در جدیدترین اپیزود سریال Westworld، سوالات مهمی پاسخ داده میشوند و سوالات مهمتری مطرح میشوند. همراه نقد میدونی باشید.
اپیزود چهارم فصل دوم «وستورلد» (Westworld)، همان اپیزود موعودی است که بالاخره روی واقعی این سریال را فاش میکند، پتانسیلهای نهفتهاش را فوران میکند، اولین شگفتی بزرگ فصل دوم را رقم میزند و به نظرم به بهترین اپیزود تاریخ سریال تبدیل میشود. مطمئنا سر بهترین بودن یا نبودن این اپیزود بحث خواهد بود. همیشه اپیزود افتتاحیهی سریال که یکجورهایی حکم یک فیلم کوتاه بینقص را داشت، به عنوان یکی از بهترین افتتاحیههای تاریخ تلویزیون به یاد سپرده خواهد شد و همیشه اپیزود فینال فصل اول به خاطر اختتامیهی خونین و غافلگیرکنندهی سمفونی دکتر رابرت فورد در ساحل دریای وستورلد و سخنرانی بهیادماندنیاش دربارهی قدرت داستانگویی و با لبخند دعوت کردنِ دلوسیها به سلاخی شدن توسط دلورس فراموش نخواهد شد، اما اپیزود این هفته که «معمای اِسفینکس» نام دارد، هیولای منحصربهفرد خودش است که یا سازندگان تاکنون از انجامش سر باز زده بودند یا ساختاری که برای داستانگویی سریالشان انتخاب کرده بودند بهشان اجازه نمیداد تا سراغ روایت چنین داستانی بروند. اما اپیزود این هفته را به این دلیل «اپیزود موعود» نامیدم، چون منتقدانی که قبل از پخش فصل دوم، چهار اپیزود اول را دیده بودند قول یکی از بهترینهای سریال را در اپیزودِ طولانیتر از حد معمولِ چهارم داده بودند و خب، «معمای اسفینکس» به همان اندازه که ازش تعریف شده بود و برایش فرش قرمز پهن شده بود، درخشان و خیرهکننده ظاهر میشود. بزرگترین دلیلش این است که «معمای اسفینکس» یکی از تنها اپیزودهای تاریخ «وستورلد» است که ساختار داستانگویی این سریال را نه کاملا، اما بهطرز قابلتوجهای درهم میشکند و همین کافی است تا قدرتهای پنهان این سریال را فاش کند و بهمان ثابت کند تمام چیزهایی که تاکنون دیدهایم و شیفتهاش شدهایم فقط نیمی از قدرت واقعی این سریال بوده است. دقیقا همانطور که از اپیزودهای آغازین سریال حدس میزدیم. «وستورلد» بدون شک تاکنون یکی از بهترین سریالهای سالهای اخیر تلویزیون بوده است و کسانی را که دنبال بحثهای فلسفی و علمی پیرامون هوشهای مصنوعی هستند حسابی سر ذوق میآورد، اما وقتی نوبت مقایسه کردن این سریال با بسیاری از سریالهای دور و اطرافش برسد، «وستورلد» در یک زمینه عمیقا کم میآورد و آن هم «احساس» و «عاطفه» است.
«وستورلد» اگرچه به عنوان سریالی که حول و حوشِ روباتهای خودآگاه از واقعیت ترسناک زندگیشان میچرخد، سریال پتانسیلداری برای بررسی ذهنهای درهمشکسته و روحهای پریشانحال است، اما تاکنون به جز اندک نمونههایی از این پتانسیل نهایت استفاده را نکرده است. یا حداقل این کار را تاکنون همچون دوتا از سریالهای مشابهاش یعنی «لاست» و «آینهی سیاه» (Black Mirror) انجام نداده است. با اینکه «وستورلد» در زمینهی داستان جزیرهای اسرارآمیز که پُر از پناهگاههای زیرزمینی مرموز و آدمهای مرموزتر است به «لاست» رفته است و با اینکه در زمینهی داستان هوشهای مصنوعی و هوشهای غیرمصنوعی خودآگاه یادآور قسمتهای گوناگونی از «آینهی سیاه» است، اما شباهتهای «وستورلد» به این دو سریال در حد یک سری عناصر زیباشناسانه و داستانی باقی مانده است و ساختهی جاناتان نولان و لیزا جوی هیچوقت سعی نکرده تا چیزی که آن دو سریال را به سریالهای بزرگی تبدیل کرده است را ازشان به ارث ببرد: انسانهایی که حکم هستهی اصلی اتمی را دارند که تکنولوژیها و راز و رمزها مثل الکترون به دورشان میچرخند. اولین دلیل موفقیت «لاست» این است که قبل از اینکه دربارهی ماهیت هیولای دود و دیگران و کُدی که برای به پایان نرسیدن دنیا وارد آن دستگاه کامپیوتری میکردند باشد، دربارهی داستان تودرتوی شخصی بازماندههای سقوط هواپیما بود. اینکه حضور در این جزیره برای هرکدام از آنها چه معنایی دارد و این جزیره حکم فعالکنندهی چه بحرانهایی و آغازکنندهی چه بحرانهای دیگری برای آنهاست. بنابراین شاید چندین و چند اپیزود بدون جواب گرفتن سوالهایمان پیش میرفتیم، اما داستان شخصی این آدمها که با فلشبلک و فلشفوروارد به آینده روایت میشد درگیرمان نگه میداشت. در بهترین اپیزودهای «آینهی سیاه» هم داستان بیشتر از اینکه دربارهی تکنولوژی مرکزی قصه باشد، دربارهی بحرانهای شخصی کاراکترهایی که با آن ارتباط برقرار میکنند است. منظورم این نیست که «وستورلد» بحرانهای درونی فوقالعادهای برای تکتک کاراکترهایش طراحی نکرده است. اتفاقا دلورس به عنوان روبات سربهزیر و معصومی که فرماندهی یک ارتش شورشی خشن را برعهده گرفته است، برنارد به عنوان اندرویدی که در تمام زندگیاش فکر میکرده انسان است و مرد سیاهپوش به عنوان مردی با گذشتهای که تاریکی و گناه از آن لبریز است، همه کاراکترهایی هستند که پتانسیلهای فوقالعادهای برای روایت داستانهای تاثیرگذار دارند، اما همیشه یک چیزی جلوی این اتفاق را میگرفته و آن هم علاقهی بیش از اندازهی «وستورلد» به بازیهای روانی با تماشاگران و معماپردازیهای قطرهچکانیاش بوده است.
اما هرکسی که به دنبال اثبات این حقیقت بوده است که فصل دوم «وستورلد»، قوانین جدیدی را برای داستانگویی نسبت به فصل اول انتخاب کرده است، کافی است به دو اپیزود اخیر سریال نگاه کند تا جوابش را بگیرد. اپیزود هفتهی گذشته میزبانِ گریس، اولین کاراکتر انسانِ جدید سریال بود. او در سکانس افتتاحیهی اپیزود هفتهی پیش در راجورلد معرفی شد، مدت کوتاهی را با یک مهمان دیگر گذراند، بلافاصله خط داستانی جدید فورد، پارک را به هرج و مرج کشید و کار او به مورد تعقیب قرار گرفتن توسط یک ببر گرسنه، سقوط به درون دریا و بلند کردن سرش و روبهرو شدن با سرخپوستهای وستورلد کشیده شد. سروکلهی گریس در اپیزود این هفته هم پیدا میشود و قبل از به پایان رسیدن این اپیزود متوجه میشویم که او دقیقا چه کسی است. اسم واقعی او امیلی است و در لحظات پایانی این اپیزود مرد سیاهپوش را بابا صدا میکند. پایانبندی بینظیری برای این اپیزود؛ توئیستِ هیجانانگیزی که خوشبختانه مجبور نبودیم تا یک فصل کامل تا افشای آن صبر کنیم. سریال به جای اینکه هفتهها وقتش را صرف افشای سرنخهای جزیی و اشاره به احتمالات مختلف کند، در اپیزود قبل این شخصیت مرموز را معرفی میکند و قبل از اینکه گندش در بیاید، در اپیزود این هفته از واقعیت ماجرا پرده برمیدارند. در نتیجه نه تنها این توئیست آنقدر ادامهدار نمیشود که قدرتش را از دست بدهد، بلکه نویسندگان از این طریق ثابت میکنند چیزی که اهمیت دارد نه خود توئیست، بلکه افرادی هستند که درگیر این توئیست هستند. «وستورلد» در طول فصل اول یکی از آن سریالهای آرامسوزی بود که همهچیز را به سوی فینالی طوفانی عقب میانداخت. این باعث شده بود تا اپیزودهای میانی از حسِ فوریت و ضرورت کافی بهره نبرند. اما «معمای اسفینکس» از اندک اپیزودهای سریال است که پرتپش و پرتنش جلو میرود و از تکتک ثانیههایش برای روایت داستانی با یک شروع، میانه و پایانِ واضح و درگیرکننده نهایت استفاده را میکند. از فلشبک افتتاحیهی مرموزش که سکانس افتتاحیهی فصل دوم «لاست» را به یاد میآورد تا قوس احساسی بینظیری که برای دوتا از خطهای داستانیاش طراحی میکند، نتیجه اپیزودی است که از وزن و قدرت قابللمسی بهره میبرد. یکی از دلایلش نحوهی تغییر استفاده از تکنیک فلشبک در این فصل نسبت به فصل قبل است. اگرچه نحوهی استفاده از فلشبکهای مخفیانه در فصل اول به خاطر القای اینکه میزبانان چگونه فکر میکنند بسیار خلاقانه و تحسینبرانگیز بود، اما فقط به درد فصل اول میخورد و بعد از افشای اینکه این فلشبکها در واقع بازخوانی خاطرات دلورس توسط خود او بودند، دیگر بلااستفاده شد.
