نقد سریال What We Do in the Shadows - آنچه در سایه‌ها انجام می‌دهیم

نقد سریال What We Do in the Shadows - آنچه در سایه‌ها انجام می‌دهیم

سریال What We Do in the Shadows آنچه در سایه‌ها انجام می‌دهیم، کمدی خون‌ آشامی هجو‌آمیزی ساخته‌ی جامین کلمنت است. با نقد یکی از بهترین سریال‌های کمدی سال همراه میدونی باشید.

سریال What We Do in the Shadows، اقتباسی از فیلمی محبوب به همین نام است. تایکا وایتیتی و جامین کلمنت در سال ۲۰۱۴ به‌طور مشترک فیلم «آنچه در سایه‌ها انجام می‌دهیم» را کارگردانی کردند و خود نیز در آن به ایفای نقش پرداختند. مستند ساختگیِ هجوآمیزی که در سُنت آثاری مانند فیلم کالت‌شده‌ی  This is Spinal Tap «این اسپینال تپ است»، قرار می‌گرفت. فیلم زندگی شبانه‌ی گروهی از خون‌آشام‌های ساکن ولینگتون نیوزلند را در زمان معاصر روایت می‌کرد. تصویر زندگی روزمره‌ی خون آشامان سرزنده، وراج و پرجنب و جوشی که به‌نوعی نسخه‌ای هزل آمیز از جهان بی‌روح و ساکنِ خون ‌آشامان Only Lovers Left Alive «فقط عاشقان زنده ماندند» جیم جارموش بودند. جدل‌های همخانه‌ بودن مانند بحث بر سر شستن ظرف‌ها، گشت‌زنی شبانه در شهر برای یافتن قربانی، درگیری خیابانی با گرگ‌نماها، فصل جشن بالماسکه‌ی نامیرایان با حضور خون‌ آشام‌ها، زامبی‌ها و جادوگران، بخشی از فصل‌های مجزای فیلم را شکل می‌دهند.

باتوجه‌به ساختار اپیزودیک آنچه‌ در سایه‌ها انجام می‌دهیم و عدم روایت یک خط داستانی بهم پیوسته، پیش‌بینی ساخت اقتباسی تلویزیونی از آن دور از ذهن به نظر نمی‌رسید. سریال What We Do in the Shadows به کارگردانی کلمنت و تهیه‌کنندگی مشترک وی با وایتیتی، برای اولین‌بار در ۲۷ مارس ۲۰۱۹ از شبکه‌ی تلویزیونی FX، به‌صورت هفتگی به نمایش درآمد و فصل دوم سریال نیز در ده قسمت در ۱۵ آوریل ۲۰۲۰ منتشر شد. مقایسه‌ی زمان ۸۶ دقیقه‌ای فیلم اصلی با مدت زمان حدودی ۵ ساعته‌ی سریال، احتمالا برای بسیاری از طرفداران فیلم نگران کننده است. آیا سریال توانسته از جذابیت‌ و کشش لازم برای ۲۰ قسمت ۲۰ تا ۳۰ دقیقه‌ای برخوردار باشد؟ استقبال خوب بینندگان و توجه منتقدان به سریال باعث شد که FX، فصل سوم سریال را تمدید کند. بنابراین به نظر می‌رسد سریال تا به اینجا حداقل در جذب مخاطب موفق عمل کرده است. اما سؤال اصلی این است که کلمنت و تایتیتی تا چه اندازه توانسته‌اند ایده‌های اورجینال نسخه‌ی اصلی را بسط دهند و همچنین طرح‌ها و موقعیت‌های خلاقانه‌ی تازه‌ای بیافرینند؟

سریال با حضور گروهی جدید از کمدین‌ها، داستان‌های دیگری از چند همخانه‌ی خون آشام این بار در استتن آیلند نیویورک را روایت می‌کند. توانایی‌های محرمانه‌ی کاراکترها و همچنین شیطنت‌های دردسرساز روزمره‌ی آن‌ها، در اینجا نیز از عوامل جذابیت سریال است. سریال همچنین باتوجه به فرصت زمانی‌ مناسبی که در اختیار دارد، توانسته برخی از ایده‌های دوست داشتنی فیلم را بسط دهد. از جمله‌؛ سیاست‌های دردسرساز همخانه بودن برای شخصیت‌های خون آشام، منجر به موقعیت‌های بانمک متعددی شده است. چهار خون آشامی که قرن‌ها درکنار هم زندگی کرده‌اند، اما هنوز چیزهای زیادی از جهان پیرامون خود نمی‌دانند. مانند ناندور که خبر ندارد کشورش سال‌ها قبل از بین رفته است. سریال از مٰؤلفه‌ها و المان‌های فیلم اصلی بهره می‌برد. یک گروه مستند از زندگی چند همخانه‌ی خون‌آشام فیلم‌برداری می‌کنند. درواقع این نمایش یک مستند ساختگی از زندگی این افراد است. بسیاری از تک‌گویی‌های شخصیت‌ها با نمایش کلیپ‌های پراکنده‌ای همراه است که به‌صورت تصویری گفته‌های آن‌ها را برجسته می‌کند. 

