نقد فصل اول سریال کاراگاهی Mindhunter - شکارچی ذهن

نقد فصل اول سریال کاراگاهی Mindhunter - شکارچی ذهن

فصل اولِ سریال Mindhunter، سریال کاراگاهی/جنایی نوآورانه‌ای پر از شخصیت‌های جالب و جنایت‌های ترسناک است. همراه نقد میدونی باشید.

«شکارچی ذهن» (Mindhunter)، جدیدترین سریال دیوید فینچر که به ماموران روانکاو اف.بی.آی می‌پردازد دقیقا همان چیزی است که می‌خواستم. مثل این می‌ماند که انگار این سریال فقط و فقط برای من ساخته شده است. گویی فینچر با استفاده از یکی از همان دستگاه‌هایی که کاب و تیمش در «اینسپشن» برای گشت و گذار در ذهنِ سوژه‌هایشان استفاده می‌کردند وارد ذهنم شده و موبه‌مو همان چیزهایی که من را از دیدنشان سرذوق می‌آورد یادداشت کرده است. اندازه و وسعت و وزن و کیفیت و دما و ارتفاعشان را با سیستم‌های درجه‌گیری لیزری با کمترین مقدارِ خطا اندازه‌گیری کرده است و آنها را همچون یک مهندسِ ذهن حرفه‌ای با بهترین مواد اولیه در دنیای واقعی بازسازی کرده است. بعضی‌وقت‌ها با آثاری برخورد می‌کنیم که جدا اینکه از لحاظ استانداردهای مدیوم فوق‌العاده هستند، به خاطر نزدیکی‌شان به جنس و سلیقه‌ی خاص خودمان به آنها یا شباهت بیش از اندازه‌ی آنها به زندگی‌مان، ارتباط نزدیک‌تری با آنها برقرار می‌کنیم. «شکارچی ذهن» در چنین جایگاهی برای من قرار می‌گیرد.

اما شرط می‌بندم کافی است تا کمی به داستان‌های کاراگاهی سخت علاقه داشته باشید، تا در هیجان و حظ من از «شکارچی ذهن» سهیم شوید. یا بهتر است بگویم کافی است کمی به داستانگویی قرص و محکم و فشرده و تعلیق‌های خفه‌کننده و کاراکترهای میخکوب‌کننده علاقه داشته باشید تا «شکارچی ذهن» را با آرواره‌های مغزتان ببلعید. کافی است کمی به جنس فیلمسازی دیوید فینچر که نبوغ او در برداشتنِ تیغ و اره‌ی جراحی و شکافتن مغز و روان شخصیت‌هایش است علاقه داشته باشید تا همچون خون‌آشامی تشنه که قطره‌ی خونی چشمش را گرفته است به سمت آن حمله‌ور شوید و دندان‌هایتان را در آن فرو کنید و بمکید و سرزندگی را در رگ‌هایتان احساس کنید. «شکارچی ذهن» یکی از آن سریال‌های غافلگیرکننده و تازه‌نفس تلویزیون است که انرژی تازه‌ای به فضای به تکرار افتاده‌ی تلویزیون، مخصوصا سریال‌های پلیسی/کاراگاهی تزریق می‌کند. یکی از آن سریال‌هایی که هم کلیشه‌های ژانر را دچار تغییر و تحول‌های جذابی می‌کند، هم محتوای مبهوت‌کننده‌ای دارد، هم از فضاسازی قوی‌ای بهره می‌برد، هم در زیرژانر جرایم واقعی قرار می‌گیرد و هم روی چیزی تمرکز می‌کند که نه تنها بهترین ویژگی داستان‌های پلیسی است، بلکه دقیقا همان چیزی است که فینچر چم و خمش را مثل کف دستش بلد است: هزارتوی ذهن.

