این مجموعه را در فصل دوم «جسیکا جونز» قبول کنم. بالاخره ناسلامتی فصل اول «جسیکا جونز» حکم تحسینشدهترین سریال نتفلیکسی مارول را داشت. احساس میکردم بعد از ماجراهای فصل اول، سازندگان آنقدر متریال دارند که با ساخت دنبالهای به همان اندازه قوی ثابت کنند که شاید بهطرز معجزهآسایی حداقل یکی از فضانوردانِ فضاپیمای متلاشیشده زنده مانده است. بالاخره فصل اول «جسیکا جونز» سریالی بود که نشان داد سریالهای نتفلیکسی مارول حتی توانایی پشت سر گذاشتن مرزهای به جا مانده از «دردویل» را هم دارند. سریالی بود که مارول را به جاهای تاریک و بزرگسالانه و خطرناک و خشونتباری برد که فیلمهایشان از چند کیلومتریشان هم عبور نمیکنند. فصل اول از طریق شخصیت جسیکا جونز نه تنها به تمهای داستانیای مثل ضایعههای روانی، سوءاستفادههای جنسی و افسردگی و دست و پنجه نرم کردن برای زنده ماندن و دیوانه نشدن میپرداخت، بلکه در قالب کیلگریو آنتاگونیستی را معرفی کرد که با فاصلهی زیادی در ردهی اول تمام آنتاگونیستهای تلویزیونی/سینمایی مارول قرار میگیرد. اگرچه مشکلات سریالهای نتفلیکسی مارول در زمینهی تعداد بیش از اندازهی اپیزودها در مقابل محتوای کم در فصل اول «جسیکا جونز» هم به چشم میآمد، اما به حدی گسترده نبود که نکات مثبتش را تحت شعاع قرار دهد. فصل جدید «جسیکا جونز» اما نه تنها استانداردهای به جا مانده از فصل اول را پشت سر نمیگذارد، که بهشان نزدیک هم نمیشود. اختلاف کیفیت این دو فصل به حدی زیاد است که مثل این میماند که بعد از فصل اول «مردگان متحرک» به تماشای فصل هشتم بنشینید.
هشدار: این بخش از متن بخشهایی از داستان را لو میدهد.
اولین مشکل سریال طبق معمول این است که محتوای کافی برای یک فصل ۱۳ اپیزودی را ندارد. یا اگر هم داشته باشد، سازندگان موفق نشدهاند تا طوری به آن پر و بال بدهند و طوری آن را در طول فصل پرورش بدهند که تمهای داستانی سریال را بهتر پرداخت کنند. شاید تنها سریال نتفلیسی مارول که در زمینهی داستانگویی ضعیفتر از فصل دوم «جسیکا جونز» باشد «دیفندرز» است. حتی «آیرون فیست» هم با وجود تمام مشکلاتش، در رابطه با برخی خطهای داستانی و رابطههای بین شخصیتها خوب ظاهر میشد. فصل دوم «جسیکا جونز» اما یک افتضاح تمامعیار است. تکتک خطهای داستانی یا به حدی پرت و پلا هستند که برایتان سوال میشود چرا سازندگان به آنها وقت اختصاص دادهاند یا به حدی ضعیف مورد پرداخت قرار گرفته میشوند که پتانسیلشان را در چاه توالت ریخته و سیفون را رویشان کشیده است. یک سری فصلهای ضعیف داریم و یک فصلهای ضعیف هم داریم که مرتکبِ خودزنی میشوند. دستهی اول فصلهایی هستند که خوب نیستند، اما آجرهایی که قبلا روی هم گذاشته بودند را نیز زمین نمیریزند. اما دستهی دوم فصلهایی هستند که داشتههایشان را هم نابود میکنند. طوری به خود آسیب میزنند که حتی چیزهایی که زمانی نکات مثبتشان بود را هم از دست میدهند. دستیدستی نکات مثبتشان را برمیدارند و در چرخگوشت میاندازند. «جسیکا جونز» در پایان فصل دومش به جمع این دسته سریالها میپیوندد. فصل دوم «جسیکا جونز» شلختگی را معنا میکند. کاملا مشخص است که سازندگان برای پُر کردن این ۱۳ اپیزود تقریبا یک ساعته، هر چه چیز نامربوط و بیمعنی و مفهومی که گیرشان آمده را همینطوری فلهای درون دیگشان ریختهاند. قضیه در این زمینه به حدی افتضاح است که هشت اپیزود اول سریال تقریبا از بیخ بیاهمیت است.
سریال در هشت اپیزود اول به چیزهایی میپردازد که نه تنها برای یک سریال کامیکبوکی هیچ جذابیتی ندارند، بلکه در ادامه کاملا فراموش میشوند و به هیچ نتیجهی قابلتوجهای هم منتهی نمیشوند. از معرفی میوتنتی به اسم «ویزر» در اپیزودهای ابتدایی که جسیکا درگیر تحقیق دربارهی او و بررسی آپارتمانش میشود تا بازگرداندن ویل سیمپسون به سریال و بلافاصله حذف کردن آن به بدترین شکل ممکن در حالی که پایان فصل اول خبر از تبدیل شدن او به یکی از شخصیتهای مهم این فصل میداد. از خردهپیرنگی در رابطه با کارگردانی که در نوجوانی از تریش سوءاستفاده کرده بود تا تحقیقات طولانی جسیکا در رابطه با لزلی هنسون، یکی از دکترهای لابراتور آی.جی.اچ که توسط آلیسا جونز، مادر جسیکا کشته میشود. از سکانس طولانیای که جسیکا برای سین جین کردن یک فرد به زمین گلف سفر میکند تا وقت بسیار بسیار زیادی که صرف گریفین، نامزد جدید تریش میکنیم. از زمان بسیار زیادی که در اپیزودهای ابتدایی به درگیری جسیکا جونز با پرایس چنگ، رییس شرکت کاراگاه خصوصیای که با جسیکا رقابت دارد اختصاص داده میشود و در نهایت به هیججای با معنی و مفهوم و بهدردبخوری منتهی نمیشود تا دیالوگهای تکراری و خستهکنندهای که بین جسیکا و مالکوم سر از اینکه او میخواهد به دستیار جسیکا تبدیل شده و تواناییهایش را ثابت کند و مخالفت جسیکا با او رد و بدل میشود. مشکلِ فصل دوم «جسیکا جونز» نه فقط سرگرم کردن خودش و تلف کردن وقتمان با خردهپیرنگهای بیخاصیت، بلکه عدم سرمایهگذاری روی پتانسیلهایی که برای تبدیل شدن به دنبالهای عالی برای فصل قبل دارد هم است. یکی از بزرگترین چیزهایی که از تریلرهای فصل دوم به نظر میرسید بخش قابلتوجهای از این فصل را به خود اختصاص بدهد عواقب مرگ کیلگریو بود.
