سریال White Lines - خطوط سفید، سریالی رازآلود و معمایی در ده قسمت است که «الکس پینا» کارگردان سریال خانه کاغذی یا «La Casa De Papel» آن را ساخته است. با نقد این سریال در میدونی همراه باشید.
یکی از مهمترین پارادایمهای موفق در ساخت سریال، استفاده از قاعده «تفنگ چخوف» است. تکنیکی در فیلمنامهنویسی که در سریالها به خوبی از آن جهت جذب مخاطب، ایجاد تعلیق، ریتم مناسب و کمک به شخصیت پردازی، بهره میبرند. در این تکنیک «تفنگ چخوف» عنصری بیاهمیت است که اوایل یا اواسط داستان معرفی شده و بعدا به عنصری مهم تبدیل میشود.
به عنوان مثال، ممکن است شخصیت اصلی داستان وسیله یا شیئی را پیدا کند که در نگاه اول چیزی ساده و بیارزش به نظر برسد و حتی تصمیم بگیرد آن را دور انداخته یا به ارزانی بفروشد، ولی بعداً معلوم شود این وسیله جادویی است و نابودی یا نجات دنیا به آن بستگی دارد. در این صورت، این شیء «تفنگ چخوف» محسوب میشود. «تفنگ» نقشی استعاری دارد و ممکن است به هر چیزی اطلاق شود و میتوان آن را مترادف با پیشآگاهی دانست (و این دو واقعاً به هم مربوط هستند)، ولی این تفنگ شامل جزییات بیاهمیت نباید باشد.
در اصل خود چخوف هم اولینبار این مفهوم را با اشاره به تئاترهای زنده که در آنها وجود تفنگ پُر روی صحنه خطری بزرگ محسوب میشد، تعریف کرد. بهعنوان مثال، اگر در یک فیلم سینمایی دوربین روی چاقویی روی میز غذاخوری متمرکز شود (حتی برای یک ثانیه)، این تصور در مخاطب ایجاد میشود که بعداً این چاقو به نحوی در داستان اهمیت پیدا میکند. اما پیشآگاهی باید طوری ارائه شود که تا جای ممکن کنجکاوی مخاطب را برنیانگیزد.
به بیان دیگر تفنگ چخوف یک قاعدهی دراماتیک است که طبق آن هر عنصر به خاطرماندنی و قابل توجه را باید فقط بر مبنای ضرورتی چشمپوشی ناپذیر در یک اثر داستانی بهکار برد. دلیل نامگذاری این اصل به نام چخوف، این گفتاورد معروف اوست: «هرآنچه نامربوط به داستان است بزدایید. اگر در فصل اول گفتهاید تفنگی بر دیوار آویخته است، در فصل دوم یا سوم تفنگ قطعاً باید شلیک کرده باشد. اگر بنا نبوده شلیک کند پس بر دیوار هم آویخته نبوده.»
قاعدهای که نمونه موفق آن را میتوان به خوبی در سریال Breaking Bad (برکینگ بد) دید. White Lines نیز از این قاعده به خوبی استفاده میکند و بذرهایی را جهت برداشت در قسمتهای ابتدایی میکارد، اما این نهالها هنگام برداشت در روندی نامعمول و بستری نامناسب در مقابل سیر منطقی داستان چیده میشود. داستان فیلم با یافتن جسد دی جی انگلیسی به نام «الکس کالینز» که بیست سال از مرگش میگذرد شروع میشود. جسد او که در منطقه کویری اسپانیا در آلمریا کشف میشود باعث سفر خواهرش «زویی» به (ایبیزا) جهت یافتن دلیل مرگ و همچنین قاتل برادرش الکس میشود.
در درجه اول آنچه که در این سریال حائز اهمیت است جغرافیایی است که نقش اساسی در روند داستان دارد. اتفاقها و لوکیشنها غالبا در شهر «ایبیزا» در اسپانیا رخ داده که تاثیر بسزایی در مواجهه تماشاگر با این شهر و فرهنگ و آداب و رسومش را دارد.
