محصول جدید نتفلیکس که جونا هیل و اما استون گروه اصلی ستارههای آن را شکل میدهند، در قالبی هوشمندانه و جذاب، به غمها و دردهای درونی انسانها و نحوهی پشت سر گذاشتنشان، میپردازد.
از آنجایی که این روزها گویا خیلی از آثارِ مثلا پیچیدهی تلویزیونی علاقه دارند که با گنجاندن روایتی گنگ و نامفهوم در ثانیههای خود و پیچاندن همهچیز درون چیزهای دیگر، حکم قصهای ظاهرا فلسفی و در حقیقت خستهکننده را پیدا کنند، Maniac به کارگردانیِ کری جوجی فوکوناگا با تریلرهایش همانقدر که به مخاطب خود احساس خوب و مثبتی میداد، ترسی مبنی بر احتمال تبدیل شدنش به یکی از همین ساختهها را نیز تقدیممان میکرد. اما تجربهی جذبکنندهی جدید نتفلیکس، با آن که در فضا و زمان پیچیده و فوقالعادهی خودش پیش میرود و با آن که به خاطر تم داستانیِ به خصوصش، سادهتر از بسیاری از محصولات میتوانست تبدیل به سریال گنگ و عجیبی شود، استعاری بودن، جذب کردنِ متفاوت مخاطب و روایت کموبیش اوریجینال را با خستهکنندگی و بیمفهومی اشتباه نگرفته است و حتی در پیچیدهترین لحظههایش برای مخاطبِ هدفِ خود قابل فهم، قابل لمس و لایق ستایش به نظر میرسد. سریال البته برای اثبات کردن خود به مخاطب به اندکی زمان نیاز دارد اما همین هم به ورود منطقی و درستش به بخشهای گوناگون قصه برمیگردد. چون فوکوناگا برای مقدمهپردازی، شرح همهچیز و قدم به قدم وارد کردن بیننده به جهان ساختهی ذهنش احترام قائل است و ابدا برای خلق جذابیت مطلق در همان اپیزود آغازین، سراغ به تصویر کشیدن سطح بالاترین سکانسها و لحظههایش نمیرود.
البته نمیشود چنین چیزی را به عنوان بهانهای برای عدم جذابیت برخی بخشهای سریال نسبت به قسمتهای دیگر آن در نظر گرفت و منظور از ذکر دغدغهمند بودن کارگردان در خلق آنها، چیزی نیست جز اشاره این که Maniac حتی نقاط ضعف اینچنینیاش را بیدلیل و از سر تلاش کم سازندگان، تحویلمان نمیدهد. این موضوع در کنار توجه به نحوهی ارائهی آثار تلویزیونی در نتفلیکس که حالا از این منظر حکم یک مدیوم به خصوص را پیدا کرده است، کاری میکند که وقتی سریال را از جنبهی کلیتر مینگریم، همهچیز برایمان پذیرفتنیتر ظاهر شود. چرا که Maniac به خوبی و با درک آن که قرار است نه به صورت هفتگی که در قالب یک پک ده اپیزودی منتشر شود، محتواهای خود را تنها و تنها با توجه به کیفیتشان میچیند و توجه خاصی به نظام محدودیت قسمتهای گوناگون سریال به دستهی مشخصی از دقایق ندارد. همین هم کاری میکند که در آن هم اپیزودهایی با پنجاه دقیقه طول را مشاهده کنید که واقعا داستانی پنجاه دقیقهای دارند و هم قسمتهایی سی دقیقهای که به سبب گزیده بودن محتوایشان، دیدنیتر از حالت عادی جلوه میکنند. فوکوناگا به سبب عدم اجبارش به رعایت میزان مشخصی از محتوا برای هر اپیزود که مستقیما برآمده از نحوهی پخش سریال ها در نتفلیکس است، داستانش را به قسمتهایی مشخص تقسیم میکند و با بردن هر کدام از آن قسمتها به یک اپیزود، میبیند که برای شرح و بسط آنها، به چند دقیقه احتیاج دارد. نتیجه هم چیزی نیست جز آن که با چشمپوشی از برخی اشکالات حاضر در دو قسمت آغازین اثر، میتوان گفت که Maniac هرگز به ورطهی خستهکننده بودن پا نمیگذارد و همواره جدید، جذاب و پرانرژی، باقی مانده است.