یکی از کلیشههای داستانهای کامیکبوکی دست و پنجه نرم کردن قهرمانان با عواقب قتلی که به اجبار یا ناخواسته مرتکب میشوند است. بنابراین با اینکه جسیکا در پایان فصل اول با خوشحالی گردن کیلگریو را شکست، اما فصل دوم با سکانسی آغاز میشود که ایدهی درگیری روانی جسیکا با این سوال که او چه فرقی با کیلگریو دارد را پیش میکشد. اینکه آیا کشتنِ هیولایی مثل کیلگریو اولین قدیمی است که او را در ادامه به هیولایی شبیه به او تبدیل میکند؟ یکجورهایی با همان درگیری روانی آشنایی مواجهایم که بتمن همیشه در حال سر و کله زدن با آن است. پس با اینکه جسیکا به زندگی منبع درد و رنجهایش در فصل اول پایان داد، اما واقعا مشکلاتش را تمام نکرده است، بلکه جای آن را با افکار پریشان دیگری عوض کرده است. در نگاه اول این موضوع شروع خوبی برای داستان به نظر میرسد. اینطوری کیلگریو حتی بعد از مرگ هم میتواند حضور غیرفیزیکی اما همچنان عذابآوری در زندگی جسیکا داشته باشد. اینطوری سازندگان میتوانند در حین معرفی آنتاگونیست جدید سریال، قهرمانشان را از عواقب به جا مانده از آنتاگونیست قبلی آزار بدهند و در مخصمه قرار بدهند. متاسفانه سریال تا اپیزود یازدهم از این پتانسیل استفاده نمیکند. بله، گوشهایتان را چک نکنید. درست شنیدید. سازندگان تا اپیزود یازدهم یک فصل سیزده اپیزودی سراغ بزرگترین و مهمترین درگیری روانی جسیکا جونز که در اولین سکانس فصل معرفی شده بود نمیروند. دیگر خودتان تصور کنید وقتی مهمترین مانع جسیکا در این فصل اینقدر بلااستفاده رها شده است، سازندگان چگونه جاهای خالی را با مواد داستانی بیاهمیت پُر کردهاند. مثل این میماند که کریس نولان در «شوالیهی تاریکی برمیخیزد» به جای پرداختن به درگیریهای روانی و ضربهای که معرفی خودش به عنوان آدمبد جامعه برای جلوگیری از پیروزی جوکر در پایانبندی «شوالیهی تاریکی» به جا گذاشت، سراغ بررسی رابطهی بروس وین با پسرخالهاش میرفت! به جای بررسی ضایعهی روانی شاخ به شاخ شدن بروس با جوکر، سعی میکرد تا یکراست سراغ معرفی بیـن برود.
راستش مقایسهی «شوالیهی تاریکی برمیخیزد» با فصل دوم «جسیکا جونز» به بهترین شکل ممکن میتواند مشکل اساسی این سریال را فاش میکند. بالاخره هر دو به قهرمانانی میپردازند که در دوران پس از رویارویی با بزرگترین و چالشبرانگیزترین دشمنانشان به سر میبرند؛ دشمنانی که باعث شدهاند آنها با چنگ و دندان و در حالی که زخمی و درب و داغان شدهاند از آنها جان سالم به در ببرند. اتفاقا «شوالیهی تاریکی برمیخیزد» یکراست سراغ معرفی بیـن میرود. اما همزمان شیاطین درونی بروس وین که از رویاروییاش با جوکر باقی مانده است را فراموش نمیکند و از آن به عنوان چیزی استفاده میکند که منجر به شکستن کمر بتمن در برابر بیـن به دلیل ناآمادگی ذهنی و فیزیکیاش میشود. درست بعد از پیروی نصفه و نیمهای که به دست آورده بود شکست از راه میرسد. «شوالیهی تاریکی برمیخیزد» به خوبی موفق میشود تا درگیری درونی بتمن که از قبل آزارش میدهد را با سنگینی بارِ یک آنتاگونیست جدید ترکیب کرده و به یک نتیجهی درگیرکننده برسد. «جسیکا جونز» هیچکدام از این دو عنصر را برای خلق موانع سخت برای قهرمانش و ادامه دادن عواقب فصل قبلی انجام نمیدهد. نه تنها آنتاگونیست جدید سریال که مادر جسیکا است را تا هفت-هشت اپیزود بعد از آغاز فصل بهطور رسمی معرفی نمیکند، بلکه درگیری روانی جسیکا بعد از کشتن کیلگریو هم به جز یک سری اشارههای جزیی در اپیزودهای ابتدایی، به جای بافته شدن در تار و پود داستانگویی این فصل، تا اپیزود یازدهم فراموش میشود. این یعنی ما در طول هشت اپیزود اول هیچگونه آنتاگونیست درست و درمانی (چه فیزیکی و چه درونی) برای در تنگنا قرار دادن جسیکا نداریم. در نتیجه نیمهی اول فصل مثل هُل دادن ماشینی زیر آفتاب گرم جادهای کویری است که علاوهبر تمام کردن بنزین، یکی از چرخهایش هم پنچر شده است. سریال در نیمهی اول فصل با آه و ناله و زور و زحمت و فحش و کمردرد و خستگی و کمک گرفتن از تمام سرنشینان سلانهسلانه به سوی پمپ بنزینی که معلوم نیست چند کیلومتر جلوتر باشد یا نباشد حرکت میکند.