«ایبیزا» یک جزیرهٔ کاتالانیایی در جزایر بالئارس در اسپانیا است که حضوری فعال و مشهور در تولید موسیقی و جذب گردشگر موسیقی پسند سبک چیل آوت و هاوس در جهان را دارد. جزیرهای صخرهای با سواحل و کلابهای معروفش در دنیا و آزادیهای منحصر بفردش که پر از تفریحات دریایی و شادی و بازی و رقص و آواز و… است. هویت بخشیدن به این مکان زیبا کاری است که سازندگان به خوبی از عهده آن برآمدهاند و همچنین هویت متمایزی که برای شخصیتها قائل شدهاند.
سریال White Lines، شهر «ایبیزا» را تحت کنترل دو خانواده مافیایی و ثروتمندی که کلابها و مواد مخدر و سایر چیزها را اداره میکنند نشان میدهد. خانواده «کالافات» محور اصلی اتفاقات است و «الکس» و «مارکوس» در کلابهای آنها بهعنوان دی جی فعال هستند. «مارکوس» که همراهبا دوستش «آنا» و الکس از منچستر وارد ایبیزا شده همیشه در جایگاه تحقیر نسبت موقعیت الکس است و این موضوع طی داستان حوادث بعدی را رقم میزند.
پدر خانواده «کالافات» وقتی میفهمد جسد «الکس» در زمینهای او پیدا شده به پسرش «اوریول» و همسرش «کونچیتا» ظن میبرد. «اوریول» خود بهعنوان مظنون انگیزههای زیادی برای قتل «الکس» داشته است. «الکس» عاشق دختر کالافاتها «کیکا» بوده و در این بین مادر کیکا «کونچیتا» نیز نقش مهمی ایفا میکند.
«الکس» علاوهبر اینکه با «کیکا» ارتباط عاشقانه ای پیدا میکند با «کونچیتا» نیز وارد رابطه میشود. «اوریول» ازینکه مادر و خواهرش تحت تاثیر رابطه با الکس هستند دچار خشم و نفرت از «الکس» میشود. «اوریول» نیز رابطه ای خاص با مادر خود دارد و این موضوع که الکس با مادرش وارد رابطه شده او را آزار میدهد. این خانواده (کالافات) یک بادیگارد و راننده به نام «بوکسور» دارد که تحت فرمان پدر خانواده دنبال قاتل «الکس» است.
زویی با وارد شدن به ایبیزا در خانه «مارکوس» اقامت میکند و در پی یافتن حقیقت مرگ برادرش «الکس» اتفاقی با «بوکسور» همراه میشود. همراهی که به رابطهای خارج از کنترل و عاشقانه ختم میشود. «زویی» بهعنوان شخصیت اصلی فیلم زنی است که شوهر و فرزند خود در انگلیس را رها کرده و معمای مرگ برادرش بیشتر بهانه ای شده تا او نهتنها به گذشته سفر کند بلکه سفری در درون خود میآغازد که حاصلش شناخت خویشتن واقعی و رها از بندهای روزمره جهانش است.
او که در نوجوانی طعم مرگ برادرش الکس را چشیده، مشکلات روحی فراوانی را سپری کرده تا زندگی نرمالی داشته باشد. «زویی» از یک مادر وظیفه شناس و پایبند با شغل کتابداری در منچستر، ناگهان خود را در جزیرهای آزاد و رها از قید و بند و محیطی متفاوت با زیستش میبیند. این مواجهه از جنس تضاد را کارگردان «الکس پینا» به خوبی تصویر میکند.
جاییکه وقتی پس از بیست سال جنازه برادرش را پیدا میکنند و او در تقلای یافتن راز مرگش، همسرش را راهی منچستر میکند تا خود تنها به این راه پا بگذارد. او تازه یاد میگیرد زندگی را زندگی کند و تازه با جهان عجیب و غریب و بی پروای الکس روبهرو میشود. شاید اگر کارگردان در بررسی قتل ظرافت معمایی بیشتری به کار میبرد و همینطور منطق دراماتیک و علت و معلولی حوادث را بیشتر رعایت میکرد ما با تغییرات شخصیت «زویی» و زوایای پنهان و تاریک شخصیت او بیشتر همراه میشدیم.
