«وقتی آنها ما را میبینند» از تازهترین محصولات نتفلیکس در ادامه سریالهای واقعگرای این شرکت منتشر شده است. با میدونی و نقد این فیلم همراه باشید.
در همین ابتدای کار مجبورم تذکر بدهم که سریال When They See Us «وقتی آنها ما را میبینند» بینهایت تلخ است. اگر حال و روز خوشی ندارید یا بهدنبال فیلم و سریالی سرگرمکننده میگردید مطلقاً سمتش نروید. این مینیسریال چهار قسمتی توانایی دارد خوشحالترین آدم شهر را زمین بزند و اندوهگین کند. در عین حال جذابیتها و ظرافتهای بسیاری در ساختش وجود دارد که اجازه نمیدهد بهسادگی از آن بگذریم و نادیده بگیریمش. میزان تاثیرگذاریاش علاوهبر آنکه به واقعیت هولناک اقتباس شدهاش بازمیگردد به ظرافتها، فیلمنامه و کارگردانی خوب سریال هم ارتباط دارد. این سریال درباره یک جنایت است اما با سریالی جنایی صرف مثل شکارچی ذهن روبهرو نیستید. جنایتی وابسته به سیاهپوستها یا بهتر است دقیقتر بگوییم در پارکی که سیاهپوستها در آن رفتوآمد دارند. مسئله سیاه و سفید حتی در این روزها که آمریکا رئیسجمهوری سیاهپوست را پشت سر گذاشته است هنوز حل نشده است. البته زمان سریال به آوریل ۱۹۸۹ بازمیگردد اما اینکه درباره سیاهها سریالی ساخته شود خود دلیلی برای حل نشدن این نزاع تاریخی است. در چند سال گذشته شاهد فیلمها و سریال ها متعددی در ارتباط با سیاهها بودهایم. کتاب سبز یک نمونه نزدیک است که برنده اسکار هم شد. نژادپرستی موضوعی است که ناگهانی از بین نخواهد رفت چرا که ریشه در ذهن یک جامعه دارد. همانطور که خشونت علیه زنان موضوعی است که نیاز به فرهنگسازی گسترده دارد و با گذر نسلها امکان اصلاح و بهبودش وجود دارد. «وقتی آنها ما را میبینند» با محوریت خشونت علیه زنان و موضوع سیاهپوستان شروع میشود. پس اگر تبعیض و نژاد پرستی ذهنتان را قلقلک میدهد دیدن سریال بر شما واجب است.
«وقتی آنها ما را میبینند» با محوریت خشونت علیه زنان و موضوع سیاهپوستان شروع میشود. پس اگر تبعیض و نژاد پرستی ذهنتان را قلقلک میدهد دیدن سریال بر شما واجب است
این سریال در چند ژانر رفتوآمد میکند و به اصطلاح سریال تلفیق ژانر به حساب میآيد. در همین چهار قسمت گوشههایی از ژانرها و زیرژانرهای جنایی، دادگاهی، ملودرام و زندان را تجربه خواهید کرد. یکی از قدرتهای سریال فضاسازی در محلههای پایین شهر سیاه پوستان است. شکل ارتباط آنها و مشکلاتشان و نوع رفتوآمدها و زندگیکردنشان به خوبی به تصویر کشیده شده است. سبک زندگی که پیشتر در moonlight با آن آشنا شده بودیم. درکنار همه این موارد ایجاز سریال بدون آنکه بخواهد سرسری از کنار موضوعها رد شود قابل ستایش است. اگر وسوسه شدید که سریال را ببنید از همین لحظه به شما نوید میدهم که در اپیزود انتهایی به وجد خواهید آمد. احتمال دارد تغییرات ژانر در طول سریال کمی گیجکننده و آزاردهنده باشد اما تحملش برای رسیدن به اپیزود انتهایی ارزشش را دارد. در ادامه متن گوشههایی از اتفاقات سریال لو خواهد رفت.
