سریال جاسوسی/سیاسی Jack Ryan نه تنها وفادارانهترین اقتباسِ از روی رمانهای تام کلنسی است، که خاطراتِ خوب بهترین روزهای سریال Homeland را هم تداعی میکند. همراه نقد میدونی باشید.
شاید یکی از عمیقترین «آخیش»هایم بعد از راحتِ شدن خیالم در سال ۲۰۱۸ را بعد از تماشای سریالِ «جک رایان» (Jack Ryan)، محصول شبکهی آمازون کشیدم. آخه، جک رایان که شاید معروفترین مخلوقِ تام کلنسی فقید باشد، یکی از همان آیپیهای هالیوودی است که هالیوود به زور سعی میکند تا آن را به مجموعه سودآور و پُرطرفداری در بین عموم مردم تبدیل کند. شاید صدها میلیون نسخه از رُمانهای «جک رایان» فروخته شده باشند، ولی هالیوود هیچوقت نتوانسته تا او را به نامی به همان اندازه شناختهشده در سینما تبدیل کند و همیشه زیر سایههای مجموعههای بهتر و پرطرفدارترِ همردیفش قرار گرفته است. بنابراین تا حالا چهار بازیگر مختلف داشتهایم که در قالب این ابرجاسوس قرار گرفتهاند؛ از اَلک بالدوین در «در جستجوی اکتبر سرخ» (The Hunt for Red October) و هریسون فورد در «بازیهای میهنپرستانه» (Patriot Games) و «تهدید فوری و آشکار» (Clear and Present Danger) تا بن افلک در «مجموع همهی ترسها» (The Sum of All Fears) و این اواخر کریس پاین در «جک رایان: سرباز سایه» (Jack Ryan: Shadow Recruit). بالدوین تاکنون از لحاظ هنری موفقترین جک رایانی بوده است که داشتهایم؛ تنها فیلم او به ۲۰۰ و نیم میلیون دلار فروش از ۳۰ میلیون دلار بودجه دست پیدا کرد و امتیازِ راتن تومیتوز ۸۶ را دریافت کرد. دیگر فیلمهای فرانچایز همیشه اینقدر محکم ظاهر نشدهاند. «بازیهای میهنپرستانه» در حالی ۱۷۸ میلیون دلار در دنیا فروخت که به امتیازِ ۷۵ در راتن تومیتوز دست پیدا کرد. دومینِ فیلم هریسون فورد در این نقش بهتر بود و با کسب ۲۱۵ میلیون دلار، رکورد فروشِ این مجموعه را به نام خودش ثبت کرد (با امتیاز راتن تومیتوز ۸۲). ولی فورد دیگر برای ایفای دوباره این نقش بازنگشت و همین باعث باشد تا مجموعه تازه بعد از جان گرفتن و به راه افتادنِ موتورش، برای مدت نامعلومی نادیده گرفته شد. «مجموع همه ترسها» موفق نشد از مرز ۲۰۰ میلیون دلار فروش عبور کند. این موضوع بهعلاوهی نقدهای افتضاحی که دریافت کرد باعث شد تا مجموعه برنگشته، دوباره کشته شود و ۱۲ سالی ناپدید شود. تا اینکه ریبوت جدید مجموعه در سال ۲۰۱۴ نه تنها فقط ۱۳۵ میلیون دلار فروخت، که با امتیاز راتن تومیتوز ۵۶، هیچ دلیلی به استودیو برای ادامه دادنش نداد.
به این ترتیب «جک رایان» به یکی از آن آیپیهایی تبدیل شده که هیچکس دوست ندارد در جایگاه بلاتکلیفش قرار بگیرند؛ آیپیهایی که در برزخی بین موفقیت و شکست و شهرت و ناشناختگی قرار دارند. فیلمهای «جک رایان» آنقدر فروختهاند که استودیو زندهاش نگه دارد، ولی همزمان آنقدر هم نفروختهاند که به اولویتِ و آیپی درجهیک آنها تبدیل شود. به عنوان یکی از مشهورترینِ رُمانهای جاسوسی یک سطح بالاتر از ایدههای اورجینال قرار میگیرد (که هالیوود ازشان وحشت دارد)، ولی در فضای جریان اصلی آنقدرها هم معروف نیست که همه اسمش به گوششان خورده باشد و از مدتها قبل برای فیلمهایش لحظهشماری کنند. فیلمهایی که آنقدر آیپیشان قوی است که استودیو رویش سرمایهگذاری میکند، ولی آنقدر قابلاطمینان هم نیست که استودیو پولِ خوبی به پایشان بریزد. آنقدر شناختهشده است که وقتی فیلم جدیدی از آن معرفی میشود با خودمان میگوییم: «عه، یه جک رایان دیگه»، اما آنقدر در دلمان جا نکرده است که وقتی چند وقت خبری ازش نمیشود، سراغش را نمیگیریم و افسوسِ غیبتش را نمیخوریم. خلاصه در دنیایی که «جیمز باند»ها و «بورن»ها و «ماموریت غیرممکن»ها وجود دارند، هیچوقت جایی برای جک رایان نبوده است. بنابراین این مجموعه همیشه در نقطهای بین زندگی و مرگ قرار داشته است. آنقدر زنده است که هر لحظه ممکن است ریبوت جدیدی ازش معرفی شود، ولی آنقدر مُرده است که نمیتوان روی تغییر سرنوشتش حساب باز کرد. پس میتوانید تصور کنید وقتی خبر رسید که «جک رایان» قرار است دوباره با بازیگرِ جدیدی ریبوت شود چه حسی نسب بهش داشتیم؛ حسی که از «هیچی» شروع میشد و تا «لحظهشماری برای یک شکست دیگر» ادامه داشت. اما فرق این ریبوت با قبلیها این بود که اولین حضورِ این کاراکتر در تلویزیون را ثبت میکرد. و نکته این است که تلویزیون برخلافِ سینما ثابت کرده است که دنبالهسازی و ریبوت کردنِ آیپیهای مشهور نه تنها پاشنهی آشیلش نیست، که اتفاقا یکی از تخصصهایش است؛ تلویزیون بارها با امثالِ «فارگو» (Fargo) و «وستورلد» (Westworld) و «بازگشتگان» (Les Revenants) و «کبرا کای» (Cobra Kai) نشان داده است که از قابلیتهای منحصربهفردش برای برداشتنِ ایدههای فیلمهای منبع اقتباسشان و بسط و گسترش دادن آنها در طولانیمدت استفاده میکند یا نسخهای حتی بهتر از منبع اقتباسشان ارائه میکند.
