سریال ویچر نتفلیکس در نخستین فصل خود نشان میدهد که اثری فعلا رنجبرده از برخی کمبودها و در عین حال یک محصول تلویزیونی پتانسیلدار و لایق تماشا شدن توسط هر فرد علاقهمند به فانتزیهای اغراقآمیز بزرگسالانه است.
آثار اقتباسی خلقشده بر پایهی بهرهبرداری از مجموعههای داستانی محبوب و شناختهشده طی سالهای طولانی را به جرئت میتوان از نظر زیر ذرهبین رفتن توسط بینندگان و حتی گاهی هم منتقدان، محصولاتی ترسناک برای سازندگان آنها دانست. محصولاتی که امکان ندارد که یکی از آنها تکتک علاقهمندان به آثار مرجع اصلی را راضی کند و همیشه فارغ از سطح کیفی خود بهعنوان داستانگوهای جدید، با ذرهبینهایی شاید فرعی همچون سنجش میزان وفاداریشان به کتاب، کامیک یا حتی فیلم اصلی هم مورد بررسیهای جدی قرار میگیرند.
این وسط اما سریال The Witcher، تازهترین محصول بزرگ نتفلیکس از همان روز اعلام خبر ساخت از این نظر در وضعیتی به مراتب استرسزاتر برای سازندگانش نیز قرار داشت؛ چرا که در دنیای امروز نهتنها داستانهای کوتاه و بلند اصلی و فرعی «ویچر» به قلم آندری ساپکوفسکی ۷۱ساله گروه طرفداران بزرگ و خاص خود را دارند، بلکه شرکت سی دی پراجکت رد هم در چندین و چند سال اخیر با چندگانهی The Witcher تعداد پرشماری از مخاطبان دنیای هنر هشتم را در این جهان فانتزی غرق کرده است. ماجرا هم در جایی به اوج پیچیدگی خود میرسد که به یاد میآوریم که بازی The Witcher، بازی The Witcher 2: Assassins of Kings و The Witcher 3: Wild Hunt و بازیهای فرعی دیگر منتشرشده از این مجموعه توسط CD Projekt هم نهتنها سرتاسرِ قصههای روایتشده توسط ساپکوفسکی را پوشش نمیدهند، بلکه در بسیاری بخشها حاصل خلاقیت تیم نویسندگی جداگانهای هستند که اعضای آن بعضا ابایی هم از ایجاد تغییرات گوناگون در ماجراهای رخداده برای شخصیتهای مختلف این جهان عظیم نداشتهاند. پس «ویچر» در حالی پخش خود بهعنوان یک سریال تلویزیونی را آغاز کرد که فارغ از مواجهه با دو گروه بسیار بزرگ از طرفداران اثر مرجع و یک اقتباس مثالزدنی انجامشده از روی آن در مدیومی متفاوت، خواه یا ناخواه باید بپذیرد که خود اعضای آن دو گروهِ علاقهمند به دنیا و شخصیتهایش هم در بسیاری موارد نظراتی متفاوت با یکدیگر دارند. پس فارغ از غیرممکن بودن ذاتی مأموریت خلق یک اثر اقتباسی عالی که تکتک طرفداران محصول مرجع را راضی میکند، اینجا باتوجهبه شرایط پیشآمده The Witcher از نتفلیکس از یک نظر با شرایطی حتی ترسناکتر از اکثر آثار اقتباسی دیگر مواجه میشود. بهگونهای که شاید تنها راه رستگاری سریال در چنین وضعیتی احترام به تمام آثار تحسینشدهی پیشین با محوریت دنیای «ویچر»، قرار دادن ارجاعاتی مناسب به هر دوی آنها در بسیاری از بخشهای داستانگویی خود و صد البته حرکت در جادهای منحصربهفرد و احتمالا از بسیاری جهات متفاوت با هر دوی آنها باشد؛ راهی که اگر راستش را بخواهید، سازندگان «ویچر» خوشبختانه فعلا با فصل اول با موفقیت نسبی حرکت رو به جلو در آن را آغاز کردهاند.
