جدیدترین اپیزودِ سریال Westworld منهای یک تصمیم خوب، با عدم ادامه دادن روندِ عالی اپیزودِ هفتهی گذشته، دوباره نظرمان را به سمتِ بزرگترین مشکلاتِ این سریال جلب میکند. همراه میدونی باشید.
اپیزودِ چهارمِ فصل سوم «وستورلد» (Westworld) یکی از آن اپیزودهایی است که آدم مجبور به کلنجار رفتن با آن میشود؛ نه کاملا از مجموعهای از مشکلاتی که بلافاصله تکلیفِ آدم را با ماهیتِ ضعیفش روشن میکند تشکیل شده است و نه کاملا در آنسوی ایدهآلِ «وستورلد» سیر میکند؛ اپیزودی که به ازای متوقف کردنِ خودش از تن دادن به یکی از بدترین مشکلاتِ «وستورلد» که تحسینآمیز است، باز دوباره یک ذرهبین برمیدارد و تمام کمبودهای این سریال را دُرشت میکند؛ به همان اندازه که از تنها تصمیم خوب این اپیزود که مربوطبه توئیستِ نهاییاش میشود خوشحال میشوی، به همان اندازه هم ناگهان به خودت میآیی و میگویی آیا واقعا طعمِ شیرین این تصمیمِ خوب در میان دریای تلخِ دیگر بخشهای این اپیزود احساس میشود یا اینکه طعمِ تلخِ این دریا بر تنها ویژگی شیرینِ این اپیزود غلبه کرده و با بلعیدنِ آن و تبدیل کردنِ آن به جزیی از خودش، طعمِ دلنشینِ آن را هم به تلخی تغییر داده است. اگر پس از اپیزودِ هفتهی گذشته که با کنار گذاشتنِ بدترین عاداتش، به یکی از متمرکزترین اپیزودهای سریال از لحاظ ساختاری و درگیرکنندهترین اپیزودهایش از لحاظ عاطفی تبدیل شده بود، انتظار داشتیم که این روند ادامهدار باشد، اپیزودِ این هفته خلافش را ثابت میکند. ماجرا از این قرار است که بعد از دیدنِ کمپین تبلیغاتی فصل سوم که از هر فرصتی برای فاصله گرفتن از فصل دوم استفاده میکرد و بعد از اینکه دو اپیزود اول کارِ اندکی در عمل کردن به قولهایش در این زمینه انجام دادند، بلافاصله پس از روبهرو شدن با اپیزود سوم بهراحتی میشد بهطرز کاملا قابلدرکی به این نتیجه رسید که این اپیزود همان اپیزودِ موعود است؛ همان اپیزودی که نمایندهی واقعی فصل سوم خواهد بود؛ اپیزودی که میزبانِ تغییراتِ فصل سوم جهت دوری از فصل دوم و هرچه بهتر استخراج کردنِ پتانسیلهای داستانگویی سریال در خارج از پارکهای دِلوس خواهد بود. اما اپیزود این هفته در حرکتی که به همان مقدار که شگفتانگیز است، به همان مقدار هم کاملا قابلپیشبینی است نشان میدهد که از این خبرها نیست؛ اپیزودِ این هفته نشان میدهد که کیفیتِ بالای اپیزودِ هفتهی گذشته نمایندهی روندِ جدیدِ «وستورلد» در فصل سوم نیست، بلکه نمایندهی روندِ همیشگی «وستورلد» بوده است.
به بیانِ دیگر، اپیزودِ هفتهی گذشته بیش از اینکه نمایندهی تغییراتِ «وستورلد» در فصل سوم باشد، نمایندهی سکونِ «وستورلد» است؛ بیش از اینکه بهترین مدرک برای اثباتِ تلاشِ «وستورلد» برای پشتِ سر گذاشتنِ گذشتهی نه چندان افتخارآمیزش باشد، حکم یکی از مدارکی را دارد که ثابت میکند این سریال کماکان در همان مسیرِ قبلی حرکت میکند؛ بیش از اینکه اولین قدم سریال به سوی پوست انداختن باشد، نقشِ تاکید روی پافشاری آن روی روندِ منسوخشدهی همیشگیاش را داشت؛ بیش از اینکه نشانهای از بهترین روزهای «وستورلد» باشد، نشانهای از بدترین روزهای «وستورلد» که خودش را در ظاهر بهترین روزهای آن بهمان معرفی کرد بود. مسئله این است که «وستورلد» حتی در ضعیفترین روزهایش هم بدونِ اپیزودهای عالی نبوده است؛ فصل دوم در حالی مورد خشمِ طرفداران و منتقدان که اچبیاُ را مجبور به تغییرِ چگونگی تبلیغاتِ فصلِ سوم کرد قرار گرفت که همزمان این فصل در قالبِ اپیزودهای مستقلی که به جیمز دلوس و آکيچيتا اختصاص داشتند، میزبانِ دوتا از بهترین اپیزودهای سریال هم بود. نکته این است که تک اپیزودهای جسته و گریختهی عالی جزیی از دیاناِی این سریال بوده است. روبهرو شدن با یک اپیزودِ شگفتانگیز الزاما به این معنی نیست که مسیرِ سریال به کل تغییر کرده است، بلکه فقط به این معنی است که سریال در همان مسیرِ همیشگیاش به سر میبرد. اینکه مسیرِ سریال هر از گاهی از جلوی ایستگاههای جذابی عبور میکند به این معنی نیست که اکثرِ ایستگاههایش بهدردنخور نیستند. به عبارت دیگر، کار به جایی کشیده است که بهترین اپیزودهای سریال به همان اندازه که بهطور مستقل لذتبخش هستند، همزمان به اندازهی تمام نقاطِ منفی سریال حکمِ یک آژیرِ هشداردهنده را پیدا کردهاند. اگر «وستورلد» توانست چند هفته پشت سر هم اپیزودهای متمرکز و تکاندهندهای مثل اپیزودِ جیمز دلوس یا حداقل نزدیک به سطحِ آن بیرون بدهد، آن وقت میتوانیم دربارهی اینکه آیا سریال از زنجیرهای خودش نجات یافته است یا نه صحبت کنیم، اما تا وقتی که روندِ سریال بهگونهای است که یکی-دوتا اپیزودِ عالی وسط چند اپیزودِ ضعیف ساندویچ شدهاند، آن اپیزودهای عالی به همان اندازه که در کوتاهمدت خوشحالکننده هستند، به همان اندازه هم در بلندمدت نشانهای از باقی ماندنِ زنجیرهایش هستند. بنابراین شاید تبلیغاتِ فصل سوم که روی تحولِ «وستورلد» تاکید میکردند و شاید انتظاراتِ اشتباهیمان باعث شدند با دیدنِ اپیزودِ هفتهی گذشته به این نتیجه برسیم که «آخیش، بالاخره همون وستورلدی که قولش رو داده بودن»، اما اپیزودِ این هفته ثابت میکند که موفقیتِ اپیزودِ هفتهی گذشته بیش از اینکه آغازگرِ یک روندِ دنبالهدار باشد، به اندازهی دو اپیزودِ ضعیفِ آغازینِ این فصل، نمایندهی عدمِ تحولِ سریال در فصل سوم است.