سریال What We Do in the Shadows، افتباسی از فیلمی محبوب به همین نام است. سریال داستان چند همخانه‌ی خون آشام در استتن آیلند نیویورک را به شکل یک مستند ساختگی روایت می‌کند

خون آشام‌هایی که به شکل ناامیدانه‌ای در زمان گیر افتاده‌اند. عمارت بزرگ گوتیک آن‌ها با مبلمان‌های عتیقه، نقاشی‌های قدیمی و لباس‌هایی متعلق به قرن‌ها قبل آراسته شده است. اپیزود نخست سریال، بدون اتلاف وقت و با همان استراتژی فیلم، شخصیت‌های خون آشامی مجموعه را به ما معرفی می‌کند. شکل مستندگونه‌ی فیلم، پن‌های سریع دوربین، لحن شوخ‌طبعانه‌ی سرد و عاری از احساس، تصویربرداری شبانه، فضای مسحورکننده و همزمان کمیک خانه، تلاش خون آشامان برای برقراری ارتباط با دنیای آدم‌های عادی، در سریال نیز دیده می‌شود. همچنین چند اپیزود به‌صورت مجزا به رویارویی خون آشام‌ها با موجودات ماورایی دیگر نظیر جادوگران، زامبی‌ها، ارواح و گرگینه‌ها اختصاص دارد. یکی از جذابیت‌های اصلی سریال در پویایی روابط همخانه‌های مشنگ و ناسازگار آن نهفته است. کلمنت و وایتیتی موفق شده‌اند شخصیت‌های منحصربه‌فردی را خلق کنند که مخاطبان از همنشینی با آن‌ها لذت ببرند. 

در ادامه به بخش‌هایی از داستان سریال اشاره می‌شود 

اپیزود پایلوت با معرفی گی‌یرمو (هاروی گیلن)، خدمتکار وفادار و البته ناامید ناندور شروع می‌شود که در زیر پله‌های خانه زندگی می‌کند. گی‌یرمو اطمینان حاصل می‌کند که هیچ نوری وارد خانه نمی‌شود، برای ناندور و همخانه‌هایش قربانی پیدا می‌کند و همچنین اجساد را دفن می‌کند. گی‌یرمو در توجیه اعمال فجیعی که با هیجان انجام می‌دهد، دلایل خاص خودش را دارد:«من قاتل نیستم. من افرادی را پیدا می‌کنم که کشتن آن‌ها آسان است». او همانند شخصیت جکی (جکی ون بیک) در فیلم، به سختی کار می‌کند و امیدوار است روزی توسط اربابش به خون آشام تبدیل شود. گی‌یرمو در فصل اول عمدتا چهره‌ای غمگین است که در موقعیتی زیردستانه گیرافتاده و فقط امیدوار به روزی است که اربابش ناندور پاداش زندگی ابدی را به او هدیه بدهد. اما گی‌یرمو به‌عنوان خدمتکار انسانی، کاراکتری است که در طول دو فصل سریال سیری از تحول را پشت‌سر می‌گذارد. از این جهت سریال درکنار روایت اپیزودیکش، سعی می‌کند با اتکا به کاراکتر گی‌یرمو یک خط داستانی بهم پیوسته را هم دراین‌میان پیش ببرد. مسئله‌ای که در فصل دوم و همزمان با تغییر شکل حضور گی‌یرمو پررنگ‌ می‌شود. 

شخصیت‌های خون آشام سریال با صمیمیتی مجذوب کننده مقابل دوربین از تجربیات خود، زندگی و باورهای‌شان می‌گویند. آن‌ها قرن‌ها تجربه‌ی زیسته دارند، اما هنوز چیزهای زیادی از جهان پیرامون خود نمی‌دانند

گی‌یرمو در فصل دوم، به تدریج نیروهای پنهان خود را پیدا می‌کند. او به تدریج از قالب آدم مطیع فصل قبل خارج می‌شود و دیگران از جمله ناندور را مجبور می‌کند که به خواسته‌های او احترام بگذارند. زمینه‌های این تغییر هنگامی رخ می‌دهد که گی‌یرمو کشف می‌کند در رگهایش خون ول هلسینگ جاری است و می‌تواند تبدیل به شکارچی بزرگ خون آشامان شود. گی‌یرمو پیش از این در فصل اول، به شکل ناخواسته چند خون آشام از جمله بایرون بزرگ را از بین می‌برد و با شروع فصل دوم به شکلی آگاهانه برای نجات جان اربابش و ساکنان خانه، دور از چشم آن‌ها اقدام به شکار خون آشامان می‌کند. او درحالی‌که خون آشام‌ها را یکی یکی از بین می‌برد، مرتب با چشمانی باز به دوربین نگاه می‌کند و قدرت تازه بروز یافته‌اش را به رخ می‌کشد. قدرتی که اعتماد به نفس و احساس ارزشمند بودن را به گی‌یرمو بازمی‌گرداند؛ چرا باید مطیع این موجوداتی باشد که قدر او را نمی‌دانند؟ گی‌یرمو حتی در دو قسمت از این فصل ، ناندور و عمارت را از روی اعتراض و ناخشنودی ترک می‌کند. اما گی‌یرموی وفادار در پایان با شجاعت برای نجات جان همخانه‌هایش باز می‌گردد و تئاتر خون آشامی پایان سریال را به ضیافتی از خون تبدیل می‌کند.