بنابراین بهترینِ تصمیمی که میشد برای «جک رایان» گرفت منتقل کردنش به تلویزیون بود. حالا سازندگان به جای اینکه یک بار دیگر شانسشان را در سینما امتحان کنند و ببینند آیا ایندفعه میشود یا نمیشود، تصمیم گرفته بودند تا تغییری اساسی در فرمولِ مجموعه ایجاد کنند. راستش، از قضا تلویزیون بهترین مدیوم برای داستانهای «جک رایان» است. یکی از ویژگیهای «جک رایان» که باعث شده با وجود تاریخِ پُرافت و خیزش فراموش نشود این است که واقعا پتانسیلِ فوقالعادهای برای تبدیل شدن به یک جاسوسِ متفاوت در کنار دیگر جاسوسانِ مشهورترِ دنیای سرگرمی را دارد، ولی هیچوقت آنطور که باید و شاید فرصتش را برای ابراز خودش گیر نیاورده است یا فیلمسازانِ کمی بودهاند که خصوصیاتِ یگانهاش را درک کردهاند و روی آنها تمرکز کردهاند. دقیقا همین خصوصیاتِ معرفِ جک رایان است که تلویزیون را به مدیوم مناسبتری برای روایتِ داستانهای او تبدیل کرده است. در واقع وقتی فیلمهای الک بالدوین و هریسون فورد را تماشا میکنیم میتوان دید که جای خالی داستانهای او در میانِ دیگر داستانهای جاسوسی سینما خیلی خالی احساس میشود. «جک رایان» در دنیای خودش نسبت به «جیمز باند»، «بورن» و «ماموریت غیرممکن» جریان دارد. و شاید واقعگرایانهترین مجموعه جاسوسی در بین آنها باشد. «جک رایان» نه مثل «جیمز باند» درباره آن تصویرِ سینمایی و رویایی و شیک و بریتانیایی از جاسوسبازی که شاملِ تبهکارانِ اگزجرهشده و ویراژ دادن با استون مارتین در خیابانها و ویلاهای اعیانی و دخترانِ زیبا است و نه مثل فیلمهای «بورن»، شاملِ بزنبزنها و اکشنهای تنبهتن فراوان میشود. نه مثل «ماموریت غیرممکن» جلوهای فانتزی و سایفایگونه از جاسوسی ارائه میکند و به بدلکاریهای عملیاش معروف است و دوباره نه مثل «جیمز باند»، حالتی ابرقهرمانی/کامیکبوکی دارد. شاید «جک رایان»وارترین فیلمی که این اواخر داشتهایم «پُل جاسوسها»ی استیون اسپیلبرگ است. بهترین فیلمهای «جک رایان» در جایی بین واقعگرایی و هالیوودگرایی داستانهای جاسوسی قرار میگیرند. اولین چیزی که باید از جک رایان بدانید این است که او بیش از اینکه یک جاسوسِ کلاسیکِ تمامعیار باشد، یک تحلیلگرِ ساده اما باهوشِ سازمان سیا است؛ کسی که کار اصلیاش پشت میز نشستن و سروکله زدن با آمار و اعداد است و برخلافِ ایو پولاستری از «کشتن ایو» (Killing Eve) از این کار بدش نمیآید، اما همیشه اتفاقاتی باعث میشود که تفنگ به دست گرفته و وارد میدانِ نبرد شود.
مهمترین ویژگی داستانهای تام کلنسی این است که از جاسوسبازی به عنوان چارچوبی برای پرداخت به مسائلِ سیاسی و اجتماعی روز استفاده میکند. و نحوهی حل کردنِ آنها هم بیش از اینکه شامل مقدارِ زیادی تیراندازی و تعقیب و گریز و آویزان شدن از آسمانخراشها باشد، از طریقِ تحقیقات و کاراگاهبازیهای بینالمللی و مذاکره و سیاسیبازی حل میشوند. جک رایان برخلاف جیمز باند و جیسون بورن که معمولا مامورانی هستند که در تنهایی مطلق مبارزه میکنند، اکثرِ اوقات حکم مرد خانوادهای را دارد که شغلش و تاثیری که روی خانوادهاش میگذارد یکی از تمهای اصلی بهترین داستانهایش است. بنابراین میتوان تصور کرد که نه تنها او در بین جاسوسانِ محبوبتر دنیای سرگرمی اضافه نیست، بلکه به داستانهای او برای پوشش دادن بخشِ دیگری از این ژانر نیاز داریم و از آن مهمتر به کسانی نیاز داریم که این حقیقت را فهمیده باشند و قصد داشته باشند تا روی خصوصیاتِ برتر او تمرکز کنند. سریال «جک رایان» دقیقا این کار را انجام داده است. «جک رایان» اصولِ یک ریبوتِ عالی را رعایت میکند؛ با یکی از آن ریبوتهایی که انگار سازندگان حتی یک بار فیلمهای خوب و بد قبلی را ندیدهاند و اشتباهاتِ گذشته را از نو تکرار میکنند و ویژگیهای موفقشان را نادیده میگیرند طرف نیستیم؛ «جک رایان» در آن دسته ریبوتهایی قرار میگیرد که کاملا مشخص است سازندگانش با دقت فیلمهای قبلی را بررسی و مطالعه کردهاند، نکاتِ بدشان که به دیانای این مجموعه نمیخورند را دور ریختهاند، نکاتِ خوبشان را جمع کردهاند و آنها را با فرمِ تلویزین بسط دادهاند. به عبارتِ بهتر «جک رایان» هویتِ این مجموعه را فهمیده است؛ حتی شاید بهتر از تمام اقتباسهای قبلی. بدترین اتفاقی که برای یک کاراکترِ مشهور میتواند بیافتد، بیهویتیشان است. آن وقت حتی کاراکترهای سابقهداری مثل بتمن و سوپرمن هم میتوانند بیگانه و توخالی به نظر برسند. جک رایان یکی از آن کاراکترهایی است که خیلی از بیهویتیاش ضربه خورده است. حداقل بتمن و سوپرمن، اقتباسهایی دارند که با نگاهی به آنها میتوانیم ببینیم که آنها از ریشه شخصیتهای ضعیفی نیستند، بلکه فلان اقتباس موفق به استخراج پتانسیلشان نشده است. ولی جک رایان حتی در بهترین فیلمهای مجموعه هم خودش را به واضحترین شکل ممکن معرفی نمیکند. جک رایان جدید همان جک رایانِ دقیقی است که جک رایانهای بالدوین و فورد به این شکل طراحی نشده بودند و جک رایانهای افلک و پاین هم هیچوقت فرصتی برای درخشش پیدا نکردند.