این حرفها به این معنی نیست که اپیزودِ سوم دیگر خوب نیست؛ نه، اپیزود سوم کماکان پس از اپیزودِ این هفته دیدنی است و نمایندهی چیزِ فوقالعادهای که این سریال میتواند باشد است، اما مشکل همین است؛ تک و توک اپیزودهای عالی «وستورلد» نمایندهی چیزی که «وستورلد» میتواند باشد هستند، نه نمایندهی چیزی که در حال حاضر است. به این ترتیب، اپیزودِ این هفته به نقطهی متضاد و نسخهی آینهای اپیزودِ هفته گذشته تبدیل میشود؛ هرچه اپیزودِ هفتهی گذشته نشان داد که وقتی «وستورلد» فقط کمی به فعل و انفعالاتِ روانی کاراکترهایش اهمیت میدهد چقدر زندگی به رگهای مکانیکیاش تزریق میکند، اپیزود این هفته نشان میدهد این سریال چقدر در این زمینه کمبود دارد؛ اگر اپیزودِ هفتهی گذشته نمایندهی «وستورلد» در ایدهآلترین حالتِ ممکن بود، اپیزودِ این هفته نمایندهی تمامِ کمبودهایی که سریال هماکنون با آنها دستوپنجه نرم میکند است؛ هرچه اپیزود هفتهی گذشته پس از مدتها کاری کرد تا از یک بینندهی منفعل، به بینندهای که دوباره به سرنوشتِ این کاراکترها و دنیایشان اهمیت میدهد تبدیل شوم، اپیزود این هفته باز دوباره نشان داد که واقعا چقدر به سرنوشتِ این کاراکترها و دنیایشان اهمیت نمیدهم. هرچه اپیزودِ هفتهی گذشته یادآور این بود که چرا از روزِ اول شیفتهی این سریال شدم، اپیزودِ این هفته یادآوری میکند که این سریال چقدر بهطرز سردرگمکنندهای در حالِ چرخیدن به دورِ خودش است. اپیزودِ این هفته مطمئنا بدترین اپیزودِ تاریخ سریال نیست، اما همزمان اپیزودی است که مشکلاتِ بنیادینِ سریال را واضحتر از هر اپیزودِ دیگری دور هم جمع کرده است. اگرچه پیشنمایشِ این اپیزود که در پایانِ اپیزودِ هفتهی قبل پخش شد، بهشکلی تدوین شده بود که باعث میشد اینطور به نظر برسد که اپیزودِ چهارم تقریبا کاملا به مرد سیاهپوش اختصاص دارد، اما متاسفانه اینطور نیست. مرد سیاهپوش یکی از بهترین کاراکترهای سریال بوده که سازندگان از او بهعنوانِ دریچهای برای صحبت دربارهی برخی از مهمترین تمهای داستانیشان استفاده میکردند.
یکی از اولین چیزهایی که در «وستورلد» متوجه میشویم این است که رباتها با وجود ماهیت ماشینی و مصنوعیشان، از احساسات انسانی بهره میبرند. بنابراین مهم نیست پشت ظاهر بیرونیشان، پیچ و مهره و سیم و موتور قرار دارد یا گوشت و استخوان. ولی مواجه شدن ویلیام با دلورسی که دیگر او را به خاطر نمیآورد باعث میشود تا او برای همیشه تعریفش از واقعیت را زیر سؤال ببرد. از همین رو دقیقا همان دلورسی که در اولین سفرش به وستورلد به او عشق میورزید، در ادامه به بازیچهی دستش و سوژهی اذیت و آزارهایش تبدیل میشود. وقتی ویلیام بعد از ماجراجویی پُر از عشق و تیراندازی رویایی که با دلورس پشت سر میگذارد متوجه میشود که او رابطهشان را به یاد نمیآورد و میفهمد که احتمالا دلورس ماجراجویی مشابهای را با مهمانان بسیاری داشته است، دچار ازهمگسستگی ذهنی دربارهی ماهیتِ «واقعیت» میشود. او بهشکلی احساس میکند که توسط وستورلد فریب خورده است که دیگر هرگز خودش را وادار به باور کردن پارک نمیکند. وقتی ویلیام در پایان سفرش برمیگردد تا دلورس را دوباره ببیند، متوجه میشود که ذهن او از اتفاقات گذشته پاک شده و خط داستانیاش ریست شده است. دلورس دیگر کسی که میخواست با او فرار کند را نمیشناسد و ویلیام متوجه میشود حس قهرمانانهای که در طول سفرش با دلورس داشته است چیزی بیشتر از احساسِ مجازی یک بازی نبوده است. ولی مشکل این است که ویلیام اجازه میدهد تا سرانجام این داستان، بر تجربهی آن سایه بیاندازد. بله، سرانجام داستان ثابت میکند تمام چیزی که در این مدت دیدهایم فقط یک بازی ویدیویی پیشرفته بوده است، ولی این چیزی از واقعیبودن احساساتی که در طول سفر تجربه میکنیم کم نمیکند. ما وقتی به تماشای فیلمی مثل «راننده تاکسی» مینشینیم میدانیم که در حال تماشای یک خیالپردازی هستیم. تیتراژ آخر فیلم بهمان نشان میدهد اسم واقعی آدمهای پشت و جلوی دوربین چه چیزی است و کاراکترهایی که دیدهایم با به پایان رسیدن فیلم به زندگیشان ادامه نمیدهند. ولی غیرمستندبودن فیلم باعث نمیشود تا احساساتی را که در طول فیلم بهمان دست میدهد بهطور کامل نادیده بگیریم. همانطور که خود دکتر فورد میگوید، داستانگویی دروغی است که از حقیقت بزرگتری میگوید.
سفرِ دلورس و ویلیام اگرچه با دروغ از آب در آمدن آن به نتیجه میرسد، ولی شکست عشقی ویلیام و ضربهای که از برخورد با واقعیت دریافت میکند باعث میشود تا تخم درخت پارانویا در وجودش کاشته شود. باعث میشود ویلیام بهطرز دیوانهواری همیشه در جستجوی رسیدن به واقعیتِ اصلی باشد. تعجبی ندارد که ویلیام همان کسی است که پروژهی زندگی جاودان را راه میاندازد. او کسی است که باور دارد با مرگ انسان، معنای زندگیاش بهطور کامل ناپدید میشود؛ همانطور که از نگاه او ۳۰ سال زندگی زناشوییاش با همسرش ژولیت، با مرگ زنش ناپدید شد. پس قابلدرک است که او بیشتر از همه از مرگ وحشت داشته باشد و برای هرچه طولانیتر کردن واقعیت زندگیاش سگدو بزند. جداافتادگی ویلیام از واقعیت به تدریج آنقدر زیاد میشود که او اکثر اوقات زندگیاش را یا در وستورلد میگذراند یا در دنیای بیرون بیوقفه در حال فکر کردن به برگشتن به وستورلد است. او حکم یکی از آن گیمرهایی را دارد که هیچ هدفی به جز غرق شدن در بازی ویدیوییشان ندارند. مرد سیاهپوش تعریف واقعیت را آنقدر کج و کوله متوجه شده است که در فصل اول بهطرز دیوانهواری در جستجوی هزارتو بود. چون فکر میکند یافتن هزارتو به زندگیاش معنا میبخشد. ولی در پایان متوجه میشود هزارتو چیزی بیشتر از یک اسباببازی بیخاصیت که در یک قبر دفن شده است نیست. فورد برای ویلیام توضیح میدهد که هزارتوی واقعی، هزارتویی است که اندرویدها در ذهنشان با آن روبهرو میشوند. هزارتویی است که آنها در ذهنشان آن را برای رسیدن به خودآگاهی پشت سر میگذارند و آنها این کار را نه ازطریق پیدا کردن یک هزارتوی واقعی در مکان محرمانهای از پارک، بلکه ازطریق به یاد آوردن خاطرات و تجربههای زندگیشان انجام میدهند. دلورس تمام آزار و اذیتهایی که در طول ۳۵ سال گذشته تجربه کرده بود را به یاد میآورد و میو ازطریق خاطرات جسته و گریختهای که از دخترش در زندگی قبلیاش داشته است به خودآگاهی میرسد. همچنین چیزی که آکيچيتا را بعد از اینکه به یک سرخپوست وحشی و خونخوار تبدیل میشود به خودآگاهی میرساند، دوران زیبایی که با همسرش گذرانده بود است.
