در این مطلب فصل اول Stranger Things، سریال جدید نتفلیکس، را بررسی خواهیم کرد که یک درام/ترسناک شگفتانگیز است. با میدونی همراه باشید.
بدون هیچ شک و شبههای باید پذیرفت که این روزها سریالهای تلویزیونی، بسیار بیشتر از گذشته مورد توجه مخاطبان قرار گرفتهاند. ساختههایی که به سبب ساختار متفاوت این مدیوم در داستانسرایی و خلق جذابیت، نه تنها مدتی طولانی است که دیگر زیر سایهی آفرینش کنشهای سینمایی قرار نمیگیرند، بلکه در برخی مواقع آنقدر یگانه میشوند و تجربههای خارقالعادهای را ارائه میدهند که در هیچ نقطهی دیگری نمیتوان چیزی به مانند آنها پیدا کرد. مثال بارزش هم همین سریالهای جذاب HBO که این روزها گل سرسبدشان بازی تاج و تختی است که حتی پس از شش فصل در شگفتیآفرینی و دوستداشتنی بودن بی عیب و نقص به نظر میرسد. اما این وسط، آنچه که تلویزیون را از حد و اندازهی یک سرگرمیساز مطلق فراتر میبرد و در دنیای آن محصولاتی لایق تحسین و به یاد ماندنی قرار میدهد، چیزی نیست جز رقابت غیرقابل انکاری که در میان لایههای متفاوت این مدیوم برای محبوب شدن وجود دارد.
ماجرا از این قرار است که اینجا برخلاف سینما که هر محتوای جذاب یا حتی بیکیفیتی نهایتا میتواند چیزی نزدیک به سه ساعت از وقت افراد را به خود اختصاص دهد، ببینده باید برای ساعاتی بیشتر یا حتی در برخی مواقع چند سال متوالی با یک سری کاراکتر زندگی کند و بند به بند قصههایشان را در جلوههایی طولانیتر دنبال نماید. نتیجهاش هم این است که در میان محصولات موجود در این دنیای سرشار از جذابیت، مخاطب برای انتخاب سریال مورد نظر خود همواره جدیت و حساسیت انکارناپذیری دارد و دقت بسیار بیشتری به خرج میدهد. چرا که با توجه به وقت محدودی که اغلب بینندگان برای تقریح و درگیر شدن با یک داستان سریالی دارند، تنها ساختههایی میتوانند به شکلی جدی مورد توجه قرار بگیرند که در اغلب بخشها جذابیتهایی متفاوت و داستانپردازیهایی دوستداشتنی را تقدیم آنها کنند. دنیاهایی که تماشایشان به معنی واقعی کلمه دربردارندهی تازگیهای بیپایان و رعایت صحیح کهنالگوهای یک ژانر باشد و در میان ماجراهایشان همیشه بتوان حجم بالایی از شخصیتپردازیهای عمیق و روایتهایی لایق دنبال کردن و کند و کاو را پیدا کرد.
افزون بر اینها، اغلب مخاطبان جدیتر و سختگیرتر تلویزیون، همواره این انتظارات را تنها از مجموعههایی دارند که قصهگوییهایشان بیش از هر چیز به داستانهای جنایی یا روایتهایی حماسی گره خورده باشد و بخواهند همچون فصل اول «کارآگاه واقعی» (True Detective) شاهکارهایی از جنس فلسفه و درام را تقدیم آنها کنند. به همین سبب، خواه یا ناخواه باید پذیرفت که وقتی خبر پخش سریال درام/ترسناک تازهای همچون Stranger Things در رسانهها پخش میشود، دنبالکنندگان حرفهایتر دنیای تلویزیون در بهترین حالت ممکن به آن به عنوان یک محصول تینایجری خوشساخت نگاه میکنند که نهایتا میخواهد چند سکانس جذاب و یک داستان قابل قبول داشته باشد. این یعنی هیچکس حتی با توجه به نام پرآوازهی شبکهای که بر روی این اثر سرمایهگذاری کرده، بنا بر عادت نمیتواند از آن تصوری در حد و اندازهی یک تجربهی به یاد ماندنی داشته باشد و ساختهای همچون Stranger Things حتی پیش از یک بار تماشا شدن، در ذهن تعداد زیادی از مخاطبان خالی از هرگونه ارزشگذاری شگفتانگیز طبقهبندی میشود.
