سریال انیمیشنی Castlevania در فصل دوم نه تنها تبدیل به نسخهی سطح بالاتری از خودش میشود، بلکه برخی اوقات، شیوههای ساخت یک اقتباس خوب از روی دنیای بازیهای ویدیویی را میتوان در داستانگویی آن، پیدا کرد.
«کسلوانیا» که قبل از آغاز ساخت فصل اولش تصور میشد قرار است یک لایواکشن پرخرج و بلاکباسترگونه باشد، وقتی که پا به دنیای انیمیشنهایی با سبک و طراحی مشابه با انیمههای ژاپنی گذاشت، حرکت درون راه سختی را برای رسیدن به موفقیت جدی آغاز کرد. هرچند که از طرف دیگر، خروج سریال از خط اصلی تولیدات تلویزیونی که همهی ستایشها، توهینها و در کل قضاوتها را دریافت میکنند، باعث شد که سازندگان آن حداقل با تحمل فشار کمتری بتوانند مشغول ساخت اقتباسشان از روی سری بازیهای تولیدشده توسط کمپانی «کونامی» (Konami) شوند. مخصوصا با در نظر گرفتن آن که همه میدانیم اگر سراغ اقتباسهای سینمایی/تلویزیونی انجامشده از مدیوم هنر هشتم را بگیریم، در نود و نه درصد مواقع با محصولاتی روبهرو میشویم که میتوانیم صفاتی همچون افتضاح، فاجعهبار و در بهترین حالت، قابل تحمل را به آنها نسبت دهیم.
اقتباس از بازیهای ویدیویی امروزه انقدر کار سختی به نظر میرسد که حتی امیدوارکنندهترین پروژههای طبقهبندیشده در حوزهی آن، در نگاه دستهی بزرگی از مخاطبان، حتی قبل از پخش شدنشان شکستخورده هستند و هر روز هم با افزایش تعداد این پروژههای کمکیفیت، باورِ بینندگان نسبت به امکانناپذیر بودن ساخت فیلم یا سریالی عالی بر اساس یک بازی ویدیویی، تقویت میشود. اما «کسلوانیا» که از همان فصل اولش هم در قالب محصولی ظاهر شد که خیلیها آن را به عنوان مثال نقضی برای این ادعا میدیدند، حالا در فصل جدید خود که از قضا تعداد اپیزودها را هم نسبت به فصل افتتاحیه دو برابر کرده است، یک بار دیگر و البته به شکلی پررنگتر، ناممکن نبودن ساخت یک روایت تصویری خوب از روی بازیها را به یادمان میآورد. با این تفاوت که اگر تا قبل از این، سریال بیشتر شبیه محصولی به نظر میرسید که با همهی نقاط قوتش مشغول آزمایش کردن برخی چیزها و مقدمهپردازی برای داستانهای بزرگتر بود، اکنون در فصل دوم ما مقابل روایتی قرار میگیریم که بدون نیاز به دنباله، کامل، درخشان و هیجانانگیز جلوه میکند. فصل دوم سریال از یک طرف آنقدر درست شروع میشود و معرکه پایان مییابد که حتی اگر «کسلوانیا» همینجا هم به پایان راه خود برسد، چیزی ناگفته باقی نمانده باشد و از یک طرف به قدری در ترسیم دورنماهای بلندتر موفق است که یقینا پتانسیل ادامه پیدا کردن حداقل تا دو فصل دیگر را دارد. این یعنی سازندگان اثر، با درک جدیت نتفلیکس در توجه به سوددهی یا عدم سودآوری محصولاتش، از وقت و انرژیشان به بهترین حالت ممکن بهره بردهاند و اثری با قابلیت زیاد برای ادامه یافتن و در عین حال کامل را خلق کردهاند. طوری که هرگز احساس نکنید سازندگان بخشی از داستان را دائما عقب میاندازند تا قصهی طولانیتری برای روایت کردن در آینده به چنگ بیاورند.