داستایفسکی در جنایت و مکافات مینویسد: «مردم دروغ میگویند. اما عجیب آن است که دروغهای خودشان را هم باور میکنند.» دروغگویی با نقض عدالت پیوند دارد. وقتی کسی دروغ میگوید میتواند سرنوشت دیگری را تغییر دهد و همین باعث میشود مفهوم عدالت اجتماعی به خطر بیافتد، کسی به ناحق به زندان بیافتد یا محاکمه شود. سریال «وقتی آنها ما را میبینند.» به سبک فیلمهای جنایی شروع میشود. با پنج پسر سیاه پوست همراه میشویم و با آنها به پارکی بزرگ در مرکز شهر هارلم میرویم. آوریل ۱۹۸۹ است. از دور تصاویر مبهمی به ما نشان داده میشود و پس از آن به سرعت پلیس وارد میشود و همه فرار میکنند. پلیس بعضی از فراریها را دستگیر میکند. جنایتی در سیاهی شب رخ داده است. علیه یک زن سفیدپوست بیپناه. سریال طبق الگوی ژانر جنایی آغاز میشود با این تفاوت که انگار با یک قاتل خشن و هولناک روبهرو نیستیم. چند جوان سیاهپوست متهم به تجاوز شدهاند. هرچند طبق تصویری نیمهقطعی که ما دیدهایم جنایتی مرتکب نشدهاند. ادامه سریال برخلاف انتظار طبق الگوهای ژانر جنایی پیگیری نمیشود. در فیلمهای جنایی کارآگاهی بهدنبال پیدا کردن قاتل یا حقیقت میگردد. نمونه اعلای آن اقتباسهای متعدد از رمانهای آگاتا کریستی است. کارآگاههایی که بسیار محبوب هم شدهاند مثل پوآرو و خانم مارپل. دلیل این محبوبیت آن است که از اصل یافتن حقیقت کوتاه نمیآیند. آنچه در ادامه سریال رخ میدهد که باعث غافلگیری است تغییر تصور ما از ژانر جنایی است. با سریالی مواجهیم که برخلاف فیلمهای کارآگاهی، پلیس در تلاش است تا هر طور شده روایتی دروغین ساخته و پرداخته کند. پلیس بهجای یافتن مدرک بهدنبال مدرکسازی است. ایدهای که مشخصاً شاهکار سینمای کرهجنوبی را یادآوری میکند: خاطرات قتل ساخته بونگ جون هو. در خاطرات قتل کارآگاه کرهای در نیمه ابتدایی فیلم سعی میکند با شکنجه دادن و جعل مدرک (ایده عکاسی از کف کفش متهم را به خاطر بیاورید.) آنکسی را که تصور میکند قاتل است مجازات کند. درواقع کارآگاه تا لحظه انتهایی فیلم بهدنبال کشف حقیقت نیست بلکه بهدنبال عقدهگشایی از خشونت ذهنی خودش است. عقده گشایی آن لغتی که است که ما را به مفهومی بسط داده شده در سریال پیوند میدهد.
با سریالی مواجهیم که برخلاف فیلمهای کارآگاهی، پلیس در تلاش است تا هر طور شده روایتی دروغین ساخته و پرداخته کند. پلیس بهجای یافتن مدرک بهدنبال مدرکسازی است
خبر تجاوز و کتک خوردن زن سفید پوست پخش شده است. زن سفید پوست دیگری (که به نظر میآید بهشدت حامی حقوق زنان است.) مسئول پیگیری پرونده شده است. هر چند به زور این مسئولیت را به چنگ میآورد. در کلامش مدام از «آنها» استفاده میکند. آنها به این زن تجاوز کردهاند. آنها آشوب کردهاند. آنها کتک زدهاند. چطور کسی که وظیفهاش یافتن حقیقت است اینچنین خشم خود را در کلمات و کنشهایش میریزد و عدالت را تکه و پاره میکند؟ او آنقدر بر ایده ذهنی خود تعصب دارد که حتی وقتی تطابق دی ان ای اسپرم پیدا شده در صحنه جرم منفی است باز هم بر مجرم بودن پنج جوان تاکید میکند. به کلمه کلیدی خاطرات قتل بازگردیم. با یک عقدهگشایی مواجهایم. عقدهگشایی زنان از تجاوزگران. عقدهگشایی سفیدپوستان از سیاهپوستان. دعوای بازپرس و مضنونها تبدیل میشود به جدال بین سیاه و سفید. تلاشی تاریخی برای به حاشیه راندن سیاهپوستان و کنترل کردنشان دوباره آغاز میشود. مهم نیست دقیقاً چه کسی مرتکب جرم شده است. آنها سیاهاند و فرصتی برای به حاشیه راندنشان به وجود آمده است. بلاخره یکی از «آنها» تجاوز را انجام داده است. دونالد ترامپ هم که طرفدار محاکمه پنج تاییهای سنترال پارک است پس نیازی به شک کردن وجود ندارد. سیاهها در یک ویژگی مشترکاند. آنها به جز خودشان حامی ندارند. برای همین است که اینقدر با هم متحدند.
