نقد فصل اول سریال You

نقد فصل اول سریال You

سریال You تلفیقی از ژانر عاشقانه و جنایی است و به‌شدت تحت تاثیر شبکه‌های مجازی و تاثیرش بر زندگی مردم ساخته شده است. با میدونی و نقد این سریال همراه باشید.

یک سریال در شروع باید فضای خود را به مخاطب معرفی کند، در کوتاه‌ترین زمان ممکن. ما وقت نداریم که همه سریال‌ها را ببینیم و دوست داریم در همان چند دقیقه اول تکلیفمان با سریال مشخص شود که ادامه‌اش خواهیم داد یا سراغ تفریح دیگری برویم. به احتمال زیاد هر کس پوشه مفصلی از فیلم‌ و سریال‌های دیده نشده و کتاب‌های خوانده نشده یا تفریحِ‌ نکرده دارد که ممکن است به سرعت جایگزین تجربه پیشین شود. پس مشت اولی که از سریال می‌خوریم مهم است. از کلمه مشت استفاده کردم اما منظورم لزوماً شوک یا غافل‌گیری نیست. بعضی فیلم‌ها یا سریال‌ها با اتفاقی توجه برانگیز شروع می‌شوند. بعضی هم شروع‌های به اصطلاح آتش‌فشانی دارند که به سرعت یقه مخاطب را می‌گیرند.

حال اگر با یک فیلم عاشقانه طرف باشیم ممکن است صحنه آغاز غافل‌گیرمان نکند اما لزوم دارد که بتواند احساساتمان را برانگیخته کند. باید با شخصیت‌ها همراه شویم و از جزییات زندگی‌ و درونیات‌شان باخبر شویم. در یک فیلم عاشقانه جزییات حرف اول و آخر را می‌زند و سریال «تو» پر از این جزییات است. ریزکاری‌های ذهنی از شخصیت‌ها و افکار مغشوش پراکنده‌ آدم‌ها برایمان جذاب است چرا که مفهوم عشق هرچه که باشد در ذهن اتفاق می‌افتد. پس راوی ذهنی «تو» انتخاب درستی است که ما را با افکار شخصیت آشنا می‌کند. ما از دریچه ذهن جو با فضای کتاب‌فروشی و پس از آن با اتفاق‌های داستان آشنا می‌شویم.

بعضی فیلم‌ها یا سریال‌ها با اتفاقی توجه برانگیز شروع می‌شوند. حال اگر با یک فیلم عاشقانه طرف باشیم ممکن است صحنه آغاز غافل‌گیرمان نکند اما لزوم دارد که بتواند احساساتمان را برانگیخته کند

چهره واقعی ما با چهره‌ای که از خودمان در فضای مجازی ساخته‌ایم چقدر هم‌خوانی دارد؟ برای برملا شدن آن به یک کارآگاه نیاز است تا ما را دنبال کند و از جزییات زندگی‌مان سر در بیاورد. «تو» سریالی امروزی است و از دغدغه‌های دوران ما حرف می‌زند. دنیایی که خوشبختانه یا شوربختانه بخش زیادی‌ از آن در فضای نت می‌گذرد. ما در فضای نت وقت می‌گذرانیم. سرک می‌کشیم. تجسس می‌کنیم. عاشق می‌شویم. فارغ می‌شویم. در یک کلام ما در سال ۲۰۲۰ در فضای نت زندگی می‌کنیم و البته بیشتر از همه موارد ذکر شده، دنبال می‌کنیم. دنبال‌کننده و دنبال‌شونده مفهومی است که با پررنگ شدن شبکه‌های اجتماعی به دایره لغات ذهن ما نفوذ کردند. سریال «تو» با مفهوم دنبال کردن بازی کرده است. دنبال کردن ما را به یاد «سرگیجه» و «پنجره عقبی» آلفرد هیچکاک و نخستین فیلم کریستوفر نولان یعنی «following» می‌اندازد. اگر وسوسه شدید سریال را تماشا کنید بعد از دیدن فصل اول سریال ادامه متن را بخوانید.

