نقد فصل اول سریال Killing Eve

نقد فصل اول سریال Killing Eve

سریال جاسوسی Killing Eve با اضافه کردن یک قاتلِ روانپریش جذاب جدید به جمع قاتل‌های روانپریش تلویزیون، به یکی از مفرح‌ترین و مهم‌ترین سریال‌های سال ۲۰۱۸ تبدیل می‌شود.

«کشتن ایو» (Killing Eve) مثل تماشای مسابقات فرمول یک، به‌طرز تند و سریع و آتشینی سرگرم‌کننده است. راستش آن‌قدر تماشای این سریال لذت‌بخش و دل‌پذیر است که ممکن است خیلی راحت فراموش کنید در حال تماشای چه سریال انقلابی و مهمی هستید. بعضی سریال‌ها نبوغشان را روی پیشانی‌شان می‌چسبانند تا همه ببینند یا همچون بیلبوردی در بزرگراه فریاد می‌زنند که باید ما را جدی بگیرید. وقتی سخنرانی «من خود خطرم» والتر وایت از «برکینگ بد» را تماشا می‌کنید می‌دانید که این بابا بی‌برو برگرد باید هر چی جایزه وجود دارد را به خانه ببرد. وقتی با دنیای دستوپیایی «سرگذشت ندیمه» روبه‌رو می‌شوید می‌دانید که این سریال به خاطر بازتاب‌ دقیق دنیای واقعی باید مورد تحسین قرار بگیرد و وقتی کول و مارتی در حال رانندگی در جاده‌ای وسط تالاب‌ها و گندزارهای پنسلوانیا درباره‌ی معنای هستی گفتگو می‌کنند می‌دانی که «کاراگاه حقیقی» بدون‌شک به جمع بهترین سریال‌های عمرت اضافه شده است. ولی در مقابل، سریال‌هایی هم هستند که آن‌قدر بی‌سروصدا و بی‌شیله‌پیله خوب هستند که آدم به همان اندازه که حظ می‌کند، نگران می‌شود که نکند در حد چیزی که حقشان است مورد توجه قرار نگیرند. منظورم این نیست که آن سریال‌ها به خاطر انجام چنین کاری اشتباه می‌کنند. فقط می‌خواهم بگویم هر از گاهی سروکله‌ی سریالی پیدا می‌شود که نه تنها نبوغش آشکار نیست، بلکه سرنخی هم برای جستجو و پیدا کردنش از خود به جا نمی‌گذارد. ولی این به معنی وجود نداشتنش نیست. به همین دلیل خیلی راحت می‌توان دست‌کمشان گرفت. خیلی راحت می‌توان با آنها به عنوان یک سریال سرگرم‌کننده‌ی دیگر برخورد کرد. یا بهتر است بگویم خیلی راحت می‌توان در مقابلشان شُل شد و از کالبدشکافی‌شان دست کشید. این دسته از سریال‌ها آن‌قدر سرگرم‌کننده هستند که آدم فقط می‌خواهد یک کاسه پاپ‌کورن با یک لیوان بزرگ چای یا آب پرتقال جلوی رویش بگذارد، پاپ‌کورن‌های نمکی را مشت مشت در دهانش فرو کند، وقتی دهانش خشک شد لیوان نوشیدنی‌اش را سر بکشد، به جوک‌ها بخندد، از لباس‌ها و لوکیشن‌های اغواکننده‌ی سریال لذت ببرد و سر لحظاتِ تنش‌زای داستان از هیجان داد و فریاد راه بیاندازد و حسابی خوش بگذراند. مسئله این نیست که این سریال‌ها چنان سرگرمی سطحی خوبی ارائه می‌دهند که مغزمان در برابر بررسی‌شان قفل می‌شود. نکته این است که آنها آن‌قدر حرفه‌ای، باظرافت و نامحسوس به درجه‌ی متعالی و بی‌نظیری از سرگرمی دست پیدا کرده‌اند که آدم فقط می‌خواهد چشمانش را ببندد و از این سواری نهایت لذت را ببرد.

درست مثل یک مسابقه‌ی فرمول یک. از پشت تلویزیون تنها چیزی که می‌بینیم ماشین‌هایی هستند که با سرعتِ نفسگیری خیلی راحت مسیرهای پُرپیچ و خم را پشت سر می‌گذارند. اما به محض اینکه دوربین به نمای نقطه نظر راننده در داخل کابین کات می‌زند، می‌توانیم بخشی از فشارِ واقعی طاقت‌فرسایی را که راننده دارد ثانیه به ثانیه حس می‌کند و دوربین‌های تلویزیونی توانایی ضبط آن را ندارند دید. راننده در یک فضای کلاستروفوبیک همچون آدم زنده‌ای که در یک تابوت تنگ گرفتار شده است و در آن شرایط باید ماشینی که همچون اسب وحشی افسارگسیخته‌ای بی‌وقفه برای در رفتن از دستش جفتک می‌اندازد و بی‌قراری می‌کند را کنترل کند و ساعت‌های متوالی به این کار ادامه بدهد. همزمان ممکن است فکر کنیم همه‌چیز به مهارتِ راننده خلاصه شده است. اما کافی است از پشت صحنه‌ی مسابقات فرمول یک خبر داشته باشیم تا متوجه شویم آن ماشین‌ها از چه مهندسی سرسام‌آوری بهره می‌برند و همزمان چندتا متخصص در پشت‌پرده در حال سروکله زدن با ابداع روش‌های بهتر برای ساخت ماشین‌های بهبودیافته‌تر هستند. و شاید حتی ممکن است ندانید برنامه‌ی سفر و نقل‌مکان تیم‌ها در طول سال به نقاط مختلف دنیا برای مسابقه خیلی خیلی پیچیده‌تر از بار زدن ماشین‌ها و تجهیزات و اعضای تیم در هواپیما و فرود آمدن در جای دیگری از دنیا است. پس اولین چیزی که درباره‌ی «کشتن ایو» باید بدانید این است که اگرچه یکی از بهترین سریال‌های چند وقت اخیر تلویزیون است و پُر از ریزه‌کاری‌ها و جزییات شگفت‌انگیز است، ولی آن‌قدر راحت و خاکی و بی‌خیال و متواضع و فروتن است که اگرچه بی‌وقفه دارد کار شاقی انجام می‌دهد، اما به روی خودش و ما نمی‌آورد. انگار دارید با باهوش‌ترین آدم روی زمین صحبت می‌کنید، اما او به جای اینکه دانشش را به‌طور خودآگاه یا ناخودآگاه توی سرتان بزند، از این دانش استفاده می‌کند تا طوری با شما رفتار کند که بهتان خوش بگذرد. بعدا وقتی به تعاملتان با طرف فکر می‌کنید می‌دانید با آدم باهوش‌تری نسبت به خودتان گفتگو کرده بودید، اما همزمان او را به عنوان کسی که انگار فرقی با همسایه‌ی کنار دستی‌تان نداشت به یاد می‌آورید. نتیجه سریالی است که خیره‌کننده آغاز می‌شود، خیره‌کننده ادامه پیدا می‌کند و خیره‌کننده تمام می‌شود. بالاخره از یک سریال جاسوسی کلاسیک با مقداری کمدی دیوانه‌وار و غیرمعمولی که امروزه خیلی مُد شده است غیر از این هم انتظار نمی‌رود. «کشتن ایو» از آن سریال‌هایی است که به همان اندازه که از خط داستانی آشنایی پیروی می‌کند، به همان اندازه هم قابل‌دسته‌بندی نیست. به همان اندازه که با یکی-دو جمله می‌توان توضیحش داد، به همان اندازه هم به راحتی نمی‌توان حق مطلب را درباره‌اش ادا کرد.