این سریال مثل یک مکانیک حرفه‌ای می‌ماند. با باز کردن پیچ و مهره‌های ذهن کاراکترهایش کار دارد. لحظه‌ی جالبی در سریال وجود دارد که مامور هولدن فورد (جاناتان گراف) در حال مصاحبه‌ی ادموند کمپر، یک قاتل سریالی واقعی (با بازی کامرون بریتن) است. کمپر به خاطر ربودن و قتل یک سری دانشجوی دختر در کالیفرنیا به «قاتل دانشجویان» معروف شده بود. او در جریان مصاحبه‌اش با آرامش و اعتمادبه‌نفس اعصاب‌خردکنی برای هولدن تعریف می‌کند که یکی از سرگرمی‌هایش قطع کردن سرِ قربانی‌هایش و انجام کارهای مختلف با آنها بوده است که خودش آن را «آثار هنری»‌اش می‌داند. وقتی هولدن این ماجرا را برای همکارش بیل تنچ (هولت مک‌کالانی) تعریف می‌کند، بیل از انتخاب چنین واژه‌هایی برای توصیف اعمال ترسناکش شوکه می‌شود و می‌گوید: «آثار هنریش؟ چه غلطا، چیه مگه استنلی کوبریکه؟» از اینجا به بعد می‌دانید با چه جور سریالی سروکار دارید. «شکارچی ذهن» بیشتر از اینکه «هفت» باشد، «زودیاک» است. در واقع خیلی زودیاک‌تر از «زودیاک»‌ است. یک سری داستان‌های جنایی سرراست (یا حداقل سرراست‌تر از دیگر آثار این ژانر) داریم که به جستجوی دو کاراگاه در زیر باران‌های شدید برای دستگیری قاتلی سریالی اختصاص دارند. معمولا کاراگاه‌ها در پایان قاتل را دستگیر کرده یا می‌کشند و معمولا انگیزه‌های قاتل فاش می‌شود.

اما یک نوع داستان‌های جنایی داریم که در زیرژانر «جرایم واقعی» دسته‌بندی می‌شوند و از زاویه‌ی واقع‌گرایانه‌تری به پیچیدگی‌های افراد درگیر پرونده می‌پردازند. اینها «زودیاک‌»‌ها و «خاطرات قتل»‌ها و «فریبکار»ها هستند. این‌ دسته از آثار جنایی به تاریکی‌های غلیظ، سردرگمی‌های کلافه‌کننده، قاتل‌های ناشناخته، کاراگاهان به‌بن‌بست‌خورده و موشکافی ذهن‌های وحشتناک و برخورد ذهن‌های نحیف دیگر انسان‌ها با آن ذهن‌های وحشتناک می‌پردازند. «شکارچی ذهن» در این دسته از آثار جنایی قرار می‌گیرد. جایی که نه چاقوها و چکش‌ها و ساطورها، بلکه واژه‌ها و قصه‌ها و دیالوگ‌های رد و بدل شده بین کاراکترهاست که همچون سلاحی تیز می‌شکافند و می‌ترسانند و شوکه می‌کنند. پس کافی است به داستان‌های جنایی تنفکربرانگیز و کاراکترهای مرموز و پیچیده علاقه داشته باشید تا «شکارچی ذهن» به تقاطع بهترین‌ها منجر شود. همان‌طور که سیگموند فروید گفته، ذهن مثل یک کوه یخی می‌ماند که فقط یک هفتمش روی آب شناور است. جسارت به خرج دادن برای سوار شدن در زیردریایی‌های اکتشافی و پایین رفتن در عمق آب‌های سرد و تاریک برای سر در آوردن از دیگر قسمت‌های مخفی این کوه یخی که کاشف‌های زیادی را برای انجام این ماموریت به کام مرگ کشانده است همزمان هیجان‌انگیز است و دلهره‌آور. «شکارچی ذهن» با تقاطع این دو احساس کار دارد. این سریال همان شکارچی‌ای است که باید مواظب باشد خودش توسط موجودی قوی‌تر از خودش شکار نشود. این تعقیب و گریز دو طرفه برای شکار کردن و شکار نشدن، هسته‌ی اصلی داستانگویی سریال را تشکیل داده است.