اساسا قوس شخصیتی، متحول شدن یا سفر درونی یک شخصیت در طی یک داستان است. اگر یک داستان دارای قوس شخصیت باشد، شخصیت فرد در آن به تدریج و در پاسخ به تغییر تحولات داستان تغییر میکند و متحول میشود. ما برای رسیدن به تکامل شخصیت «زویی» که امری لازم و به منظور جان بخشیدن به شخصیت ضروری است باید به عمق و اهداف او نفوذ کنیم. تکاملی که نشان داده میشود اما برای مخاطب عمیق و تکان دهنده نیست. اما روابط شخصیت با اینکه طی ده قسمت موشکافی میشود و به خوبی پرداخت شده اما بعضا دلایل مکفی برای کنش یا واکنش عاطفی را در بَر ندارد.
اینکه شخصیتها که هستند و چگونه تغییر میکنند بر مبنای روابطی است که آنها دارند یا داشتهاند. ترکیب و اطلاعاتی که باید قطره وار به مخاطب تزریق و چرایی ماجرا برای او شرح گردد. ترکیب شخصیت ها در هر رابطه بهخودی خود یک داستان است، و فیلمنامه نویس با انتخاب خصوصیتهایی که شخصیتها را به یکدیگر میرساند و همچنین بینشان تضاد ایجاد میکند باید این ترکیب را به حداکثر برساند.
بعد از زویی،شخصیتی که همه اتفاقات و حوادث و تمامیت فیلم بر وجود او خلق میشود شخصیت «الکس» است. شخصیتی که فقط در فلش بکها حضور دارد. «الکس» شخصیتی هنجار شکن، بدون چهارچوب، زیاده خواه و آنارشیگر است. او در منچستر با سه تا از دوستانش (مارکوس،آنا و دیوید) بهدلیل فعالیت زیرزمینی بهعنوان دی جی در کلابهای غیر قانونی و نامتعارف بازداشت شده بود و این محدودیتها و همچنین سخت گیریهای پدر الکس بهعنوان یک پلیس او را از منچستر و انگلیس بیزار کرده بود. الکس که قانون و حد و مرز را بر نمیتابید، تصمیم گرفت فعالیت موسیقی خود را بهعنوان یک پلیر معروف در سرزمین آزاد و رهای «ایبیزا» شروع کند.
سریال در فلش بکهای خود به ماجرای ورود او و دوستانش به «ایبیزا» و شهرت و سپس مرگ او میپردازد. چیزی که در این فلش بکها مشهود است شباهت شخصیتی الکس با کاراکتر معروف فیلم A Clockwork Orange (پرتقال کوکی) اثر «استنلی کوبریک» یعنی الکس «مالکوم مک داول» است. در آن فیلم (پرتقال کوکی) الکس شخصی روانی است که از دزدی، تجاوز به عنف و آزار و اذیت دیگران بهشدت لذت میبرد بهطوری که این را شغل و وظیفه خود میداند.
او عاشق بتهوون است و هنگام گوش دادن به موسیقی بتهوون دربارهٔ کشتار و خونریزی رؤیا پردازی میکند. پاتوق او و دوستانش کاروا میلک بار است و معمولاً بعد از شرارتهای روزانه به آنجا میرود و تا شب آنجا میماند. او همواره خود را بالاتر از دوستان خود میبیند و به زنان تنها به چشم یک وسیله برای ارضای جنسی مینگرد. الکس بعد از کشتن یک زن میانسال به کانون اصلاح نوجوانان میرود و به ۱۴ سال حبس محکوم میشود. او بعد از آزاد شدن از سوی خانواده و دوستان رانده میشود همچنین توسط مردی که همسرش توسط الکس مورد آزار و اذیت قرار گرفته بود، آسیب میبیند. الکس درنهایت تحت فشار روانی قرار میگرد و اقدام به خودکشی میکند.
