نقد فصل اول سریال Cobra Kai - کبرا کای

نقد فصل اول سریال Cobra Kai - کبرا کای

سریال Cobra Kai به عنوان پرطرفدارترین سریال اورجینالِ سرویس «یوتیوب رِد»، یکی از مفرح‌ترین سریال‌های روز و مثال درجه‌یکی از چگونگی ریبوتِ یک آی‌پی قدیمی است. همراه نقد میدونی باشید.

احتمالا باید لقب غافلگیرکننده‌ترین سریالِ سال ۲۰۱۸ را به «کبرا کای» (Cobra Kai)، سریالِ ۱۰ اپیزودی سرویس «یوتیوب رِد» بدهم. و البته یکی از لذت‌بخش‌ترینِ سریال‌های امسال. غافلگیرکننده به این دلیل که «کبرا کای» برای یوتیوب حکم «خانه‌ی پوشالی» برای نت‌فلیکس و «سرگذشت ندیمه» برای هولو را دارد. یوتیوب خیلی وقت است که دارد سعی می‌کند تا لقمه‌ای از سر سفره‌ی عصر طلایی تلویزیون بردارد. اما این کار برای سرویسی مثل آنها که وقتی به بازی پیوسته‌اند که نت‌فلیکس و آمازون و هولو، سهم بیشتر بازار را در اختیار دارند خیلی سخت است. فعالیتِ یوتیوب تا قبل از «کبرا کای»، به سریال‌های پرتعداد اما بدِ کنسل‌شده و سریال‌های خوب اما ناشناخته خلاصه شده بود. مسئله این نبود که یوتیوب دارد تلاش می‌کند و هیچکس جدی‌اش نمی‌گیرد. مسئله این بود که به نظر نمی‌رسید یوتیوب اصلا دارد به اندازه‌ی کافی تلاش می‌کند. بنابراین وقتی «کبرا کای» از راه رسید، این سریال حکم همان جرقه‌‌ی خوشحال‌کننده‌ای را داشت که بعد از دو روز کوبیدن بی‌نتیجه‌ی سنگ‌های چخماق وسط جنگلی سرد، بالاخره علف‌های خشک زیرش را شعله‌ور می‌کند.

اینکه یوتیوب باید خودش را در دنیایی که هرکس از مادر گرامی‌اش قهر می‌کند یک سرویس استریمینگِ فیلم و سریال راه می‌اندازد، برای خرید اشتراکش متقاعد کند راحت نبود؛ حتی با وجود میلیون‌ها کاربرِ روزانه‌ای که دارد. مثل این می‌ماند که شما پُربازدیدترین فروشگاه دنیا را داشته باشید، اما توانایی متقاعد کردن مشتریانت برای خرید مستقیم از تو را نداشته باشی؛ حقیقتا یک پتانسیل از دست رفته است. آنها برای اینکه حواسِ خوره‌های تلویزیون که با ولع به جانِ کوهستانِ تمام‌نشدنی محتوای نت‌فلیکس و آمارون افتاده‌اند را به سمت خودشان جلب کنند لازم بود چیزی عرضه کنند که نگاه‌ها را مثل نگاه زامبی‌هایی که با دیدنِ یک انسان زنده‌ی جدید، جنازه‌ی گاو بزرگی که مشغولِ تیکه و پاره کردنش هستند را رها می‌کنند، به سمتِ خودشان برگردانند. فقط کافی است این حرکتِ اول اتفاق بیافتد تا یوتیوب هم جایی برای نشستن سر سفره پیدا کند. نت‌فلیکس با تمام سابقه‌اش، از زمانی که کوین اسپیسی و دیوید فینچر و رابین رایت را کنار هم جمع کرد و با «خانه‌ی پوشالی»، نسخه‌ی سیاسی «برکینگ بد» را در دورانی که تلویزیون در اوجِ سریال‌های ضدقهرمان‌محور قرار داشت عرضه کرد، تازه خودش را به عنوان پدیده‌ی سرگرمی معرفی کرد. هولو به تازگی با دست گذاشتنِ روی یکی از مشهورترین آثار ادبی تاریخ، رمانِ دستوپیایی مارگارت اتوود را در دورانی که بیش از همیشه بحث‌های مطرح شده در آن، درباره‌ی وضعِ دنیا حقیقت دارد اقتباس کرد و اگرچه سریالی که یوتیوب را روی مدار قرار داده به اندازه‌ی این دوتا ستاره‌محور و پُرخرج و جدی و بزرگ نیست، اما این سریال نه تنها دست روی یکی از ترندهای حال حاضرِ دنیای سرگرمی می‌گذارد، بلکه آن را به‌طرز هنرمندانه‌ای اجرا می‌کند و همین برای موفقیتش کافی بود.