این ویژگی حتی در ساختار اپیزودهای فصل دوم نیز به چشم میخورد. یعنی تماشاگر هرگز هنگام پیشروی دقایق سریال، حتی برای یک لحظه احساس نمیکند که برخی دقایق، صرفا برای عقب انداختن دقایق اصلی خلق شدهاند و به جای آن، دائما خودش را مقابل قصهای میبیند که با سرعت قابل درک و منطقی پیش میرود و حتی گاها به طرز شوکهکنندهای، قصههایش را با سرعت روایت میکند. «کسلوانیا» برای مثال، یکی از بزرگترین و مهمترین خطهای داستانی فصل اخیر را در اپیزود هفتم و به شکلی مثالزدنی به پایان میبرد. طوری که مخاطب احساس سرخوشی شیرینی از صداقت سازندگان با خودش داشته باشد و باور کند که به عنوان تماشاگر، در بالاترین اولویت قرار دارد. جالبتر این که به عقب پرتاب نشدن بخشهای مهم داستان در طول سریال، به گونهای هم نیست که بعد از آنها با محتوای کمی برای دنبال کردن روبهرو باشیم یا سرعت بالای برخی قسمتها را بتوانیم با چیزی منفی همچون داستانگویی شتابزده، اشتباه بگیریم.
البته در عین ارزش قائل شدن سازندگان برای تماشاگرانشان، «کسلوانیا» در شکل دادن به خطوط داستانیاش بیاشکال هم نیست و برای نمونه، در سه اپیزود افتتاحیهی فصل دوم، با همان اشکالی دستوپنجه نرم میکند که در فصل اولش نیز با آن مواجه بود. مقدمهپردازیهای توقفناپذیری را میگویم که در عین پرفایده بودن و اثرگذاری در پیشرفت مناسب داستان در مراحل جلوتر، در لحظه بعضا خستهکننده احساس میشوند و به سبب جدایی مطلق از قسمتهای مهمتر قصه، نمیتوان به سادگی با آنها کنار آمد. به عبارت بهتر، Castlevania هنوز یکی از همان سریالهایی است که چارچوبهای اصلی شخصیتهایشان، فرم اصلی گفتوگوهای آنها و حتی لوکیشنها، مسئلهها و اهداف داستان را نه در کنار قصهی اصلی، که پیش از آن معرفی میکنند. به گونهای که برخلاف بهترین محصولات سینمایی/تلویزیونی، جدایی بخش مقدمهپردازی از دیگر قسمتهای روایت داستانی واضح باشد و بیننده بسیاری از جزئیات مهم ارائهشده در قصه را نه در دل کشش بیپایان بخشهای هیجانآور اصلی، که پیش از رسیدن به آنها بشنود.
یکی از پیشرفت داستانگوییهای سریال اما چیزی نیست جز آنتاگونیستسازیهای آن. در فصل دوم سریال Castlevania، خوشبختانه ما هم مقابل شخصیتهای آشنای پختهتری قرار میگیریم و هم دشمنان تازه و متفاوتی را داریم که هر کدامشان را در حد و اندازهی نقشی که در دل داستان دارند، به خوبی میشناسیم. سریال بدون انجام هیچگونه حرکت هرزی در تکان دادن مهرههای اصلی قصهاش، احترام مخاطب به کاراکترهایش را برمیانگیزد و جذاب نشان دادن آنها را با تصویرسازی بینقص از کاراکتر اشتباه نمیگیرد. همچنین این ساختهی نتفلیکس، حتی در راه تبدیل کردن یک شخصیت به دشمن سه پروتاگونیست اصلیاش، به شکلی بچگانه سراغ بیرحم، بیشعور و احمق نشان دادن مطلق او نمیرود. در بسیاری مواقع، «کسلوانیا» حتی اجازهی فکر کردن تماشاگر دربارهی خوب یا بد بودن کاراکترهایش را صادر میکند تا مثلا اقدامهای کنت دراکولا در جایگاه مردی که میخواهد تمام بشریت را نابود کند نیز، بتواند در ذهن برخی بینندگان، معنیدار به نظر برسد. کاراکترهای مثبت فیلم هم در برخی سکانسها، به خاکستریترین فرمشان درمیآیند و به سبب پرداخت مناسب خالقان اثر، این موضوع به جای خستهکننده نشان دادنشان، واقعگرایی قصه و احساس نزدیکی طرفداران سریال با آنها را افزایش میبخشد. از خود بلمونت که در دل کتابخانهی افسانهای خانوادگیاش بیش از حد کوچک و نادان و کماهمیت جلوه میکند تا دراکولا تپش که بیشتر از یک خونخوار لعنتی بیاحساس، مثل سیاستمدار دلمردهای است که در اتاقش مینشیند و راه بهتری به جز جنگ، برای بهتر کردن جهانی که در آن زندگی میکند، نمیشناسد.