این موضوع برای سریالی که در فصل اول درصد قابلتوجهای از محبوبیت و جذابیتش را مدیون آنتاگونیستش است یعنی حذف یکی از مهمترین چرخدهندههایش و عدم جایگزین کردن آن با چیزی دیگر. حتما این جملهی کلیشهای بارها به گوشتان خورده که میگوید: «یک قهرمان خوب به مقدار قویبودن دشمنش بستگی دارد». یعنی طراحی آنتاگونیستی که گریهی قهرمان را در بیاورد، یکی از مهمترین فاکتورهایی است که باید برای طراحی یک قهرمان خوب رعایت شود. این قانون آنقدر اهمیت دارد که به یکی از لازمههای آشنای فیلمهای ترسناک اسلشر تبدیل شده است. یعنی در این جور فیلمها وقتی که سازندگان روی طراحی قاتل یا هیولایی که قهرمانان را شکار میکنند میگذارند خیلی بیشتر از خود پروتاگونیستها است. فیلمهای ترسناک کلاسیکی در تاریخ سینما هستند که یا با آنتاگونیستهایشان شناخته میشوند یا آنتاگونیستهایشان در حد قهرمانانشان معروف هستند. از زنومورف در «بیگانه» تا مایکل مایرز در «هالیووین». از بیگانهی تغییرشکلدهندهی «موجود» تا صورتچرمی در «کشتار با ارهبرقی در تگزاس» و جان کریمر از سری «اره». کافی است قهرمان بینام و نشانت را در مقابل یکی از این شکارچیان بیرحم بیاندازی تا تماشاگران برای زنده ماندن او در مقابل آنها مضطرب شوند. اهمیت آنتاگونیستهای فیزیکی در اقتباسهای کامیکبوکی به اندازهی فیلمهای ترسناک است. تعجبی ندارد بهترین سریالهای نتفلیکسی مارول آنهایی بودهاند که قهرمانانشان را به مصاف با دشمنان سرسختی میفرستادند؛ از دردویل و کینگپین گرفته تا لوک کیج و کاتنماث و جسیکا و کیلگریو.
بدمنِ فصل اول «جسیکا جونز» کسی بود که انگار او را یکراست از یک فیلم ترسناک اسلشر به این سریال منتقل کرده بودند. قدرتِ کیلگریو در کنترل بقیه فقط با یک ندا از آن قدرتهای ترسناکی بود که اگرچه قبل از تماشای سریال فکر میکردم سازندگان توانایی مدیریت قدرت بالای او را نداشته باشند، اما اجرای درست آن تاثیر فراموشناشدنی و طولانیمدتی از خود بر جای گذاشت. نویسندگان مثل اتفاقی که معمولا در رابطه با آنتاگونیستهای فیلمهای ترسناک میافتد، جنبهی اغواگر و وحشتناک کیلگریو را به یک اندازه پرورش داده بودند. از یک طرف با نگاهی به سر و روی اتوکشیده و زندگی بیدردسرش و تواناییاش برای به دست آوردن هر چیزی که دلش میخواهد با یک ندا به قدرتش غبطه میخوردیم؛ درست به همان شکلی که عاشق ارگانیسم مرگبار اما جذاب زنومورفها و هیولاهای لاوکرفتی هستیم، اما از طرف دیگر میدیدیم که این قدرت چقدر مریض است. یکی از صحنههایی که از فصل اول هیچوقت فراموش نمیکنم جایی است که جسیکا در جستجوی کیلگریو وارد آپارتمانی شده و با مردی روبهرو میشود که زور میزند تا دست قطعشدهاش از آرنج را در چاه سینک ظرفشویی فرو کند. چرا که کیلگریو به او دستور داده تا بعد از قطع کردن دستش، آن را در چاه سینک فرو کند. بنابراین شاید قدرت کیلگریو را تحسین میکردیم، اما همزمان اصلا دوست نداشتیم تا به یکی از قربانیانش تبدیل شویم. مخصوصا با توجه به اینکه در مقابله با کیلگریو قضیه دربارهی دانستن هنرهای رزمی یا مقاومت بدن در برابر گلوله نیست. کیلگریو حتی نیازی به دست زدن به شما را هم ندارد. رسیدن صدای او به گوش از فاصلهی نزدیک تمام زندگیتان را در مشت او قرار میدهد. دقیقا همین نکته بود که او را به دشمن درجهیکی برای جسیکا تبدیل میکرد. چون حتی با اینکه جسیکا از قدرتهای فرابشری بهره میبرد، اما برای شکست دادنش باید از ذهن کاراگاهیاش استفاده میکرد. همین خصوصیات هولناک کیلگریو بود باعث شد هنوز در طول فصل دوم با هرگونه اشارهای به رنگ بنفش به دنبال نشانهای برای بازگشت این کاراکتر بگردم. حتی با وجود اینکه جسیکا گردنش را در پایان فصل اول شکست. شاید چون نمیخواستم باور کنم که سازندگان به این راحتی یکی از بزرگترین ویژگیهای جذابیت سریالشان را حذف کرده باشند.