داستان در دهه‌ی ۷۰ جریان دارد. در دورانی که بررسی رفتار مجرمان به «مجرمان شیطان هستند» خلاصه شده است. اما اینجا هولدن فورد و بیل تنچ به عنوان اولین کسانی که می‌خواهند به‌طور جدی روی رفتار مجرمان مطالعه و دلیل واقعی کارهایش را کشف کنند وارد میدان می‌شوند. کسانی که از موئسسان اصلی واحد تحقیقات علمی رفتاری اف.بی‌.آی در دنیای واقعی هستند و سریال هم اقتباس غیروفادارانه‌ای از روی کتابی به همین نام از سال ۱۹۹۶ است. هدف این واحد این است که رفتار مجرمان را براساس سرنخ‌های صحنه‌ی جرم پیش‌بینی کرده و جلوی قتل‌های احتمالی آینده را بگیرد و کلا ماهیت این را که چرا یک نفر حاضر می‌شود چنین بلاهای ترسناکی را سر انسان دیگری بیاورد کشف کنند. بنابراین «شکارچی ذهن» حول و حوش صحنه‌های جرم و تصاویر آشکاری از صحنه‌های خشن قتلِ نمی‌چرخد. شغلِ هولدن و بیل این نیست که به یک صحنه‌ی جرم احضار شوند و با تحقیق و بررسی ردِ مجرم را بزنند و او را دستگیر کنند. آنها با خودِ مجرمان کار دارند. آنها می‌خواهند خود مجرمان را کشف کنند. اینجا خود مجرمان، صحنه‌های جرم هستند. اگرچه بعضی‌وقت‌ها هولدن و بیل مجبور می‌شوند تبدیل به کاراگاه‌های کلاسیک شوند و به جرم‌های اتفاق افتاده در شهرهای کوچک بپردازند، اما ماموریت اصلی آنها در اتاق‌های بازجویی جریان دارد. ماموریت اصلی آنها دستگیری مجرمان نیست، بلکه سر در آوردن از هیاهوی داخل ذهنِ مجرمان دستگیرشده است. بنابراین خبری از صحنه‌های تیراندازی و اکشن و تعقیب و گریز نیست. «شکارچی ذهن» یک سریال شدیدا دیالوگ‌محور است. اما این حرف به این معنی نیست که با یکی از آن سریال‌های وراج و حوصله‌سربر طرفید. بالاخره داریم درباره‌ی فینچری حرف می‌زنیم که فیلم‌هایی مثل «زودیاک» و «شبکه‌ی اجتماعی» را در کارنامه دارد؛ فیلم‌هایی که دیالوگ‌هایشان همچون گلوله‌هایی هستند که شخصیت‌ها به یکدیگر شلیک می‌کنند. بالاخره داریم درباره‌ی سریالی حرف می‌زنیم که به تلاش کاراگاهان برای حرف کشیدن از قاتلان سریالی می‌پردازد.

هولدن و بیل باید برای موفقیت در کارشان خودشان را دوست آنها جلوه بدهند و با آنها گرم بگیرند و سعی کنند بدون اینکه آنها را ناراحت یا عصبانی کنند، کاری کنند تا آنها سفره‌ی دلشان را جلویشان باز کنند. مثل روبه‌رو شدن با غولی می‌ماند که تنها راه رد شدن از او، شیره مالیدن سر او با انتخاب درست کلمات است. بنابراین با سریالی طرفیم که حول و حوش پازل‌های کلامی زیادی می‌چرخد. هولدن و بیل و دیگر اعضای گروه که در ادامه به آنها اضافه می‌شوند مدام باید با خواندن رفتار قاتلان جدید، به دنبال راه و روش‌ها و استراتژی‌های ارتباطی مختلفی بگردند تا کاری کنند تا مجرمان به آنها اعتماد کنند یا به‌طور نامحسوسی دست روی نقاط ضعف آنها گذاشته و کاری کنند تا آنها بدون اینکه متوجه شوند هرچه را که اف.بی.آی از آنها می‌خواهد تقدیمشان کنند. اما دو نکته وجود دارد. اول اینکه فهمیدن تمام و کمال این مجرمان تقریبا غیرممکن است. شاید بعضی‌وقت‌ها از طریق توضیحات یک سری از قاتلان و حدس و گمان‌های کاراگاهان براساس دانش‌شان از روانشناسی انسان و مدارک موجود بتوانیم کمی بهتر متوجه‌ی انگیزه‌ی پشتِ این قتل‌های فجیح شویم، اما در نهایت هیچ‌وقت به‌طور تمام و کمال نمی‌توانیم آنها را توضیح بدهیم. نکته دوم اینکه اگرچه اکثر فعالیت کاراگاهان‌مان به گفتگو خلاصه شده، اما به این معنی نیست که خطری آنها را تهدید نمی‌کند. جدا از اینکه دستان بعضی قاتلان برای افزایش فضای دوستانه‌ی مصاحبه‌ها باز است و آنها می‌توانند در یک چشم به هم زدن، قهرمانان‌مان را نفله کنند، جمله‌ی معروف نیچه درباره‌ی اینکه «هرکس با هیولا مبارزه می‌کند باید مواظب باشد که خود به هیولا تبدیل نشود و هرکس به درون تاریکی زل می‌زند، باید بداند که تاریکی هم به او زل می‌زند» به شدت درباره‌ی این سریال صدق می‌کند.