«کشتن ایو» در کنار «پایان دنیای لعنتی» و «بری» (Barry) سومین سریال برتر ۲۰۱۸ است که با ترکیب عناصرِ کمدی سیاه و افسارگسیخته با درامِ سوزناک و سنگین به نتیجه‌ی خارق‌العاده‌ای دست پیدا کرده است و موفق شده انتظارات مخاطبان را در هم بشکند و ستون‌های کلیشه‌های ژانر را با زلزله‌های کوچکی روبه‌رو کند. اما به جای اینکه با این کار وارد محدوده‌ی بیگانه‌ای شود، استخوان‌بندی آشنایش را حفظ کرده است. «کشتن ایو» شاهکارِ رسیدن به تازگی و غافلگیری از طریق بازیافت کلیشه و آشنایی است. شاید یکی از دلایلی که «کشتن ایو» به بزرگ‌ترین شگفتی در زمینه‌ی پیشرفت تعداد بینندگان دست پیدا کرد به خاطر همین بود. ماجرا از این قرار است که یکی از خبرهای تکراری هفته‌هایی که «کشتن ایو» روی آنتن بود، این بود که ببینیم این هفته تعداد بینندگان سریال چند درصد افزایش پیدا کرده است. الان در دورانی هستیم که منهای پدیده‌های فرهنگی غول‌پیکری مثل «بازی تاج و تخت»، شاهد افزایش شدید بیننده از یک هفته به هفته‌ی بعد نیستیم. اما «کشتن ایو» چه دارد که زانوها را شل می‌کند، چشم‌ها را به یک نقطه خیره می‌کند و مقاومت در برابرش را غیرممکن می‌‌کند. برای شروع «کشتن ایو» در حالی به تمام کلیشه‌های داستان‌های جاسوسی پایبند مانده است که به‌طرز باظرافت و باوقار و حساسیت و لطافتی که اجازه نمی‌دهد آب توی دلتان تکان بخورد، به درون این کلیشه‌ها خونِ گرم تازه‌ای شلیک می‌کند. «کشتن ایو» به مثابه‌ی تماشای یک شعبده‌بازی می‌ماند. اما نه یک شعبده‌بازی عجیب و غریب. هیچکس قرار نیست از وسط دیوار رد شود. هیچکس قرار نیست پرواز کند. با همان ترفندها و حقه‌های قدیمی طرفیم. قناری‌ای که در قفس غیب می‌شود و خرگوشی از کلاه بیرون می‌آید و تکه پارچه‌های رنگارنگی که به هم گره می‌خورند. اما نکته این نیست که «کشتن ایو» حقه‌های تکراری اجرا می‌کند. نکته‌ی شگفت‌انگیز سریال این است که حقه‌هایی را که قبلا میلیون‌ها بار دیده‌ایم طوری اجرا می‌کند که تاکنون به این شکل ندیده‌ایم. در نتیجه در جریان هر اپیزود احساسِ شعبده‌بازِ حرفه‌ای دیوید کاپرفیلدگونه‌ای را داشتم که به تماشای نمایشِ یک شعبده‌باز تازه‌کار می‌رود که اگرچه یک سری حقه‌های قدیمی اجرا می‌کند، اما انگشت به دهان می‌مانم که او چگونه این کارها را انجام می‌دهد. هر کلیشه‌ای که از داستان‌های جاسوسی به ذهنتان می‌رسد در «کشتن ایو» یافت می‌شود. از یک قاتل سریالی فریبنده و مسحورکننده که با وجود تمام جنایت‌های وحشتناکش نمی‌توان دست از تماشای او برداشت تا یک کاراگاه باهوش که زیاد جدی گرفته نمی‌شود. از قاتلی که برای دست انداختن نیروهای امنیتی و به رخ کشیدنِ توانایی‌هایش از خود سرنخ به جا می‌گذارد تا کاراگاهی که به تدریج یاد می‌گیرد برای دستگیری این قاتل باید شبیه به او فکر کند. از کاراگاهی که بعضی‌وقت‌ها آن‌قدر ساده و معمولی است که کاراکتر فرانسیس مک‌دورمند از «فارگو» را به یاد می‌آورد تا قاتلی که به عنوان نسخه‌ی زن و شرورِ جیمز باند در هر اپیزود لباس‌های شیک و گران‌قیمت به تن می‌کند و پشتِ عینک‌های دودی بزرگ مخفی می‌شود. از قربانیانِ قتل که به شکل‌های معنادار یا تهوع‌آوری قرار می‌گیرند تا داستانی که کاراکترها را به لوکیشن‌های مختلفی در سرتاسر دنیا می‌برد که از ویلاهای اشرافی و تابستانی ایتالیایی با نگهبانانی مسلح جلوی درهایشان شروع می‌شوند و تا زندان‌های تاریک و خطرناکِ روسیه ادامه پیدا می‌کنند. به همه‌ی اینها یک توطئه‌ی جهانی و یک سازمان تروریستی شرور را که در سایه‌ها فعالیت می‌کند هم اضافه کنید تا پکیج‌مان کامل شود.

