در جدیدترین اپیزود سریال Westworld، امواج وایفای میو به حدی قوی است که جدایهای «جنگ ستارگان» را به حسادت وا میدارد! همراه نقد میدونی باشید.
اپیزود پنجم فصل دوم سریال «وستورلد» (Westworld) که «آکانه نو مای» نام دارد با از سر گرفتن کلیفهنگری که از پایانبندی اپیزود سوم باقی مانده بود، به کاراکترهایی میپردازد که در اپیزود چهارم غایب بودند. اگر اپیزود هفتهی گذشته بهطور کامل به ویلیام/مرد سیاهپوش و سفری که او از انسانی تنفربرانگیز و مغرور به مرد پشیمانی که اولین قدمهای لرزانش را به سوی رستگاری برمیدارد اختصاص داشت و از این طریق ما را به درک تازهای از این شخصیت جذاب و پُر راز و رمز رساند، اپیزود این هفته سراغ میو و دلورس میرود و ادامهی سفر آنها برای پیدا کردن دخترش و به حقیقت تبدیل کردن انقلاب خونبارش را از سر میگیرد. نتیجه شاید به دلیلی که جلوتر به آن میرسیم بهتر از اپیزود هفتهی گذشته نباشد، اما با پیروی از ساختار و چارچوب داستانگویی اپیزود هفتهی گذشته، موفق میشود تا حد قابلتوجهای به کیفیت آن اپیزود نزدیک شود. مسئله این است که همانطور که در نقد قسمت هفتهی گذشته هم بهطور مفصل صحبت کردیم، «وستورلد» با فصل دومش به درستی تصمیم گرفته تا از فرم داستانگویی فصل اول که حول و حوش راز و رمزهای گوناگون میچرخید فاصله بگیرد. اگرچه فصل دوم هم شامل معماهای خودشان میشود که طرفداران را بعد از هر اپیزود مجبور به تلاش برای مطرح کردن تئوریهای مختلف برای حدس زدن آنها میکند و اگرچه امکان ندارد هر اپیزود با یکی-دوتا سوال جدید به اتمام نرسد، اما «وستورلد» این روزها در موقعیتی قرار دارد که به جای معماها، تغییر و تحولهای شخصیتی حرف اول را میزنند. از این جهت، اپیزود این هفته حتی سرراستتر از اپیزود هفتهی گذشته است. اگر اپیزود هفتهی گذشته از یکجور حسِ رازآلود در رابطه با خط داستانی جیم دلوس در لابراتور محرمانهی ویلیام بهره میبرد، اپیزود این هفته حتی دُز آن را هم کم کرده است و تمرکز اصلیاش را به روایت داستان مشخصی که از شروع، میانه و پایانِ واضحی بهره میبرد گذاشته است. همانطور که اپیزود هفتهی گذشته با ویلیامی شروع شد که سودای کشف زندگی جاویدان را در سر داشت و در پایان دست از پا درازتر شکستش را قبول کرد، اپیزود این هفته هم در رابطه با میو و دلورس، حکم خردهپیرنگهایی را دارند که زاویهی آشنایی از شخصیتشان را روشنتر میکند.
اولین جذابیتِ «آکانه نو مای» اما این است که بالاخره از زمان فینالِ فصل اول که بهطور زیرکانهای از شوگانورلد پردهبرداری شد و بعد از پایانبندی اپیزود سوم که باز سازندگان در شرف ورود به این منطقه به تیتراژ آخر کات زدند، فرصت پیدا میکنیم تا اینبار راستیراستی به آرزوی قدیمیمان رسیده و به درون این پارک قدم بگذاریم. پارکی که از همان دقایق ابتدایی ورود دار دستهی میو به آن و طبق گفتهی لی سایزمور، نسخهی وحشیانهتری از پارک وستورلد است. اگر راجورلد به عنوان مکانی که مهمانان روی تختهایشان لم میدهند و سیگار دود میکنند و قلیان میکشند و کباب به نیش میکشند و توسط خدمتکاران خستگیناپذیری که ازشان پذیرایی میکنند مورد رسیدگی قرار میگیرند و به فیلسواری و شکار ببر میروند حکم پارکی را دارد که مهمانانی که حال و حوصلهی هیجانهای بیش از اندازه را ندارند بلیتش را میخرند، شوگانورلد در تضاد مطلق با آن قرار میگیرد و وستورلد هم با توجه به پارکهایی که تاکنون دیدهایم جایی در بین این دو قرار میگیرد. اینکه شوگانورلد نسخهی وحشیانهتری از وستورلد است در ابتدا مثل یک شوخی به نظر میرسد. بالاخره چه چیزی ترسناکتر از راهزنان قاتل و سرخپوستهایی که پوست سر قربانیانشان را قلفتی جدا میکنند. اما شوگانورلد خیلی زود به تازهواردانش ثابت میکند که هیچ چیزی به اندازهی یک کاتانای تیز که شکمها را پاره میکند و دل و رودهی گرم آدمها را که در فضای سردش بخار میکنند پخش زمین میکنند و پوستِ لطیف گلوهایشان را در یک حرکتِ رعد و برقی از هم میشکافد و خونشان را سرازیر میکند نیست. یکدفعه به نظر میرسد تفنگ چه اختراع خوبی است. اگر انسانها با شلیک یکی-دوتا گلوله میتوانند دشمنانشان را نفله کنند، حضور کاتاناهای تیز و برنده که حتی نگاه کردن طولانیمدت به لبههای نازکشان باعث بُریده شدنِ حدقهی چشم از راه دور میشود یعنی مرگهای بسیار بسیار فجیعتری که حتی دار و دستهی میو را که به فضای بیقانون و مرگبار غرب وحشی عادت دارند هم شوکه میکند.
خلاصه اینکه دار و دستهی میو به محض حس کردن دانههای برفِ روی گونههایشان توسط یک رونین دستگیر میشوند. از قضا نقشآفرینی این سامورایی سرگردان که در پایان اپیزود سوم در تاریکی فقط با صدای فریاد مبارزهاش با او آشنا شدیم برعهدهی هیروکی سانادا است که نمیدانم این اتفاق فقط برای من افتاد یا نه، اما به محض اینکه فهمیدم این آقا همان هیروکی سانادای خودمان است در پوست خودم نمیگنجیدم. یکی از بهترین بازیگرانِ دنیا که انگار فقط برای این به دنیا آمده است تا نقش ساموراییهای خفن را بازی کند، ما را در گرد و خاک باقی مانده از شگفتانگیزیاش باقی بگذارد و در افق ناپدید شود. سانادا با یک نگاه ساده، مقدار شرارت و کاریزما و قدرتی را منتقل میکند که با یک کامیون ۱۸ چرخ هم غیرقابلحمل است. این آدم آنقدر در لباس سامورایی و به دست گرفتنِ کاتانا راحت است که انگار ژاپن موفق به اختراع ماشین زمان شده و سانادا را به عنوان یک سامورایی واقعی، از دوران اِدو به اکنون آورده است. خلاصه «وستورلد» با استخدام این بازیگران ژاپنی حرفهای که سانادا آخرینشان نیست، نشان میدهد که شوگانورلد فقط حکم یک پارک گذرای دیگر را ندارد، بلکه کاراکترها و اتفاقاتی که دار و دستهی میو در آن با آنها برخورد میکنند از اهمیت بالایی برخوردار هستند. تعجبی ندارد که هکتور به محض روبهرو شدن با سانادا عنان از کف میدهد و حسودی همچون آتش تمام وجودش را در برمیگیرد. هرکس دیگری هم جای هکتور باشد و با کسی مثل سانادا روبهرو شود که نسخهی خفنتر خودش باشد برای مدتی طوری احساس ناامنی به وجودش حملهور میشود که میخواهد سر به تن دیگری نباشد. آخه قضیه از این قرار است که موسوشی و هکتور به معنای واقعی کلمه نسخهی کپی-پیستشدهای از یکدیگر هستند که فقط در ظاهر با هم تفاوت دارند. مسئله این است که دار و دستهی میو بلافاصله متوجه میشوند که به جای قدم گذاشتن به یک دنیای کاملا جدید، وارد دنیای وارونهای از دنیای خودشان شدهاند که به همان اندازه که با دنیای خودشان فرق میکند، به همان اندازه هم تمام عناصر وستورلد را به ارث برده است. حتی آدمهایش.