حتما یک دلیلی دارد که پلیس‌های عادی علاقه‌ای به فکر کردن درباره‌ی اعمال و رفتار این جنایتکاران ندارند و سر و ته همه‌چیز را با یک جمله‌ی «آنها شیطان هستند» هم می‌آورند. شاید این جمله‌ی بسیار ساده‌نگرانه‌ای برای توصیف جنایتکاران باشد و شاید این حرف به جای راه‌حل، مثل پاک کردن صورت مسئله می‌ماند. اما دلیلش این است که ذهن هرکسی یارای درک این حجم از تاریکی را ندارد. ذهن هرکسی یارای قدم گذاشتن درون سرزمین شیطانی این آدم‌ها را ندارد. اکتشاف در اعماق اقیانوس‌های منجمد برای رسیدن به عمیق‌ترین قسمت‌های کوه یخ می‌تواند به خاطر انزوای شدید جستجوگران به دیوانگی‌شان منجر شود. چنین چیزی درباره‌ی هولدن و بیل هم صدق می‌کند. آنها در حال بازی کردن با آتش هستند. آنها هرروز باید پای صحبت کسانی بنشینند که آن‌قدر بی‌احساسِ اعمال وحشتناکشان را توصیف می‌کنند که انگار در حال روخوانی منوی غذای کبابی عباس آقای سر کوچه هستند! در داستان‌های جنایی معمول، کاراگاهان چکمه پا می‌کنند، لبه‌ی مرداب می‌ایستند، چوب ماهیگری را از دور به درون آب کدر و گل‌آلود می‌اندازند و از مهارت‌های ماهیگری‌شان استفاده می‌کنند تا صید خوبی داشته باشند. اما نحوه‌ی شکار هولدن و بیل فرق می‌کند. این دو باید به درون مرداب شیرجه بزنند و با ماهی‌های خشمگینِ بزرگ‌تر از خودشان دست به یقه بشوند. آنها باید در گل و لای با شکارشان گلاویز شوند. آنها برای شکار موفقیت‌آمیز باید خودشان را به طعمه تبدیل کرده و به درون معده‌ی شکارشان وارد شوند. طبیعتا چنین کاری بدون تاثیرات و آسیب‌های روانی نیست و ما به مرور شاهد تاثیرات آن روی زندگی هولدن و بیل هستیم. اتفاقی که به فروپاشی‌های روانی و هیولا شدن‌های خودِ شکارچیان هیولا منجر می‌شود.

یکی از ویژگی‌های داستان‌های کاراگاهی طرز فکر و رفتار متفاوت دو کاراگاه اصلی قصه است که به درگیری‌های جالبی بینشان منتهی می‌شود. اگرچه در ابتدا به نظر می‌رسد که هولدن و بیل یک هدف را دنبال می‌کنند. اما سطح تحمل و طرز نگاه آنها برای رسیدن به این هدف متفاوت است. در حالی که هولدن برای غرق شدن در این کار نوآورانه و جریان‌ساز اما همزمان ترسناک و سیاه علاقه‌ دارد، بیل احتیاط می‌کند. در جایی از سریال بیل به هولدن می‌گوید: «اگه کاری که داریم می‌کنیم اذیتت نمی‌کنه، یا تو درب‌و‌داغون‌تر از چیزی هستی که فکر می‌کردم یا داری به خودت دروغ می‌گی». هولدن نسبت به کاری که می‌کند خیلی هیجان‌زده است. ایده‌ی گپ زدن با جنایتکاران و جگر داشتن برای نشستن با آنها پای یک میز، از نگاه او مثل اختراع الکتریسیته می‌ماند. یک فکر بکرِ انقلابی. از آنجایی که هرکدام از قاتل‌های دستگیرشده، نماینده‌ی دیگر قاتلان آزاد و ناشناس دنیای بیرون هستند، هولدن فکر می‌کند گنج دست‌نخورده‌ای را کشف کرده است. به خاطر همین است که مدام به همکارانش یادآوری می‌کند که این کار ایده‌ی خودش بوده است. دکتر وندی کار (آنا توروف) که برای سروسامان دادن به بخش تحقیقاتی فعالیت‌های هولدن و بیل به گروه اضافه شده است باور دارد که آنها باید از پرسشنامه‌های از پیش تعیین شده استفاده کنند، اما طبیعتا از آنجایی که این پرسشنامه‌ها خیلی خشک و رسمی هستند، در عمل جوابگو نیستند. آن رابطه‌ی دوستانه‌ای که باید بین مصاحبه‌گر و جنایتکار شکل بگیرد از طریق این پرسشنامه‌ها شکل نمی‌گیرد. در نتیجه هولدن برای جلب نظر و اعتماد جنایتکاران به مرور ادبیات و طرز فکر آنها را بازسازی می‌کند و از تکنیک‌های تهوع‌آوری برای بازجویی استفاده می‌کند. به‌طوری که بعضی‌وقت‌ها تفاوت قائل شدن بین کاراگاه و جنایتکار تقریبا غیرممکن می‌شود. تنها چیزی که کمک‌مان می‌کند تا آنها را در یک گروه قرار ندهیم کت و شلوار هولدن و یونیفرم زندانیان است.