ایدهی داستانی اثر را میتوان اصلیترین دلیل موفقیت آن دانست. نه به خاطر اوریجینال بودن بی حد و حصری که دارد و نه به خاطر این که در ذات خودش به شدت جذبکننده به نظر میرسد. ایدهی سریال از این نظر باعث و بانی خیلی از موفقیتهای آن محسوب میشود که به سازندگانش جرئت و فرصت آفرینش جهانهایی بی حد و حصر و استعارههای تصویری بیپایانی را داده است. چرا که پیرنگ محوری قصهی Maniac، در نوع خودش ابدا پیچیدگی عجیبی ندارد و به سادگی، دو انسان مختلف را به عنوان شخصیتهای اصلیاش انتخاب میکند که از منظر روانی، مشکلاتی انکارناپذیر را یدک میکشند و سپس، سراغ نشان دادن چالشهای آنها برای پشت سر گذاشتن این مشکلات میرود. مسئلهای که عملا نحوهی پرداختن به داستان را مهمتر از ماهیت درونی آن میکند و باعث میشود که اکثر تماشاگران، خیلی زود درک کنند که در این سریال، باید بیش از داستان، نگاه خود را به سمت و سوی داستانگوییها ببرند. پرداختهایی جذاب که محصول مورد اشاره، به شدت آنها را مدیون طیف بلندی از قصهها است که ایدهی داستانی فوکوناگا، آنها را در اختیارش میگذارند. ماجرای Maniac از این قرار است که در زمان و مکانی به خصوص که بیشتر، اتمسفر فیلمها و سریالهای متعلق به دههی هشتاد میلادی را تداعی میکند، یک شرکت داروسازی مشغول تست کردن دارویی متشکل از سه قرص است که مصرف منظمشان، انسانها را از نظر ذهنی به جلو میبرد و کاری میکند که آنها غمها و دردها و هر مانعی در زندگیشان را که به گذشته مربوط میشود، پشت سر بگذارند. آن هم در طی مراحلی منطقی که به باورپذیری اثر میافزایند و کاری میکنند که کل پروسه از نظر معنایی، قابل پذیرش باشد. نحوهی ارائهی اپیزودهای سریال هم به این شکل است که یا جهان واقعی را نشانتان میدهد یا وقتی که طی مراحل آزمایش دارو، انسانهای حاضر در پروسهی مورد بحث شروع به مصرف هر یک از قرصها کردهاند، به جهان شکلگرفته در رویای یکی از دو کاراکتر اصلیاش با بازیهای جونا هیل و اما استون میرود و آنجا را به تصویر میکشد.
همین قدم گذاشتن به جهان بیپایان خیالات هم کاری میکند که لابهلای ثانیههای Maniac، دیدن قصههای جاسوسی قدیمی در اتمسفر فیلمهایی چون مجموعهی «جیمز باند» و ماجراهایی متعلق به سرزمینهای خیالی که انواع و اقسام موجودات افسانهای چون الفها در آن زندگی میکنند، منطقی به نظر برسد. نتیجه هم چیزی نیست جز به وجود آمدن شانسی عالی برای فضاسازیهای گوناگون و آفرینش داستانهایی که در ذات، محتوا و حتی روایت، تفاوتهایی اساسی با یکدیگر دارند. شانسی که خوشبختانه سازندگان، از آن به بهترین حالت ممکن بهره بردهاند.
قدرت بسیار بالای تیمهای فنی سازندهی سریال همچون گریمورها، طراحان مو، طراحهای صحنه و در کل همهی اشخاصی از این پروژه که مسبب شکلگیری جلوههای بصری جذاب آن بودهاند، در کنار خود داستان که به خوبی خطوط معرکهای مابین رویاها و مشکلات درونی شخصیتها ترسیم میکند، باعث شده است که حتی فارغ از خود قصه و مفاهیمی که در آن وجود دارد، دنبال کردن این کاراکتر در فضا-زمانهای گوناگون و تماما متفاوت با یکدیگر، حسی خارقالعاده را به مخاطب القا کند. مثلا در زمانی که اما استون به شکل یک الف درمیآید و تمام ویژگیهای تعریفکنندهی وی در جهان واقعی و روابطش با دیگر آدمهای پراهمیت قصه، تبدیل به یک کانسپت فانتزی و پرهیاهو از حضور او به عنوان یک فراری در جهانی قرون وسطایی-جادویی که درونش الفهایی نامرئی قصد شکار کردنش را دارند میشود، اصلا بیننده دیگر نه به دنبال علتی برای جذابیت سریال میگردد و نه حتی برای یک ثانیه به کنار گذاشتن آن، فکر میکند. تازه Maniac ابدا محدود به مثالهای زدهشده هم نیست و با تعدد لوکیشنها و جنسهای گوناگونی از روایت داستان، بعضا شبیه به مجموعهای غیر قابل حدس از قصهگوییهای آنتولوژی فوقالعاده به نظر میرسد. هرچند که هیچکس نمیتواند زیباییهای آن در معرفی خویش به صورت دائمی در قالب یک اثر واحد را نیز، زیر سوال ببرد.