سریال درکنار روایت اپیزودیکش، سعی می‌کند با اتکا به کاراکتر انسانی گی‌یرمو یک خط داستانی بهم پیوسته را پیش ببرد. مسئله‌ای که در فصل دوم و همزمان با تغییر شکل حضور گی‌یرمو پررنگ‌ می‌شود. گی‌یرمو در این فصل کشف می‌کند که در رگهایش خون ول هلسینگ جاری است

کیوان نواک بازیگر ایرانی-بریتانیایی در نقش ناندور بی‌رحم، فرمانده‌ای خونخوار در سپاه عثمانی، شخصیتی شیرین، خوش‌فکر و با حماقت‌های خاص خودش است. ناندور با آن گذشته‌ی بی‌رحم و غارتگرانه‌اش، خون‌آشام تشریفاتی است که حساسیت‌های انسانی زیادی از خود نشان می‌دهد. رابطه‌ای محبت‌آمیز و همراه‌با مراقبت با خدمتکار انسانی‌اش گیرمو دارد، هرچند که آن را کتمان کند. ناندور، با عبای بلندش که روی زمین کشیده می‌شود از هایپر مارکت محلشان، اکلیل و کاغذ الیاف درشت می‌خرد و به قفسه‌ی لوازم‌التحریر علاقه نشان می‌دهد. او همچنین به‌عنوان کهنسال‌ترین خون‌آشام گروه، به شکلی خودخوانده نقش رهبر آن‌ها را ایفا می‌کند. او در موقعیت‌های غیر عادی که برایشان رخ می‌دهد، تلاش می‌کند با ژستی مصلحت‌اندیشانه و منطقی کنترل اوضاع را در دست بگیرد. 

 لحظات دلپذیر زیادی از سریال به ناندور اختصاص دارد مانند زمانی‌که برای دسترسی به ایمیل خود تلاش می‌کند، یا زمانی‌که به زن شورای خون آشامی می‌گوید که چرا بجای فرستادن پانصد کلاغ برای رساندن پیغام به آن‌ها، از تلفن استفاده نکرده‌اند؟ او در یکی از اپیزودها ازطریق سرچ در اینترنت متوجه می‌شود که کشورش «ال کولندار» در سال 1401 از بین رفته است و دیگر وجود خارجی ندارد و سپس به پیشنهاد گی‌یرمو تصمیم می‌گیرد شهروندی آمریکا را أخذ کند. ناندور در حالتی که سلحشورانه قامتش را برافراشته رو به گی‌یرمو می‌گوید: «من با این ملت اهریمنی اتحاد تشکیل می‌دهم و این سرزمین را تبدیل به خانه‌ام می‌کنم». بنابراین در مدت تماشای سریال، دلایل قانع‌کننده‌ی زیادی وجود دارد تا بتوانید با شخصیت ناندور به‌عنوان یک موجود خون آشامی همدلی کنید. 

مت بری در نقش لازلو یک خون آشام نجیب‌زاده‌ی انگلیسی با گرایش‌ها نامعمول است که سابقه‌ی بازیگری در فیلم‌های خون آشامی غیراخلاقی دارد. شخصیتی با آداب مخصوص به خود که علاقه‌مند به درخت‌‌آرایی‌های عجیب در محوطه‌ی عمارت است. همچنین به شکل بیمارگونه‌ای شیفته‌ی یک کلاه بدشگون است که به محض استفاده از آن، انواع حادثه‌ها و بدبیاری‌ها بر سرش نازل می‌شود. یکی از مزیت‌های خون آشام بودن این است که آن‌ها می‌توانند به واسطه‌ی عمر بسیار طولانی‌شان، زندگی‌ها و نقش‌های متنوعی را بپذیرند و لازلو در این زمینه واقعا همه فن حریف است. او این توانایی را دارد که با گذاشتن خلال دندان در دهانش از در نقش صاحب یک کافه و مربی یک تیم محلی والیبال دختران ظاهر شود. در قسمت هشت فصل دوم، لازلو آهنگ Come on Eileen را از گروه Dexys Midnight Runners می‌شنود و اشاره می‌کند که این آهنگ را خودش در سال ۱۸۵۲ نوشته است. ظاهرا لازلو همانقدر که به‌راحتی با یک کلمه به خفاش تبدیل می‌شود به‌سادگی می‌تواند در قالب آدم‌های مختلف زندگی کند.

سریال به ظاهر بر مبنای خرده موقعیت‌های پراکنده، طرح روایی ناپیوسته و ایده‌های گنگ پیش می‌رود اما درون همین جهان ابزورد طعنه‌هایی هوشمندانه به زیست معاصر می‌زند