اینجا با تضاد بزرگی برخورد می‌کنیم که تقریبا همه‌ی شخصیت‌های بزرگ تلویزیون یکی از آنها را دارند. مثلا والتر وایت دست به کارهای ترسناکی برای قسر در رفتن می‌زند، اما همزمان می‌توانیم درک کنیم که اگر ما هم جای او بودیم، شاید نمی‌توانستیم برای بقایمان دست روی دست بگذاریم. دکستر خون‌شناس ماهری در اداره پلیس است، اما همزمان یک قاتل سریالی شبانه هم است. این همان تضادهای شخصیتی است که به راحتی قابل قضاوت کردن نیستند و بحث و گفتگوهای زیادی را به همراه می‌آورند. هولدن هم در این دسته کاراکترها قرار می‌گیرد. از یک طرف می‌بینیم که تنها راه ارتباط برقرار کردن با این جنایتکاران، زدن ماسک آنها به صورتمان است. تنها راه حرف کشیدن از آنها، صحبت کردن به زبان حال‌به‌هم‌زن خودشان است و هولدن با این روش موفق می‌شود تا اطلاعات به دردبخور قابل‌توجه‌ای را به دست بیاورد که به حل شدن دیگر پرونده‌ها و نجات قربانی‌های احتمالی زیادی منجر می‌شود، اما از طرف دیگر صحنه‌های بازجویی هولدن آن‌قدر تهوع‌آور و از لحاظ روانی خشن می‌شوند که قدرت تحمل دیگر حاضران صحنه را امتحان می‌کنند. از طرف دیگر می‌بینیم که انگار هولدن بدون اینکه خودش متوجه شود از زدن ماسک جنایتکاران به صورتش خوشش می‌آید و آن را بعد از خارج شدن از اتاق بازجویی از صورتش جدا نمی‌کند. به مرور به نظر می‌رسد انگار این ماسک دارد در صورت هولدن فرو می‌رود و به چهره‌ی جدیدش تبدیل می‌شود. به شخصیت جدیدش. به مرور می‌بینیم رفتار هولدن در حال تغییر کردن و شبیه‌ شدن به جنایتکاران روانی است. این تحول، ناگهانی اتفاق نمی‌افتد و فینچر به عنوان سردسته‌ی اتاق نویسندگان و کارگردانان سریال، روند این تحول را به‌طرز نامحسوسی در طول فصل اول انجام می‌دهد که در نهایت به فینالی به‌یادماندنی ختم می‌شود. صحنه‌ای یادآور سکانس زیرزمین از «زودیاک» که احتمالا به جمع بهترین سکانس‌های تعلیق‌زای این کارگردان اضافه خواهد شد.

پس در رابطه با هولدن با یک تضاد شخصیتی لذت‌بخش اما ترسناک طرفیم. درست همان‌طور که والتر وایت در «برکینگ بد» به‌طرز نبوغ‌آمیز و قابل‌درکی شرور بود، اینجا هم «شکارچی ذهن» ما را در مخمصه‌ی جالبی قرار می‌دهد. از یک سو هولدن را تشویق می‌کنیم و از طرف دیگر ازش می‌ترسیم. نتیجه شخصیت مشکل‌دار و چندلایه‌ای است که دنبال کردن داستانش مفرح است. اما همه‌چیز به هولدن خلاصه نمی‌شود. بیل تنچ به عنوان منحصربه‌فردترین شخصیت سریال و نزدیک‌ترین کاراکتر به مخاطب ظاهر می‌شود. منحصربه‌فرد از این جهت که اگرچه «شکارچی ذهن» پر از شخصیت‌های جالب و کنجکاوی‌برانگیز و پخته است، اما بیل تنها کاراکتری است که صفت «دوست‌داشتنی» درباره‌اش صدق می‌کند. از یک طرف به خاطر بازی هولت مک‌کالانی که نقش‌آفرینی دقیق و پرجزییاتی از این کاراکتر ارائه می‌دهد و از طرف دیگر به خاطر نقش پررنگی که نویسندگان به او داده‌اند: او در تضاد با هولدن قرار می‌گیرد. او حکم دکتر واتسون در کنار شرلوک هولمز را بازی می‌کند (منظورم شرلوک بی‌بی‌سی است). هرچه هولدن در عشق دیوانه‌وارش به جنایتکاران غرق می‌شود، بیل حواسش است که آنها قدم به چه قلمرویی گذاشته‌اند. هرچه هولدن به مرور در خلسه‌ گم می‌شود، بیل سعی می‌کند بیدار بماند و مدام به هولدن و بقیه یادآور شود که بیش از اندازه به درون تاریکی زل زده‌اند. بیل تنچ نقش مهمی در به تصویر کشیدن دنیای خشن و ترسناکی که این کاراکترها در آن قدم گذشته‌اند و تحولات روانی‌شان بازی می‌کند که باید به خاطر آن فینچر و گروه نویسندگان سریال را تحسین کرد. چون در غیر این صورت الان با سریال کاملا متفاوت‌تری طرف بودیم که احتمالا به این اندازه تاثیرگذار نمی‌شد. چرا؟