در واقع در رابطه با شوگانورلد با چیزی شبیه به تفاوت قسمتهای مختلف بازیهای Assassin’s Creed یا FarCry با یکدیگر سروکار داریم. همانطور که اکثر بازیهای این مجموعهها کم و بیش به کاراکترها و داستانها و درگیریهای آشنایی میپردازند که فقط لوکیشن محل وقوعشان تغییر کرده است، چنین چیزی دربارهی شوگانورلد هم صدق میکند. در ظاهر تغییر محل وقوع بازی مثلا از فرانسهی قرن نوزدهم به مصر باستان به معنی روبهرو شدن با یک تحول اساسی و انقلابی است، اما وقتی کمی به تجربهی این بازیها مینشینیم متوجه شباهتهای بسیاری بین بازی قبلی و بعدی میشویم. دوباره کنترل اساسینی را برعهده داریم که تیغ مخفیاش را در گلوی قربانیانش میکند. دوباره جنگِ آشنای بین فرقهی اساسینها و تمپلارها بر سر کنترل سرنوشت دنیا و آینده. دوباره مخفی شدن در بیشهها برای شنود مخفیانهی مکالمههای اهدافتان. دوباره پارکوربازی از روی در و دیوارها و ساختمانها و برجها. دوباره برجهایی که باید برای باز کردن نقشه فتح کنیم. قصدم از مطرح کردن حرفها بیشتر از اینکه گله و شکایت کردن از بازیهای یوبیسافت باشد، استفاده از وسیلهای برای مقایسهی وضعیتی که وستورلد و شوگانورلد در کنار یکدیگر دارند است. حتی با مراجعه به سایت خیالی دلوس میبینیم که نقشهی شوگانورلد هم کاملا همان نقشهی وستورلد است که با تکسچرها و پستی و بلندیهای متفاوتی پُر شده است. نقشهی FarCry: Primal را یادتان میآید که همان نقشهی FarCry 4 بود؟! این در حالی است که میو با مادام دیگری مثل خودش به اسم آکانه (ریکو کیکوچی) روبهرو میشود که رابطهی مادرانهای با گیشای جوانی به اسم ساکورا (کیکی سوکزانه) پیدا کرده است و علاوهبر هکتور که با همزاد خودش در قالب موسیشی مواجه میشود، آرمیتیس هم با دختر دیگری با خالکوبی اژدها روبهرو میشود که به جای وینچستر، کارش در استفاده از تیر و کمان عالی است. اگر در خاطراتِ خط داستانی میو، این مرد سیاهپوش است که از راه میرسد و میو و دخترش را میکشد و او را طوری دیوانه میکند که پارک، نقش دیگری برای او در نظر میگیرد که دیگر در آن مادر نیست و بچه ندارد، اما کماکان احساس مادرانهاش در حمایت از کارکنان زیردستش مثل کلمنتاین باقی میماند، در اینجا هم سروکلهی فرستادهی شوگان پیدا میشود و آکانه را تحت فشار قرار میدهد که یا باید ساکورا را برای همیشه به شوگان بفروشد یا چارهای دیگری به جز انتخاب اول ندارد. تمام اینها در حالی است که سکانس سرقت از بانک از فصل اول توسط هکتور و آرمیتیس که با کشتنِ کلانتر در کمال خونسردی شروع میشود و با تیراندازی بیوقفهی آرمیتیس ادامه پیدا میکند و به کنار کشیدنِ میو از زیر گاو صندوق توسط هکتور کشیده میشود، موبهمو توسط دار و دستهی موسیشی در شوگانورلد تکرار میشود. حتی کاور جدیدی از قطعهی «پینت ایت بلک» از رولینگ استون که با سازهای سنتی ژاپنی تنظیم شده است نیز روی تمام این اتفاقات پخش میشود و حتی نحوهی تدوین و کارگردانی این سکانس هم بهطرز نزدیکی تکرار همان نماها و زاویههای دوربینی است که در سکانسِ سرقت هکتور دیده بودیم.
وقتی میو و هکتور متوجه این شباهتها میشوند با نگاهی ناباورانه به سمت سایزمور برمیگردند و سایزمور هم بهطرز خندهداری فاش میکند که هرکس دیگری مثل او مجبور به نوشتن ۳۰۰ داستان در سه هفته میشد، حتما کپی-پیستکاری را در دستور کارش قرار میداد. یکی از تمهای زیرمتنی «وستورلد» همیشه دربارهی قدرت و پیچیدگی و ظرافت و خصوصیات هنرِ داستانگویی بوده است و اپیزود این هفته یکی از آن اپیزودهایی است که این تم باز دوباره به مرکز توجه برمیگردد. از کپی-پیست شدن عناصر و ویژگیها و کاراکترها و خطهای داستانی وستورلد در شوگانورلد میتوان برداشتهای مختلفی کرد. واکنشِ سایزمور به ناباوری میو و هکتور میتواند اشارهای فرامتنی توسط نویسندگان سریال به ماهیتِ کار خودشان باشد. اینکه بعضیوقتها ضربالعجلها و تنبلی منجر به سرگرمیهای میشود که با وجود پتانسیلهای منحصربهفردی که دارند، تکرار مکرراتِ محصولات موفقتر دیگر هستند. همچنین میتوان از این ماجرا به عنوان اشارهی سازندگان سریال به وضعیت حال حاضر هالیوود و بازیهای ویدیویی، مخصوصا بلاکباسترهای ابرقهرمانی و دنیاهای سینمایی و «اساسینز کرید»ها و «کال آو دیوتی»ها هم نگاه کرد. مجموعههایی که اگرچه از لحاظ ظاهری تغییر میکنند، اما وقتی کمی در آنها عمیق میشویم متوجه میشویم که واقعا محتوای تازهای برای ارائه ندارند. این در حالی است که شباهت وستورلد و شوگانورلد میتواند اشارهای به ساز و کار هالیوود در روایت داستان کاراکترهای غیرآمریکایی هم باشد. جایی که هالیوود بیشتر از اینکه از کاراکترهای خارجیاش به عنوان وسیلهای برای روایت قصههایی استفاده کند که فقط یک غیرآمریکایی توانایی روایت آنها را دارد، در پرداخت کاراکترهای غیرآمریکاییاش به همان کلیشههای غربی بسنده میکند که بازتابدهندهی درگیریها و بحرانها و هویت و خصوصیات منحصربهفردِ کاراکترهای غیرآمریکایی نیست. شباهت وستورلد و شوگانورلد اما به همان اندازه که میتواند به معنی شباهتی که از تنبلی و ناآگاهی سرچشمه گرفته باشد، میتواند شباهتی طبیعی هم باشد. بالاخره اگر به تاریخ سینما نگاه کنیم، با فیلمهایی مثل «هفت سامورایی» آکیرا کوروساوا و نسخهی آمریکاییاش «هفت دلاور»، ساختهی جان استرگس روبهرو میشویم که اگرچه در فضای کاملا متفاوتی از یکدیگر جریان دارند، اما داستان یکسانی را روایت میکنند که مخاطبان هر دوی این دو دنیای متفاوت با آنها ارتباط برقرار میکنند. انگار «وستورلد» در این اپیزود میخواهد به این حقیقت اشاره کند که فیلمهای سامورایی و فیلمهای وسترن در واقع یک ژانر هستند که با عناصر دیداری متفاوتی از یکدیگر جدا شدهاند. ولی هستهی مرکزیشان که حول و حوش ساموراییها و کابویهای سرگردان در دنیاهای بیقانون و بدوی که در استفاده از کاتاناها و هفتتیرهایشان حرفهای هستند میچرخد، در هر دو ژانر یکسان است. گویی این دو، یک روح هستند که در دو بدن جداگانه زندگی میکنند.
