همراه میدونی و بررسی فصل اول سریال ابرقهرمانی Luke Cage باشید.
هشدار: این متن بخشهایی از داستان سریال را لو میدهد.
گرچه هنوز «جسیکا جونز» از نگاه من با وجود کمترین مشکلات، بهترین سریال در بین پروژههای مارول/نتفلیکس است و با اینکه فصل اول «لوک کیج» ویژگیهایی دارد که در کل دنیای سینمایی/تلویزیونی مارول تازه و بیسابقه است، اما روی هم رفته، «لوک کیج» فرق چندانی با دیگر ساختههای مارول/نتفلیکس ندارد و تمام نقاط قوت و ضعف آنها را در خود دارد. مارول با این سریال باز دوباره خیلی جسورانه، خلاقانه و غیرمنتظره شروع میکند، اما باز دوباره اشتباهات گذشته را تکرار میکند و جلوی این را میگیرد تا «لوک کیج» با تمام پتانسیلهایش به سریال ایدهآل و بینقصی تبدیل شود. و این بزرگترین گلهای است که از «لوک کیج» و سران بخش تلویزیون مارول دارم. «لوک کیج» مثل دو فصل «دردویل» و فصل اول «جسیکا جونز» عالی و آیندهدار آغاز میشود، اما در نیمهی دوم طوری با مشکل روبهرو میشود که آن سریال فوقالعاده را با یک شیب تند روبهرو میکند. مشکل هم این است که تاکنون هیچکدام از ساختههای تلویزیونی مارول داستان کافی برای ۱۳ اپیزود کامل را نداشتهاند و این باعث میشود تا سریالی که متمرکز و جذاب شروع شده بود، در اپیزودهای آخر صرفا برای ۱۳ قسمتی شدن کشیده شود و چنین چیزی دربارهی «لوک کیج» هم صدق میکند.
این موضوع در فصل اول «دردویل» و «جسیکا جونز» فقط مربوط به دو-سه قسمت آخر میشد، اما هنوز قابلاحساس بود. فصل دوم «دردویل» اما به خاطر بخشهای نینجاییاش ضربهی بزرگی از این موضوع خورد و حالا چنین بلایی با همان شدت سر «لوک کیج» هم آمده است. دلیلش هم این است که مارول مثل فیلمهایش یک فرمول ثابت را انتخاب کرده است و آن را برای تمام پروژههایش تکرار میکند. در عوض کار درست این است که سازندگان تعداد اپیزودها را براساس مقدار داستانی که دارند انتخاب کنند. اما مارول منطق نمیفهمد! از آنجایی که استقبال مردم از «لوک کیج» به حدی بود که سرورهای نتفلیکس برای مدتی دچار مشکل شدند، به نظر میرسد آنها این مسیر را بدون توجه به انتقادات ادامه خواهند داد.
اما قبل از اینکه به نکات خوب سریال برسیم، بگذارید به یکی دیگر از مشکلات بزرگ «لوک کیج» هم اشاره کنم: آشفتگی خطهای داستانی سریال. بیایید همهی داستانها را مرور کنیم: کورنل استوکس، رییس قویترین مافیای محلهی هارلم است که خشونت و شکوه را با هم دارد. مارلیا دیلارد، دختر عمویش، عضو شورای شهر است. سیاستمداری که در پشت پرده از کورنل حمایت میکند و جلوی دوربینها سخنرانیهای احساسیای دربارهی خانواده و محله و اتحاد ایراد میکند. لوک کیج هم با تمام تواناییهایش یک مرد عادی است که در یک سلمانی کار میکند. کشیدن شدن خشونتِ استوکس به سلمانی کیج و تهدید شدن نزدیکان او باعث میشود تا کیج عادی بودن را کنار بگذارد و وارد عمل شود. درگیری آنها به باز شدن پای کاراگاهی به اسم میستی نایت به ماجرا منجر میشود تا از جنایتهای گوشه و کنار محله سر در بیاورد.
