سریال علمی-تخیلی Dark، نه تنها جای خالی Stranger Things را پر میکند، بلکه به تجربهی خاص خودش هم تبدیل میشود. همراه نقد میدونی باشید.
یکی از بهترین اتفاقاتی که دوست دارم به عنوان یک بیننده/منتقد تجربه کنم لذت شیرین اشتباه کردن است. اشتباه کردن در خواندن دست فلان فیلم و سریال. اشتباه کردن در شناختن جنس واقعی یک محصول قبل از تماشای آن. درست در حالی که پیش خودم فکر میکنم میدانم با چه چیزی سروکار دارم، آن محصول بهم ثابت میکند که چرا اشتباه میکردم و چرا باید از این اتفاق خوشحال باشم. سریال آلمانی Dark «تاریک»، حاصل یکی از اشتباهات اکثر ماست. وقتی نتفلیکس چند ماه پیش تیزر مرموزی از یک سریال اروپایی منتشر کرد که میگفتند داستانش حول و حوشِ بچههای گمشدهی شهر کوچک و رازآلودی وسط جنگلهای مخوف میچرخد و شامل عناصر ماوراطبیعه هم میشود، طبیعتا اولین چیزی که به ذهنمان رسید «چیزهای عجیبتر» (Stranger Things)، سریال مشهورتر نتفلیکس بود. مطبوعات چپ و راست تیتر میزدند که «تاریک» نسخهی اروپایی «چیزهای عجیبتر» است. گرچه تریلرهای سریال شامل دیالوگهای جدیتری بودند، کاراکترها بزرگسالتر از دار و دستهی مایک و الون به نظر میرسیدند و سریال فضاهای تاریکتری نسبت به «چیزهای عجیبتر» داشت و با اینکه این وسط حرفهایی دربارهی «زمان» هم به گوش میرسید و یک موسیقی مورمورکننده هم آنها را همراهی میکرد. ولی هیچکدام از اینها را جدی نگرفتیم. چون چیزی که بیشتر از هر چیزی توی دید بود شباهت ساختار و نیروی محرکهی داستانی «تاریک» به «چیزهای عجیبتر» بود و همین کافی بود تا به اشتباه آن را دستکم گرفته و به عنوان کپی دست دومی از «چیزهای عجیبتر» برداشت کنیم؛ سریالی که حتما تماشایش میکردیم، اما انتظار چیز عجیب و غریبی هم ازش نداشتیم.
فلشفوروارد به بعد از اتمام سریال. «تاریک» خوشبختانه ثابت میکند که اصلا شبیه به «چیزهای عجیبتر» نیست و اینطوری به یکی دیگر از معتادکنندهترین سریالهای اورجینال نتفلیکس تبدیل میشود. نتفلیکس وقتی در بهترین حالتش به سر میبرد و هویت واقعیاش را نشان میدهد که دست به ساخت سریالهایی میزند که در عین عامهپسندبودن، خلاق، پرپیچ و خم، غیرمنتظره و بحثبرانگیز هستند. سریالهایی که با ظاهر آشنایشان ما را به درون دنیایشان دعوت میکنند، اما بهطرز هنرمندانهای خود را در عمارت دیگری که از بیرون به نظر نمیرسید پیدا میکنیم. برای نمونه «اُ.ای» (The O.A) را به یاد بیاورید که برای گرفتن جواب معمای بازگشت دختر گمشدهی نابینایی با چشمان بینا به استقبال از آن رفتیم، اما کارمان با آن رقص گروهی عجیب و خارقالعاده در کافه مدرسه به اتمام رسید. یا فکر میکردیم «۱۳ دلیل برای اینکه» (Thirteen Reasons Why) یک درام رومانتیک دبیرستانی دیگر است، اما کارمان به پلی کردن فصلهای مختلفی از زندگی تراژیک یک سری نوجوان کشیده شد. «شکارچی ذهن» (Mindhunter) را به هوای یک سریال کاراگاهی دیوید فینچری دیگر شروع کردیم، اما چیزی که گیرمان آمد یک سریال جرایم واقعی سفت و سخت بود که صحنهی قتل را با میز بازجویی عوض کرده است. «تاریک» هم همینطور است. روی کاغذ همهچیز در دسته سریالهای تیر و طایفهی «تویین پیکس» که «چیزهای عجیبتر» هم جزوشان است قرار میگیرد. از یک شهر آرام و معمولی که در واقع همچون انبار باروتی پر از رازها و گناهان مخفی است که به یک جرقه برای ترکیدن نیاز دارد تا یک جنایت حلنشده و ترجیا چندتا فرد گمشده که نقش آن جرقه را بازی میکنند. از پدر و مادرها و دختر و پسرهای جوانی که برای حل رازی که پلیس در آن به بنبست خورده خودشان دست به کار میشوند تا غار مرموزی که انگار در دل تاریکیاش، دروازهای به یک دنیای دیگر مخفی شده است. حتی با اینکه در سال ۲۰۱۹ حضور داریم، اما موسیقیهای دههی هشتادی به گوش میرسند.