نقطهی مشترک همهی آنها این است که گذشتهشان را مرور میکنند. نقطهی مشترکشان این است که اگرچه میو میداند کسی که به یاد میآورد دختر واقعیاش نیست، ولی برای او از قطار پیاده میشود. اگرچه دلورس میداند پیتر ابرناتی، پدر واقعیاش نیست، ولی از بلایی که شارلوت هیل سرش میآورد هایهای گریه میکند و اگرچه آکيچيتا میداند زنی که به خاطر میآورد همسر واقعیاش نیست، ولی به خاطر باز پس گرفتن او به اعماقِ دنیای زیرینِ جهنم (سردخانه پارک) سفر میکند. نقطهی مشترک همهی این اندرویدها این است که برایشان مهم نیست چه چیزی واقعی است و چه چیزی نیست. مهم احساساتشان است. مهم چیزی است که آنها با این آدمها احساس کردهاند. مرد سیاهپوش اما در تضاد با اندرویدهای خودآگاه وستورلد قرار میگیرد. هرچه آنها از اشخاص مهم زندگی قبلیشان بهعنوان وسیلهای برای رسیدن به معنا استفاده کردهاند، مرد سیاهپوش به محض اینکه متوجه میشود ماجراجوییاش با دلورس چیزی بیشتر از یک بازی نبوده است، آن را بهطور کامل نادیده میگیرد. این بدترین اتفاقی است که برای یک انسان میتواند بیافتد. چرا؟ همانطور که فورد گفت، انسانها هیچ فرقی با اندرویدها ندارند. وقتی در عمق بیولوژی و روانشناسی و زندگی انسانها عمیق میشویم متوجه میشویم که ما چیزی بیشتر ار رباتهایی ساخته شده از گوشت و استخوان با برنامهریزیهای از پیش نوشته شدهی خودمان نیستیم. خب، حالا تصور کنید فردی مثل مرد سیاهپوش باشید که به واقعیت در دنیای غیرواقعی اعتقاد ندارد. کسی که واقعیت را بهجای درون، در بیرون جستوجو میکند. مطمئنا چنین آدمی در جستجوی واقعیت اصلی که وجود خارجی ندارد بیوقفه شکست میخورد. در این صورت با کسی طرفیم که بدگمانی بر او فرمانروایی میکند. واقعیتی که مرد سیاهپوش در به در دنبالش است دخترش است. احساساتی است که در اولین سفرش با دلورس احساس کرده بود. ولی مرد سیاهپوش باور دارد که «خاطرات» و «احساسات» نامرئی برای او آب و نان نمیشود. بنابراین اگرچه در فصل دوم دخترش راست راست جلوی او راه میرفت؛ اگرچه معنای زندگیاش که برای رسیدن به آن پیر شده است راست راست جلوی او راه میرود. ولی او بهدنبال واقعیتی است که بتواند آن را در دستش بگیرد. تمام اینها به آخرین رویارویی ویلیام و دخترش اِمیلی منجر میشود؛ اِمیلی از اینکه چه چیزی باعثِ خودکشی مادرش میشود خبر دارد؛ مادرش با دیدنِ پروفایلِ ویلیام، تمام قتلها و تجاوزها و تبهکاریهای شوهرش در پارک را میبیند؛ درواقع خودِ ویلیام با دادنِ پروفایلش به دستِ همسرش، اعتراف میکند: «من به تو یا این دنیا تعلق ندارم. من به یه دنیای دیگه تعلق دارم. همیشه همینطور بوده».
با اینکه امیلی به وضوح خاطراتش از شبی که مادرش مُرد را به یاد میآورد، ولی ویلیام بهحدی در فانتزی خودساختهاش غرق شده است که به واقعی بودن دخترش شک میکند. امیلی داستانِ جعبهی موسیقیای که هدیهی مادرش بوده است و آن را دور میاندازد را تعریف میکند. همان جعبهی موسیقیای که ویلیام حتما باید از وجود آن در کشوی اتاقشان خبر داشته باشد. ولی آگاهی ویلیام از این حقیقت در صورتی امکانپذیر است که او همسر و دخترش را بشناسد. مرد سیاهپوش در حالی هر کاری برای رسیدن به معنا انجام میدهد که در همین لحظه معنای واقعی زندگیاش در قالب دخترش که زمانی دوستش داشت به او زُل زده است. ویلیام نگرانی و خشم قابلدرک دخترش را نادیده میگیرد. او حتی نمیتواند وحشتِ دخترش در لحظهای را که او نگهبانان پارک را به قتل میرساند و بعد سر تفنگش را به سمت دخترش نشانه میگیرد ببیند. پس دخترش را به رگبار میبندد. این حقیقت که ویلیام اول بهطور غیرمستقیم و بعد بهطور مستقیم دوتا از تنها معناهای زندگیاش را به ازای فانتزی یافتنِ معنایی که خود به آن اعتقاد دارد به قتل میرساند بهطرز افسردکنندهای بینقص است. توهمِ ویلیام اما بهحدی بالا زده است که حتی به خودش هم باور ندارد. او که حتی عرضهی خودکشی هم ندارد، چاقویش را برمیدارد و آن را به درون ساعدش فرو میکند تا از ماهیت واقعیاش اطلاع پیدا کند. او بهحدی تحتتاثیر یافتنِ واقعیتِ اصلی و انتخاب با آزادی اراده کامل قرار گرفته است که همهچیز به چشمش مصنوعی است و همهچیز را همچون توطئهای برای فریب دادن او به سمتِ انتخابهایی که متعلق به خودش نیستند میبیند. بزرگترین وحشتِ ویلیام در سکانسِ پسا-تیتراژِ فصل دوم به واقعیت تبدیل میشود. این سکانس که گویی در آیندهی دوری جریان دارد، در محیطِ «فورج» که حالا متروکه و آخرالزمانگونه به نظر میرسد اتفاق میافتد؛ مرد سیاهپوش آنجا با اندرویدِ امیلی روبهرو میشود. او که از این دیدار شوکه شده، متوجه میشود که نهتنها دخترش در قالب میزبان برگشته است، بلکه او قصد گرفتن تست «فیدلیتی» را از مرد سیاهپوش دارد. این یعنی مرد سیاهپوش در این خط زمانی رسما میزبان تشریف دارد و دچار سرنوشت کلون جیم دلوس شده است. اگر در پروژهی دلوس برای رسیدن به زندگی جاودان، کلون جیم دلوس حکم موش آزمایشگاهی را داشت و مرد سیاهپوش برای تست فیدلیتی از او حاضر میشد، اینجا مرد سیاهپوش، موش آزمایشگاهی است و اندروید امیلی حکم گیرندهی تست را دارد. به این ترتیب، سؤال این بود که مرحلهی بعدی قوسِ شخصیتی مرد سیاهپوش در فصل سوم چه چیزی خواهد بود؟
در اپیزودِ این هفته ویلیام را تنها در شرایطِ آشفتهای در خانهاش پیدا میکنیم؛ او نهتنها با توهماتِ ناشی از عذابِ وجدانش دستوپنجه نرم میکند، بلکه از فکر کردن به این ایده که شاید یک نفر ویلیام واقعی را کُشته است و او را بهعنوانِ یک میزبان، جایگزینش کرده است زجر میکشد؛ او از یک طرف دربارهی اینکه بردهی نیروهای خارج از کنترلش است به هذیانگویی افتاده است و از طرف دیگر مورد شکنجهی توهمِ اِمیلی قرار گرفته است. گرچه در ابتدا دیدارِ مجدد با مرد سیاهپوش هیجانانگیز است، اما مشکلِ صحنههای او درست مثل صحنههای دیگر کاراکترهای این اپیزود این است آنها نهتنها چیزهایی نیستند که نمونهاش را بارها قبلا ندیده باشیم، بلکه به جایی منتهی میشوند که نمونهاش را بارها قبلا دیدهایم. به عبارتِ دیگر صحنههای ویلیام در اپیزودِ این هفته بیش از اینکه قوسِ شخصیتی او را ادامه بدهند، نقشِ یادآوری درگیریهای تکراری و آشنای او از فصلهای گذشته را ایفا میکنند. خوشبختانه «وستورلد» از بازیگرِ درجهیکی مثل اِد هریس بهره میبرد که بهتنهایی برای جذاب کردنِ صحنههای شخصیتش کافی است؛ او با چهرهی پُرچین و چروکش و لحنِ شکستهی صدایش میتواند آدم را وادار به اهمیت دادن به هر چیزی که میگوید کند. اما واقعیت این است که نقشآفرینی صادقانه و پُرجزییاتِ بازیگر نباید با عمقِ داستانگویی اشتباه گرفته شود؛ نهتنها دیالوگنویسی صحنههای او یادآور یکی از عادتهای بدِ «وستورلد» در زمینهی گذاشتنِ جملاتِ قلنبهسلنبهی فلسفی در دهانِ کاراکترها برای عمیق جلوه داده خودش است، بلکه دوباره و دوباره همان ایدهها و سوالاتِ پایهای قدیمی دربارهی بحرانِ هویتی را به اشکالِ مختلف ارائه میکند؛ به عبارت دیگر، همانقدر که خیلی وقت است که تماشای شاخ و شانهکشیهای ترمیناتورگونهی دِلورس با آن نیشخندهای شیطانیاش تکراری شده است، این موضوع دربارهی سروکله زدنِ ویلیام با اینکه آیا واقعی است یا نه هم نمایندهی عدمِ پیشرفتِ سریال در پرداختِ کاراکترهایش است. گرچه خط داستانی مرد سیاهپوش نسبت به امثالِ دلورس، برنارد یا میو کمی دیرتر به تکرارِ قوس شخصیتیشان از فصل اول دچار شد، اما اپیزود این هفته نشان میدهد که حتی مرد سیاهپوش هم دیر یا زود به سرنوشتِ دیگر کاراکترهای این سریال دچار شده است. البته که باتوجهبه پایانبندی این اپیزود که مرد سیاهپوش را به مردِ سفیدپوشی که از زندانِ خودش خلاص شده و در زندانی به دستِ دِلورس محبوس شده تبدیل میکند میتواند بهمعنی اتفاقاتِ خوبی برای این کاراکتر در آینده باشد، اما دستاوردهای احتمالی آینده باعثِ درپوش گذاشتن روی شکستهای حتمی حال حاضر نمیشوند؛ مخصوصا باتوجهبه اینکه خط داستانی مرد سیاهپوش تنها داستانی نیست که از مشکلاتِ مربوطبه روایتِ سردرگمِ این سریال رنج میبرد.