شباهتهایی که میتوان بین الکس (خطوط سفید) و الکس (پرتقال کوکی) جدا از شباهت ظاهری و گریم و گاهی قابهای یکسان و حتی اسم، نام برد: یکی عنصر موسیقی کلاسیک است که بین این دو شخصیت مشترک است. الکس در خطوط سفید در ورود به ایبیزا از عشق و علاقه اش به موتزارت میگوید و استفاده از این نوع موسیقی چه در جهت ارتباط با دیگران و چه در موسیقیهایش کاربرد داشت.
دیگر خصوصیت مشترک این دو، رفتار آنارشی گر، جنون وار و خارج از عرف هر دو شخصیت است که در هر دو فیلم باعث مطرح شدن خود کاراکتر در جامعه و به بار آمدن پیامدهای ناگوار است. خصلت مشابه بعدی این دو کاراکتر، نگاهِ خود برتر بینی و ضمیر نیمه هشیار آنها در موقعیتها ورفتار با اطرافیان است که به طرزی افراطی پرورده میشود. تصرفهایی که در هردو فیلم توسط این دو صورت میگیرد و اوهامی که در قالب از خود بیخود بودن شکل میگیرد در راستای همین خصوصیت است.
دیگر ویژگی مشابه هردو، شخصیتی با نمادی از یک انسان خشونت طلب و بزهکار است که خشونت برایشان لذت بخش است. آنها هر کاری دلشان میخواهد میکنند و از اراده و اختیار آزاد خود لذت میبرند.شاید هم خشونت بخشی از طبیعت آنهاست و اینکه خشونت در همه ما کم و بیش هست و در شخصی مثل الکس این خشونت بیشتر است. هر دو تا سرحد جنون رفتارهای رادیکال خود را ادامه میدهند تا جاییکه دیگر نمیتوانند از زندگی لذت ببرند. خشونت چیزی است که نمیتوان آن را کتمان کرد و باید از راههای منطقی کنترل شود نه راههای زیانبار و اگر اینطور نباشد ممکن است بشر با مشکلات جدی روبهرو شود. هر دو الکس بهای سنگین این موضوع را به نحوی میپردازند.
کارگردان برای پرداخت به شخصیت «الکس» در سریال «خطوط سفید» از شیوه بازگشت به گذشته Flashback به خوبی استفاده میکند. یکی از مزیتهای این روش استفاده از خاطرهای واضح از رویدادی در گذشتهی شخصیت است که در آن ما رویداد گذشته را نمیبینیم، بلکه ما واکنش شخصیت را با یادآوری آن رویداد میبینیم. ما از حالت شخصیت میفهمیم که آن رویداد خوشایند، هراسناک، آرامبخش یا... بوده است.
همچنین کارگردان با ارائه اطلاعات ضروری در فلش بک به درک حقایقی که کنش داستان از آنها آغاز میشود کمک میکند. گفتوگو، بازگشت به گذشته، افکار شخصیتها، جزئیات پسزمینه یا روایت داستانی از جمله ابزارهای مورد استفاده برای ارائه ی اطلاعات به مخاطب هستند که کارگردان از آن استفاده میکند. اما نتیجتا افراط در استفاده از فلش بک مخاطب را خسته و از جذابیت فیلم میکاهد. شاید معمایی بودن از این نظر که قتل «الکس» کار چه کسی است و چجوری انجام شده، ما را به خوبی تا پایان همراه کند، اما این همراهی بیشتر از کشف معما بهدلیل جذابیتهای کاراکتری و شخصیتها و پیرنگهای فرعی است که چاشنی جذاب درام را در خود دارد است.