تمام اینها گرچه آب را از لب و لوچه‌ی هرکسی که به دنبال یک داستان جاسوسی باشد سرازیر می‌کنند، اما فقط در صورتی که سازندگان موفق شوند همه‌ی این عناصر کهنه و خسته را در حد همان خاطراتِ هیجان‌انگیزی که ازشان داریم دوباره سرزنده و پُرانرژی کنند و «کشتن ایو» این کار را انجام می‌دهد. «کشتن ایو» توسط فیبی والر-بریج ساخته شده است که سال گذشته کمدی/درام جمع‌و‌جور «فلیبگ» (Fleabag) را ساخت. اگرچه تصور اینکه چنین کسی توانایی برآمدن از پس یک داستان جاسوسی پُرحادثه‌ی خشن را ندارد آسان است. اما وقتی این دو سریال را با هم مقایسه می‌کنیم می‌بینیم که از هسته‌ی مرکزی مشابه‌ای بهره می‌برند. اگر والر-بریج با «فلیبگ» موفق شده بود به جنس کمدی تند و غیرمعمولی دست پیدا کند که وسیله‌ای برای پرداختن به درگیری‌های روانی جدی و تاریک و سختی بود، در «کشتن ایو» هم با چنین ترکیبی طرفیم. اگر او با «فلیبگ»، کمدی‌ای ساخته بود که خنده‌هایش از دل تیره و تاریک‌ترین و تلخ‌ترین موقعیت‌ها می‌جوشید و بیرون می‌آمد، در «کشتن ایو» هم ممکن است با صحنه‌ای روبه‌رو شوید که یک نفر، کسی که همین چند ثانیه پیش با او به‌طرز صمیمانه‌ای دست آشتی داده بود را با ماشین زیر می‌گیرد و بعد دوباره از روی محکم‌کاری از روی او عبور می‌کند و شما در این لحظاتِ هاج و واج می‌مانید که الان باید به خاطر اینکه یک بار دیگر گولِ حقه‌بازی‌های این قاتلِ بامزه را خورده‌اید قهقه بزنید یا باید به حال بدبختی که زیر ماشین رفته است گریه کنید. اگر این توضیحاتِ تداعی‌کننده‌ی «بری» هستند اشتباه نمی‌کنید. مثل سریال بیل هیدر، در اینجا هم قایقِ سریال با چنان کنترل و صلابتی روی بالاترین موج‌های کمدی/درام و ابسوردیسم/خشونت شناور باقی می‌ماند که حرف ندارد. و درست مثلِ «بری» که داستانگویی مختصر اما کارآمد و گسترده اما لیزری‌اش هوش از سرم بُرده بود، اینجا هم با چنین رویکردی طرف هستیم. هر دو سریال‌هایی هستند که حکم خواهر و برادرهای یکدیگر را دارند. اگر «بری» با کمدی شروع می‌شود و با درامش غافلگیر می‌کند و درباره‌ی قاتلی است که از کارش متنفر است و دنبال راهی برای خلاص شدن از آن می‌گردد، «کشتن ایو» با درام شروع می‌شود و با کمدی‌اش غافلگیر می‌کند و درباره‌ی قاتلی است که آن‌قدر عاشق کارش است که شاید اگر یک روز اخراج هم بشود برای دل خودش به آدمکشی ادامه می‌دهد. 

«کشتن ایو» از همان ۱۰ دقیقه‌ی آغازین سریال طوری کاراکترهای اصلی‌اش را معرفی می‌کند که ذوق‌زده‌تان می‌کند. اپیزودهای افتتاحیه به عنوان ۴۰ دقیقه‌ای که یک دنیا وظیفه برای معرفی کاراکترها و راه انداختن داستان برعهده دارند کار طاقت‌فرسایی دارند. اما داستانگویی دومینویی «کشتن ایو» از همان چند ثانیه‌ی آغازین بهمان قوت قلب می‌دهد که سازندگان این سریال کارشان را بلد هستند و خب، این کاربلدی تا تیتراژ آخر اپیزود آخر فصل اول ادامه پیدا می‌کند. «کشتن ایو» به عنوان یک اکشن تریلر جاسوسی شیطون و ناقلا و بیش‌فعال با چنان ظرافتی مخاطبانش را بین سکانس‌هایش پاس‌کاری می‌کند که انگار همچون نوزادی در حال تاب خوردن در گهواره هستیم. در سکانس افتتاحیه‌ی فیلم با ویلانل آشنا می‌شویم. هنوز نمی‌دانیم او چه کسی است و چه کار می‌کند، ولی از همان ثانیه‌های اول کاملا مشخص است که او مشکل آشکاری دارد. چرا؟ ویلانل در یک کافی‌شاپ نشسته است و در حال بستنی خوردن به دختربچه‌ای که کمی آن‌طرف‌تر با مادرش در حال بستنی خوردن است زُل زده است. به نظر می‌رسد او نمی‌داند چگونه باید با یک دختربچه‌ ارتباط برقرار کند. ویلانل طوری به به دخترک زل می‌زند و سعی می‌کند ادای لبخند زدن در بیاورد که انگار در حال تلاش برای ارتباط برقرار کردن با یک بیگانه‌ی فضایی است. اما حداقل کنجکاو است که چه کار متفاوتی می‌تواند انجام دهد و چطور می‌تواند ضعفش در ارتباط با دختربچه‌‌ها را برطرف کند. با این حال کنجکاوی‌اش زیاد دوام نمی‌آورد. بالاخره وقتی ویلانل بلند می‌شود تا از بستی‌فروشی بیرون برود، با لبخند خبیثانه و شیطنت‌آمیزی که روی صورت دارد، ظرف بستنی دختربچه را برمی‌گرداند و آن را روی لباسش می‌ریزد. از طریق همین صحنه‌ی کوتاه، جزییات زیادی از کسی که هنوز دیالوگی نداشته است دریافت می‌کنیم. متوجه می‌شویم او اگرچه زن بالغی است که به تنهایی بستنی می‌خرد، ولی همچون دختربچه‌ی نازپرورده و نازک‌نارنجی و لوسی است که وقتی دختربچه‌ای شبیه به خودش را می‌بیند به‌طور اتوماتیک حس حسودی‌اش فعال می‌شود. متوجه می‌شویم او همچون بچه‌ای است که هنوز قدرت ادارکش آن‌قدر رشد نکرده است که توانایی خواندنِ احساسات دیگران و واکنش نشان دادن به آنها را داشته باشد. متوجه می‌شویم او آن‌قدر بی‌رحم است که نمی‌تواند چشمانش را حتی روی دختربچه‌ای که برای خودش بستنی می‌خورد هم ببندد. راستی، خیلی زود متوجه می‌شوید ویلانل یک آدمکشِ «جان ویک‌»‌وار روسی هم است. اینجاست که ترکیب «آدمکشِ حرفه‌ای» و «بچه‌ی لوس» به نتیجه‌ی خطرناکی منجر می‌شود. شاید یک آدمش حرفه‌ای و بچه‌ی لوس در موقعیت‌های خاص خودشان خطرناک باشند. ولی بچه‌ی لوسِ قلدری را تصور کنید که قادر به انجام دادن تمام کارهایی که دوست دارد است و قادر به انتقام گرفتن از تمام کسانی که از قیافه‌شان خوششان نمی‌آید باشد. محصول نهایی به چیزی شبیه به ویلانل تبدیل می‌شود.