تعجبی ندارد که بهترین و کمنقصترین اپیزود فصل دوم، اپیزودی است که جسیکا و کیلگریو را دوباره به جان هم میاندازد. اپیزود یازدهم درست بعد از اجبار جسیکا برای کشتن مامور زندان از راه میرسد. جایی که جسیکا از عذاب وجدانی که تحمل میکند ناگهان با توهمی از کیلگریو روبهرو میشود؛ توهمی که او را به کشتن دوباره تشویق میکند. فصل دوم با این اپیزود چشمهای از چیزی که باید از ابتدا میبود را نشان میدهد و ما را در تعجب میگذارد که سازندگان چگونه از اپیزود اول چنین پتانسیلی را دستنخورده رها گذاشته بودند. در این اپیزود کیلگریو به دوست دیوانهی جسیکا تبدیل میشود که هر جا میرود آنجاست تا به آتش عذاب وجدانش هیزم اضافه کند و او را تشویق به کشتن کند. من عاشق داستانهایی هستم که قهرمانان را در حال سر و کله زدن با صداهای موذی و آزاردهندهی داخل سرشان به تصویر میکشند. یک نمونهی فوقالعادهاش «بوجک هورسمن» (Bojack Horseman) است و دیگری بازی «بتمن: شوالیهی آرکام» (Batman: Arkham Knight) که نشان میدهد حتی توهم جوکر هم در حد خود واقعیاش عصبیکننده است. در این اپیزود هم با چنین سناریویی طرف هستیم. تلاش کیلگریو برای رژه رفتن روی اعصاب جسیکا یعنی برخلاف تمام اپیزودهای قبلی و بعدی صحنههای خستهکنندهی سریال به کمترین حد خود رسیده است. حتی وقتی جسیکا ساکن یکجا نشسته است هم تنش قُلقُِل میکند. در طول این اپیزود به این فکر میکردم که چه میشد توهم کیلگریو به یکی از عناصر اصلی این فصل تبدیل میشد. چه میشد کیلگریو به ساکن همیشگی ذهنش تبدیل میشد و همیشه آنجا حضور داشت تا سر بزنگاه برای بازیهای روانی با او ظاهر شود. درست به شکل رابطهی کوین و پتی در «باقیماندگان» (The Leftovers) که گرچه در ابتدا به عنوان یک تکنیک داستانگویی کلیشهای آغاز میشود، ولی به مرور زمان به وسیلهی جذابی برای شخصیتپردازی کوین و پتی تبدیل میشود. اما «جسیکا جونز» به جای اینکه توهم کیلگریو را در آغوش بکشد و واقعا از آن برای بررسی مرحلهی بعدی شخصیتپردازی جسیکا استفاده کند، بهرهگیری از آن را به یک اپیزود کاهش داده است. ولی خوشبختانه حداقل همین یک اپیزود کافی است تا نشان دهد بهره بردن از یک آنتاگونیست تعریفشده و تهدیدبرانگیز که قهرمان را تحت فشار قرار میدهد چقدر تاثیرگذار است.
عدم حضور قوی کیلگریو در نیمهی اول فصل دوم که از هرگونه آنتاگونیستی بهره میبرد شدیدا احساس میشود. اگرچه مادر جسیکا در نیمهی دوم فصل به عنوان آنتاگونیست جدید سریال معرفی میشود، اما او نیز چنان شخصیت نچسب و مشکلداری دارد که گرچه بیهدفی نیمهی اول فصل را برطرف میکند، ولی تغییری در مشکل کمبود آنتاگونیست فصل دوم ایجاد نمیکند. درست در حالی که آلیسا جونز پتانسیل این را داشته تا به کاراکتری در حد و اندازهی کیلگریو تبدیل شود. اول از همه باید اذعان کنم که با معرفی آلیسا جونز به عنوان مادر مُردهی جسیکا که در تمام این مدت زنده بوده موافق نبودم. فصل اول «جسیکا جونز» به خاطر اینکه در تضاد با اکثر کلیشههای اقتباسهای کامیکبوکی قرار میگرفت مورد تحسین قرار گرفت. نه خبری از داستان ریشهای بود و نه قهرمانی که مثل دردویل روی پشتبامها برای نجات درماندگان پرسه میزند. بلکه یک داستان کاراگاهی مرسوم که حالا کاراکترهایش قدرتهای فرابشری داشتند. اما فصل دوم به شدت به درون کلیشههای کامیکبوکی شیرجه زده است. از سازمانهای محرمانهای که روی انسانها آزمایش انجام میدهند تا فردی از گذشتهی قهرمان که زنده از آب در میآید. از دانشمند دیوانهای که میخواهد با آزمایش روی دیانای انسانها به دستاوردهای علمی تاریخی دست پیدا کند تا قهرمانی که هر موقع کارش با مشکل مواجه میشود با مشت و لگد همهچیز را حل میکند. با وجود این، آلیسا جونز این شانس را داشت تا به نیروی متخاصم چالشبرانگیزی برای جسیکا تبدیل شود. جسیکا کسی است که از اتفاق دردناکی که در کودکی برایش افتاده با ذهنی آسیبدیده اما همچنان فعال جان سالم به در برده است. او شاید در الکل و انزوا غرق شده باشد، اما موفق شده احساسات آشفتهی درونش را به سوختی برای انجام کارهای خوب تبدیل کند. در مقابل آلیسا جونز را به عنوان کسی داریم که بعد از پشت سر گذاشتن همان آزمایشاتی که جسیکا تحمل کرده دچار فروپاشی روانی غیرقابلترمیمی شده است. در نتیجه تبدیل به آدمی شده که بلافاصله از کوره در میآورد و گردن هرکسی که سر راهش باشد را میشکند. بنابراین جسیکا در برخورد با او در موقعیت ویژهای قرار میگیرد. از یک طرف با یک قاتل بیرحم طرفیم که به راحتی آب خوردن خشمش را با شنیدن صدای متلاشیشدن استخوان گردن آدمها برطرف میکند و از طرف دیگر این قاتل همان مادری است که جسیکا در تمام این سالها در غم از دست دادن او زندگی میکرد. بنابراین سریال سعی میکند رابطهی این دو را به عنوان رابطهی تراژیکی به تصویر بکشد.