گوشه‌هایی از اتفاق‌های سریال در ادامه لو خواهد رفت.

از جهاتی فرم فیلم شباهت‌هایی به سریال به یادماندنی «دکستر» دارد. در «دکستر» با کارشناس بخش خون اداره پلیس میامی همراه می‌شدیم و در ادامه می‌فهمیدیم که با یک قاتل زنجیره‌ای طرفیم. راوی ذهنی «تو» شبیه به «دکستر» است. دکستر هر از گاهی روح پدرش را می‌دید و با او صحبت می‌کرد. حتی بین عقاید آن‌ها دعوا رخ می‌داد. گاهی هم راهکارهای پدر راه‌گشا بود و دکستر مورگان را از مخمصه نجات می‌داد. در «تو» هم جو گولدبرگ هر از گاهی شخصیت‌هایی را می‌بیند. گاهی معشوقه سابقش را می‌بیند و اتفاق‌هایی از گذشته برایش تداعی می‌شود و گاهی به یاد صاحب کتاب‌فروشی میافتد که نقش پدر معنوی را برای جو بازی کرده است. هر دوی این شخصیت‌ها بر روان کنونی جو تاثیر مهمی داشته‌اند. هر چی پیش‌تر می‌رویم بهتر متوجه می‌شویم که جو از اساس در گذشته سیر می‌کند. او توانایی حل کردن حوادث گذشته را ندارد و وضعیت کنونی‌اش به واسطه تجربه‌های گذشته تغییر می‌کند.

«تو» سراغ یک راوی ذهنی رفته است که از جهاتی با فضای کتاب‌فروشی و شغل و علاقه بک که نوشتن است هم‌خوانی دارد. راوی‌های ذهنی که در ادبیات معمولاً به شکل اول شخص است، ماهیتی قضاوت‌گر‌ دارند. وقتی به ذهن شخصی می‌رویم متوجه می‌شویم مدام درباره اتفاق‌های اطرافش قضاوت‌هایی می‌کند که ممکن است هیچگاه بر زبان‌شان نیاورد. در مقایسه با راوی سوم شخص یا دانای کل که کمتر اهل مداخله‌گری و قضاوت است و تلاش می‌کند حوادث را آن‌طور که اتفاق افتاده شرح دهد راوی ذهنی حتی می‌تواند مخاطب را فریب دهد. به‌خصوص اگر با شخصیتی مواجه باشیم که مشکل روانی هم داشته باشد. حتی گاهی به نظر می‌رسد که راوی به خودش دروغ می‌گوید. ما با تعریف قصه از ذهن شخصیتی روبروایم که مشکل روانی دارد پس احتمال دارد ما را نسبت به واقعیت رخ داده فریب دهد. ممکن است ما را بازی دهد و درنهایت گول بزند. یکی از فریب‌های سریال «تو» در همان ابتدای سریال اتفاق می‌افتد. وقتی ما جو را در نقش یک عاشق ساده‌لوح می‌بینیم و حتی دلمان برایش می‌سوزد که چه بدشانس است که از بِک خوشش آمده و قرار است چقدر در ادامه اذیت شود. هرچه جلوتر می‌رویم متوجه می‌شویم ذهن جو همان‌طور که خودش را فریب می‌دهد و توهم عشق را برایش پررنگ می‌کند ما را هم فریب می‌دهد. در حقیقت با یک قاتل زنجیره‌ای از جنس دکستر مورگان مواجهیم. هر چند به سختی در فصل اول می‌توان کیفیت این دو قاتل زنجیره‌ای را با هم مقایسه کرد.