البته این دیدگاه غلط اولیه نسبت به چنین سریالهایی، همانقدر که برای سازندگانشان آزاردهنده و خطرآفرین است، میتواند در میزان تاثیرگذاری و شدت جذابیت آنها نیز حکم عاملی مثبت را داشته باشد. چرا که اصولا تماشای چنین ساختههایی تنها برای داشتن یک سرگرمی چند ساعتهی دوستداشتنی آغاز میشود و مخاطب در نقطهی نخست از آنها انتظار ویژهای ندارد. پس وقتی نویسندگان و تولیدکنندگان اثر در همان اپیزودهای آغازین جهان شگفتانگیز و تصویرپردازیهای عمیق سریالشان را تحویل همگان میدهند، بیننده نه تنها به سریعترین حالت ممکن تحت تاثیر سطح قصهگویی آنان قرار میگیرد، بلکه با توجه به آن تجربهی فراتر از انتظار، تا پایان کار نیز جلوههای متفاوت آن محصول را از تمام زوایا و با دقتی شگرف دنبال میکند. فایدهی اصلی این ماجرا هم چیزی نیست جز آن که به سبب این جذب ناگهانی، کوچکترین ریزهکاریها و زیباییهای اثر نیز هرگز از چشم مخاطب پنهان نمیمانند.
البته من به هیچ عنوان نمیخواهم بگویم که تجربهی هشت ساعتهی Stranger Things باید به عنوان چیزی تلقی شود که تنها به سبب انتظارات پایین مخاطبان به باد ستایش گرفته شده است. بلکه تنها منظورم این است که این نگاه غلط یکی از مواردی است که باعث میشود بیننده در حجم بالایی از دقایق سریال که سکانسهای در ظاهر قابل پیشبینی آن تبدیل به غیرمنتظرهترین جذابیتها میشوند، به جدیترین حالت ممکن تحت تاثیر قرار بگیرد و در میان تصاویر سیال و زیبای اثر غرق شود. چرا که این سریال به سادهترین بیان ممکن یکی از برترین لذتهای بصری خلق شدهی چند سال اخیر در دنیای تلویزیون است که با ترکیب کلیشهها و داستانهای ماوراءالطبیعهی تکراری با دنیایی از شخصیتپردازیهای شگرف و قصهگوییهای ریزبینانه، کیفیتی انکارناپذیر را تقدیم انواع و اقسام مخاطبانش میکند. Stranger Things، از همان دقایق اولیه به زیبایی نشان میدهد که هم به سبب برداشت صحیح و متفاوتش از داستانهای همیشگی این ژانر و هم به خاطر هنر کارگردانی و فیلمبرداری کم عیب و نقص خود لایق تحسین است. محصولی که در تمامی دقایق بسیار فراتر از حد انتظارتان هیجانانگیز و خواستنی جلوه میکند و دائما با محوریت چهار کاراکتر نوجوان، پیرنگهای اصلی و فرعی زیبا و صد البته عمیق خود را به پیش میبرد و قسمت به قسمت بیش از پیش دوستداشتنی به نظر میرسد.
سریال، روایتگر داستانی سر راست و در نگاه اول سطحی است که مثل و مانندش را میتوان در میان محصولات مختلف حوزهی سرگرمی، یعنی از سینما گرفته تا بازیهای رایانهای پیدا کرد. داستانی که در توضیحات اولیه، هم در حوزهی ساختههای «نوجوانانه» قرار میگیرد و هم شبیه به تمام قصهگوییهایی به نظر میرسد که آزمایشهای متافیزیکی انجام شده در دههی هشتاد میلادی را به تصویر میکشند و عناصری غیرطبیعی دارند. این یعنی اینجا هم ماجرا از این قرار است که در همان دورهی زمانی و در شهری ساحلی با نام لانگآیلند، پسری نوجوان با نام «ویل بایرز» به شکلی عجیب گم میشود و هیچکس نمیتواند او را پیدا کند. این وسط، پلیس و تمام مردم شهر نیز به آرامی از ماورایی بودن رخدادهای اخیر مطلع میشوند و دوستان او هم به شکلی جداگانه و بدون توجه به حرف دیگران برای یافتن وی تلاش میکنند و به ناگهانیترین شکل ممکن، با دختربچهی عجیبی مواجه میشوند که شکل و شمایل خاصی دارد و از قدرتهای ماوراءالطبیعه بهره میبرد. دختر نوجوانی که تمام ویژگیهایش شکبرانگیز و عجیب هستند و همانگونه که انتظار دارید، بیش از آن که خطرناک باشد، دوستداشتنی است.