فیلم از نظر طراحی صحنه،فیلمبرداری، و نورپردازی به خوبی در جهت القای اتمسفر و فضای محیط کار کرده است. اما سریال برای آنچه که روایتی درست را که همه عناصر نمایش را درکنار هم قرار میدهد، به اندازه کافی محکم نیست. از افشاگریهای نیمه پخته در مورد هویتهای شخصیتی فرعی که باعث جلب توجه از راز جالب قاتل میشود، تا درهم تنیدگی زمانی و پیچیدهگی که باید درنهایت فاش کننده راز پایانی باشد. تقریباً گویی که این نمایش فقط از زمان گذشته است و همه اینها بدان معنی است که خطوط سفید دقیقاً از عظمت سقوط میکند و به درخشانی دیگر سریالها نمیرسد.
از نمونههای موفق ساخته شده که در پایان معمای خود راز قتل را به خوبی عیان و بیان میکند میتوان به سریال Big Little lies (دروغهای کوچک بزرگ) اشاره کرد که این سریال (خطوط سفید) در پاره ای موارد مشابه در درام به آن سریال شبیه میشود. در آنجا نیز ما ابتدا کنش قتل را میبینیم اما پیدا کردن قاتل تا انتها رازی است که با پایان بندی خوب سریال با منطقی دراماتیک فاش میشود. موضوعی که در خطوط سفید با وجود شوکه شدن اما بهدلیل مقدمه چینی ضعیف،تاثیر گذار نمیشود.
(خطوط سفید) از بابت پرداخت بیش از حد به پلاتهای فرعی بی تاثیر در معمای داستان و محول کردن بیش از اندازهی همهی تعلیق و روایت به گذشته ضربه میخورد. آسیبی که از پلات سریال بر میآید. اساسا پلات در اصطلاح ادبیات داستانی و ادبیات نمایشی، به توالی منظم اعمال و حوادث داستان که مبتنی بر رابطه علت و معلولی است، اطلاق میشود. در یک اثر داستانی ممکن است علاوهبر پیرنگ اصلی، یک یا چند پیرنگ فرعی نیز وجود داشتهباشد. پِیرنگ در اصل متعلق به نقاشی است و معنی آن، طرح اولیهای است که نقاشان میکشند و سپس تکمیلش میکنند.
درست است که ما با مشکلات زندگی زناشویی «مارکوس» و «آنا» و همچنین مصائب «کیکا» با خانواده اش، «خانواده مارتینز و پسرش»، رابطه عاشقانه «بوکسور و زویی»، رابطه «کونچیتا با همسر و پسر و کشیش»، ارتباط تصویری بین «زویی و روانشناسش»، داستان باند قاچاق رومانیاییها با «مارکوس»، حضور پدر زویی بهعنوان یک پشتیبان و حلال و درنهایت مرگ او و دیگر پیرنگهای فرعی روبهرو میشویم اما مطرح کردن این پیرنگها در حد همان طرح اولیه میماند و به تکمیل و طرح پایانی ختم نمیشود. چرا که از ابتدا المانهای کار گذاشته بهعنوان تفنگ چخوف، مشقی از آب در میآید.
اینکه «مارکوس» بهدلیل تحقیر زیاد از طرف «الکس» دچار کمبودهای درونی زیادی شود و با فهمیدن رابطهی بین «الکس» و عشقاش «آنا» ضربه نهایی را به الکس بزند کمی توی ذوق میزند. «الکس» تمام درآمد و پولی که در ایبیزا از کلابها و برنامه هایش بهدست میآورد را در اقدامی عجیب آتش میزند و همین موضوع سنگ بنای انتقام «آنا» و «مارکوس» و قتلش میشود. قتلی که نشانه هایش به خوبی در قسمتهای ابتدایی کاشته نمیشود. اساسا نشانهگذاری هر رویداد در گذشته و رمزگشایی آن نشانه در آینده، ارتباط علت و معلولی پیدا میکند. اگر نشانهها بدون رمزگشایی رها شوند، نشانهها تنها کارکرد نمادین در تصویر خواهند داشت و در روند روایت داستان، حکم «مدلولِ بدونِ دال» را ایفا خواهند کرد.