یکی از مشکلات «لوک کیج» این است که این خطهای داستانی همیشه یک روایت متمرکز و منسجم را شکل نمیدهند و اکثر اوقات هرکدام ساز خودشان را میزنند. بعضیوقتها سریال به داستان ریشهای لوک کیج تبدیل میشود. بعضیوقتها با یک سریال پلیسی/جنایی با محوریت میستی طرف هستیم و بعضیاوقات دیگر هم خودمان را در حال دیدن ترکیبی از یک سریال مافیایی/سیاسی پیدا میکنیم. هنوز ادامه دارد! هر از گاهی سریال به درام خانوادگی بین کورنل استوکس و ماریا دیلارد میپردازد. جنبهی ابرقهرمانی سریال و ادب کردن آدمبدها توسط مشتهای آهنین کیج را هم نباید فراموش کرد. اگرچه عدم انسجام خطهای داستانی همیشه اذیتکننده نیست، اما معمولا خطهای داستانی پراکنده باعث میشود که سریال از یک روایت سرراست پیروی نکند.
عدم انسجام لزوما به معنای ضعیف بودن داستان نیست. مثلا اپیزودی که به داستان ریشهای لوک کیج و گذشتهاش در زندان میپردازد یکی از بهترینهای سریال است. اما مسئله این است که بعضی از آنها به اندازهی بقیه قوی نیستند. مثلا شخصیت میستی و بازیگرش یکی از بهترین جاذبههای سریال هستند، اما خط داستانی او به عنوان یک سریال پلیسی در قالب «لوک کیج» چفت نمیشود. چون برخلاف دردویل و جسیکا جونز که کاراگاهان اصلی داستان خودشان هستند، در اینجا لوک کیج اهل کاراگاهبازی نیست. بنابراین باید شخصیت کنجکاوی برای دنبال کردن بخش پلیسی ماجرا خلق میشده. اما یک مشکل وجود دارد: از آنجایی که ما همیشه هویت قاتل یا شخصِ پشت پردهی یک جنایت را میدانیم، هیچ راز و تنشی هم وجود ندارد که نظر ما را جلب کند. ما فقط اتفاقاتی را که قبلا دیدهایم از زاویهی دید پلیس مرور میکنیم و این به بخشهای خستهکنندهای منجر میشود.
خوشبختانه بعد از شروعی آرام و بسیار مقدمهچین، سریال در اواسط فصل ظاهر واقعیاش را رو میکند. تمام خطهای داستانی در یک روایت منسجم جمع میشوند و روزهای خوش سریال از اپیزود چهارم شروع میشوند و تا اپیزود هفتم ادامه پیدا میکنند و در این میان «لوک کیج» واقعا درگیرکننده میشود. اما امان از این روزگار که سر بزنگاه کیفمان را خراب میکند. متاسفانه «لوک کیج» بعد از پیچش داستانی نیمفصل (مرگ استوکس) شتاب و جذابیتش را دوباره از دست میدهد و پردهی نهایی سریال ضربهی بدی از سناریویی با اشکالات منطقی و دیالوگنویسیهای ضعیف میخورد. سریالی که تا اپیزود قبل، اینقدر طبیعی احساس میشد و با ظرافت به مسائل فرامتنی میپرداخت، حسابی کسلکننده و خشک میشود.
اما اینکه مقاله را با فهرست بدها شروع کردم به این معنا نیست که «لوک کیج» چیزی برای لذت بردن نداشت. اولین و بهترینشان خودِ لوک کیج و مایک کولتر هستند. یک شخصیت اصلی قوی و یک بازیگر توانا خیلی میتواند در کاهش دادن ضعفهای یک اثر نقش داشته باشند. از آنجایی که لوک کیج/مایک کولتر را قبلا در «جسیکا جونز» زیارت کرده بودیم، از قبل میدانستیم با چه آدم باحالی طرف هستیم و او چنین چیزی را در سریال خودش هم ادامه میدهد. مایک کولتر تمام ویژگیهای یک سوپرمن فروتن و دوستداشتنی را دارد. او از آن بازیگرهایی است که به محض قدم گذاشتن به درون قاب با قدرت کاریزمایش تماشاگر را مجبور به هواداری از او میکند.
لوک کیج مثل مت مرداک و جسیکا جونز یکی دیگر از ابرقهرمانان واقعی دنیای سینمایی مارول است که یک «چیزی» در وجودش اذیتش میکند. با اینکه پوست ضدگلولهای دارد و با یک مشت دشمنانش را بیهوش میکند، اما چیزی مثل خوره زیر پوستش جولان میدهد و کاری کرده تا او از قدرتش فقط برای جارو زدن موهای کف سلمانی استفاده کند. برخلاف مت مرداک و جسیکا جونز که درد و رنجهای گذشتهشان در صورتشان مشخص است و هر لحظه امکان دارد با یک جرقه شعلهور شوند، مایک کولتر موفق میشود مرد قدرتمندی را به نمایش بگذارد که تا خودش دهان باز نکند، ممکن است هیچوقت متوجه تشویشی که در ذهنش میگذرد نشوید.