شباهتهای دیداری «تاریک» به سریال برادران دافر اما همینجا به پایان میرسد. پسربچهای به اسم میکل از ترس به درون غار مذکور فرار میکند، ناپدید شده و از سال ۱۹۸۶ سر در میآورد. از اینجا به بعد برای توضیح خلاصهقصهی سریال به مشکل برمیخوریم. از اینجا به بعد توضیح سریال مثل این میماند که ازتان بخواهند داستان «پرایمر» (Primer)، سلطان فیلمهای سفر در زمان را در ۵۰ کلمه توضیح بدهید. از اینجا به بعد نکتهای که تمام تبلیغات سریال روی آن تمرکز داشتند رو میشود. «تاریک» در واقع یکی از آن سریالهای تکایدهای است و ایدهی سریال هم این است که «زمان» در اولویت بالاتری نسبت به «مکان» قرار میگیرد. یعنی چه؟ در داستانهایی که نیروی محرکهشان افراد گمشده است، سوال این است که: «فرد گمشده کجاست؟» اما در «تاریک» به محض اینکه سروکلهی جنازهی بچهای با لباسهای دههی هشتادی که فقط چند ساعت از مرگش میگذرد در سال ۲۰۱۹ پیدا میشود و به محض اینکه یکی از بچههای ساکن ۲۰۱۹ سر از دههی هشتاد در میآورد و با نسخهی جوانی پدر و مادرش روبهرو میشود میدانیم که سوال را باید عوض کنیم. حالا باید پرسید: «فرد گمشده در چه زمانی است؟». از اینجا به بعد اگرچه «تاریک» را به هوای پر کردن جای خالی «چیزهای عجیبتر» در زندگیام شروع کرده بودم، اما آن را در حالی تمام کردم که حالا باید دنبال چیز دیگری برای پُر کردن جای خالی «تاریک» در زندگیام میگشتم. «تاریک» بیشتر از اینکه وامدار «چیزهای عجیبتر» باشد، یادآور سریالهایی مثل «تویین پیکس» (Twin Peaks)، «قتل» (The Killing) و «بازگشتگان» (Les Revenants) است. درست برخلاف «چیزهای عجیبتر» که تمرکزش روی بازآفرینی عناصر گرهخورده با فیلمهای ترسناک و علمی-تخیلی دههی هفتاد و هشتاد و ارجاع به فرهنگ عامهی گذشته بود، سر «تاریک» با چیز دیگری گرم است.
درست برخلاف «چیزهای عجیبتر» که حول و حوش ماجراجوییهای فانتزی و خندهدار و بامزهی یک سری بچهی جسور در محلهشان است، «تاریک» حال و هوای به شدت واقعگرایانهتر و مرگبارتری دارد. هرچه تمرکز «چیزهای عجیبتر» روی ماجراجوییهای هیجانانگیز است، «تاریک» میخواهد کاری کند تا بوی رطوبت جنگلهای بارانی شهر ویندن را استشمام کنید. اگر «چیزهای عجیبتر» مثل جشن تولد میماند، «تاریک» یک مراسم خاکسپاری طولانی و سخت است. اگر ترس «چیزهای عجیبتر» به اندازهی شب هالووین بیخطر و مصنوعی است، ترسِ «تاریک» شوخیبردار نیست. اگر در «چیزهای عجیبتر» بچهها با قلاب سنگی و چوب بیسبال و تلهکینسیس در مقابل دماگورگنها ایستادگی میکنند، «تاریک» در دنیایی جریان دارد که بچهها خود را در اتاقی پیدا میکنند که تنها بخش آرامشبخشاش، کاغذ دیواری کودکانهاش است. چون وسط اتاق صندلی عجیبی قرار دارد که صورت بچهها را تا سر حد ناشناس شدن جزغاله و پردههای گوششان را منفجر میکند. اگر قهرمانان «چیزهای عجیبتر» با لامپهای رنگارنگ و نقاشی و بازیهای کودکانه دنیای اطرافشان را برای خود قابلهضم کرده و خصوصیات دشمن را شناسایی میکنند و دفتر راهنمای «سیاهچالهها و اژدهایان» را برای شناختن نقاط قوت و ضعف دشمنانشان دارند، کاراکترهای «تاریک» خود را در هزارتوی سردرگمکنندهای پیدا میکنند و در مقابل صحنههایی که آمادگی فهمیدنشان را ندارند قرار میگیرند؛ صحنههایی که آنها را تا سر حد جنون پیش میبرد.