نادجا (ناتازیا دیمیتریو) خون آشام یونانی است که نسبت به زندگی انسانی خود احساسی نوستالژیک دارد. نادجا که لازلو را به خون آشام تبدیل و سپس با او ازدواج کرده است، اغلب از همسر همخانه‌اش با ناامیدی و سرخوردگی صحبت می‌کند. نادجا، به‌نوعی زیرک‌ترین عضو این گروه چهار نفره‌ است که نظر بسیار مساعدی درباره‌ی خودش دارد. او در جست‌وجوی نومیدانه‌ای برای پیدا کردن نسخه‌ی تناسخ‌یافته‌ی معشوق سابق انسانی خود گرگور است و او را در قالب نگهبان کسل‌کننده‌ی یک پارکنیگ می‌یابد. نادجا با زبان تند و صریح خود و همچنین با قدرت هیپنوتیزم‌اش، می‌تواند هر فردی را در کوتاه‌ترین زمان ممکن تبدیل به برده‌ی خود کند. همچنین او این قابلیت را دارد که قدرت‌ زنانگی‌اش را به رخ بکشد یا آن را در وجود دیگران بیدار کند. بنی فلداستین بازیگر نوظهور فیلم نامزد اسکار Lady Bird در نقش جنا، دختر جوانی است که در جمع دوستانش نایده گرفته می‌شود. نادجا با خلق‌وخوی کودکانه و مهربانش و از روی ترحم و دلسوزی  جنا را تبدیل به خون آشام می‌کند. جنا به‌لطف نادجا این قدرت را به‌دست می‌آورد که بتواند با یک اشاره‌ ناپدید شود. درواقع همان چیزی که او را آزار می‌داد، به شکل طعنه‌آمیزی تبدیل به توانایی‌ ویژه‌اش می‌شود.

کالین رابینسون در نقش خون‌‌آشام انرژی، بدون شک یکی از دستاوردهای هوشمندانه‌ی سریال است. اداره‌ی محل کار رابینسون، اصلی‌ترین شکارگاه او محسوب می‌شود. مکانی که او با حالتی بی‌روح در جست‌وجوی شکار در آن پرسه می‌زند. شخصیتی ضدحال که با صحبت‌کردن صرف، گفت‌وگوهای طولانی حوصله‌سربر و کلافه کردن دیگران از انرژی آن‌ها و (شاید حتی ما مخاطبان) تغذیه می‌کند. مارک پروکچ در نقش کالین، با ظاهری بی‌تکلف و همچنین خونسردی شریرانه‌ای، قربانیان خود را با گفت‌وگوهای کوتاه دلهره‌آوری به دام می‌اندازد و با چشمانی که می‌درخشند از انرژی آن‌ها تغذیه می‌کند. مارک پروکچ که سابقه‌‌ی بازی در چند قسمت سریال مطرح Better Call Saul را دارد، عملکرد فوق‌العاده‌‌ای از خود نشان می‌دهد. پروکچ در قالب شخصیت تاس و عینکی کالین، ترکیبی جذاب، عجیب و منحصربه‌فرد خلق کرده است. اکنون با این توصیفاتی که از شخصیت کالین گفته شد، تصور کنید که ارتقای مقام این کاراکتر از کارمندی ساده به یک مدیر چقدر هولناک می‌تواند باشد؟ موقعیتی که در قسمت پنج فصل دوم، برای کالین رخ می‌دهد و در نتیجه توانایی‌های ماوراءالطبیعی‌اش شدت می‌گیرد، به‌گونه‌ای فقط با گفتن یک جمله انرژی قربانی‌هایش را تخلیه می‌کند. کالین تا جایی پیش می‌رود که ازطریق اینترنت و رسانه‌های اجتماعی بدون آنکه نزدیک قربانی‌هایش باشد، انرژی آن‌ها را می‌گیرد.

کالین رابینسون در نقش خون‌‌آشام انرژی، بدون شک یکی از دستاوردهای هوشمندانه‌ی سریال است. شخصیتی ضدحال که با صحبت‌کردن صرف، گفت‌وگوهای طولانی حوصله‌سربر و کلافه کردن دیگران از انرژی آن‌ها تغذیه می‌کند

در یکی از اپیزودهای فصل اول، رقابتی میان کالین و یکی از کارمندان تازه‌‌وارد شرکت شکل می‌گیرد. ایوی راسل (ونسا بایر) در قالب نوعی پیش‌رفته از خون آشام‌های انرژی وارد اداره‌ی کالین می‌شود. ایوی، به‌عنوان یک خون آشام احساس، با تعریف کردن داستان‌های غم‌انگیز و جلب ترحم دیگران از آن‌ها تغذیه می‌کند. کالین و ایوی در رقابت با یکدیگر، کارکنان اداره را برای یک گفت‌وگوی کوتاه ناقابل تعقیب می‌کنند.کارمندان نگون‌بختی که اکنون از دو سو مورد هجوم روانی قرار می‌گیرند. لحظه‌ی مورد انتظار در این قسمت، سکانس عالی دوئل ایوی و کالین در وسط اداره است. جایی که آن دو معلق در هوا و با فاصله‌ از یک‌دیگر، دیالوگ‌های‌‌شان را به سمت هم پرتاب می‌کنند. طوفانی از انرژی‌های رها شده که تنها با بی‌تفاوتی می‌توان دربرابر آن مقابله کرد. هر دو بعد از جدالی نفس‌گیر، ناامید و خالی از انرژی درحالی‌که روی زمین ولو شده‌اند، همچنان به صحبت کردنشان ادامه می‌دهند. دوئلی که برای آن دو شروع یک دوستی و رابطه‌ی موقتی را رقم می‌زند. رابطه‌ای سرد و بی‌روح که شور و علاقه‌‌اش در بی‌تفاوتی ملال‌انگیز ایوی و کالین یه یکدیگر نهفته است.