«کبرا کای» همچون ترکیبی از عناصرِ دهه‌ی هشتادی «چیزهای عجیب‌تر» (Stranger Things) و خلاقیت و خودآگاهی «خرابکار آمریکایی» (American Vandal) است. «کبرا کای» که براساس فیلم اورجینالِ «بچه کاراته‌باز»، محصول سال ۱۹۸۴ است، نه تنها قصد مورد توجه قرار گرفتن در فضای «دهه‌ی هشتاد»‌زده‌ی این روزها را دارد، بلکه به جای اینکه به دنباله‌‌ی سوءاستفاده‌گری از محبوبیتِ فیلم‌های «بچه‌ کاراته‌باز» تبدیل شود، سعی می‌کند تا آنها را بهبود بخشیده و به دنباله‌ای مستقل از آنها تبدیل شود. این روزها که دنباله‌سازی‌ها و بازسازی‌ها و ریبوت‌ها و اسپین‌آف‌سازی‌ها به چنانِ ترندی تبدیل شده است که سوال این نیست که آیا یکی از آی‌پی‌های قدیمی به شکلی جدید بازمی‌گردد، سوال درباره‌ی این است که چه زمانی این اتفاق خواهد افتاد. اما دنباله‌های کمی هستند که به جای سوءاستفاده از محبوبیت آثارِ اورجینالشان، قصدِ تکرارِ نبوغ و جذابیتشان را داشته باشند؛ هالیوود همواره به‌طور «کرکس‌»گونه‌ای در جستجوی آی‌پی بوده است و حالا که نوستالژی گره‌خورده با فرهنگ عامه دهه‌ی هشتاد قوی‌تر و فراگیرتر از همیشه است، نان آنها در روغن است. این باعث شده تا به ازای هر «بلید رانر ۲۰۴۹»، چهارتا «ترمیناتور جنسیس» وجود داشته باشند. به ازای هر «ظهور سیاره‌ی میمون‌ها»، چهارتا «مومیایی» و «روبوکاپ» وجود دارد. به ازای هر «بتمن آغاز می‌کند»، چهارتا «غارتگر» پیدا می‌شود. خوشبختانه «کبرا کای» در بین دنباله‌سازی‌ها و ریبوت‌های خوب قرار می‌گیرد و موفق شده به تعادلِ بسیار دقیقی که این نوع بازخوانی‌های محصولاتِ قدیمی نیاز دارند برسد. به عبارت دیگر «کبرا کای» از هر کاری که امثال ریبوت «جنگ ستارگان» و «غارتگر» انجام داده‌اند دوری کرده است. این سریال در حالی هویتِ فیلم اصلی و حال و هوای دهه‌‌ی هشتادی‌اش را حفظ کرده است که همزمان یک محصولِ کاملا به‌روز و متعلق به اواخرِ دهه‌ی سوم قرن بیست و یکم است. «کابرا کای» در حالی به فیلم‌های قبلی ارجاع می‌دهد که به جای اینکه از آنها به منظورِ یک سری ایستر اِگ‌های توخالی مثل «کسل‌راک» (Castle Rock) استفاده کند، از آنها برای داستانگویی و خلقِ لحظاتِ دراماتیک استفاده می‌کند. «کبرا کای» در تضاد مطلق با «نیرو برمی‌خیزد» قرار می‌گیرد؛ یادتان می‌آید «نیرو برمی‌خیزد» به شکلی شروع شد که انگار نه انگار ۳۰ سال از سرانجامِ فیلم قبلی گذشته است و حتی لباس‌های هان سولو هم تغییر نکرده بود؟ خب، «کبرا کای» نه درباره‌ی نادیده گرفتنِ فاصله‌ی بین به اتمام رسیدن فیلم اول تا حالا، که کاملا درباره‌ی تغییراتی که در این میان افتاده، است.

من اعتقاد دارم ریبوتِ آثار قدیمی مثل تلاش برای استخراج نفت از اعماق زمین و دریا می‌ماند. آثارِ محبوب قدیمی همچون دایناسورهای باشکوهی بوده‌اند که مُرده‌اند و در گذر زمان فسیل شده‌اند و بر اثر فشار به نفت و گاز تبدیل شده‌اند. بنابراین آنها شاید دیگر دایناسور نباشند، ولی به ماده‌ی ارزشمندِ تازه‌ای تبدیل شده‌اند که از آن می‌توان برای ساختِ چیزهای جدیدِ بی‌شماری استفاده کرد. آثارِ قدیمی هم همانند نفت حکم همان ماده‌ی ارزشمندِ پایه‌ای را دارند که وقتی از آن برای تولید بنزین (ماده‌ای جدید) استفاده می‌شود به درد می‌خورد و وقتی خام خام در باک ماشین ریخته می‌شود نقشِ ماده‌ی ارزشمندِ هدر رفته‌ای را دارد. پس ریبوت‌ها نه تنها از بیخ ایده‌ی بدی نیستند، که اتفاقا اگر به درستی صورت بگیرند می‌توانند به دینامیتِ انرژی و احساسات و لذت و اندوهی تبدیل شوند که فقط خودشان قادر به انجامش هستند. اینکه بعد از مدت‌ها به دنیای فیلم/سریالی برگردی که یکی از خاطرات کودکیت را ساخته است و خاطره در گذر زمان تغییر شکل داده و به چیزی کاملا متفاوت تبدیل شده، همراه با خودِ بار دراماتیکی به همراه می‌آورد که حتی ساده‌ترین تعاملاتِ کاراکترها را حاملِ معنایی تامل‌برانگیز می‌کند. مثل پلی کردن نورهای وی‌اچ‌اس‌ فیلم‌های خانوادگی بعد از سال‌ها خاک خوردن در انباری می‌ماند؛ خیره‌ی آدم‌هایی که بودیم و آدم‌هایی که دیگر نیستیم می‌شویم و قدرتِ شگفت‌انگیز زمان. ریبوت‌ها توانایی این را دارد تا به‌طور کاملا خالصانه‌ای از عناصر بسیار قدرتمندی مثل «زمان» و «خاطره» و «نوستالژی» و «تغییر» استفاده کنند. دقیقا به خاطر قدرتِ تماشای گذر زمان در حالت واقعی است که ریچارد لینک‌لیتر به جای گریم کردن یا عوض کردن بازیگرانش در «پسرانگی»، ۱۲ سال روی ساخت آن وقت گذاشت. «کبرا کای» یکی از اندک ریوبت‌هایی است که این اصلِ ساده اما حیاتی را درک کرده است. در واقع به حدی درک کرده است که نه تنها به یکی از دنباله‌هایی تبدیل می‌شود که خیلی بهتر از قسمتِ اولشان هستند، بلکه ارزشِ قسمت اول را سال‌ها بعد از آن، بیشتر از چیزی که بود می‌کند.