سریال با اتفاقات ماوراطبیعهاش ساده رفتار نمیکند. از هم فروپاشی نظام زمانی معمول واقعیت کاراکترها و تلاش آنها برای مدیریت بحرانی که اتفاق افتاده و اطلاع از اینکه عمق فاجعه خیلی بزرگتر و غیرقابلفهمتر از این است که قابلمدیریت باشد به فروپاشیهای روانیشان منجر میشود. «تاریک» در دنیایی جریان دارد که یا شب است یا گرگ و میش است یا رگبار باران بیخیال بشو نیست. دکلهای غولآسای برق مثل مجسمههای آهنین وسط جنگل دست در دست هم ایستادهاند. دوچرخهسواری با یک بارانی زرد که در جادههای خیس از باران دیشب رکاب میزند. اتاقهایی که فقط با نور ناتوان یک آباژور نیمهروشن هستند. گاراژهای تاریکی که محفلِ وقوع اتفاقات وحشتناکی است. کلبههای فکستنی و پوسیدهای که آدمهای سرگردانی در آنها پرسه میزنند. آسمان آنقدر بیحال به نظر میرسد که انگار توسط دود سفید نیروگاه اتمی نزدیک شهر سرطان گرفته است. دنیای این سریال، دنیای زنان بیوفا، رازهای زشت، قتلهای دلخراش، جنازههای درب و داغان و پرندگان مُردهای است که ناگهان از آسمان فرو میریزند. باران بیوقفهای که روی شهر سرازیر میشود به جای اینکه پاککننده باشد، همچون سمی است که میخواهد آدمها را با خود حل کند. خاک از حجم سنگین برگهای زرد و خشک درختان که باید تحمل کند به ستوه آمده است. سرگذشت همهی آدمها به زهر لحظههای تلخ آلوده شده است. اگر احساس میکنید دارم یکی از فیلمهای جنایی دیوید فینچر را توصیف میکنم اشتباه نمیکنید. «تاریک» خیلی وامدار فضای خفقانآور کارهای فینچر است.
تا اینجا از این گفتم که چرا «تاریک» شبیه «چیزهای عجیبتر» نیست، اما این دو سریال در یک مورد شبیه به هم هستند. همان موردی که هر دو را به سریالهای عامهپسند موفقی تبدیل میکند و آن هم تواناییشان در استفاده از عناصر ژانرها و آثار تاثیرگذارِ گوناگون برای ساخت غذای خودشان است. همانطور که «چیزهای عجیبتر» بدون اینکه بازسازی و تکراری به نظر برسد از آثار استیون کینگ و جان کارپنتر و استیون اسپیلبرگ و «جنگیر» و «بیگانه» الهام گرفته بود، «تاریک» هم گردهمایی عناصر آشنای چندین و چند فیلم و سریال کالت و کلاسیک گوناگون است. شهر جنگلی عجیب ویندن، «تویین پیکس» را به یاد میآورد. ساختار داستانگویی سفر در زمان سریال از یک طرف ماجرای «دیدار با کودکی والدین» از فیلمهای «بازگشت به آینده» را شامل میشود و از طرف دیگر شامل روایت پیچدرپیچ و سردرگمکنندهی فیلمهایی مثل «تقدیر» (Predestination) و «جرایمزمانی» (Timecrimes) است. فضاسازی غمزدهاش، آخرالزمانِ بیسروصدای «بازگشتگان» را به یاد میآورد و جنبهی جناییاش هم دیوید فینچری میشود. از یک طرف به سوال معروف و کهن «چه میشد اگر هیتلر را در بچگی میکشتیم؟» میپردازد و از طرف دیگر حس و حال داستانهای فولکلور را به خود میگیرد. این وسط ناخنکی