چه میشود اگر یک سریال، فیلم «بتمن علیه سوپرمن» را به عنوان الگوی خودش انتخاب کند؟ نتیجه چیزی شبیه به سریال Titans از آب در میآید. همراه نقد میدونی باشید.
حالا که دیگر به نظر میرسید سریالهای نتفلیکسی مارول بعد از شروعِ قویشان طوری در گردابِ تبدیل شدن به محصولاتی ضعیف و غیرقابلاعتنا گرفتار شدهاند که حتی بهبودیافتهترینشان یعنی «دردویل ۳» هم نتوانست از دست برخی از آنها خلاص شود. و حالا که سریالهای نتفلیکسی مارول یکی پس از دیگری در حال کنسل شدن بودند، به نظر میرسید سریالهای انحصاری شبکهی تازهتاسیسِ «دیسی یونیورس» میتوانند به جایگزینِ خوبی برای آنها تبدیل شوند و مرهمی روی دردمان باشند. «دیسی یونیورس» قصد دارد با این سریالها، به همان کسانی که به سریالهای بزرگسالانهترِ مارول جذب شده بودند و حالا آواره و سرگردان به دنبالِ خانهی جدیدی برای سیراب کردنِ عطشِ داستانهای ابرقهرمانیشان میگشتند پناه بدهد و رسما فازِ بعدی سریالهای ابرقهرمانی بزرگسالانهای که با همکاری مارول و نتفلیکس آغاز شده بود را کلید بزند. دیسی در عصرِ جدید اقتباسهای کامیکبوکی همواره عقبتر از بزرگترین رقیبشان بوده است. آنها در حالی دنیای سینماییشان را بهطور شتابزدهای با «مرد پولادین» شروع کردند که مارول به «مرد آهنی ۳» رسیده بود. در حالی با «بتمن علیه سوپرمن» بهطور جدیتری از برنامههای آیندهشان پردهبرداری کردند که مارول با «نگهبانان کهکشان» و «انتمن» سراغ برخی از درجه سومترین کاراکترهایش رفته بود. آنها در حالی «جاستیس لیگ» را عرضه کردند که مارول نه تنها «اونجرز» را چندین سال قبل ارائه کرده بود که در حال آماده شدن برای «اونجرز: جنگ اینفینیتی» بود. پس طبق معمول دیسی در حالی سراغِ سریالهای جدی و بزرگسالانهای برای کاراکترهایی که حکم دردویلها و جسیکا جونزها و لوک کیجهایش را دارد رفته است که مارول خیلی وقت است تهدیگش را هم خورده است. با این حرفها اصلا قصد ندارم عقبافتادگی دیسی را توی سرش بزنم. بالاخره این جور تعقیب و گریزها، جزیی از زندگی همیشگی کمپانیهای بزرگ بوده است. ناسلامتی یک زمانی در حالی مارول مشغولِ دست و پنجه نرم کردن با خطرِ ورشکستگیاش بود که دیسی داشت با سهگانهی «شوالیه تاریکی» تاریخِ سینمای ابرقهرمانی را بازنویسی کرده و پول پارو میکرد.
اما عقب افتادنِ یک کمپانی به همان اندازه که میتواند به انگیزهی دوچندانی برای آنها برای دست زدن به کارهای هیجانانگیز و غافلگیرکنندهای برای بلند شدن روی دستِ رقیبشان تبدیل شود، به همان اندازه هم میتواند به کمپانی وحشتزدهای تبدیل شود که با سراسیمگی به هر چیزی که رقیبشان کهنه کرده بود چنگ میاندازد تا از سقوطش جلوگیری کند و تعجب میکند که چرا به سرعتِ سقوطش افزوده میشود. چیزی که مشکلِ دیسی را سختتر میکند این است که این کمپانی به همان اندازه که در جستجوی به دست آوردنِ میراثِ مارول است، به همان اندازه هم در گیر و دارِ تکرارِ میراثِ گذشته خودش است. پس با مجموعهای طرفیم که از دو جهت در گذشته زندانی شده است. به همان اندازه که میخواهد گستردگی و موفقیتِ مارول را داشته باشد، به همان اندازه هم میخواهد سهگانه «شوالیه تاریکی» را به زبانِ منحصربهفرد خودش تبدیل کرده و موفقیتشان را تکرار کند. ولی نه تنها کاری که برای مارول شدن لازم است را انجام نمیدهد، بلکه درکِ دقیقی از موفقیت فیلمهای کریستوفر نولان هم ندارد. خوشبختانه چندین شکست لازم بود تا دیسی به این حقیقت پی ببرد و با «واندر وومن» و «آکوآمن» و در ادامه «شزم» و غیره در مسیرِ درست قرار بگیرد. اما این خودآگاهی درباره «تایتانها» (Titans) صدق نمیکند. بزرگترین مشکلِ این سریال باز دوباره به همان عدم آگاهی دیسی از چیزی که مارول را موفق کرد، از چیزی که نولان را موفق کرد و از چیزی که میتواند محصول فعلیاش را با انتخابِ فرم و مسیر منحصربهفردِ خودش موفق کند مربوط میشود. ما در حالی روی «تایتانها» برای پُر کردن جای خالی سریالهای نتفلیکسی مارول حساب باز کرده بودیم که خب، تریلرهای این سریال اصلا امیدوارکننده نبودند. بالاخره سریالی که اصلِ تبلیغاتش را روی فحش بد دادنِ دیک گریسون به بتمن میگذارد، حال و روزش مشخص است؛ بماند که کیفیت بصری سریال هم روزهای ابتدایی «اَرو» (Arrow) را به خاطر میآورد. ولی اولین چیزی که با تریلرِ «تایتانها» به خاطر آوردم یکی از مصاحبههای معروفِ زک اسنایدر است که در جریان آن با لبخند بزرگی روی صورتش، دربارهی این صحبت میکند که اگرچه همه فکر میکنند که بتمنِ کریستوفر نولان دارک است، ولی او فکر میکند که نه، اتفاقا بتمنِ او خیلی هم جذاب است: «او به یک صومعه در تبت میرود و توسط نینجاها آموزش میبیند. همه دوست دارند چنین کاری کنند». اما به قولِ اسنایدر، بتمنِ نولان بهطور مثال در زندان مورد تعرض قرار نمیگیرد: «این اتفاقیه که میتونه توی فیلم من بیافته. به این میگن دارک».