چهار شخصیت خون آشام سریال، با این ویژگی‌ها از یکدیگر متمایز می‌شوند و در طی روند سریال هر کدام ریتم و لحن مخصوص به خود را پیدا می‌کنند. موقعیت‌های جفنگ سریال از جلوه‌های تصویری تاثیر‌گذاری بهره‌ می‌برند که در مقایسه با فیلم پیشرفت قابل توجهی در آن‌ها دیده می‌شود. یکی از برجستگی‌های What We Do in the Shadows، ایده‌های هوشمندانه و بدیعی است که کلمنت و تایتیتی در زیرمتن موقعیت‌های به ظاهر تمسخرآمیز و هجوآلود سریال تعبیه کرده‌اند. سریالی که به ظاهر بر مبنای خرده موقعیت‌های پراکنده، طرح روایی ناپیوسته و ایده‌های گنگ پیش می‌رود اما درون همین جهان ابزورد طعنه‌هایی هوشمندانه به زیست معاصر می‌زند. به‌عنوان مثال موقعیت‌های مربوط‌به شخصیت کالین رابینسون به‌عنوان یک خون آشام معاصر، دربردارنده‌ی ایده‌هایی طنازانه و طعنه‌آمیز درباره‌ی فضای اداری و روابط اجتماعی در بستر واقعی و فضای مجازی، در جامعه‌ی امروز است. از این دست ایده‌های هوشمندانه در اکثر اپیزودهای سریال دیده می‌شوند. برای نمونه، تلاش‌های ناندور در اپیزود Citizenship برای گرفتن شهروندی آمریکا یا قسمتی که اعضای خون آشامی سریال در جلسه‌ی شورای شهر استتن آیلند شرکت می‌کنند، کنایه‌های سیاسی ظریفی در خود دارند. 

بخشی از جذابیت‌های سریال What We Do in the Shadows، از ارجاعات هوشمندانه‌اش به فیلم‌ها و سریال‌های خون آشامی می‌آید. ارجاعاتی که غالبا به‌دلیل برخورد آگاهانه و شوخ‌طبعانه‌ی خالقان، جنبه‌ای هجوآمیز و پارودیک دارند. خون آشام‌ها و زامبی‌ها به واسطه ریشه‌های تاریخی‌شان و بازنمایی‌های متنوعی که در سینما داشتند، (و ادبیات در مورد خون آشام‌ها) بعد از گذر سال‌ها بخشی از فرهنگ عامه شده‌اند. در نتیجه شاهد این هستیم که برخی از فیلم‌ها و سریال‌ها با کمک گرفتن از این حافظه‌ی تاریخی مخاطبانشان، به شکلی خودآگاه و بازیگوشانه داستان‌های آشنای‌شان را در شکل و شمایلی تازه روایت می‌کنند. روایت‌هایی که در شکل کمدی‌اش لحنی پارودیک و در قالب جدی جنبه‌ای آیرونیک (کنایی)‌ به خود می‌گیرند. جیم جارموش به‌عنوان نمونه در دو فیلم فقط عاشقان زنده ماندند و The Dead Don't Die «مرده‌ها نمی‌میرند» به سیاق سایر فیلم‌هایش با برخوردی هوشمندانه به ترتیب به سراغ دو ژانر خون آشامی و زامبی‌ها می‌رود و تصویری معاصر و واژگون از آن‌ها ارائه می‌دهد.

هرچند حضور شخصیت‌های متنوع و جذاب و موقعیت‌های هجوآمیز جذابیت‌های سرگرم‌کننده‌ای برای سریال ایجاد کرده‌اند، اما نشان می‌دهد که سریال بیشتر از تمرکز به یک طرح کلی، به خرده ایده‌های پراکنده متکی است

ارجاعات بازیگوشانه‌ی سریال برخلاف نسخه‌ی اصلی، به فیلم‌های خون آشامی و ترسناک محدود نمی‌شود. در اپیزود هفت از فصل اول، ناندور، لازلو و نادجا به اتهام کشتن بارون به شورای خون آشامی احضار می‌شوند. آن‌ها در جریان گشت‌زنی شبانه‌ی خود با بارون آفاناس، خونِ آلوده به مواد مخدر مصرف می‌کنند و در نیتجه‌ی نشئگی حاصل از آن، هیچ خاطره و تصویری از قتل بارون به یاد نمی‌آورند. درواقع آن‌ها متهم به چیزی شده‌اند که خود تصویری از آن در ذهن ندارند. ایده‌ی این موقعیت، احتمالا بستر مناسبی برای روایت یک نوآر دلهره‌آور است. مشابه این موقعیت را می‌توانیم در فیلمهای نوآر ماندگاری مانند The Big Sleep «خواب ابدی» و Somewhere in the Night «جایی در شب» به یاد بیاوریم. لحظه‌ی هجو‌آمیز در انتهای این قسمت رخ می‌دهد: جایی که گی‌یرمو به‌عنوان شخصیتی که می‌داند واقعا چه اتفاقی رخ داده، توسط اعضای شورای خون آشامی جدی گرفته نمی‌شود.