بگذارید مکثی بر خشونتهای علیه سیاهپوستان داشته باشیم و سراغ یک آغوش برویم. آغوشی دلچسب در قسمت پایانی. کوری با خبر شده که برادر تغییرجنسیتدادهاش مرده است. زمین و زمان بر سرش خراب شده است. بهترین سالهای زندگیاش را که میتوانست با برادر بگذراند در زندان هدر داده است. در زندان هر کس که رسیده ضربهای به او زده و فشاری به او آورده است. به پیشنهاد دوستی به سلول انفرادی رفته و مدام خیالپردازی کرده و حسرت خورده است. حالا برادرش را از دست داده و کاسه صبرش پر شده است. نگهبان سفید پوست سراغش میآید تا جلویش را بگیرد. طبق الگو تصور میکنیم که قرار است با خشونت، خشم کوری را کنترل کند اما نگهبان کوری را در آغوش میکشد. همه فریادهای او را در آغوشش آرام میکند. بعدها تعریف میکند که پسری دارد و تصور میکند اگر روزی بلایی سرش آمد دوست دارد کسی مثل خودش پیدا شود که به او کمک کند. عنصری که باید دنبالش گشت در همین ایده خودش را نشان میدهد. همدردی. آنچه میتواند نزاع بین سیاه و سفید را به آغوشی گرم تبدیل کند همین همدردی است.
در تمام طول سریال چشم به راه یک نه قاطع هستیم. یک مخالفت قطعی که نجاتبخش باشد اما «نه گفتن» در سیستمی که مدام به تو فشار میآورد سختترین کار جهان است
چرا این پنج جوان به این وضعیت میرسند؟ این پرسش را میتوان تعمیم داد به اینکه چرا سیاهپوستها در طول سالیان در آمریکا به حاشیه رانده شدند؟ میشود پرسش را گستردهتر کرد. چرا تبعیض همیشه وجود دارد؟ همه تقصیر بر قدرت حاکمه است یا مظلوم هم به شکلگیری تبعیض کمک کرده است؟ اجازه بدهید سراغ بخشی از سریال برویم. پدر آنتران از پلیسها قول گرفته اگر پسرش اعتراف کند میتواند به خانه برود. به اتاق بازجویی میرود و به پسرش میگوید: «هر کاری گفتن بکن.» بعد سر آنتران داد میزند تا مجبورش کند دروغ بگوید. در این صحنه با یک الگوی ظلم خودخواسته مواجهایم. پدر آنتران برای خود و پسرش ظلم را میخرد. او همیشه نسبت به پلیس و دولت در موضع پایینتری قرار میگیرد زیرا تصور میکند که باید هرچه را که دیگران میگویند عمل کند تا کسی به او و خانوادهاش ضربه نزند. در حقیقت سالها به حاشیه رانده شدن اعتماد به نفس او را از بین برده است. نوعی به حاشیه راندن خویش بهدلیل ترس از مواجه با دیگری. در این بخش با یک «هر کاری میگن بکن» مواجهیم که روح سریال است. بعدتر سایر بچهها هم تصمیم میگیرند حرف گوش کنند. ریموند در قسمت سوم وارد پخش مواد مخدر میشود چون روحیه مبارزهاش را از دست داده است. کوری در قسمت پایانی از همه حرفشنوی دارد. کتک میخورد اما اعتراض نمیکند تا اوضاع بدتر نشود. خود را محتاج هیات منصفه میداند تا به او آزادی مشروط بدهند. آن «هر کاری گفتن بکنِ» ابتدای دوران بلوغشان در تمام طول زندگی ریشه میدواند. در تمام طول سریال چشم به راه یک نه قاطع هستیم. یک مخالفت قطعی که نجاتبخش باشد اما «نه گفتن» در سیستمی که مدام به تو فشار میآورد سختترین کار جهان است. یک بازی فرمی در قسمت پایانی با