اما همانگونه که پیشتر نیز گفتم، آن عناصری که تنظیمات داستانی Stranger Things را از چنین توصیفات سادهای جدا میکنند و به آن هویتی یگانه میبخشند، خلق کنشهایی به خصوص و آفرینش روابطی صحیح مابین تک به تک کاراکترهایی است که در روایت برادران دافر (سازندگان اثر) حضور دارند. روابطی که حتی در اپیزود افتتاحیهی سریال، در قالب یک بازی فکری دستهجمعی ده ساعته که بیننده تنها با چند دقیقهی آن مواجه میشود و یک مسابقهی دوچرخهسواری کوتاه در شبی که با سادهترین عناصر ممکن ترسناک بودنش را به مخاطب میفهمانند، نمایان هستند. این یعنی اگر میبینید Stranger Things در چنین قاببندیهایی داستانش را پیش برده، نه تنها به سبب بچگانه بودن آن نیست، بلکه به خاطر هدفگذاری متفاوت سازندگان برای قصهگویی درست و حسابشده به کمک چیزهایی است که تا به امروز کمتر به تصویر کشیده شدهاند. منظورم این است که اینجا برخلاف حجم بالایی از مجموعههای این چنین مانند آخرین ساختهی دیوید کیج یا همان Beyond:Two Souls که همهی مفاهیم دردناک و تلخشان را در تصویرپردازیهایی بزرگسالانه و بارانی از انواع و اقسام مصیبتهای دیوانهوار بیان میکنند، Stranger Things از درام گرفته تا ترس و لحظههای شیرینش را با جرئت تمام بر دوش شخصیتهایی میگذارد که یازده دوازده سال سن دارند و توسط یک سری پسر وحشیتر در مدرسه «تیره پوست»، «صورت وزغی» و «بیدندون» خطاب میشوند. نتیجهاش هم این است که این سریال، در عین جذاب و دوستداشتنی بودن، تبدیل به جلوهای متفاوت از تمام آن داستانهایی میشود که مخاطب از شنیدنشان اطمینان دارد و خیلی ساده، به نقاطی شگفتانگیز از کیفیت دست پیدا میکند. کیفیت غیرقابل انکاری که از سریال چیزی میسازد که همواره داستانی برای شنیدن، کاراکتری برای دنبال کردن، سکانسهایی برای لذت بردن و صد البته دنیایی برای غرق شدن دارد و به سختی میتوان لذتهای نهفته در هر بار تماشا کردن آن را انکار کرد.
(این بخش از متن، قسمتهایی از داستانِ سریال را فاش میکند)
شیمی موجود در بین کاراکترهای سریال، مثالی بارز از ارزشآفرینیهای بیپایانی است که در این ساختهی عمیق جریان پیدا کردهاند. چرا که در این بخش از داستانگویی سازندگان، به زیبایی هر چه تمامتر میتوان کمالگرایی مطلق آنان را مشاهده کرد. نقطهای که در آن بیننده با شخصیتها و روابطی مواجه میشود که هم از هر نظر معناگرا، بینقص و دوستداشتنی هستند و هم در وفاداری به حقیقت مطلق چنین افرادی، شاهکار آفریدهاند. منظورم این است که Stranger Things، هرگز سریالی نیست که مثلا با همان اهداف بالا از یک سری پسربچهی کم سن و سال یا دختر دبیرستانی کوتهفکری همچون نانسی قهرمانانی بی عیب و نقص بسازد که تمام مشکلات هستی را از بین میبرند و به جای آن، ما را با کاراکترهایی مواجه میکند که همگی دقیقا در حد و اندازهی سن، تجربه و درک و فهمشان قدرت تصمیمگیری و تاثیرگذاری دارند و هرگز قرار نیست به چیزی غیرقابل پذیرش و کاملا نمادین تبدیل شوند.
مثلا سکانس پایانی فیلم را ببینید که با بهرهجویی از همین ویژگی لایق تحسین چهقدر ساده تبدیل به یک جوک خندهدار و یک جلوهی تلخ از حقیقت میشود. نمایی که ما در آن چهار نوجوان افسارگسیخته و جذاب را داریم که تا همان لحظه نزدیک به هشت ساعت برایمان پردازش شدهاند و از هر جنبهای که بگویید برای مخاطب اهمیت دارند. شخصیتهایی که غمها، شادیها، دردها، ناراحتیها و صد البته لحظات خوششان با یکدیگر پیش از اینها تصویر شده است و اصولا بینندهای نیست که بتواند در آن لحظه آنها را دوست نداشته باشد. پس طبیعتا انتظار داریم که مانند تمام آثار به اصطلاح «نوجوانانه»، حالا هم شخصیتهایمان ناگهان به احمقانهترین شکل ممکن موجود دهشتناک دنیای زیرین را از بین ببرند و همهچیز به خوبی و خوشی تمام شود. اتفاقی که اگر میافتاد، بعد از تمام آن لذتهای شگرف، نمیتوانستم سازندگان را به خاطر آن ببخشم. اما برخلاف این انتظارات نادرست، همین سکانس تبدیل به یکی از نقاط قوت برتر اثر میشود و با خلق یک پایانبندی ایدهآل در میان تمام محصولاتی که در چند سال اخیر و در همین زیرژانر به انتشار رسیدهاند، آن را در جایگاهی شگفتانگیز قرار میدهد. جایی که در آن لوکاس با پرتاب چند تکه سنگ به سمت آن موجود دهشتناک، خندهای بر لب مایک و داستین و لبخندی تلخ بر صورت مخاطب مینشاند و ایلِوِن به دردناکترین حالت ممکن، تمام ماجراها را پایان میبخشد. جایی که آن سکانسهای اتاق انباری خانهی مایک و لحظات گریم کردن ایلِوِن توسط پسرها در برابر چشمان مخاطب ظاهر میشوند و براداران دافر، ساختهشان را از نقطهنظر درام نیز به درجهی کمال میرسانند. اینها را به علاوهی آن داستانهای فرعی نانسی، کشش خاص ایجاد شده مابین او و جاناتان و صد البته بازیهای سرتاسر کمنقص سریال کنید، تا بفهمید چرا میگویم Stranger Things حقیقتا از نظر داستانی، باید به عنوان شاهکاری متفاوت و خواستنی تلقی شود.