نکتهی تحسینبرانگیزتر ماجرا این است که «جک رایان» فقط یک ریبوت موفق نیست، که یکی از آن ریبوتهای حساسی است که هالیوود فوقلیسانس خراب کردنشان را دارد؛ منظورم همان ریبوتهای واقعگرایانه و تیره و تاریکی است که بعد از «بتمن آغاز میکند» و «کازینو رویال» مُد شد؛ زمانی که استودیوها کاراکترهای فانتزی و کامیکبوکی را برمیدارند و به خیال خودشان سعی میکنند تا با محدود کردنِ پالت رنگی فیلم به سیاه و خاکستری، نسخهی قابللمستر و مُدرنتری از آنها را ارائه بدهند. ولی دستگلهایی مثل «شاه آرتور» و «رابین هود» را به آب میدهند. داستانهای جک رایان شاید همیشه واقعگرایانهتر از مامور ۰۰۷ بوده است، ولی حتی وفادارترین اقتباسهای مجموعه هم بدونِ المانهای هالیوودی نبوده است. ولی سریالِ «جک رایان» حکم همان ریبوتِ «بتمن آغاز میکند»گونهی مجموعه را دارد. با این تفاوت که «جک رایان» به جای اینکه عمق و پیچیدگی را با پُرمدعایی و الکی جدیبودن اشتباه گرفته باشد یا فقط ترفندی تبلیغاتی برای متفاوت به نظر رسیدن با اقتباسهای قبلی از لحاظ ظاهری باشد و هیچ دلیلِ منطقی دیگری در فیلمنامه برای این تغییرات نداشته باشد، سریالی است که برای این کار دلیل دارد. در طول تماشای سریال بارها و بارها یاد لحظاتِ برتری از فیلمهای مجموعه میافتادم که اگرچه آنجا فقط بهشان اشاره میشد، اما حالا سریال آنها را به برخی از قویترین ویژگیهایش تبدیل کرده است؛ مثلا اگرچه طراحی آنتاگونیستهای قابلهمذاتپنداری یکی از خصوصیاتِ مجموعه بوده است، اما اگر کلِ فرآیند قابلهمذاتپنداری کردنِ آنتاگونیستها در فیلمها به توضیح انگیزهشان و بعد حفظ کردن فاصله تماشاگران با آنها خلاصه شده بود، حالا سریال آنتاگونیستش را به کاراکترِ جذابتری نسبت به خودِ جک رایان تبدیل میکند. یا اگر در فیلمها در حالی به عدم آماده نبودنِ جک در عملیاتهای میدانی اشاره میشد که او فیلم را با تعقیب و گریز با قایق در دریایی طوفانی به اتمام میرساند، این یکی از فرمتِ سریالیاش برای به تصویر کشیدنِ روندِ رشد و پیشرفتِ جک خیلی بهتر استفاده کرده است. بنابراین روبهرو شدن با چنین سریالی که اینقدر خوب او را فهمیده است خوشحالکننده است. جالب است که «جک رایان» در حالی وفادارانهترینِ اقتباس از روی رُمانهای تام کلنسی است که اتفاقا داستانِ کاملا جدیدی را روایت میکند تا به این ترتیب یادآور کاری که نولان با سهگانه «شوالیه تاریکی» انجام داد باشد. همانطور که «شوالیه تاریکی» با وجود داستان کاملا جدیدش، به ویژگیها و عناصر و فلسفهی دنیای بتمن وفادار بود، «جک رایان» هم چنین وضعی دارد.
در دنیایی که سریالِ «میهن» (Homeland) به عنوان یکی از بهروزترین سریالهای جاسوسی/سیاسی تلویزیون بعد از فصلِ اولِ بینظیرش به بیراهه کشیده شد، «جک رایان» به بهترین شکلِ ممکن جای خالی آن را پُر میکند. «جک رایان» بیش از هر چیز دیگری یادآورِ فصل اول «میهن» است؛ سریال به همان تعادل و درهمتنیدگی فوقالعادههی آن سریال به عنوان یک درام و یک تریلر جاسوسی دست پیدا کرده است. چه از لحاظ طراحی قهرمانی که دربهدر به دنبالِ توطئهای تروریستی است. چه از لحاظ طراحی آنتاگونیستی پیچیده و چه از لحاظ درام و اکشن. «جک رایان» دقیقا همان ریبوتِ بالغ و پیشرفتهای است که در عصر طلایی تلویزیون انتظار داریم. اگرچه سریال توسط عدهای به خاطرِ عدم ارائهی جان رایانی سرزنده و دونده و قهرمانمنش در حد نسخههای قبلی این کاراکتر مورد انتقاد قرار گرفته است، ولی احساس میکنم این موضوع اتفاقا عمدا صورت گرفته است. سریال شاید اسم جک رایان را یدک بکشد و به همین دلیل انتظار داشته باشیم که او همهکارهی داستان باشد و در تمام صحنههای سریال بدرخشد، ولی حقیقت این است که جک رایان بیش از اینکه یک شخصیتِ اصلی تمامعیار باشد، همچون یکی از شخصیتهای سریال که بیشتر از بقیه جلوی دوربین قرار میگیرد است. از یک طرف میتوان این را به پای شکستِ سازندگان در فراهم کردنِ چیزی به یادماندنی برای او نوشت، اما از طرف دیگر میتوان گفت که ویژگی بهیادماندنی این نسخه از جک رایان این است که بیش از قهرمانی بزنبهادر و بینقص از همان ابتدا، همچون قهرمانِ معمولی و تازهکاری است که هنوز مانده است تا به مامورِ باتجربهای که با هریسون فورد دیده بودیم برسد. اینکه این نسخه از جک رایان بلافاصله بهیادماندنی و درخشان به نظر نمیرسد دقیقا به خاطر این است که سازندگان سعی کردهاند تا آدم عادیای را پرداخت کنند که در نگاه اول، منحصربهفرد به نظر نمیرسد و همین منحصربهفرد نبودنش در نگاه اول چیزی است که او را در برابر قهرمانانِ همردیفش و قهرمانانِ دههی هشتادی، منحصربهفرد میکند. و جان کرازینسکی شاید یکی از مناسبترین کسانی است که میشد برای این نسخه از جک رایان انتخاب کرد. کرازینسکی شاید بیشتر از هر چیزی به خاطرِ نقش جیم هالپرتِ خُل و چل از سریال «اداره» (The Office) شناخته میشود. بنابراین شایدِ انتخاب بازیگری کمدی به عنوانِ قهرمانِ یک سریالِ سیاسی انتخاب خوبی به نظر نرسد، ولی نه تنها او برای این نقش انتخاب شده، بلکه شخصیتش هم تا حدودی براساسِ جیم هالپرت نوشته شده است.