مفهوم نه گفتن میشود. مقایسه وضعیت کوری اگر نه گفته بود و پیش معشوقهاش میماند با واقعیت. او خیال میکند که معشوقهاش به سلولش آمده و خیال میکند که همراه دوستانش به پارک نرفته است. بعد در سلول باز میشود و با معشوقه به پارک میرود. این صحنه استعاری شاید دلیلی برای حفظ روحیه کوری در سلول باشد. یک تصویر رویاگونه که از تاریکی سلولش نجاتش میدهد. نوع بازی کوری و معشوقهاش در شهربازی خالی باتوجهبه شکل حرکت دوربین و حرکت کاراکترها به پرواز شباهت دارد. یک لحظه خوشی است که در تمام این سالها از او دریغ شده و حالا در خیالش میتواند تصورش کند. ایدهای که مرا به یاد تخیلات خالد در رمان همسایهها نوشته احمد محمود انداخت. خالد هم برای رها شدن از تاریکی سلول انفرادی به سیاهچشم فکر میکند. به لحظه باز شدن در سلول و دیدن دوباره چشمان سیاه چشم. در قسمت پایانی سلول نقش مهمی ایفا میکند. سلول هوای گرمی دارد. نور کمی دارد. تنها یک پنجره کوچک دارد که نور کمی به دیوار تیره میتاباند. سقف بلند سلول حس تنهایی کوری را پررنگتر میکند. تنها راه ارتباط کوری با جهان اطراف محدود میشود به دریچه زیر در که هر از گاهی نگهبان برای او غذا میآورد و با او صحبت میکند. فصل سلول انفردای در قسمت پایانی از منظر کارکرد خلاقانه صدا هم قابلتوجه است. دیالوگ سرنوشتساز «بریم پارک» که گاهی با فلشبک تصویری همراه میشود و گاهی هم به همان کارکرد صدا بسنده میشود. رویاهای سرکوبشده کوری هم در آن سلول با استفاده از بسکتبال با کاغذهای مچاله به تصویر کشیده میشود. آن سلول استعارهای از وضعیتی است که در طول سریال در آن گیر کردهاند. پنجتاییهای سنترال پارک در یک وضعیت خفقانآور گیر افتادهاند و چارهای جز صبر و امیدوار ماندن ندارند.
کلمه امید ما را وصل میکند به یکی از به یادماندنیترین فیلمهای زیرژانر زندان یعنی رستگاری در شاوشنگ ساخته فرانک دارابونت. قسمت پایانی سریال را میتوان نسخه دومی از رستگاری در شاوشنگ در نظر گرفت. الگو کاملاً مشابه است. کسی به اشتباه در زندان افتاده است. در زندان به او فشارهای زیادی میآيد. اما او سعی میکند امیدوار بماند و درنهایت مجرم واقعی اتفاقی سر و کلهاش در سریال پیدا میشود و اعتراف میکند و باعث آزادی متهم میشود. شاید کوری بارها به کشتن خود فکر کرده باشد اما استقامت و صبرش که حاصل امید داشتن به چیزی است او را زنده نگه میدارد تا درنهایت موفق شود که از زندان خارج شود. همانطور که خواهر کوین در ملاقاتی که با او دارد پس از تعریف قصه خود که در آن امید ایده اصلی است از کوین میخواهد که امید خود را پیدا کند. او میگوید یوسف امیدش را در اسلام پیدا کرده تو هم امید شخصی خودت را پیدا کن تا بتوانی دوام بیاوری. امید در جای جای سریال حضور دارد. آنها به این دلیل در ابتدای بازجویی راضی به دروغ گفتن میشوند که تصور میکنند اگر حقیقت را بگویند و بر آن پافشاری کنند نجات پیدا نخواهند کرد. در حقیقت آنها به خودشان و حقیقت، امید و باور کافی ندارند.