این در حالی است که سکانسهای اکشن «لوک کیج» تجربهی متفاوتی نسبت به کاراتهبازیهای تند و سریع دردویل ارائه میکنند. تماشای لوک که با بیخیالی تمام موزیکش را پلی میکند، قدم به درون محل گردهمایی آدمبدها میگذارد و با گذشتن از میان رگبار گلوله، همه را چپ و راست میکند، خیلی کیف میدهد. اما سوپرمنبودن هرچه برای لوک کیج خوب باشد، یک چالش بزرگ برای نویسندگان دارد. وقتی قهرمان در برابر تمام نیروهای خارجی آخ هم نمیگوید، چگونه میتوان او را در تنگنا قرار داد و داستان را هیجانانگیز کرد. نویسندگان به این منظور دو تهدید معرفی میکنند که از دایرهی تواناییهای فرابشری لوک خارج هستند. اولی یک درگیری درونی است که با مشت و لگد درست نمیشود. «لوک کیج» حتی بیشتر از «دردویل» به محل تولد و زندگی قهرمانش میپردازد. هارلم و آدمهای داخلش برای لوک حکم یکی از عزیزانش را دارند و از آنجایی که با جامعهای طرفیم که اکثر جوانانش به سمت خلافکاری کشیده میشوند، تلاش اصلی لوک کیج این است که با رفتارش به نماد قابلاعتماد جدیدی برای دیگران تبدیل شود. به کسی که باعث شود جوانان به جای حرکت به سمت اسلحه، به سوی او جذب شوند و به جای تبدیل شدن به یکی دیگر از نوچههای سران مافیایی که خون شهر را میمکند، در مقابل گلولهها ایستادگی کنند و چهرهی واقعی شهرشان را بسازند.
اما این چیزی است که در ذهن لوک میگذرد. سروکلهی نیروی متخاصم اصلی زمانی پیدا میشود که لوک در پایان اپیزود چهارم هویتش را جلوی دوربین فاش میکند. اینجاست که دشمنان لوک متوجه میشوند که شاید پوست او ضدضربه باشد، اما باور مردم که نیست. بنابراین همه کمر به خراب کردن لوک در چشم مردم میبندند. این همان جایی که سریال با استفاده از آن به اوج کیفیتش میرسد و این همان چیزی است که به سقوط جذابیت سریال در اپیزودهای پایانیاش منجر میشود. از یک طرف تلاش آدمبدها برای آسیب زدن به شهرت لوک بهترین روش برای تنشآفرینی است. اگر آنها در کارشان موفق شوند، لوک در نگاه جوانان شهر به یک مرد زورگوی دیگر تبدیل میشود که به همه یاد میدهد تا از قدرتشان برای خودخواهی و نابودی استفاده کنند، اما از طرف دیگر مشکل این است که داستان برای ادامهی فصل روی این موضوع قفل میکند و بدجوری به تکرار میافتد.
ناگهان تمام داستان در یک چرخهی تکراری گرفتار میشود. آدمبدها برای خراب کردن لوک طرحریزی میکنند، پلیس بهطرز احمقانهای این موضوع را باور میکند و کاراگاه نایت مدام باید به بقیه توضیح بدهد که اشتباه میکنند. به این ترتیب، «لوک کیج» به یکی از آن سریالهایی تبدیل میشود که اگرچه مواد اصلی را در قالب شخصیتهای قوی و پرداختشده دارد، اما داستانپردازی ضعیف جلوی نهایت استفاده از آنها را میگیرد. مثلا در این رابطه به پایانبندی اپیزود یازدهم و ماجرای گروگانگیری نگاه کنید. شاید قبل از این، استرایکر در پسزمینه فعالیت میکرد، اما در این اپیزود او نه تنها به کاراگاه نایت شلیک میکند، بلکه جلوی گروگانها دستور تیراندازی به لوک را هم میدهد. اما نه رییس پلیس حرف نایت را جدی میگیرد و نه کسی از گروگانها چیزی میپرسد. چرا؟ چون نویسندگان میخواهند به هر ترتیبی که شده لوک را در موقعیتی که هست نگه دارند و این ماجرا را حالاحالاها کش بدهند.