همچنین صحنه‌ی هجوم کلاغ‌ها هنگام دفن شبانه‌ی بارون به‌طور مستقیم از سکانسی مشابه در High Anxiety «ترس از ارتفاع» مل بروکس می‌آید. سکانسی که در فیلم مل بروکس، خود هجویه‌ای بر حمله‌ی پرندگان در فیلم The Birds «پرندگان» آلفرد هیچکاک است. هر کدام از اعضای شورای خون‌ آشامی را در نقشی در فیلم‌های ترسناک خون آشامی به خاطر می‌آوریم.‌ تایکا وایتیتی در نقش ویاگو (اسم شخصیت خودش در نسخه‌ی اصلی) اعضای شورای خون آشامی را معرفی می‌کند؛  تیلدا سوئینتون در نقش خودش تیلدا و به‌عنوان رهبر شورا (فقط عاشقان زنده ماندند)، جامین کلمنت در نقش ولادیسلاو (نقش خودش در نسخه‌ی اصلی) دنی ترخو (From Dusk Till Dawn «از گرگ و میش تا سحر») که به قول ویاگو مثل همیشه لباس به تن ندارد، ایوان ریچل وود (True Blood «خون حقیقی»)، پل روبنز (Buffy The Vampire Slayer «بافی قاتل خون آشام‌ها») و وسلی اسنایپس، عضو نیمه خون آشام شورا که ازطریق تماس تصویری اسکایپ در جلسه حضور دارد (Blade «تیغه»).

کلمنت و وایتیتی هرجایی که فرصتی در اختیار داشته‌اند، مانند سکانس شورای خون آشامی، از مجموعه‌‌ای از بازیگران متنوع در نقش‌های فرعی و کوتاه بهره برده‌اند. کریگ رابیسنون در نقش رهبر یک گروه مخفی آماتوری از شکارچیان خون آشام، هالی جوئل آزمنت (نامزد جایزه‌ی اسکار برای فیلم «حس ششم» ام. نایت شیامالان) در نقش خدمتکار جدید لازلو و نادجا که به‌طور تصادفی کشته و  توسط یک جادوگر جزئی که نقشش را بندیکت وانگ بازی می‌کند، احیا می‌شود. مارک همیل (بازیگر لوک اسکای واکر در «جنگ ستارگان») در نقش جیم خون آشام، از قرن ۱۸ از لازلو پولی طلب دارد و در یک ایپزود برای گرفتن پول در تعقیب او است. حضور این شخصیت‌ها در فصل دوم درکنار کاراکترهای دیگری که در متن اسمشان آمده، مجموعه‌ای متنوع و جذاب از بازیگران فرعی سریال را تشکیل می‌دهند. هرچند حضور این‌ شخصیت‌ها و موقعیت‌های هجوآمیز جذابیت‌های سرگرم‌کننده‌ای برای سریال ایجاد کرده‌، اما نشان می‌دهد که سریال همچنان بیشتر از تمرکز به یک طرح کلی، به خرده ایده‌های پراکنده متکی است.

خون آشام‌ها و زامبی‌ها، بعد از گذر سال‌ها بخشی از فرهنگ عامه شده‌اند. سریال What We Do in the Shadows، ارجاعات هوشمندانه‌‌‌ای به فیلم‌ها و سریال‌‌های خون آشامی دارد

همان‌طور که در ابتدای متن اشاره کردیم، سریال What We Do in the Shadows همانند فیلم منبع اقتباسش، در گونه‌ی ماکیومنتری یا مستند ساختگی قرار می‌گیرد. ماکیومنتری به آن دسته از فیلم‌هایی گفته می‌شود که با بکار گیری مؤلفه‌های آشنای سینمای مستند، جلوه‌ای واقعی به خود می‌گیرند. پیدایش ماکیومنتری از جهت تاریخی، ریشه‌ای تئوریک دارد. فیلم‌هایی که با استفاده از این فرم، مواجهه با واقعیت و بازنمایی آن در سینمای مستند را مسئله‌دار می‌کردند. همچنین این فیلم‌ها به‌نوعی امکانات رسانه در نمایش واقعیت‌های ساختگی را مورد چالش قرار می‌دادند. اینکه به‌عنوان مثال چه بسیار تصاویر و مستندهای به ظاهر بی‌واسطه‌ای که واقعیت‌های اجتماعی-سیاسی مطلوب خود را بازتولید می‌کنند. اما ماکیومنتری به‌عنوان گونه‌ای مداخله‌ی بازیگوشانه، ماهیت بی‌واسطه بودن تصاویر مستند در نمایش حقیقی و بی‌کم و کاست واقعیت را مخدوش می‌‌کرد. درواقع فیلم‌های ماکیومنتری با هجو ویژگی‌های سبکی سینمای مستند بر ماهیت واسطه‌ای بودن سینما تأکید می‌‌ورزند، اینکه سینما چگونه واقعیت را می‌‌آفریند. از فیلم کوتاه Land Without Bread «سرزمین بدون نان» لوئیس بونوئل، می‌توان به‌عنوان یکی از نخستین نمونه‌های ماکیومنتری نام برد.

پتانسیل‌های ماکیومنتری در ایجاد بداعت‌های روایی و سبکی باعث شد که این فرم ساختاری به تدریج گستره‌ی وسیع‌تر و متنوع‌تری پیدا کند. به‌عنوان نمونه در اواخر دهه نود و همزمان با ورود به عصر دیجیتال، فرم مستند ساختگی با فیلم بسیار مطرح The Blair Witch Project «پروژه‌ی جادوگر بلر» تحولی وسیع در ژانر وحشت پدیدآورد. ماکیومنتری این امکان را به وحشت‌سازان می‌داد که روایت‌های هراس‌آور ماورایی و کلیشه‌ای را به شکلی بدیع و ملموس به تصویر بکشند. ترفندی که خیلی زود در بسیاری از فیلم‌های وحشتِ موفق و کم‌بودجه‌ی دو دهه‌ی گذشته و در فیلم‌های مانند سری فیلم‌های Rec، Quarantine، Paranormal Activity و فیلم هیولایی Cloverfield (مت ریوز) مورد استفاده قرار گرفت. فیلم‌هایی که در آن‌ها روایت ازطریق تصاویر یافت شده‌ی به ظاهر واقعی (Found Footage) شکل می‌گیرد. جالب آنکه هرچه در این فیلم‌ها جلو می‌رویم تلاش برای ارائه پیرنگ‌های داستانی غیرواقعی با زمینه‌چینی‌های منطقی، کم‌تر به چشم می‌خورد.