حتی الان که دارم این جملات را مینویسم موهای تنم سیخ میشود. باورنکردنی است که آدمی با چنینِ درکی از داستانگویی، هدایتِ این کاراکترهای پرطرفدار را برای دیسی برعهده داشته است و از آن باورنکردنیتر این است که هنوز عدهای پیدا میشوند که از اسنایدر با چنین دیدگاهی دفاع هم میکنند. پس میتوانید تصور کنید که ترفندِ تبلیغاتی «تایتانها» چرا اینقدر زننده بود. چون «تایتانها» دنبالهروی فلسفهی زک اسنایدر است. همانطور که اسنایدر فکر میکند که ته دارک بودن یعنی مورد تعرض قرار گرفتن بتمن در زندان، «تایتانها» هم فکر میکند که ته خفنبودن یعنی فحشِ دادن رابین به بتمن. نتیجه محصولاتی هستند که با پرداختن به مسائلِ بزرگسالانه، تیره و تاریک نیستند که فقط با عناصرِ ظاهری ادای به بلوغ رسیدن را در میآورند. هر تینایجری که لباس یک دست سیاه بپوشد، در یک غروب زمستانی وسط خیابان بیاستد، یک سطل خون روی سرش بریزد و شروع به فحش دادن با صدای بلند کند که فلسفیترین و قابلتاملترین آدم روی زمین لقب نمیگیرد! دنیای سینمایی دیسی بالاخره در حالی مشغولِ فاصله گرفتن و جدا کردن خودش از سرطانی که اسنایدر با «مرد پولادین» و «بتمن علیه سوپرمن» از خود به جا گذاشت است که ظاهرا هنوز این پیشرفت به «تایتانها» نرسیده است. خوشبختانه یا بدبختانه اولین چیزی که از همان اپیزود افتتاحیه متوجه میشوید این است که «تایتانها» قرار نیست به یک «اَرو» دیگر تبدیل شود. چه از لحاظ خشونتِ افسارگسیختهاش که بدترینِ خشونتهای «دردویل» و «پانیشر» در مقایسه با آنها بچهبازی هستند و چه از لحاظ کاراکترهای افسرده و دنیای سرد و پوسیدهای که گویی با دنیای جان دو از «هفت» (Seven) و جیگساو از «اره» (Saw) مشترک است. ایدهی داستانی «تایتانها» این است که چه میشد اگر کاراکترهای کامیکهای «تایتانهای نوجوان» که حکم نسخهی کودکپسندتر و رنگارنگترِ کامیکهای جاستیس لیگ را دارند، در دنیای بزرگسالانهتری جریان داشتند.
این سریال میخواهد همان کاری را با تایتانها انجام بدهد که فرانک میلر با کامیکِ «شوالیه تاریکی بازمیگردد» برای بتمن یا «لوگان» برای وولورین انجام داد. میخواهد با سفر به زمان دیگری که در تضاد با تمام ایدهآلهایی که قبلا ازشان دیدهایم قرار میگیرد، تصویرِ افسردهتر و فرسودهتر و بالغتری از آنها ارائه بدهد. زمانی که دستیارِ بتمنبودن دیگر هیجانانگیز و ماجراجویانه نیست، که ترسناک است. این ایده روی کاغذ خیلی خوب است. مخصوصا با توجه به اینکه اگر «تایتانها» در یک چیز برتر از سریالهای نتفیلیکسی مارول باشد این است که از اشاره کردن به دنیای دیسی ابایی ندارند. برخلافِ سریالهای مارول که در آنها مثلا به هالک به عنوان «همون آدم گندهی سبز» یا به حملهی موجودات فضایی به نیویورک به عنوان «اتفاق» یا به ثور به عنوان «همون یارو بلوندِ هیکلی با چکش» اشاره میشود، کاراکترهای «تایتانها» به راحتی در مکالمههایشان درباره بتمن و سوپرمن و دیگران صحبت میکنند. این موضوعِ ساده از همان ابتدا کاری میکند تا «تایتانها» به جای یک سریالِ یتیم و جداافتاده، همچون داستانِ حیاتی گوشهای از دنیای بزرگِ دیسی احساس شود که هر لحظه ممکن است اتفاقاتِ هیجانانگیزی در آن بیافتد. «تایتانها» در دنیای «واچمن»گونهای جریان دارد که همه قهرمانان در حال دست و پنجه نرم کردن با ضایعههای روانیشان هستند و قابلیتهای فیزیکی و فراطبیعیشان همانقدر که موهبت است، همانقدر هم نفرینهای دردناکی برایشان هستند. دار و دستهی رابین و دوستانش هم فقط به این دلیل قهرمان هستند چون فقط یک ذره از لحاظ اخلاقی از تبهکارانِ خشنترشان بالاتر قرار میگیرند. ناسلامتی رابین به نسخه دیگری از رورشاخ از «واچمن» تبدیل شده است؛ کسی که شاید به مصاف با آدمبدها میرود، ولی طوری جمجمههایشان را خرد میکند و صورتشان را روی شیشهخُرده پاره میکند و قیچی باغبانی را در زیرشکمشان فرو میکند و شوریکنهایش را در چشمانشان شلیک میکند که اصلا قیافهاش به یک آدمخوبه نمیخورد. رابین بیش از اینکه قصد مبارزه با جرم و جنایت را داشته باشد، از جرم و جنایت به عنوان بهانهای برای خالی کردن خشم خودش استفاده میکند.
تایتانها به دو گروه قدیم و جدید تقسیم میشوند؛ تایتانهای قدیمی کسانی مثل رابین، هاوک، داو و واندرگرل هستند که خیلی وقت است که از دورانِ آموزششان زیر نظر بتمن و واندر وومن گذشته است و حالا برای خودشان مستقل شدهاند و رابطهی مشکلداری با گذشتهشان به عنوان پیکارجویانِ خیابانی دارند و گروه دوم تایتانهایی مثل ریون/ریچل، کوری/استارفایر و گارفیلد/بیستبوی هستند که فعلا تازهکار هستند و در حال تلاش برای کنترل کردنِ قدرتهایشان هستند. اما هر دو گروه در یک چیز با هم اشتراک دارند؛ هر دو اعصاب درست و حسابیای ندارند. تایتانهای قدیمی به خاطر تجربیاتِ وحشتناکی که داشتهاند و تایتانهای جدید به خاطر تبدیل شدن به طردشدگانِ جامعه که قدرتهایشان، آزارشان میدهد. اگرچه در نگاه اول آموزش دیدن زیر دستِ بتمن و تبدیل شدن به دستیارِ او رویای طرفدارانِ شوالیه تاریکی است، ولی «تایتانها» از طریق رابین سعی میکند تا جنبهی ترسناکتر و کمتردیدهشدهای از آن به تصویر بکشد. با اینکه در ظاهر به نظر میرسد که بروس وین بعد از مرگِ والدینِ دیک، با به فرزندی قبول کردنِ او در حقش لطف بزرگی میکند، اما دیک زیر دستِ بروس به عنوان یک سلاح، بزرگ میشود. دیک هیچوقت فرصت پیدا نمیکند تا اندوه از دست دادنِ والدینش را تصفیه کند و از دستشان خلاص شود. در عوض بروس مثل همان کاری که با خودش کرده بود، احساساتِ سیاه و خشمگینِ دیک را به چشمهی بیپایانی برای تغذیه کردن از آن تبدیل میکند. دیک هیچوقت زندگی تازهای را شروع نمیکند، بلکه مرگِ والدینش تبدیل به واقعهای میشود که به تعریفکنندهی ادامهی زندگیاش تبدیل میشود. تغذیه کردنِ دیک از غم و اندوه و خشم و حس انتقامجوییاش برای تبدیل شدن به یک مبارز شاید در ابتدا بهش کمک میکند تا به جای بیخاصیت به نظر رسیدن، فرصتی برای هدایت کردن آنها برای انجام کاری خوب و خالی کردن آنها از طریق مشت و لگد زدن به آدمبدها داشته باشد، اما این روش به تدریج تاثیرات روانی و احساس بدی روی او به جا میگذارد. اگرچه ما میدانیم که بتمن با استفاده از به کار گرفتنِ خشم و اندوه ناشی از قتلِ والدینش، موفق شده به وحشتی برای جنایتکاران تبدیل شود، اما ظاهرا این روش برای دیک گریسون جواب نداده است. هر چه هست، دیک از بزرگ شدنِ در عمارتِ وین دل خوشی ندارد. بنابراین دیک همچون مخزنِ فشردهی خشم است که به محض به تن کردنِ لباس رابین، آن را به فجیعترین حالت ممکن آزاد میکند.