در نهایت شباهت وستورلد و شوگانورلد اما میتواند اشارهای به اهمیت کلیشههای داستانگویی هم باشد. اسم کلیشه شاید بد در رفته باشد، اما کلیشه اصلا صفتی برای توصیف کردن یک نوع داستانگویی بد و ضعیف نیست. کلیشه به معنی عناصر پرتکراری هستند که در داستانهای مختلف پدیدار میشوند. اتفاقا جوزف کمپل در کتاب معروفش «قهرمان هزار چهره» که حکم کتاب مقدسِ داستانویسها را دارد، عناصر تکرارشوندهای که در طول تاریخ، در اسطورههای گوناگونی از سرتاسر دنیا وجود دارند را بررسی میکند و در نهایت به این نتیجه میرسد که همهی داستانها از روند یکسانی پیروی میکنند. خب، ما در شباهت وستورلد و شوگانورلد با نسخهی دیگری از این موضوع سروکار داریم. شاید غرب وحشی و دوران قرون وسطای ژاپن از لحاظ زمان و فاصلهی زمینی سالها و کیلومترها با یکدیگر فاصله داشتند و اگرچه فرهنگِ غرب و ژاپن در تضاد مطلق با یکدیگر قرار میگیرند، اما با این وجود، همهی داستانهای اسطورهای از روانشناسیای که بین تمامی انسانها و تمدنها یکسان است ریشه گرفتهاند. مهم نیست آدمها چقدر در ظاهر با یکدیگر تفاوت دارند و مهم نیست ما در چه دورهای از تاریخ حضور داریم. هزاران سال پیش یا هزاران سال آینده. مهم نیست با تفنگ میجنگیم یا شمشیر. سوار اسب میشویم یا با قطار و هواپیما جابهجا میشویم. مهم نیست در غرب هستیم یا در شرق. در شمال هستیم یا جنوب. مهم نیست در ظاهر چقدر با یکدیگر تفاوت داریم. چون در چیزی که تفاوت واقعی محسوب میشود، متفاوت نیستیم و آن هم روانشناسی است. همهی ما انسان هستیم و اگرچه این جمله خیلی شعاری و کلیشهای به نظر میرسد، اما با نگاهی به اساطیر گوناگون سرتاسر دنیا به وضوح غیرقابلانکاری میتوانیم حقیقت آشکار اما نهفته در پشت «همهی ما انسان هستیم» را به چشم دید. میتوان دید انسانها در هر برههای از تاریخ و در هر نقطهای از جغرافیای زمین، در حال دست و پنجه نرم کردن با بحرانها و وحشتها و نگرانیها و سوالها و خواستههایی بودهاند که بهطور خواسته یا ناخواسته به قصهها و اسطورهها و فولکلورهایشان نفوذ کرده است. پس شباهت وستورلد و شوگانورلد در ابعادی گسترده میتواند به معنی اشارهی سازندگان به دنیایی باشد که مواد تشکیلدهندهی ساکنانش با یکدیگر مو نمیزند. البته که شباهت عصارهی همهی انسانها به یکدیگر و پیروی همهی آنها از یک سری کلیشههای ثابتشده به این معنی نیست که در چنین دنیایی چیزی به اسم «یگانگی» وجود خارجی ندارد. به این معنی نیست که انسانها ارزشهای شخصی و انفرادیشان را از دست میدهند. بهترین داستانها آنهایی هستند که اگرچه از کلیشههای آشنایی پیروی میکنند، اما درست در لحظهای که فکر میکنی دستشان را خواندهای، بهمان رودست میزنند و ثابت میکند که شاید همه در چارچوب یکسانی قرار بگیریم، اما از انعطافپذیری بیانتهایی در این چارچوب بهره میبریم.
این موضوع را به بهترین شکل ممکن در چهرهی شگفتزده و شوکهی سایزمور در طول این اپیزود میتوان تشخیص داد. قضیه این است که سایزمور در فصل دوم به شخصیتی با یک وظیفهی خیلی مهم تبدیل شده است. وظیفهای که خیلی مهمتر از تبدیل شدن به بزرگترین منبع خندهمان است. وظیفهی او این است که بهمان نشان بدهد که واقعا باید در حال تماشای داستان میزبانان چه حسی داشته باشیم. ماجرا این است که شاید خودآگاهی میزبانان در اپیزودهای آغازین سریال شگفتانگیز بود و حکم اتفاق غافلگیرکننده و تازهای را داشت، اما طبیعتا به مرور زمان رفتار اندرویدها برای ما عادی میشود. آنها اگرچه یک سری شگفتیهای متحرک هستند، اما به چشمانمان معمولی جلوه میکنند. سایزمور اما اینجا است تا با تعجب کردنهایشان بهمان ثابت کند که تماشای این روباتها که چپ و راست برنامهنویسیهایشان را میشکنند واقعا باید چه حسی داشته باشد. سایزمور به عنوان کسی که بهتر از هر کسی از محدودیتهای میزبانان آگاه است، در طول فصل دوم یک بار نشده که جلوی دوربین ظاهر شود و از تماشای میزبانان که سناریوهایی را که برایشان نوشته بود دور میزنند تعجب نکند. چه وقتی که در اپیزود سوم از ابراز عشقِ میو و هکتور به یکدیگر عصبانی میشود و چه وقتی که در طول اپیزود این هفته به دور و وریهایش اعلام میکند که ارتش شوگان نباید وارد شهر میشد. که نینجاها نباید حمله میکردند. که آکانه نباید از ساکورا محافظت میکرد. که این اتفاقات نباید میافتادند. اپیزود از این طریق به بررسی تمام خصوصیاتی که این کاراکترها را زیر تیپهای تکراریشان به انسان تبدیل میکند میپردازد. میزبانان وستورلد و شوگانورلد شاید از روی یکدیگر کپیبرداری شده باشند، اما همین تصمیمات خودآگاهانهی و ضدسناریوی کاراکترها است که به آنها شخصیتهای منحصربهفردی میبخشد.