یکی از عواقبِ منفی درجا زدنِ شخصیتها این است که گرچه «وستورلد» در ظاهر یک سریالِ عامهپسندِ سرگرمکننده است، اما سرگرم شدن به وسیلهی آن به یک چالش تبدیل شده است. «وستورلد» روی کاغذ هرچیزی را که برای یک بلاکباسترِ بیمغز اما مفرح لازم است گردآوری کرده است؛ از زنان و مردانِ خوشتیپی در لباسهای شیک که در لوکیشنهای خوشگل، نسخهی سایبرپانکی «یازده یار اوشن» را اجرا میکنند تا اندرویدی که در خیابانهای نئونی سنگاپور با قدرتِ ذهنش، بهطرز «ماتریکس»واری تفنگِ دشمنانش را به سمتِ خود آنها هدف میگیرد؛ از یک مبارزهی تنبهتنِ در یک مهمانی پُرزرق و برقِ «چشمانِ باز بسته»وار تا شمشیرزنی در یک محیطِ صنعتی؛ وقتی «وستورلد» را روی کاغذ میآوریم، گویی در حالِ فهرست کردنِ تمام ویژگیهای هیجانانگیزترین سریالِ ممکن هستیم، اما همزمان وقتی آنها اجرا میشوند، نتیجه در عمل اینقدر هیجانانگیز احساس نمیشود. مثلا به خط داستانی دِلورس و کیلب در اپیزودِ این هفته نگاه کنید؛ کلِ قوسِ داستانی دلورس در اپیزودِ این هفته پیرامونِ دستبرد زدن به حساب بانکی لیام دمپسی جونیور میچرخد. از خریدن یک کت و شلوارِ مهمانی مناسب برای کیلب تا دزدیدنِ خونِ یک نفر برای دستیابی به کلید رمزگشایی داخلِ خونش و تزریق کردنِ آن به کیلب؛ از تماشای کیلب درحالیکه از شدتِ استرسِ ناشی از اینکه نکند ماموریتشان طبق برنامه پیش نرود عرق میریزد تا جایی که دلورس با لمس کردنِ تفنگش برای کُشتنِ نگهبانانِ بانک در صورت لو رفتنِ هویتِ جعلی کیلب، آماده میشود؛ از لحظهی ربودنِ لیام در شلوغی مهمانی پس از اینکه از خالی شدن حساب بانکیاش با خبر میشود تا صحنهای که دلورس در آن واحد چندتا از دشمنانش را با استفاده از کلونسازی از خودش در چند نقطهی مجزا در دنیا سرنگون میکند. در اینکه اپیزودِ این هفته شاملِ فعالیتهای زیادی میشود شکی نیست، اما آیا همهی آنها در عمل همینقدر که در ظاهر به نظر میرسند، هیجانانگیز هستند؟ نه زیاد. طبقِ معمول «وستورلد» سریالی است که اجزای تشکیلدهندهاش بهطور مجزا دیدنی هستند؛ مشکل این است که آنها درکنار یکدیگر نمیتوانند یک کلِ واحدِ منسجم را شکل بدهند. این موضوع «وستورلد» را به سریالی تبدیل کرده که میتوانی به کلکسیونی از لحظاتِ خیرهکننده و باحال از هر اپیزود اشاره کرد، اما آنها درکنار یکدیگر یک احساسِ مشخص را نمیسازند.
نسخهی بهترِ دزدی دلورس را در اپیزودِ افتتاحیهی همین فصل دیده بودیم. تفاوتشان این است که اگر دزدی قبلی دلورس از مردی که کارش به مُردن در استخر خانهاش منجر شد در پرداختِ شخصیت و تم ریشه داشت، این یکی یک تکه اکشنِ خالی از درگیری شخصیتی است. در دزدی قبلی، نویسندگان از کاری که دلورس دارد انجام میدهد و نحوهی انجامِ آن ازطریقِ هک کردنِ خانهی هوشمندِ قربانیاش، برای ترسیمِ دلورس بهعنوانِ شیطانِ راستینی که برای فرستادنِ گناهکاران به جهنم و استفاده از زندگی ماشینیشان علیه خودشان استفاده میکنند، اما اینجا معلوم نیست که دزدیدنِ پولهای لیام چه نقشی در ربودنِ او دارد. بهویژه باتوجهبه اینکه که طبقِ معمولِ همیشه، «وستورلد» مجددا طی سکانسِ دزدی از بانک از عدم وجودِ احساسِ خطر رنج میبرد. وقتی کیلب با نگرانی از دلورس میپرسد که اگر ترفندِ خون جواب نداد، آن وقت باید چه خاکی توی سرشان بریزند، دلورس با لبخندِ از خود مطمئنی به تفنگش اشاره میکند و میگوید که آن وقت مجبور میشود حمامِ خون راه بیاندازد. به عبارت دیگر، این سکانسِ تنشزا با چیزی که هرگونه تنش را از آن خالی میکند آغاز میشود: اطمینان دادن از اینکه هر اتفاقی که درنهایت بیافتد، آنها موفق خواهند شد. جواب دلورس به این معنا است که تنها تفاوتِ نتیجه دادنِ ترفندِ خون یا شکستِ خوردنِ آن، به جا ماندنِ چند جنازه است. دلورس بهمان اطمینان میدهد که آنها درهرصورت سربلند از بانک خارج خواهند شد؛ درواقع دلورس حتی آنقدر از نتیجهی موفقیتآمیزِ مأموریت و تواناییاش در جان سالم به در بُردن از میانِ نگهبانان بانک اطمینان دارد که وقتی کیلب این موضوع را مطرح میکند، کوچکترین شک و تردیدی در چهرهاش دیده نمیشود. اگر کلیب روی این موضوع که دوست ندارد آسیب دیدنِ کسی را ببیند تاکید میکرد یا اینکه اگر دلورس از قبل مشخص میکرد که عدم اجرای مخفیانهی این مأموریت، چه عواقبِ بدی در پی خواهد داشت، آن وقت این سکانس میتوانست از راه دیگری، روی اهمیتِ هرچه بیسروصداتر انجامِ آن تاکید کند، اما در حالتِ فعلی، نهتنها اهمیت دادن به جواب دادنِ ترفندِ خون سخت است، بلکه اهمیت دادن به سرنوشتِ آنها پس از لو رفتنشان باتوجهبه اطمینانِ دلورس غیرممکن است؛ نتیجه صحنهای است که گرچه تمام مواد لازم را گرد هم آورده است، اما از جرقهی حیاتی لازم برای آتش زدنِ آنها و تولید انرژی بهره نمیبرد. اینها مشکلاتی هستند که از روزِ اول وجود داشتند، اما در زمانیکه تمرکزِ سریال روی خودآگاهی رُباتها و قتلعامِ انسانها به دستِ آنها در پارک بود، کمتر اهمیت داشتند و به چشم میآمدند.