در اینجا پیرنگ نقل حوادث است، اما نقلی که در آن وجود رابطهٔ علت و معلولی اهمیتی خاص دارد. «الکس مُرد و سپس زویی کمال یافت» داستان است، اما «الکس کشته شد و سپس زویی از افسردگی و تنهایی به سمت زندگی در لحظه رفت.» پیرنگ است، زیرا ضمن آنکه ترتیب تقدم و تأخر رخدادها در آن حفظ شده، رابطهٔ علّی دو رخداد نیز در آن بیان شده است. سریال از نبود صحنههای حاوی پیامد نیز رنج میبرد، جاییکه باید مخاطب را میخکوب و نفس اش را حبس کند وجود ندارد.
شاید در بازدید عکس ها در آخرین پارتی الکس، ما از خشونت و شخصیت روانی الکس جا بخوریم اما صحنهی پیامدی که اصولا باید پس از لحظهای که به لحاظ دراماتیکی در اوج است اتفاق بیافتد و به شخصیتها و همچنین مخاطب فرصت بدهد که شوک، درد، یا لذت آن لحظه را هضم کند اتفاق نمیافتد. آسیب دیگری که فیلمنامه از آن برخوردار است، داستان پسزمینهی مهمی است که گویی بهصورت غیرعمد یا با زور ارائه شده. چرا که زویی میتوانست زودتر از اینها بهدنبال قاتل برادرش باشد و صرفا پیدا کردن جنازه بعد از بیست سال انگیزه جدی برای این کار نیست.
همچنین تأخیر در یافتن پاسخ برای صورت مسئلهای که سریال مطرح میکند تنش را تا حدودی از بین میبرد. تماشاگر پیشبینی میکند که رویدادهای خاصی رخ خواهد داد، و تنش ترس و امید از آن پیشبینی ایجاد میشود و بیصبری مخاطب را باعث میشود. همینطور کاراکتر «مارکوس» که به خوبی معرفی و طراحی میشود اما بهطور غیر موازی و در تقابل با کنش قتل مرتبط میشود. به بیان دیگر، شخصیتهای داستان فرعی باید در لایهای موازی، یا در تلاشهای قهرمان به او کمک کنند یا آغاز کننده ی آن تلاشها باشند، یا این تلاشها را پیچیده کنند، یا با آنها مقابله کنند.
اگر از این ایرادات بگذریم، میتوان به نقش تأثیرگذار موسیقی در این فیلم اشاره کرد. «الکس پینا» بهعنوان خالق این سریال در تجربه موفق قبلی خود یعنی سریال «خانه کاغذی» یا La Casa De Papel نیز از موسیقی استفاده به جا و خاطره انگیزی کرده بود. موسیقی تیتراژ ابتدایی، موسیقی متن زیبا و همچنین استفاده از ترانه بلاچاو Bella Ciao تاثیری شگرف در مخاطبان و جذابیت سریال داشت. این سریال نیز با این دید که به موسیقی در روند داستانی فیلم و سرنوشت چند دی جی جوان میپردازد، از موسیقی در راستای هویت بخشیدن به مکان و اتمسفر سریال استفاده خوبی میکند.
از نکات مثبت دیگری که اثر گذار بر روند سریال و جذابیتاش است، نوع تدوین ریتمیک و موازی سریال است. در تدوین ریتمیک نماها را میتوان براساس موسیقی متن فیلم بر هم برش داد. نماهای طولانی با ماندگار زمانی بسیار(تمپو) اساس برش دادن نماها را شکل میدهد. در نماهای این سریال در لابلای متن، از ریتم موسیقی برای برش دو نما ملاک قرار میگیرد. در این تدوین، ریتم و ضرب موسیقی، مدت زمان حضور نما را مشخص میکند.
همچنین استفاده دیگر کارگردان از مدل تدوین موازی جهت نشان دادن دو واقعه در موازات یکدیگر است. کارگردان در دو باره زمانی متفاوت و در دو ورژن متفاوت حضور بسیاری از کاراکترها را نشان میدهد. نسخهای از جوانی شخصیتها در اواخر دههه نود میلادی و ورژن امروزی آنها. بدین شکل که به منظور افزایش هیجان و تأثیرگذاری فیلم برش از نمایی به نمای دیگر و از زمانی به زمان دیگر حتی در یک مکان انجام میگیرد که میتواند حتی همانند سازی بین دو رویداد نامربوط را حاصل شود.