سریال از جایی آغاز میشود که دیک از گاتهام سیتی خارج شده است و در دیترویت، کاراگاه پلیس شده است. این نشان میدهد که دیک در جایی از اعماقِ وجودش به انجام کار خوب تمایل دارد، ولی او آنقدر تحت فلسفه بروس وین، با تنفر و خشم به دنیا بزرگ شده است که نمیتواند برای مدت زیادی در مقابل سیمپیچی پیشفرضِ مغزش ایستادگی کند و بلافاصله با صدای شکستنِ استخوانها و فواره کردن خونِ کسانی که دارد کتکشان میزند به خودش میآید. دیک در حالی در چرخهی تکرارشوندهای از خودبیزاری و انزوا گرفتار شده است که روبهرو شدن او با دخترِ نوجوانی به اسم ریچل که تحتتعقیب افراد خبیثی است، او را مجبور میکند برای خوب بودن تلاش کند. ریجل حکم بچههای جنزدهی فیلمهای ترسناک را دارد که شیطانی که تسخیرش کرده همانقدر که او را به دختربچهی سردرگم و وحشتزدهای تبدیل کرده، همانقدر هم در صورت به دست گرفتنِ افسارش میتواند به قدرتِ فرابشریاش بدل شود. دیک و ریچل سر راه با کوری که با فراموشیاش دست و پنجه نرم میکند و قابلیتِ جزغاله کردن هر چیزی و هرکسی را دارد و گارفیلد که توانایی تغییرقیافه به یک پلنگِ سبز را دارد همراه میشوند؛ کوری بهطرز «جیسون بورن»گونهای در حال کشتن کسانی که قصد جانش را کردهاند در گیر و دارِ فهمیدن هویتش است و گارفیلد هم به عنوان کسی که بعضیوقتها مجبور به بستنِ آروارههای پلنگیاش به دور جمجمه انسانها و کشتشان میشود، با این بخش از وجودش درگیر است؛ هاوک و داو هم که گذشته پیچیدهای با دیک دارند، پیکارجویانی بدون قدرتهای فرابشری هستند که یادآورِ زوجِ نایت اوول دوم و لوری ژوپیتر از «واچمن» هستند.
به عبارت دیگر «تایتانها» تمام مواد لازم را برای تبدیل شدن به یک داستانِ شخصیتمحورِ روانشناسانهی تمامعیار گرد هم آورده است. بالاخره چه چیزی کنجکاویبرانگیزتر از پرداخت به جنبهی متفاوتی از فلسفهی بتمن از طریق دیک. بالاخره چه چیزی هیجانانگیزتر از سریالی که از شخصیتپردازی پیچیده «واچمن» الهام گرفته است. اما احتمالا تا حالا متوجه این توئیست شدهاید: «تایتانها» بیش از اینکه «شوالیه تاریکی بازمیگردد» یا «لوگان» باشد، «بتمن علیه سوپرمن» است. به جای اینکه واقعا داستانِ پیچیده و بزرگسالانهای برای روایت داشته باشد، همان جنسِ تاریکی و جدیتِ توخالی فیلم زک اسنایدر را به خاطر میآورد. یادتان میآید تنها چیزی که «بتمن علیه سوپرمن» از جدیت متوجه شده بود، به تصویر کشیدن دوباره و دوباره قیافههای محزون و ابروهای درهم بروس وین و کلارک کنت بود؟ یادتان میآید تماشای آن فیلم مثل حضور در یک مراسم ترحیم طولانی و کسلآورِ مُردهای که او را نمیشناسید بود؟ خب، «تایتانها» دقیقا چنین لحن و فُرمی را انتخاب کرده است. «تایتانها» بیش از اینکه واقعا داستانِ جذابی برای روایت داشته باشد یا قصدِ عمیق شدن در ایدهی داستانی پتانسیلدارش را داشته باشد، از هر فرصتی که گیر میآورد برای فریاد زدنِ «ببین من چقدر دارکم!» استفاده میکند. وضعیتِ «تایتانها» خیلی شبیه به چیزی که اخیرا با ریبوت/دنبالهی «هالووین» دیدیم دارد. هر دو به عنوانِ روایتگرِ دورهی جدیدی از زندگی کاراکترهای ناثبات و درهمشکستهشان در شروع ایدههای جذابی مطرح میکنند (چه تبدیل کردن لوری استرود به بازماندهای که از طریق تلاش برای بقا به مُردهی متحرکی که موجب دردسر خانوادهاش شده تبدیل شده و چه پرداخت فلسفه بتمن به عنوان چیزی که به فروپاشی روانی دیک گریسون منجر شده)، اما هر دوی آنها از این مرحله جلوتر نمیروند. انگار تنها متریالی که در اختیارِ بازیگرانشان قرار گرفته این بوده که باید غمگین به نظر برسند.
تنها چیزی که فیلمسازانِ دیسی از موفقیتِ «شوالیه تاریکی برمیخیزد» درک کردهاند این است که بتمنش لبخند نمیزند و خودش را سالها در عمارتش زندانی کرده و غصه میخورد. اما ظاهرا هیچکس نمیداند که بروس وین بیدلیل به چنین وضعی نیافتاده، بلکه این غم و اندوه ناشی از شکست خوردن از جوکر در پایانِ فیلم قبلی در نجات دادنِ روحِ هاروی دنت، فریب خوردن از مامور هرج و مرج و کشته شدن ریچل و تماشای تبدیل شدن نمادی که برای الهام بخشیدن به مردم خلق کرده بود، به بزرگترین خلافکارِ فراری شهر، او را به چنین روزی انداخته است. بروس وین در «شوالیه تاریکی برمیخیزد» غصه میخورد. اما نه به خاطر اینکه غصه خوردن به خودی خود جذاب است، که به خاطر اینکه ما دیدهایم که جوکر چگونه رُس او را کشیده است؛ او بعد از دست به یقه شدن با وحشتی مثل جوکر، بعد از غلتیدن در امواجِ خروشانِ هرج و مرجش، باید به چنین حال و روزی بیافتد. تازه بروس به محض خارج شدن از بازنشستگیاش برای روبهرو شدن با بیـن، نه تنها از او شکست میخورد تا وضعیتش قوز بالا قوز شود، بلکه متوجه میشود که اگر او در تاریکی بزرگ شده است، بیـن در تاریکی متولد شده است.