بنابراین بهترین تصمیم این بود که سازندگان برای فصل دوم سراغ فلشبکهای سنتی بروند و همینطور هم شد. به جای جهیدنهای ناگهانی به برهههای نامعلومی از گذشته، حالا دقیقا میدانیم منظور و هدف و سوژهی هرکدام از این فلشبکها چیست که مثلا در این اپیزود به برنارد و ویلیام اختصاص دارند. در عمل این اتفاق به این معنی است که «وستورلد» در فصل دوم خیلی به سریالهای معمولی تلویزیون شبیهتر شده است و اگرچه این موضوع به معنای از دست رفتنِ حس اسرارآمیزی و معماگونهای است که فصل اول را محبوب کرده بود، اما در عوض این اجازه را به سازندگان داده تا بهطور واضحتر و بیپردهتری به کاراکترهایشان بپردازند و در نتیجه تماشاگران هم بهطور مستقیمتری با آنها ارتباط برقرار کنند. چیزی که آن را یکی از بهترین اتفاقات فصل دوم میدانم و اصلا از اینکه فصل دوم حال و هوای فصل اول را تکرار نمیکند ناراحت نیستم. چون نه تنها تکرار حال و هوای فصل اول دیگر شدنی نیست، بلکه مرموزبازیهای فصل اول به همان اندازه که به برخی از جذابیتهای سریال منجر شده بود، به همان اندازه هم جلوی آن را از قدم گذاشتن به فراتر از یک پازل تلویزیونی خشک و خالی گرفته بود. برای مثال ویلیام/مرد سیاهپوش را در نظر بگیرید. مخفی نگه داشتنِ ماجرای یکی بودن ویلیام و مرد سیاهپوش در فصل اول به غافلگیری جذابی تبدیل شد و تماشای دوبارهی فصل اول و تشخیص دادن تمام سرنخهایی که این دو کاراکتر را به هم متصل میکنند را ارزشمند کرده بود، اما از آنجایی که سازندگان میخواستند این حقیقت را تا لحظهی آخر پنهان نگه دارند، از اشارههای مستقیم به یکی بودن آنها امتناع میکردند. این موضوع باعث شده بود تا آنها نتوانند با خیال راحت و دستان باز نحوهی تحول ویلیام به مرد سیاهپوش را از طریق رفت و آمد بین حال و گذشته به تصویر بکشند. بالاخره یکی از جذابیتها و تعلیقهای دراماتیک ناشی از تماشای نابودی روح یک کاراکتر این است که از سرنوشت شومش خبر داشته باشیم. برای مثال به سریال «بهتره به ساول تماس بگیری» نگاه کنید و ببینید چگونه آگاهی ما از سرنوشت جیمی مکگیل به شکلی بر تمام اتفاقات سریال سایه انداخته است و هر کاری که او در زمان حال بدون اطلاع از آیندهاش انجام میدهد در ترکیب با اطلاعاتی که ما از شخصیتِ آیندهاش داریم برابر است با معنایی عمیق. «وستورلد» به خاطر مخفی نگه داشتنِ یکی بودن ویلیام و مرد سیاهپوش نمیتوانست از این پتانسیل برای داستانگویی استفاده کند، اما حالا با شروع فصل دوم، سریال میتواند بالاخره دست از خجالت کشیدن و ناخنک زدن بکشد و واقعا بیل و کلنگ بردارد و به درونِ شخصیت ویلیام عمیق شود و تاریخچهی او با وستورلد و نقش واقعی او در پارک را مورد بررسی قرار بدهد. یکی از بزرگترین نتایج مثبت شیرجه زدن به درون دریا، به جای فرو کردنِ نوک پا و بعد عقب کشیدن این است که اگر اپیزودهای فصل اول همچون تکههای پازلی بودند که باید صبر میکردیم تمامیشان کنار هم قرار بگیرند تا بالاخره به تصویر نهایی برسیم، فصل دوم نشان داده است که هرکدام از اپیزودهایش حکم تکه پازلهایی را دارند که هرکدامشان به خودی خود یک تصویر جداگانه محسوب میشوند که برای درک کردن و فهمیدنشان نیازی به تکههای بعدی نیست، اما همزمان کنار هم قرار گرفتن تمام این تصاویر جداگانه به یک تصویر کلی در پایان فصل منجر خواهد شد. «معنای اسفینکس» به بهترین شکل ممکن تکه پازلی است که روی پای خودش میایستد.
درست بعد از اپیزود هفتهی گذشته که با سکانسِ کنجکاویبرانگیزی در راجورلد آغاز شد، اپیزود این هفته هم در فضای کاملا جدیدی که تاکنون در آن قدم نگذاشته بودیم آغاز میشود. لیزا جوی به عنوان کارگردان این اپیزود این سکانس حیاتی که تقریبا تمام اتفاقات این اپیزود حول و حوش آن میچرخد را با حرکت بیتوقف و دایرهایوار دوربین شروع میکند و اتاقی را به تصویر میکشد که اگر از معماری و طراحی آیندهنگرانهاش فاکتور بگیریم، نکتهی عجیب و غریبی ندارد. از گرامافون و گلدانهای تزیینیاش گرفته تا مبل راحتی و جا سیگاری. از ساعت شنی و آباژور گرفته تا تنگ ماهی قرمز و تختخوابی بههمریخته با کتابی نیمهباز روی آن. از یک دوچرخهی ثابت تا جعبهی دستمالکاغذی و حوله. فضای این اتاق شبیه به هتلی شلیک و گرانقیمت بیرون از محدودههای پارک یا آپارتمانی شخصی است. کسی که در این اتاق زندگی میکند، جیم دلوس، پدر زن ویلیام است. در ادامه، بقیهی روتین صبحگاهی جیم دلوس را دنبال میکنیم. از آتش زدن سیگارش و قطره ریختن در چشمش تا گاز زدن سیب سرخش و غذا دادن به ماهیاش و خامه ریختن در فنجان قهوهاش که طبق برنامه پیش نمیرود و دستِ لرزانش منجر به ریختن خامه در سینی میشود. همهچیز عادی به نظر میرسد، اما در عین حال هیچچیزی عادی نیست. انگار اگر چشمانمان را ببندیم و قشنگ گوشهایمان را باز کنیم، میتوانیم صدای جیغ و فریاد تمام اشیای بیجان محیطی که دارند بهمان هشدار میدهند که به چشمانمان اعتماد نکنیم را بشنویم. مخصوصا کسانی که سریال «لاست» را دیده باشند، حتما در همان اولین ثانیههای این سکانس به یاد سکانس افتتاحیهی فصل دوم «لاست» افتادهاند. در آنجا هم بدون اینکه از هویت فردی که در مرکز صحنه قرار دارد خبر داشته باشیم و صورتش را ببینیم، روتین صبحگاهیاش را دنبال میکنیم که با پخش موسیقی از گرامافون شروع میشود و به رکاب زدن روی دوچرخهی ثابت و صبحانه خوردن ادامه پیدا میکند و بعدا متوجه میشویم که این آقا، کسی نیست جز همان فرد مرموزی که درون پناهگاهی که جان و جک دریچهی ورودیاش را روی سطح جزیره پیدا کرده بودند.