اگر «بچه کاراته‌باز» زمانی چیزی بیشتر از یک فیلمِ سرراستِ جذاب نبوده، حالا به لطف این دنباله، گسترش پیدا کرده و پرجزییات‌تر و عمیق‌تر شده است. سریال از این نظر حکم نسخه‌ی پیشرفته‌تر «چیزهای عجیب‌تر» را دارد. همان‌طور که «چیزهای عجیب‌تر» عناصری از استیون کینگ و استیون اسپلیبرگ و جان کارپنتر و غیره برداشته بود و از آنها برای روایت داستانِ خودش و شکستنِ انتظاراتِ بینندگانش و کلیشه‌زدایی برای رودست زدن به مخاطبانش استفاده کرده بود، در رابطه با «کبرا کای» هم با چنین وضعیتی طرفیم. با این تفاوت که اگر «چیزهای عجیب‌تر» حکم بازگویی عالی داستان‌های «بچه‌ها علیه هیولای محله‌شان» را داشت، «کبرا کای» حکم مرحله‌ی دیگری از داستانِ «بچه کاراته‌باز» را برعهده دارد؛ بیش از اینکه بازگویی دوباره همان داستان به شکلی دیگر باشد،‌ می‌پرسد که اگر داستان فیلم اول قرار بود ۳۰ سال بعد ادامه پیدا کند چه اتفاقی می‌افتاد؟ «کبرا کای» در تلاش برای جواب دادن به این سوال، پیچیدگی و ظرافتی به دنیای «بچه کاراته‌باز» اضافه می‌کند که این مجموعه همیشه به آن نیاز داشت. نکته‌ی جالب ماجرا این است که «بچه‌ کاراته‌باز» قبل از «کبرا کای»، یک ریبوت بد داشته است و مقایسه آنها با یکدیگر نشان می‌دهد که یک مجموعه چگونه می‌تواند همزمان یک ریبوت بد و یک ریبوت خوب داشته باشد؛ ریبوت «بچه کاراته‌باز» که در آن، جیدن اسمیت و جکی چان حضور دارند و شخصیت اصلی به جای کاراته، کونگ‌فو یاد می‌گیرد احتمالا بین ایرانی‌ها فیلم شناخته‌شده‌تری نسبت به نسخه‌ی اورجینالش است. نسخه‌ی ۲۰۱۰ «بچه کاراته‌باز» اصلا فیلم بدی نیست و وظیفه‌اش برای بازگویی داستانِ فیلم قبلی را عالی انجام می‌دهد. با این حال سرنوشتش این است که همیشه زیر سایه‌ی فیلم اصلی قرار بگیرد. اما در حالی که نسخه‌ی ۲۰۱۰، ماده‌ی ارزشمندی که در قالب مجموعه‌ی اصلی برای استخراج داشت را نادیده گرفته بود، «کبرا کای» می‌داند همیشه یک ادامه‌ی خوب بهتر از یک بازگویی خوب است. در نتیجه با اینکه «کبرا کای» هم به نوعی تکرارِ خط داستانی فیلم اول است، اما آن را با استفاده از همان کاراکترها که ۳۰ سال پیرتر شده‌اند به گونه‌ای انجام می‌دهد که ۳۰ سال خاطره و شکیبایی و درد و انرژی پشتش خوابیده است.  

«بچه کاراته‌باز» یکی از دهه‌ی هشتادی‌ترین فیلم‌های آمریکایی است که جایی در بین «باشگاه صبحانه»‌ها و «تنها در خانه»‌ها و «در کنارم بمان»‌ها به عنوان فیلمی قرار می‌گیرد که روحیه‌ی پرشورِ نوجوانی و جوانی سینمای آن زمان را مثل کپسولِ زمان حفظ کرده‌اند؛ فیلمی که حتی اگر آن را تاکنون ندیده باشید، حتما «بچه کاراته‌باز»های زیادی شبیه‌اش را دیده‌اید؛ داستان پسربچه‌‌ای اهل نیوجرسی به اسم دنیل لاروسو (رالف ماچیو) که به خاطر شغلِ مادرش مجبور به نقل‌مکان به کالیفرنیا می‌شود. او که در دنیای جدیدش احساس غریبی می‌کند، مورد آزار و اذیت یک سری از قلدرهای مدرسه به سرکردگی جانی لارنس (ویلیام زابیکا) قرار می‌گیرد و این وسط عاشق می‌شود، به خاطر عاشق شدن بیشتر کتک می‌خورد و بعد درست در زمانی که زندگی‌اش به عذاب مطلق تبدیل شده، پیرمردی ژاپنی که سرایدارِ مجتمع مسکونی‌شان است، فاش می‌کند که یک کاراته‌باز قهار است و تصمیم می‌گیرد تا او را به روش‌های عجیب اما تاثیرگذار تمرین و آموزش بدهد. دنیل در تورنومنتِ کاراته‌ی محله شرکت می‌کند و نه تنها بزرگ‌ترین دشمن و رقیب عشقی‌اش جانی لارنس را در فینال شکست می‌دهد و کاپ قهرمانی را به چنگ می‌آورد، بلکه دختر موردعلاقه‌اش را هم به دست می‌آورد. به عبارت بهتر، «بچه کاراته‌باز» حکم راکی نوجوانان را دارد. در رابطه با «بچه کاراته‌باز» با همان فیلمنامه‌‌ی سه پرده‌ای کلاسیکِ خوبی علیه شر طرفیم که در جریان آن، یک بچه‌ی کتک‌خور بعد از پشت سر گذاشتنِ یک مونتاژِ تمرینِ هیجان‌انگیز، به یک بولدوزِ غیرقابل‌توقف تبدیل می‌شود. از سوی دیگر جانی لارنس هم در باشگاهی به اسم کبرا کای، زیر نظر استادش جان کریس تمرین می‌کند؛ باشگاهی که فلسفه‌شان «اول ضربه بزن، محکم ضربه بزن و رحم نشان نده» است. اعضای کبرا کای، درنده‌خو هستند، جرزنی می‌کنند، بازی جوانمردانه را رعایت نمی‌کنند و استادشان یک عوضی تمام‌عیار است و آنها از کاراته برای زورگویی به ضعیف‌تر از خودشان استفاده می‌کنند. خلاصه اگر دارث ویدر تصمیم می‌گرفت تا بی‌خیالِ تصاحب کهکشان شود و یک باشگاه کاراته تاسیس می‌کرد، احتمالا نتیجه چیزی شبیه به کبرا کای از آب در می‌آمد. اما «کبرا کای» همان کاری را با فیلم اول انجام می‌دهد که «راکی ۲ و ۳» و «کرید» با قسمت اولِ «راکی» انجام دادند.