متوجه میشود بیـن همچون جوکر، موجود ماوراطبیعهای که نماینده آشوب و بینظمی است نیست، که او یک آدم عادی بوده است که محیط زندگیاش و بیعدالتی به عنوان همان چیزی که او در قالب بتمن علیهاش مبارزه میکند، بیـن را به هیولای فعلی تبدیل کرده است. بیـن برخلاف جوکر کسی که فقط میخواهد سوختنِ دنیا را تماشا کند نیست، بلکه یک شیطانِ ضروری است که به بقیه یادآوری میکند که چگونه اشتباهاتشان منجر به متولد شدن او شده است. کسی که به همان اندازه که تبهکار است، همانقدر هم خود قربانی است. پس تعجبی ندارد که بروس غمگین به نظر میرسد. او در حالی باید جلوی بیـن را بگیرد که میداند کمکاری کسانی مثل خودش منجر به وجود آمدن کسانی مثل آنها میشود. بنابراین اینکه «برمیخیزد» در زمستان و زمان یخزدگی آبها و قایم شدن آدمها پشت شال گردنهایشان جریان دارد فقط به خاطر اینکه زمستان فضای غمگینتری دارد نیست، که بازتابدهندهی گیر کردنِ بروس در یک نقطه است. بازتابدهندهی مرگ تدریجی گاتهام است که به آتشِ بتمنی بهبودیافته برای آب کردنِ یخهایش و برگرداندنِ زندگی به رگهای مُردهاش بعد از حکمرانی جوکر نیاز دارد. پس هر کاری که نولان در این فیلم برای خلقِ فضایی سرد و دستوپیایی انجام داده است فقط یک سری ادا اطوار نیست که عواقب مستقیم و منطقی و قابلدرکِ دو فیلم قبلی و اتفاقاتِ فیلم فعلی است.
ولی متاسفانه تنها چیزی که فیلمسازانِ پسا-«شوالیه تاریکی» از فیلمهای نولان یاد گرفتهاند، عناصرِ ظاهری آن فیلمها بوده است. تازه تمام اینها در حالی است که سهگانه «شوالیه تاریکی» حتی ۵ درصد از خشونتهای فیزیکی و فحش و بد و بیراههای «تایتانها» را هم ندارد. میخواهم بگویم داستانگویی بزرگسالانه از قصه سرچشمه میگیرد، نه از به جان هم انداختن چهارتا بیمار روانی با یکدیگر. این مسئله «تایتانها» را به غایتِ داستانگویی «مثلا بالغ» دنیای پسا-«شوالیه تاریکی» بدل کرده است. «تایتانها» در حالی شاملِ المانهای تینایجری «ریوردیل» (Riverdale) میشود که خودآگاهی آن سریال را کم دارد. در حالی یادآور واقعگرایی «گاتهام» (Gotham) در پرداخت به گوشه دیگری از دنیای دیسی است که بویی از تمایلِ آن سریال به تفریح کردن و خوش گذراندن نبرده است. در حالی همان کاری که «دردویل» (Daredevil) برای مارول کرد را میخواهد برای دیسی انجام بدهد که شامل درام و اکشنهای حسابشده بهترین روزهای «دردویل» نمیشود. در واقع «تایتانها» جواب این سوال است که چه میشد اگر سیدبلیو اجازه میداد تا «اَرو» (Arrow) شامل مقدار زیادی خشونتهای مرگبار باشد؟
«تایتانها»، سریال بیهویتی است. در زمانی که برخی از دراماتیکترین و نفسگیرترین سریالهای روز مثل «بری» (Barry) و «کشتن ایو» (Killing Eve)، کمدی هستند، واقعا پافشاری دیسی روی غرقِ کردنِ این سریال در تاریکی مطلق را متوجه نمیشوم. «ریک و مورتی» (Rick and Morty) در حالی یکی از ترسناکترین سریالهای روز است که یکی از خندهدارترینشان هم است. بعضیوقتها فکر میکنم یک نفر باید برای آنها توضیح بدهد که نه تنها کمدی و تفریح و خنده، از تاریکی و جدیتِ داستان نمیکاهد، که اتفاقا آن را چندین برابر تاثیرگذارتر و قابللمستر میکند. هرچه فیلمهای مارول با استفاده غیراصولی و افراطی از کمدی سخیف از آن سوی بام افتادهاند، دیسی هم با با اصرار روی لحنِ خسته و بیحوصلهی فیلمهایش دارد از این سوی بام میافتد. جالب این است که اگرچه داستانِ «تایتانها» در ظاهر در فضای «لوگان»واری جریان دارد، ولی در عمل این فیلم به لحنِ شادتر و خوشحالتری نیاز داشته است. ناسلامتی داریم دربارهی سریالی صحبت میکنیم که شامل کاراکتری که به یک پلنگ سبز تبدیل میشود، به ذهنِ انسانی که درون یک بدنِ مکانیکی گرفتار شده، یک خلبانی نامرئی و یک خانوادهای چهارنفرهی قاتل و یک دانشمند دیوانه که در یک تیمارستانِ متروکه روی جهشیافتگان آزمایش میکند و خیلی چیزهای عجیب و غریب دیگر جریان دارد. این سریال هر چیزی که برای تبدیل شدن به سریالی که در عین جدی گرفتنِ محتوایش، خودش را جدی نمیگیرد دارد. ولی اکثر اوقات طوری قیافه میگیرد که انگار از دماغ فیل افتاده است.