اما بالاخره نویسندگان دیر یا زود باید از خودشان بپرسند که داستان پیرامونِ چه «خطری» میچرخد؛ مثلا «بهتره با ساول تماس بگیری» حول و حوشِ خطرِ فروپاشی اخلاقی انسانها و هموار کردنِ مسیرِ خودویرانگریشان به دستِ خودشان جریان دارد؛ هر تصمیمی که کاراکترها میگیرند به این خطر منتهی میشود. اما در «وستورلد» مشخص نیست که کاراکترها دارند برای چه چیزی مبارزه میکنند و اگر شکست بخورند چه چیزی را از دست میدهند؟ یک دنیا سؤالِ دراماتیک وجود دارد، اما سریال پاسخِ قاطعانهای برای هیچکدام از آنها فراهم نکرده است؛ آیا ما باید از اینکه دِلورس اینقدر راحت قادر به کُشتن است وحشتزده شویم؟ آیا ما باید با وجودِ اینکه برنارد در زمینهی مبارزه با دِلورس افتضاح است، کماکان از او طرفداری کنیم؟ آیا با وجودِ تمامِ چیزهای وحشتناکی که از انسانها در طولِ سریال دیدهایم، واقعا انقراضِ نسلِ بشر اهمیت دارد؟ این مسئله با شدتِ بیشتری دربارهی پایانبندی این اپیزود نیز صدق میکند. باز دوباره روی کاغذ با یک سناریوی هیجانانگیز طرفیم. ایدهی برخوردِ تمامی کاراکترها به یکدیگر سر تقاطع بعد از مدتی دوری از یکدیگر یادآورِ زمانی است که خطهای داستانی جداگانهی «بازی تاج و تخت» با یکدیگر تصادف میکردند و قدرتِ تاریخِ کاراکترها در ترکیب با یکدیگر به نتیجهی قدرتمندتری منجر میشد. اما تلاقی کاراکترهای «وستورلد» بهجای اینکه پتانسیلِ واقعی داستانگویی سریال را آزاد کند، مشکلاتش را در بیپردهترین حالتِ ممکن آشکار میکند. شاید به خاطر همین است که بهترین اپیزودهای «وستورلد» آنهایی هستند که به یکی-دو شخصیتِ مستقل با کمترین ارتباط با دیگر کاراکترهای اصلی اختصاص دارند؛ «وستورلد» هرگز به اندازهی اپیزودهای مستقلش، متمرکز نیست و طبیعتا هرگز به اندازهی اپیزودهای تیمیاش، شلختهتر نمیشود. اما پیش از اینکه بهدلیلِ عدم کارکرد رویارویی نهایی کاراکترها برسیم، باید دربارهی تنها تصمیمِ خوبِ این اپیزود بگویم؛ «وستورلد» با اپیزودِ هفتهی گذشته دوتا از پُرتکرارترین ایراداتش که توئیستزدگی و دیالوگهای اکسپوزیشن بود را برطرف کرد و اپیزودِ این هفته یکی دیگر از ایراداتی را که روی فصل دوم سایه انداخته بود ترمیم میکند: کِش دادنِ بیش از اندازهی افشای یک توئیست. یکی از عادتهای بد «وستورلد» در فصل دوم این بود که توئیستهایش را فراتر از عمرِ طبیعیشان کش میداد.
وقتی توئیستها سر موقع افشا میشوند نهتنها شانس غافلگیر کردنِ مخاطب بیشتر میشود، بلکه از آن مهمتر اینکه داستان روندِ روایتِ اُرگانیکش را حفظ میکند؛ چرا که نویسندگان مجبور نیستند دست به هر کاری برای مخفی نگه داشتنِ آن تا آخرِ فصل بزنند. در این صورت علاوهبر اینکه داستان مجبور به درجا زدن نمیشود، بلکه خودش را در معرضِ لو رفتن نیز قرار نمیدهد. بنابراین وقتی دیدم سریال توئیستِ هویتِ واقعی جایگزینِ شارلوت هیل را یک اپیزود پس از مطرح کردنِ آن، افشا کرد خوشحال شدم. گرچه این توئیست از لحاظ فنی از فینالِ فصل دوم که برای اولینبار نسخهی جایگزین شارلوت را دیدیم زمینهچینی شده بود، اما تازه در اپیزودِ سوم این فصل بهطور جدی بهعنوانِ یکی از معماهای سریال مطرح شد. معلوم میشود درست همانطور که در نقدِ اپیزودِ هفتهی گذشته دربارهی تئوری طرفداران صحبت کنیم، تمامی دستیارانِ رُباتیکِ دلورس از جمله شارلوت، مارتین و موساشی، همه کپیهای خود دلورس هستند؛ اپیزودهای قبلی و حتی همین اپیزود پُر از سرنخهای نامحسوسی بودند که این توئیست را زمینهچینی میکردند؛ از اینکه تمِ موسیقی دلورس در اپیزود اول برای هر سه نفرِ شارلوت، مارتین و خودِ دلورس پخش میشود تا تمام دفعاتی که شارلوت در اپیزودِ سوم در آینه نگاه میکرد؛ از اینکه شارلوت به ویلیام برای اصلاح کردنِ صورتش کمک میکند که یادآورِ صحنهی مشابهای از فصل اول که دلورس به ویلیام برای اصلاح کردن صورتش کمک میکند است تا جایی که مارتین پس از دیدنِ مشکلِ لیام در نهایی کردنِ خریدش در مهمانی میگوید: «دوستپسرمون همین الان از مشکلات مالی جدیدش اطلاع پیدا کرد». اما هرچه این توئیست از لحاظ اجرا خوب است، هر چیزی که در اطرافش اتفاق میافتد، نه. گرچه رویارویی دلورس و استابز در حالتِ عادی میتواند به درگیری دراماتیکِ جذابی تبدیل شود؛ بالاخره استابز در حالی همان کسی است که به دلورس کمک میکند تا از جزیره قسر در برود که او حالا در جبههی مقابلش قرار گرفته است، اما از آنجا که سریال موفق نشده است انگیزهها و اهدافِ متضادِ این کاراکترها را به خوبی تعریف کرده و برایمان مهم کند، نتیجه به یک مبارزهی تنبهتنِ پوچ منجر میشود؛ از همین رو، این مبارزه نمیتواند ما را سر اینکه باید از چه کسی طرفداری کنیم دچار تردید کند.