از همه بهتر هم همین است که حتی چنین تصویرسازیهای شخصیتمحور جذابی، تمام سریال را به خودشان اختصاص نمیدهند و دائما، دچار تغییر و تحولات جذبکنندهای میشوند. هم کیمیاگر کاربلدی که توسط وسوسههای یکی از جادوگران برداشتشده از روی کاراکترهای کلاسیک داستانهای مشابه، هویت اصلیاش به عنوان یک پسر جوان و پرآرزو را بروز میدهد و هم غولهای بی شاخ و دمی که از جایی به بعد میفهمیم، هیچ هدف به خصوصی برای جنگیدن ندارند و صرفا مشتاق خونریزی هستند، چون توانایی انجامش را در خود میبینند؛ همهی اینها، در زیر سایهی همین داستانگویی طبقهبندی میشوند و تک به تکشان در حد و اندازهی خود، تغییر و تحولات مناسبی را تجربه میکنند.
این فضای داستانی سریال که کاری میکند هیچکدام از شخصیتهای مثبت و منفی در آن تبدیل به بتهایی ناشکستنی نشوند، به شدت در کنار روابط پرداختشده و تلخوشیرین کاراکترهای مختلف با یکدیگر، به بیننده دلیل برای دنبال کردن «کسلوانیا» میدهد. و وقتی که تماشاگر چنین دلیلی را یافت و به شکل جدیتر پا به درون سریال گذاشت، حالا میتواند از هزار مدل چیز دیگر هم لذت ببرد. اول از همه باز هم مانند فصل آغازین و حالا به شکلی پررنگتر، بهترین اکشنهای سریال در فرم آشنا برای دوستداران بازیهای ویدیویی، بر مبنای حضور مرتب دشمنان عادی، باسهای سختتر و در نهایت قویترین دشمنان مقابل شخصیتهایمان جلو میروند. طوری که همزمان با تلاش چند کاراکتر برای پشت سر گذاشتن برخی از غولها یا زمان خریدن آنها برای یکدیگر در برخی موقعیتها، تماشاگرِ آشنا با ویدیوگیم، یاد بعضی از بهترین تجربههایش در دل مراحل بازی «کسلوانیا» بیافتد. افزون بر این، سازندگان حتی با افزایش قابلیتهای فیزیکی و متافیزیکی قهرمانان اصلی هم مجددا همین احساس را به شما القا میکنند و برای نمونه با قرار دادن شلاق معروف خانوادهی بلمونت در دستان ترور، عملا مانند آنچه باز هم در بازیها دیدهایم، با آپگرید کردن قدرتهای شخصیت و یادآوری ریشههای داستانی مجموعه به مخاطبان قدیمیتر «کسلوانیا»، روحتان را نوازش میدهد. این ارجاعات کلی و جزئی به بازیهای ویدیویی و مخصوصا سری Castlevania، آنقدر در طول سریال فکرشده و در عین حال ساده از راه میرسند که به جرئت بتوان گفت فصل دوم اثر، از این جهات کلاس درسی برای تمام محصولات تلویزیونی است که میخواهند با اقتباس مستقیم از روی بازیهایی محبوب، قصهگویی کنند.