اما شاید یکی از بزرگترین مشکلاتی که باعث شد چند اپیزود آخر «لوک کیج» را بیشتر از سریالهای قبلی مارول/نتفلیکس دوست نداشته باشم، به مسئلهی آنتاگونیست مربوط میشود. در حال حاضر فکر میکنم همگی قبول داریم که هرچه فیلمهای مارول در ارائهی بدمنهایی بهیادماندنی شکست خوردهاند، سریالها جور آنها را کشیدهاند. سریالهای نتفلیکسی مارول شامل آنتاگونیستهایی میشوند که در حد قهرمانان پیچیده و جذاب هستند. از ویلسون فیسک که رسما تنها کسی است که میتواند کلهی دردویل را گرفته و به میز بکوباند تا کیلگریو که انگار از درون یک فیلم ترسناکِ اسلشر بیرون آمده است. خب، از همان صحنههایی ابتدایی آشنایی با کورنل استوکس حدس زدم که این یکی پتانسیل لازم را ندارد تا به نیرویی که لیاقت لوک کیج را داشته باشد تبدیل شود. در ادامه نویسندگان کموبیش کاری کردند تا حرفم را پس بگیرم.
روی کاغذ کورنل استوکس یک بدمن کلیشهای است. یک رییس مافیای بیرحم که نوچههایش را برای بیدار کردن بقیه وسط اتاق هدشات میکند و از گوش دادن به موسیقی لذت میبرد و میخواهد پادشاه شهرش باشد. ما یک نمونهی بهترش را در قالب ویلسون فیسک داریم. پس، استوکس چه نکتهی خاصی دارد؟ استوکس دشمن مناسبی برای لوک است. این استوکس است که باعث میشود لوک برای سهیم شدن در تغییرات اجتماعی و سیاسی شهرش دست به کار شود و استوکس نمایندهی همهی جوانانی هستند که زیر فشار جنایت میتوانند در آینده تبدیل به یک جنایتکار دیگر شوند. شکست دادن استوکس توسط لوک میتواند به معنای بازپسگیری شهر باشد. در آغاز سریال همه استوکس و باشگاه شبانهاش را به عنوان بهشت هارلم میشناسند، در حالی که حقیقت اصلی در سلمانی حقیرانهی پاپ است. اما میدانید چه اتفاقی میافتد؟ استوکس در نیمفصل کشته میشود. در نگاه اول این اتفاق خوبی بود و یک شوک اساسی به داستان وارد کرد. اما یک شوک فقط نباید به مرگ یک کاراکتر خلاصه شود. شوک باید در ادامه زمین بازی را تغییر بدهد و نفس تازهای به داستان وارد کند. ولی مرگ استوکس چنین عواقبی را در پی ندارد. در عوض در دسته شوکهای بهدردنخوری قرار میگیرد که به جای بهتر کردن اوضاع، همهچیز را به مراتب بدتر میکنند.
کسی که جای استوکس را میگیرد، دایاموندبک است. با اینکه دایاموندبک از لحاظ فنی یکی از کلهگندههای فعالیتهای مجرمانهی هارلم است، اما این کاراکتر به دو دلیل در نیمهی دوم فصل نمیتواند به جایگزین خوبی برای استوکس تبدیل شود. مسئلهی اول این است که دایاموندبک حتی از استوکس هم شخصیت کهنهتری دارد. آدمبدی که مدام حرافی و کُریخوانی میکند و از کتاب مقدس نقلقول میکند از این خستهکنندهتر امکان ندارد. مسئلهی دوم این است که دایاموندبک از لحاظ جایگاه هیچ فرقی با استوکس ندارد. وقتی یک آنتاگونیست زودتر از موعد کشته میشود، باید یک جایگزین متفاوت جای او را پر کند. اما دایاموندبک مثل استوکس یک رییس مافیای عصبانی و بیرحم است.