کلمه امید ما را وصل میکند به یکی از به یادماندنیترین فیلمهای زیرژانر زندان یعنی رستگاری در شاوشنگ ساخته فرانک دارابونت. قسمت پایانی سریال را میتوان نسخه دومی از رستگاری در شاوشنگ در نظر گرفت
سریال «وقتی آنها ما را میبینند.» یک سریال تلفیق ژانر به حساب میآید. همانطور که صحبتش شد در آغاز (قسمت اول) شبیه به سریالهای جنایی است. با شروع دادگاه (قسمت دوم) رویکرد سریال از ژانر جنایی فاصله گرفته و به زیرژانر دادگاه ورود پیدا میکند. هر چند دادگاه نزدیکی زیادی به ژانر جنایی دارد و با آن در ارتباط است. با پایان قسمت دوم چرخشی عجیب در روایت سریال دیده میشود. سطح کشمکشها بهشدت پایین میآيد و خبری از جرم و جنایت نیست. وارد زندگی شخصی چهار کاراکتر میشویم و با اتفاقات کمکنشتر و معمولی آنها روبهرو هستیم. در قسمت سوم سریال به یک ملودرام تبدیل میشود. قصه نامادری ریموند و حوادثی که از پیاش رخ میدهد کاملاً در چارچوب ملودرام جلو میرود. قسمت پایانی مشخصاً یک اپیزود در زیرژانر زندان است. با همه قواعد آشنایی که از این زیرژانر سراغ داریم. قدرت نویسندگان فیلمنامه در پیاده کردن چهار ژانر در هر قسمت با حفظ وحدت درونمایه یعنی امید و تقدیر مثالزدنی است. این وحدت فقط در فیلمنامه خودش را نشان نمیدهد. نوع کارگردانی هم متناسب با قصه پیش میرود. دوربین روی دست کنترل شده با حرکتهای طراحی شده که به منطق واقعگرای سریال کمک میکند مؤلفه اصلی شکل کارگردانی است. شرکت نتفلیکس در دو سریال دیگرش «نارکوس» و «شکارچی ذهن» هم سراغ حوادث واقعی رفته است. در حقیقت سریالهای نتفلیکس در حال ساخت یک تاریخ تصویری تازه برای حوادث رخ داده شدهاند. بعید است در سالیان آینده اگر کسی به پابلو اسکوبار فکر کند تصویر سریال نارکوس از جلوی چشمش نگذرد. نوع کارگردانی در انتخاب شکل فیلمبرداری علاوهبر حرکاتهای دوربین به طراحی صحنه و انتخاب رنگها هم بازمیگردد. تقریبا تمام مدت فیلم رنگ آبی تیره و سیاه دربرابر نورهای شدید سفید قرار میگیرند که حس دوگانه امید و شکست از آن منتقل میشود. برای تصویرسازی رویا در اپیزود آخر شکل رنگ و نور به کل متفاوت میشود و انگار برای نخستین بار رنگهای قرمز و زرد شدیدی در تصویر ظاهر میشود. وقتی همه اجزای سریال به خوبی درکنار هم کار میکنند حسی عمیق منتقل میشود. اگر هر کدام از اجزا ساز خود را بزنند تلاش فیلمساز و عوامل به یک زورآزمایی تکنیکی تبدیل میشود.
چه چیز این جوانها را به هم نزدیک میکند. آنها مورد هدف ظلمی مشترک قرار گرفتهاند. هر وقت همدیگر را میبینند از ته دل همدیگر را در آغوش میکشند. شاید در کودکی به اجبار و از روی سادگی اعترافی دروغین کردند اما برای همیشه یاد گرفتند که از واقعیت دفاع کنند. آنها پناهی جز واقعیت خودشان در هستی ندارند. به چهرههای شخصیتهای واقعی در تیتراژ انتهایی دقت کنیم. غمی در چشمانشان موج میزند. آن نگاهها ما را هدف قرار دادهاند. ما که هر روز با تصمیمهای مختلفی از روی تعصب یا خودخواهی روبهرو هستیم و جرئت نه گفتن هم نداریم. سریال از ما قدرت نه گفتن را طلب میکند. آن نگاهها خیره به ما در جستجوی حقیقت ماندهاند.