جک رایانِ کرازینسکی مثل جیم هالپرت با دوچرخه سر کار حاضر میشود، مثل او آدم بیتصنع و خوشبرخورد و بیادعایی است و مثل او روزش را پشتِ میز میگذراند. اما جک رایان به همان اندازه که یادآورِ جیم هالپرت است، به همان اندازه هم تداعیکننده شخصیتِ کرازینسکی در «یک مکان ساکت» (A Quiet Place)، اولین تجربهی کارگردانیاش است؛ یک پدرِ ساده اما مصمم و باهوش با ضایعهی روانی دردناکی که فقط میخواهد خانوادهاش را در پسا-آخرالزمانِ تهاجم بیگانگان، امن نگه دارد. از همین رو انتخاب کرازینسکی در راستای انتخاب بازیگران کمدی برای نقشهای دراماتیک که اخیرا با بیل هیدر در «بری» (Barry) یا ساندرا اُ در «کشتن ایو» دیده بودیم و در صدرشان برایان کرنستون در «برکینگ بد» قرار دارد. تجربه ثابت کرده بازیگرانِ کمدی با خودشان روزمرگی و انسانیت و بیتصنعی خاصی به نقشهای شدیدا دراماتیک و تراژیک میآورند. قابلیتهای کمدی آنها همچون اِکسیر و ادویهای عمل میکند که لحظاتِ جدی و افسارگسیختهشان را طبیعی میکند. «جک رایان» هم با جان کرازینسکی به آنها اضافه میشود. پس اولین ویژگی «جک رایان» این است که شخصیتِ اصلیاش را با توجه به ترندِ جدید پروتاگونیستهای اکشن/تریلرهای تلویزیون بهروزرسانی کرده است. اگرچه تقریبا همهی فیلمهای مجموعه یکی-دوتا جمله دارند که به تحلیلگر بودنِ جک رایان و عدم تعلق داشتنش در عملیاتهای میدانی اشاره میکنند، ولی هیچوقت این جنبه از شخصیتش جدی گرفته نمیشود؛ اکثر فیلمسازان به این نکته به جای یکی از خصوصیاتِ شخصیتی جک رایان، به عنوان مانعی دست و پاگیر و اضافهای که باید هر چه سریعتر برای فرستادنِ رایان به دلِ اکشن از دستش خلاصه شوند نگاه میکنند؛ تا جایی که نسخهی کریس پاین، جک رایانی است که سودای تبدیل شدن به جیسون بورن را دارد و همین که این فیلم به بدترین فیلم مجموعه تبدیل شد نشان میدهد که هرچه این جنبه از این شخصیتش بیشتر نادیده گرفته میشود، احتمالِ شکست هم بالاتر میرود.
اما تمرکز روی این خصوصیتِ شخصیتی جک رایان در سریال، او را در تضاد مطلق با قهرمانانِ سنتی داستانهای همتیر و طایفهاش قرار میدهد. جک رایان نه گجتهای خفنِ جیمز باند و رابطه قوی او با دخترانِ زیبا را دارد و نه زور و بازو و گردنِ کلفت دام تورتو و ماشینهای اسپورتِ دلربایش را دارد و نه درندهخویی جک بائر. اما او در آن واحد آن آدمِ معمولی و دست و پاچلفتیای که به نظر میرسد هم نیست. شاید بهترین کاراکتری که برای مقایسه با او میتوان پیدا کرد پیتر پارکر/مرد عنکبوتی خودمان است؛ جک رایان دنبالهروی کهنالگوی مرد عنکبوتی است؛ هر دو کاراکترهایی هستند که اگرچه به مصاف با تهدیدهای بزرگی میروند، ولی همزمان با درگیریهای معمولِ انسانی هم دست و پنجه نرم میکنند. هر دو کسانی هستند که اگر در خیابان از کنارشان عبور کنی هیچوقت نمیتوانی هویت و شغلِ واقعیشان را حدس بزنی، ولی به محض اینکه پارکر نقاب عنکبوتی را روی سرش میکشد و جک رایان پشتِ کامپیوترش مینشیند، به آدم دیگری تبدیل میشوند. هر دوی آنها هوش و استعدادِ کامپیوتری و تکنولوژیکِ خوبی دارند؛ همانطور که پیتر پارکر با اختراعاتِ جمع و جورِ مختلفش، قابلیتهای عنکبوتیاش را گسترش میدهد، جک رایان هم به عنوان یک تحلیلگر، یکی از همان قهرمانانی است که دنیای تکنولوژیکِ امروز به آنها نیاز دارد. هر دوی آنها در به دست آوردنِ دختر موردعلاقهشان بااعتمادبهنفس نیستند و حسابی سر زدن حرفِ دلشان استرس دارند و خودشان را زجر میدهند و طوری با دختر موردعلاقهشان اساماس رد و بدل میکنند که گویی در حال خنثی کردن بمب هستند. و مهمتر از همه، هر دوی آنها کُدهای اخلاقی سفت و سختی دارند که اگرچه همیشه کارشان را سختتر میکند، ولی جلوی آنها را از پیوستنِ به جمعِ همان هیولاهایی که علیهشان مبارزه میکنند میگیرد. این موضوع جک رایان را به همان قهرمانِ ایدهآلی بدل کرده است که مخصوصِ فضای سیاسی پُرهیاهو و ضدانسانی حال حاضر دنیاست.
جک رایانِ کرازیسنکی با دقت تصمیمگیری میگیرد و اهمیت و ارزشِ برنامهریزیهای علمی و هوشمندانه را به جای شیرجه زدن به درونِ نبرد به شکل آرنولد شوارتزنگرها و جان مککلینها میداند. مثلا در پایانِ اپیزود اول سریال، در حالی همکارانِ جک سعی میکنند با کتککاری و زور از زیر زبانِ تروریستها حرف بیرون بکشند و ناموفق هستند که رایان از روشِ گفتگو و تلاش برای درک کردنِ انگیزهی آنها وارد عمل میشود. اما راز موفقیتِ روشِ رایان این است که او صرفا جهت گول زدن تروریستها با آنها گرم نمیگیرد و انگیزهاش برای ارتباط برقرار کردن با آنها فقط به جلب اعتمادشان برای به دست آوردنِ اطلاعات نیست. در عوض در حالی که دور و بریهایش سعی میکنند که همه را به دو گروه «ما» و «دیگران» تقسیم کنند و انگیزهی دار و دستهی موسی بن سلیمان، آنتاگونیست اصلی فصل اول را به از بین بردن غرب خلاصه کنند، رایان سعی میکند تا سرزمینِ وسیعی که در حد وسط قرار گرفته است را ببیند؛ سعی میکند تا پیچیدگیها را متوجه شود. صبر و شکیبایی و همذاتپنداری با دشمن و تلاش برای دیدن آنها از زاویهای بیطرفانه نه تنها به او کمک میکند تا در کارش موفقتر از بقیه باشد، بلکه جلوی او را از تبدیل کردنِ دشمنانش به شیاطینی که هر بلایی که سرشان بیاید حقشان است میگیرد.