سایزمور مدام تاکید میکند که میزبانان طوری برنامهریزی شدهاند که از مسیر از پیش تعیینشدهای پیروی کنند، اما خاطرات، تاریخ و عشقِ میزبانان آنها را مجبور میکند تا سناریوی از پیش نوشتهشدهی زندگیشان را درهم بشکنند و چیزی تازه خلق کنند. بنابراین شگفتی سایزمور از تماشای رفتار غیرمنتظرهی میزبانان خیلی شبیه به وقتی است که به تماشای فیلمی مینشینیم که از خلاصهقصهی آشنایی پیروی میکند، اما درست در لحظهای که فکر میکنید با فیلم قابلپیشبینی و کلیشهزدهای سروکار داریم، اتفاقات غیرمنتظرهای میافتد که باعث میشود فیلم را جدیتر بگیریم. مثلا شاید کاراکتر ژان رنو در «لئون: حرفهای» در قالب همان آدمکش ساکت حرفهای با گذشتهای تراژیک قرار میگیرد، اما تصمیمش برای محافظت از یک دختربچهی یتیم، تصمیمی است که جلوهی خاص و بهیادماندنیای به او میبخشد. او کماکان همان آدمکش ساکت حرفهای است، اما این تصمیم او را در مسیری قرار میدهد که به سمت مقصد متفاوتی میبرد. یا تمام دفعاتی که از مرگهای شوکهکننده «بازی تاج و تخت» جا خوردهاید را به یاد بیاورید و بدانید که سایزمور در تماشای میزبانان دور و اطرافش دقیقا حس ما در هنگام بزرگترین غافلگیریهای «بازی تاج و تخت» را دارد. زمانی که کلیشهها جان تازهای میگیرند و میزبانان به شگفتی تبدیل میشوند. این موضوع البته دروازهای به بحثهای مفصل فلسفی در رابطه با نقش سرنوشت و آزادی عمل هم باز میکند. اینکه آیا تمام تصمیماتی که میگیریم دست خودمان است یا همهی آنها نتیجهی سناریوی از پیش نوشته شدهای به اسم سرنوشت است؟ آیا ما روی تغییر مسیر زندگیمان کنترل داریم یا حکم بچهی کوچکی را داریم که روی پای پدرش، فرمان ماشین را به دست میگیرد و توهمِ راندن ماشین بهش دست میدهد؟
طبیعتا سوالی که در این لحظه مطرح میشود این است که از آنجایی که دیگر چیزی به اسم بیگانه و خارجی و غریبه معنای خودش را از دست میدهد، آیا این به معنی است که انسانها با وجود تمام تفاوتهایشان، یکدیگر را بهتر درک میکنند و با همدیگر بهتر همذاتپنداری میکنند؟ میو از این امتحان سربلند بیرون میآید. تلاش آکانه برای محافظت از ساکورا حکم آینهای را دارد که میو تلاش خودش برای پیدا کردن دخترش را در آن میبیند. اگرچه میو خیلی با آرامش به این صحنه واکنش نشان میدهد، اما حقیقت این است که روبهرو شدن با چنین صحنهای به این آسانی که میو به نمایش میگذارد نیست. شاید دلیلش به خاطر این است که میو یکبار قبلا چنین حسی را تجربه کرده است و در مدیریت آن تجربه دارد و روبهرو شدن با همزادش در شوگانورلد نقشِ نسخهی شدیدتر و ترسناکتری از آن حس قبلی را ایفا میکند. میو وقتی در فینال فصل اول تصمیم به پیاده شدن از قطار و پیدا کردن دخترش گرفت، یک وحشت فلجکننده را پشت سر گذاشت و آن وحشت فلجکننده ناشی از اطلاع او از ماهیت واقعی دنیایش بود. میو وقتی روی تخت جراحی پارک بیدار میشود و همراه فیلیکس در طبقاتِ مرکز کنترل پارک قدم میزند، با حقیقت هولناکی روبهرو میشود: اینکه دنیایی که تاکنون میشناخته، دروغی بیش نبوده است. تمام چیزهایی که تاکنون بهشان باور داشته است دروغی بیش نبوده است. دختری که با تمام وجود دوستش داشته، نه دختر واقعیاش، بلکه یک میزبان کودک بوده است. از همه مهمتر اینکه آنها در دنیای آنها حکم شهربازی ساکنان یک دنیای دیگر را دارد. که بهشتِ سرگرمی موجوداتی دیگر حکم جهنمِ محل زندگی میزبانان را دارد. اینجا سوالی که مطرح میشود این است که وقتی از ماهیت دروغین داستانهایی که پایههای زندگیمان را تشکیل میدهند آگاه میشویم، آن داستانها از این به بعد چقدر اهمیت خواهند داشت؟ اگرچه این سوال یکی از تمهای داستانی «وستورلد» را تشکیل میدهد، اما اپیزود این هفته بهطور انحصاری کاملا حول و حوش این سوال میچرخد. در هر دوی خطهای داستانی میو و دلورس، هر دو نفر مجبور میشوند تا جوابی برای این سوال پیدا کنند و هر دو نفر میزبانانی هستند که کم و بیش تجربههای یکسانی به عنوان بازیچهی چندین و چند سالهی انسانها داشتند که حالا به خودآگاهی و آزادی عمل رسیدهاند. واکنش این دو نفر در برخورد با ماهیت دروغین دنیایشان چگونه خواهد بود؟ میو یکبار قبلا به این سوال جواب داده بود. او وقتی در فینال فصل اول از قطار پیاده میشود تا به ازای برگشتن به درون همان زندانی که با هزار بدبختی شرایط فرار از آن را فراهم کردن بود دخترش را پیدا کند، جواب میدهد که دروغین بودن این دنیا برایش اهمیت ندارد. میو گرچه میفهمد از حس مادرانهاش تا خاطرات دخترش که ذهنش را تسخیر کرده است چیزی بیشتر از چهار خط کُد نیست. اما چیزی از واقعیبودن آنها برایش کم نمیشود. میو کماکان به دخترش اهمیت میدهد و کماکان حس مادرانهای تمام وجودش را تصاحب کرده است. مهم نیست حسی که میو دارد حاصل برنامهریزی دیگران است یا هر چیز دیگری. مهم این است که این حس وجود دارد و به خود طرف بستگی دارد که آن را دروغین یا واقعی بداند. اینکه حس مادرانهی میو برنامهریزی شده است یک چیز است، اما اینکه میو با وجود اینکه از این حقیقت آگاه است تصمیم میگیرد تا برای پیدا کردن دخترش از قطار پیاده شود یعنی او با آگاهی کامل بر ماهیتِ خودش تصمیم گرفته است.