خب، در داستان‌های این‌چنینی پروتاگونیست در حال شیرجه زدن به درون دنیایی تازه و ناشناخته است و در نتیجه انتظار داریم که او راهنمای ما برای ورود به این دنیای جدید باشد. پروتاگونیست معمولا نقش نماینده‌ی ما در داستان را دارد و ذهن او باید با ذهن ما چفت شود تا هیجان و خوشحالی دستاوردهایش را حس کنیم. در «شکارچی ذهن» هرچه هولدن بیشتر در دنیای روانشناسی قاتل‌های سریالی غرق می‌شود، انتظار داریم که ما هم هرچه بیشتر در فعالیت‌ها و فکر و ذکرش غرق شویم. اما در عوض هرچه هولدن بیشتر در کارش غرق می‌شود، منزوی‌تر و بیگانه‌تر و بی‌احساس‌تر می‌شود. از سوی دیگر دکتر کار را داریم که نتایج مصاحبه‌های هولدن و بیل را با خونسردی کامل بررسی می‌کند. بنابراین بیل تنها کسی است که از متر و معیار انسانی ما تماشاگران برای سنجیدن دنیای اطرافش بهره می‌برد. اگر سریال فقط با محوریت هولدن جلو می‌رفت، احتمالا زاویه‌های دیگر شخصیت او و فعالیت‌هایش ناگفته باقی می‌ماند. ممکن بود کارهای هولدن را به عنوان یک سری کارهای عادی برداشت کنیم، اما حضور بیل و مخالفت‌هایش با استراتژی‌های هولدن کاری می‌کند تا متوجه شویم که این کارها شاید برای ذهن‌های پیچیده و دیوانه‌ای مثل هولدن عادی است، اما کیلومترها با دنیای آدم‌های عادی فاصله دارد.