این لحظه در حالی باید یک چیزی در مایههای رویارویی سندور کلیگین و بریین از تارث سرِ محافظت از آریا استارک تبدیل شود که در حالتِ فعلی فقط وسیلهای برای گذاشتنِ یک مانعِ فیزیکی سر راه دلورس و به تصویر کشیدنِ مجددِ او در حال به رُخ کشیدنِ قابلیتهای مشتزنیاش است و نه چیزی بیشتر. رویارویی دلورس و برنارد هم از این قاعد جدا نیست. واقعیت این است که سریال هرگز موفق نشده برنارد را بهعنوانِ یک مبارزِ جدی که حداقل کمی شانس برای پیروزی در این معادله داشته باشد ثابت کند؛ برنارد بیش از اینکه شبیه یک قهرمان، قابلباور باشد، حکم دستیارِ قهرمان که در پایگاه باقی میماند و قهرمان را از پشتِ کامپیوتر در ماموریتش هدایت میکند و سلاحها و گجتهایش را برای او اختراع میکند را دارد. هر وقت برنارد عزمش را برای قهرمانبازی جزم میکند، او شبیه دلقکِ دستوپاچلفتی و سردرگمی که به حوزهای که در آن قدم گذاشته تعلق ندارد به نظر میرسد. او هرچه بهعنوانِ دستیار دکتر فورد قابلباور بود، بهعنوان یک جبههی مستقل غیرقابلجدی گرفتن است؛ مخصوصا باتوجهبه اینکه در طولِ سریال، یکی از خصوصیاتِ معرفِ برنارد این بوده که او همیشه میبازد. این در حالی است که دقیقا معلوم نیست که دلیلِ دلورس برای احیا کردنِ برنارد چه چیزی بوده است. دلورس ادعا میکند برنارد را بهعنوانِ رقیبش بازگردانده است، اما مسئله این است که تا حالا سریال هیچ دلیلی برای اینکه برنارد را بهعنوان یک رقیبِ جدی باور کنیم بهمان نداده است. شاید هدفِ دلورس این بوده تا ازطریقِ رقیبی در قالبِ برنارد، خودش را برای رسیدن به هدفش تحتفشار قرار بدهد، اما تاکنون برنارد حتی به ثابت کردنِ خودش بهعنوان رقیبی که دیگری را به سوی پیشرفت هُل میدهد نزدیک هم نشده است. برنارد از لحظهای که دکتر فورد به او دستور داد ترسا را بکشد، حکم یک توپ فوتبال را داشته که از یک طرف به طرف دیگر پاسکاری میشود و تا حالا تغییری در وضعیتش ایجاد نشده است. او در همه حال شبیه کسی که در حال فشار آوردن به ذهنش برای به یاد آوردنِ جای لنگهی جورابش است به نظر میرسد! بنابراین وقتی سروکلهی برنارد در مهمانی پیدا میشود، دلورس واقعا غافلگیر نمیشود و حداقل برای چند لحظه هم که شده اجرای دقیقِ نقشهاش در خطر قرار نمیگیرد. البته اینکه برنارد به باختن مشهور شده، فقط به کاراکتر او خلاصه نمیشود و درواقع دربارهی هر کسی که دربرابرِ دلورس قرار میگیرد نیز صدق میکند.
گرچه میو برخلافِ برنارد حداقل در ظاهر مبارزِ شایستهتری به نظر میرسد و در اولین مأموریتِ واقعیاش برای سِراک با موفقیت ردِ دلورس را میزند، اما حتی کار او هم درنهایت به فرو رفتنِ کاتانا در شکمش و بعد خونریزی و جان دادن روی زمین منتهی میشود. اگر برنارد با باختهای متوالیاش شناخته میشود، میو به مرگهای بیمعنی متوالیاش معروف است. چگونگی مرگِ میو دلسردکننده است؛ نه فقط به خاطر اینکه سِراک دوباره میتواند او را در یک بدنِ جدید به زندگی برگرداند، بلکه به خاطر اینکه اگرچه دلورس (موساشی) فرصت نابود کردنِ مغزِ میو را دارد، اما موساشی، بدنِ بیحرکتش را ترک میکند تا روز از نو و روزی از نو. گرچه این صحنه به تصویرِ زیبایی از افتادنِ میو در استخرِ خون و شیر منتهی میشود، ولی این تصویر با تمام زیبایی و معنای سمبلیکش، نمایندهی بزرگترین مشکلِ سریال است: اینکه چقدر سریال فُرمگرایی توخالی را به محتوا ترجیح میدهد؛ اینکه این سریال چگونه همهچیز را قربانی خلق لحظاتِ زیبا اما پوچ میکند. هیچ چیزی در صحنهی مرگِ میو شبیه یک اتفاقِ مهم احساس نمیشود؛ هیچ احساسی در آن یافت نمیشود. اول اینکه آنقدر انگیزهی میو برای تبدیل شدن به سربازِ سِراک برای مبارزه با دلورس ضعیف است که در این اپیزود به زور میتوانستم به مأموریتِ او اهمیت بدهم و دوم اینکه میو در طولِ تاریخ نه چندانِ بلندِ سریال تا حالا آنقدر بدون هرگونه عواقبی، کُشته شده و بلافاصله با بدنِ جدید بازگشته است که تهدیدِ شدنِ فیزیکیاش فاقد هرگونه تنش و وزن است. از همه مهمتر اینکه انگار نویسندگان از به چالش کشیدنِ دلورس میترسند. انگار مأموریتِ اول و آخرِ نویسندگان این است که به روشهای مختلف نشان بدهند که دلورس چقدر خفن است. دلورس آنقدر بهطرز قابلپیشبینی و حوصلهسربری قوی است که هرگز در طول سریال نه برای او احساس خطر میکنیم و نه برای دشمنانش شانسی برای موفقیت کنار میگذاریم. از همین رو دلورس از یکی از شخصیتهای اصلی سریال در فصل اول به تدریج به شخصیتی که همهچیز در خدمت اوست تغییر کرده است. اتفاقی که در رابطه با دلورس دارد میافتد یادآورِ اتفاق مشابهای است که در رابطه با آریا استارک در «بازی تاج و تخت» افتاد؛ همانطور که آریا به تدریج بهشکلی به سوگولی سازندگانِ سریال تبدیل شد که آنها حاضر شدند اصولِ داستانگویی و سالها زمینهچینی درگیری جان اسنو و شاه شب را فقط برای اینکه آریا را به هر قیمتی که شده به قاتلِ شاه شب تبدیل کنند، زیر پا بگذارند، جاناتان نولان و لیزا جوی هم دارند دلورس را به آریا استارکِ «وستورلد» تبدیل میکنند که نهتنها شخصیتِ خودش را خراب میکند، بلکه در جهت هرچه خفنتر و دستنیافتنیتر نشان دادن او، به شخصیتهای اطرافش هم آسیب وارد میکند. پس گرچه افشای توئیستِ هویتِ واقعی دستیارانِ دلورس یکی از نقاطِ قوت این اپیزود است، اما از آنجایی که این توئیست در راستای اخلاقِ قابلپیشبینی قدرتمندسازی بیش از اندازهی دلورس قرار میگیرد، در حالی بهطور مستقل یکی از نقاط قوت این اپیزود است که در ارتباط با دیگر اجزای داستان، باعث تاکید روی یکی از خصوصیاتِ منفیاش میشود.
اما جدا از بررسی فنی، این اپیزود چه نکاتِ جدیدی برایمان داشت؟ نام اپیزودِ این هفته «مادرِ تبعیدشدگان» است که به شعرِ «غولِ جدید» از اِما لازاروس که در سال ۱۸۸۳ نوشته شده است اشاره میکند؛ این همان شعری است که پای مجسمهی آزادی در نیویورک حک شده است؛ درونمایه این شعر دربارهی میلیونها مهاجری است که به ایالات متحده آمدند و بسیاری از آنها ازطریق ورودی جزیره الیس که در نزدیکی مجسمه آزادی قرار دارد وارد کشور شدند. در این شعر میخوانیم: «برخلاف غول برنجین نامآور یونان، که پاهای پیروزمندش را از خشکی تا خشکی گشاده، اینجا بر دروازههای موجزده ما، جایی که آفتاب مینشیند، توانا بانویی ایستا است، با مشعلی که اخگرش، آذرخشی محبوس است، و نامش «مادر آنها که جلای وطن کردند.»، دست او با آتش راهنما خوشآمدگوی جهانیان است، و چشمان آرامش، بر بندرگاهی پلزده فرومینگرد که دو شهر خواهر را فراگرفته. بانو با لبانی بسته ندا سر میدهد که: ای سرزمینهای کهن، کبکبه پرآوازه خود را نگه دارید؛ و به من بدهید واماندههای خود را، مسکینان خود را، تودههای درهم کز کرده خود را که آرزوی تنفس در آزادی را دارند. وازدگان مصیبتزده سواحل پرغلغلهتان را راهی کنید، بیخانمانها و توفانزدگان را سوی من راهی کنید چراغم را درکنار در زرین برمیافرازم!». گرچه منظور از مادر، مجسمهی آزادی است، اما در این اپیزود منظور از مادرِ تبعیدشدگان، دلورس است. نهتنها او کسی است که قصد دارد گونهی خودش را آزاد کند و با نجات دادنِ آنها از زندانِ پارکهای دلوس، به تبعیدشان پایان بدهد، بلکه همانطور که در نقدِ اپیزودِ هفتهی گذشته صحبت کردیم، یکی از تمهای فصلِ سوم مادرانگی و تولیدمثل است؛ همانطور که در تیتراژِ آغازینِ فصل سوم قاصدکی را در حال پخش کردنِ تخمهایش و مجموعهای از سلولها را در حال تکثیر شدن میبینیم، دلورس هم با کپی کردنِ ذهنش و قرار دادنِ هرکدام از آنها در یک بدنِ جداگانه، به یک مادر تبدیل میشود؛ مثل صحنهای در اپیزودِ هفتهی قبل که او جایگزینِ شارلوت را همچون مادری که فرزندش را آرام میکند، در آغوش میکشد.