این موضوع دربارهی انسانها هم صدق میکند. حس مادرانه و پدرانهای که انسانها نسبت به بچههایشان دارند بیشتر از یک چیز واقعی، یک غریزهای برنامهریزیشده است. غریزهای که بیشتر از اینکه بهطور طبیعی شکل گرفته باشد، حاصل سیستم اتوماتیکی است که با وجود آن به دنیا میآییم. آیا این به معنی است که حس والدین به بچههایشان غیرواقعی است؟ اگر در حال تماشای یک فیلم اشک میریزیم و احساساتمان منقلب میشود باید خودمان را سرزنش کنیم که چرا گول یک داستان خیالی را خوردهایم؟ آیا باید خودمان را دعوا کنیم که چرا خودمان را برای داستانی که تمام اجزایش از پیش اسکریپتشده است ناراحت کنیم؟ نه. شاید آن فیلم واقعی نباشد، اما احساساتی که در ما بیدار میکند واقعی هستند و همین کافی است تا آن را بهطرز معجزهآسایی در یک چشم به هم زدن واقعی کند. مهم نیست که مثلا سفر متیو مککانهی در سرتاسر کهکشانهای ناشناخته در «بینستارهای» واقعی نیست، مهم این است که حس ماجراجویی و شگفتی گشت و گذار در دنیاهای ناشناخته و داستان عاشقانهی پدر و دختری قصه چیزی است که همهی ما با آن ارتباط برقرار میکنیم. مهم نیست یک نفر سناریوی حس مادرانهی میو را نوشته است و یک نفر دیگر آن کارگردانی کرده است، مهم این احساس است که غیرقابلانکار است. آیا کسی که تصمیم میگیرد تا با این بهانه که «داستان دیگه، الکیه»، هیچ واکنش احساسیای به داستانهای خیالی نداشته باشد، همان کسی است در جستجوی واقعیت، به دنبال چیزی خیالی میگردد که بینتیجه خواهد ماند؟ میو در برخورد با آکانه و رابطهاش با ساکورا دوباره با این سوال شاخ به شاخ میشود که در برخورد با یک زندگی دروغین باید چه واکنشی نشان داد؟ میو متوجه میشود که داستان او نه تنها خیالی است، بلکه حتی منحصربهفرد هم نیست و در واقع نسخهی مشابهای از او و تمام بحرانهای وجودیاش جلوی او دارد صاف صاف راه میرود. میو اما به جای اینکه دچار فروپاشی روانی شود و با این استدلال که هیچ چیزی واقعی نیست و در نتیجه هیچ چیزی لیاقت اعتقاد داشتن ندارد، به عمق پوچگرایی مطلق سقوط کند، با حس مادرانهی آکانه همذاتپنداری میکند و تصمیم میگیرد تا خودش را به دردسر بیاندازد تا به او برای رسیدن به هدفش کمک کند. میو از این طریق به مرحلهی بالاتری از انسانیت میرسد. او نه تنها به این باور رسیده که احساسات خودش با وجود ماهیت برنامهریزیشدهشان، واقعی هستند، بلکه باور دارد که احساساتِ دیگران هم به اندازهی خودش واقعی هستند و اهمیت دارند.
حتی با وجود اینکه میو بهتر از هر کس دیگری از ماهیت روباتیک همنوعانش خبر دارد، اما بهتر از هر کس دیگری هم میداند که چیزی که آنها را لایق زندگی میکند نه ماهیت فیزیکیشان، بلکه احساساتِ داخل ذهنشان است. میو حکم آن تماشاگران سینما را دارد که اگرچه میدانند آن فضاپیماها کامپیوتری هستند و آن بیگانههای فضایی وجود خارجی ندارند و اگرچه از پشتصحنهی تولید فیلم دیدن کرده و میدانند همهچیز به یک سری ترفندهای جلوههای ویژه و چهرهپردازی خلاصه شده است، اما نمیتواند جلوی خودش را از شگفتزده شدن از دیدن آن فضاپیماها و همدردی با آن بیگانههای فضای قلابی بگیرند. «وستورلد» از این میگوید که ما قدرت فوقالعادهای برای همدردی با چیزهای دروغین داریم، اما چرا زیاد از این قدرت برای همدردی با آدمهای دنیای خارج از سینما استفاده نمیکنیم. خیلی از ما بعضیوقتها دچار این اشتباه میشویم که فکر میکنیم مشکلات شخصیمان، بزرگترین مشکلات دنیا هستند و هیچکس به اندازهی ما و مثل ما زجر نمیکشد. اینکه ما سوپراستار این دنیا هستیم و دیگران شخصیتهای فرعی. اما حقیقت این است که سوپراستاری وجود ندارد. ما همه شخصیتهای فرعی داستانهای یکدیگر هستیم. «وستورلد» به سادگی میتوانست از شوگانورلد شروع شود و داستان آکانه را دنبال کند که به دنبال دخترش به وستورلد میآمد و با میو و تلاش او برای یافتن دخترش روبهرو میشد. «وستورلد» از این میگوید که چقدر درگیریهای روزمرهمان شبیه به یکدیگر است و چقدر برای موفقیت در آنها به کمک یکدیگر نیاز داریم. چون هیچکس به جز خودمان، همدیگر را نمیفهمیم.
از همین رو تعجبی ندارد که دلورس به عنوان خط داستانی دوم این اپیزود انتخاب شده است. همانطور که داستان ویلیام و مرد سیاهپوش در اپیزود هفتهی گذشته حکم دو روی یک سکه را ایفا میکردند و یکدیگر را تکمیل میکردند، در اپیزود این هفته هم خطهای داستانی میو و دلورس هم مکمل یکدیگر هستند. همانطور که در نقد اپیزود اول هم دربارهاش صحبت کردیم، کاملا مشخص است که دلورس و میو با وجود تمام شباهتهایی که به یکدیگر دارند، در تضاد با هم قرار میگیرند. این دو حکم جان اسنو و والتر وایت از «بازی تاج و تخت» و «برکینگ بد» را دارند. میو حکم جان اسنویی را دارد که در قالب یک قهرمان افسرده اما ثابتقدم در ماموریت انسانیاش قرار میگیرد و سعی میکند تا هیچ بحرانی او را مجبور به شکستن و پشت کردن به ارزشهایش نکند و در طرف دیگر دلورس حکم ضدقهرمانی مثل والتر وایت را دارد که اگرچه داستانش به عنوان مردی همدردیبرانگیز شروع میکند، اما به مرور هایزنبرگِ خشن و مرگباری تغییر شکل میدهد که برای رسیدن به هدفش و سیراب کردن آتش عقدههایش، به آدم کاملا متفاوت و ترسناکی پوست میاندازد که حتی خانوادهاش که به آن اعتقاد دارد را هم در خطر میاندازد. هر دوی جان اسنو و والتر وایت قهرمانان داستان خودشان هستند. فقط اگر جان اسنو از روی افتادگی و مرام و معرفت و فروتنیاش به قهرمانبودنش اعتقاد ندارد و فقط کاری که میداند درست است را انجام میدهد و این ما هستیم که او را قهرمان میدانیم و اسمش را با کوبیدن شمشیرهایمان به زمین، به عنوان شاه شمال فریاد میزنیم، والتر وایت کسی است که این خودش است که خودش را قهرمانِ داستان خودش میبیند و اگرچه میتوانیم طرز فکر و احساساتِ درهمبرهمش را درک کنیم، اما در اینکه در حال تماشای تولد یک تبهکار شرور هستیم هم شکی نیست. شکافی که بین میو و دلورس ایجاد شده است اما به نحوهی پاسخگویی متفاوت این دو به همان سوال کلیدی که بالاتر مطرح کردم مربوط میشود؛ وقتی از ماهیت دروغین داستانهایی که پایههای زندگیمان را تشکیل میدهند آگاه میشویم، آن داستانها از این به بعد چقدر اهمیت خواهند داشت؟ اگر جوابِ میو به این سوال این بود: «به درک که دروغه. مهم احساسات خودمه که واقعیه»، جواب دلورس این است: «به من دروغ میگین. پدرِ پدر سوختهی هرکسی که بهم دروغ گفته رو در میارم و هر کسی که بخواد به این دروغ پایبند باشه روی بلایی سرش میارم که تموم دیکتاتورهای مُرده و زندهی دنیا بهم افتخار کنن».