پس کسانی که متوجهی شباهتهای این سکانس کلاسیک از «لاست» شده باشند خیلی جلوتر از بقیه میتوانند حدس بزنند که مکانی که جیم دلوس در آن قرار دارد، جایی نخواهد بود که در نگاه اول به نظر میرسد. اما لیزا جوی نشانههای دیگری هم برای اشاره به ماهیتِ سوالبرانگیز این مکان گذاشته است. این سکانس با کلوزآپی از دیسکِ گرد رکورد موسیقی شروع میشود که در حال چرخیدن سر جایش است، با نمایی از یک ساعت شنی که بعد از تمام شدن میتوان آن را برای شروع دوباره چرخاند ادامه پیدا میکند، به تنگ آب یک ماهی قرمز که به عنوان یکی از نادانترین و بیارزشترین ماهیها شناخته میشود میرسد، از روی رکاب دایرهایشکل دوچرخهی ثابت و کسی که بدون رسیدن به هیچ مقصدی روی آن رکاب میزند عبور میکند و بالاخره با تکمیلِ یک حرکت ۳۶۰ درجه به همان جایی که این سکانس را با آن شروع کرده بودیم بازمیگردیم. همچنین اولین نمای لانگشاتی که از این مکان میبینیم، آن را به عنوان آزمایشگاهی به تصویر میکشد که اگرچه سعی شده تا با در نظر گرفتن یک سری مبلمان، ماهیت واقعیاش را مخفی کنند، اما چندان در این کار موفق نبودهاند. اگرچه آزمایشگاهبودنِ این مکان در یک نگاه برای ما تابلو است، اما جیم دلوس طوری در آن راحت زندگی میکند که انگار در اتاق خصوصیاش در یک هتل است و بههیچوجه به فضای سوالبرانگیز اطرافش شک نمیکند. امکان ندارد تمام این عناصر تصویری که به دایرههای تکرارشونده و زمانهای شنی و آدمهایی که به دنیای اطرافشان شک نمیکنند و دنیاهای گولزننده اشاره میکنند را ببینید و یاد ماهیتِ خود وستورلد که یک دنیای مجازی پُر از خطهای داستانی تکرارشونده است نیافتید. همهی اینها به علاوهی اشاره به بیماری مرگبارِ جیم دلوس در اپیزود دوم و تئوریهای طرفداران دربارهی ماموریت مخفی دلوس در وستورلد برای خلقِ زندگی جاویدان از طریق تکنولوژی تولید میزبانان یعنی بدون یک کلمه توضیح، قبل از اینکه ویلیام جوان با یک بطری نوشیدنی قدم به درون اتاق بگذارد، بهطرز دست و پا شکستهای مطمئنیم که در حال تماشای چه چیزی هستیم: اپیزود این هفته بالاخره میخواهد برایمان فاش کند که ماهیتِ ماموریتهای مخفیانهی دلوس در پارک که طرفداران از همان اپیزودهای ابتدایی سریال بهش شک کرده بودند چه چیزی است و جواب همان چیزی است که سریال بارها و بارها بهطور غیرمستقیم اما آشکاری بهش اشاره کرده بود: قرار دادن ذهنِ انسانها بعد از مرگشان در بدنهای روباتیک و تقدیم زندگی جاویدان به آنها.
این دقیقا همان دلیلی بود که جیم دلوس راضی شد تا روی پارک فورد سرمایهگذاری کند. بالاخره اگر نگاهی به اسم این اپیزود بیاندازیم، متوجه میشویم که حتی این اسم هم اشارهای به بزرگترین افشای این اپیزود است. «معمای اسفینکس» واقعا اسم یک معمای باستانی است که حتما تا حالا به گوشتان خورده است. این معما میپرسد: «چه چیزی صبحها روی چهارتا پا راه میرود، ظهر روی دو پا راه میرود و عصر روی سه پا؟». در اساطیر یونانی جواب این معما، «انسان» است. انسانی که به عنوان نوزاد چهار دست و پا خودش را روی زمین میکشد، بعد به عنوان یک بزرگسال روی دو پا راه میرود و بالاخره در دوران پیری به کمک عصا. اما نکته این است که نسخهی اصلی این معما شامل یک تیکهی دیگر هم میشود: «چه چیزی صبحها روی چهار پا راه میرود، ظهر روی دو پا راه میرود، عصر روی سه پا و شبهنگام بدون پا؟». بخش آخر به انسانی اشاره میکند که دیگر مُرده است. اما اگر از زاویهی وستورلد به این معما نگاه کنیم، مرحلهی بدون پا شدن در شب به معنای ایستگاه پایانی انسان نیست، بلکه به معنی مرحلهی آغاز سفر انسان به درون شب است. جایی که انسانها میتوانند بدن فیزیکیشان را بهطور کامل رها کنند و به عنوان یک سری کُدهای برنامهنویسی از دوباره متولد شوند. پس دلوس هم دارد سعی میکند تا با خلق انسانهای روباتیک، این معمای باستانی را حل کند، اما متوجه میشود که برخلاف چیزی که به نظر میرسد، حل این معما چندان آسان نیست و رسیدن به جواب «انسان» چقدر غیرممکن است. دلیلش هم به خاطر این است که جواب واقعی این معما چیزی است که در نگاه اول دستکم گرفته میشود. جواب این معما «انسان» نیست، بلکه «چیزهایی که به این انسان منجر میشوند» است. جواب «انسان» نیست، بلکه تعریف «انسانیت» است. شاید ساختن انسان ساده باشد، اما انسانیت چیزی است که باید به مرور شکل بگیرد و رشد کند. ویلیام جوان که قصد خلق زندگی جاویدان را از طریق جیم دلوس دارد این نکتهی ریز کنکوری را نادیده گرفته است. در اسطورهشناسیهای یونانی آمده است که هرکسی نتواند این معما را جواب بدهد، توسط هیولای اسفینکس (هیولایی ساخته شده از سر انسان، بدنِ شیر و بالهای پرندگان) کشته و خورده میشود. ویلیام جوان هم در طول تلاشِ چندین سالهاش برای پیدا کردن جواب این معما بارها و بارها شکست میخورد و در این مسیر نه تنها زنش را از دست میدهد و دخترش را از خود میراند، بلکه زندگی خودش را هم پای غرور و دنبال کردن یک هدف اشتباه و بینتیجه هدر میدهد و از آن مرد هیجانزده و متکبر و خندان، به مرد سیاهپوش فعلی که سرشار از افسوس و غم و پشیمانی است تبدیل میشود. اما هرچه دربارهی ویلیام و مرد سیاهپوش حرف بزنیم، بدونشک ستارهی اصلی اپیزود این هفته جیم دلوس با بازی فراموشناشدنی پیتر مولانِ اسکاتلندی است.
اینجا جایی است که باز دوباره باید به شباهتهای این اپیزود با «لاست» برگردیم. شخصیت جیم دلوس در این اپیزود خیلی بیشتر از یک شخصیت فرعی معمولی است. باید اعتراف کنم که «معمای اسفینکس» از زمان افتتاحیهی این سریال تاکنون، اولینباری بود که کاری کرد تا بهطرز عمیقی با یکی از کاراکترهای «وستورلد» ارتباط برقرار کنم. دلیل اولش به خاطر این است که درست مثل اپیزود افتتاحیهی سریال، اپیزود این هفته هم یک داستان مشخص برای روایت دارد که در پایانش به سرانجام میرسد و به قسمت بعد منتقل نمیشود، بلکه درست همانطور که نقشآفرینی پرقدرت و پرجزییات ایوان ریچل وود حکم دروازهای را داشت که ما را به درون دنیای عجیب و باورنکردنی وستورلد وارد کرد و حکم منبع احساسی را داشت که بحثهای خشک علمی سریال را جذاب و انسانی کرده بود، پیتر مولان هم چنین وظیفهی سنگینی را در اپیزود این هفته برعهده دارد. وظیفهی پیتر مولان این است که تا عمق تراژدی عملیات محرمانهی ویلیام پشت درهای بسته را قابللمس کند. این همان مسیری بود که قبلترها «لاست» با شخصیت دزموند انتخاب کرده بود. در آغاز فصل دوم «لاست»، بزرگترین سوال طرفداران این بود که چه چیزی داخل دریچهای که در فینال فصل اول فاش شده بود قرار دارد و طرفداران امیدوار بودند تا اپیزود افتتاحیهی فصل دوم به محتوای داخل این دریچه بپردازد. همین اتفاق هم افتاد و جواب چیزی بود که شاید خیالپردازترین طرفداران سریال هم فکرش را نمیکردند. معلوم شد این دریچه به یک ایستگاه علمی در زیرزمین منتهی میشود که از تحقیقاتِ گروهی دانشمند از دههی ۷۰ در جزیره باقی مانده است. برای سریالی که در طول فصل اول کم و بیش در حد تلاش گروهی بازمانده برای زنده ماندن و خلاص شدن از جزیره باقی مانده بود، ماجرای دریچه دروازهی تازهای به روی اسطورهشناسی سریال باز کرد و «لاست» را وارد مرحلهی کاملا تازهای کرد. بهطوری که همیشه این خطر وجود داشت که سریال با تحول بزرگ و پیچیدهای که کرده بود بخش قابلتوجهای از تماشاگرانش که علاقهای به چرت و پرتهای سایفای نداشتند را از دست بدهند. در نهایت نه تنها این غافلگیری منجر به ریزش مخاطبان سریال نشد، بلکه اتفاقا عصرِ «لاست» را آغاز کرد. دلیلش به فردی که در آن دریچه حضور داشت برمیگردد. در میان تمام ابزارآلات علمی و کامپیوترهای دههی هفتادی و فیلمهای ویدیویی آموزشی دربارهی نیروهای الکترو مغناطیسی، یک آدم اسکاتلندی موبلندِ دوستداشتنی به اسم دزموند هیوم حضور داشت که خیلی دوست داشت بقیه را «داداش» صدا کند.