راوی‌های ذهنی که در ادبیات معمولاً به شکل اول شخص است، ماهیتی قضاوت‌گر‌ دارند. وقتی به ذهن شخصی می‌رویم متوجه می‌شویم مدام درباره اتفاق‌های اطرافش قضاوت‌هایی می‌کند که ممکن است هیچگاه بر زبان‌شان نیاورد

در راوی‌های ذهنی همیشه به نظر می‌رسد حق با کسی است که روایت می‌کند اما حقیقت ماجرا چیز دیگری است. وقتی از دریچه ذهنی شخصیتی با داستان همراه می‌شویم ناخودآگاه به او نزدیک‌تر شده و دنیا را آن‌طور که او می‌خواهد می‌بینیم. در ابتدای قسمت چهارم وقتی مسیر روایت تغییر می‌کند و با بک همراه می‌شویم مي‌توانیم بیشتر او را درک کنیم و به او حق بدهیم. اما حقیقت آن‌طوری است که بک تعریف می‌کند؟ مسلم است که نه. شکل روایتی که یادآوری فیلم راشامون ساخته آکیرا کوروساوا است. در راشومون چهار روایت از چهار شخصیت در یک دادگاه ارائه می‌شود و هر کدام از شخصیت‌ها باتوجه‌به نیاز‌ها و خواسته‌هایشان قصه را به شکلی متفاوت تعریف می‌کنند.

درنهایت حقیقت ماجرا در هیچ‌کدام از روایت‌ها خلاصه نشده است بلکه گوشه‌هایی از حقیقت در هر داستان وجود دارد. در سریال «تو» هم ما با تعریف واقعیت مواجه نیستیم. با تعریف روایت ذهنی شخصیت‌ها از رخداد مواجه‌ایم. روایت‌های ذهنی بیشتر متکی به درون افراد است. درنهایت ما قرار است بهفمیم جو و بک حقیقتاً چطور آدم‌هایی‌اند؟ از درون با چه ضعف‌ها و خواسته‌هایی مواجه‌اند. سریال «تو» سریال درون است. درون آدم‌ها و تلاششان برای دریافت درون دیگری. آن‌ هم از ابزارهای بیرونی و گمراه‌کننده مثل شبکه‌های مجازی.

سراغ دکستر برویم. مهم‌ترین پرسش برای مقایسه با دکستر این است: چرا همه مهارت‌های دکستر باورپذیر است اما خون‌سردی جو کمی توی ذوق می‌زند؟ کمی غیر منطقی است که یک کتاب‌فروش ساده تا این حد تسلط داشته باشد. پدر و خواهر دکستر هر دو پلیس بودند و خودش سال‌ها در اداره پلیس مسئول بخش خون بوده پس طبیعی است که با جرم و جنایت سر و کار داشته باشد و بتواند در مواقع بحرانی خودش را خونسرد جلوه دهد. اما جو یک کتاب‌فروش ساده و در بهترین حالت یک خوره کتاب است. چطور تا این حد خون‌سرد است و بر کشتن و غیب کردن یک انسان تسلط دارد؟‌ دکستر را می‌شود دوست داشت. او آدم می‌کشت اما به این کشتن نیاز داشت و آدم‌های خلاف‌کاری را که از دست قانون فرار می‌کردند می‌کشت. جو را که فقط برای یک رابطه عشقی دنبال کشتن مردم افتاده است، به هیچ‌وجه نمی‌شود دوستش داشت. اما این دریچه نگاه واقع‌گرایانه به اثر است. می‌توان فرض کرد که کشتن و جنایتی که در سریال دیده می‌شود نوعی استعاره است تا نوعی ارتباط عاشقانه مردانه و زنانه تشریح شود. ارتباطی که ماحصل دنیای سریع ارتباطات است. دنیایی که طول مدت رابطه‌ها و شیوه آشنایی را تغییر داده است. درباره این استعاری در ادامه بیشتر صحبت می‌کنم.