نتیجه دو طرز فکر کاملا متفاوت است. در یک طرف میو را داریم که اگرچه به پوچی و بیمعنای مطلق دنیا پی میبرد، اما سعی میکند تا برای خودش معنا درست کند و از آن برای معنا بخشیدن به دنیای اطرافش استفاده کند. او این معنا را از طریق یافتن دخترش پیدا میکند. اما در طرف دیگر دلورس را داریم که اگرچه با پوچی وحشتناک دنیا روبهرو میشود، اما دیگر هیچوقت نمیتواند جای خالی آن را پُر کند. اگر میو، صورت دخترش را جلوی خودش میبیند، دلورس تنها چیزی که میبیند یک درهی تاریک بیانتها است که او را از همه طرف احاطه کرده است. دلورس با سرعت ۱۲۰ کیلومتر در ساعت به بنبستِ بیمعنایی مطلق برخورد کرده است. دیگر هیچ چیز خوبی برای لبخند زدن و شاد کردن او کافی نیست. اگر میو، خاطرات دخترش را به عنوان چیزی زیبا از گذشته مرور میکند و باعث میشود تا فکر کند که کماکان میتواند چنین خاطرات زیبایی را بسازد، دلورس حالش از خاطرات خوش گذشته بهم میخورد. اگر خاطرات دختر میو برای او حکم چیزی را دارد که انسانیتش را تعریف میکند، همین خاطرات برای دلورس حکم تمام سالهایی که در حبس به سر میبرده است را دارد. اگر مرور خاطرات گذشته، میو را آرام میکند و به او برای زندگی کردن انگیزه میدهد، مرور خاطرات گذشته برای دلورس حکم هیزمهایی را دارند که به بلندی شعلههای خشمش میافزایند. بیمعنایی دلورس به یک معناست و آن هم سوزاندن دنیایی است که بهش دروغ گفته بود. خیلی جالب میشود اگر دلورس متوجه شود که نه تنها وضعیتِ انسانها در زمینهی کشفِ راز دنیای اطرافشانم بهتر از میزبانان نیست، بلکه آنها هم با بحرانهای اگزیستانسیالیزمی یکسانی دست و پنجه نرم میکنند و آنها هم تئوریای دارند که میگویند ممکن است تمام دنیایشان یک شبیهساز بزرگ توسط بیگانگان باشد. خیلی جالب میشود اگر دلورس بعد از اینکه دنیا را فتح کرد، روی کاناپه لم بدهد و به تماشای «ماتریکس» بنشیند تا متوجه شود دنیای بزرگتری که به دست آورده است کم و بیش فرق چندانی با وستورلد ندارد. که او از طریق نابودی انسانها موفق به پاسخ دادن به بزرگترین سوال بشریت نشده است. که او تا وقتی که متوجه نشود که حقیقت و دروغ نه جدا از یکدیگر، بلکه از مادهای یکسان تشکیل شدهاند موفق نخواهد شد تا به آرامش برسد و دلیلی درستی برای زندگی کردن پیدا کند.
اما بگذارید فعلا از خودمان جلو نزنیم. چون حداقل در حال حاضر دلورس اصلا به فهمیدن اشتباهش نزدیک هم نشده است. البته اگر اصلا آن را به عنوان اشتباه ببینیم. در طول سه اپیزود آغازینِ فصل دوم، اشارههای متعددی به شکاف بین دلورس و تدی شد. شکافی که اگرچه هر دو طرف سعی میکردند تا آن را نادیده بگیرند، اما بالاخره زمانی میرسد که این شکاف دستوپاگیر میشود. ناسلامتی فورد در ابتدا دلورس و تدی را طوری برنامهریزی کرده بود که به دشمنان یکدیگر تبدیل شوند. در داستانِ فورد، دلورس حکم وایِت، آنتاگونیست قصه را برعهده داشت و تدی هم همان قهرمانی که به نبرد با او میرود. پس امکان نداشت کسانی که هستهی برنامهنویسیشان اینقدر با یکدیگر در تضاد است با هم به توافق برسند. مخصوصا بعد از اینکه تدی در آخرین ماموریت دلورس شکست خورد و دار و دستهی سرگرد کریداک را آزاد کرد تا بروند. در این اپیزود وقتی دار و دستهی دلورس به شهر سوییتواتر میرسند که حالا خیابانهایش با جنازهها تزیین شده است، تدی از بازگشت به خانه حرف میزند، اما دلورس بلافاصله با تلخی همیشگیاش به او یادآوری میکند: «سوییتواتر حتی از همون اولش هم خونهمون نبود. ما خیلی قبلتر از اینکه اینجا وجود داشته باشه، زنده بودیم». برای دلورس دیگر هیچچیزی معنای گذشته را ندارد. برای او هر تصویری از گذشته به معنای تمام آزار و اذیتهایی که تحمل کرده بود و تمام دفعاتی که به عروسک خیمهشببازی انسانها تبدیل شده بود است. همان شب در حالی که سربازانِ دلورس در حال کار کردن روی قطار هستند تا آن را دوباره راه بیاندازند، دلورس و تدی لحظاتِ صمیمانهای را با هم میگذرانند که دقیقا همان چیزی بوده که برنامهنویسیهایشان تاکنون جلوی آنها را از انجامش میگرفت. این همان چیزی است که اتفاقی که در ادامهی این صحنه میافتد را ترسناکتر میکند. قضیه این است که صحنهی دوتایی دلورس و تدی بیشتر از اینکه حکم درهمتنیدگی آنها را داشته باشد، به معنی خداحافظی با شخصیتهای قبلیشان است. دلورس به تدی اعلام میکند که شخصیت رویایی و آرام و دلرحم و پهلوانی تدی به درد جایی که قرار است بروند و کاری که قرار است بکنند نمیخورد. بنابراین شخصیت تدی به زور از نو برنامهنویسی میشود تا او به همان کسی تبدیل شود که دلورس از تدی انتظار دارد که باشد. دلورس در چند اپیزودی که از فصل دوم گذشته، دست به کارهای وحشتناکی زده است. اما کسانی که تاکنون توسط دلورس آسیب دیدهاند از نزدیکانش نبودهاند و البته به نظر میرسید که هدف دلورس از تمام اعلام خشونتبارش این است که موفقیت در این جنگ، خشونت و بیرحمی میطلبد. اما دستکاری ذهنِ تدی اتفاقی است که نمیتوان آن را دستکم گرفت.