شاید یکی از دلایلش به خاطر این است که «تایتانها» در حالی میخواهد به داستانی «شوالیه تاریکی بازمیگردد»واری برای تایتانهای نوجوان بدل شود که مهمترین اصلِ این نوع داستان را نادیده گرفته است: حرکتِ از روشنایی به سوی تاریکی. کامیکِ «شوالیه تاریکی بازمیگردد» در حالی بتمن بازنشسته و افسرده جدیدی را معرفی میکرد که حکم نتیجهگیری تمام داستانهای قبلی بتمن را داشت. ولی «بتمن علیه سوپرمن» در حالی این کامیک را به عنوان مهمترین منبعِ الهامش انتخاب کرد که تازه حکم آغازکنندهی دنیای سینمایی دیسی را داشت. «لوگان» به این دلیل به عنوان سرانجامِ وولورین نتیجه میدهد که حکم نتیجهگیری حدود دو دهه از فیلمهای وولورین و افراد ایکس را دارد. چنین چیزی دربارهی «شوالیه تاریکی برمیخیزد» و «جنگ برای سیاره میمونها» بعد از دو فیلم قبلیشان هم صدق میکند. فیلم «نابخشوده» (Unforgiven) فقط در صورتی معنا میدهد که شما با عناصر و کلیشههای ژانر وسترن آشنا باشید تا در طول آن از نحوهی منهم شدنشان لذت ببرید. ما باید با بتمن و سوپرمن پیر شده باشیم تا بالاخره دعوای آنها با یکدیگر و دور شدن آنها از ایدهآلهایشان برایمان اهمیت داشته باشد.
چنین چیزی درباره «تایتانها» هم حقیقت دارد. شروع کردنِ این سریال از جایی که همه در بدترین وضعیتشان قرار دارند در صورتِ عدم دیدنِ نحوهی رسیدنشان به این نقطه، باعث میشود تا نتوانیم با تباهیشان و تغییراتی که کردهاند ارتباط برقرار کنیم. جذابیتِ تماشای بتمن به خونین و مالین کردنِ دشمنانش در کامیکِ «شوالیه تاریکی بازمیگردد» به خاطر این است که او را سالها به عنوان یک قهرمانِ اخلاقمدار دیدهایم. اگرچه کارتونِ «تایتانهای نوجوان» به عنوان نسخه کودکانهی کاراکترهای «تایتانها» وجود دارد، اما فکر میکنم اگر داستان دیک گریسون به سبکِ «دردویل» با چگونگی قهرمان شدنش و بعد رسیدن به نقطهی بیثباتی از زندگیاش شروع میشد (مثل چیزی که در «دردویل ۳» با پشت کردنِ مت مرداک به باورهایش دیدیم) بهتر میبود. یا حداقل اینکه «تایتانها» میتوانست بهتر از فلشبک برای پرداختِ کردنِ دوران زندگی دیک گریسون با بروس وین استفاده کند. آخه، یکی از مشکلاتِ سریال که هرچه جلوتر میرود گستردهتر میشود، حضور نصفه و نیمه و نسیهای بتمن در سریال است. بتمن شاید در ابتدا به عنوان گذشتهای که فقط آثارش در رابین باقی مانده معرفی میشود، ولی به تدریجِ نقشش در شخصیتپردازی رابین پُررنگ و پُررنگتر میشود.
رابطهی سمی بتمن و رابین در این سریال یک چیزی در مایههای رابطهی جیمی مکگیل و برادرش چاک از سریال «بهتره با ساول تماس بگیری» (Better Call Saul) است. همانطور که بتمن زیر بال و پر رابین را گرفته است، چاک هم زیر بال و پر جیمی را میگیرد و همانطور که فلسفه بتمن منجر به تغییر کردن رابین از قهرمان به ضدقهرمان میشود، فلسفه چاک یکی از مهمترین دلایلِ کشاندنِ برادرش به سوی ساول گودمن شدن است. و همانطور که حتی بعد از حذف شدن چاک از زندگی جیمی، او بهطور خودآگاه و ناخودآگاه تحتتاثیر تنفر و خشمی که نسبت بهش احساس میکند است، چنین چیزی درباره رابطه بتمن و رابین هم صدق میکند. اما فرقِ این دو با یکدیگر این است که «تایتانها» در حالی بهطرز سنگینی به حضورِ بتمن وابسته است که دیسی اجازه حضورش را در سریال نمیدهد. بنابراین ما بتمن را در این سریال فقط از راه دور، از پشت سر و بدون اینکه حرفی بزند میبینیم. پس وقتی به دورانِ حضور دیک در عمارت وین فلشبک میزنیم، او را فقط در حال قدم زدن در خانهای خالی از سکنه و زُل زدن به عکسِ بچگیهای بروس وین روی دیوار میبینیم. ستون فقراتِ شخصیتپردازی دیک به رابطهی او با بتمن مربوط میشود. ناسلامتی این دو وقتی در کنار هم بودند، بیوقفه با هم وقت میگذراندند و در حال گشت زدن در گاتهام و مبارزه با جرم و جنایت بودهاند. بعد سریال طوری رفتار میکند که انگار دیک در یک خانهی جنزده با پدری که هیچ اهمیتی بهش نمیدهد زندگی میکند. حذف کردنِ بتمن از داستان مثل حذف کردنِ چاک از «بهتره با ساول تماس بگیری» است. اینکه دیسی از انتخاب بازیگرِ بتمن برای سریال سر باز میزند یک چیز است، اما نوشتنِ سریالی با محوریتِ بتمن و بعد محدود کردن حضورش به سایهی ساکتی در دوردست چیزی دیگر. تصمیم سازندگان در این زمینه آنقدر احمقانه و عجیب است که هنوز که هنوزه نمیتوانم باور کنم که واقعا اتفاق افتاده است.
یکی دیگر از نقاطِ مشترکِ «تایتانها» با «بتمن علیه سوپرمن» تکرار اشتباه آن فیلم در زمینهچینی فیلمهای بعد از خودش بود. درست مثل آن فیلم که ناگهان داستان از حرکت میایستاد تا بتمن در رویاهایش به آخرالزمانی که سوپرمن به یک دیکتاتور تبدیل شده سفر کند و به تهدید آپوکالیپس در آینده بپردازد. یا دوباره داستان از حرکت میایستاد تا بروس، کلیپهای کوتاهی از فلش و آکوآمن و سایبورگ را تماشا کند. اینجا هم اپیزودهایی داریم که ربطی به خط داستانی اصلی سریال ندارند. اپیزودهایی که به دار و دستهی «دووم پترول»، جیسون تاد و هنک و دان اختصاص دارند شاید به عنوانِ یک اپیزودِ مستقل بد نباشند (مخصوصا اپیزود «دووم پترول» که شاید یکی از تنها اپیزودهای این فصل است که جدیتِ کسالتبار قالب بر سریال را کنار میگذارد)، اما بیش از اینکه ربطی به داستان اصلی داشته باشند، حکم تبلیغاتی برای سریالهای خودشان را دارند. مخصوصا با توجه به اینکه این فصل اپیزودِ فینال خوبی هم ندارد که ساختارِ پراکندهی اپیزودهای قبل را به سرانجام محکمی برساند. فصل اول «تایتانها» با یکی از عجیبترین فینالهایی که دیدهام به پایان میرسد. فصل با فینالی جنجالبرانگیز به جای تمام شدن با ۱۲ اپیزودِ از پیش اعلام شده، با یازده اپیزود به پایان رسید. معلوم نیست چه اتفاقی پشت پرده افتاده بود که منجر به چنین تصمیمی شده است، اما هرچه هست، این اپیزود به عنوان یک اپیزود مستقل آنقدر شلخته و به عنوان یک فینال چنان فاجعهای است که همان استحکامی که فصل جمع کرده بود را هم از بین میبرد. این اپیزود با دیک گریسون در دنیای آلترناتیو دیگری آغاز میشود؛ زمانی که او ابرقهرمانگری را کنار گذاشته است و برای خودش خانواده تشکیل داده است. اما به آرامشِ رسیدن دیک به دور از گاتهام چیزی بیشتر از رویایی که قرار است به کابوس تغییر شکل بدهد نیست. دیک تحتتاثیرِ ترایگان، آنتاگونیست اصلی سریال بدون اینکه خودش بداند در ذهنش زندانی شده است. ترایگان برای شکستن قربانیانش، آنها را مجبور به زندگی کردنِ بزرگترین وحشتهایشان میکند.