«لاست» نشان داد وقتی یک داستان علمی-تخیلی میخواهد یک کانسپت علمی بزرگ و پیچیده را معرفی کند، بهتر است همیشه یک شخصیت دوستداشتنی برای گرفتن دستِ مخاطب و همزبان شدن با او برای جلوگیری از سردرگم شدن مخاطب معرفی کند. این کاراکتر حکم همان قلب تپندهای را در مرکز هزارتو ایفا میکند که همه را بدون گم شدن به طرف خود میکشد. حالا اگر این کاراکتر اسکاتلندی باشد که چه بهتر! جیمز دلوس مثل دزموند هیوم اصلا با آن تعریف سنتی، گرم و دوستداشتنی نیست، اما او چیزی بیشتر از یک شخصیت دوستداشتنی خشک و خالی است و آن هم این است که او انسان است. جیمز دلوس بهطرز دیوانهواری انسان است. دلوس اگرچه در اپیزود دوم این فصل به عنوان یکی از آن کمپانیداران ثروتمند عوضی یکلایه معرفی شد، اما نویسندگان در طول اپیزود این هفته، او را به یکی از انسانترین کاراکترهای تاریخ سریال تبدیل میکنند. جیمز دلوس روی کاغذ در چارچوب یکی از آن کاراکترهای شرور دنیاهای سایبرپانک قرار میگیرد که میخواهند از ثروت و نفوذشان برای رسیدن به زندگی جاویدان استفاده کنند. یکی از نمونههای اخیرش کاراکتر نیاندر والاس (جرد لتو) از «بلید رانر ۲۰۴۹» بود که اگرچه انگیزهی قابلدرکی برای تولید رپلیکنتها داشت، اما در نهایت یکی از همان آنتاگونیستهای پلیدی بود که باید بهطرز فجیحی به سزای اعمالش میرسید. جیمز دلوس اگرچه تمام خصوصیات شخصیتی نیاندر والاس را دارد، ولی نویسندگان موفق میشوند تا به جای اینکه اهمیتی به وضعیت و سرنوشت جیمز دلوس ندهیم یا بدتر از آن، از زجر کشیدنش لذت ببریم، او را به عنوان انسانی پردازش میکنند که فارق از گذشتهاش، اصلا دوست نداریم او را در چنین شرایط آزاردهندهای ببینیم. یکی از دلایلش به خاطر این است که اگرچه دستور این عملیات محرمانه توسط خود جیمز دلوس صادر شده است، اما او به جای اینکه کنار بیاستد و زجر کشیدن دیگر موشهای آزمایشگاهی را تماشا کند و بدون هیچ احساسِ تعلقی به آنها، وقتی کارش با آنها تمام میشود، یکییکی معدومشان کند، در عوض خودش به آن موشِ آزمایشگاهی تبدیل شده است. خودش قربانی است. پس تماشای انسانی که به امید زندگی جاویدان در این اتاق زندانی شده است و یکی پس از دیگری از ناموفق بودن این عملیات آگاه میشود، به سبک برخی از تاریکترین اپیزودهای «آینهی سیاه»، آزاردهنده است. «وستورلد» تاکنون نشان داده است که به همان اندازه که به کاراکترهای روباتیکش اهمیت میدهد، به کاراکترهای انسانیاش نمیدهد. بالاخره میزبانان به خاطر خصوصیات منحصربهفردی که دارند، کاراکترهای جذابتری برای نوشتن دربارهشان هستند. تعجبی ندارد. داستانگویی از یک زاویهی دید متفاوت و روایت نحوهی رشد پله به پلهی آنها از بچههای نادان به بالغانِ آگاه شگفتانگیزتر است.
اما از طرف دیگر این باعث شده است که «وستورلد» در زمینهی کاراکترهای انسانی شرایط چندان خوبی نداشته باشد. اگر از ویلیام فاکتور بگیریم، تقریبا تمام کاراکترهای غیراندرویدی سریال خیلی تکبعدی هستند. این دقیقا همان نکتهی انقلابی دربارهی شخصیت جیمز دلوس است. او اگرچه کماکان روی کاغذ تکبعدی است (مایهدار عوضیای که میخواهد به زندگی جاویدان برسد)، اما در عمل نقشآفرینی سرزنده و پرانرژی پیتر مولان و هوشمندی نویسندگان در قرار دادن او به جای «قربانی» در آزمایشات علمی خودش، به کاراکتری منجر شده که دلمان برایش میتپد. برای اینکه متوجه شوید پتر مولان چه نقشآفرینی خارقالعادهای در این اپیزود دارد کافی است تمام صحنههای او را کنار هم بگذارید و تغییرات جزیی کاراکترش نسبت به صحنهی قبلی را تحت نظر بگیرید. جیمز دلوس بهطور کلی چهار بار در این اپیزود جلوی دوربین حاضر میشود و تقریبا در هر چهار دفعه با نسخهی متفاوتی از او روبهرو میشویم که دیالوگها و رفتار یکسانی دارد. اما دیالوگها و رفتار یکسانِ جیمز دلوس در هرکدام از جلساتی که با ویلیام دارد نسبت به قبلی با تغییراتی جزیی اما حیاتیای روبهرو میشود. این تغییرات آنقدر استادانه در تار و پود بازی پیتر مولان بافته شدهاند که میتوان پیشرفت حلزونی نسخههای مختلف او در گذشت سالها را تشخیص داد. اما یک چیزی دربارهی جیمز دلوس تغییر نمیکند و آن هم این است که آزمایشهای ویلیام برای رسیدن به زندگی جاویدان با وجود پیشرفتهای جزییاش، یکی پس از دیگری شکست میخورند. اگرچه تولد دوباره باید روی کاغذ خوشحالکننده و هیجانانگیز باشد، اما هیچکدام از صحنههای دوتایی جیمز دلوس و ویلیام حامل انرژی مثبت نیستند، بلکه اتفاقا یکی پس از دیگری غمانگیزتر و غیرقابلتحملتر میشوند. نه فقط به خاطر اینکه طبق گفتهی ویلیام، مغز جیمز بدن مصنوعی جدیدش را پس میزند، بلکه به خاطر اینکه آزمایشگاه محرمانهی ویلیام به مرور حال و هوایی جهنمی به خود میگیرد. جیمز دلوس با هدف شکستنِ چرخهی طبیعی زندگی و مرگ، در برزخ دیوانهواری بین زندگی و مرگ گرفتار شده است. او در طول ۳۵ سالی که در این آزمایشگاه سپری میکند و ۱۴۹ نسخهای که پشت سر میگذارد، خودش را در چرخهی تکرارشوندهای از زجر و عذاب و زندگی مصنوعی زندانی کرده است.