بااینحال نمیتوان انکار کرد که لورن اشمیت هیسریش در مقام شورانر و سازندهی اصلی سریال «ویچر»، با درک تفاوتهای عظیم حاضر بین داستانگویی موفقیتآمیز در یک سریال نسبت به چند بازی جهانبازِ چند دهساعته، محصول خود را متمرکز روی آثار اصلی یعنی داستانهای کوتاه و بلند نوشتهشده توسط ساپکوفسکی پیش میبرد. داستانهایی که باتوجهبه عمر طولانی بسیاری از شخصیتهای اصلی مجموعه به دلایل جادویی متفاوت بعضا فواصل زمانی بزرگی بین آنها دیده میشود و تلاش سریال برای پوشش حداکثری و هدفمند محتواهایشان همزمان نخستین نقطهی ضعف و اولین نقطهی قوت فصل اول اثر را خلق کرده است.
«ویچر» که بار معنایی هرکدام از داستانهای کوتاه و بلند مرجع را درک کرده است و مشخصا میداند هرکدام از آنها چه نقش مهمی در پروسهی پیشرفت شخصیتپردازی برخی کاراکترها ایفا میکنند، به خودش جرئت ترکیب کردن بسیاری از آنها با یکدیگر را میدهد. بهگونهای که در همین فصل اول اثر مخاطب با چند خط داستانی که بعضا زمان وقوع آنها چندین و چند سال با یکدیگر اختلاف دارد، سر و کار پیدا میکند. این وسط سبک تدوین اثر هم ابدا بهگونهای نیست که با بخشیدن اطلاعات اضافی و راهنماییهای شاید آسانکننده به مخاطب مثل نوشتههایی روی تصویر که تاریخ وقوع هر داستان را مشخص میکنند، قصد راحت کردن کار او را داشته باشد. نتیجه هم میشود آن که در طول اثر حتی گاهی با سکانسهایی مواجه شویم که طی آنها دو اتفاق مهم و مرتبط با شخصیتهای متفاوت که از نظر زمانی نیز فاصلهای بسیار بسیار طولانی با یکدیگر دارند، مدام به یکدیگر کات میخورند تا اثر به زیبایی به وجود یک وضعیت روحی یکسان در وجود دو شخصیت اشاره داشته باشد.
سریال برای راهنمایی درست مخاطب و رساندن او به درک خطوط زمانی متنوع و گرهخورده به داستان اصلی خود و همراه شدن وی با قصه برنامههای خوبی دارد و طی بعضی اپیزودها با وصل کردن چند قصه به یکدیگر حسوحال مواجهه با یک پیچش داستانی جذاب را به تماشاگر میبخشد. این جنس از داستانگویی جسورانه همانقدر که برای سازندگان چالشبرانگیز است و ذاتا انرژی زیادی از گروه نویسندگان میبرد، تماشاگر را نیز به چالش میکشد. طوری که به هیچ عنوان نتوانیم بدون توجه کامل و تلاش برای توجه به جزئیات و درک اکثر دیالوگها و تصویرسازیها، داستان را همانقدر که عالی بیان میشود، درک کنیم و شخصا هم عقیده ندارم که چالشبرانگیزی روایت برای بیننده موردی باشد که حتی یک لحظه بتوانیم آن را یک نکتهی منفی به شمار بیاوریم. تازه نباید فراموش کرد که همین روایتِ همزمان گنگ و واضح، اصلیترین موردی است که به مخاطب بهانهی لازم برای بازبینی فصل اول را نیز میبخشد و کاری میکند که وقتی از برخی جزئیات سردرآوردید، تازه بتوانید در دور/دورهای بعدی، داستان را با دقت و توجه به برخی زوایای دیگر آن دنبال کنید. این موضوع از دو جهت بهشدت در طولانیمدت به نفع سریالی همچون «ویچر» تمام خواهد شد؛ اول اینکه باعث میشود در فاصلهی نسبتا بلند حاضر بین فصل اول و دوم که در سال ۲۰۲۱ میلادی به دست طرفداران میرسد، بیننده بتواند با دلیلِ منطقی و درست به سریال بازگردد و آنقدرها از آن فاصله نگیرد و دوم هم اینکه چند بار تماشا شدن این فصل توسط وی به احتمال زیاد تاثیری مثبت روی احساس او نسبت به فصلهای بعدی دارد. چرا؟ چون فصل اول «ویچر»، شخصیتها، برخی خطوط داستانی، افسانهها، قوانین و در کل مواردی بسیار کلی از جهانش را معرفی میکند.