«کبرا کای» حدود سه دهه بعد از فیلم اول اما این بار با تمرکز روی جانی لارنس، آنتاگونیستِ فیلم اصلی آغاز می‌شود. هدف مشخص است: «کبرا کای» نه تنها می‌خواهد نشان بدهد که چیزهای زیادی درباره‌ی جانی لارنس نمی‌دانیم، که در این میان می‌خواهد او را از یک آنتاگونیستِ تمام‌عیار که برای شکستش در فیلم اول لحظه‌شماری می‌کردیم، به ضدقهرمانی قابل‌همذات‌پنداری که رفتارش را درک می‌کنیم تبدیل کند. «کبرا کای» از طریق همین تصمیم به ظاهر ساده علاوه‌بر اینکه بخشی از داستانِ «بچه کاراته‌باز» که همیشه ناگفته مانده بود را روایت می‌کند، که دنیای پیچیده‌تری را ترسیم می‌کند که در آن فاصله‌ی بین خوبی و بدی با یک خط قرمزِ کلفت مشخص نشده است. همان‌طور که آندونیس کرید که دشمنِ راکی بالبوآ در فیلم اول بود، کم‌کم به رفیق و مربی او در فیلم‌های بعدی تبدیل می‌شود، اینجا هم جانی لارنسی که همیشه او را جز دار و دسته‌ی دارث ویدر می‌دانستیم، اگرچه کماکان خیلی با قهرمان شدن فاصله دارد، ولی از زاویه‌ی انسانی‌‌تر و چندبُعدی‌تری به تصویر کشیده می‌شود. او کماکان همان جانی لارنسِ عوضی که می‌شناسیم است. ولی فقط حالا بیش از اینکه توکو سالامانکا باشد، والتر وایت است. سپس همان‌طور که در «کرید»، راکی بالبوآ به مربی نسل بعدی راکی بالبوآها تبدیل می‌شود و همزمان در کنار تمرین دادنِ شاگردش، باید حالا به شکلی دیگر با گذشته‌‌‌ی شخصی‌اش دست و پنجه نرم کند، «کبرا کای» هم از طریق تبدیل کردنِ جانی لارنس و دنیل لاروسو به مربیانِ نسل جدیدِ کاراته‌بازانِ محله‌شان، سراغِ چنین روندی رفته است. با این تفاوت که راکی بالبوآ در حالی همان قهرمانِ اخلاق‌مداری است که دوست داریم راکی‌های بامرام و معرفت بیشتری مثل خودش را تحویلِ جامعه بدهد، ما در «کبرا کای» دنبال‌کننده‌ی داستانِ یک ضد-راکی بالبوآ هستیم که می‌خواهد بچه‌های بیشتری را با فلسفه‌ی ترسناک و خشن کبرا کای تعلیم بدهد.

من عاشقِ دنباله‌هایی هستم که می‌گویند پایان فیلم قبلی نه یک سرانجام ابدی، که پایان آن داستان و آغاز داستانی جدید هستند؛ عاشق دنباله‌هایی هستم که چهره‌ی نفهته‌ای از قهرمانان و تبهکاران‌مان را برایمان افشا می‌کنند؛ دنباله‌هایی که نشان می‌دهند درگیری‌های آنها هیچ‌وقت به اتمام نرسیده، که فقط شکلش تغییر کرده است؛ دنباله‌هایی که اثبات ‌می‌کنند خوشحالی‌ها همیشگی نیستند و «حالی» که از آنها دیدیم بدل به «گذشته»‌ای شده که آنها را تسخیر کرده است. از یک طرف لوک اسکای‌واکر را داریم که نه تنها دیگر به فلسفه و هدفِ جدای اعتقاد ندارد، بلکه وحشتش از اینکه نکند کایلو رن به یک دارث ویدر دیگر تبدیل شود باعث می‌شود دچار لغزش شده، تصمیم به کشتن او بگیرد و در به وجود آمدن دارث ویدر جدید نقش داشته باشد؛ دیگر خبری از قهرمانِ بی‌نقص گذشته نیست. از طرف دیگر کریتوس از سری بازی‌های «خدای جنگ» را داریم که زمانی هرکسی جلوی راهش قرار می‌گرفت را سلاخی و قصابی می‌کرد و حالا به مردِ پشیمان و پُر از افسوسی تبدیل شده که جلوی پسرش از گذشته‌ی خشونت‌بارش خجالت می‌کشد. از یک سو لوگان را داریم که زمانی دنیا را نجات می‌داد و حالا به پیرمردِ شکسته و افسرده‌ای بدل شده که مرگِ تمام دوستانش را به چشم دیده است و ارواحِ تمام خون‌هایی که توسط چنگال‌هایش ریخته شده آزارش می‌دهند و در سوی دیگر راکی بالبوآیی که در نهایت خوشحالی و پیروزی با او خداحافظی کردیم، حالا در سری «کرید»، به پیرمرد تنها و بیماری تبدیل شده که با از دست دادنِ عشقش به سرطان، همان کسی که اهمیتِ مبارزه کردن را بهمان آموزش داد، خود دیگر به مبارزه کردن اعتقاد ندارد. حتی دیوید لینچ با فصل سوم «تویین پیکس»، خوش‌قلب‌ترین قهرمانِ تاریخ تلویزیون یعنی مامور دیل کوپر را بیش از ۱۶ ساعت به یک هیولای ترسناک تبدیل کرد تا قشنگ نوستالژی‌مان را ساطوری کند.

«کبرا کای» هم می‌خواهد به جمع دنباله‌هایی بپیوندد که قهرمانان و آنتاگونیست‌های سرحال و پُرشور گذشته را در برهه‌ی شکننده و تاریکی از زندگی‌شان پیدا می‌کند و نشان می‌دهد گذشته‌ای که ما از آنها به یاد می‌آوریم، با گذشته‌‌ای که خودشان به یاد می‌آورند فرق می‌کند. برای خیلی از ما لحظه‌ای که دنیل، فنِ لگدِ آخر را روانه‌ی صورتِ جانی لارنس کرد، لحظه‌ای بود که جانی بالاخره به‌طور کامل از صحنه خارج می‌شود. اما آن لحظه هرچه برای دنیل، همچون بمب انگیزه‌ای عمل کرده، برای جانی حکم لحظه‌ی کابوس‌واری را داشته که در تمامِ این سال‌ها در ذهنش تکرار می‌شود؛ او بارها و بارها و بارها ضربه‌ی آن لگد را احساس می‌کند. چون آن لگد، فقط به معنی یک باخت معمولی نبوده است. آن لگد به معنی درهم‌شکستنِ تمام چیزهایی که به آنها باور داشته بوده است. جانی لارنس توسط استادش طوری تعلیم دیده و بار آمده بود که باور داشت مو لای درز فلسفه‌ی «اول ضربه بزن، محکم ضربه بزن و رحم نشان نده» نمی‌رود. او با تمام وجود باور داشت که حق با اوست و بچه سوسولی که بارها از او کتک خورده، شانسی در مقابلش ندارد.