این رفتار دقیقا همان چیزی است که در فیلمهای «ماموریت غیرممکن»، به ویژه «فالاوت» در رابطه با چگونگی مبارزهی ایتن هانت با دشمنانش میبینیم. هر دوی هانت و رایان در حالی برای مبارزه با دشمن، به درون لجنزار میپرند که اجازه نمیدهند تا روحشان توسط آن کثیف شود؛ آنها در حالی با نیروی شر مبارزه میکنند که به خودشان اجازه نمیدهند تا آن نیروی شر را به ازای جایگزین شدنِ خودشان به جای آن از بین ببرند. دیگر خصوصیتِ مشترکِ رایان با این ایتن هانت این است که اگرچه هر دو در مبارزههای تنبهتن میتوانند گلیم خودشان را از آب بیرون بکشند، اما شکستناپذیر نیستند و برای پیروزی باید تا لحظهی آخر برای جانشان تقلا کنند و بترسند و سیاه و کبود شوند. جک رایان در طول فصل اول علاوهبر تلاشِ برای دستگیری موسی بن سلیمان، همزمان در حال کشتی گرفتن با ضایعههای روانی به جا مانده از حضورش در جنگ افغانستان است. «جک رایان» از تاثیرات احساسی که جنگ میتواند روی ذهنِ انسان به جا بگذارد روی برنمیگرداند. و درگیری درونی و بیرونی جک رایان رابطهی نزدیکی با یکدیگر دارند.
مسئله این است که جک در حالی برای فهمیدنِ انگیزهها و انسانیت و تراژدی دشمنانش تلاش میکند که دلیلِ بسیار بسیار خوبی برای بستنِ چشمانش به روی آنها، دیدن آنها از زاویهی موجوداتی غیرقابلهمذاتپنداری و گذاشتنِ لولهی تفنگ روی سرشان و کشیدن ماشه و دیدن رویای جویدن خرخرهشان و سر کشیدنِ خونشان دارد. اتفاقی که در گذشتهی جک رایان به عنوان سرباز افتاده آنقدر ترسناک بوده است که او دلیلِ بسیار خوبی برای تن دادن به خشم و انتقام و خاموش کردنِ ترحم و مهربانی در وجودش دارد. بنابراین اینکه او قهرمانِ ایدهآلی در عصرِ جنگ با تروریسم است، فقط به خاطر این نیست که خود او بهطور دست اول از آنها ضربه نخورده است و دردِ آنهایی که طعم تلخِ وحشتشان را چشیدهاند را درک نمیکند؛ مسئله این است که او این وحشت را تجربه کرده است، اما تصمیم گرفته با وجود تمام کابوسها و عذاب وجدانهایی که مجبورش میکنند تا عنان از کف بدهد و افسارش را به دستِ تنفر بدهند، سعی کند تا افسارِ اتفاق وحشتناکی که برایش افتاده است را در مشت بگیرد. جنگ علیه تروریسم در دنیای پسا-«یازده سپتامبر» بهانهی خوبی برای استفاده از آن حادثهی وحشتناک برای توجیه کردنِ راه و روشهای خشونتبار و غیرانسانی است، ولی جک رایان در یکی از صحنههای سریال در جواب به مافوقش که باور دارد برای موفق شدن لازم است که کمالگرایی اخلاقیشان را دور بریزند، جواب میدهد که اعتقاد دارد انسان بدونِ زیر پا گذاشتنِ ایدهآلهایش هم میتواند تغییر ایجاد کند. در اواخر فصل اول وقتی سازمانِ سیا برای حمله به مخفیگاهِ موسی بن سلیمان آماده میشود، رایان کسی است که روی اهمیتِ نجات دادنِ پسر ۱۲ سالهی سلیمان که بیگناه است اصرار میکند. به عبارت دیگر ایستادگی جک رایان روی ایدهآلهایش با وجود عدم داشتنِ ویژگیهای جیمز باندی نشان میدهد که ما حتما نباید برای قهرمان بودن دنیل کریگ باشیم. بلکه فقط کافی است سختکوش و زحمتکش باشیم، به جزییات توجه کنیم و پای اصولمان ایستادگی کنیم.
اما «جک رایان» در کنار بهروزسازی قهرمانش و نزدیک کردنِ هرچه بیشتر او به هویتِ واقعیاش، از لحاظ داستانی هم برای پایبند ماندنِ به هویتِ این مجموعه تغییر کرده است؛ داستانهای «جک رایان» همیشه بازتابدهندهی سوژهها و بحرانهای سیاسی دوران خودشان بودهاند. از «در جستجوی اکتبر سرخ» که به جنگِ سرد بین آمریکا و شوروی میپرداخت گرفته تا «بازیهای میهنپرستانه» که حول و حوشِ جنبشِ جداییطلبان ایرلند میچرخید. طبیعتا در دنیای پسا-یازده سپتامبر هیچ چیزی بهروزتر از داعش و جنگهای سایبری نیست. بنابراین جک رایانِ جدید متخصصِ امنیت سایبری و انتقال الکترونیکی وجه است؛ کارِ رایان این است که از پشت کامپیوترش، آمارِ انتقالِ وجههای مشکوک بین تروریستها را در بیاورد و از راه و روشهای سایبری آنها برای ارتباط با یکدیگر و انجام نقشههای تروریستیشان سر در بیاورد. جک رایان حکم نسخهی دولتیتر و ضعیفتری از قابلیتهای هکری الیوت آلدرسون از «مستر روبات» را دارد. اکنون در دورانِ اطلاعات به سر میبریم و داستانِ «جک رایان» هم پیرامونِ قدرتِ اطلاعات در فضای دیجیتالِ قرن بیست و یکم نوشته شده است. دنیای دیجیتال نقشِ میدانِ نبرد تازهای را دارد که قوانینِ خاص خودش را دارد. تهدیداتِ سایبری امروزی مثل جرایم آنلاین، پهبادها و سلاحهای بیولوژیکی یعنی دشمن نیازی به حضور در صحنه ندارد. در واقع در طول فصل اول، اکثر اوقات تهدیداتِ فیزیکی حکم حواسپرتیها و مقدمهچینیهایی برای تهدیداتِ شرورانهتر و مرگبارتر و غیرمنتظرهترِ اصلی را دارند. مثل وقتی که دار و دستهی موسی بن سلیمان از بمبگذاریی یک پیتزایی به منظور پرت کردنِ حواسِ نیروهای امنیتی برای انجام عملیاتی گستردهتر در بیمارستان استفاده میکنند. همانطور که در «مستر روبات» جنگِ ابرقدرتها از پشتِ مانیتورهای کامپیوترها جنگیده میشود و به گلولهها و موشکهایی میپردازد که از طریق کابلهای ارتباطی و امواج وایفای شلیک میشوند، «جک رایان» هم در دنیای مشابهای جریان دارد که سیلوستر استالونهها و آرنولد شوارتزنگرها و بروس ویلیسها با مسلسلها و آرپیجیها و ماهیچههای عضلانیشان توانایی مبارزه کردن در آن را ندارند؛ در دنیایی که تروریستها در سایهها میپلکند و از راه دور و بدون به جا گذاشتنِ ردپایی در دنیای فیزیکی فعالیت میکنند، برای مبارزه با آنها به کسانی مثل جک رایان نیاز است که از چم و خمِ هزارتوی این دنیای جدید آشنا باشند.