زندگی مصنوعی جیمز چند روزی ادامه پیدا میکند تا اینکه ویلیام از راه میرسد، به او خبر میدهد که اوضاع از چه قرار است، جیمز برای لحظاتی خودآگاه میشود و برای رهایی هیجانزده میشود، اما بلافاصله ذهنش با اطلاع از واقعیت اطرافش دچار فروپاشی میشود و بهتزدگیاش به پایان میرسد. جیمز دلوس در این اپیزود حکم روح سرگردانی را دارد که نه واقعا به آرامش بعد از مرگ رسیده و نه واقعا در زندگیاش نقش دارد. او فقط به نظارهگرِ عبور پرسرعت زندگی از کنار گوشش تبدیل شده است. دفعهی اول ویلیام به جیمز خبر میدهد که هفت سال از زمان مرگش گذشته است. دنیا در یک چشم به هم زدن هفت سال جلو رفته است. در این مدت همسرش بر اثر سکته مُرده است و او بزرگ شدن نوهاش را از دست داده است. دفعهی بعدی که ویلیام پیر به دیدنش میآید متوجه میشود که دخترش ژولیت خودکشی کرده است، پسرش لوگان اوردوز کرده است، آزمایش کشفِ زندگی جاویدان به بنبست خورده است، کلونهای بسیاری از او در طول سالها سر از سطل زباله در آوردهاند و اینکه ویلیام دیگر علاقهای به ادامه دادن این آزمایش ندارد. در این لحظات یاد اپیزود «کریسمس سفید» از «آینهی سیاه» افتادم. در این اپیزود صحنهای وجود دارد که از یک ذهنِ خودآگاه واقعی به عنوان هوش مصنوعی کنترلکنندهی یک خانهی هوشمند استفاده میشود. یا در اپیزودی دیگر یک زن تصمیم میگیرد تا قبل از مرگ، ذهنش را درون یک عروسک قرار بدهد تا دخترش همیشه با او بازی کند. هر دفعه که جیمز دلوس، خودآگاه میشد و از سرنوشت ترسناکش باخبر میشد، یاد یکی از آن ذهنهای خودگاه بدونِ فیزیکِ «آینهی سیاه» میافتادم که از شدت درماندگی فریاد میزنند و موهایشان را میکندند، اما دستشان به هیچجا بند نبود.
اینجا هم وقتی دلوس بالاخره به سخنرانی ویلیام پیر دربارهی اینکه میخواهد به این آزمایش پایان بدهد گوش فرا میدهد، چیزی که در ادامه میآید نقشآفرینی فیزیکی نفسگیرِ پیتر مولان است که دستکمی از یک زلزلهی هشت ریشتری ندارد. دلوس برای اینکه ثابت کند حالش خوب است و میتواند از اینجا خارج شود، با اینکه پاهای لرزانش زیر وزنش در حال خم شدن هستند، اما هرطور شده از شدت خشم از جا برمیخیزد. صورتش به بمباران بیتوقف و کرکنندهی تیکهای عصبی تبدیل میشود. مولان اجازه نمیدهد تا حتی یک لکنت زبان یا یک لرزش میکروسکوپی از دست در برود. تماشای دلوس در چند ثانیهای که از جا برمیخیزد تا برای ویلیام شاخ و شانه بکشد، همچون تماشای کوهنوردی آویزان از لبهی صخرهی صافِ نود درجهای است که دستش لیز میخورد و هرچه تلاش میکند تا یک جای دست پیدا کند شکست میخورد. همان لحظه دوستش که به بالای صخره رسیده دستش را دراز میکند تا دست او را بگیرد، اما هر کاری میکنند انگشتان دستشان فقط تا چند میلیمتری یکدیگر میرسند و حذف کردن آن یکی-دو میلیمتر آخر آنقدر طاقتفرسا و غیرممکن است که انگار آنها چند کیلومتر با هم فاصله دارند. جیمز دلوس با تمام وجود سعی میکند تا دستِ مغزش را به دستِ بدنش برساند و آنها را به یک کل واحد تبدیل کند، اما تنها چیزی که میماند بازوی خستهای است که آنقدر فشار تحمل کرده که میخواهد قبل متلاشی شدن روی صخرههای پایین دره، چند ثانیه آرامش احساس کند. بازیگرانی که در «وستورلد» نقشآفرینی به جای میزبانان را برعهده دارند همیشه بازیگوشانهترین و پرملاتترین متریالها را برای نمایش تواناییهایشان دارند و جیمز دلوس به عنوان اولین اندروید/انسان سریال که از دنیای خودش آگاه است اما همزمان بدنش در حال فروپاشی است، پختهترین بازی سریال را به نمایش میگذارد.
اما صحنههای جیمز دلوس در این اپیزود به همان اندازه که دربارهی روایت سرنوشتِ جیمز دلوس و پردهبرداری از عملیات محرمانهی پشتپردهی دلوس است، به همان اندازه یا حتی بیشتر دربارهی ویلیام/مرد سیاهپوش هم است. این خط داستانی دنبالهروی خط داستانی ویلیام از اپیزود دوم که نحوهی به قدرت رسیدن ویلیام بعد از اولین سفرش به پارک را روایت میکند، حکم نگاهی عمیقتر به درون این شخصیت را ایفا میکند. یکجورهایی فصل دوم «وستورلد» دارد به بررسی داستان ریشهای مرد سیاهپوش تبدیل میشود. در طول این اپیزود شاهد تغییرات شگرفی هستیم که این کاراکتر در طول سالها فعالیت در پشتپردهی پارک تجربه میکند. ویلیام در اولین دیدارهایش با کلونهای جیمز دلوس بخشندهتر به نظر میرسد و سعی میکند تا آنجا که میتواند از زجر و عذابهای بیدلیل آنها جلوگیری کند. در دیدارهای بعدی با ویلیامی طرف میشویم که انگار از تماشای زجر کشیدن جیمز دلوس لذت میبرد و زُل زدن به تلاشهای ناموفق جیمز برای صحبت کردن و لکنت زبان شدیدی که او را تا مرز لال شدن پیش میبرد برای او مثل سرگرمی میماند. نهایتا ویلیام پیر را داریم که بهطرز بیرحمانهای برای جیمز توضیح میدهد که تمام خانوادهاش مُردهاند و آزمایشاتِ کلونسازی او هم برای همیشه به پایان رسیده است. نه اینکه او دیگر علاقهای به انجام این آزمایش ندارد (که ندارد)، بلکه بیشتر به این دلیل که دیگر به این نتیجه رسیده است که دنیا بدون جیمز دلوس، جای بهتری خواهد بود. که یک آدم بیاخلاقِ عوضی پولدار کمتر، بهتر. از همه مهمتر به نظر میرسد مرد سیاهپوش بیشتر از اینکه از شخصیت جیمز دلوس متنفر باشد، از اینکه خودش در طول این سالها به یکی مثل جیمز دلوس تبدیل شده است متنفر است. انگار تمام متلکهایی که بار جیمز دلوس میکند را دارد به در میگوید که دیوار بشنود و دیوار خودش است. به نظر میرسد بیشتر دارد دربارهی حس تهوعآور و حالبههمزنی که نسبت به خودش دارد حرف میزند، نه رییس سابقش. در نتیجه مرد سیاهپوش از سر عصبانیت و پشیمانی، جیمز دلوس که بازتابی از شیطانی که خودش به آن تبدیل شده است را محکوم به زنده ماندن در برزخش میکند تا لحظهی لحظهی از دست دادن عقلش را احساس کند. اینطوری سه مرحله از قوس شخصیتی مرد سیاهپوش کامل میشود.
در ابتدا که با او آشنا شدیم، او همان قهرمانِ کلاسیک وسترن بود که با کلاهسفیدی بر سر، دختر معصوم قصه را از دست آدمبدها نجات میدهد. بعدا با ویلیامی طرف شدیم که دختر معصوم قصه را شکنجه میکرد و سودای کشف زندگی جاویدان را داشت که به نابودی خانوادهاش منجر شد و در نهایت این آدم بالاخره در دوران پیری به اشتباهش پی میبرد و پشیمان میشود. در حال حاضر ما در زمان حال دنبالکنندهی داستانِ ویلیام پشیمان هستیم که در جستجوی رستگاری است. این را وقتی میفهمیم که راه مرد سیاهپوش و لارنس به شهر مکزیکینشین لاس موداس میافتد. از قضا سرگرد کریداک که تدی در اپیزود قبل او را آزاد کرده بود، کل این شهر را گروگان گرفته است و میزبانان را برای خنده و سرگرمی شکنجه میکند و میکشد. در یکی از صحنههای کلیدی این اپیزود کریداک در حین تهدید کردنِ جان همسر لارنس، شروع به سخنرانی باآب و تابی دربارهی مرگ میکند. اینکه چگونه یک بار مرگ را شکست داده است. اینکه مرگ نمیتواند جانش را بگیرد. اینکه او و مرگ رفقای قدیمی یکدیگر هستند. شنیدن این حرفها دربارهی شکست دادن فرشتهی مرگ و تماشای تهدید شدنِ جان همسر لارنس منجر به بیدار شدن چیزی درون مرد سیاهپوش میشود که تاکنون از او ندیده بودیم. او به یاد وان حمامی میافتد که با خونآبه پُر شده است. خون ناشی از خودکشی ژولیت. سخنرانی کریداک دربارهی کشیدن افسار مرگ، او را به یاد باور اشتباه خودش میاندازد که به آن وان حمام خونآلود منجر شد. پس، مرد سیاهپوش برای یکبار هم که شده نمیتواند دندان روی جگر بگذارد و به چرت و پرتهایی که کریداک دربارهی حوزهای که مرد سیاهپوش در آن فوقلیسانس دارد گوش بسپارد. بنابراین او در ابتدا بزرگترین درسهایی که سر کشف زندگی جاویدان یاد گرفته بود را برای کریداک بازگو میکند: اینکه تصمیمات مرگ نهایی هستند. اینکه مرگ حق است و اینکه فقط زندهها سرگردان و بیهدف میچرخند. و بعد از جا برمیخیزد و تق، تق، تق، تق، کریداک و دار و دستهاش را نفله میکند و همسر لارنس را نجات میدهد. مدتی بعد سروکلهی دکتر فورد در قالب دخترِ لارنس پیدا میشود و به مرد سیاهپوش یادآور میشود: «اونا شاید یادشون نیاد، ولی من میدونم تو کی هستی ویلیام. یه عمل خوب اون رو تغییر نمیده». مرد سیاهپوش جواب میدهد که او چنین قصدی نداشته است و از سنگینی گناهانش آگاه است و اصلا علاقهای به قهرمانبازی هم ندارد. شاید نجات همسر لارنس از نگاه مرد سیاهپوش و دکتر فورد بیاهمیت باشد، اما از نگاه ما نیست. مرد سیاهپوش بدونشک در آغاز سریال دست به چنین حرکتِ قهرمانانهای نمیزد. اما بازی جدیدی که فورد برای او ترتیب داده است هرچه باشد، به نظر میرسد مرد سیاهپوش را در مسیر رسیدن به رستگاری قرار داده است.