اما مسئلهی سوم که مهمترینشان هم است، این است که برخلاف استوکس، انگیزههای دایاموندبک به شخص لوک کیج مربوط میشود. جذابیت درگیری لوک و استوکس این بود که هر دو سر باورهای متفاوتی که از شهرشان داشتند مبارزه میکردند، اما تنفر شخصی دایاموندبک از لوک باعث میشود که افق داستان به جای گستردهشدن، کوچکتر شود. پس، با اینکه به نظر میرسید مرگ استوکس خبر از رفتن فصل به سوی مقصد هیجانانگیزی میدهد، اما در نهایت ما از یک خلافکارِ خشنِ خوشپوش به یک خلافکار خشنِ خوشپوش دیگر رفتیم که از قبلی بیحسوحالتر بود. برای بدتر شدن اوضاع، هیچکدام از انگیزههای دایاموندبک برای انتقام گرفتن از لوک هم متقاعدکننده نمیشود. اگر سازندگان از آغاز فصل در پسزمینه اتفاقات دوران کودکی لوک کیج را روایت میکردند، شاید پیدا شدن سروکلهی دایاموندبک به عنوان برادر ناتنیاش غافلگیرکننده میشد، اما معرفی ناگهانی دایاموندبک و توضیح انگیزههای او در قالب مونولوگهای طولانیاش اصلا نمیتواند جلوی ما را از اهمیت ندادن به او بگیرد.
شاید این نحوهی داستانگویی در کامیکبوکهای ۴۰ سال قبل «لوک کیج» جواب میداده، اما با این سریال مغایرت دارد. اینجا دقیقا به یک مشکل تکرارشوندهی دیگر در میان سریالهای نتفلیکسی مارول میرسیم. سریالهای مارول خیلی واقعگرایانه آغاز میشوند، اما در پایان خودشان را درون محدودهی کامیکبوکها پیدا میکنند. این موضوع در هر دو فصل «دردویل» وجود داشت (مخصوصا فصل دوم). «جسیکا جونز» در حد قابلتحملی از این موضوع رنج میبرد و حالا «لوک کیج» هم دچار آن شده است. «لوک کیج» همچون درامی جنایی با محوریت یک ابرقهرمان آغاز میشود، اما در اپیزودهای پایانی ما با صحنههایی مثل تلاش کلر و دکتر برستین برای نجات جان لوک با پرتاب کردن توستر در وان یا مبارزهی نهایی لوک با برادر نانتیاش در آن لباس مسخره روبهرو میشویم. من با داستانگویی کامیکبوکی مشکل ندارم. حرف من این است که اگر لحن یک داستان واقعگرایانه است، باید این موضوع تا آخر حفظ شود.
اما بگذارید دو کلام دربارهی دوستانِ لوک کیج بگویم: اگرچه بالاتر از بخش پلیسی سریال انتقاد کردم، اما چیزی که باعث میشود این بخش از سریال بهطور کامل بیخاصیت نشود، سیمون میسیک در نقش کاراگاه نایت است. میسیک اگرچه معمولا بدون صحنههای طوفانی است، اما کماکان برخی از احساسیترین لحظات سریال را به خودش اختصاص میدهد. همهاش هم به خاطر این است که او فقط کاراگاه سادهای است که از هیچ قدرت فرابشری خاصی بهره نمیبرد و این او را در مقایسه با لوک در وضعیت خطرناکی قرار میدهد و احتمال مرگ او کاری میکند تا سریال تنش نداشتهاش را به دست بیاورد. تلاش و انگیزهی محوری نایت این است که ثابت کند که سیستم کار میکند. که پلیس میتواند خلافکاران را پشت میلههای زندان بیاندازد. اما او مدام به این نتیجه میرسد که فقط ابرقهرمانانی مثل کیج هستند که میتوانند خلافکارانِ دور از دسترسی مثل استوکس و دیلارد را سر جایشان بنشانند. بماند که سریال بعضیوقتها پلیس را بیشتر از حد معمول احمق نشان میدهد. هدف سریال به تصویر کشیدن قدرتِ خلافکاران و سیستم خراب پلیس است، اما سازندگان همیشه این کار را از طریق متقاعدکنندهای انجام نمیدهد. روی هم رفته کاراکتر نایت آنقدر خوب است که اگر مارول یک سریال پلیسی جداگانه با محوریت او درست کند، از آن استقبال میکنم!