بنابراین این اپیزود با ایدهی هیجانانگیزی کلید میخورد: چه میشود اگر بتمن به یک قاتلِ زنجیرهای روانی تبدیل شود و رابین مجبور به لو دادن هویتش برای متوقف کردنش شود؟ اما نویسندگان جواب هیجانانگیزی برای این سوال ندارند. اول اینکه جذابیتِ اپیزودهایی که در رویای کاراکترها جریان دارند این است که رویا بودنشان تا لحظه آخر مشخص نیست. این اپیزود برای اینکه جنبهی ترسناکِ «آینه سیاه»وارش را حفظ کند باید سعی میکرد تا هویتِ خودش را جلوتر از موعد لو ندهد. جستجوی یک کاراکتر درونِ عمیقترین افکارش و زجر کشیدنش از آنها، نه تنها وسیلهی درجهیکی برای بیرون ریختنِ دل و رودهی روانی شخصیت است، که ترایگان را هم به عنوانِ آنتاگونیستِ قدرتمندی که نحوهی چلاندنِ قهرمانان از طریق دستکاری عمیقترین وحشتهایشان را دارد هم اثبات میکند. اما این اپیزود در حالی شروع میشود که از همان ابتدا میدانیم که با یکجور رویا طرفیم. پس هر درامی که میشد از غافلگیری نهاییاش استخراج کرد از بین میرود. در عوض هرچه بیشتر این رویا ادامه پیدا میکند، بیاهمیتتر میشود. ما میدانیم چیزی که داریم میبینیم چیزی بیشتر از رویایی که با بیدار شدنِ قهرمان اتفاق افتادن یا نیافتادنش اهمیتی ندارد نیست. کلِ نبوغ این نوع اپیزودها این است که چگونه به تدریج بذرهای عاطفیشان را میکارند و بعد با افشای حقیقتِ اصلی دنیای کاراکتر اصلی، تمام آنها را برداشت میکنند که گویی در مقابلِ رگبارِ یک مسلسلِ احساسی قرار گرفتهای.
مشکل بعدی این است که سریال در طول فصل آنقدر به ترسها و عصبانیتِ دیک نسبت به بتمن پرداخته است که تکرار دوباره آنها راه به جایی نمیبرد. دیک آنقدر در طول فصل به اینکه نمیخواهد به کسی مثل بتمن تبدیل شود یا از اینکه بروس بالاخره از خطر قرمزش عبور کند ابراز نگرانی میکند که شمارش از دستم در رفته است. اما فکرش را کنید چه میشد اگر داستان به شکل دیگری نوشته میشد؟ چه میشد اگر داستان در حالی آغاز میشد که دیک تمام ترسها و نگرانیهایش را سرکوب میکرد و سعی میکرد به آنها فکر نکند و در خودانکاری شدیدی قرار میگرفت. تا جایی که ما و خودش به خوبی میدانستیم یک جای کار میلنگد و همهچیز مربوط به رابطهاش با بروس وین میشود، اما نمیدانستیم که دقیقا چه چیزی اذیتش میکند. آن وقت این اپیزود که بالاخره ما و خودش را به درونِ عمیقترین دالانهای ذهنش میبرد، همچون سد شکستهای عمل میکرد که تمام افکارِ سرکوبشدهاش را آزاد میکرد. آن موقع نه تنها اطلاع پیدا کردنِ بینندگان از کابوس بودنِ این اپیزود پرده از حقیقتِ درونیاش که از آن فرار میکند برمیداشت، بلکه روبهرو شدنِ دیک با یک بتمنِ قاتل را رضایتبخش میکرد. اما نه تنها این اتفاق نیافتاده، که درست در اپیزودی که بتمن نقشِ پُررنگی، چه از لحاظ تماشای قتلهای باورنکردنیاش در صحنههای اکشن و چه از لحاظ زجر دادن روحِ دیک با مجبور کردن شاگردش به مبارزه با او دارد، سریال از به تصویر کشیدن او مثل آدمیزاد سر باز میزند. بنابراین هیچ چیزی اعصابخردکنتر از تماشای کارگردان بیچاره که در هر صحنهای که بتمن حضور دارد، از هر ترفند عجیب و زنندهای برای مخفی نگه داشتن او در سایهها استفاده میکند نیست. اینکه دوتا از کاراکترهایی که دل پُری از یکدیگر دارند، درون کابوسی که افکارشان را لخت میکند حتی یک کلمه با هم حرف نمیزنند، ضربه مهلکی به کیفیتِ داستانگویی سریال زده است.
اما شاید با نگاهی به اسم خالقانِ سریال، چنین مشکلاتی چندان عجیب به نظر نرسد؛ اولی جف جانز، مسئولِ سابقِ دنیای سینمایی دیسی است که هرچه در حوزه کامیکبوکنویسی کاربلد است، هیچوقت آدم قابلاطمینانی در سینما و تلویزیون نبوده است. دومی گِرگ برلانتی، یکی از هدایتکنندگانِ اصلی سریالهای ابرقهرمانی سی.دبلیو است که شاید برای متفاوت کردنِ «تایتانها» با آن سریالها، شخصِ مناسبی برای این پروژه نبوده است و البته سومی آکیوا گلدزمن است که خب، اسمش مترادفِ «افتضاح» است. تا قبل از تیتراژ پایانی اپیزودِ اول «تایتانها» که چشمم به اسم آکیوا گلدزمن نخورده بود، به آیندهاش امیدوار بودم، اما به محض روبهرو شدن با اسمش به عنوان یکی از گردانندگان سریال، میتوانستم حدس بزنم که سرنوشتِ بدی سریال را تهدید میکند و همینطور هم شد. اما آکیوا گلدزمن دقیقا چه کسی است؟ اگر به بزرگترین شکستهای سینمایی از دهه ۹۰ تاکنون نگاه کنید، با اسم مشترکی به عنوان تهیهکننده یا نویسندهشان روبهرو میشوید: آکیوا گلدزمن! تا جایی که بعضیوقتها واقعا به نظر میرسد او در هالیوود به عنوان استاد مزخرفسازی مشهور است و استودیوها عمدا او را برای ساخت فیلمهای بد استخدام میکنند. گلدزمن به عنوان نویسنده «بتمن برای همیشه» و «بتمن و رابین» که از شدت فضاحتشان، فیلمهای بتمن را تا زمانِ «بتمن آغاز میکند» در برزخ رها کرد و به سوژه خاص و عام تبدیل کرد معروف است. او یکی از نویسندگانِ «پنجمین موج» (5th Wave)، «حلقهها» (Rings)، «ترنسفورمرها: آخرین شوالیه» (Transformers: The Last Knight) و «برج تاریک» (Dark Tower) هم بوده است. همه فیلمهایی هستند که با هدفِ آغاز مجموعههای جدید، چنان شکستهای اسفناکی خوردند که مجموعههای احتمالیشان را در جا کشتند.