بنابراین جانی لارنس فقط در مبارزه شکست نمی‌خورد، بلکه اشتباهاتش هم به او اثبات می‌شود. کافی است تا از آقای بوجک هورسمن بپرسید تا برایتان توضیح بدهد که یکی از خصوصیاتِ معرف ما، مقاومت‌مان در قبولِ اشتباه است. برای اینکه به آدم بهتری تبدیل شویم، اول باید قبول کنیم چه آدم بدی بوده‌ایم و هرکسی جرات و شجاعتِ اذعان کردنِ به اشتباهاتش را ندارد. بنابراین وقتی این اشتباه به آنها اثبات می‌شود، آنها با وجود اینکه به‌طور ناخودآگاه از آن اطلاع دارند، ولی هر کاری برای ایستادگی در مقابل آن انجام می‌دهند؛ هر بهانه‌ای برای توجیه کردن خودشان می‌تراشند. کافی است دوباره از بوجک هورسمن بپرسید تا متوجه شوید این کار منجر به فاجعه‌های بیشتری می‌شود. چاره‌ی کار عملِ عذاب‌آور اما ضروری شیرجه زدن به درونِ احساسات‌ پُرهیاهو و گره‌خوردمان و منظم کردن آنها و کشف سرچشمه‌ی شکل‌گیری‌شان است. «کبرا کای» از جایی آغاز می‌شود که جانی لارنس از آن بچه مایه‌داری که می‌شناختیم، به تعمیرکاری بدل شده که زندگی‌اش به مست کردن و غصه خوردن در تنهایی خلاصه شده است؛ مخصوصا با توجه به اینکه دشمن قسم‌خورده‌اش یعنی دنیل لاروسو حالا چندتا نمایشگاه اتومبیل بزرگ دارد و نه تنها چهره‌اش روی تمام بیلبوردهای شهر دیده می‌شود، بلکه او از کاراته به عنوان ترفندی بامزه در ویدیوهای تبلیغاتی شرکتش استفاده می‌کند.

پس جانی هر طرف را نگاه می‌کند با کسی که زندگی‌اش را سیاه کرد روبه‌رو می‌شود. برخلافِ «بچه کاراته‌باز» یا تقریبا تمام فیلم‌های ورزشی و اکشنِ دهه‌ی هشتاد، «کبرا کای» جانی لارنس و دنیل لاروسو را به شکل باظرافت‌تری به تصویر می‌کشد و رابطه‌ی آنها را به‌طرز «والتر وایت/هنک شریدر»‌گونه‌ای آن‌قدر پیچیده می‌کند که تنها چیزی که از دنیا می‌خواهید رفاقت این دو با یکدیگر است. چون هر دوی آنها به چنان کاراکترهای قابل‌لمس و چندلایه‌ای تبدیل می‌شوند که آخرین چیزی که می‌خواهید درگیری‌شان با یکدیگر است: چون در غیر این صورت، هاج و واج می‌مانید که الان باید از کدامیک طرفداری کنم و آرزوی شکست کدامیک را داشته باشیم. به همان اندازه که جانی لارنس، عناصرِ انسانی دریافت کرده تا از سیاهی مطلق در بیاید و به کاراکتری خاکستری تبدیل شود، به همان اندازه هم دنیل با این سریال از سفیدی مطلق در می‌آید و خاکستری می‌شود. گذشته نقشِ مهمی برای هر دوی آنها دارد و بزرگ‌ترین اشتباه هر دوی آنها نحوه‌ی نگاه کردنشان به گذشته است. در یکی از بهترین صحنه‌های سریال، جانی لارنس داستان فیلم اول را از زاویه‌ی دید خودش برای شاگردش تعریف می‌کند؛ اینکه چگونه دنیل وارد شهرشان می‌شود و علاوه‌بر دزدیدنِ دخترموردعلاقه‌اش، جواب اعتراض‌هایش را با گذاشتنِ یک مشت زیر فکش می‌دهد؛ اینکه چگونه آقای میاگی، او و دوستانش را کتک زده بود.

هرکس فیلم اصلی را ندیده باشد، ممکن است واقعا فکر کند که حق با جانی است. جانی خودش را در داستان خودش به عنوان یک قهرمان می‌بیند؛ یا حداقل کسی که برای کارهایش دلیل داشته. یا حداقل کسی که می‌داند یک جای کارش می‌لنگد، اما نمی‌داند چه چیزی و باعث شده به هر چیزی برای حفظ کردنِ تندیس خودش جلوی خودش چنگ بیاندازد. از سوی دیگر دنیل هم به یکی از آن مدیرعامل‌های ثروتمندی تبدیل شده که نه تنها زمین تا آسمانِ با آن پسربچه‌ی اهلِ نیوجرسی از طبقه‌ی متوسط که می‌شناسیم فرق می‌کند و آن حالتی که او را شبیه به خودمان می‌کرد را از دست داده است، بلکه یک سری سوءبرداشت‌ها باعث می‌شوند تا دنیل به این نتیجه برسد که جانی لارنس دارد قلدربازی‌های جوانی‌اش را دوباره تکرار می‌کند؛ این سوءبرداشت‌ها وقتی با پیش‌داوری‌های خودِ دنیل درباره‌ی اینکه جانی هیچ‌وقت نمی‌تواند تغییر کند و همیشه همان قلدری که او را کتک می‌زد باقی خواهد ماند ترکیب می‌شود، به آتشِ تنفری منجر می‌شود که جلوه‌ی تازه‌‌ای از شخصیتش را نمایان می‌کند؛ دنیل در حالی به قهرمانی از خود راضی و از خود مطمئن تبدیل می‌شود که جانی هم بدل به ضدقهرمان دردکشیده و مورد سوءبرداشت‌ قرار گرفته‌شده‌ای می‌شود که درگیری‌شان را جذاب می‌کند.