فارغ از تمام اینها، Stranger Things از یک منظر دیگر نیز ارزشمندیهای غیرقابل انکاری را یدک میکشد. چیزی که شاید در میان ساختههای بزرگ و کوچک سالهای اخیر، بسیار کمتر از آنچه که باید و شاید به آن توجه شده است و به شخصه انتظار نداشتم در چنین سریالی با آن مواجه شوم و آن هم چیزی نیست جز نگاهی دوباره به تاثیرات رفتاری والدین بر انواع و اقسام کودکانی که در جامعه حضور دارند. فرزندانی که زیر نگاه تلخ و انتظارات احمقانهی خانوادهها تلف میشوند و خوشی زندگیشان در گرو آن است که از پس وظایفشان بربیایند و برای پدران و مادران بخشندهای که دارند افتخار بیافرینند و والدینی که در عین داشتن لبخندهایی بر لب، دانسته و ندانسته به اشخاصی که خودشان آنها را وارد این دنیا کردهاند ظلم میکنند و در جامهی به فکر آیندهی آنها بودن، از آنها همچون یک برده کار میکشند. البته در طرف دیگر، کسانی هم هستند که با حمایت دائمی از کودکانشان به شکلی حقیقی به آنها عشق میورزند و با شنیدن حرفهایشان و پذیرش نسبی درک متفاوتی که آنها از دنیا دارند، باعث خوشبختی و تکامل شخصیتی آنان میشوند. ماجرایی که سریال جلوهی منفی آن را در قامت دکتر برنر یا همان پدر ایلِوِن و با استفاده از سکانسهای وحشیانهی بیگاری کشیدنهای به ظاهر مهربانانهی او از این دختر نمایش میدهد و تصاویر شیرین و لایق توجهاش را توسط شخصیتپردازی در نگاه اول سطحی اما ارزشمند کارن (مادر مایک و نانسی) تقدیم همگان میکند. سکانسهایی که در هر دو جهت به درستی کار میکنند و همواره در تاثیرگذاری و انتقال مفهوم، بی عیب و اشکال هستند.
در هر صورت، باید پذیرفت که Stranger Things یکی از برترین سریالهای تابستان امسال و در کل چند سال اخیر تلویزیون است که در تمامی بخشها یا در رسیدن به استانداردها موفق است، یا آنقدر بینقص به نظر میرسد که به سادگی لیاقت دریافت لقب خارقالعاده را دارد. سریالی که در کارگردانی، فیلمبرداری، جلوههای ویژه، بازیها و صد البته داستانپردازی جذابیتهایی انکارناپذیری را یدک میکشد و همواره مجموعهای خواستنی و تاثیرگذار از درام و ترس و اکشن و شیرینی را برای تماشا تقدیم انواع و اقسام مخاطبان خویش میکند. ساختهی قدرتمندی که آنقدر در خلق درام بیاشکال است که میتواند «ویل بایرز» کوچک که تنها در قسمتهای نخستین و پایانی سریال حضور دارد را به وسیلهی نمایش دادن کنشهای ذهنی دوستانش برای همگان عزیز کند و آنقدر در نگارش پیرنگهای فرعی موفق است که همواره داستانهای مختلف و جذابی را تحویل مخاطب خود میدهد. نمیدانم، شاید هنوز هم کسانی باشند که به سبب وجود القابی همچون «نوجوانانه»، نخواهند به تماشای این سریال دوستداشتنی بنشینند. اما اگر این روزها خلق یک درام/ترسناک پرکشش و آفرینش تعلیقهای دیوانهوار و ضبط نماهای به یاد ماندنی «نوجوانانه» نامیده میشوند، من یکی که زینپس طرفدار پر و پا قرص این ژانر هستم!