بخشی از بار کمیک و لحن و فضای صمیمانه‌ی سریال What We Do in the Shadows از فرم ماکیومنتری آن می‌آید. سبک واقع‌گرایانه‌ای که در تضاد با فضای داستانی سریال و کاراکترهای آن قرار می‌گیرد

به‌عنوان نمونه در فیلم نروژی Trollhunter «شکارچی ترول»، شخصیت‌های دانشجوی فیلم در روند تحقیقات خود به غول عظیم‌الجثه‌‌ای برمی‌خورند و جالب آنکه چنین داستانی با شکلی مستندگونه روایت می‌شود. از این شکافِ میان یک روایت کاملا تخیلی و شکل مستند‌گونه‌ی فیلم، می‌توان به نکته‌ی جالبی اشاره کرد؛ تمایل مخاطبان به فریب خوردن. اینکه به‌سادگی باور کنیم چنین داستانی واقعا رخ داده تا به این ترتیب تجربه‌ی هیجان‌انگیزتری را پشت‌سر بگذاریم. تجربه‌ای که این نمونه‌های وحشت-ماکیومنتری در اختیار مخاطبان خود می‌گذارند. گاهی این تمایل به فریب خوردن در وحشت-ماکیومنتری‌های افراطی بعدی پیچیده پیدا می‌کند؛ هنگامی که مخاطب بخت‌برگشته با تردید این سؤال را از خود می‌پرسد: آیا آنچه که در حال تماشای آن است، واقعا رخ داده؟ بدگمانی که خود بر تجربه‌ی هراس‌آور تماشای این فیلم‌ها می‌افزاید. برخی از نمونه فیلم‌های موسوم به «اسناف» را می‌توان  در این دسته‌بندی گنجاند.

اما یکی دیگر از کاربردهای رایج ماکیومنتری، در ایجاد روایت‌های پارودیک است. به‌عنوان یکی از نمونه‌های درخشان این رویکرد، می‌توان به فیلم کنسرت-موسیقی ساختگیِ «این اسپینال تپ است» از راب رینر  اشاره کرد. فیلمی که با استفاده هجوآمیز از الگوهای آشنای مستند‌های موسیقی، روایتی از یک گروه موسیقی هوی متال تخیلی ارائه می‌دهد. بخشی از بار کمیک و لحن و فضای صمیمانه‌ی سریال What We Do in the Shadows از فرم ماکیومنتری آن می‌آید. شخصیت‌های خون آشامی که با لحنی خودمانی مقابل دوربین از زندگی پرفراز و نشیب‌شان، عقاید و باورهای خود صحبت می‌کنند. سبک واقع‌گرایانه‌ای که در تضاد با فضای داستانی سریال و کاراکترهای آن قرار می‌گیرد. همچنین بسیاری از سکانس‌های سریال، به واقع شکل تغییریافته‌ی موقعیت‌های آشنای فیلم‌های دیگر است. به‌عنوان نمونه فصلی که اعضای خون آشامی همراه‌با بارون آفاناس به گشت‌وگذار ولنگارانه در سطح شهر می‌‌روند، آیا دور از موقعیت‌های آشنای فیلم‌های جوانانه قرار می‌گیرد؟ جایی که چند جوان سربه‌هوای بی‌مسئولیت یک شب را به بی‌بند و باری می‌گذرانند، با این تفاوت که در اینجا با چند خون آشام کهنسال همراهیم.

وجه پارودیک سریال ظاهر شبه‌مستند و ساختار ماکیومنتری خودش و فیلم‌های جدی مشابه را دست می‌اندازد. سازندگان سریال، برخلاف نمونه‌های مشابه در پی توجیه منطقی حضور دوربین در موقعیت‌ها و فصل‌های داستانی مختلف نیستند