هدفی که سازندگان برای آنها در نظر گرفتهاند تحسینبرانگیز و خلاقانه است. روی کاغذ این رابطه میتوانست آلیسا جونز را به آنتاگونیست قوی دیگری تبدیل کند که جسیکا را به شکل دیگری در تنگنا قرار میدهد. اگر فصل اول حول و حوش کیلگریوی میچرخید که مشکل جسیکا نه کشتن او، که به چنگ آوردن موقعیت مناسب برای کشتنش بود، فصل دوم حول و حوشِ آنتاگونیستی میچرخد که جسیکا فرصت از بین بردن او را دارد، اما به خاطر انسایتی که پشت خشم این زن مخفی شده است و او تنها کسی است که آن را میفهمد و میبیند نمیتواند دست به این کار بزند و از هر فرصتی برای تبدیل کردن این خیال به حقیقت که شاید بتواند زندگی آرامی در کنار مادرش داشته باشد چنگ میاندازد. اینجور مواقع نویسندگان با چالش بزرگی روبهرو میشوند. قابلهمدردیسازی قاتل دیوانهای مثل آلیسا جونز و قابللمسسازی احساس جسیکا نسبت به او با وجود تمام کارهایی که کرده ماموریت خیلی خیلی حساسی است. موفقیت در انجام این کار یعنی مورد تحسین قرار گرفتن تا سر حد مرگ اما یک لغزش کوچک در این مسیر منجر به داستانگویی غیرمنطقی و نچسبی میشود که آدم با وجود فهمیدن هدفی که سازندگان در ذهن داشتهاند، نمیتواند با آن ارتباط برقرار کند. رابطهی جسیکا و آلیسا در فصل دوم دچار این مشکل شده است. بزرگترین دلیلش هم به خاطر این است که درست در حالی که این جور رابطههای حساس نیاز به زمینهچینیها و شخصیتپردازیهای طولانیمدت و دقیق دارند، نویسندگان تا اپیزود هشتم آلیسا را بهطور رسمی معرفی نمیکنند و تا آن زمان هم سریال طوری در حال دست و پا زدن در منجلابی که برای خودش درست کرده است که دیگر فرصتی برای انسجام بخشیدن به قصه از وسط این حجم از پراکندگی وجود ندارد. برای مثال تصمیم جسیکا برای محفاظت از مادرش در همه حال و حتی فرار با او از مرز بهطرز توجیهپذیری صورت نمیگیرد. از یک طرف جسیکا به خاطر کشتن آدم شروری مثل کیلگریو و بعدا به خاطر قتل تصادفی مامور زندان به خاطر کور شدن موقتیاش با گاز اشکآور خودش را به شکلی که زندگی را برای خودش تلخ میکند سرزنش میکند که منطقی هم است. بالاخره مرگ و قتل چیزی نیست که بشود به سادگی از کنارش گذشت. ولی از طرف دیگر همین آدم میداند که مادرش هشت نفر را که یکی از آنها پلیس خوبی بوده و دیگری نامزد سابقش بوده را به قتل رسانده است. این تعداد فقط آنهایی است که جسیکا از آنها باخبر است. این در حالی است که او برای کشتن تریش، یکی از بهترین دوستانش هم تلاش میکند. اما جسیکا نه تنها به خودش شک و تردید راه نمیدهد، بلکه در یک چشم به هم زدن تصمیم میگیرد تا با او فرار کند.
یکی از تمهایی که فصل دوم میخواهد به آن پردازد خشم است، اما مسئله این است که سازندگان نمیتوانند انگیزههای قابللمسی برای توجیه خشم کاراکترهایش پیدا کند. آلیسا جونز و تریش هر دو کاراکترهایی هستند که با خشم دست و پنجه نرم میکنند. متاسفانه هر دو وقتی در بدترین حالتشان قرار دارند که کنترلشان را از دست میدهند. تریش وقتی که از دستگاه استنشاق سیمپسون استفاده میکند و آلیسا هم وقتی که خون جلوی چشمانش را میگیرد. سریال به جای اینکه دلایل پشتِ این عصبانیتها و افسارگسیختگیها را بررسی کند، شخصیتهایی نوشته است که داستانشان حول و حوش عصبانی شدن بدون دلیل منطقی میچرخد. مثلا «بوجک هورمسن» به شخصیتی میپردازد که دست به کارهای وحشتناکی میزند. این آدم بیوقفه در حال خراب کردن زندگیاش و فراری دادن دوست و آشنایانش از خود است. با اینکه هر از گاهی تصمیم میگیرد تا اشتباهاتش را تکرار نکند، ولی باز خودش را در لحظهای پیدا میکند که یکی را ناراحت کرده یا یک دستگل جدید به آب داده است. ولی با این حال قلبمان برای بوجک میتپد. درکش میکنیم. چون نویسندگان موفق شدهاند روانشناسی درب و داغان و افسردگی کمرشکن این اسب را طوری بررسی کنند که میدانیم بدترین رفتارهایشان از کجا سرچشمه میگیرند. به همان اندازه که از دستش عصبانی میشویم، به همان اندازه هم افسوس میخوریم. به همان اندازه که سرزنشش میکنیم، به همان اندازه هم دلمان برایش میسوزد. «جسیکا جونز» در زمینهی موشکافی روانشناسی آلیسا جونز و تریش شکست میخورد. بارها در طول سریال جسیکا برای توضیح رفتار افسارگسیختهی مادرش میگوید که مغزش «درهمشکسته» است. اما این وسیلهی خوبی برای شخصیتپردازی نیست. مثل این میماند که سازندگان «بوجک هورسمن» به جای بررسی ماهیت و شکل نامرئی افسردگی، فقط بگویند که «بوجک افسرده است» و تمام. اینکه بوجک افسرده است یک چیز است، اما اینکه کاری کنیم تا تماشاگر ذهن آشفتهی او را همچون گذاشتن یک هدست واقعیت مجازی روی سرش تجربه کند چیزی کاملا متفاوت. اینکه بگوییم آلیسا به خاطر عملی که روی سرش داشته از لحاظ روانی ناثبات است یک چیز است، اما اینکه کاری کنیم تا تماشاگر بتواند به جای این شخصیت فکر کند و انگیزههایش را لمس کنید چیزی کاملا متفاوت.