اما شاید قویترین ویژگی «جک رایان» آنتاگونیستش است. فیلمهای «جک رایان» معمولا همیشه سعی کردهاند تا آنتاگونیستهایشان را به قهرمانانِ داستانِ خودشان تبدیل کنند. از کاراکترِ شان کانری از «در جستجوی اکتبر سرخ» که در ابتدا به عنوان دیوانهای که قصد آغازِ خودسرانهی جنگ هستهای با آمریکا را دارد معرفی میشود و به تدریج قهرمانِ اصلی داستان از آب در میآید و چه کاراکترِ شان بین از «بازیهای میهنپرستانه» که بعد از دخالتِ جک رایان در عملیاتِ ترور گروه آنها که به کشته شدنِ برادر کوچکش منجر میشود، تصمیم میگیرد تا از او انتقام بگیرد. اما شاید موسی بن سلیمان پیچیدهترین آنتاگونیست در بین اقتباسهای رُمانهای «جک رایان» است. این موضوع به ویژه با توجه به داستانی که این سریال برای روایت انتخاب کرده از اهمیتِ زیادی برخوردار است. تا جایی که موفقیت و شکستِ سریال به چگونگی شخصیتپردازی سلیمان بستگی داشت؛ به خاطر اینکه «جک رایان» نه تنها یکی از کلیشهترین خطهای داستانی جاسوسی/سیاسی پسا-یازده سپتامبر را انتخاب کرده است، بلکه این خط داستانی نیازِ فراوانی به جدی گرفتنِ هر دو طرفِ جبهه دارد.
وقتی فهمیدم «جک رایان» قرار است دربارهی یک تروریستِ عرب «بن لادن»وار باشد، میدانستم احتمالِ اینکه سریال به یک داستانِ عقبافتاده دیگر دربارهی یک تروریستِ عصبانی یکلایه که میخواهد سر به تن آمریکاییها نباشد تبدیل شود بالا است. و در زمانی که آثارِ پیچیدهای مثل «گنجهی درد» (The Hurt Locker) و «سی دقیقه بامداد» (Zero Dark Thirty) را دربارهی جنگ علیه تروریسم داشتهایم، یک داستانِ تکراری دیگر آخرین چیزی است که از این سریال میخواستم. بالاخره اگر میخواستم یک بار دیگر ببینم که چقدر داعشیها وحشی هستند و چقدر بقیه در مبارزه با آنها قهرمان هستند، یک بار دیگر خودم را مجبور به تماشای «به وقت شام» میکردم. نه به خاطر اینکه تروریستهای داعشی نمیخواهند سر به تن هیچکس به جز خودشان نباشد و نه به خاطر اینکه کسانی که با آنها مبارزه میکنند نمیتوانند قهرمان باشند. اما به این سیاهی و سفیدی هم نیست. از آنجایی که در دورانی زندگی میکنیم که بیگانههراسی و خودمظلومنمایی و پروپاگانداهای سیستماتیکِ تهوعآور و تابلو در بالاترین درجهاش قرار دارد، قبل از آغاز سریال گاردم را بالا گرفته بودم تا بلافاصله در مقابل روایتِ «ابراهیم حاتمیکیا»وارِ احتمالی «جک رایان» ایستادگی کنم و به آن بتازم. اما خوشبختانه «جک رایان» سریالی است که از حساسیتِ داستانی که انتخاب کرده و وضعیتِ سیاسی دوران ترامپ که در آن قرار داریم آگاه است. پس به جای ترسیم سلیمان به عنوانِ یک جنایتکارِ تمامعیار، سعی میکند تا او را به عنوان ضدقهرمانِ «والتر وایت»گونهای به تصویر بکشد که اگرچه کارش اشتباه است، اما در کنار فهمیدنِ عمق وحشتِ تصمیماتش، به وضوح میتوانیم با او همذاتپنداری کنیم.
مهمترین نکتهای که در شخصیتپردازی سلیمان رعایت شده این است که او حکمِ نسخهی متضادِ جک رایان را دارد. سلیمان که با مهارتهای تکنولوژیکش، مسئولیتِ یک شبکهی تروریستی را برعهده دارد، طرفِ تاریکِ جک رایان است. چه میشود اگر جک رایان از مهارتهای تکنولوژیکش برای اهدافِ شرورانه استفاده میکرد؟ نتیجه کسی مثل سلیمان میبود. جک رایان و سلیمان به همان اندازه که متعلق به دو دنیای کاملا متفاوت هستند، به همان اندازه هم شباهتهای زیادی با هم دارند. آنها دو روی یک سکه هستند. در واقع سریال سلیمان را حتی قبل از جک معرفی میکند. اگرچه سکانسِ بمباران شدنِ روستای آنها در کودکی توسط جنگندههای آمریکایی که به کشته شدن خانوادهاش و تنها شدن او و برادرِ کوچکترش منجر میشود، کلیشهترین سکانس ممکن برای قابلهمذاتپنداریسازی تروریستها است، اما فرقش در اینجا این است که نویسندگان بیش از اینکه این صحنه را صرفا برای شخصیتپردازی سرسری آنتاگونیست در نظر گرفته باشند، از آن به عنوان شروعِ پروسه جدی شخصیتپردازی سلیمان و بررسی درگیریهای روانیاش استفاده میکنند. سلیمان و برادرش بعد از سر در آوردن از فرانسه در جوانی، مورد نژادپرستی شدیدِ ضدمسلمانان قرار میگیرند. صحنهای در سریال است که یک مامورِ پلیس فرانسوی برای جک رایان توضیح میدهد که: «تو آمریکا آدم همزمان میتونه هم آمریکایی و هم آفریقایی باشه. میتونه یه مکزیکی-آمریکایی، ایتالیایی-آمریکایی یا چینی-آمریکایی باشه. ولی تو فرانسه هیچ خط فاصلهای وجود نداره. یا فرانسوی هستی یا نیستی».
جک رایان در حالی در فیلمهای قبلیاش مثل «بازیهای میهنپرستانه» به عنوان مرد خانوادهداری معرفی شده است که در این سریال این سلیمان است که خانواده دارد و عاشقِ زن و دختر و پسرش است. سلیمان مثل جک اهمیتِ تکنولوژی را خیلی بیشتر از آدمهای دور و اطرافش میداند. سلیمان از شکم مادرش یک تروریستِ بیرحم به دنیا نیامده است و حتی تماشای بمباران شدنِ محل زندگیاش و تحملِ تبعیض نژادی هم بلافاصله باعث نمیشود که اقدام به قتلعامهای دستهجمعی بگیرد. در یکی از صحنههای این فصل سلیمان در یک مصاحبهی شغلی دربارهی اهمیتِ بانکداری دیجیتالی و تراکنشها و معاملاتِ الکترونیکی در آینده صحبت میکند، اما هیچکس به خاطر هویتش جدیاش نمیگیرد. او اگرچه با کت و شلوار پوشیدن و انتخاب مُدل موی غربی سعی میکند تا خودش را جزیی از آنها معرفی کند، اما با این حال، در مصاحبهی کاریاش فقط به خاطر گِلیبودن نوک یکی از کفشهایش مورد تذکر قرار میگیرد. شاید استعارهای از اینکه او در مقابل چنان تبعیضِ نژادی قدرتمندی قرار گرفته که بهطرز وسواسگونهای به دنبال هر بهانهای برای برتر دانستنِ خودشان نسبت به او میگردند و کسانی که در جامعه و فرهنگِ خودشان بزرگ شدهاند را به خاطر رنگ پوست و نژاد و آیین که همچون خاکیبودن نوکِ کفش در ارزیابی شخصیت یک نفر بیاهمیت است، از پیش قضاوت میکنند. سلیمان در مقابل این موج شانسی برای غرق نشدن ندارد.