در نتیجه این اپیزود دلیل اصلی اصرار مرد سیاهپوش روی واقعی شدن خطراتِ پارک را هم فاش میکند. از اولین اپیزود سریال مرد سیاهپوش دربهدر به دنبال خراب کردن سیستم پارک و خودآگاهی روباتها بوده تا مهمانان در خطر جدی مرگ قرار بگیرند و دیگر گلولهها در برخورد با بدنشان کمانه نکنند. افشای گذشتهی او با جیمز دلوس در این اپیزود نشان میدهد که مرد سیاهپوش، مرگ را مقدس میداند. او یکجورهای حکم جکن هگار و دار دستهی مردان بیچهره از «بازی تاج و تخت» در «وستورلد» را دارد. او به این باور رسیده است که مرگ بزرگترین چیزی است که به زندگی معنا میبخشد. اما ایدهی پارکهایی که آدمهای پولدار وارد آن میشوند و بدون ترس از مرگ دست به کار شنیعی که دلش میخواهد میزنند در تضاد با اعتقاد وجودی مرد سیاهپوش قرار میگیرد. این کار به معنی به سخره گرفتنِ «مرگ» است. به این معنی است که انسانها به مرور زمان اهمیت مرگ را فراموش میکنند و تا وقتی که حسابی دیر شده است از آن باخبر میشوند. باعث میشود فکر کنند که در برابر همهچیز مقاوم و ضدضربه هستند. باعث میشود فکر کنند زندگیشان جاویدان است. انسانها به این دلیل در وستورلد دست به هر کاری که عشقشان بکشد میزنند چون میدانند هیچ عواقبی وجود ندارد. چون میدانند چیزی جانشان را تهدید نمیکند. اما ورود عنصر «مرگ» به معادله، همهچیز را تغییر میدهد. دیگر انسانها نمیتوانند به راحتی هفتتیرکشی کنند و هرج و مرج راه بیاندازند. پارک وستورلد یکجورهایی حکم نمونهای از آینده را دارد. جایی که زندگی جاویدان، مرگ را از معادله حذف کرده است. نتیجه جامعهای است که به یللیتتلی و عیش و نوش میگذرد. جامعهای که در آن واقعیت در حد یک بازی مجازی نزول کرده است. اما مرد سیاهپوش با بازگرداندن مرگ به پارک، میخواهد زندگی جاویدان را حذف کند و معنا را به آن اضافه کند.
اما از جیمز دلوس و مرد سیاهپوش که بگذریم، بالاخره به خط داستانی بعدی این اپیزود یعنی برنارد و اِلسی میرسیم که اولین ویژگی مثبتش بازگشت اِلسی است. اِلسی در فصل اول حکم کاراکتر بیاعصابِ خندهدار گروه را برعهده داشت که جدیت سریال را تا حدودی متعادل میکرد و چنین چیزی دربارهی این اپیزود هم صدق میکند. این خط داستانی اگرچه سرراستتر از خط داستانی جیمز دلوس و ویلیام است و بیشتر اشاره به این موضوع دارد که فورد، قبلا برنارد را برای خراب کردن کاسه و کوزهی آزمایشات ویلیام به لابراتور مخفیاش فرستاده است، اما بدون پیچیدگیهای خاص خودش نیست. اولین چیزی که در جریان سفر برنارد و السی به درون آزمایشگاه ویلیام متوجه میشویم این است که ماجرای روباتهایی با مغز انسان بعد از مرگ جیمز دلوس به پایان نرسیده و این ماجرا سر درازی دارد. قضیه از این قرار است که لابراتور محرمانهی ویلیام چندان هم محرمانه نبوده است. فورد در طول فصل اول چند باری به این نکته اشاره میکند که او دقیقا میداند که دلوسیها بغل گوشش در حال انجام چه کاری هستند. اگرچه برنارد راوی غیرقابلاعتمادی است و خودش در این اپیزود به زبان میآورد که خاطراتش طوری در هم قاطیپاتی شدهاند که نمیتوان به چیزهایی که او به یاد میآورد اطمینان کرد. اما به نظر میرسد فورد روباتِ وفادارش را در جریان فصل اول سریال (خود برنارد به السی میگوید که او «اخیرا» اینجا بوده است) به لابراتور زیززمینی واقع در منطقهی ۲۲ پارک میفرستد تا ذهن «فرد ناشناسی» را به درون یکی از آن مغزهای مصنوعی قرمزرنگ آپلود کند و آن را از لابراتور خارج کند. برنارد در حین بازگشت تمام کسانی که آنجا کار میکردند را از بین میبرد. بنابراین شاید بزرگترین سوالی که اپیزود این هفته مطرح میکند این است که آن مغزِ انسان متعلق به چه کسی است و کدامیک از کاراکترهای سریال در واقع ترکیبی از انسان و روبات هستند و خودشان خبر ندارند؟ در فصل گذاشته ترسا متوجه میشود که فورد در حال پرینت کردن میزبانانِ ثبتنشدهی خودش در لابراتور زیرزمینی خارج از نقشهی خودش است. اگر تصور کنیم که فورد به برنارد دستور میدهد تا آن ذهنی که متعلق به انسانی ناشناس است را بدزدد تا بتواند آن را در بدنی که بهطور مخفیانه در حال پرینت کردن آن بوده است بگذارد، قضیه جالب میشود. اما گزینههای احتمالی چه کسانی میتوانند باشند؟
طبیعتا اولین کسی که به ذهنمان میرسد خودِ دکتر فورد است. کسانی که پیشبینی کرده بودند که فورد عمرا نقشهی قتل خودش توسط دلورس را میکشید و تاکنون به وقوع پیوستن پیشبینیشان خیلی بعید به نظر میرسید احتمالا الان سر از پا نمیشناسند. مطمئنا این گروه از طرفداران مطمئن هستند که مغز قرمزی که برنارد در جیب کتش میگذارد متعلق به فورد است و آنتونی هاپکینز قبل از پایان این فصل، بازگشت باشکوه و غیرمنتظرهای خواهد داشت و شخصا به عنوان کسی که با بازگشت هاپکینز از لحاظ منطق داستانگویی مشکل دارم و احساسی به این موضوع نگاه نمیکنم، قبول دارم که احتمال وقوع این اتفاق وجود دارد. دلیل اصلیاش این است که فورد نیازی به بازگشتن ندارد. او همانطور که در سخنرانیاش در فینال فصل اول گفت، هنرمندان بزرگ به هنر خودشان تبدیل میشوند (درست مثل شوپن که بعد از مرگ، موسیقی شد!)، در طول این فصل ثابت شده که شاید بدنِ فیزیکی فورد از سریال حذف شده باشد، اما حضور او کماکان در سریال حس میشود. او نه تنها همچنان کنترل بازی ویلیام را در دست دارد، بلکه کلمنتاین را هم طوری برنامهریزی کرده بوده تا برنارد را به لابراتور مخفی ویلیام منتقل کند. این نشان میدهد او کماکان طراح بازی است و احتمالا تمام اتفاقاتی که دارد در پارک میافتد را تحت نظر دارد و از قبل پیشبینی کرده بوده است. قوس شخصیتی فورد به بهترین حالت ممکن در فصل اول به سرانجام رسید و کامل شد و نویسندگان برای بازگرداندن او باید دلیل خیلی خیلی خوبی داشته باشند که شخصا هرچه زور میزنم نمیتوانم این دلیل را ببینم. پس اگرچه همیشه احتمال اینکه آن مغز قرمز به فورد تعلق داشته باشد وجود دارد، اما نه به اندازهای که بتوانیم روی آن حساب باز کنیم. گزینهی بعدی لوگان است که برای در نظر گرفتن او هیچ دلیلی به جز اینکه بن بارنز، بازیگر سرگرمکنندهای است و اینکه بازگشت او میتواند ویلیام را حسابی غافلگیر کند ندارم. باید اعتراف کنم که وقتی فهمیدم لوگان اوردوز کرده است خیلی ناراحت شدم. چون واقعا انتظار داشتم تا او را در قالب یک لوگانِ مسنتر ببینم. مخصوصا اگر سریال مثل اِد هریس، بازیگر درجهیکی را برای نسخهی پیری لوگان انتخاب میکرد. پس احتمال بازگشت او نیز چیزی بیشتر از علاقهام به دیدن دوباره بن بارنز نیست و هیچ دلیل منطقی دیگری ندارد.