در سکانس حضور همخانه‌های خون آشام در جلسه‌ی شورای شهر، هر از گاهی تصویر آن‌ها را از دریچه دوربین‌های محیط آن‌جا می‌بینیم. گویی که با یکی از آن لحظه‌های آشنای روزمره روبه‌روییم؛ شهروندی مقابل اعضای شورا خواسته‌ها، انتقادات و انتظاراتش را بیان می‌کند. البته که در اینجا با شهروندان غیررسمی یا همان خون آشامانِ در سایه مواجه‌ایم. تصویر از درون دوربین مداربسته کالین رابینسون را نشان می‌دهد که با سخنرانی طولانی و بی‌معنایش، انرژی کل حاضران در جلسه را تخلیه می‌کند. (یکی از سرگرمی‌های محبوب کالین) پس از کالین، ناندور با شمایل قرون وسطایی‌اش در صحنه حاضر می‌شود. ناندور را با عبای بلندش در قابی شبیه تصاویر تلویزیونی می‌بینیم و نطق غرایش را می‌شنویم؛ «بدین وسیله خواهان تسلیم تمام و کمال و محض این هیئت حاکمه به فرمانم هستم». لحظه‌ای عادی و روزمره که به واسطه‌ی حضور این شخصیت‌های خون‌آشام جنبه‌ای غیرواقعی پیدا می‌کند. همچنین تماشای این کاراکترها درون این موقعیت‌های ملموس و آشنا، ما را بیشتر به آن‌ها نزدیک می‌کند. در نتیجه سریال با انتخاب چنین رویکردی ما را با همراه‌با شخصیت‌های تخیلی‌اش به درون چنین موقعیت‌های آشنایی می‌کشاند تا بدین ترتیب علاوه‌بر ایجاد نزدیکی با کاراکترهای خون آشامش، این موقعیت‌های کلیشه‌ای را به ریشخند بگیرد. همانگونه که در این سکانس مورد اشاره رخ می‌دهد؛ این همان تصویر آشنایی است که پیش از این بارها دیده‌اید، با این تفاوت که این بار قرار است به پوچی و مضحک بودن آن بخندید یا حتی از آن انتقام بگیرید. مسئولان و تصمیم‌گیرانی که انرژی شهروندان یک شهر را تخلیه می‌کنند، گیر خون آشامی افتاده‌اند که با حرف‌های حوصله‌سر بر خود انرژی آن‌ها را می‌گیرد.

به نظر می‌رسد که سریال بعد از گذشت دو فصل، همچنان در جست‌وجوی یافتن هویت اورجینال خودش است و فاصله‌هایی تا رسیدن به یک تجربه‌ی کاملا دلچسب دارد. پایان‌بندی خونین و حساب‌شده‌ی فصل دوم این نوید را به ما می‌دهد که با اشتیاق بیش‌تری به انتظار فصل سوم سریال بنشینیم

شکل دیگر استفاده از این دوربین‌های مداربسته را در سکانسی می‌بینیم که لازلو در قالب یک خفاش در قفسی درون محل نگه‌داری حیوانات گم شده گیر افتاده است. تعدادی حیوان را در قفس‌های مجزا مشاهده می‌کنیم که ناگهان لازلو درون قفس از خفاش به قالب انسانی‌اش بازمی‌گردد. تصاویر دوربین‌های مداربسته که واقعیت را بدون هیچ دخل و تصرفی نمایش می‌دهند، قطعا قرار نیست به این لحظه‌ی دگردیسی لازلو جنبه‌ای واقعی بدهند. درواقع این حضور غیرعادی لازلو است که ذات حقیقی بودن این تصاویرِ دست ‌نخورده را به تمسخر می‌گیرد. درواقع وجه پارودیک سریال حتی ظاهر شبه‌مستند و ساختار ماکیومنتری خودش و فیلم‌های جدی مشابه را هم دست می‌اندازد. سازندگان سریال، برخلاف نمونه‌های مشابه در پی توجیه منطقی حضور دوربین در موقعیت‌ها و فصل‌های داستانی مختلف نیستند. بلکه از همان ابتدا از مخاطبان می‌خواهند که آن را به همان شکلی که هست بپذیرند. هر از گاهی شخصیتی متوجه حضور دوربین می‌شود و به چرایی حضور آن اشاره می‌کند ولی خیلی سریع یکی از همخانه‌ها پاسخ می‌دهد که آن‌ها در حال فیلم ساختن از ما هستند و قضیه حل می‌شود. 

سریال با همه‌ی وام‌گیری‌هایش از نسخه‌ی اصلی، توانسته تا حدودی مسیر متمایزی از فیلم طی کند و حتی به واسطه‌ی برخی از ایده‌هایش، از جمله حضور شخصیتی مانند خون آشام انرژی، بالاتر از آن می‌ایستد. در سریال به واسطه‌ی پرداخت شخصیتی مفصل‌تر کاراکترها و توجه به جزئیات ملموس و همچنین طراحی موقعیت‌های متنوع، امکان همدلی بیش‌تری با کاراکترهای خون آشام آن داریم. نسخه‌ی سینمایی بیشتر با هجو سروکار دارد و سویه‌ی انسانی‌‌اش کم و بیش کمرنگ است. سریال در برخی از اپیزودها خلاقیت و بداعت لازم را ندارد و در جاهایی هم به تکرار می‌‌افتد. هرچند فصل دوم What We Do in the Shadows، در مقایسه با فصل اول طرح روایی سنجیده‌ و منسجم‌تری را در پی‌ می‌گیرد و از نظر تنوع ایده‌های خلاقانه‌ در فصل دوم کم نمی‌آورد. اما به نظر می‌رسد که سریال بعد از گذشت دو فصل، همچنان در جست‌وجوی یافتن هویت اورجینال خودش است و فاصله‌هایی تا رسیدن به یک تجربه‌ی کاملا دلچسب دارد. پایان‌بندی خونین و حساب‌شده‌ی فصل دوم این نوید را به ما می‌دهد که با اشتیاق بیش‌تری به انتظار فصل سوم سریال بنشینیم. در انتظار تماشای تئاتری که با بالا رفتن پرده‌ها، کاراکترهایش در نور می‌سوزند.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
5 + 11 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.