قبلا در صحنهای که دلورس، سرگرد کریداک را میکشد و بعد همان لحظه زنده میکند و او را به عنوان یک مردهی متحرک مجبور به فرمانبرداری از خود میکند، دربارهی این صحبت کردیم که دلورس خیلی دارد شبیه به همان کسانی میشود که ازشان متفر است و قصد نابودیشان را دارد: انسانها. حالا با کاری که او در این اپیزود سر تدی میآورد این موضوع را ثابت میکند. او با تجاوز به ذهن تدی و تغییر برنامهریزی آن، یکی از کثیفترین کارهایی را که یک نفر میتواند با فرد دیگری انجام دهد مرتکب میشود. اتفاقا صحنهی مشابهای در خط داستانی میو هم وجود دارد. در جایی از همین اپیزود، میو سعی میکند تا با ذهنش روی ذهن آکانه تاثیر بگذارد و او را به خودآگاهی برساند و به او بفهماند که دنیای اطرافش دروغ است. چون آکانه اگرچه دست به تصمیماتِ برنامهریزی نشده زده، اما هنوز از ماهیت واقعی خودش و اطرافش آگاه نیست. اما تلاش میو بینتیجه میماند. چون آکانه به محض اینکه اذیت میشود، از او میخواهد تا بس کند و میو هم به انتخابش احترام میگذارد. در عوض دلورس این انتخاب را از تدی سلب میکند. این انتخابها دقیقا همان چیزهایی هستند که ستون فقرات اصلی فصل دوم را تشکیل میدهند. فصل اول سریال دربارهی بررسی ماهیت خودآگاهی بود و اینکه بیدار شدن از چرخهی تکرارشوندهی هرروزهی میزبانان برای آنها چه معنایی دارد. دربارهی لحظهای که در رختخواب از جا برمیخیزیم و متوجه میشویم تمام چیزهایی که تاکنون دیدهایم خواب و رویا بوده است. رسیدن به خودآگاهی اگرچه اتفاق بزرگی است، ولی چیزی بیشتر از قدم اول نیست. و راستش اگر میزبانان را استعارهای از انسانها ببینیم، خودآگاهی چندان دستاورد شاقی هم نیست. همهی ما خودآگاه هستیم. همهی ما از دنیای اطرافمان اطلاع داریم. دستاورد اصلی مربوط به سفری میشود که با این قدم اول آغاز میشود. بنابراین فصل دوم دربارهی این سفر است. دربارهی سفر خودشناسی. دربارهی این سوال که چه چیزی من را به من تبدیل میکند؟ فصل دوم دربارهی تلاش کاراکترها برای کشف خودشان بعد از خودآگاهی است. به خاطر همین است که در فصل دوم هر کدام از کاراکترها یک سفر مشخص و واضح دارند. سفر شخصیتی کاراکترهای اصلی در فصل اول، سفری مارپیچگونه به دور خودشان بود. از مرد سیاهپوش و دلورس گرفته تا میو و برنارد. همهی آنها با خودشان درگیر بودند و دور خودشان سرگردان بودند. چون چیزی که باید پیدا میکردند رسیدن به مرکز هزارتوی خودشان بود.
اما در فصل دوم هرکدام سفرهای دور و درازی در طول و عرض پارکها دارند که آنها را مجبور به گرفتن انتخابهای سختی میکند که شخصیت واقعیشان را میسازد و آنها را به خودآگاهی واقعی دربارهی خودشان میرساند. این موضوع را هفتهی پیش در رابطه با تصمیم مرد سیاهپوش برای نجات دادن همسرِ لارنس دیدیم. این هفته هم میو و دلورس با انتخابهای خودشان روبهرو میشوند. مخصوصا میزبانان. قضیه از این قرار است که اگرچه سوزنِ طرفداران سریال در خودآگاهبودن یا نبودن کاراکترها گیر کرده است و طوری دربارهی این موضوع حرف میزنند که انگار هویت واقعی اندرویدها در جواب این سوال مشخص میشود، اما فصل دوم دربارهی این است که میزبانان حتی بعد از خودآگاه شدن هم میتوانند ماشین باشند. خودآگاهبودن چیزی را تغییر نمیدهد. انسان یا ماشینبودن مهم نیست. مهم سفری است که همهی کاراکترها باید برای «واقعی»شدن پشت سر بگذارند. اینکه پینوکیو حرف میزند و فکر میکند مهم نیست. حتی چوبیبودن پینوکیو هم مهم نیست. چیزی که او را به انسان تبدیل میکند کشف معنای واقعی زندگیاش است. حالا این سوال میتواند برای تکتک آدمهای روی زمین یک جواب منحصربهفرد داشته باشد. معنای زندگی میو، دخترش است که اگرچه در حال حاضر معنای واقعی زندگی میو به نظر میرسد، اما شاید تلاش میو برای پیدا کردن دخترش، به کشف معنای نهفتهی دیگری منتهی شود. چیزی که در حال حاضر دلورس را سر پا نگه میدارد، به خاک سیاه نشاندن انسانها است. هدفی که شاید در حال حاضر اشتباه به نظر برسد، اما همزمان میتواند درست هم از آب در بیاید و البته ممکن است دلورس در ادامه به معنای نهفتهی واقعی زندگیاش دست پیدا کند. نکته این است که در حال حاضر همه دربهدر دنبال کشف معنای زندگی خودشان هستند و نمیتوان دقیقا گفت که حق با کدامیک از آنها است.
بالاخره انقلاب خونین دلورس از جهاتی خیلی یادآور انقلاب فرانسه است. انقلاب فرانسه اگرچه در پایان موفق نبود و به خودی خود به تغییر شگرفی در جامعه منجر نشد و فقط کشتههای زیادی به بار آورد، اما با این حال از این انقلاب به عنوان مهمترین انقلاب تاریخ بشر یاد میکنند. چون این انقلاب به جرقهزننده و کلاس درس انقلابهای بسیاری در کشورهای دیگر منجر شد. چون این انقلاب باعث شد تا مردم بفهمند که میتوانند علیه سیستم شورش کنند. ناسلامتی اگر یادتان باشد فورد در فصل اول گفت که انسانها فقط توهم آزاد بودن دارند. چرا که آنها هم در چرخههای تکرارشوندهی خودشان قرار دارند. اینکه انسانها با وجود خودآگاه بودنشان مثل میزبانان در چرخههای خودشان زندانی هستند به این معنی است که رسیدن به خودآگاهی مقصد نیست، بلکه تازه خط شروعِ سفر اصلی به سوی خودآگاهی واقعی است. در یک کلام استفاده از انسانها به عنوان متر و معیاری برای سنجشِ خودآگاهی، اشتباه محض است. چرا که ما هم مثل روباتها دنبالهروی کُدهای از پیش اسکریپتشدهای مثل دیانای، غریزههای بدوی، خوی حیوانی، حس مادرانه و پدرانه و مناسبات اجتماعی و خیلی فاکتورهای دیگر که رفتارمان را کنترل میکنند هستیم. انسانها آزاد نیستند. همه در جستجوی رسیدن به خودآگاهی واقعی هستند. یکی از نکات قابلتوجه این اپیزود مربوط به جنس خشونتی که به نمایش میگذارد است. یکی از نکاتی که «وستورلد» تاکنون به خوبی متوجه شده این است که خشونت در آن واحد میتواند براساس نقطه نظر مخاطب، بسیار هیجانانگیز و بسیار تراژیک باشد. اپیزود این هفته از طریق کنار هم گذاشتن دلورس و میو به خوبی به این نکته اشاره میکند. از یک طرف میو را داریم خط داستانیاش به تقسیم کردن سر شوگان توسط آکانه و لول آپ جدید میو که بهش اجازه میدهد سربازان شوگان را مجبور به کشتن یکدیگر کند در حالی به پایان میرسد که دوربین، نمایش خونبارِ میو را از زاویهی باشکوه و پیروزمندانهای به تصویر میکشد و از طرف دیگر خط داستانی دلورس با تجاوز دلورس به ذهنِ تدی و دستکاری آن با خشونتی تهوعآور به اتمام میرسد.