شاید شما حین تماشای این سریال احساس مشابهی دریافت میکنید از شادیها، غمها، لذتها، خشمها و تجربههای عجیب. بعضا هم لحظاتی از درخشش سکانسها و صحنهها وجود دارد که کاملاً هیجان انگیز است و شما را به وجد میآورد، اما یکجایی به نظر میرسد که این حسها و عوالم، زودرس است و از بین میرود. دیدن حکایت شخصیتها بستگی به حال خودتان نیز دارد، خطوط سفیدی که میتواند یک آن شما را از واقعیت اکنون رها کند و به عالم غیر واقعی و خیال رویا ببرد. گویی انگار حالی وجود نداشته است.
برای کسانی که خطوط سفید مغزشان را روشن کرده است زمان حال چیز خنده داری است. اصولا نمیتواند وجود داشته باشد. به مجرد اینکه از آن آگاه میشوند، سپری میشود و دیگر حال نیست. این طوری آنها مدام در گذشته زندگی به سر میبرند، حتی هنگامیکه در حال رویاپردازی درباره آینده باشند. از رویا پردازی نمیترسند چرا که هر چقدر رویاها عجیب باشن ممکن است آنها را به آدم دیگری تبدیل کنند.
این تغییر برای زویی در پایان بندی سریال میافتد. او با اینکه همسر و دخترش میفهمند که خیانت کرده و با «بوکسور» رابطه عاشقانه برقرار کرده سعی در نجات زندگی روزمره و معمولی قبلیاش نمیکند. زویی حتی پدرش را درست نشناخته بود و با مرگ پدرش توسط «بوکسور» نیز کنار میآید. میفهمد برادرش آنطور که فکر میکرده مظلومانه زندگی نکرده و به قتل نرسیده است.
او حتی شناخت درستی از الکس نداشته است. الکسی که به همه آسیب رسانده است، خواهر و پدرش را رها کرده، دوستانش را تحقیر و کوچک کرده، به عشق اش کیکا خیانت کرده، با نامزد دوستش «آنا» رابطه برقرار کرده، حتی «اوریول» برادر کیکا را باتوجهبه احساسش به مادرش تحقیر کرده ، دیوید را درگیر اعتیاد کرده و درنهایت همه زحمات دیگران را آتش زده وسوزانده و خود را نیز در این منجلاب غرق کرده است.
همه این اتفاقات انگار در جهت تغییرات شخصیت زویی حادث شده است. نهتنها زویی که سایر ساکنان ایبیزا دیگر آن آدم بیست سال پیش سابق نیستند. «مارکوس» و «آنا» از کشتن الکس پشیمان اند و «دیوید» از اعتیاد شدید به ذن و مراقبه روی آورده و «کیکا» دیگر آینده را در بازیگری و زندگی در آمریکا نمی داند و در ایبیزا میماند و درنهایت «زویی» بعد از ورود به «ایبیزا» دگر آن آدم سابق نیست.
سرخوشی ها حد دارند و حتی مهمانیها و پارتیهای آنچنانی و خطوط سفید (اسم سریال اشاره به خط کردن کوکایین و استعمال آن) کارکردی لحظه ای دارند و درنهایت این حقیقت است که روزی برملا میشود. بهدست آوردن حقیقت تاوان دارد و ظاهر واقعیت با باطن آن یکی نیست و آنها که گذشته را به خاطر نمیآورند، محکوم به تجربهی آن هستند. به نقل از شوپنهاور: وقایع خوش زندگی مثل درختان سبز و خرمی است که وقتی که از دور نظارهشان میکنیم خیلی زیبا به نظر میرسند ولی به مجرد آنکه نزدیکشان شده و در داخلشان میرویم زیبائیشان هم از بین میرود. شما در این موقع نمیتوانید بفهمید زیبائیش به کجا رفته،آنچه میبینید چند درخت خواهد بود و بس.