هم به فصلهای پایانی «لاست» (Lost) میزند. «تاریک» طوری تمام الهامبرداریهایش را مخلوط کرده که نتیجه به تجربهای تازهنفس و درگیرکننده منتهی میشود. هرچه در سریال جلوتر میرویم ماهیت سریال هم مشخصتر میشود. اینجاست که دوزاریتان میافتد: «تاریک» بیشتر از اینکه شبیه «چیزهای عجیبتر» باشد، از ساختار داستانگویی «وستورلد» (Westworld) پیروی میکند. نه، «تاریک» به هیچوجه به ظرافت و نوآوری سریال جاناتان نولان نزدیک نمیشود، اما هر دو در یک گروه قرار میگیرند: سریالهایی که بیشتر شبیه یک معکب روبیک یا یک پازل صوتی/تصویری هستند. سریالهایی که نمیتوانید آنها را در حال کار کردن با موبایل یا آشپزی کردن تماشا کرد و انتظار داشت که همهچیزش را متوجه شوید. سریالهایی که هوشیاری تمام و کمال بیننده را طلب میکنند و مغز را بعد از اتمام هر اپیزود در حال تجزیه و تحلیل چیزی که دیده فعال نگه میدارند.
تماشای «تاریک» مثل تماشای کامل شدن یک نمودار است. «تاریک» بیننده را از یک تماشاگر معمولی به یک کاراگاه کنجکاو و تیزبین تبدیل میکند. از آن کاراگاهانی که دیوار محل کارشان را به چسباندن سرنخها و عکسهای مربوط به پرونده اختصاص میدهند. دیواری که به مرور به بلبشوی سرگیجهآوری از تکه کاغذها و تکه روزنامهها و تکه اطلاعات تبدیل میشود. یک چشمتان به سریال است و با چشم دیگرتان تختهی سرنخها را با توجه به اتفاقات سریال بیوقفه آپدیت میکنید. همین موضوع «تاریک» را به سریالی تبدیل کرده که هیچکدام از اتفاقاتش بیهوده نیستند. تماشای این سریال مثل تماشای منفجر شدن یک بمب زیر شنهای ساحل است. اما بهصورت اسلوموشن و ریوایند. سریال با تمام شدن انفجار شروع میشود و هرچه جلوتر میرویم، تماشاگرِ بلند شدن خاک و شنهای پراکندهشده به آسمان بر اثر موج انفجار و بازگشتن تکتک آنها به سر جای اولشان هستیم. نتیجه یکی از آن سریالهای علمی-تخیلی است که به همان اندازه که تخیل میکند، به همان اندازه هم روی علمش وقت گذاشته است. پس جان میدهد برای تئوریپردازیها و بحثهای علمی در خصوص کرمچالهها و سیاهچالهها و معنای آزادی عمل و همهی سوالاتی که معمولا با داستانهای سفر در زمان گره خوردهاند. یکی از ویژگیهای سریال این است که از عنصر سفر در زمانش به عنوان ترفندی خشک و خالی برای معماپردازی استفاده نمیکند. درست همانطور که «بازگشتگان» از بازگشت مُردهها به عنوان وسیلهای برای کندو کاو درون شخصیتهای ازگوربرخاسته و زندهاش با اتفاق شوکهکنندهای که برایشان افتاده است برخورد میکند و فروپاشیهای روانی و سوالاتشان و موقعیتهای فشردهای را که این اتفاق بر آنها تحمیل میکند فراموش نمیکند، «تاریک» هم فراموش نمیکند که یک علمی-تخیلی سخت است. فراموش نمیکند تا تاثیری را که اتفاقات عجیب و غریب اطراف کاراکترها روی آنها میگذارد جدی بگیرد.