درنهایت ما قرار است بهفمیم جو و بک حقیقتاً چطور آدم‌هایی‌اند؟ از درون با چه ضعف‌ها و خواسته‌هایی مواجه‌اند. سریال «تو» سریال درون است. درون آدم‌ها و تلاششان برای دریافت درون دیگری. آن‌ هم از ابزارهای بیرونی و گمراه‌کننده مثل شبکه‌های مجازی

یک فیلم عاشقانه با رقیب عشقی کامل می‌شود. رقیبی که چه بهتر از شخصیت اصلی تواناتر و موفق‌تر باشد و بهتر بتواند دل معشوق را به دست بیاورد. بنجامین اولین رقیب عشقی جو است. اتفاق هیجان‌انگیز سریال در چند دقیقه اولش گنجانده نشده است. در دنیای غافل‌گیری به سر می‌بریم. مسیر دنبال کردن معشوقه که شبیه به فیلم‌های پلیسی بود ما را به سمت ژانر جنایی سوق می‌دهد. اتفاقی که یادآور فیلم روانی ساخته آلفرد هیچکاک است. در روانی هم با یک دزدی معمولی سر و کار داریم که پس از مدتی با مرگ شخصیت اصلی به سمت ژانر جنایی حرکت می‌کنیم. بعدها آلفرد هیچکاک از اصطلاح مگ‌گافین برای تشریح اتفاقی که در روانی افتاده استفاده می‌کند. مگ‌گافین حادثه یا المانی است که ذهن مخاطب را مشغول نگه‌ می‌دارد و مخاطب تصور می‌کند فیلم درباره آن موضوع ساخته شده است اما در حقیقت فیلمساز دارد او را فریب می‌دهد تا به او شوک بدهد.

حتی در قسمت اول صحنه وان حمام و تعلیق آن به‌نوعی یادآور روانی است. با چرخش سریال به سمت ژانر جنایی بنجی تبدیل به اولین طعمه می‌شود. جو او را در زیرزمین کتاب‌فروشی پنهان‌ می‌کند. زیرزمینی که در ادامه تبدیل به لوکیشن همیشگی جنایت‌های جو می‌شود. فیلم‌نامه‌نویس هم فکر همه جایش را کرده است. زیرزمین عایق صوتی است چون صاحب اینجا دوست داشته بتواند در سکوت مطالعه کند. مسیر سریال با ورود به ژانر جنایی تبدیل می‌شود به یک ایده ذهنی از طرف جو. او هر عاملی را که مانع دستیابی به معشوقه‌اش بک باشد از میان برمی‌دارد. ابتدا بنجامین باید حذف شود. بعد از آن پیچ دوست صمیمی بک. بعد روانش‌شناس بک مورد هدف جو قرار می‌گیرد و درنهایت وقتی بک از همه چیز باخبر می‌شود خودش تبدیل به طعمه می‌شود.

مشکل از آن‌جا شروع می‌شود که تغییر شخصیت ناگهانی جو در قسمت اول از یک عاشق ساده‌دل به یک جانی خطرناک باورپذیر به نظر نمی‌رسد. هر چند در قسمت‌های آینده وقتی از پیش‌داستان و گذشته جو آگاه می‌شویم این تغییر منطقی‌تر می‌شود اما رفتارهای جو به قدری مثبت و خیر‌خواهانه است که تصور آنکه بتواند در ادامه آنقدر خشن عمل کند و دیگران را زجر بدهد دور از ذهن جلوه می‌کند. در شروع سریال ایده تمایل به نجات دادن دیگری جایگزین تصور عاشقانه می‌شود. در حقیقت شخصیتی که اعتماد به نفس ندارد سعی می‌کند با کمک همه جانبه و نقش‌ آدم خوب را بازی کردن خودش را خوب جلوه دهد. روشی که معمولاً راه به جایی نمی‌برد. هرچه جو سعی می‌کند با خوبی کردن و نگران بک شدن خودش را به او نزدیک کند نا‌توان‌تر می‌شود. البته نوعی حماقت در رفتارهای بک دیده می‌شود که خودش در تضاد با شخصیت باهوش اوست. در خیلی از مواقع بک با زرنگی کار خودش را پیش می‌برد اما عجیب است در همه بارهایی که جو او را تعقیب می‌کند متوجه نمی‌شود که کسی دارد او را می‌پاید. اتفاقی که شاید یکی از بزرگ‌ترین باگ‌های سریال به حساب بیاید.