در یکی از صحنههای فصل اول، سلیمان به مرد فقیری که به گروهشان پیوسته است میگوید که کثیفبودن، او را غیرپاکیزه نمیکند؛ اینکه فقر شاید خیلی چیزها را از او سلب کرده باشد، اما فقر به معنی عدم داشتنِ عزت نفس نیست. از طریق این صحنه متوجه میشویم که سلیمان فلسفهی فعلیاش را با هدفِ ایستادگی در مقابلِ پیشداوری و مادیگرایی غربی انتخاب کرده است. پس «جک رایان» به جای ارائهی آنتاگویستی که انگار از آسمان روی زمین افتاده است، سعی میکند تا از طریقِ سلیمان توضیح بدهد که دقیقا چه چیزهایی منجر به شکلگیری کسانی مثل او میشوند. اینطور نیست که سلیمان صرفا به خاطر بیسوادی و تفکر قبیلهای و تاریخمصرف گذشتهاش، رو به فلسفهی افراطی و خشونتبارش علیه غرب آورده باشد؛ سلیمان و جک آنقدر به هم شبیه هستند که میتوان دنیایی را تصور کرد که آنها میتوانستند به دوستانِ خوبی برای هم تبدیل شوند. هر دوی آنها افرادِ بسیار باهوش و تحصیلکردهای هستند. هر دوی آنها برای کار کردن در حوزهی اقتصاد و مدیریت مالی آموزش دیدهاند، اما زندگی آنها را به سوی تفنگ به دست گرفتن در میدان نبرد هدایت میکند. هر دوی آنها برای خودشان کُدهای اخلاقی دارند و در مقابل آدمهای بیاخلاقترِ دور و اطرافشان ایستادگی میکنند. چه وقتی که سلیمان، یکی از خلیفهها را به جرم غارت و عیش و نوش کتک میزند و زندانی میکند و چه وقتی که جک نمیتواند چشمش را روی جرمهای راهنمایش در ترکیه که قاچاقچی انسان است ببندد و بیوقفه از اینکه مجبور به همکاری کردن با او شده زجر میکشد و آن را به زبان میآورد. از همه مهمتر، هر دوی جک و سلیمان باور دارند کاری که دارند میکنند درست است. همانطور که به تدریج میبینیم که چرا سلیمان به درست بودنِ جنایتهایش اعتقاد دارد، جک هم کمکم متوجه میشود که قضیه خیلی پیچیدهتر از تروریستهایی است که ناگهان دلشان هوای آدمکشی و وحشتآفرینی کرده است. صحنهای است که راهنمای تیم جک در ترکیه که قاچاقچی انسان است، به او میگوید: «تو فکر میکنی تو آدم خوبهای و من آدم بده. شاید حق با تو باشه. ولی شاید هم اگه من تو شهرِ خوبی تو آمریکا، مثل سینسیناتی به دنیا میاومدم، منم میتونستم آدم خوبه باشم».
همچنین هر دوی سلیمان و جک حاملِ آثارِ جنگیدن روی بدنشان هستند؛ هر دوی آنها روی بدنشان زخمهایی دارند که برای جک متعلق به دورانِ سربازیاش در جنگ و اتفاق بدی که برای او و همرزمانش میافتد است و برای سلیمان هم متعلق به تبعیضِ نژادیهایی که تحمل کرده است. هر دوی آنها مورد خیانت قرار گرفتهاند؛ جک توسط بچهای که دلش برایش میسوزد و سوار هلیکوپترشان میکند و بعدا تروریست انتحاری از آب در میآید و سلیمان توسط جامعهی غرب. جک رایانِ جدید در حال مبارزه کردن با دشمنی است که انگیزههای توجیهپذیرتر و قابلدرکتری دارد که بازتابدهندهی فضای پیچیدهی دنیای پسا-یازده سپتامبر است. حالا در زمانی قرار داریم که مردم از اینکه کشورشان خیلی با «آدمخوبه»بودن فاصله دارد خیلی آگاهتر از گذشته هستند. در واقع نه تنها آدمخوبهبودن به اندازهی کشیدن یک خط قرمز قطور بین خودمان و دشمن سرراست نیست، بلکه غیرممکن است. خیلی راحت میتوان «جک رایان» را به عنوان داستان دیگری که آمریکا را بهطور اتوماتیک به عنوان قهرمان و ناجی معرفی میکند دید، ولی حقیقت این است که لحظاتِ متعددی در طول سریال است که به جنگ با این تفکرِ پروپاگاندایی کهنه میرود.
یکی از خصوصیاتِ جک این است که همیشه با سیستم موافق نیست و در طول سریال بارها طرز کار سیستم را زیر سوال میبرد و پشت سر آن، کار خودش را انجام میدهد. جک بهطرز کورکورانهای به سیستمِ آمریکایی اعتقاد ندارد و بارها آن را به چالش میکشد. در عوض چیزی که میبینیم این است که هر دو جبهه به همان اندازه هم دست به کارهای شرورانهای میزنند، به همان اندازه هم خوب هستند. چه وقتی که پهبادهای آمریکایی، پدرِ بیگناهی را فقط به خاطر اینکه به همکاریاش با تروریستها شک دارند، میکشند و پسر کوچکش را چشم به راه بازگشت او میگذارند و چه جنایتهای تروریستی سلیمان. در نهایت بزرگترین فرقِ جک و سلیمان این است که یکی از آنها بخشی از سیستم است و میتواند تاثیرش را روی آن بگذارد و با دیگری همچون بیگانهای که جایی در جامعه ندارد رفتار میشود. بنابراین سلیمان به تدریج جامعه را به عنوان بزرگترین دشمنش میبیند. سلیمان نماینده خطرِ رفتار کردن با بقیه به عنوان «دیگران» است. سریال تمام تروریستهایش را به عنوان قربانی محیطشان به تصویر میکشد. سریال به آنها به شکلی میپردازند که انگار مجبور به انجام این کارها شدهاند. هر دو جبههی نبرد احساس میکنند که مورد حملهی ناجوانمردانه قرار گرفتهاند و میخواهند تلافی کنند. از این نظر سریال در تضادِ مطلق با «سیکاریو: روز سولدادو» قرار میگیرد. در آن فیلم صحنههای متعددی از اعمالِ بسیارِ خشونتبار تروریستی داشتیم. اما فیلم شامل دو نوع از بدترین نمایشِ خشونت در سینما بود؛ نوع اول خشونتی است که هیچ هدفی جز شوکه کردن مخاطب ندارد و نوع دوم هم خشونتِ توخالی و بیاحساسی است که هیچ واکنشی از تماشاگر نمیگیرد.