به بیان بهتر اگر ما فصل مورد بحث را با همهی جزئیاتش درک کنیم، قطعا در ادامه هم شانس بیشتری برای دنبال کردن درست قصههای سریال و غرق شدن درون این جهان داریم. پس چه نقطهی قوتی مهمتر از آن که باتوجهبه فرم روایت قصهی سریال شانس بازبینی شدن این فصل توسط تماشاگر افزایش پیدا کند تا به همین شکل شانس سازندگان نیز برای مواجهه با تماشاگری بهشدت آشنا با جهان «ویچر» هنگام پخش فصول بعدی زیاد شده باشد؟
بااینحال، همانگونه که گفتم متاسفانه اهمیت دادهشده به پوشش حداکثری داستانهای ممکن و عدم استفاده از یک خط داستانی مستقیم و بهرهبرداری از فلشبکهای متعدد، پدیدآورندهی یکی از نقاط ضعف انکارپذیر فصل اول «ویچر» هم به حساب میآید. ایرادی نهچندان بزرگ اما اثرگذار که طی سالهای اخیر محصولات اقتباسی قابل توجهی با آن مواجه بودهاند.
مشکل مورد اشاره چیزی نیست جز وجود یک تضاد در برنامهای که سازندگان برای اقتباس از روی منبع انتخاب کردهاند. کمتر نویسندهای معتقد است که اثر اقتباسی باید کاملا وفادار به کتابهای مرجع باشد و هیچکس هم نمیتواند خلق شدن بسیاری از بهترین آثار اقتباسی تاریخ سینما و تلویزیون تا به امروز با پشت پا زدن به برخی از داشتهها و جزئیات منابع خود را انکار کند. اما وقتی سازندگان مدل داستانگویی و الهام گرفتن از اثر مورد اقتباس قرارگرفته را تعیین میکنند، نمیتوانند در بنیان آن تضادی را قرار بدهند که عملا رفتار آنها در قبال آن را نهچندان قابل توجیه جلوه میدهد.
ماجرا از این قرار است که سریال «ویچر» در عین اینکه یک اقتباس صد در صد وفادار به منبع خود نیست، با این سبک از روایت عملا بیشترین درک ممکن از داستان را تحویل طرفدارانی میدهد که از قبل به خوبی با کتابها آشنا بودهاند. در حقیقت از آنجایی که سریال پرشده از روایت داستانهایی فاصلهدار از یکدیگر است و همزمان ظاهر یک داستان ثابت و مشخص را به خود میگیرد، بیشتر از هر کس دیگری آن دسته از مخاطبانی درکش میکنند و موقع تماشایش از نویسندگان سریال عقب نمیمانند که کتابهای ساپکوفسکی را خوانده باشند؛ آنها از سریال عقب نمیافتند چون داستان را با جزئیاتش میشناسند و چند تغییر هم نمیتواند فاصلهی ذهنی این افراد با قصه را انقدرها افزایش دهد.
آثار برتر در هر مدیوم همواره وقتی کاملا موفق هستند که اصلیترین گروه مخاطبان خود را راضی نگه دارند و «ویچر» هم با مدل سخت انتخابکرده برای داستانگویی نشان میدهد که همین طرفداران پروپا قرص را حداقل در فصل اول بهعنوان اعضای گروه شمارهی یک بینندگان میشناسد. پس در این شرایط تغییر داستانهای بیرون کشیدهشده از منبع در برخی جزئیات کلیدی و جذاب برای این افراد، بهنوعی حکم آزار دادن گروه شمارهی یک تماشاگرها را دارد و کاری میکند که محصول نتفلیکس گاهی بیبرنامه و شکلنگرفته براساس حسابوکتابهای معنیدار به نظر برسد.