بنابراین عدم وجود هر گونه دلیل و منطقِ قابللمسی برای توضیح رفتار دیوانهوار آلیسا باعث شده تا علاقهای در تماشاگر برای دنبال کردن داستانش ایجاد نشود. دنیای سرگرمی پُر از کاراکترهایی است که با شخصیتهای دوگانهشان در جدال هستند. از دکتر جکیل و آقای هاید که معروفترینشان است گرفته تا بروس بنر و هالک و والتر وایت و هایزنبرگ. ولی این کاراکترها از هستهی تعریفشدهای بهره میبرند که دلیل به وجود آمدن این شخصیتها را مشخص میکنند. میدانیم هایزنبرگ هرچه بیرحم است، اما این بیرحمی حاصل روی هم تلنبار شدن کمبودها و شکستها و به بنبستخوردنها و اهداف نیکی است که ناگهان همچون آتشفشان در قالب هایزنبرگ فوران کرده است. به خاطر همین است که با اینکه هایزنبرگ در فصل آخر رسما به یک «شخصیت شرور» تغییر شکل میدهد، اما کماکان خیلیها نمیتوانند شرارت او را قبول کنند. تمامش از صدقهسری تعریف انگیزههای قابلدرکی است که به تولد شیطان درونِ والتر وایت منجر شده است. شرایط آلیسا اما از تعریف ضعیف و سرسریگرفتهشدهای ضربه خورده است. یا مثلا چرا تریش برای به دست آوردن قدرتهای فرابشری حاضر است در مقابل جسیکا و مالکوم بیاستد و تن به یک جراحی خطرناک بدهد؟ توجیه سریال این است که تریش به خاطر مادر خودخواه و خودشیفتهاش و همچنین علاقهاش به کمک به دیگران با قدرتهای فرابشری سودای شبیه شدن به یکی مثل جسیکا را دارد، ولی سریال هیچوقت کاری نمیکند تا انگیزههای تریش را با پوست و گوشت لمس کنیم. مثل این میماند که ما به جای صحنهای که والتر وایت را در حال در جا زدن در خانهاش جلوی مدرک تحصیلیاش که از دیوار آویزان کرده ببینیم، او را ببینیم که هر جا میرسد دربارهی عدم پیشرفتش با وجود دانشی که دارد سخنرانی کند. در اولی عمق حس افتضاحی که والت نسبت به خود دارد را درک میکنیم، ولی در دومی فقط مشکل بدون لمس کردن درگیری درونی والت به زبان آورده میشود. در توصیف تریش همین و بس که نویسندگان موفق میشوند در عرض یک فصل، او را به تنفربرانگیزترین کاراکتر کل سریالهای دیفندرز تبدیل کنند. جالبی ماجرا این است که خود سازندگان اینطور فکر نمیکنند. در اپیزود آخر وقتی تریش به آپارتمان جسیکا سر میزند تا با او آشتی کند، جسیکا دست رد به سینهی او میزند. سپس تریش در حال سوار شدن در آسانسور است که متوجه میشود جراحیاش جواب داده و قدرتهایی در حال جوانه زدن در درونش است. در همین لحظه نیشخندی زده و سوار آسانسور میشود. انگار نه انگار که دو دقیقه پیش خواهرش با او قهر کرده بود. این صحنه طوری کارگردانی میشود که گویی باید از هیجان فریاد بزنیم که «آخ جون»، ولی این صحنه فاصلهی دور و درازی که بین سازندگان و مخاطبان وجود دارد را آشکار میکند. یکی از عناصر حیاتی داستانگویی بررسی ریشهی رفتاری و اخلاقی کاراکترهاست. اما فصل دوم «جسیکا جونز» تنها چیزی که برای جواب به سوال تماشاگران دارد این است: «برای اینکه زیرا»!
شخصیتپردازی خود جسیکا جونز هم وضعیت آشفتهای دارد. برای نمونه باید به اپیزود هفتم فصل اشاره کنم که به عنوان یک اپیزود فلشبک قصد دارد جای خالی بزرگی از گذشتهی جسیکا را پُر کرده و لحظهای که جسیکا را به آدم تلخ و عبوس و افسردهای که اکنون میشناسیم تبدیل کرد را به تصویر بکشد. اما طبق معمول هدف تحسینبرانگیز سازندگان کجا و چیزی که در واقعیت دریافت میکنیم کجا. در این اپیزود پسری به اسم استرلینگ معرفی میشود که حکم اولین معشوقهی جسیکا را داشته است. استرلینگ اما فقط یک شخص عادی در گذشتهی جسیکا نیست. او نقش والدین بروس وین را برای جسیکا جونز دارد. کسی که بزرگترین دلیل تحول شخصیتی او و جهانبینیاش را داشته است. فقط مسئله این است که تاکنون روحمان از وجود داشتن کسی با این اهمیت در زندگی جسیکا خبر نداشته است. براساس این اپیزود، استرلینگ تعریفکنندهی هویت جسیکا بوده است. از کُت چرمیاش که تیپ همیشگیاش است تا بیزاریاش از خرده جرمهای خیابانی و حتی اسمی که برای دفترش انتخاب میکند همه از رابطهاش با او سرچشمه گرفته است. چرا تاکنون هیچ اشارهای به چنین شخصیت مهمی نشده بود؟ دلیلش به خاطر این است که استرلینگ بخشی از گذشتهای که در ابتدا برای جسیکا در نظر گرفته بودند نبوده، بلکه به تازگی خلقش شده است. همچنین مرگ استرلینگ بهطرز وحشیانهای به دست آلیسا که جسیکا فکر میکند به خاطر درگیری او با طلبکاران استرلینگ رخ داده است حکم ضایعهی روانی مهمی را دارد که تاکنون به آن اشاره نشده بود. تا قبل از این فکر میکردیم بزرگترین درگیری روانی جسیکا مربوط به دوران اسارتش توسط کیلگریو میشود، اما اضافه شدن استرلینگ به درگیریهای روانی جسیکا به شلختگی بدی منجر میشود. مخصوصا با توجه به اینکه اگرچه درگیری روانی ناشی از کیلگریو همیشه در سریال حضور داشته است، اما ماجرای استرلینگ با وجود تاکیدی که این اپیزود روی آن میکند، نه تنها قبل از این اپیزود وجود خارجی نداشته، بلکه بعد از این اپیزود فراموش میشود. یکجورهایی سازندگان استرلینگ را فقط و فقط برای متصل کردنِ آلیسا به گذشتهی او خلق کردهاند. شاید اگر مثل «دردویل»، فلشبکهای استرلینگ در طول فصل پخش میشدند و به مرور با او و سرانجام تراژیک رابطهشان آشنا میشدیم معرفی او اینقدر ناگهانی احساس نمیشد.