آن هم در فیلمی که خیر سرش باید ظرافت و هوشمندی زیادی در به تصویر کشیدن خشونت نشان بدهد. خوشبختانه خشونتِ «جک رایان» به جای اینکه لحظهی منفجر شدنِ جلیقهی انفجاری یک انسان در کنار مادر و دخترش را به یک لحظهی پاپکورنی جذاب تبدیل کند، تمام آنها را همچون مراسم ترحیم به تصویر میکشد. چه برای آنهایی که میخواهند بکشند و چه برای آنهایی که میمیرند. رازِ موفقیتش این است که سریال با این لحظات نه عنوان یک اکشن معمولی، بلکه به عنوان یک سوءتفاهم بسیار غمانگیز با عواقبِ ناگریزِ وحشتناکی نگاه میکند. سازندگان در این صحنهها انسانیت و محبتِ تروریستها که دور لایههای زخیم اندوه و درد و تنفرشان مخفی شدهاند را نادیده نمیگیرند. و از این طریقِ جنبهی لذتبخش و هیجانانگیز احتمالی این صحنهها را حذف میکنند. بعضیوقتها در چهرهی آنها میتوان دید که آنها شیفتهی کاری که میکنند نیستند؛ میتوان دید که شاید اگر یک لحظه در زندگیشان تغییر میکرد، به جای وارد شدن به یک فستفودی جهت منفجر کردنش، با هدف سفارش دادن همبرگر و شاید دوست پیدا کردن به آن قدم میگذاشتند. اما حالا به دلیل میلیونها میلیون فاکتور کارشان به اینجا کشیده است. «جک رایان» سعی نمیکند تا از دوزِ وحشتِ صحنههای تروریستیاش بکاهد و ازمان بخواهد که با انگیزههای جنایتکارانهی آنتاگونیستهایش همدردی کنیم، اما دقیقا عدم بستنِ چشمانش به روی احساساتِ ترسناکترین کاراکترهایش است که معنای واقعیشان را استخراج میکند و آن معنا نه هیجان و نه وحشت، بلکه تماشای سلاخی شدن عشق متقابل انسانها به یکدیگر در هیاهوی آتش انفجار است.
اما بزرگترین وجه تمایزِ جک و سلیمان که آنها را با وجود تمام شباهتهایشان در مسیرهای متفاوتی قرار داده، انتخابِ واکنششان به خیانتهایی که بهشان شده است. هر دوی آنها ضرباتِ روانی وحشتناکی تحمل کردهاند که ایمانشان به انسانیت را تهدید کرده است. ولی در حالی که جک اجازه نمیدهد تا اتفاقی که برایش افتاده است، طرز نگاهش به دنیا و آدمها را برای همیشه تغییر بدهد، سلیمان به جایی میرسد که همه را شبیه کسانی که بهش ظلم کردهاند میبیند و همه لایقِ مُردن به بدترین شکل ممکن هستند. اگرچه جک خاطرهی بدی از اعتماد کردن به بچهای که ناسلامتی باید خود بیگناهی و پاکی باشد دارد، ولی بعدا تمام تلاشهایش را برای نجات دادنِ جان پسرِ بیگناه سلیمان انجام میدهد. «جک رایان» در دنیایی جریانِ دارد که خیلی راحت میتوان انسانیتِ یکدیگر را نادیده گرفت؛ انسانها خیلی راحت میتوانند به روباتهایی که اهرم هدایتکنندهشان در مشتِ بالادستیها است قرار بگیرند. اینجا با جنگی طرفیم که انسانها نه روبهرو یکدیگر قرار میگیرند، بلکه در خفا و از پشت کامپیوترها و اتاقکهای کنترلِ پهباد فعالیت میکنند. اما «جک رایان» یادآور میشود که مشکل نه تکنولوژی، که انسانهایی که هدایتشان میکنند است. همان پهبادی که منجر به کشته شدن یک پدرِ بیگناه میشود، همان پهباد جانِ زنِ سلیمان را از دست مهاجمش نجات میدهد. همان بازیای که ازش برای مکالمههای مخفیانهی تروریستها استفاده میشود، به وسیلهای برای گفتگوی برادر و خواهری از راه دور و اطمینان پیدا کردن آنها از سلامت یکدیگر تبدیل میشود.
جک در طول فصل اول بیوقفه در حال تلاش برای جلوگیری از تبدیل شدن به یک ماشین از کنترل راه دور و چنگ انداختن و حفظ کردن انسانیتش است. البته که سریال فراموش نمیکند که این کار اصلا ساده نیست و بهای دردناک خودش را دارد. احساساتِ کاراکترها مدام آنها را در خطر قرار میدهد. تا جایی که میتوان درک کرد که چرا آنها ممکن است تصمیم بگیرند تا احساساتشان را در چنین کاری خاموش کنند. از آنجایی که ویروس بیماری اِبولا از طریق تماسِ انسانی منتقل میشود، سلیمان از رابطهی نزدیکِ رییسجمهور و دکترش برای ضربه زدن به او سوءاستفاده میکند و دلرحمی جک برای پسربچهای که سوار هلیکوپتر میکند، جان او و همرزمانش را در خطر میاندازد. اما همین همدردی با سلیمان است که باعث میشود تا جک او را به خوبی بشناسد و بداند که چه چیزی، چه جملهای بهتر از هر سلاحی میتواند جلوی او را بگیرد: «پسرت پیش ماست». به عبارت دیگر بزرگترین چیزی که نیروی شر هدف قرار میدهد همدردی انسانها با یکدیگر به منظور مشکوک کردن و بیاعتماد کردن آنها به یکدیگر است. و مهمترین کاری که قهرمانان باید انجام بدهند این است که همواره خودشان را از این نقشه آگاه کنند و در مقابلش ایستادگی کنند. جک رایان دقیقا همان قهرمانی است که ما در این دنیای ضدانسانی نیاز داریم. او قبل از تیرانداز و سرباز بودن، یک تحلیلگر است و تحلیلگرها یاد گرفتهاند که باید برای یافتن حقیقت از ورود به درون پیچیدگی ابایی نداشته باشند. برخلاف چیزی که خودِ جک فکر میکند و بقیه میگویند، تحلیلگر بودن نه تنها ضعفش نیست، که اتفاقا قدرتِ ابرقهرمانیاش است.