اما حالا به یکی از بزرگترین نقاط قوت «لوک کیج» میرسیم: منظورم کلر تمپل خودمان است! اگر بگویم کلر یکی از بهترین شخصیتهای حال حاضر تلویزیون است، اغراق نکردهام. کلر همیشه قهرمان واقعی سریالهای مارول بوده است. او نه تنها جان دردویل را بارها نجات داده، بلکه جسیکا جونز را هم بارها از مخصمه بیرون آورده است. اگر او در این دو سریال حضور کوتاه اما موثری داشت، در «لوک کیج» حضور طولانی و موثرتری دارد. در حال حاضر کماکان به عنوان یک شخصیت چیز زیادی دربارهی کلر نمیدانیم، اما بعضیوقتها شخصیتی بدون گذشته و خصوصیات پیچیده بهتر از بقیه در بافت قصه قرار میگیرد. در فیلم/سریالهای کامیکبوکی، از اکثر کاراکترهای زن یا به عنوان ابزاری صرفا جذاب استفاده میکنند، یا با شخصیت زن سرد و خشکی روبهرو میشویم که نگاههای خیرهاش نشاندهندهی اعتمادبهنفس و بدگمانیاش هستند. کلر اما یک استثنای مطلق است. روساریو داسون در نقش او موفق به خلق شخصیت عادی اما در عین حال ویژهای شده که بهطرز بسیار قابلباوری بااعتمادبهنفس، سرزنده، شوخ، تحت کنترل و دونده است. چنین شخصیت ساده اما کاربردیای حتی در میان کاراکترهای مرد فیلم/سریالهای ابرقهرمانی نیز نادر است، چه برسد به زن!
«لوک کیج» سریال شکستخوردهای نیست، اما مطمئنا سریال مشکلداری است که از تمام پتانسیلش بهره نمیبرد و از گذشته درس نمیگیرد. چیزی که بعضیوقتها دربارهی این سریال اعصابخردکن میشود نیز همین است. اینکه مارول باز دوباره تکتک مشکلات سریالهای قبلیاش را در اینجا هم تکرار کرده است. شاید قبلا این مسئله کمتر اذیتکننده بود، اما تکرار آنها برای چهارمین بار کفر آدم را در میآورد و غیرقابلبخشش میشود. «لوک کیج» آرام اما مطمئن شروع میشود، در ادامه به اوج میرسد و در پایان طوری سقوط میکند که به شخصه به سختی اپیزودهای پایانی را تماشا کردم و فقط لحظاتِ جستهوگریختهای مثل صحنهی رپخوانی آن خواننده در ستایش لوک بودند که سریال را سرپا نگه میداشتند.
«لوک کیج» فقط اولین سریالی (یا فیلمی) با محوریت یک ابرقهرمان سیاهپوست نبود، بلکه به جامعهی آنها نیز میپرداخت و حتی سازندگان با هوشمندی از ابرقهرمانی ضدگلوله برای صحبت دربارهی جنجالهای اخیر مربوط به تیراندازی پلیس امریکا به سیاهپوستان هم نهایت استفاده را کرده بودند و این هویتی به «لوک کیج» داده بود که در بین بقیهی اقتباسهای ابرقهرمانی یگانه و جسورانه است. اما افسوس از اینکه نیمهی دوم ضعیف فصل جلوی این را میگیرد تا «لوک کیج» به درجهی کیفی «دردویل» و «جسیکا جونز» برسد. اگرچه سریال در بخش داستان حسابی مشکلدار بود، اما لوک کیج و شخصیتهای فرعی سریال آنقدر خوب بودند که دوست دارم هر چه زودتر آنها را در پروژههای بعدی مارول/نتفلیکس ببینم. هرچند این باعث نمیشود تا نگران «آیرن فیست» (Iron Fist) نباشم. چون احتمال تکرار اشتباهات مارول برای پنجمین بار خیلی بیشتر از رفع آنهاست. «لوک کیج» زنگ خطر را برای مارول به صدا درمیآورد تا هنوز دیر نشده عنصری که این سریالها را پرطرفدار کرده بود را فراموش نکند، کیفیت را فدای سرهمبندی پروژههایش نکند و بلایی که سر فیلمهای سینماییاش آمده را سر سریالهایش هم نیاورد. فعلا تنها چیزی دربارهی مارول دوست دارم، همین سریالهای جدی و عمیقش هستند که اگر آنها هم خراب شوند، واویلا!