یکی از چیزهایی که «شکارچی ذهن‌» را به یکی از خشن‌ترین سریال‌های کاراگاهی تلویزیون تبدیل می‌کند عدم نمایش اعمال خشونت‌آمیز است. عجیب به نظر می‌رسد، اما حقیقت دارد. به جز یک لحظه خشونت فیزیکی در دقایق ابتدایی اپیزود افتتاحیه، بقیه‌ی سریال خالی از خشونتی است که از داستان‌های کاراگاهی انتظار داریم. سریال طوری به نگارش در آمده که کاراگاهان با جنازه‌های خون‌آلود در صحنه‌های جرم روبه‌رو نمی‌شود یا سر از اتاق‌های کالبدشکافی در نمی‌آورند. حتی آنها در طول فصل اول قدم در یک سردخانه‌ی خشک و خالی هم نمی‌گذارند. این تصمیم حداقل به دو دلیل گرفته شده است. دلیل اول این است که نمایش خشونت با منطق این سریال در تضاد است. معمولا در داستان‌های دیگر ما صحنه‌های قتل را با جزییات می‌بینیم. حتی بعضی‌وقت‌ها کاراگاهان با قدرت‌های فرابشری‌شان در ذهنشان به گذشته فلش‌بک می‌زنند و با استفاده از کنار هم گذاشتن سرنخ‌ها، اتفاقات را بازسازی می‌کنند. اما «شکارچی ذهن»‌ نه یک داستان فانتزی، بلکه یک داستان کاراگاهی واقع‌گرایانه با حال و هوای «جرایم واقعی» است. در دنیای واقعی سر در آوردن از جنایت‌ها اصلا راحت نیست. در دنیای واقعی بعضی‌وقت‌ها سرنخ‌های به‌دردبخور زیادی در صحنه‌ی جرم یافت نمی‌شود. در دنیای واقعی معمولا قتل‌ها در خفا رخ می‌دهند و در لابه‌لای گذشت روزها و دروغ‌ها و پنهان‌کاری‌ها و فراموشی‌ها محو می‌شوند. این در حالی است که «شکارچی ذهن» با درگیری‌های ذهنی کار دارد، پس طبیعی است که با اتفاقات فیزیکی کار نداشته باشیم. اما دلیل دوم این است که هیچ‌چیزی به اندازه‌ی قدرت تصور انسان ترسناک نیست. «شکارچی ذهن» می‌داند که پوست ما توسط صحنه‌های خشن بی‌شماری که در فیلم و سریال‌های دیگر دیده‌ایم کلفت شده است. بنابراین سریال اجازه می‌دهد تا خودمان با توجه به توصیفات و سرنخ‌هایی که وجود دارد صحنه‌های قتل را در ذهن‌مان بازسازی کنیم. این‌طوری شاید یک سری ضربات متوالی چاقو در حالت فیزیکی فقط یک سری ضربات متوالی چاقو باشند، اما تصور آنها در ذهن حالت واقع‌گرایانه‌تری به خود می‌گیرد. کاری می‌کند تا مدام سرنخ‌ها و اطلاعات پرونده‌ها را در ذهن‌مان مرور کنیم و جاهای خالی را پر کنیم. این تکنیک کاری می‌کند تا ذهن تماشاگر به اندازه‌ی کاراکترها بی‌وقفه در حال فعالیت باشد.

در عوض سریال خشونت را به یک سری اشیای معمولی گره می‌زند. به زندگی روتین‌مان. مثلا وقتی دبی نامزد غیررسمی هولدن، کفش پاشنه‌بلند می‌خرد، این کفش که باید نماد زیبایی زنانه باشد، به دلیل داستانی که از یکی از قاتل‌های سریالی مورد مصاحبه‌ی هولدن شنیده‌ایم حالتی خوفناک به خود می‌گیرد. یا وقتی یکی از قاتل‌ها برای نشان دادن نحوه‌ی خفه کردن قربانیانش به هولدن نزدیک می‌شود و دستش را روی گلویش می‌گذارد، بلافاصله یاد قربانیان بیچاره‌ی او می‌افتیم و دست و پا زدن‌های دختران جوانِ وحشت‌زده‌ای که جانشان ذره ذره از این طریق از بدنشان خارج شده است را در ذهن‌مان بازسازی می‌کنیم. سریال به این وسیله کاری می‌کند تا وضعیت کاراگاهان در زمینه‌ی فکر کردن به جنایت‌های مختلف را نه حس، بلکه واقعا تجربه کنیم. بنابراین وقتی در یکی از صحنه‌های سریال بیل تنچ قاطی می‌کند و با اشاره به عکس‌های گرفته شده از صحنه‌های جرم از شدت درماندگی فریاد می‌زند که از فکر کردن به آدم‌های مختلفی که به روش‌های فجیحی به قتل رسیده‌اند خسته شده است، کاملا درکش می‌کنیم. چون سریال کاری می‌کند تا تماشاگران هم پا به پای او، در پروسه‌ی تصور صحنه‌های قتل حضور داشته باشند. خلق اضطراب روانی از طریق عدم نمایش خشونت فیزیکی را بهتر از هرچیزی می‌توانید در صحنه‌های قبل از تیتراژ سریال ببینید. اکثر اپیزودهای سریال با سکانس‌های مبهمی از فردی آغاز منی‌شوند که در شهر پارک سیتی ایالات کانزاس رفتار مشکوکی دارد؛ صحنه‌هایی که ربطی به خط اصلی داستان ندارد. در این صحنه‌ها خبری از خشونت فیزیکی نیست، اما نحوه‌ی اشاره‌ی سریال به خشونت از طریق فضاسازی آن‌قدر قوی است که اگر سریال یک سطل خون روی دوربین خالی می‌کرد این‌قدر اذیت نمی‌شدم.