در سوی دیگر ایو پولاستری (ساندرا اُ) را به عنوان مامورِ سازمان ام‌آی‌فایو داریم اگرچه علاقه‌ی فراوانی به قاتل‌ها و تروریست‌های بین‌المللی و انجام کارهای میدانی به جای پشت میز نشستن و محاصره شدن با پرونده‌ها برای زدن رد آنها را دارد، اما کسی استعدادها و هوش و توانایی‌هایش را جدی نمی‌گیرد. ولی به محض اینکه ایو به یک تیم فوق‌سری که فقط و فقط برای دستگیری ویلانل و سر در آوردن از کسانی که بهشان وابسته تشکیل شده می‌پیوندد، آتش جدالِ این دو زن جرقه می‌خورد. موش و گربه‌بازی ویلانل و ایو به تدریج اما پیچیده‌تر از جستجوی پلیسی برای دستگیری خلافکار می‌شود. از یک طرف ویلانل علاقه‌ی عجیبی به ایو پیدا می‌کند و سعی می‌کند خودش را به دشمنش نزدیک کند و سرنخ‌هایی برای کشیدن او به دنبالش به جا بگذارد و از طرف دیگر ایو هم به تدریج به ویلانل به عنوان معمای کنجکاوی‌برانگیزی که دوست دارد از آن سر در بیاورد علاقه پیدا می‌کند. پس با دوئلی طرفیم که هر دو طرف به همان اندازه که تا مرز کشتن یکدیگر پیش می‌روند به همان اندازه هم احساساتِ غیرقابل‌وصفی نسبت به یکدیگر دارند که مانع از کشیدن ماشه می‌شود. در زمینه‌ی ویلانل و ایو با رابطه‌‌ی «بتمن و جوکر»‌گونه‌ای طرفیم. هر دو نفر آدم‌های غیرمعمول و دیوانه‌ای هستند که به همان اندازه که با هم متفاوت هستند، به همان اندازه هم نقاط مشابه زیادی دارند. نتیجه به رابطه‌ای شبیه به چیزی که اخیرا در «شکارچی ذهن» (Mindhunter) بین هولدن فورد به عنوان کاراگاه و اِد کمپر به عنوان قاتلِ مصاحبه‌شونده دیدیم است. همان‌طور که در سریال دیوید فینچر، اِد کمپر را در قالب جنایتکارِ روانپریشی داریم که برخلاف آدم‌های شبیه به خودش اهلِ گپ زدن و بازیگوشی است و هولدن با هدف سر در آوردن از او قدم به درون تاریکی مطلق می‌گذارد، در «کشتن ایو» با چنین رابطه‌ی سرطانی اما جذابی مواجه‌ایم. با این تفاوت که گفتگوهای پشت میز جای خودشان را به حادثه‌های فیزیکی و حماقت هولدن جای خودش را به هوش و زیرکی ایو در بازی دادن ویلانل به همان اندازه که ویلانل او را بازی می‌دهد داده است. ویلانل همچنین موتورِ تعلیق و تنش سریال است. ویلانل یکی از تنفربرانگیزترین اما دوست‌داشتنی‌ترین روانپریش‌هایی است که تلویزیون به خودش دیده است و داریم درباره‌ی تلویزیونی حرف می‌زنیم که با والتر وایت‌ها و تونی سوپرانو و دکستر مورگان‌ها و ریک سانچزها سرشار از روانپریش است. ویلانل ترکیبی از لوس‌بازی و خودسری خطرناکِ جافری براتیون، تراژدی و حماقت پیچیده‌ی سرسی لنیستر، ماشین کشتار جمعی بی‌توقف ترمیناتور، خونسردی و مهارت جان ویک و نقش‌آفرینی منحصربه‌فرد خود جودی کومر است. نتیجه به کاراکتری منجر شده است که غیرقابل‌پیش‌بینی است.

در «کشتن ایو» خبری از آن صحنه‌هایی که قاتل‌ها کشتنِ اهدافشان را عقب می‌اندازند یا دچار تحول شخصیتی می‌شوند و در کارشان تعلل می‌کنند نیست. این موضوع شاید در زمینه‌ی رابطه‌ی او و ایو وجود داشته باشد که برای آن زمینه‌چینی می‌شود. اما سریال بارها و بارها بهمان ثابت می‌کند که هرکسی جلوی ویلانل قرار بگیرد بی‌برو برگرد می‌میرد. بعضی‌وقت‌ها بی‌رحمی ویلانل به حدی اضطراب‌آور می‌شود که امیدواریم رویارویی او با قربانی بعدی‌اش به شکل دیگری به جز به قتل رسیدن قربانی به سرانجام برسد، ولی نه. ویلانل ناامیدتان می‌کند. بعضی‌وقت‌ها چراغ‌قوه به دست می‌گیریم و سانتی‌متر به سانتی‌مترِ روح تاریک ویلانل را به امید یافتنِ قطره‌ای روشنایی و رحم جستجو می‌کنیم. اما نه. دریغ از چیزی که ویلانل را در مسیر رستگاری قرار بدهد. او همچون چتربازی است که بدون چتر به درون عمیق‌ترین و تاریک‌ترین گودالِ زمین می‌پرد و به جای اینکه از چیزی که آن پایین انتظارش را می‌کشد وحشت‌زده باشد، قهقه می‌زند و از سقوطش لذت می‌برد. در رابطه با والتر وایت‌ها و تونی سوپرانوها با ضدقهرمانانی طرفیم که همیشه‌ خط قرمزی که آنها با عبور از آن به تبهکارانی تمام‌عیار تبدیل می‌شوند وجود دارد. این خط قرمز جایی است که فلان کاراکتر را وارد قلمروی غیرقابل‌بازگشتی می‌کند. اما ویلانل خیلی وقت است که این خط قرمزها را رد کرده است. حتما این اتفاق برایتان افتاده است: وقتی سعی می‌کنید بچه‌ای را از طریق فرصت دادن به او تشویق به انجام کاری که دوست دارید کنید؛ مثلا می‌گویید: «تا سه می‌شمارم بیا موبایلمو بهم پس بده؟» و شروع به شمردن می‌کنید: «یک، دو». اما حرکتی از سمت طرف مقابل نمی‌بینید. پس تصمیم می‌گیرد فرصت بیشتری بهش بدهید: «دو و بیست و پنج، دو و هفتاد و پنج». در رابطه با ویلانل با بچه‌ای طرفیم که موبایل‌مان را دستش گرفته است و به شمارش معکوس‌مان هم اهمیت نمی‌دهد. او از خط قرمز عبور می‌کند. ولی ما سعی می‌کنیم تا خط قرمزهای جدیدی برای او بکشیم و امیدوار باشیم که از آنها عبور نکند. ویلانل اهمیتی نمی‌دهد. او نه تنها موبایل را پس نمی‌دهد، بلکه آن را زمین می‌زند و می‌شکند. بنابراین یکی از سرگرمی‌های سریال این است که ما به خاطر علاقه‌ای که به ویلانل پیدا کرده‌ایم مدام برای او خط قرمزهای جدید می‌کشیم و او بلااسثنا آنها را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذارد. ویلانل غیرقابل‌پیش‌بینی است، اما نه به خاطر اینکه یک قاتل بین‌المللی حرفه‌ای است، بلکه به خاطر اینکه در واقع کودکی در کالبد یک بزرگسال است. او به هر چیزی به عنوان وسیله‌ای برای شیطنت‌های کودکانه نگاه می‌کند. چه وقتی که پا پخش کردن قرص روی میز و سفید کردن صورتش وانمود به خودکشی می‌کند تا رییسش را بترساند و چه وقتی که بعد از کشتنِ قاتلش در زندان، در حالی که از دستانش خون می‌چکد آنها را بالای سرش می‌گیرد و همچون پسربچه‌ی ۸ ساله‌ای که در زنگ ورزش گل زده است، فریاد خوشحالی سر می‌دهد.