جانی که از زنش جدا شده و رابطه‌ی افتضاحی با پسرش دارد، فکر می‌کند چیزی که منجر به موفقیتِ دنیل و سقوط او شده، شکست در آن تورنومنت است. جانی ناخودآگاهانه باور دارد که آن لگد آخر، نابودکننده‌ی زندگی‌اش بوده است. به خاطر همین است که سریال با لگد نهایی دنیل از پایان‌بندی آن فیلم آغاز می‌شود؛ از نگاه جانی، آن لگد کل بدبختی‌هایش را توضیح می‌دهد. او نمی‌تواند از فکر کردن به آن دست بکشد. در جریان فلش‌‌بک‌هایی به کودکی جانی، متوجه می‌شویم که او رابطه‌ی بدی با ناپدری‌اش داشته است. اورجین استوری جانی و دنیل خیلی به هم شبیه است؛ همان‌طور که دنیل که پدر ندارد، در قالب آقای میاگی و کاراته، پدر جایگزین و هدفی برای مبارزه پیدا می‌کند، جانی هم در جستجوی پدر جایگزین، جان کریس، استادِ کاراته‌اش را کشف می‌کند. اما همان‌طور که آقای میاگی در فیلم اول هم گفت، هیچ شاگرد بدی وجود ندارد، فقط مربی‌های بد وجود ندارد، مسیر دنیل و جانی با مربی‌هایشان از هم جدا می‌شود. دنیل در حالی آقای میاگی مهربان که در کنار فنون کاراته، معنای واقعی مبارزه را به او آموزش می‌دهد را به دست می‌آورد که جانی در قالب کریس، پدر جایگزینی به دست می‌آورد که به اندازه‌ی پدر ناتنی‌اش عوضی است. با این تقاوت که این یکی شرارتی است که به جای راندنِ او از خود، جانی را زیر پر و بالش می‌گیرد. و وقتی بالاخره جانی از دنیل شکست می‌خورد و کریس از او روی برمی‌گرداند و خانه‌اش را از دست می‌دهد، جانی از زاویه‌ی دید خودش حق دارد که به آن واقعه به عنوان لحظه‌ای که همه‌چیزش را از او گرفت نگاه کند. جانی به شکستش نه به عنوان شکستِ فلسفه‌ی اشتباه کبرای کای، بلکه به عنوان اشتباه شخصی خودش نگاه می‌کند و از آنجایی که او از سرزنش کردن خودش فراری است، دنیل را به عنوان مسبب سقوطش انتخاب می‌کند. پس به همان اندازه که در فیلم اول، دنیل قربانی جانی بود، به همان اندازه هم جانی قربانی جان کریس بود.

بنابراین وقتی جانی فرصتی برای اثباتِ دوباره‌ی فلسفه‌ی کبرا کای پیدا می‌کند، از آن استفاده می‌کند تا به عنوان یک‌جور زبان‌درازی، حالِ دنیل را بگیرد. اولین شاگرد او مهاجری به اسم میگل (زولو ماریدنیا) است. در این خط داستانی است که «کبرا کای» بیش از همه یادآورِ خط داستانی «بچه کاراته‌باز» است. دوباره اینجا پسر تازه‌واردی را داریم که مورد قلدری قرار می‌گیرد، دوباره دخترِ موردعلاقه‌اش با همان قلدرهایی که اذیتش می‌کنند می‌گردد، دوباره او باید کاراته یاد بگیرد که قلدرهای مدرسه را سربه‌زیر کند، دوباره او با دختر موردعلاقه‌اش به همان شهربازی‌ای که دنیل و اَلی در فیلم اول رفته بودند می‌روند و دوباره قضیهی کاراته‌بازی جدی شده و به شرکت در تورنومنت کشیده می‌شود. با این حال، شاید ساختارِ آنها با هم مو نزند، ولی توئیستی که در قصه ایجاد شده به نتیجه‌ی متفاوت و جالب‌تری منجر شده است. حالا به جای آقای میاگی، جانی استادِ این پسربچه‌ی تازه‌کار است. سریال این سوال را می‌پرسد که اگر جان کریس، مربی دنیل می‌بود چه اتفاقی می‌افتاد؟ سریال از این طریق فرصتی ایجاد می‌کند تا ببینیم داخلِ باشگاه کریس چه می‌گذشت.

اما چیزی که دنبال کردنِ جانی در مقام استاد را جالب‌تر می‌کند این است که ما در واقع با یک کاراکتر دهه‌ی هشتادی طرفیم که در موقعیتِ سریالی محصول ۲۰۱۸ قرار گرفته. برخورد طرزِ فکرِ تاریخ مصرف گذشته‌ی جانی که متعلق به اکشن‌های ساده‌نگرانه‌ی دهه‌ی هشتادی است با فضای سرگرمی حال حاضر که سعی می‌کند در چیزهایی که می‌گوید و نشان می‌دهد حساسیت به خرج بدهد، به برخی از خنده‌دارترین لحظات سریال منجر می‌شود. حتی نسخه‌ی جدید دارث ویدر به عنوان تک‌بعدی‌ترین آنتاگونیست سینما (این یک شکایت برداشت نشود)، حالا در قالب کایلو رن، ظرافتِ بیشتری پیدا کرده است. اما جانی از لحاظ طرز فکر آموزشی هیچ پیشرفتی نکرده است. استاد شدنِ جانی لارنس دقیقا مثل این می‌ماند که یکی از آن معلم‌های دهه‌ی شصتی و هفتادی خودمان که مجهز به خط‌کش چوبی و سیم و کفگیر و مداد لای انگشت و تهدید به انداختن بچه‌ها در سیاه‌چاله مدرسه می‌کردند، با ماشین زمان در زمان حال حاضر شوند و بدون مشکل از سلاح‌هایشان برای تنبیه کردن و ادب کردنِ دانش‌‌آموزانشان استفاده کنند و در تمام این مدت طوری رفتار کنند که انگار هیچ چیزی، تکرار می‌کنم، هیچ چیزی درباره‌ی فضای تغییر کرده‌ی آموزشی به گوششان نخورده و اعتقاد دارند که این نوع تربیت، بهترین نوع است و هر چیزی به جز آن سوسول‌بازی و ضعیف بار آوردن بچه است.