جو از رفتار پیج حس انزجار دارد اما خودش هم دقیقاً همان رفتار را با بک دارد. هر دو او را تعقیب می‌کنند. هر دو او را می‌پایند و هر دو چشم‌چرانی می‌کنند. ایده چشم‌چرانی ما را دوباره وصل می‌کند به آلفرد هیچکاک و «سرگیجه» و «پنجره عقبی»

با حذف بنجی و پررنگ شدن حضور پیچ در زندگی بک مثلث دو مرد به‌دنبال یک زن تغییر شکل داده و به الگوی یک مرد یک زن به‌دنبال یک زن تبدیل می‌شود. پیچ در زندگی خود خلاهای بسیاری حس می‌کند و از جهاتی شبیه به جو است. او هم می‌خواهد افسار زندگی بک را در دست بگیرد و کنترلش کند اما ظاهر رفتارش شکلی خیرخواهانه دارد. مدام در طول سریال به بک کمک مالی می‌کند و حتی بدون اطلاع او برایش بلیط هواپیما برای سفر به پاریس را خریده است. پیچ به‌عنوان دومین دشمن جو در طول سریال به‌شدت به او شباهت دارد و همین شباهت رقابت بین‌شان را ترسناک‌تر می‌کند.

پیچ هم تصور می‌کند که بک توانایی تصمیم‌گیری درست برای خودش را ندارد و او باید برایش تصمیم بگیرد و به او کمک کند. جو از رفتار پیج حس انزجار دارد اما خودش هم دقیقاً همان رفتار را با بک دارد. هر دو او را تعقیب می‌کنند. هر دو او را می‌پایند و هر دو چشم‌چرانی می‌کنند. ایده چشم‌چرانی ما را دوباره وصل می‌کند به آلفرد هیچکاک و «سرگیجه» و «پنجره عقبی». شکل مراقبت پیچ و جو از بک بیش از آنکه به یک نیروی عاشقانه بازگردد نوعی کنترل‌گری مخفی دارد. آن‌ها به خاطر ضعف‌های شخصیتی‌شان سعی می‌کنند به‌جای دیگری (بک) تصمیم بگیرند و با ترفندهای مختلف او را برای خود نگه دارند.

به استعاره بازگردیم. استعاره قتل در هر قسمت پررنگ‌تر می‌شود. پسری تلاش می‌کند تا با کشتن موانع جلوی راهش به دختر مورد علاقه‌اش برسد. در واقعیت روزمره شاید کمتر با کشتن سر و کار داشته باشیم اما به‌نوعی حذف کردن دیگری برای پیشبرد یک رابطه اتفاق می‌افتد. آدم‌ها سعی می‌کنند مثل جو دیگری را به هر سیاستی که شده وادار کنند تا کار مورد علاقه آن‌ها را انجام دهند. ممکن است کشتن دوست معشوقه‌ کمتر رخ دهد اما حذف آن به وفور اتفاق میافتد و همین باعث می‌شود سریال قابل درک شود چون بر مضامین و داستان‌هایی دست گذاشته که به شکلی در زندگی تجربه‌شان کرده‌ایم.