نکتهی دوم دربارهی جذابیتهایی که پس از انس گرفتن با سریال فرصت لمس کردنشان را پیدا میکنید، غرق شدن در لوکیشنهای متعدد، دیدنی و پرجزئیاتی است که به خاطر «کسلوانیا» موفق به قدم گذاشتن درونشان میشویم. از قعلهی دراکولا که حالا بزرگتر و با شکوهتر از همیشه به تصویر کشیده میشود و میتوان سردی حاضر در تمامی دیوارهایش را همگام با حرکت شخصیتهای مثبت و منفی در بینشان لمس کرد تا لوکیشنهایی مانند خانهی زن جادوگر کشتهشده که در فرم تصویری خاص محصول، سرشار از احساسات قابل لمس شده است. این وسط تصویرسازیها و نورپردازیهای رنگآمیزیشدهی سریال هم انقدر قدرتمندانه هستند که به بیننده حتی در زمانهایی که داستان به شکل موقت از نفس میافتد، دلیلی برای جدا نشدن از اثر ببخشند.
ترکیب همهی موارد گفتهشده با موسیقیها و صداگذاریهایی که البته میتوانستند خیلی خیلی بهتر از وضعِ صرفا قابل قبول فعلیشان باشند، منجر به اتمسفرسازی سریال میشود که متاسفانه، قدرت بخشهای دیگر را ندارد. یعنی تمامی عناصر مرتبط با آن همچون همذاتپنداری با شخصیتها و درک فانتزیهای اثر و لذت بردن از آشنایی با آنها، هیچوقت در حد و اندازهای قوی نمیشوند که بیننده حتی حضور در جهان اثر را متصور شود و همیشه با فاصلهای معین، آن را در قالب یک داستان انیمیشنی در حال روایت، تماشا میکند. این موضوع مخصوصا از آن جهت یک نکتهی منفی غیر قابل چشمپوشی است، که Castlevania از هر جهتی پتانسیل غرق کردن بیننده در خودش را دارد اما متاسفانه با برخی کمکاریها، هرگز به چنین موفقیتی نمیرسد.
برای کسانی که از فصل اول سریال Castlevania لذت بردهاند، دیدن هشت اپیزود تازهی منتشرشده توسط نتفلیکس برای این اثر، یقینا آن لذت را به مرحلهی بعدی میرساند و حتی برای دوستداران مجموعه بازیهای «کسلوانیا» که هنوز سراغ آن را نگرفتهاند، فصل دوم انقدر جذابیت دارد که بخواهند به خاطر دیدنش، همین حالا تماشایش را آغاز کنند. برای دیگران هم با این که سریال هنوز در مرحلهای نیست که لیاقت تماشا شدن توسط هر مدل تماشاگری را داشته باشد، Castlevania نقاط قوت زیادی دارد و با پخش کردن تمرکز خود روی کاراکترهای مثبت و منفی گوناگون، بیان کردن چند داستان موازی به شکلی سرگرمکننده و صد البته تصویرپردازیهایی زیبا و دیدنی، میتواند لیاقت وقتشان را داشته باشد. البته به این شرط که از داستانهای فانتزی مرتبط با خونآشامها و هیولاها و شکارچیهایشان لذت ببرید و از آن مهمتر، بتوانید با افتهای کوتاه روایت یک قصه و مقدمهپردازیهای طولانی در برخی اپیزودها، کنار بیایید. مواردی که اگر از من میپرسید، شدت شیرینی رسیدن به بهترین قسمتهای محصول مورد بحث و تماشای خاصترین سکانسهای آن، سبب میشوند که از کنار آمدن با تکتکشان، ابدا پشیمان نشوید.