در «کبرا کای» شاید هیچ چیزی خنده‌دارتر از تعجبِ شاگردانِ جانی لارنس از اینکه می‌بینند استادشان بینشان راه می‌رود و آنها را مسخره می‌کند نیست. آنها در حالی برای مبارزه با قلدرهایشان به باشگاه جانی پیوسته‌اند که می‌بینند استادشان بیشتر از بقیه آنها را سوژه کرده و نقره‌داغشان می‌کند. ما در فیلم اصلی مسیرِ رسیدنِ دنیل و آقای میاگی به فینالِ تورنومنت را دیده بودیم، اما «کبرا کای» سعی می‌کند تا مسیرِ مشابه‌ای که جان کریس و اعضای باشگا‌ه‌اش تا رسیدن به فینال طی کرده بودند را به تصویر بکشد. یکی از چیزهای تحسین‌آمیزی که این وسط پدیدار می‌شود پاسخ دادن به این سوال است که چرا شاگردانِ جان کریس از زورگویی‌‌های استادشان خسته نمی‌شوند و او را ترک نمی‌کنند؟ در جریانِ تعلیم دیدنِ میگل و دیگران توسط جانی متوجه می‌شویم شاید فلسفه‌ی جان کریس اشتباه باشد، اما این فلسه کار می‌کند و نتیجه‌بخش است. شاید شاگردانش در ابتدا از رفتارِ جانی شوکه می‌شوند، ولی کم‌کم در برابر توهین‌های او نرم می‌شوند. او نه تنها از طریق بمباران کردنِ شاگردانش با بد و بیراه، آنها را پوست کلفت بار می‌آورد و کاری می‌کند تا زخمِ روی صورتشان یا چاقی‌شان برایشان عادی شود، بلکه شخصیتِ آنها را آن‌قدر در جمع خُرد می‌کند که آنها هیچ چیزی برای مخفی کردن و هیچ دلیلی برای قایم شدن در لاکِ تنهایی‌شان ندارند. کار دیگری که جانی می‌کند این است که از فلسفه‌ی کبرا کای (اول ضربه بزن، محکم ضربه بزن، رحم نشان نده) به عنوان قلابی استفاده می‌کند که آن را به درونِ شاگردانش می‌اندازد، آن را به دورِ احساساتِ سیاه و منفی‌شان گره می‌زند و آنها را بیرون می‌کشد و به سر مشت و لگدهایشان هدایت می‌کند. جانی از تمام زخم‌های روحی و خشم و احساساتِ سرکوب‌شده‌ شاگردانش به عنوان سوختِ تامین‌کننده‌ی قدرت و پشتکارشان استفاده می‌کند.

اگر «کبرا کای» حکم اسپین‌آفی از «جنگ ستارگان» بدون لایت‌سیبر و نبرد فضاپیماها را داشت، احتمالا به نمایشِ درجه‌یکی از قدرت و جذابیتِ طرفِ تاریک فورس تبدیل می‌شد. کسی با آگاهی به طرفِ تاریک و شرورِ فورس جذب نمی‌شود؛ در عوض طرف تاریکِ فورس این توانایی را بهشان می‌دهد تا تمام درد و رنج‌هایش را به قدرتِ خالص تبدیل کنند؛ تنها مشکلش این است که انرژی این قدرت، از تنفر و خشم و انتقام تامین می‌شود. برخلافِ آدم‌های طرف روشنِ فورس که از تصفیه‌ای برای تصفیه کردنِ احساساتِ سیاه‌شان برای تبدیل کردنش به قدرتِ تمیز بهره می‌برند، آنهایی که در طرف سیاه قرار می‌گیرد برای اینکه قدرتمند باقی بمانند باید متنفرتر و خشمگین‌تر و انتقام‌جوتر و بی‌رحم‌تر از قبل باشند. کارِ سخت به دست آوردن آن تصفیه‌کننده است. طرف تاریک با حذف کردن تصفیه‌کننده از معادله، مبارزان را در مدت کوتاه‌تری به قدرتی بسیار تخریبگرتر می‌رساند. همین اتفاق هم می‌افتد. میگل و دیگر شاگردان جانی خیلی زود خجالتشان را کنار می‌گذارند و از بچه‌های گوشه‌گیر مدرسه، به بچه‌های بااعتمادبه‌نفس مدرسه تغییر می‌کنند و با کتک زدنِ قلدرهایشان، انتقامشان را می‌گیرد. با توجه به گذشته‌ی تراژیکِ جانی می‌توانیم حدس بزنیم که آموزش‌های جان کریس تاثیر مشابه‌ای روی جانی و دیگران گذاشته است. آنها قبل از اینکه به کابوسِ دنیل تبدیل شوند، احتمالا خودشان در حال له و لورده شدن توسط کابوس‌های خودشان بوده‌اند که جان کریس بهشان یاد می‌دهد که چگونه با تبدیل شدن به کابوس دیگران، از شر آنها خلاص شوند. چرخه‌ی خشونت و تنفر به همین شکل ادامه پیدا کرده و حالا در حال انتقال پیدا کردن توسط جانی به شاگردانش است. بنابراین اگرچه میگل و بقیه‌ی توسری‌خورهای مدرسه، جایگاه خودشان را پس می‌گیرند، ولی به مرور‌ می‌بینیم که آنها به‌طور ناخودآگاهانه‌ای در حال تبدیل شدن به همان هیولاهایی که علیه‌‌شان مبارزه می‌کردند هستند.

برخلاف آقای میاگی که به کاراته به عنوان وسیله‌ای برای رسیدن به تعادل در زندگی و در نتیجه آرامش نگاه می‌کرد، کاراته برای جانی و شاگردانش وسیله‌ای برای شلیک کردنِ خشم و تنفر درونی‌شان به بیرون است. بنابراین کم‌کم از طریقِ آنها متوجه می‌شویم که چرا جانی واکنشِ بسیار بدی به شکستش در پایانِ فیلم اول نشان داده بود. درست مثل کریس، جانی هم شاگردانش را به شکلی بار آورده که فقط برای حس کردنِ قدرتِ مطلق کاراته کار می‌کنند و به محض اینکه مطلق‌بودنِ این قدرت زیر سوال می‌رود، کنترلِ خودشان را از دست می‌دهند. سریال از طریقِ قوسِ شخصیتی میگل نشان می‌دهد که چگونه قدرت مطلق، فاسد می‌کند. مخصوصا در مقایسه با شاگردِ دنیل؛ دنیل بدون اینکه خودش بداند، رابی پسرِ جانی را به عنوان شاگرد قبول کرده است. رابی و دوستانش در حالی به عنوان یک سری اراذل و اوباشِ دزد معرفی می‌شوند که آموزش دیدنِ او با مکتب کاراته‌ی آقای میاگی، او را کم‌کم به آدم بهتری تغییر می‌دهد. پس جانی در حالی شاگردانِ بی‌خطرش را به قلدرهای جدید مدرسه تبدیل می‌کند که دنیل، رابی را از به قهقرا رفتن نجات می‌دهد.