اما شاید اولین گزینهی جدیمان آرنولد وبر باشد. در نقدهای گذشته هر از گاهی دربارهی اینکه برنارد خیلی عجیب رفتار میکند صحبت کردیم. برای مثال شخصیتی که جفری رایت نقشآفرینیاش را برعهده دارد و در اپیزود افتتاحیهی فصل در ساحل دریا بیدار میشود، نه تنها زخم روی پیشانی برنارد از فصل اول را ندارد، بلکه لباسهایش نسبت به لباسهایی که برنارد در مراسم پایانی فینال فصل اول بر تن داشت هم عوض شده است. همچنین او عمیقا سردرگم و پریشانحال به نظر میرسد که شاید در نگاه اول ناشی از آسیبی که مغزش دیده باشد و در اپیزود این هفته هم به کمکِ السی سر پا میشود، اما همزمان این سردرگمی میتواند ناشی از قرار گرفتن مغز قرمز در بدن یک میزبان باشد. بالاخره رفتار او چندان با وضعیتِ پراغتشاشی که جیم دلوس تجربه میکرد فرق نمیکند. به عبارت بهتر، قضیه از این قرار است که کاراکتر جفری رایت که ما همراه با السی در غار، همراه با دلورس در قلعه و همراه با شارلوت در لابراتور میبینیم همان برنارد خودمان است. اما کاراکتری که در ساحل دریا بیدار میشود و همراه با تیم امنیتی دلوس سر از جنازههای میزبانان روی آب در میآورد در واقع آرنولد است. بالاخره ما میدانیم که فورد برای ساخت کلونِ آرنولد (برنارد) به دیانای دوست قدیمیاش دسترسی داشته است. همچنین صحنهی دیگری از فصل دوم وجود دارد که مدرک خوب دیگری برای جدی گرفتن این تئوری به نظر میرسد. منظورم اولین سکانس فصل دوم است. در این سکانس با تصاویر آشنایی روبهرو میشویم؛ دلورس در لباس آبی و لهجهی روستاییاش در یک اتاق زیرزمینی با دیوارهای شیشهای روبهروی آرنولد نشسته است و آنها دربارهی ماهیت واقعیت صحبت میکنند. اولین نکتهی عجیب این سکانس، تفاوت نسبت ابعاد تصویر با دیگر صحنههای کل سریال است. طبیعتا اولین چیزی که برای توضیح اینکه چرا سازندگان دست به چنین کاری زدهاند این است که آنها میخواهند از این طریق به این نکته اشاره کنند که این سکانس چیزی که در نگاه اول به نظر میرسد نیست.
در نگاه اول به نظر میرسد این سکانس در روزهای اولیهی تاسیس پارک جریان دارد. زمانی که آرنولد زنده بود و هر از گاهی با دلورس مصاحبه میکرد. اما اگر اینطور نباشد چه؟ یکی دیگر از نکاتی که طرفداران از این سکانس متوجه شدهاند این است که انگار کسی که هدایت مصاحبه را برعهده دارد نه آرنولد، بلکه دلورس است. آرنولد: «معذرت میخوام، دلورس، حواسم پرت شده بود». دلورس: «داشتیم صحبت میکردیم». آرنولد: «درباره چی داشتیم صحبت میکردیم؟». دلورس: «داشتی دربارهی خوابی که دیده بودی بهم میگفتی». آرنولد: «آره، فکر کنم...». چه میشود اگر دلورس (همان دلورسِ خودآگاه شورشی فعلی) در این سکانس در حال صحبت کردن با آرنولدِ تازه بیدار شده است و درست مثل ویلیام و جیم دلوس در اپیزود این هفته، در حال صحبت کردن با او برای تشخیصِ محدودیتهای ذهنیاش است؟ بالاخره ما چند باری در طول این فصل دیدهایم که دلورس میتواند پرسونای همان دختر مظلوم مزرعهدار را به خود بگیرد. چه میشود اگر دلورس در این سکانس، لباس آبیاش را به تن کرده باشد، لهجهی روستاییاش را برگردانده باشد و موهایش را شانه کرده باشد تا به آرنولد حسِ امنیت و آشنایی القا کند. تا آرنولد پس از بیدار شدن فکر کند که هیچ چیزی تغییر نکرده است. که او نمرده است و هنوز در همان ۳۵ سال گذشته هستیم. بالاخره جیم دلوس هم قبل از اینکه ویلیام حقیقت را برایش فاش کند فکر میکرد که در همان اتاق هتلش در کالیفرنیا حضور دارد و نمیدانست که چند وقت از مرگش گذشته است و آیا اصلا مُرده است یا نه. و تازه به محض اینکه از واقعیت آگاه میشد، ذهنش شروع به رد کردن بدنش میکرد. شاید دلورس هم در این سکانس میخواهد توهمِ آرنولد را حفظ کند تا مغزش، بدنش را پس نزند.
در این صورت جملهی نهایی دلورس در این سکانس (آخه چرا باید از من بترسی؟) معنای تازهای به خود میگیرد. بالاخره نه تنها دلورس با توجه به هرج و مرجی که راه انداخته واقعا ترس دارد، بلکه همانطور که در نقد اپیزود افتتاحیه هم گفتم، ایوان ریچل وود این جمله را با چنان لبخند مصنوعی و زورکیای بیان میکند که انگار از شنیدن حقیقت جا خورده است و میخواهد آن را بهطرز ناموفقی مخفی نگه دارد. تنها سوالی که باقی میماند این است که فورد به چه دلیلی آرنولد که بدجوری میخواست بمیرد را زنده کرده است. این کار در تضاد با خواستهی شخصی خود آرنولد قرار میگیرد. بنابراین این سوال مطرح میشود که اگر فورد، آرنولد احیا نکرده است، چه کسی این کار را کرده است؟ دلورس چطور است؟ اگر دلورس احیاکنندهی آرنولد باشد، پس نتیجه میگیریم که احتمالا در حال حاضر دوتا میزبان با مغزهای قرمز در سرشان در پارک آزاد هستند که یکیشان توسط دلورس ساخته شده است. دلورس نه تنها دنبال سلاحی است که بشریت را با آن شکست بدهد، بلکه در اپیزود قبل وقتی متوجه میشود که برنارد هیچکدام از خاطرات آرنولد را ندارد ناراحت میشود. بالاخره اگر یک انسان وجود داشته باشد که دلورس خاطرههای خوبی با او دارد، آرنولد است. پس این احتمال وجود دارد که دلورس یک لابراتور برای خودش پیدا میکند، مغز آرنولد را پرینت میکند، آن را درون بدن برنارد میگذارد و از آن برای اجرای نقشهاش که مربوط به سیل و میزبانان مُرده میشود استفاده میکند. آرنولدی که توسط او ساخته میشود نه تنها میتواند از تستهای امنیتی دلوس جان سالم به در ببرد (اسکن کردن ستون فقرات شارلوت را یادتان میآید؟)، بلکه میتواند به دلورس برای تصاحب دنیا از انسانها کمک کند. بالاخره نه تنها یکی از آرزوهای آرنولد رساندن موفقیتآمیز مخلوقاتش به خودآگاهی بود، بلکه اعتقاد داشت که انسانها به درد این دنیا نمیخورند.