وضعیت جسیکا در اپیزودهای دیگر هم تعریفی ندارد. بزرگترین مشکل جسیکا در فصل دوم این است که بعضیوقتها برایتان سوال میشود که چرا اسم این سریال «جسیکا جونز» است. چون اکثر اوقات به نظر میرسد در حال تماشای سریالی که شخصیت اصلیاش فردی به اسم جسیکا جونز است نیستید. خود جسیکا مورد تحول خاصی قرار نمیگیرد. در عوض او به اتفاقات و آدمهای دور و اطرافش واکنش نشان میدهد. انگار در حال تماشای سریالی هستیم که شخصیتهای اصلیاش آلیسا، تریش، مالکوم و اُسکار هستند و جسیکا جونز فقط کسی است که آنها را در زندگیشان دنبال میکند. این در حالی است که برخلاف فصل قبل که مشکل افسردگی جسیکا قابللمس بود، این فصل انگار در حال تماشای کسی بودم که در حال نقش بازی کردن است. به جای اینکه او را به عنوان فردی با ضایعههای روانی باور کنم، انگار در حال تماشای کسی بودم با الکل سر کشیدنها و نحوهی راه رفتنها و اهمیت ندادنهایش ادا و اطوار در میآورد. یکی از دلایلش به خاطر این است که نویسندگان به جای داستانگویی، به مشکلات روانیاش اضافه میکنند و فکر میکنند هرچه او فاجعههای بیشتری را تحمل کرده باشد شخصیت قویتری خواهد داشت. به خاطر همین است که بعد از دو فصل، گذشته و حال جسیکا سرشار از اتفاقات دیوانهکننده است. خانوادهای که در تصادف رانندگی کشته میشوند و او در تمام زندگیاش خودش را به عنوان مقصر سرزنش میکند. او مورد آزمایشات ترسناکی قرار میگیرد و بعد توسط مادرش با قیافهای کریه مورد آسیب قرار میگیرد. گیر مادر ناتنی دیوانهای میافتد و مورد سوءاستفاده قرار گرفتن تریش و معتاد شدنش را به نظاره مینشیند. نامزدش را با جمجمهای متلاشیشده در کوچه پیدا میکند. مدتی به استارت متجاوز دیوانهای در میآید که راه فراری ازش ندارد. توسط آن متجاوز دیوانه دست به قتل میزند. بعد مجبور میشود که آن متجاوز دیوانه را به قتل برساند. متوجه میشود مادرش در تمام این مدت زنده بوده و اینکه او قاتل نامزدش بوده است. بهطور تصادفی دست به قتل مامور زندان میزند و او را برای سر به نیست کردن تکهتکه میکند. بعد مغز مادرش توسط گلولهای که توسط خواهر ناتنیاش شلیک شده بود روی صورتش میپاشد. چه خبره بابا! اتفاقاتی که برای جسیکا افتاده وحشتناک نیست، بلکه بهطرز کارتونیای وحشتناک است. این بد است.
مشکل بعدی این است که این فصل یکی از خصوصیات شخصیتی جسیکا که او را از دیگر قهرمانان نتفلیکسی مارول متفاوت میساخت را حذف کرده است. یکی از جذابیتهای فصل اول «جسیکا جونز» حال و هوای نئونوآر خاص خودش بود که بسیاری از آن حاصل شغل جسیکا به عنوان یک کاراگاه خصوصی بود. او به جای اینکه مثل لوک کیج بدون سلاح و احتیاط به دل دشمن بزند و در مقابل شلیک گلولهها ایستادگی کند یا به جای اینکه مثل دردویل با نینجاها و ساموراییها دست به یقه شود، مجبور بود تا از شم کاراگاهیاش برای حل راز و رمزهای هلزکیچن استفاده کند. کاراگاهبازی حکم تارهای مرد عنکبوتی را برای جسیکا داشت. این چیزی بود که او را به شخصیت متفاوتی نسبت به دیگران تبدیل میکرد. اما متاسفانه مهارتهای کاراگاهی جسیکا در فصل دوم ناپدید شده است. او گرچه کماکان کاراگاه است و تغییر شغل نداده، اما چیزی که دنبال کردن کاراگاهها را جذاب میکند، رازها و معماهایی هستند که با آنها سر و کله میزنند. ولی اکثر معماهایی که جسیکا در فصل دوم حل میکند خیلی ساده و ابتدایی هستند. همهچیز به گرفتن چهارتا عکس و گوگل کردن اسم اشخاص و مکانها خلاصه میشود. به عبارت دیگر کاری که جسیکا در این فصل انجام میدهد مختص به یک کاراگاه حرفهای نیست. یعنی حتی اگر آیرون فیست، لوک کیج یا دردویل را با او تعویض کنیم، تغییری در روند داستان ایجاد نمیشود. تعجبی هم ندارد. بالاخره سریال در نیمهی اول فقط در حال فرستادن جسیکا به دنبال نخود سیاه و وقتکشی برای کش دادن داستان است و در نیمهی دوم هم جنبهی کاراگاهی سریال که یکی از بخشهای معرف کامیکبوکهای «الیاس» است جای خودش را به یک ملودرام خانوادگی مادر و فرزندی میدهد. در بین خطهای داستانی بیمورد فصل دوم که هرکدام ساز خودشان را میزند، خط داستانی جری هوگارت در صدر جدول قرار میگیرد. باورم نمیشود سازندگان این سریال با چه رویی تصمیم گرفتهاند این خط داستانی را در نظر بگیرند. این خط داستانی با چنان فاصلهای از ماجرای اصلی فصل فاصله دارد و فاصلهدار باقی میماند که اگر هوگارت را از سریالهای قبلی مارول نمیشناختم، فکر میکردم دو سریال متفاوت به اشتباه با یکدیگر تدوین شده است. جری هوگارت حکم یکی از آن شخصیتهای فرعی ابرقهرمانان در داستانهای کامیکبوکی را دارد. همان کاراکترهایی که وقتی قهرمان در مخمصه گرفتار میشود یا به کمک نیاز دارد به آنها زنگ میزند و آنها پس از انجام کارشان ناپدید میشوند. کارکرد آنها در همین حد است، نه بیشتر.