منبع وحشت سریالهای «تویین پیکس»وار این است که به مرور متوجه میشویم هر کدام از ساکنان این شهر زیبا، چه راز تاریکی را از بقیه مخفی میکردند. «تاریک» وحشتی را که زیر شهر ویندن جولان میدهد از طریق سفرهای کاراکترها در زمان زیر و رو میکند. کاراکترها به تدریج متوجه میشوند همانطور که شک کرده بودند، موریانهها و سوسکها و کرمها در پشت تابلوی زندگیشان لانه کردهاند و در غفلت آنها در حال سرایت به همهجای خانه هستند. اگرچه در ابتدا فکر میکنند که سفر در زمان به این معناست که میتوانند نقش قهرمان را بازی کنند و سرنوشت دنیا را تغییر بدهند، اما خود را در مقابل سوالات اخلاقی بیجوابی پیدا میکنند. آیا کشتن یک بچه اشتباه است؟ حتما همینطور است. اما اگر بتوان با کشتن آن بچه جلوی جنگ جهانی سوم را گرفت چطور؟ از کجا باید بدانیم که کشتن بچه جلوی جنگ جهانی سوم را میگیرد و واقعهی جرقهزنندهی آن نخواهد بود؟ قبل از اینکه بتوانید جوابی برای این سوال پیدا کنید (اصلا مگر میشود؟)، سوال بعدی مثل فرود آمدن لبهی تبر، جمجمهتان را میشکافد: اصلا آیا من آزادی عمل دارم؟ سوالی که بحثبرانگیزترین سوالِ حوزهی متافیزیک است. از یک طرف کسی مثل رنه دکارت را داریم که میگوید: «طبیعتِ اراده آنقدر آزاد است که حد و مرز نمیشناسد» و از طرف دیگر فیلسوف دیگری را داریم که میگوید انتخابات آزادانهی ما چیزی بیشتر از «توهم آزادی» نیستند. مثلا ما تصمیم میگیریم خانهمان را به خاطر شرایط اقتصادی عوض کنیم. آیا خودمان تصمیم گرفتیم یا یک نیروی خارجی به اسم شرایط اقتصادی ما را به این سمت هدایت کرده است؟ تمام تصمیمات انسان براساس یک سری دلیل و منطق است و ما فقط بعضیوقتها از دلایل آنها آگاه هستیم. از یک سو یک نفر میگوید شاید شرایط اقتصادی به ما فشار میآورد، اما «تصمیم نهایی» برای تغییر خانه دست خودمان است. از سوی دیگر یک نفر در جواب میگوید که آیا واقعا میتوانیم به «آزادی عمل»مان در گرفتن تصمیم نهاییمان باور داشته باشیم یا «آزادی عمل» یک سری واژههای بیمعنی و مفهوم هستند که در روانشناسیمان ریشه دواندهاند؟
«تاریک» با این سوالات سر کار دارد. کاراکترها از طریق پورتالهایی که آنها را به پشتپردهی زندگیشان منتقل میکند و بهشان اجازه میدهد تا چرخدهندههایی را که دنیایشان را حرکت میدهند ببینند سفر میکنند و متوجه میشوند که آن چرخدهندهها را خودشان تشکیل میدهند. متوجه میشوند مهم نیست چقدر تلاش میکنند تا از وظیفهشان فرار کنند و مهم نیست دست به چه کاری برای شورش میزنند، مهم این است که تکتک کارهایی که میکنند بخشی از انجام وظیفهشان است. چه «فرار»ها و چه «شورش»ها. «تاریک» از طریق عنصر سفر در زمانش به عدم توانایی انسان در تغییر گذشتهی فاجعهبار و ترسناکش هم اشاره میکند. به عدم توانایی انسان از درس گرفتن از گذشتهاش. اتفاقات بد شهر ویندن به سال ۲۰۱۹ خلاصه نمیشود. در عوض انگار آدمها و اعمال آنها در چرخهی تکرارشوندهای گیر کرده است که بیوقفه بعد از به سرانجام رسیدن، نو میشود. از مردانی که به زنانشان خیانت میکنند (ترونته و اُلریک) و بچههایی که گم میشوند (مدز و مکیل) و بچههایی که به کاراکترهای سرنوشتسازی تبدیل میشوند (کلودیا و جوناس) تا احساس پشیمانیها و عذاب وجدانها و درد و رنجهایی که هیچوقت به پایان نمیرسند و با انتخابِ قربانیان جدیدی از نو شروع به سلاخی میکنند. «تاریک» پر از چنین الگوهایی است که مجبورتان میکند تازه بعد از اتمام سریال به جان کاراکترها و رفتارها و اتفاقات و دیالوگهاشان افتاده و آنها را به هم متصل کنید. «تاریک» مثل پازلی درون پازلی دیگر میماند. با حل کردن اولی (تمام شدن سریال) به نتیجه نمیرسید. پازل اول حکم کلیدی را دارد که دسترسی به پازل پیچیدهتر و مهمتر بعدی را فراهم میکند.