حتی نحوه‌ی صحبت کردن معمولی او هم به شکلی است که نمی‌توان جدی‌اش گرفت. او درست مثل بچه‌ای با مقدار توجه‌ی پایین، مدام در وسط گفتگوها حواسش به چیزهای بی‌اهمیت پرت می‌شود. مثل جایی که وسط یکی از اضطراب‌آورترین لحظات سریال از دشمنش ایو می‌پرسد که آیا ژاکتی که به تن کرده به پیراهنِ زیرش چسبیده است یا جداست! تمام اینها نشان می‌دهند که ویلانل هیچ اهداف بلندپروازانه‌ای برای زندگی‌اش ندارد. او هیچ اهمیتی به اینکه چه کسی را می‌کشد، چرا می‌کشد و عواقب قتل‌هایش ندارد. او در یک کلام خوش می‌گذارند. یکی از اولین وظایفِ یک داستانِ ضدقهرمان‌محور این است که کاری کند تا بینندگانش بتوانند دنیا را از پشت چشمانِ شخصیت اصلی‌اش ببینند و «کشتن ایو» ذهنِ ویلانل را به جایی که دوست داریم در آن بچرخیم و ازش سر در بیاوریم تبدیل می‌کند. به‌طوری که بعضی‌وقت‌ها فراموش می‌کنیم که ویلانل در واقع تبهکار اصلی سریال است. با این حال سریال هیچ‌وقت سعی نمی‌کند تا به خاطر حفظ کردن جنبه‌ی دوست‌داشتنی ویلانل، دوز کارهای وحشتناکش را پایین بیاورد. تا جایی که او فقط ۶ نفر را در اپیزود اول می‌کشد و بعد از یک بچه به عنوان وسیله‌ای برای کشتنِ سوژه‌‌ی بعدی‌اش سوءاستفاده می‌کند. او از تماشای ناپدید شدن زندگی در چشمانِ قربانیانش لذت می‌برد. و البته تا جایی پیش می‌رود که همچون بچه‌هایی از مادرشان درخواست بستنی توت‌فرنگی می‌کنند، به رییسش یادآوری می‌کند که چرا اجازه نمی‌دهد سوژه‌هایی که آسم و تنگی نفس دارند را بکشد. بالاخره او که می‌داند ویلانل کشتن آنها را بیشتر از هر چیزی دوست دارد! تماشای ویلانل در حال انجام کار همچون تماشای حیوان درنده‌ای است که آن‌قدر دور است که خطرِ رسیدنش به شما و تکه تکه کردنتان بلافاصله نیست، اما احتمال این حیوان درنده تصمیم بگیرد تا به سمت شما خیز بردارد و فاصله‌‌ی زیادش را در یک چشم به هم زدن به‌طرز تهدید‌آمیزی کم کند بلافاصله است. چشمانِ درشت جودی کومر همواره در حال بررسی محیط با کنجکاوی و متمرکز شدن روی هدف است و همیشه لحظه‌ای که کنجکاوی در چشمانش جای خودش را به مربع قرمزی می‌دهد که روی هدفش قفل می‌شود و او را وارد حالت «مرگ» می‌کند همزمان فریبنده و مورمورکننده است. این موضوع ما را یکراست وارد یکی دیگر از جذابیت‌های سریال می‌کند: «کشتن ایو» از طریق ویلانل دوباره این سوال قدیمی در فضای تلویزیون پسا-«سوپرانوها» را مطرح می‌کند: ما چرا عاشقِ روانپریش‌های تلویزیونی هستیم؟ با اینکه تاریخِ اخیر تلویزیون با ضدقهرمانان و تبهکاران نقطه‌گذاری شده است، ولی به جای اینکه تماشای یکی دیگر از آنها در «کشتن ایو» کسالت‌آور باشد، این‌طور نیست. چرا که «کشتن ایو» در قالب ویلانل، ضدقهرمانی را تحویل‌مان می‌دهد که تا حالا نمونه‌اش را به این شکل ندیده‌ایم. این موضوع به خاطر پیش‌فرض‌های ما از کلیشه‌های شخصیت‌پردازی زنان در قالب ضدقهرمان داریم است. اما از آنجایی «کشتن ایو» قصد درهم‌شکستن این کلیشه‌ها را دارد مدام در تضاد با انتظارات‌مان ظاهر می‌شود.