اپیزود با فروپاشی روانی مرد سیاهپوش آغاز میشود. عنصرِ آب در صحنههای او نمایندهی خودکشی همسرش در وان حمام هستند؛ چه وقتی که خودش از وان حمام بیرون میآید و چه وقتی نظرش به سقف جلب میشود و با فورانِ آب همراهبا قطراتِ خون مواجه میشود. وقتی ویلیام بالا سرش را نگاه میکند، با لوسترِ خانهاش روبهرو میشود؛ نکتهی جالبش این است که این لوستر خیلی شبیه به مغزهای میزبانان است. همانطور که دلورس پنج مغزِ میزبان دارد، لوسترِ خانهی ویلیام هم دارای ششِ جسمِ کروی صدفمانندِ خاکستری است که میتوانند نمایندهی دلورس و فرزندانش باشند. اِمیلی به ویلیام میگوید: «اگه هر تصمیمی که تا حالا گرفتی با ارادهی خودت نبوده باشه چی؟ و صرفا برنامهریزی شده بوده باشی؟». این جمله، تمِ اصلی سریال است. میزبانان برنامهریزی شدهاند، اما دکتر فورد اعتقاد دارد که آنها بهدلیلِ تواناییشان در تغییر کردن در مقایسه با انسانهای بیرون از پارک که زندگیشان در بندِ الگوریتمِ سیستمِ رحبعام است، سرآمدتر هستند؛ درواقع سِراک در ادامهی این اپیزود میگوید که لازم نیست منتظرِ اختراعِ سیستمی شبیه به رحبعام بمانیم؛ چرا که از نگاه او مذهب نوعِ دیگری از کنترلِ الگوریتمی است: «انسانها... ایدهی بهشت و جهنم رو به وجود آوردن تا آدمهای سادهلوح رو مطیعِ خودشون کنن». در جایی دیگر اِمیلی از ویلیام میپرسد: «آیا تو یه آدم آزاد و شرور هستی؟ یا یک بردهی بیگناه و بیچاره؟». این سؤالِ مطرحکنندهی یکی از مسائلِ فلسفی بزرگِ مذهبی است: اینکه اگر خدا تمام زندگی انسانها را از پیش برنامهریزی کرده است، آن وقت آیا انسانها باید به خاطر شرارتشان سرزنش شوند یا اینکه آیا ما آزادی اراده داریم و تمام اعمالِ شرارتآمیزمان گردنِ خودمان است؛ اگر دومی درست باشد، در آن صورت عبارتِ «خواست خدا» معنایش را از دست میدهد و اگر اولی درست باشد، یعنی نباید به خاطر اعمالِ غیراخلاقیمان مجازات شویم، چون هیچ چیزی دستِ خودمان نیست. این اپیزود اما شامل یک فلشبک به پیش از اینکه دلورس، بدنِ جدید برنارد را بسازد نیز است. باتوجهبه خطوطِ سیاه بالا و پایینِ تصویر، این صحنه در زمانیکه برنارد هنوز یک مغزِ بدون بدن بوده است اتفاق میافتد. روی در و دیوارِ محلِ گفتگوی آنها، طرحهای صلیبشکلی به چشم میخورند که استعارهای از رستاخیزِ مجددِ برنارد هستند. دلورس به برنارد میگوید: «تو تا وقتی که آخرین شخصی که تو رو به یاد بیاره زندگی میکنی، برنارد». این جمله همان جملهای است که آکیچیتا، رئیسِ قبیلهی گوستِ نیشن فصل گذشته به استابز گفت؛ چیزی که یکی دیگر از بیشمار ارجاعاتِ این فصل به دو فصل گذشته است.
در صحنهای که دلورس و کیلب مشغولِ خریدنِ کت و شلوار هستند، در پشتِ سرشان میتوان دید که این مغازهی لباسفروشی، «فرستون» نام دارد؛ این نام ارجاعی به کارل فرستون، عصبپژوهِ بریتانیایی است که یکی از افرادِ مشهور در حوزهی تصویربرداری عصبی شناخته میشود. همچنین او دربارهی معیاری که یک روز در آینده از آن برای سنجشِ مقدار خودآگاهی هوش مصنوعی مورد استفاده قرار خواهد گرفت تئوریپردازی کرده است. اما اگر برایتان سؤال است که چرا اسم چنین فردی را روی یک مغازهی لباسفروشی گذاشتهاند، باید بگویم که اگر یادتان باشد در فصل دوم متوجه میشویم کلاههایی که مهمانانِ پارکهای دِلوس در بدو ورود به پارک روی سر میگذاشتند، فقط یک کلاه بیضررِ معمولی نبودند، بلکه مجهز به دستگاهِ تصویربرداری از ذهنِ مهمانان بودند و برای کپی کردنِ مخفیانهی شخصیتِ آنها مورد استفاده قرار میگرفت. از همین رو لباس در دنیای «وستورلد» ارتباط مستقیمی با تصویربرداری عصبی دارد. همچنین چگونگی امتحان کردنِ کت و شلوارها توسط کیلب جلوی آینهی هوشمندِ مغازهی لباسفروشی خیلی یادآورِ چگونگی امتحان کردن لباس در بازیهای ویدیویی، مخصوصا سری «جیتیاِی» است؛ چیزی که بعد از ریسپاونها (بیدار شدن دلورس بعد از هر بار ریست شدن مغزش)، مأموریتهای فرعی، مأموریتهای اصلی، مأموریتهای مخفی و خیلی چیزهای دیگر، به جمعِ بیشمار ارجاعاتِ «وستورلد» به مکانیکهای بازیهای ویدیویی میپیوندد. اما دیدنِ یک عنصرِ ویدیوگیمی در دنیای بیرون از پارکهای دلوس دوباره روی این نکته که دنیای بیرون از نظر ماهیتِ از پیشاسکریپتشدهاش فرقی با شهربازیهای دلوس ندارد تاکید میکند. یکی از تکه اطلاعاتِ کلیدی که در این اپیزود به دست میآوریم، سرچشمهی انگیزهی شخصی سِراک برای به زنجیر کشیدنِ ارادهی بشریت است. او برای میو تعریف میکند که شهرِ پاریس در یک انفجارِ هستهای که در کودکی نظارهگرش بوده با خاک یکسان شده است. اتفاقا این انفجارِ هستهای یکی از وقایعِ تاریخی بود که در اولین تیزرِ فصل سوم به آن اشاره شد؛ از وقایعی که در این تیزر به آنها اشاره میشود، تظاهرات هونگ کونگ در سال ۲۰۱۹، استیضاحِ چهل و پنجمین رئیسجمهورِ ایالات متحده در سال ۲۰۱۹، سقوط زیستمحیطی در اندونزی در سال ۲۰۲۰، ترورِ رئیسجمهور جدید ایالات متحده در بوینس آیرس در سال ۲۰۲۴، حادثهی هستهای در پاریس در سال ۲۰۲۵ و درنهایت، آغازِ دومین جنگ داخلی روسیه در موسکو در سال ۲۰۳۷ هستند. وقایعِ غیرمنتظره اما در اینجا در پایان میرسند.