شخصیتپردازیهای سریال، دقیقا به مانند مورد بالا یعنی محیطسازیهای آن، شاید خارقالعاده نباشند ولی بدون شک عالی هستند. چون همانگونه که Maniac میتوانست جهانهای مختلف به وجود آمده در رویا را به ما در قالب دنیاهایی گستردهتر و پرجزئیاتتر نشان بدهد، اینجا هم در عین کمالگرایانه بودن شخصیتپردازی دو کاراکتر اصلی، امکانش را داشت تا با نگاه انداختن وسیعتر به همهچیز، کاراکترهای دیگر را هم به چنین سطحی از پردازش برساند. البته که آنها هم بدون شک چه با توجه به بازیهای راضیکنندهی بازیگرانشان و چه با توجه به نقشهای کمرنگ و پررنگی که در قصه دارند، به اندازهی کافی از حالتی تخت و بیتغییر فاصله میگیرند اما خب باید پذیرفت که Maniac از تمام پتانسیلش برای وقت گذاشتن بیشتر روی آنها و پختهتر کردنشان، بهره نبرده است.
نمیشود راجع به شخصیتهای چنین اثری حرف زد و بدون اشارهی مستقیم به برخی از آنها و درخشش انکارناپذیر بازیگرانشان، آنها را ستایش نکرد. انی لندزبرگ با بازی اما استون، در دنیای Maniac نمادی از تکتک آدمهای عادی و سادهای است که یک ضربهی روحی بزرگ در گذشته را فراموش نمیکنند و انگار هر روز با یادآوری آن به خود، میخواهند مثل آنچه که در داستانهای اسطورهای بر سر برخی خائنین میآید، به مبارزه با خود و زجر دادن خویش، ادامه دهند. طوری که یادشان نرود چهقدر آدمهای بیخودی هستند و به جای تلاش برای تبدیل شدن به انسانی بهتر، همیشه تلاش میکنند حتی در ذهن خودشان، بدترین آدمهای جهان باشند. جزئیات اجرای چنین نقشی توسط اما استون نیز بی حد و حصر به نظر میرسد. او حالا یکی از آن بازیگرهایی به حساب میآید که متعلق به بالاترین سطح سینمای هالیوود هستند و در عین حال حضورشان در یک اثر تلویزیونی، حتی برای یک ثانیه بیدلیل جلوه نمیکند. چون استون دقیقا مثل هر بازیگر دیگری به درستی در طول این داستان به چالش کشیده میشود و حضورش در انواع و اقسام داستانگوییهای موجود درون یک اثر واحد، حتی دید مخاطب نسبت به وی را مثبتتر از قبل نیز کرده است.
آن طرف ماجرا هم اوئن میلگریم با بازی پرجزئیات و دیدنی جونا هیل را داریم که چه طنز تلخ حاضر در وجود این شخصیت و چه تمام مشکلات او به عنوان فردی فاصلهگرفته از خانوادهاش را فریاد میزند. فرق اوئن با انی، فارغ از مسائلی چون وضعیت مالی و نوع زندگی، بیشتر به درونریزیهایشان بازمیگردد. یکی معتقد است که جهان را باید الگویی منظم و دقیق دانست که همهی آدمها بازیگران نمایشی بزرگتر در آن هستند و دیگری کاراکتری محسوب میشود که بر پایهی بینظمی مطلق، زندگی را میشناسد. این وسط، مخاطب هم به سبب بازی عالی این استون و هیل، شیمی شدیدا واقعگرایانه و لایق ستایشی که مابینشان شکل میگیرد و صد البته پرداخت دقیق و حسابشدهی فوکوناگا به هر دوی آنها در زمانهای گوناگون، خیلی سریع از بحران انتخاب کردن شخصیت محبوبش از بین این دو نفر خارج میشود و دو کاراکتر اصلی را به عنوان عضوی واحد، از جهانی بزرگتر تماشا میکند. پس این وسط دیگر کاراکترهای فرعی که گفتم سریال میتوانست بیشتر از اینها به آنها بپردازد چه کارهاند؟ آنها اشخاصی هستند که با حضورشان و بازیهای رضایتبخش نقشآفرینهایشان، تبدیل به عناصری مهم از جهانی میشوند که تعامل شخصیتهای سریال با آن، شخصیتپردازی آنها و مفهومسراییهای کارگردان را پیش میبرد.