یکی از چیزهایی که باعث شد از «تاریک» بیشتر از حد معمول لذت ببریم به خاطر همزمانی پخشش با فیلم «آن» (It) بود. در نقد «آن» گفتم که یکی از کمبودهای فیلم نسبت به منبع اقتباس این است که موفق نشده شهر «دِری» را به هیولای اصلی داستان تبدیل کند. برخلاف فیلم که پنیوایز در مرکز همهچیز قرار دارد، در کتاب این خود شهر است که از ریشه گندیده است و همه را بدون اینکه خود بدانند زندانی کرده و مثل خونآشام، دندانهایش را در رگهایشان فرو کرده و میمکد. مهم نیست فیلم را دوست دارید یا ندارید، حقیقت این است که فیلم در تبدیل کردن دِری به یک شخصیت جداگانه شکست میخورد. در مقابل «تاریک» کار فوقالعادهای در تبدیل کردن ویندن به یک مکان خوفناک انجام میدهد. ویندن درست مثل دِری شهری است که از ریشه مریض است. شهری که مثل یک زخم ملتهب و خونآلود و چرککرده میماند. ویندن درست مثل دِری شهری است که انگار از واقعیت جدا است. انگار تکهی جداشدهای از جهنم است که در سالهای بسیار بسیار دور، قبل از انسانهای اولیه و قبل از دایناسورها، به زمین برخورد کرده است و نیروهای شروری را همراه خود به زمین آورده است. درست مثل دِری که تاریخ دور و دراز ترسناکی دارد، تاریخ خشونت و ناآرامی در ویندن هم به دههها و شاید قرنها قبل برمیگردد. درست مثل دِری که سرنوشت ساکنانش را در چنگال دارد و اجازهی فرار و رهایی و آرامشخاطر به آنها را نمیدهد، ویندن هم ساکنانش را در چرخههای تکرارشونده گرفتار کرده است. یکی از دیگر ویژگیهای «تاریک» که خیلی یادآور رمان استیون کینگ است، گستردگی افق داستان است. همانطور که «آن» با گمشدن چندتا بچه شروع شده و به نبرد با یک موجود کیهانی ختم میشود، «تاریک» هم با معرفی کاراکترهای مرموزی مثل کشیش که بدون اینکه پیر شود در همهی خطهای زمانی حضور دارد و حرفهایی دربارهی جنگ حماسی و آخرالزمانگونهی خیر و شر و میزند و همچنین با روبهرو شدن با سکانس پایانی فصل اول فاش میکند که داستان این شهر خیلی بزرگتر از چیزی است که در ابتدا فکر میکردیم. البته که «تاریک» به عنوان یک سریال ۱۰ ساعته فرصت بیشتری برای پرداخت به این چیزها در مقایسه با فیلم «آن» داشته، اما فقط خواستم به این نکته اشاره کنم که «تاریک» در اجرای یکی دیگر از الهامبرداریهایش عالی ظاهر میشود.