گلدزمن در اولین تجربه کارگردانیاش کتاب «داستان زمستان» (Winter's Tale) را برای اقتباس انتخاب کرده بود. کتابی که از آن به عنوان یکی از شاعرانهترین فانتزیهای قرن بیستم و بزرگترین داستانهای رئالیسم جادویی آمریکایی یاد میکنند توسط گلدزمن به یکی از بیروحترین و خشکترین فیلمهای بیسروته سینمای اخیر تبدیل شده است. اما گلدزمن با وجود سابقهی بدش، با موفقیتِ فیلم «یک ذهن زیبا» (A Beautiful Mind)، تقریبا ضدگلوله شده است. «یک ذهن زیبا» در سال ۲۰۰۲ با برنده شدن اسکار بهترین فیلم، بهترین کارگردانی برای ران هاوارد، بهترین بازیگر زن نقش مکمل برای جنیفر کانلی و بهترین فیلمنامه اقتباسی برای گلدزمن، نانش را برای همیشه در روغن کرد. نکته مشترکِ اکثر کارهای بد گلدزمن عدم وجود هرگونه زندگی در آنهاست. فیلمنامههای او همچون کالبد توخالی اما متحرکِ جنازههای پوسیده و گندیدهای هستند که حتی برخلاف زامبیهای معمول، تمایلی به گاز گرفتنِ انسانها هم ندارند. او هر ژانری که دارد در چارچوبش مینویسند را برمیدارد و برخی از عقبافتادهترین و پیشپاافتادهترین و تابلوترین درگیریها و تمهای داستانی را روی آن اعمال میکند. تهیهکنندگان و استودیوها شاید این نوع فیلمنامهنویسی را به خاطر جنبه عامهپسندشان بپسندند، اما نتیجهای که از آن به عمل میآید فیلمهایی مقوایی و غیرانسانی هستند. گلدزمن با حذف کردنِ ظرافتها و تفاوتهای هر داستان، آنها را به موجوداتِ غیرقابلتمایزی نسبت به یکدیگر تبدیل میکند. «تایتانها» تمام عناصرِ معرفِ فیلمنامههای گلدزمن را شامل میشود. انرژی و پتانسیل و خلاقیت از سر و روی این سریال میبارد، اما چیزی که در عمل دریافت کردهایم چیزی است که بارها نمونهاش را دیدهایم. درست همانطور که به زور میشد یکی از عناصرِ پرطرفدارِ رمانهای «برج تاریک» را در اقتباس سینماییاش که بزرگترین مجموعه استیون کینگ را در حد نسخه ضعیفی از «دونده هزارتو» پایین آورده بود پیدا کرد، چنین درکِ کج و کولهای درباره منبع اقتباس در رابطه با «تایتانها» هم صدق میکند. امضای معرفِ گلدزمن دو چیز است: اشتباه فهمیدنِ حرف حساب منبع اقتباس و حذف تمام چیزهایی که هویتِ منبع اقتباس را تشکیل میدهند. تعجبی ندارد که این دو، مشکلاتِ اصلی «تایتانها» هستند.
«تایتانها» سریال شلختهای است. بیش از اینکه روند داستان طبیعی باشد، به وضوح میتوان دخالتِ نویسنده را در تکان دادنِ مهرههای روی میدان بازی دید. سریال شامل صحنههای تکراری پُرتعدادی میشود که کاراکترها به دو گروه تقسیم میشوند، یکی از آنها در دردسر میافتد و بعد گروه دوم به کمکشان میروند و این روند بارها تکرار میشود. چه صحنهای که ریچل و گارفیلد بهطرز احمقانهای به تنهایی به تیمارستان سر میزنند و همانطور که از لحظه گرفتن این تصمیم قابلپیشبینی بود بلافاصله دستگیر میشوند تا بقیه برخلاف میلشان، دلیلی برای ورود به تیمارستان داشته باشند تا گروگان گرفتنِ ریچل از اداره پلیس و تلاش دیک برای نجاتش. از صحنهای که دیک و کوری و واندرگرل در اپیزود یکی مانده به آخر با عجله برای نجات دادنِ ریچل و بقیه از دست ترایگان به کلبه بازمیگردند تا گروگان گرفتنِ ریچل در پایان اپیزود دوم توسط آن خانواده دیوانه و بعد تلاش بقیه برای نجاتش. کاراکترها نه کنار هم باقی میمانند و نه برای رسیدن به داستانهای شخصیشان از هم جدا میمانند. آنها به محض اینکه به هم میرسند بلافاصله دلیلی برای جدا شدن جور میکنند. بعد از مدتی الگوی داستانگویی سریال دستتان میآید. به محض اینکه کاراکترها از هم جدا میشوند تقریبا میتوان مطمئن بود که بلایی سر یکی از آنها میآید و دیگری مجبور به شتافتن به کمکشان میشود. بنابراین اکثر اوقات اکشنِ از دل داستان بیرون نمیآید، بلکه سازندگان مدام از ترفندهای بدی برای مقدمهچینی اکشن استفاده میکنند. بزرگترین مشکلِ «تایتانها» این است که اگرچه اسمِ تایتانها را یدک میکشد، ولی تقریبا همه به جز دیک گریسون در بهترین حالت حکم شخصیتهای فرعی را دارند. همین موضوع باعث شده تا خط داستانی ریچل و کوری تا اپیزود آخر ناپخته باقی ماند و گارفیلد هم کاملا به کاراکتر فراموششدهای نزول کند. همچنین اجبارِ سریال روی هر از گاهی ادامه دادنِ داستانهای دیگر کاراکترها باعث شده تا خط داستانی رابین هم فاقد انسجام و تمرکز لازم باشد.