البته ریشهی شکلگیری این ایراد نه در خود روش انتخابشده برای روایت داستان که در نحوهی پیادهسازی آن خاک شده است. بسیاری از داستانهای جایگرفته در فیلمنامههای هشت اپیزود فصل اول The Witcher که انصافا نامگذاریهای زیبایی دارند، بناشده روی قصههایی کوتاه و رویدادهایی کلیدی در دنیای اثر مرجع هستند که هرگز ساپکوفسکی باتوجهبه مدل داستانگویی مد نظر خود در دنیای ادبیات نیازی به شرح و بسط آنها نداشته است. اینجا اما استفادهی یکجا و مداوم سازندگان از این موارد باعث میشود که گاهی هنگام دیدن اثر، مخاطب خود را روبهروشده با سبکی همزمان پیچیده و پرسرعت از روایت ببیند؛ سبکی که حتی اگر بتوانیم پیچیدگی آن را بپذیریم و حتی از این جسارتش لذت ببریم، باز هم گاهی احساس میکنیم که صرفا رخدادمحور جلو میرود و همیشه روی روایت مفصل یک قصهی کلیدی انقدرها وقت نمیگذارد. به همین خاطر هم مخاطبِ تازهای که ابدا هیچگونه اطلاعاتی از این دنیا ندارد و نه بازیها و نه کتابهای «ویچر» را تا قبل از دیدن سریال شناخته است، حداقل در دور اول دیدن نخستین فصل آن گاهی بیش از اندازه به چالش کشیده میشود و این میتواند لذت حاضر در دنبال کردن این فرم از داستانگویی را طی بعضی لحظات برای وی خستهکننده و حتی کمی مجازاتکننده جلوه دهد.
The Witcher که فصل نخست آن را در اصل هفت نویسنده و چهار کارگردان با مدیریت یک شورانر شناختهشده به خاطر سریالهایی همچون The West Wing و Daredevil آفریدهاند، هرچه که باشد سریال ترسویی نیست. چرا که کاملا بار بزرگسالانهی خود را در همهی بخشها در آغوش میکشد و از این نظر تعارفی با مخاطب ندارد. سریال در تمامی ابعاد خود بهجای سنجش کمیت محتوای صرفا قابل تماشا برای تماشاگر بزرگسال به کیفیت آن و نقشش در داستان فکر میکند و در مقام مقایسه با آثار مشابه، در عین بارها و بارها استفاده از سکانسهای خشونتآمیز و مواردی از این دست، کمتر ثانیهای را در خود جای داده است که بتوان گفت از فلان محتوای بزرگسالانه فقط برای ایجاد یک سرگرمی لحظهای و سواستفاده از درجهی سنی خود بهره میبرد. اما اگر حقیقتش را بخواهید، باید گفت که شجاعت اصلی آن نه با این موارد که در نمایش فانتزی بهشدت جادومحور و دنیای شلوغ و خیالی اثر به چشم میآید.
«ویچر» برخلاف بسیاری از فیلمها و سریالهای پرخرج اقتباسی چند سال اخیر، جذابیت رسیدن به واقعگرایی را با خجالت کشیدن از ذات خود بهعنوان یک قصهی شکلگرفته بر پایهی انواعواقسام موارد تخیلی اشتباه نمیگیرد و به دنیای خود افتخار میکند. انقدر که با تاکید و با جزئیات نقش جادو در برخی بخشهای آن و سازوکار عجیب بعضی قسمتهایش را شرح میدهد و حتی یکی از بهترین آهنگهای خود را طوری خلق کرده است که میتوان نواخته و خوانده شدن آن در خودِ خودِ دنیای اثر را باور کرد. همین هم باعث میشود که در عین عجیب بودن آن در بسیاری بخشها و بدون جواب ماندنِ طبیعی بسیاری از پرسشهای بیننده دربارهی این جهان پس از تماشای فصل اول اثر، اکثر دنبالکنندگان بتوانند جهان جایگزین خلقشده در آن را کموبیش به رسمیت بشناسند؛ چهانی پرشده از موجوداتی با نژادهای متفاوت که سرنوشت و نیروهایی کنترلکننده و بالاتر از سطح فهم اکثر انسانها نقش بهسزایی در آن ایفا میکنند.