«تاریک» اما سریال بینقصی نیست و تاحدودی دچار همان مشکلی میشود که داستانهای پازلمحور خیلی باید مراقب آن باشند: ضعف در شخصیتپردازی. یکی از خطراتی که اینجور داستانها را تهدید میکند تبدیل شدن کاراکترها از یک سری شخصیت، به یک سری مهرهی شطرنج است. سریال وقت بیشتری به پرداخت به برخی کاراکترهای اصلی میدهد، اما از جایی به بعد بیوقفه به تعداد کاراکترها و نسخههای مختلف آنها در خطهای زمانی گوناگون افزوده میشود. تا جایی که دنبال کردن همهی آنها سخت میشود. سریال حواسش هست تا قضیه بیش از اندازه نامفهوم نشود. نه تنها سریال در انتخاب بازیگرانِ کودک و جوان و بزرگسال برای یک شخصیت که به هم شباهت داشته باشند عالی است، بلکه کارگردان هم هر چند اپیزود یکبار از تصاویر اسپلیت اسکرین و مونتاژ برای روشن کردن ماجرا و رابطهی کاراکترهای گذشته و آینده و درخت خانوادگی آنها استفاده میکند. اما روی هم رفته «تاریک» بیشتر شبیه ماشین پرسرعتی میماند که گازش را در بزرگراه گرفته است و برای استراحت صبر نمیکند. روایت یک داستان پرحادثه و پرسرعت خوب است، اما به شرطی که سریال هر از گاهی دلیلی برای اینکه چرا باید به اتفاقی که دارد برای کاراکترها میافتد اهمیت بدهیم هم رو کند. دو نوع سریال پرسرعت داریم. یکی آنهایی هستند که با ظرافت خیرهکنندهای ویراژ میدهند و سبقت میگیرند و جلو میروند و یکی آنهایی هستند که مثل کامیونی که ترمزش بُریده است بهطرز سراسیمهای به جلو میلغزند و هرچه را که سر راهشان است خراب میکنند. «تاریک» نه همیشه، اما بعضیوقتها در گروه سریالهای پرسرعت دوم قرار میگیرد. «تاریک» در اپیزودهای پایانیاش به سریالی تبدیل میشود که بیشتر از اینکه نگران داستان و وضعیت کاراکترها باشید، بیشتر درگیر این هستید تا ببینید تکهی بعدی پازل که سر جایش قرار میگیرد چه چیزی خواهد بود.
بنابراین «تاریک» چیزی شبیه به فیلم «پرایمر» شده است. تمرکز داستان روی معادلهی ریاضی است، نه مطرحکنندهی معادله. و این باعث میشود تا آنطور که باید و شاید درگیر و نگران خود شخصیتها و سرنوشتشان نشوید. اما هستند سریالهایی که به همان اندازه که از لحاظ داستانی پیچیده و گنگ هستند، شخصیتهایشان را هم فراموش نمیکنند. از «لاست» و «بازگشتگان» گرفته تا «باقیماندگان»، «اُ.ای» و «وستورلد». «تاریک» شاید کاری کند تا از مغزمان دود بلند شود، اما مثل این سریالها موفق نمیشود کاری کند تا قلبمان هم برایش بتپد. «تاریک» یکجورهایی حکم نسخهی وارونهی «چیزهای عجیبتر» را دارد. اگر در سریال برادران دافر شخصیت حرف اول را میزند و داستان از روند قابلپیشبینیای پیروی میکند، اینجا با ماجرای غیرقابلپیشبینی و مارپیچگونهای طرفیم، اما اکثر شخصیتها چیزی بیشتر از یک سری کاراکترهای کلیشهای تکبُعدی نیستند که وظیفهشان به جلو راندن این قصه است. احتمالا اگر همین ایده توسط فرد دیگری ساخته میشد از تعداد کاراکترها کاسته میشد و سریال به اتفاقاتی که در ۳۳ سالی که بین هر رویداد اصلی برای کاراکترها افتاده است هم میپرداخت. ولی ظاهرا تمرکز سازندگان فعلی به جای تولید یک سریال مغذی، یک سریال فستفودی بوده است. مشکل بعدی هم مربوط به بازیگران میشود که نوسان دارند. بعضیوقتها آنقدر ضعیف هستند که از فضای سریال خارج میشوید و بعضیوقتها هم بازیگران در نمایش اوج درماندگی شخصیتهایشان قابلقبول ظاهر میشوند. تمام این حرفها به این معنی نیست که «تاریک» جذابیتش را بعد از چند اپیزود از دست میدهد. به جز یک سری از سکانسها که کاراکترها روبهروی هم مینشینند (مرد بارانیپوش و ساعتساز) و قوانین سریال را بهطرز بسیار خشک و بدی برای یکدیگر (بخوانید برای تماشاگران) توضیح میدهند، سریال حوصلهسربر نمیشود. ولی انتظار نداشته باشید آنطور که خود سریال میخواهد هم درگیر زندگی شخصیتها شوید. «تاریک» شاید در مقایسه با سریالهای همردهاش در سطح پایینتری قرار بگیرد، اما همچنان در دسته سریالهای هیجانانگیز و قوی حوزهی سفر در زمان قرار میگیرد و حالا که خودش را با فصل اول ثابت کرده این فرصت را دارد تا در فصلهای بعدی به سریال بهتر و پختهتری هم تبدیل شود.