یکی از کاراکترهای سریال که به‌طرز لذت‌بخشی فوق‌لیسانس راه رفتن روی اعصاب بیننده را دارد کامرون بریتن در نقش ادموند کمپر، مهم‌ترین قاتل سریالی فصل اول است. پر بیراه نگفته‌ام اگر بگویم کامرون بریتن ستاره‌ی سریال است. کاری که او برای این نقش انجام داده شگفت‌انگیز است. از تقلید صدای ادموند کمپر واقعی گرفته تا خصوصیات ریز شخصیتی‌اش. کاراکتری که از یک طرف بسیار آرام و خوش‌اخلاق و بامزه و باهوش به نظر می‌رسد و از طرف دیگر پرونده‌ی سنگینی از جنایت‌های هولناک دارد. نتیجه کاراکتر غیرقابل‌پیش‌بینی‌ای است که هروقت جلوی دوربین قرار می‌گیرد آدم را هیپتونیزم می‌کند. به‌طوری که بعضی‌وقت‌ها انگار مقایسه‌ی او با استنلی کوبریک توسط بیل چندان بیراه هم به نظر نمی‌رسد. فقط این یکی در حوزه‌ی دیگری نابغه است. تقریبا تمام قاتل‌های سریالی «شکارچی ذهن» پرجزییات و به‌یادماندنی تصویر می‌شوند. شخصیت‌پردازی آنها به هیچ‌وجه سرسری گرفته نمی‌شود. تک‌تکشان با وجود حضورهای کوتاهشان، تاثیرهای فراموش‌نشدنی از خود بر جای می‌گذارند. ناسلامتی آنها جاذبه‌ و منبع تولید تعلیق اصلی سریال هستند. پس سر موقع شگفت‌زده‌مان می‌کنند و سر موقع مثل مته مغزمان را سوراخ می‌کنند. راستی، تا یادم نرفته بگویم که «شکارچی ذهن» به بازجویی از قاتلان خلاصه نمی‌شود و شامل حل پرونده‌های فرعی هم می‌شود. هولدن و بیل به هر شهری که سر می‌زنند، پلیس آنجا از آنها برای حل جنایت‌هایشان درخواست کمک می‌کند. پس هر یکی-دو اپیزود یک‌بار با یک راز قتل جدید طرف می‌شویم که بررسی آنها نه تنها ما را درگیر ماجراهای عملی متنوعی به دور از بازجویی‌ها می‌کند، بلکه همزمان به خط اصلی داستان هم ربط دارد.

«شکارچی ذهن» ماموریت منحصربه‌فرد و سختی را برای خودش انتخاب کرده است: به جای افزایش اسرار پیرامون قاتل‌های سریالی، می‌خواهد آنها را در حد آدم‌های معمولی پایین بکشد و نشان دهد که آنها فرق چندانی با ما ندارند. معمولا تریلرها و فیلم‌های ترسناک روی بالا بردن طبیعت وحشتناک جنایتکاران تمرکز می‌کنند و آنها را به عنوان موجوداتی فرابشری به تصویر می‌کشند که چند سطح بالاتر از آدم‌های معمولی فعالیت می‌کنند. اما «شکارچی ذهن» عکس آن را انجام می‌دهد. سریال می‌گوید این آدم‌ها شاید شبیه یک نوع نژاد بیگانه به نظر برسند، اما این‌طور نیستند. آنها هم مثل ما انسان هستند. سریال این کار را با چنان ظرافتی انجام می‌دهد که نه تنها به کاهشِ حس اسرارآمیزی و وحشتناک‌بودن آنها منجر نمی‌شود، بلکه به مقدار دلهره‌آوری آنها هم می‌افزاید. حالا ما به این قاتل‌ها نه به عنوان موجودات تماما خبیث، بلکه به عنوان آدم‌هایی می‌بینیم که امکان دارند همین الان در بین‌مان زندگی کنند و ما از رازشان خبر نداشته باشیم. اینکه به هیولایی بپردازیم که متعلق به دنیای دیگری است شاید ترسناک باشد، اما پرداختن به هیولایی کاملا زمینی که خودمان هم پتانسیل تبدیل شدن به آنها را داریم به‌طرز غیرقابل‌توصیفی از لحاظ روانی مضطرب‌کننده و آزاردهنده است. «شکارچی ذهن» می‌خواهد آن پیش‌داوری‌ها را که آدم‌ها را به دو گروه «ما» و «دیگران» تقسیم می‌کنند از بین ببرد. این سریال داستان کلیشه‌‌ای پلیس‌های خوب در برابر جنایتکاران شرور نیست. «شکارچی ذهن» با هدف به قتل رساندن این تفکر چاقو به دست گرفته است و با موفقیت آن را در قفسه‌ی سینه‌اش فرو می‌کند.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
1 + 0 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.