اینجا دقیقا به همان چیزی می‌رسیم که «کشتن ایو» را سریال مهمی تبدیل می‌کند و برای کشف آنها حتما باید دنبالش بگردید تا متوجه‌اش شوید: شخصیت‌پردازی ضدجریانِ ویلانل و ایو. طلوعِ کاراکترهای زن قوی در سینما و تلویزیون پیچیده‌تر از چیزی که در ظاهر به نظر می‌رسد بوده است. روی کاغذ داشتنِ کاراکترهای زن قوی عالی است، ولی وقتی به خیلی از این کاراکترهای زن قوی نگاه می‌کنیم، متوجه می‌شویم که شخصیت‌پردازی زنان از کلیشه در آمده و به درون یک کلیشه‌ی دیگر افتاده است. شاید کاراکترهای زن استقلالشان را به دست آورده باشد و حالا در مرکز توجه قرار بگیرند، ولی متوجه می‌شویم آنها بیشتر از اینکه یک سری زنان واقعی باشند، زنانی هستند که مردان از زنان می‌خواهند که به این شکل باشند. آنها زنانِ بزن‌بهادر و عصبانی و خشن و محکمی هستند که بیشتر از اینکه شبیه زنان دنیای واقعی باشند، حاصلِ فانتزی‌ای است که مردان از زنانِ باحال دارند. آنها بیشتر از زنان واقعی، همچون هندوانه‌هایی هستند که زیربغل زنان گذاشته می‌شوند. اگرچه حتما چنین زنانی در دنیای واقعی وجود دارند، ولی اینکه تنها نمونه‌ی قدرتِ زنانه به این موضوع خلاصه شده است یعنی جلوی پرداخت به طیف وسیعی از خصوصیاتِ زنانه در دنیای سرگرمی گرفته شده است. اگرچه همیشه جا برای زنانِ هفت‌تیرکش و ابرقهرمان هست، اما متاسفانه جریانِ سینما و تلویزیون به سمتی رفته است که زنان اجازه درب و داغان‌بودن و شلختگی و پیچیدگی ندارند. اکثر شخصیت‌های زن یا کاراکترهایی هستند که ضایعه‌ی روانی‌ای که در گذشته توسط مردان به آنها تحمیل شده است را به یک قدرت فرابشری متحول کرده‌اند یا زنانی که تنها خصوصیاتشان قدرت فیزیکی و توانایی‌های بی‌انتهایشان است. مسئله این است که زنان بیشتر از اینکه دنبال دیدن هم‌جنس خودشان در حال تیراندازی و ماتریکس‌بازی باشد، دنبال دیدن زنانِ چندلایه‌ای مثل خودشان هستند. می‌خواهند به جای رفتار کردن با آنها همچون واندر وومن و جسیکا جونز، والتر وایت خودشان را داشته باشند. کاراکتری که براساس ایده‌ی «دخترها خفنن» نوشته نشده باشد، بلکه براساسِ روانشناسی واقعی آنها طراحی شده باشند. به عبارت ساده‌تر شخصیت‌های زنی که تنها خصوصیاتشان به اینکه «آنها در حد مردان قوی هستند» خلاصه نشده باشد. منظورم زنانی است که در فیلم‌هایی همچون «جوانِ بزرگسال» (Young Adult)، «جادوگر» (The Witch) یا «برخی زنان» (Certain Women) می‌بینیم. فیلم‌هایی که ابایی از به تصویر کشیدن جنبه‌های درب و داغان و وحشتناک اما انسانی زنان یا پرداختن به احساسات زنانه‌ای فراتر از «واندر وومن»‌بازی ندارند. اینجاست که «کشتن ایو» به عنوان سریالی که این کلیشه را به چالش می‌کشد وارد میدان می‌شود.

چیزی که شخصیت‌پردازی ویلانل و ایو را خارق‌العاده می‌کند این است که ویژگی‌های مخرب و فاسدشان به اندازه‌ی نقاط قوتشان مورد توجه قرار می‌گیرد. اگرچه ایو در کارش عالی است، اما او خیلی با یک زنِ شاغل بی‌عیب و نقص فاصله دارد. او فقط نمی‌خواهد ویلانل را قبل از قتل بعدی‌اش دستگیر کند، بلکه می‌خواهد بفهمد که چرا او آدمکشی می‌کند. آیا او گذشته‌ی وحشتناکی دارد؟ آیا او جامعه‌ستیز است؟ یا آیا او فقط کاری را پیدا کرده است که در آن خوب است و پول بالایی به خاطرش دریافت می‌کند؟ ایو در حین لایه‌برداری از ویلانل و خیره شدن به درون تاریکی‌اش می‌داند که باید از آن منزجر شود، اما در عوض خودش را در حال هیپنوتیزم شدن توسط دشمنش پیدا می‌کند. او لزوما انگیزه‌ی ویلانل را تحسین نمی‌کند، اما از آن بدش هم نمی‌آید. در رابطه با ایو با جستجوی قهرمانانه‌ِ زنی علیه دیگری طرف نیستیم. در عوض با جستجوی زنی برای فهمیدن دیگری و حتی برقراری ارتباطی عجیب و «توئیستد» طرفیم. این کار بالاخره طوری تمام فکر و ذکر ایو را به خود معطوف می‌کند که او از شغلش اخراج می‌شود، از شوهرش فاصله‌ می‌گیرد و شاید بخشی از عقلش را هم از دست می‌دهد. مردان زیادی فرصت پیدا کرده‌اند تا چنین انتخاب‌هایی داشته باشند، اما در زمینه‌ی زنان معمولا انتظار داریم که رفتار ایو و عواقبش، شخصیتی بی‌اخلاق یا حتی شرور را ترسیم کنند. اما در عوض «کشتن ایو» همچون «شکارچی ذهن» با او همچون عواقب قابل‌درکِ شخصی با چنین انگیزه و طرز فکری رفتار می‌کند. ایو همان‌طور که از یک زن مُدرن انتظار می‌رود، یک شوهرِ حمایت‌کننده و یک شغل مناسب دارد، اما او به دنبال چیزی بیشتر است و اینکه آن چیز غیراخلاقی است یا ممکن است به مرگش منجر شود اهمیت ندارد. «کشتن ایو» او را قضاوت نمی‌کند. فقط نشان می‌دهد که نیاز و خواسته‌ی ایو در عین اینکه تابو و ممنوع است، حالت آزادی‌بخشی هم دارد.