این موضوع در کنار برخی از نقاط اشتراک اوئن و انی همچون مسائلی که با خانوادههای خود دارند، خیلی سریعتر از آنچه که در اکثر سریالهایی که دو قهرمان دارند میبینیم، کاری میکند که ما به دو شخصیت خاکستری قصه به عنوان سواران یک اتومبیل نگاه کنیم و در عین اهمیت قائل شدنشان برای آنها، به رسیدن اتومبیل به انتهای جاده، اهمیت بسیار زیادی بدهیم. پس موقع پیشروی اپیزودهای Maniac، این قهرمانهای خاکستری تبدیل به پروتاگونیستهای جذابی نمیشوند که از همان اول آنها را به خاطر استایلشان ستایش میکنیم و حکم آدمهایی به شدت عادی را پیدا میکنند که نه به خاطر چهره و ظواهر و مدل، که به خاطر مسیری که پشت سر میگذارند عاشقشان میشویم. موردی که یکی از نکات مثبت اصلی محصول نتفلیکس به شمار میرود و به آن هویتی بالاتر از اکثر آثار سال جاری میلادی، بخشیده است. جالبتر آن که چنین پرداختهای مدرن و تاثیرگذاری را میتوان در نحوهی برخورد سازندگان با کاراکترهای دیگر هم دید و چه دکتر آزومی و چه جیمز به ترتیب با بازیهای سونویا میزونو و جاستین تورو هم شخصیتهایی هستند که در بررسی روابطشان با یکدیگر و در نگاه انداختن به قوس شخصیتی مناسبی که در طول سریال پشت سر میگذارند، هر دو انسانهایی هستند که در وجودشان جذابیتهایی را که در طول مسیر به دست آوردهاند، میبینیم. همین هم کاری میکند که جاذبهی شخصیتها برایمان محکمتر و طولانیمدتتر به نظر برسد و همین هم باعث میشود که با توجه به تکامل معرکهی قوسهای شخصیتی آنها در انتهای جاده، فراموش کردنشان برای مخاطب، شدیدا دشوار باشد. اگر هم در طول دیدن سریال و افزایش دائمی شناخت و علاقهتان نسبت به کاراکترها نسبت به پایانبندیِ تقدیمشده به آنها نگران شدید، خیالتان راحت باشد که در اپیزود پایانی یکی از بهترین و راضیکنندهترین پایانهای ممکن برای چنین سریالی را میبینید. پایانی که از تمام مناظر لایق شرح و ستایش جلوه میکند و برعکس نود و نه درصد مینیسریالهای تلویزیون در چند سال اخیر، قصه را واقعا به پایان میرساند! طوری که همهچیز حقیقتا در همین ده اپیزود به شروع و تمام شود و سوالِ «آیا Maniac ادامه هم خواهد داشت یا خیر»، هرگز حکم دغدغهای بیجواب و آزاردهنده در ذهن بینندگان را پیدا نکند.
بزرگترین دستاورد فوکوناگا در کارگردانی Maniac، موفقیت وی در خلق یک استخوانبندی کامل برای این اثر است که همهچیزِ آن را قابل قبول میکند. طوری که تکتک اشیا و آبجکتهای شکلدهنده به بخشهای واقعی و خیالی دنیای او را بفهمیم، لمس کنیم و بدون نیاز به موشکافیهای اضافه، از پس درک و پردازش حرفهایی که او قصد بیانشان را داشته هم بربیاییم. شاید سریال در بخشهای فنیتری مثل رنگپردازیها در دنیای واقعی، ضعفهای اندک کارگردان در تصویرپردازیهای کاملا رئال را نشانمان بدهد و شاید در نقطه به نقطهی Maniac بتوان عناصر روایتی و ابزارهای مهمی برای جذب مخاطب را یافت که میتوانستند بهتر از حالت فعلیشان به نظر برسند. اما همهی اینها، هرگز به معنی بد بودن سریال حتی در یک بخش کوچک هم نیست. پس صحبت از استخوانبندیِ قدرتمندانهی فوکوناگا، فقط یک معنی خیلی مهم دارد؛ این حقیقت که تک به تک مواردی که در شکلگیری این سریال موثر بودهاند، شاید بینقص نباشند اما بدون شک، لایق دریافت صفت کمنقص هستند؛ از فیلمبرداری وسط نورپردازیهای نئونی به شکلی مات و مبهوتکننده و تدوینهایی که انسان را واقعا به درون رویاهای شخصیتها فرو میبرند تا موسیقیهایی خوب و فراموشنشدنی، دیالوگنویسیهای استاندارد و تمرکز بر روی شخصیتپردازی ابرکامپیوتری که رویاروییاش با یک درد آشنا برای تمامی بینندگان، تبدیل به معناسرایی بلندی دربارهی غمهای انسانی و چگونگی رد شدن از آنها میشود. جواب آن سوال کلیشهای و نهاییمان نیز چیزی جز «بله» نیست؛ سریال Maniac، قطعا لیاقت دیده شدن توسط همهی دنبالکنندگان مدیوم تلویزیون را دارد.