اما «جسیکا جونز» سعی میکند هوگارت را به یکی از شخصیتهای اصلی سریال تبدیل کند که خط داستانی منحصربهفرد خودش را دارد. حالا اگر این داستان جذاب بود یا از لحاظ تماتیک به خط داستانی اصلی سریال مربوط میشد یک چیزی، اما اینطور نیست. از لحظهای که هوگارت در صحنهی کلیشهای بیصدایی که خبر بیماریاش را میشنود تا لحظاتی که او را در خانهاش در سکوت میبینیم این سوال مطرح میشود که سازندگان این سریال چگونه این همه وقت برای کاراکتری که در بین ۱۰ شخصیت جالب سریالهای دیفندرز قرار نمیگیرد در نظر گرفتهاند. نکتهی خندهدار ماجرا این است که اگر از بیربط بودن داستان جری هوگارت به ماجرای اصلی فاکتور بگیریم، او بهترین شخصیت فصل دوم است. حداقلش این است که هیچ نکتهی غیرمنطقی و خارج از شخصیتی در خط داستانی هوگارت دیده نمیشود. اپیزود دوازدهم جایی است که هوگارت تصمیم به انتقام گرفتن از کسانی که بهشان اعتماد کرده بود میگیرد. همهچیز در این اپیزود با توجه به چیزی که از شخصیت مصمم و قوی هوگارت و وضعیتش به عنوان بیماری در شرف مرگ میشناسیم طبیعی اتفاق میافتد. کاملا میتوانم هوگارت را به عنوان فردی که بهطرز دیوانهواری قصد انتقامگیری دارد و این را با آرامش و بهطرز مریضی انجام میدهد باور کنم. او نه تنها اینز (معتادی که از او اخاذی و دزدی میکند) را با بازیهای روانیاش متقاعد میکند تا به مردی که دوست دارد شلیک کند، بلکه با تماس گرفتن با پلیس، او را لو میدهد. خردهداستان جالبی که خشم را بهطرز جذابی به تصویر میکشد. به این میگویند بررسی روان کاراکترها از طریق داستانگویی. چیزی درست در تضاد با خط داستانی تریش و آلیسا قرار میگیرد که یا خشم تریش را با چشمانی سرخ و موهای ژولیدهاش به تصویر میکشید یا آلیسا را مجبور به فریاد کشیدن و شکستن میز و صندلی میکرد.
بزرگترین مشکل سریالهای نتفلیکسی مارول مثل روز در فصل دوم «جسیکا جونز» روشن است: عدم ریسکپذیری و چسبیدن به فرمولی که دیگر توانی برای تامین انرژی لازم این مجموعه ندارد. این سریالها به مرور زمان تبدیل به محصولات یکی از آن کارگاههای سریدوزیای شدهاند که بدون خلاقیت به خرج دادن یا طراحی جنسهای منحصربهفرد خودشان، الگویی از پیشتعیینشده را دست چند صد نفر که پشت چرخ خیاطیهای خودشان نشستهاند میدهند و ازشان میخواهند تا روزی پنجاهتا از اینها را تحویل بدهند. آنقدر که مارول روی دنیای سینماییاش نظارت و احاطه دارد، روی دنیای تلویزیونیاش ندارد. آنقدر که آنها هر از گاهی سعی میکنند تا دنیای سینماییشان را با نوآوریهای جزیی، سرحال نگه دارند، محصولاتِ دنیای تلویزیونیشان به مرور شبیه و شبیهتر به یکدیگر میشوند. هرچه مارول در سینما پول خرج میکند، کمبود بودجه در سریالهایش بیداد میکند. یکی از چیزهایی که دنیاهای سینمایی/تلویزیونی را تهدید میکند عدم وجود عواقب بلندمدت است. دنیاهای سینمایی برای اینکه بتوانند در طولانیمدت به حیاتشان ادامه بدهند و برای اینکه نمیتوانند تغییرات بزرگی در داستان شخصیتهای اصلی و دنیایشان به وجود بیاورند، مجبورند تا افق سریال را کوچک نگه دارند. بنابراین با وجود تمام اتفاقاتی که میافتد، آخر به خودمان میآییم و میبینیم واقعا اتفاق خاصی نیافتاده. بلکه در این مدت فقط در حال تماشای لرزیدن ساختمان ضدزلزلهای بودهایم که بدون تغییر در حالت قبلیاش باقی مانده است. فصل دوم «جسیکا جونز» مثال بارز عدم توانایی سازندگان برای روایت یک داستان دنبالهدار بدون محدودیتهای ناشی از دنیاهای سینمایی است. از یک طرف سریال کامیکبوکیای مثل «لژیون» (Legion) را داریم که فریم به فریمش با چنان دقتی کارگردانی شده که عشق و علاقهی سازندگان برای کار روی آن از منافذش به بیرون شلیک میشود و از طرف دیگر چیزی مثل فصل دوم «جسیکا جونز» را داریم که آنقدر خسته و بیحوصله است که انگار به زور اسلحه ساخته شده است. راستی، خبر جدید: فصل دوم «جسیکا جونز» نه اولین سریال کیلویی مارول است و نه آخرینشان.