جایی جو می‌گوید: «باید برم در مغز آدم‌ها.» این نگاهی است که یک خوره کتاب بعد از مدتی به دست می‌آورد. آنقدر با شخصیت‌های کتاب‌ها همراه می‌شود که درباره آدم‌های واقعی هم شروع به تجزیه و تحلیل می‌کند و سعی می‌کند آن‌ها را پیش‌بینی کند. کاری که جو درباره همه آدم‌ها انجام می‌دهد تا بتواند نقشه خود را عملی کند. نقشه‌ای که درنهایت به یک خواسته منتهی می‌شود: خواستن بک. خواستن تو. ولی سؤال اینجا است که نتیجه این میزان کتاب‌خوانی تبدیل شدن به یک آدم ضعیف و عقده‌ای است که برای به دست آوردن تمام توجه یک دختر حاضر است همه آدم‌های مزاحم را با هر روشی که شده – حتی کشتن – از میان بردارد؟ پس آن همه مطالعه به چه دردی خورده است‌؟ به نظر می‌رسد کتاب‌فروشی و کتاب‌خوانی بیش از آنکه شخصیت جو را شکل داده باشند بستری برای ارتباط شخصیت‌ها به همدیگر باشد.

جایی جو می‌گوید: «باید برم در مغز آدم‌ها.» این نگاهی است که یک خوره کتاب بعد از مدتی به دست می‌آورد. آنقدر با شخصیت‌های کتاب‌ها همراه می‌شود که درباره آدم‌های واقعی هم شروع به تجزیه و تحلیل می‌کند و سعی می‌کند آن‌ها را پیش‌بینی کند

در روانی هیچکاک، نورمن به خاطر مشکلات روانی زنان جوان را می‌کشد. در آن فیلم با شخصیت اسکیزوفرنی رو‌به‌رو‌ایم که گاهی در کالبد مادرش حلول می‌کند و دست به جنایت می‌زند. در «تو» هم با جو سر و کار داریم که تفکرات مریضش درباره شیوه ارتباط برقرار کردن با معشوقه‌هایش باعث شده به یک جانی بدل شود. در ابتدای سریال سعی می‌کند دشمنان‌اش را از سد راه بردارد تا به بک برسد. در انتهای فصل خود بک سد راه رسیدنش به بک شده است. حالا به وضعیتی رسیده که در مرز جنون است. باید کسی را از میان بردارد که در همه فصل به دنبالش می‌گشته است. هر چند مشخص می‌شود که خواست‌های جو بیشتر معطوف به گذشته است. او مدام چیزهایی حل نشده از گذشته با خود حمل می‌کند. کرد تصویری آن در سریال معشوقه سابقش است که مدام جلوی چشمش ظاهر می‌شود. راستی واقعیت همین‌طور نیست؟ همه ما چیزهایی از گذشته را همیشه با خودمان حمل می‌کنیم و در مخفی‌گاه ذهن از آن محافظت می‌کنیم چون دلمان نمی‌خواهد از گذشته بگذریم.

رفتار مشابه جو را می‌توان در دادگاه‌های خانواده دید. مردی زنش را در خانه حبس کرده و مدام او را زیرنظر می‌گیرد و اجازه نفس کشیدن به او نمی‌دهد و مدام از او می‌خواهد تا دوستش بدارد. نمونه وطنی این برخورد فیلم «قرمز» ساخته فریدون جیرانی است که در آن محمدرضا فروتن به‌عنوان یک شوهر غیرتی و در عین حال به‌شدت عاشق مدام همسرش هدیه تهرانی را آزار می‌دهد. جالب است که فیلم جیرانی هم از میانه از یک فیلم دادگاهی- عاشقانه به سمت فیلمی جنایی کشیده می‌شود. انگار عشق و جنایت به خوبی با هم چفت می‌شوند و اگر آماری از میزان جنایت‌های منتهی به مرگ درآوریم درنهایت درصد زیادی از آن‌ها پای عشق یا مشکلات روانی حاصل از شکست عشقی وسط باشد. منتظر تحلیل فصل آینده سریال «تو» باشید.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
5 + 1 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.