لورن اشمیت و تیم او بهجای معرفی دقیق و پرجزئیات چند مورد از عناصر سازندهی این جهان در فصل اول، طی هشت قسمت نخست اثر صرفا آن را بدون ترس از گیج شدن مخاطب به ما نشان میدهند. طوری که در بیان تمثیلی مخاطب احساس کند که بهجای دریافت سه هدیه در یک شب، میداند که در آینده جعبهای بزرگ و پرشده از چندین و چند هدیه را دریافت میکند و توصیفات کلی همگان از این هدیهها و کاغذ کادوی پیچیدهشده دور جعبهی بزرگ هم آنقدر جذبکننده به نظر میآیند که او را فعلا از مشتاق برای آینده و بیشتر دانستن نگه دارند. تازه این در حالی است که سریال همانقدر که به برخی مکانهای این جهان بزرگ و برخی عناصر سازندهی آن صرفا اشارهی اندکی کرده است، چند مورد مهم از این دنیای فانتزی را نیز در همین فصل اول با جزئیات بسیار زیاد به تصویر میکشد و به بیننده معرفی میکند؛ مواردی مثل آکادمی Aretuza که فصل اول کار خوبی در معرفی تاریخی و جغرافیایی آن انجام میدهد.
جدی گرفته شدن بار فانتزی داستان توسط این سریال کاری میکند که برای نمونه هر زمان که سکانسی جادومحور و لحظهای ظاهرا غیر قابل توضیح از راه رسید، «ویچر» به سرعت برای توضیح دقیق آن و واقعگرایانه و باورپذیر کردنش در نگاه مخاطب دستوپا نزند و عملا به او بفهماند که اگر به همراهی با این داستان علاقه دارد، باید چنین مواردی را نیز همیشه در همان نگاه اول پذیرا باشد. این تصمیم هم به سازندگان در ادامهی راه شانس جواب دادن به سوالاتی بیشتر را میدهد و هم کاری میکند که سریال با جمعآوری مخاطبان مخالف با ذات خود در فصول آغازین، در ادامهی راه و زمانیکه نقش این جنس از داستانگوییها در آن پررنگتر هم میشوند با مخالفتهای گسترده و بعضا دهشتناک آنها روبهرو نشود. «ویچر» نتفلیکس به طرز خوشحالکنندهای ماهیت خود را میشناسد و به هیچ عنوان هم نمیخواهد خود را اثری متفاوت با ذات واقعی خویش نشان بدهد.
منهای جلوههای ویژهی کامپیوتری اثر که بعضی اوقات کاملا قابل قبول هستند و گاهی هم انصافا عدم تناسب حاضر بین بودجهی این فصل و نیاز سریال به استفادهی مفصل از آنها از همان فصل اول را با ضعف و کمبودهای خود به رخ میکشند، «ویچر» تقریبا در تمام ابعاد تولیدی خارج از فیلمنامه، رضایتبخش برای بسیاری از بینندگان است. از یک طرف آلبوم موسیقی متن غنی اثر بارها و بارها به برقراری روابط احساسی درست بین مخاطب و لحظاتی ویژه در داستان کمک میکند و از طرف دیگر چینش سکانسهای سریال هم غالبا به شکلی است که مخاطب را از مواجهه با تکرار مکررات خسته نکند. «ویچر» چه موقع استفاده از آهنگی بهخصوص، چه برای بهرهبرداری از نورپردازیهایی ویژه و حسابشده و چه وقتی که بخواهد با یک مدل قاببندی توجه بیننده را به موردی بهخصوص جلب کند، به یاد دارد که باید از نظر صوتی و بصری متنوع باشد و گرفتار تقلیدهای دوباره و دوباره از روی دست خود نشود. همین هم کاری میکند که حتی در لحظات افت ریتم داستانگویی اثر یا فرا رسیدن بخشهایی از قصه که هماندازه با دیگر قسمتهای آن جذاب به نظر نمیرسند، سریال با عناصر جذبکنندهی دیگر خود جلوی دور شدن مخاطب را بگیرد و وی را پای دقایقش بنشاند.