ولی حتی با وجودِ کشیده شدنِ میگل و بقیه به طرفِ تاریک، نمی‌توان ازشان طرفداری نکرد. دین نوریس، بازیگر نقشِ هنک در «برکینگ بد» در یکی از مصاحبه‌‌هایش در جواب به اینکه بیشترین چیزی که مردم ازش می‌پرسند چه بوده، جواب می‌دهد: سوال اصلی مردم این است که ما مطمئن نیستیم باید طرفدارِ چه کسی باشیم (والت یا هنک) و او با خنده جواب می‌دهد: «واقعا؟ یارو یه قاتلِ روانیه که حاضرـه یه بچه رو مسموم کنه و تو مطمئن نیستی باید طرفدار کی باشی؟». خب، این دقیقا همان وضعیتی است که در «کبرا کای» داریم. اپیزود فینال موفق به برانگیختنِ همان احساس متشنج و پُرهیاهویی می‌شود که به همان اندازه که عاشقش هستم، به همان اندازه هم ازش متنفرم: ما آدم‌ها عاشق ساده‌سازی پیچیدگی‌ها و خط کشیدن بین خوبی و بدی هستیم. ولی هر از گاهی سروکله‌ی سریالی پیدا می‌شود که طوری این دو را با هم ترکیب می‌کند که دلم برای همان داستان‌های ساده‌‌ای که کاراکترها به دو گروه مطلقا سیاه و مطلقا سفید تقسیم شده‌اند تنگ می‌شود. بنابراین اگرچه در حال تماشای کاراته‌بازی یک سری نوجوان در یک تورنومنت محلی هستیم که تازه مبارزه‌هایشان هم نه از کوریوگرافی فیلم‌های «یورش» بهره نمی‌برند و نه هیچکدام از لانگ‌تیک‌های خیره‌کننده «دردویل» را دارند، ولی تعلیق و تنشِ عمیقی که سریال از داستانگویی ایده‌آلش در قابل‌همذات‌پنداری کردن هر دو طرف مبارزه انجام می‌دهد، مبارزات این اپیزود را از بسیاری از مبارزه‌های نهایی بلاک‌باسترهای پرخرج، هیجان‌انگیزتر و مضطرب‌کننده‌تر می‌کند.

یکی از ویژگی‌های دوست‌داشتنی «کبرا کای» این است که اگرچه از لحاظ داستانگویی و چندبُعدی کردن کاراکترهای سیاه و سفیدش، در تضادِ مطلق با فیلم‌های اکشنِ دهه‌ی هشتادی قرار می‌گیرد، اما همزمان روحیه‌ و جنس کمدی و دیالوگ‌نویسی آنها را حفظ کرده است. برخلاف مثلا «چیزهای عجیب‌تر» که کاملا مشخص است که محصول مُدرنی است که با عناصرِ فرهنگ عامه دهه‌ی هشتاد ساخته شده، این یکی به همان اندازه که مُدرن است، به همان اندازه هم انگار از دلِ آن دوران بیرون آمده است. ویلیام زابکا و رالف ماچیو در قالب جانی و دنیل حرف ندارند. زابکا در بازی‌اش به طیفِ گسترده‌ای بین نمایش کلافگی، بیانِ خنده‌دار ساده‌ترین جوک‌ها، نمایشِ اندوه و خشمِ آزاردهنده‌ای که از جایی انسانی‌تر و عمیق‌تر از حسودی یک قلدر سرچشمه می‌گیرد و ترسش در یکی-دو ایپزود آخر که با تماشای تغییراتِ شاگردانش شروع به پدیدار شدن در چهره‌اش می‌کند می‌رسد؛ او نقش پُررنگی در بلافاصله نرم کردنِ خاطرات‌مان از جانی لارنس و رسیدن به تعادلِ دقیقی بین استیصال و شرارت و بی‌تربیتی‌های زننده و خنده‌‌دارش ایفا می‌کند. او کاری می‌کند تا درک کنیم که خودِ جانی هم خوب می‌داند که یک جای کارش می‌لنگد و یک چیزی دستانش را دور گلویش حلقه کرده است، اما دقیقا نمی‌داند این حس از خودش سرچشمه می‌گیرد و این ناآگاهی کاملا انسانی‌اش کاری می‌کند تا بهتر با لغزش‌هایش برای برطرف کردن آن و هرچه گم‌تر شدنش، ارتباط برقرار کنیم.

از سوی دیگر رالف ماچیو هم کار فوق‌العاده‌ای در به نمایش گذاشتن جنبه‌ی دیگری از دنیل انجام داده که در تضاد با آن تصویرِ قهرمانانه‌ی بی‌نقصی که ازش داشتیم قرار می‌گیرد. چه وقتی که در دیدار با جانی در نمایشگاه ماشینش، همکارانش را صدا می‌کند و با معرفی کردن جانی به عنوان همان کسی که در نوجوانی شکستش داده بود، به شکلی که همزمان عمدی و غیرعمدی است، روی زخمِ جانی نمک می‌پاشد و چه وقتی که کینه‌ای که از جانی به دل گرفته است باعث می‌شود تا روی باورش به اینکه رقیب قدیمی‌اش قصد گرفتنِ حال او را دارد اصرار کند. دنیل خیلی راحت می‌توانست به کاراکتر تنفربرانگیزی تبدیل شود، اما رالف ماچیو هم از این طرف نشان می‌دهد که کینه‌توزی دنیل بیش از اینکه ناشی از عوضی‌بازی مطلق او باشند، از ضایعه‌های روانی شکل گرفته توسط مورد قلدری قرار گرفتن در کودکی‌اش سرچشمه می‌گیرد و در عین اشتباه‌بودن، قابل‌درک است. شاید بزرگ‌ترین ایراد «کبرا کای» این است که تا حدودی ارزان‌قیمت به نظر می‌رسد و کاملا مشخص است که محصولِ سرویسی مثل یوتیوب است. اگرچه امیدوارم حالا که این سریال خودش را ثابت کرده، یوتیوب بودجه‌ی بیشتری برای فصل بعد در نظر بگیرد. اما در حال حاضر این کمبود بیش از اینکه به ضرر سریال تمام شود، به حالت خودمانی و خاکی‌ای منجر شده که حال و هوای «خرابکار آمریکایی» را تداعی می‌کند. همان‌طور که آن سریال با کمترین زرق و برق‌های سینمایی، بهتر از خیلی از سریال‌های گران‌قیمت روز قصه می‌گوید، «کبرا کای» هم سریالی است که قصه‌گویی در آن اولویت دارد و همین به سریال خون‌گرم و مفرحی تبدیل شده که به همان اندازه هم تکان‌دهنده و پیچیده است؛ به این می‌گویند یک سرگرمی پاپ‌کورنی واقعی.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
2 + 2 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.