جنسیتِ ویلانل یعنی او دست‌کم گرفته می‌شود و بخشی از ایو از هورا کشیدن برای توسری‌خورها لذت می‌برد. در حالی که خودش پشت میز گرفتار شده است، به نظر می‌رسد ایو از تماشای زنی که بدون ترس به عنوان نماینده‌ای از جنسیتش آدمکشی می‌کند احساس رضایت می‌کند. اما همزمان باید به عنوان طرفدار درجه‌ یکش برای دستگیری و کشتنش هم تلاش کند. در سوی دیگر ویلانل را داریم که از انتظارات جامعه (زیبایی و زنانگی‌اش) برای فریب دادن اهدافش و نابودی آنها استفاده می‌کند. اگرچه فم فاتال‌های سنتی معمولا معماهایی دسترسی‌ناپذیری هستند، اما ویلانل خودش است. او به‌طرز وحشتناکی در کشتن عالی است، اما همزمان شخصیت کودکانه‌ای دارد که فقط دنبال یک آپارتمان خوب، یک شغل مفرح، لباس‌های خوشگل و شخصی برای تماشای فیلم با او است. اگر با یک کاراکتر زنِ سنتی طرف بودیم احتمالا او با ورود ایو به زندگی‌اش متحول می‌شد و به مردانی که برایشان کار می‌کند به منظور رستگاری خیانت می‌کرد. ولی ویلانل از کاری که می‌کند لذت می‌برد و نمی‌خواهد زندگی هیجان‌انگیزی را که براساس خون و اسکانس‌هایی که از کشتن به دست می‌آورد رها کند. این در حالی است که اگرچه در طول فصل به گذشته‌ی تراژیک ویلانل که او را در مسیر تبدیل شدن به قاتل گذاشته است اشاره می‌شود. اما این سوال بی‌جواب می‌ماند. چون این دقیقا یکی از همان کلیشه‌هایی است که «کشتن ایو» قصد شکستنش را دارد. معمولا انتظار داریم شخصیت‌های زن در گذشته توسط مردان مورد آزار و اذیت قرار گرفته‌اند و همین آنها را در مسیر به دست آوردن استقلالشان و انتقام از آنها قرار داده است. اما در «کشتن ایو» سوال این نیست که «مردان چه کاری با ویلانل کرده‌اند که او به چنین آدمی تبدیل شده‌ است؟»، بلکه این است که «او با آنها چه کرده است؟». در واقع بعد از مدتی به این نتیجه می‌رسید که خانم قاتلی که در حال تماشای کشت و کشتارهایش هستند هیچ هدف و انگیزه‌ی عجیب و غریب و عمیقی که اجازه بدهد تا او را بفهمیم و بهش حق بدهیم ندارد. ویلانل می‌کشد، فقط به خاطر اینکه از این کار لذت می‌برد.

جاذبه‌ی اصلی «کشتن ایو» دو ستاره‌ی اصلی‌اش هستند و هرچه جودی کومر نقش‌آفرینی پُرهیاهو و شلوغی دارد، ساندرا اُ نقش‌آفرینی کنترل‌شده‌تر اما به همان اندازه پُرجزییاتی را ارائه می‌دهد که مکمل یکدیگر هستند. در واقع شاید بازی جودی کومر بیشتر در ذهن باقی بماند، اما بی‌انصافی است اگر ساندرا اُ را نادیده بگیریم که اگر ستون فقراتِ کل سریال نباشد، حداقل پابه‌پای جودی کومر دلبری می‌کند. «کشتن ایو» ترکیبی از متضادترین ژانرهاست. بعضی‌وقت‌ها به سیت‌کام پهلو می‌زند و بعضی‌وقت‌ها به درونِ تریلر روانشناسانه شیرجه می‌زند. بعضی‌وقت‌ها قتل‌های هولناک داریم و بعضی‌وقت‌ها جوک‌های روده‌برکننده. «کشتن ایو» سریالی است که با چنین اکستریم‌های وحشیانه‌ای کار دارد. اهمیت کار ساندرا اُ وقتی مشخص می‌شود که او باید طوری با چنین متریالی کنار بیایید که انگار با ژانر شناخته‌شده‌ای طرفیم که به راحتی می‌توان در آن به استادی رسید. ساندرا اُ وظیفه‌ی همان قفلی را دارد که عناصرِ متضاد این سریال را به هم متصل می‌کند و او در این کار حرف ندارد. احتمالا وقتی به تماشای سریال کاراگاهی تاریکی مثل «کاراگاه حقیقی» می‌نشینید انتظار ندارید که راست کول برای دفاع از خودش در برابر قاتلِ داستان از فرچه‌ی دستشویی استفاده کند. چون نویسندگان احتمالا به درستی باور دارند که تماشای متیو مک‌کانهی در حال عقب راندن دشمن با فرچه‌ی دستشویی، او را احمق جلوه می‌دهد و اتمسفرِ واقع‌گرایانه‌ی داستان را می‌شکند. اما درست چنین صحنه‌ای و صحنه‌های متعددی شبیه به آن در طول فصل اول «کشتن ایو» اتفاق می‌افتند و ساندرا اُ به‌طرز معجزه‌آسایی موفق می‌شود مسخرگی را با جدیت در یکدیگر ذوب کند. دوباره بروید و چهره‌ی ساندرا اُ در صحنه‌ای که فرچه‌ی دستشویی‌اش را همچون یک شمشیرباز به سمتِ ویلانل نشانه گرفته است نگاه کنید. حالت ابلهانه‌ی چهره‌ی او نشان می‌دهد که خودش هم به خوبی می‌داند که دارد چه کار احمقانه‌ای می‌‌کند، ولی همزمان لایه‌ای از وحشت‌زدگی و دست‌پاچگی هم در این چهره یافت می‌شود که باعث می‌شود در عین خندیدن به او، کاملا او را به خاطر چنین حرکتی درک کنیم. مثلا به سکانس معرفی او نگاه کنید. اگر هیچ تریلر و پوستری از این سریال ندیده باشید، احتمالا نمی‌توانید حدس بزنید که ایو قهرمانِ داستان است. بالاخره عادت داریم کاراگاه‌ها و پلیس‌ها را در حالی ببینیم که صبح با چشمانی پف کرده از بی‌خوابی بیدار می‌شوند (معمولا بعد از دیدن کابوس) و بعد سلانه سلانه به آشپزخانه می‌روند و یک لیوان قهوه می‌ریزند. در عوض «کشتن ایو»، ایو را در حالی که به پشت خوابیده است و صورتش در بالشت غرق شده است معرفی می‌کند. همان لحظه خواب آرام او با جیغ و فریاد شکسته می‌شود. احتمال می‌دهیم که او در حال کابوس دیدن است. کابوس‌های ناشی از تمام قاتل‌هایی که از دستش در رفته‌اند و تمام پرونده‌هایی که حل نکرده روی دستش باقی مانده‌اند. ولی معلوم می‌شود او فقط روی دستش خوابیده بوده. دستش خواب رفته و به محض تکان خوردن از درد دستِ بی‌حسش مثل کولی‌ها جیغ زده است. هیچ نشانه‌ای از معرفی یک کاراگاه کارکشته در این صحنه وجود ندارد.