اما اگر دلورس، آرنولد را ساخته است، میزبان دیگری که فورد با یکی از آن مغزهای قرمز درست کرده است، چه کسی است؟ گزینهی اول مرد سیاهپوش (اد هریس) است. چه میشود اگر مرد سیاهپوش در تمام این مدت در واقع یک میزبان بوده باشد و خودش خبر نداشته باشد؟ در تریلرهای فصل دوم نمایی وجود دارد که مرد سیاهپوش را از پشت سر، در حالی که اسلحهاش را روی سرش گذاشته است و حالتی خودکشیگونه به خود گرفته است میبینیم. آیا این نما مربوط به بلافاصله بعد از اینکه مرد سیاهپوش از ماهیت واقعیاش اطلاع پیدا میکند است؟ چنین توئیستی میتواند بلایی را سر ذهن ویلیام بیاورد که یادآور کاراکتر دکارد (هریسون فورد) از «بلید رانر» خواهد بود. توئیستی که تمام باورهای مرد سیاهپوش و تمام چیزهایی که او فکر میکند دربارهی تفاوت بین میزبانان و انسانها میداند را متلاشی میکند. اما یک گزینه بهتر از مرد سیاهپوش هم وجود دارد و آن هم ویلیام جوان است. یکی از سوالاتی که در جریان صحنههای جیم دلوس به ذهنم خطور کرد این بود که چرا او تصمیم گرفته بود که در ظاهر نسخهی پیرش (پیتر مولان ۵۸ ساله) به زندگی برگردد؟ بالاخره طبیعتا کسی که توانایی انتخاب بدن جدیدش را دارد، میتواند به جای بدن درب و داغان و پیر قدیمیاش، سراغ بدنهای جوانتر و ایدهآلتری برود. جیم دلوس اما دلیل خوبی برای این کار دارد. جیم امیدوار است که این تکنولوژی آنقدر سریع صورت بگیرد که او بتواند بدون کمترین تغییر در روند زندگیاش، با فاصلهی خیلی کمی به زندگی قبلیاش برگردد. اما اگر بدنهای میزبانان قابل جوانسازی و پایین آوردن سنشان هستند، پس قرار دادن ذهنِ مرد سیاهپوش درون بدنِ ویلیام جوان، بهترین روش ممکن برای بازی روانی فورد با ویلیام پیر است. چه میشود اگر چیزی که در پایان بازی فورد، انتظار مرد سیاهپوش را میکشد کلونِ ویلیام جوان باشد؟ اگر فصل اول سریال حول و حوش سفر خودشناسی دلورس برای رسیدن به مرکز هزارتو و رسیدن به خودآگاهی بود، فصل دوم تاکنون نشان داده است که پیرامون سفرِ مرد سیاهپوش به سوی مرحلهی آخر بازیای که فورد مخصوصا برای او طراحی کرده است میچرخد.
نکتهای که دربارهی مرد سیاهپوش نباید فراموش کنیم این است که او وقتی از کشف زندگی جاویدان توسط جیم دلوس دست میکشد که متوجه میشود که این کار شدنی نیست. او یکجورهایی از ۳۵ سال اختصاص بینتیجهی وقتش پای این پروژه و شکستهای متوالیاش خسته میشود و به این نتیجه میرسد که مرگ شکستناپذیر است. اما چه میشود اگر فورد در این کار موفق شده باشد؟ چه میشود اگر فورد راز رسیدن به زندگی جاویدان را حل کرده باشد؟ بالاخره در حالی که ویلیام چیزی بیشتر از یک تاجر مایهدار که از برنامهنویسان خردهپا برای انجام این پروژه استفاده کرده است نیست، دکتر رابرت فورد اصل جنس است. این آدم یکی از مغزهای متفکر پشتِ تولید هوش مصنوعیهای انساننما بوده است. پس تعجبی ندارد مشکلی که برای ویلیام ۳۵ سال طول کشیده باشد و در نهایت بینتیجه مانده باشد را دکتر فورد سه سوته حل و فصل کند. این نکته خیلی مهم است که مرد سیاهپوش از سر شکست خوردنهای متوالیاش دست از ادامه دادن این پروژه میکشد و به حقبودن مرگ ایمان میآورد. اگر مرد سیاهپوش، مرگ را شکست میداد و بعد تصمیم میگرفت که بیخیال آن شود یک چیز است، اما اینکه به خاطر شکست در رسیدن به مقصد، از ادامهی آن سر باز بزند و آن را بیارزش بخواند چیزی دیگر. بنابراین سوال این است که چه میشود اگر مرد سیاهپوش در پایان بازی فورد، به ویلیام جوان برخورد کند؟ فورد برای مرد سیاهپوش فاش میکند که او پروژهای که در آن شکست خورده بود را حل کرده است. فورد یک انتخاب جلوی او میگذارد: مرد سیاهپوش میتواند بین زندگی جاویدان در قالب ویلیام جوان یا ادامهی زندگی باقیماندهاش به عنوان مرد سیاهپوش یکی را انتخاب کند؟ اینجاست که واقعا معلوم میشود که آیا ویلیام واقعا به شکستناپذیر بودن مرگ باور دارد و پای حرفش میایستد یا نه؟ طبیعتا فورد او را در مخصمهی سختی قرار میدهد: از یک طرف ویلیام همان چیزی را به دست میآورد که تمام زندگیاش را صرف آن کرده بود و از طرف دیگر قبول کردن زندگی جاویدان به معنی زیر پا گذاشتن تمام چیزی که تاکنون از آن ابراز پشیمانی و افسوس کرده بود است. اینجاست که تازه معلوم میشود مرد سیاهپوش واقعا چند مرده حلاج است. بالاخره اگر یادتان باشد فورد از طریق دختر لارنس به مرد سیاهپوش میگوید: «اگه داری به جلو نگاه میکنی، داری به سمت اشتباهی نگاه میکنی». آیا منظور فورد این است که مقصد نهایی بازی فورد، مرد سیاهپوش را به گذشتهاش، به ویلیام جوان، به بزرگترین دغدغهی جوانیاش خواهد رساند و زخمهای قدیمیاش را دوباره با خشونت باز میکند؟
یکی از نکاتی که دربارهی اسم این اپیزود باید بدانید این است که «معمای اسفینکس» بخشی از داستان ایدیپوس، یکی از بزرگترین تراژدیهای یونان باستان و تاریخ بشر است که توسط سوفوکل نوشته شده است. پدر و مادر ایدیپوس که پادشاه و ملکه شهر تب بودند به محض به دنیا آمدن پسرشان از زبان پیشگو میشوند که تقدیر مقدر کرده است که پسرشان پس از بزرگ شدن پدرش را به قتل برساند و با مادرش همبستر شود. آنها که از این پیشگویی وحشت کردهاند، بچه را به یک چوپان میسپارند تا به قتل برساند. خلاصه اینکه نه تنها بچه کشته نمیشود، بلکه بعد از سالها بدون اینکه خودش خبر داشته باشد به زادگاهش برمیگردد و علاوهبر کشتن پدرش، پادشاه میشود و با ملکه که مادرش است همبستر میشود. ایدیپوس وقتی بالاخره در پایان داستان از گناهانش آگاه میشود، از شدتِ شرم و عذاب وجدان، چشمانش را از کاسه در میآورد. مهمترین مسئلهای که در این تراژدی مطرح میشود برخورد بشر با تقدیرش است و به میان کشیدن مسئلهی واقعی بودن یا نبودن آزادی عمل. حالا این داستان چه ربطی به این اپیزود «وستورلد» دارد؟ خب، از یک طرف جیم دلوس را داریم که در پایان صورت خودش را با چاقو پاره پاره کرده است و البته تصویری از چشمهای مصنوعی که در صحنهی حملهی برنارد به لابراتور ویلیام روی زمین میافتند و از طرف دیگر مرد سیاهپوش را داریم که با توجه به داستانِ ایدیپوس، ممکن است در پایان سفرش با حقیقت واضحی روبهرو شود که در تمام عمرش آن را نادیده گرفته بوده است و افشای آن او را در حد بیرون کشیدن چشمانش عصبانی و شرمسار کند. البته یک احتمال دیگر هم وجود دارد و آن هم این است که مرد سیاهپوش سعی کند تا تقدیرش را عوض کند. شاید بازی فورد وسیلهای برای دادن شانس دوبارهای به مرد سیاهپوش برای جبران کردن گناهان گذشتهاش است. اینجاست که سروکلهی امیلی در افق پیدا میشود. آیا امیلی به عنوان تنها کسی که از گذشتهی خونآلود و تاریک ویلیام باقی مانده است، حضور پررنگی در سفر ویلیام به مرحلهی آخر بازی فورد و تلاش این مرد برای زمین گذاشتن تمام بار و بندیلی که به دوش میکشد خواهد داشت؟ مطمئنا همینطور خواهد بود.