شوکهکنندهترین نقطهی قوت «ویچر» برای بسیاری افراد اما به احتمال عملکرد تیم بازیگری آن است. تیمی که اعضای آن عملا هرگز از سطح استاندارد پایینتر نمیروند و سه بازیگر اصلی و چند بازیگر فرعی آن هم انصافا با درک کامل پرداخت شخصیتی عالی انجامشده برای کاراکترشان در طول داستان، همهی جوهرهی شخصیتها را در اجرای خود نشان دادهاند. هنری کویل نه فقط با چهره و زبان بدن که با صدای خود نیز در هر لحظه گرالت ریویایی را به تصویر میکشد. اجرای صوتی وی در این نقش انقدر عالی است که تکهکلامها، مدل گفتار و سبک رفتاری گرگ سفید را هم به سرعت برای مخاطب دوستداشتنی و قابلتوجه میکند. در همین حین فریا آلن تمام شجاعت، ترس و حماقت حاضر در وجود دختری مثل سیری را همزمان نشانمان میدهد، جودی می نقش زنی افسارگسیخته، خاکستری و لایق احترام را بسیار خوب بازی میکند و بازیگرانی مثل اما اپلتون و میآنا بورینگ هم از زمانهای حداقلی برای ماندگار کردن شخصیتهایی همچون رنفری و تسایا در ذهن مخاطب بهرهی زیادی میبرند. در این بین با فراموش کردن آنا شافر در نقش تریس مریگُلد یعنی تنها عضو از تیم بازیگری اثر که فعلا نه خودش و نه شخصیتی که اجرا میکند نتوانستهاند در حد و اندازهی انتظارات اکثر بینندگان به چشم بیایند، به آنیا چالوترا میرسیم؛ بازیگر ۲۳ سالهای که با دنبال کردن دقیق خط شخصیتپردازی ینیفر از ونگربرگ در سریال که او را به جادوگری قابل همذاتپنداری و پرشده از خوبیها و بدیهای متضاد تبدیل میکند، پرترهای قابل قبول از این کاراکتر را به نمایش میگذارد. تازه این افراد فقط شخصا اجراهایی مناسب را تقدیم تماشاگرها نمیکنند و اصلا یکی از نکات مثبت فصل نخست سریال شیمی و رابطهی قابل باوری است که طی سکانسهای متعدد بین چند نفر از آنها برقرار میشود.
«ویچر» سریالی است که نه تقریبا در هیچ دقیقهای میشود رنج بردن آن از چند ایراد را انکار کرد و نه در اکثر ثانیههای نخستین فصل آن میشود این حقیقت را از یاد برد که برای موفقیت حقیقی به بهتر شدن از بسیاری جهات در فصل دوم احتیاج دارد. اما همزمان هم نمیتوان نکات مثبت آن و جذابیتی را که بهعنوان یک فانتزی بزرگسالانه و اغراقآمیز دارد، انکار کرد. همزمان نمیتوان از یاد برد که اکثر سکانسهای اکشن آن چهقدر خوشجلوه هستند و با فیلمبرداری از زاویای درست و کات زدن به موقع چهقدر خوب مخاطب را خیرهی خود میکنند. همزمان نمیتوان از یاد برد که عملکرد تیم بازیگری اثر که شکهای بسیار زیادی نسبت به آن وجود داشت، در محصول چهقدر خوب به نظر میرسد و سازندگان تا چه اندازه در معرفی پایه و اساس جهان و چند مورد از شخصیتهای اصلی داستان بلند خود با همین فصل اول موفق بودهاند. همهی اینها هم وقتی بیشتر از همیشه به چشم میآیند که فصل اول این سریال که همهی طرفداران ویچر و حتی بالاتر از آن همهی دوستداران این جنس از داستانهای فانتزی بزرگسالانه و جریانیافته در سرزمینهایی سرتاسر جادویی باید یک بار امتحانش کنند، به پایان میرسد.
در آن لحظه بسیاری از افراد تازه باتوجهبه تمایل انکارناپذیر خود به تماشای قسمت بعدیِ هنوز تولیدنشدهی اثر متوجه میشوند که «ویچر» چهقدر در جلب توجه آنها و همراه کردنشان با خود موفق بوده است. قطعا سریال با عدم موفقیت فعلی در ارائهی مواردی همچون پیامهای قابلتوجه حاضر در منبع اقتباس به مخاطب و کمبودهای دیگر نامبرده در این نوشته لیاقت زیر سؤال رفتن از برخی جهات را دارد. اما در پایان، «ویچر» در همهی بخشهای دیگر نیز بسیار خوب است؛ در حد و اندازهای که طی سطح بالاترین دقایق و سکانس پایانی آن به یاد صحبتهای شاعرانهی ژاکیر با بازی جویی بیتی یا همان دندلاینِ خودمان بیافتیم و احتمالا بگوییم که بهعنوان عضوی از سرزمین فراوانی، فصل اول «ویچر» احتمالا لیاقت این را دارد که سه سکه از پنج سکهی ممکن را به سمتش بیاندازیم.