در صحنه‌ی بعدی او در راهروهای ساختمام ام‌آی‌فایو در حال گپ زدن با همکارش به سمت جلسه‌ی مهمی که مدتی است شروع شده قدم می‌زنند و درباره‌ی علاقه‌ی دیوانه‌وارشان به نان شیرینی صحبت می‌کنند. در این صحنه به جای یک مامور ام‌آی‌فایو، بیشتر شبیه مادری خسته و کوفته که در راه بازگشت از گذاشتن بچه‌هایش در مهدکودک و خرید سیب‌زمینی و پیاز برای برنامه‌ی شام امشب که مادرشوهر و خواهرشور‌هایش را دعوت کرده است به‌طور اشتباهی سر از ساختمان ام‌آی‌فایو در آورده است. در این لحظات اگر بهتان بگویند که این زن یکی-دو اپیزود دیگر به کلاریس استرلینگ از «سکوت بره‌ها» تبدیل می‌شود جواب می‌دهید زبانتان را گاز بگیر. اینجا عصاره‌ی بازی ساندرا اُ فاش می‌شود: او دنبال ارائه‌ی یک نقش‌آفرینی سوپراستارگونه نیست، بلکه در خدمت چیزی که هر صحنه ازش می‌خواهد است. خلاصه دو سکانس معرفی ایو انتظاراتی را زمینه‌چینی می‌کند که خلافشان اتفاق می‌افتد. ما ایو را با توجه به این شروع دست‌کم می‌گیریم. مخصوصا وقتی او را با دشمنِ جدی و حرفه‌ای‌اش مقایسه می‌کنیم. درست همان‌طور که این‌جور سریال‌ها به ندرت زنان را در حد مردان جدی می‌گیرد. به این ترتیب وقتی بالاخره سریال بهمان رو دست می‌زند و قدرت واقعی ایو را افشا می‌کند از آگاهی سریال از کلیشه‌ها و مهارتش در جاخالی دادن از آنها شگفت‌‌زده می‌شویم. یا برای مثال دیگری به صحنه‌ی مخفیانه وارد شدنِ ویلانل به خانه‌ی ایو که با صحنه‌ی فرچه‌ی دستشویی که گفتم شروع می‌شود و با گرم کردن غذا توسط ایو برای ویلانل ادامه پیدا می‌کند نگاه کنید. سوالی که در این صحنه مطرح می‌شود این است که چه کسی دست بالا را دارد؟ در نگاه اول با توجه به لرزیدن ایو از وحشت‌زدگی در هنگام مخفی کردن چاقو زیر لباسش به نظر می‌رسد ویلانل دست بالا را دارد. بالاخره در حالی که ایو دارد سکته می‌کند، او آن‌قدر آرام و در کنترل رفتار می‌کند که کل این موقعیت را در مشتش دارد. اما ناگهان لحظه‌ای از راه می‌رسد که ایو می‌گوید: «چرایی اینجایی». بدون علامت سوال. نحوه‌ی بیان این جمله توسط ساندرا اُ کاملا خشک و یکنواخت است. حتی در زمانی که ایو در خانه‌ی خودش زندانی شده است، او ماموریتش را فراموش نکرده است. او در حال بررسی سوژه است. او دوباره بعد از شوخ‌طبعی‌های ویلانل جوابش را با اضافه کردن مقداری علامت سوال در انتهایش تکرار می‌کند: «چرا اومدی تو خونه من؟». بروید دوباره این صحنه را تماشا کنید و تغییرات لطیف و معنادار چهره‌ی ساندرا اُ در بین این دو جمله را ببینید. انگار ایو در بین این دو جمله، سیستم روباتیکِ بررسی و شناسایی‌اش را فعال می‌کند و دشمنش را اسکن می‌کند. و متوجه می‌شود که دشمنش قبل از اینکه یک قاتلِ توانمند باشد، بچه‌ای است که هنوز از لحاظ احساسی رشد نکرده است یا شاید به خاطر اتفاق بدی در گذشته‌اش عقب مانده است.

چهره‌ی ساندرا اُ در این لحظه همچون مادری است که متوجه می‌شود دختر تین‌ایجرش فقط به خاطر اینکه توانایی تحریک کردنش را دارد خطرناک است و او باید حواسش باشد تا بدون لو دادن کشفش، اجازه ندهد تا این‌بار به دامش بیافتد و همزمان بهش ثابت کند که این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست. نتیجه به جایی منجر می‌شود که ویلانل بغض می‌کند، اشک‌هایش جاری می‌شوند و از این می‌گوید که می‌خواهد یک نفر کمکش کند. که دیگر نمی‌خواهد به این کار ادامه بدهد. که می‌خواهد یک آدم عادی باشد. بازی ساندرا اُ در جریان مونولوگِ ویلانل حرف ندارد. چهره‌ی ایو آرام آرام همچون کسی که نمی‌تواند دلسوزی و همدردی‌اش را مخفی کند از ناراحتی در هم می‌رود و حتی یک قطره اشک هم از چشمش سرازیر می‌شود. ما فکر می‌کنیم که ایو تحت تاثیر ننه‌ من غریبم‌بازی‌های ویلانل قرار گرفته است. اما ناگهان خیلی آرام می‌گوید: «شعر و ور». دو کلمه‌ی خالی با فاصله‌ی کوتاهی بین‌شان: «شعر و ور». ویلانل از اینکه مچش گرفته شده است می‌زند زیر خنده. بعد ایو اطلاعاتی درباره‌ی اسم واقعی ویلانل فاش می‌کند که ویلانل نمی‌دانست که او از آنها خبر دارد. پس شوکه می‌شود. از اینجا به بعد ایو دست بالا را در این سکانس دارد. حتی وقتی ویلانل بالاخره ایو را به دیوار می‌کوبد و چاقو را وسط قفسه‌ی سینه‌اش می‌گذارد با اینکه ترسناک است، اما همزمان به معنی پیروزی برای ایو است. حالا شرایط صحنه با چیزی که در ابتدا دیدیم برعکس شده است. حالا ایو در حالی با چاقویی آماده فرو رفتن در قفسه‌ی سینه‌اش آرام است که ویلانل هیجا‌ن‌زده و سراسیمه به نظر می‌رسد. ایو بر ترسش غلبه کرده است. او به چشمانِ ویلانل خیره می‌شود و می‌گوید: «من چیزی که عاشقشی رو پیدا می‌کنم و بعد می‌کشمش». ویلانل فکر می‌کند در این موش و گربه‌بازی، گربه است. اما این صحنه خلافش را بهش ثابت می‌کند. بالاخره وقتی به سکانسِ پایانی فصل می‌رسیم، توی پیشانی‌مان می‌زنیم که چرا ایو را زودتر از اینها جدی نگرفته بودیم. «کشتن ایو» را از دست ندهید.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
3 + 11 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.