این یکی دیگر از نقاط مشترکِ «تایتانها» با «بتمن علیه سوپرمن» است. همانطور که شتابزدگی دیسی در آنجا به جای زمینهچینی دنیایش با فیلمهای مستقل به فیلم شلوغ و آشوبزدهای منتهی شد، خیلی بهتر میشد اگر «تایتانها» از نظم بیشتری بهره میبرد و شاید بهتر میشد اگر این سریال با تغییر دادن اسمش به «رابین»، کاملا به او اختصاص میداشت و همان کاری را برای دیسی یونیورس میکرد که فصل اول «دردویل» برای مارول کرد. مشکلِ «تایتانها» اما نه تعداد بالای کاراکترها که عدم مدیریتِ آنهاست. در طول سریال مدام از خودم میپرسیدم چه میشد اگر «تایتانها» توسط سازندگان «تسخیرشدگی خانه هیل» (The Haunting of Hill House) ساخته میشد؟ هر دو درباره کاراکترهایی با مشکلات روانی و گذشتهای وحشتناک هستند و در هر دو آنها دور هم جمع میشوند تا با تهدیدی واحد بجنگند. اما تقریبا هر کاری که «خانه هیل» در مدیریتِ این داستان به درستی انجام داده، «تایتانها» خراب کرده است. اگر «خانه هیل» اپیزودهای ابتداییاش را به هرکدام از کاراکترها اختصاص داده تا از درگیریهای روانی منحصربهفردشان و نقاط مشترکشان قبل از به هم پیوستنِشان به خوبی آشنا شویم، «تایتانها» در حالی سراغ چنین روندی نمیرود که عمیقا به آن نیاز دارد.
اگر آنجا رابطه گذشته و حالِ کاراکترها مورد پرداخت قرار میگیرد، اینجا عدم انتخاب بازیگرِ بتمن یعنی فلشبکها عملا چیز خاصی به داستان اضافه نمیکنند و ستون فقراتِ داستان که فایق آمدن بر زخمهای روانی باقی مانده از گذشته است را پرداخت نمیکند. اگر «خانه هیل» با مرگِ زودهنگامِ یکی از اعضای خانواده، آنقدر کوبنده آغاز میشود که خطرِ آنتاگونیستِ اصلی را قابللمس میکند و اهمیتِ گردهمایی کاراکترها را اثبات میکند و بعد ریتم آرامسوز چند اپیزود بعد در مسیر رسیدنِ به آن اتفاق را جذاب میکند، «تایتانها» از چنین شروع و بازیهای زمانی درگیرکنندهای بهره نمیبرد. و اگر «خانه هیل» کاراکترها را بهطور طبیعی کنار هم جمع میکند، شخصیتهای «تایتانها» آنقدر اتفاقی با هم آشنا میشوند که باورنکردنی است. در نهایت در حالی که ساختارِ «خانه هیل» به گونهای است که شخصیتِ حرف اول را میزند، «تایتانها» فقط میخواهد از یک سکانسِ اکشن به سکانسِ اکشن بعدی برود. اما کاش حداقل اکشنها خوب بودند. اکشنها از لحاظ کوریوگرافی بد نیستند، ولی نباید انتظار اکشنهای خلاقانه و سنگین «دردویل» را هم از آن داشته باشید. اما وقتی میگویم اکشنها خوب نیستند بیش از اینکه منظورم کیفیت فنیشان باشد، تضادِ معناییشان با محتوای سریال است.
اکشنهای «تایتانها» با الهام از فیلم «واچمن» طراحی شدهاند. و میدانید بزرگترین مشکلِ «واچمن» که در کامیکبوک منبع اقتباسش وجود نداشت چه بود؟ اکشنهای خونبارِ هیجانانگیزش. «واچمن» در حالی درباره یک سری کاراکترهای ترسناک است که زک اسنایدر طوری اکشنها را ضبط کرده که آدم از دیدنشان ذوق کند. ما در حالی باید حالمان از خشونتِ این دنیا به هم بخورد که اسنایدر آن را جذاب به تصویر میکشد. نوعِ اکشن مشکل ندارد، بلکه جایگاهش در چارچوب داستان مشکل دارد. «تایتانها» با تقلید کورکورانه از «واچمن»، این نقص را تکرار کرده است. سریال با اینکه درباره وحشتِ تبدیل شدنِ رابین به یک پیکارجوی مرگبار است، ولی به جای اینکه به این وحشت اشاره کند، در اکشنهایش از نحوهی متلاشی شدن بدنِ دشمنانِ رابین قهقه میزند و هیجانزده میشود. واضحترین نمونهاش سکانسِ فلشبکی است که هاوک و داو در حال مبارزه کردن هستند که در مخمصه قرار میگیرند و رابین بهشان میپیوندد و چیزی که دریافت میکنیم، یک قصابی حسابی است که بهطرز زک اسنایدرگونهای همچون یک رقص بالهی زیبا کارگردانی شده است.
به تصویر کشیدنِ خشونت با لذت و ذوقزدگی هیچ اشکالی ندارد. کافی است از کوئنتین تارانتینو بپرسید. سریال «بنشی» (Banshee) خدای اکشنهای بیرحمانه است, این سریال در حد «له و لورده شدن آدمها زیر لاستیک ماشین هجده چرخ» و «بیرون کشیدن گلوی آدمها با دست خالی» خشن است، اما هیچوقت هویتِ خودش را فراموش نمیکند و کاری که در تضاد با آن باشد انجام نمیدهد. «تایتانها» اما در حالی مسیرِ «لوگان» و «واچمن» را انتخاب کرده که جنبهی ضدخشونتِ اولی و جنبهی بیاکشنِ دومی را متوجه نشده است. به این ترتیب «تایتانها» در تلاش برای تبدیل شدن به ترکیبی از «بتمن علیه سوپرمن» و «واچمن» بدترینِ انتخابهای ممکن را کرده است. سریالی که در حالی تکتک مشکلاتِ «بتمن علیه سوپرمن» (از بیروحبودن کاراکترها تا از حرکت نگه داشتن داستان برای تبلیغات یک محصول دیگر) را یک به یک تکرار کرده که با لحنِ بیش از اندازه افسرده و جدیاش فراموش کرده که «واچمن» در واقع حکم هجوِ ژانر ابرقهرمانی را داشت. «تایتانها» سرشار از پتانسیل است و بعضیوقتها (مثل صحنهای که رابین و واندرگرل درباره گذشتهشان با بتمن و واندر وومن با هم صحبت میکنند و ما متوجه تاثیرِ متفاوتی که هرکدام از آنها از استادانشان گرفتهاند میشویم) گوشهای از این جذابیت را افشا میکند، اما تقریبا سازندگان به جز انتخاب بازیگران و طراحی لباس، هر انتخابی که کردهاند اشتباه بوده است. تا جایی که به نظر میرسد سازندگان تمام موادِ سریال را داخل ظرف ریختهاند، درش را بستهاند، قشنگ تکان دادهاند و جلوی ما گذاشتهاند. نه ظرافتی، نه طعمی و نه ساختاری. دیسی یونیورس اگر میخواهد پا بگیرد و جای خالی بهترین روزهای سریالهای نتفلیکسی مارول را پُر کند، باید بهتر از اینها ظاهر شود.