طبقِ الگوریتمِ رحبعام، آخرین واقعهی غیرمنتظرهی تاریخ دومین جنگ داخلی روسیه است. در این تیزر میبینیم که اولین نسخهی رحبعام که آن زمان سلیمان نام داشته، درست بینِ حادثهی هستهای فرانسه و جنگ داخلی روسیه ساخته شده است. میو در پایانِ ماموریتش به یک کارخانهی تقطیر به اسم «ایتایدوشین» میرسد؛ ایتایدوشین نام یک کانسپتِ بودایی بهمعنی «یک ذهن در چند بدن» است که یکی دیگر از سرنخهای نامحسوسِ سریال برای زمینهچینی غافلگیری حضورِ دلورس در چند بدن حساب میشود. صحنهای که میو در حالتِ بیهوش در استخرِ خون و شیر افتاده است، یادآورِ نحوهی خوابیدنِ دلورس و جایگزینِ شارلوت در اپیزودِ هفتهی گذشته است که خودِ آن هم تداعیکنندهی نمای خوابیدنِ میو و دخترش در مرکز هزارتو و خوابیدنِ دلورس و تدی پس از خودکشیاش در فصل دوم است؛ با این تفاوت که اگر دلورس و شارلوت یکدیگر را دارند و تنها نیستند، میو فقط خودش را برای در آغوش کشیدن دارد. یکی دیگر از سرنخهایی که توئیستِ نهایی این اپیزود را زمینهچینی میکند، حضورِ دلورس و دیگران در مراسمِ بالماسکه است؛ مهمانان مراسم از نقاب برای مخفی کردنِ هویتشان استفاده میکنند؛ درست همانگونه که دلورس با زدنِ نقابِ شارلوت، مارتین و موساشی به صورتش، هویتِ واقعیاش را پنهان کرده است. یکی دیگر از ارجاعاتِ فصل سوم به فصلهای قبلی را در لابهلای گفتگوی لیام و دوستش میبینیم. دوستش به لیام میگوید: «امشب مسئلهی دوست دخترای فوت شده نیست. ارضای نفسِ بیشرمانهست. برای هرکسی یه چیزی هست. حتی تو، دوست من». جملاتی که خودشان و نحوهی بیانِ فریبندهشان که همچون دعوت کردن یک بیگانه به یک مهمانی رویایی است، یادآورِ نحوهی تعریف کردنِ لوگان از جذابیتهای بیقید و بندِ وستورلد برای ویلیامِ جوان از فصل اول است. همچنین زنان و مردانی که در جریانِ مهمانی در حالاتِ نیمهبرهنه در معرضِ نمایش گذاشته شدهاند نه میزبان، بلکه فاحشه هستند، اما نکته این است که چگونگی به معرض نمایش گذاشتهشدنِ بدنهای آنها بهعنوانِ اجسامی برای مورد استفاده قرار گرفتن توسط مهمانان تداعیکنندهی نحوهی سوءاستفاده از بدنِ میزبانانِ پارکهای دلوس توسط مهمانان است.
سکانسِ آخر به تبدیل شدنِ مرد سیاهپوش به مرد سفیدپوش اختصاص دارد؛ رنگِ پوششِ جدید ویلیام به این معنی نیست که او رستگار شده است؛ سفید در اینجا بیش از آمرزشِ گناهان، بهمعنی درماندگی و ناتوانی کودکانه است؛ به این معنا است که آن هیولای سرکش و شرور حالا همچون یک بچه بیآزار و مطیع شده است. اسمِ مرکزِ بازپروری که ویلیام در آن به سر میبرد، «سفرهای درونی» نام دارد؛ دلورس به او میگوید: «فکر کنم به مرکز هزارتوت رسیدی». پس، «سفرهای درونی» نام مناسبی برای جایی که حکمِ مرکزِ هزارتوی شخصی ویلیام را دارد است. دلیلِ معطوفشدنِ تمام و کمال فکر و ذکرِ ویلیام به وستورلد این بود که وستورلد برای او چیزی فراتر از یک شهربازی بود؛ وستورلد برای ویلیام حکم وسیلهای برای گرفتنِ پاسخِ یک سؤالِ حیاتی بود: اینکه او واقعا چه کسی است؟ او در حالی در فصل اول در جستجوی مرکزِ هزارتو بود که درنهایت فهمید مرکز هزارتو نه یک مکانِ فیزیکی، بلکه یک کانسپتِ غیرفیزیکی مخصوصِ میزبانان در توصیفِ پروسهی خودآگاهی و کشفِ خود واقعیشان است؛ او دوباره در فصل دوم در حالی در جستجوی «درهی آنسو» برای جبرانِ شکستِ قبلیاش برای شناختِ خودِ واقعیاش بود که نهتنها درنهایت متوجه شد که درهی آنسو یک بهشتِ مجازی مخصوصِ میزبانان است و او برخلافِ آنها که جایی برای تعلق داشتن به آن دارند، کماکان آواره و سرگردان خواهد ماند، بلکه با وجودِ یافتنِ معنای زندگیاش در قالب دخترش اِمیلی، درست مثل همسرش، باعثِ مرگِ او هم میشود.
به عبارت دیگر هرچه میزبانان به سوی واقعیشدن پیش میروند، ویلیام بهعنوانِ نمایندهی بشریت، سردرگمتر و مصنوعیتر میشود. بنابراین دلورس از او میپرسد: «سوالت رو ازم بپرس. جوابی که خیلی مشتاقی بدونی رو بهت میدم». ویلیام میپرسد: «من خودم هستم؟». دلورس با دلسوزی و شرارتی که همزمان در چشمانش دیده میشود جواب میدهد: «به پایانِ بازی خوش اومدی». ویلیام دههها بعد از اولینباری که در وستورلد قدم گذاشت، هنوز جواب این سؤال را نمیداند. دلورس با عدم فراهم کردنِ یک پاسخِ قاطعانه برای سؤالِ ویلیام، بهترین پاسخِ ممکن را به او میدهد: ابهام مطلق. اینجا لحظهای است که ویلیام با نفرینِ بشریت چشم در چشم میشود. او بالاخره متوجه میشود که هیچ پاسخی برای این سؤال وجود ندارد؛ ویلیام فقط ازطریقِ پذیرفتن عدم وجود هرگونه پاسخی برای سوالش میتوانست به مرکز هزارتو برسد؛ نفرینِ بشریت این است که ما هرگز نخواهیم فهمید که آیا خودمان با آزادی کامل، تصمیمگیرنده هستیم یا اینکه محیط و شرایطِ زندگیمان، به جایمان تصمیم میگیرند. ویلیام سفرش را با گذاشتن کلاه سفید بهعنوانِ استعارهی از سادهلوحی و نادانی بدون اینکه بداند واقعا چه کسی است آغاز کرد و درنهایت با کامل کردن دایره، دوباره با پوششی سفید رنگ به سر جای اولش بازگشت. همچنین اگرچه دلورسِ آبیپوش که به دیدنِ ویلیام میآید در ابتدا توهمِ خود ویلیام به نظر میرسد، اما طرفداران اینطور فکر نمیکنند. در صحنهای که شارلوت هویتِ واقعیاش را برای او آشکار میکند، او یک چیزِ تیز از نوک انگشتش در گردنِ ویلیام فرو میکند. طرفداران فکر میکنند دلورسِ آبیپوش نه توهماتِ ذهنِ ویلیام، بلکه برنامهای است که ویلیام را قادر به دیدن او میکند. بنابراین آیا امکان دارد توهمِ اِمیلی هم یک برنامهی مشابه از سوی دلورس برای دیوانه کردنِ مرد سیاهپوش بوده باشد؟