اما این دو پایانبندی با وجود تمام تفاوتهایی که در نحوهی به تصویر کشیدن خشونت دارند، از عنصر یکسانی بهره میبرند. در هر دو پایانبندی، دلورس و میو تصمیم میگیرند تا برای رسیدن به هدف خودشان، به ذهنهای دیگران تعرض کرده و آنها را مجبور به کاری که میخواهند کنند. البته که میو اگر این کار را نمیکرد سرش قطع میشد و البته که دلورس باور دارد که اگر تدی را تغییر ندهد، انقلابش شکست خواهد خورد و هر دوی آنها دلایل خوبی برای این کار دارند. ولی فقط میخواستم بگویم با وجود تمام تفاوتهایی که این دو در اهدافشان با یکدیگر دارند، باز در نحوهی رسیدن به اهدافشان چندان با یکدیگر فرق ندارند. شاید «وستورلد» از این طریق میخواهد بگوید که آزادی شخصی فقط به قیمت به زنجیر کشیده شدن و مطیعسازی دیگری به دست میآید. یکی از مهمترین اما دستکمگرفتهشدهترین صحنههای اپیزود این هفته جایی است که برای اولینبار بعد از مدتها قدم به سوییتواتر میگذاریم. اما قبل از اینکه سراغ دلورس و تدی برویم، این سکانس با نمای آشنایی آغاز میشود. نمایی از پیانوی اتوماتیکِ سوییتواتر که حالا خونآلود شده است و بعد از نواختن چند نوت، از حرکت میایستد. در طول سریال، پیانو استعارهای از رابطهی بین انسان و ماشین بوده است. چه پیانویی که هر روز صبح در سوییتواتر شروع به نواختن میکرد و شروعِ اتوماتیک چرخههای داستانی پارک را اعلام میکرد و چه پیانویی که در تیتراژ سریال کنترل خودش را از نوازندهاش به دست میگیرد و موسیقیاش را به تنهایی مینوازد. ایستادن پیانو در این اپیزود میتواند به این معنی باشد که میزبانان دیگر به ساز پارک نمیرقصند. آنها کنترل پیانو را به دست گرفتهاند و ساز خودشان را مینوازند. آنها در حال درست کردن راهها و مسیرهای خودشان هستند. بلافاصله بعد از این صحنه دلورس و میو تصمیمهای بزرگی میگیرند که بیشتر از گذشته مسیری که برای خود انتخاب کردهاند را فاش میکند. بیشتر از همیشه صدای ساز منحصربهفردی را که برای نواختن انتخاب کردهاند بلند میکند.
شاید بزرگترین مشکلی که با این اپیزود و فکر کنم تا اینجای فصل دوم دارم مربوط به شخصیتپردازی دلورس میشود. بالاتر شخصیت دلورس در فصل دوم را با والتر وایت مقایسه کردم. اما کمبودی که دلورس در مقایسه با والتر وایت دارد این است که از لحظهای که او به یک انقلابی عصبانی و بیرحم تغییر کرده دیگر هیچ ارتباطی با او برقرار نمیکنم. دلیلش به خاطر این نیست که دلورس از جایگاه قهرمان، به جایگاه ضدقهرمان تغییر وضعیت داده است. دلیلش به خاطر این نیست که دلورس دیگر آن دختر معصوم فصل اول نیست. دلیل قطع شدن ارتباطم با دلورس این نیست که او به والتر وایتِ «وستورلد» تبدیل شده است. اگر مشکل والتر وایت بود که والتر وایت به یکی از بهترین کاراکترهای خیالی عمرم تبدیل نمیشد. مشکل این است که دلورس، یکی از عناصر کلیدی والتر وایت و تمامی ضدقهرمانهای خوب را کم دارد. بهترین ضدقهرمانان آنهایی هستند که با وجود تمام اعمال شنیعی که انجام میدهند هنوز قابللمس هستند. روانشناسی آنها به حدی تعریفشده است که میدانیم تمام احساساتشان در چه چیزی ریشه دارد. «برکینگ بد» در انجام این کار آنقدر بینقص است که بعد از تمام کارهای وحشتناکی که والت انجام میدهد، به همان اندازه که از دستش عصبانی میشویم، به همان اندازه هم دلمان برایش میشکند. به خاطر همین است که «برکینگ بد» به یک تراژدی تبدیل میشود. چون والت در مرور زمان به کاراکتر پیچیدهای که تغییر شکل میدهد که صحبت دربارهی تکتک کارهای سوالبرانگیزش، یک بحث فلسفی بینتیجه باز میکند. مشکلِ «وستورلد» این است که موفق نشده تا اینجای فصل دوم، دلورس را به ضدقهرمان قابللمسی تبدیل کند. فراموش نکنیم که «قابللمس» با «قابلباور» فرق میکند. دلورس ضدقهرمان قابلباوری است. هزارتا دلیل برای اینکه چرا او باید عصبانی باشد و کمر به قتل انسانها ببندد وجود دارد. از بیش از ۳۵ سال به قتل رسیدنهای متوالی و تعرضهای متوالی و تماشای قتل خانواده و عزیزانش تا هر بلای دیگری که میتوانید تصور کنید مهمانان سر میزبانان میآورند.
تمام اینها وقتی بدتر میشود که سیستم خاطرهسازی میزبانان را هم در نظر میگیریم. همانطور که میدانیم، خاطرات میزبانان مثل انسانها در گذر زمان کمرنگ و فراموش نمیشوند، بلکه خاطرههای آنها همچون ویدیوهای فول اچدی در ذهنشان خیره میشوند که یادآوری آنها مثل گذاشتن یک هدست واقعیت مجازی روی سرشان و زندگی کردن دوبارهی آن خاطرات میماند. تمام اینها در حالی است که فورد تنها راهی که برای آزادی دلورس پیدا کرد، ذوب کردنِ شخصیت وایت در دلورس بود. حرکتی که اگرچه به زدنِ جرقهی انقلاب منتهی شد، اما در عوض وایت را هم به یکی از شخصیتهای همیشگی دلورس تبدیل کرد. پس تا دلتان بخواهد دلیل برای توضیح دادن رفتار خشمگینانهی دلورس در فصل دوم وجود دارد. ناگفته نماند که اگرچه بیرحمی دلورس، او را به ضدقهرمان تبدیل کرده، اما همانطور که در نقد اپیزود سوم هم صحبت کردیم، تاکنون انتخاب همین سیاست ماکیاولیوار که میگوید از هر روشی برای رسیدن به قدرت استفاده کنید بوده است که جلوی سرکوبِ انقلابش توسط نیروهای دلوس را گرفته است. فقط مسئله این است که دلیل و توضیح یک چیز است، اما اینکه سازندگان کاری کنند تا طرز فکر شخصیتها را لمس کنیم و در فضای ذهنیشان قرار بگیریم یک چیز دیگر. فصل دوم تاکنون این کار را انجام نداده است. بنابراین دلورس به جای یک شخصیت عصبانی قابللمس، به یک شخصیت عصبانی دورافتاده که دستمان بهش نمیرسد تبدیل شده است. بنابراین اگرچه میدانم او به چه دلیلی به چنین آدمی تبدیل شده، اما نمیتوانم در سطح عمیقتری با او ارتباط برقرار کنم. دلورس به اپیزودی شبیه به چیزی که ویلیام/مرد سیاهپوش در هفتهی گذشته دریافت کرد نیاز دارد. اپیزود هفتهی گذشته کاملا از زاویهی دید ویلیام روایت میشد. همهچیز طوری طراحی شده بود که احساساتِ پیچیدهی او در گذر زمان را احساس کنیم و به هستهی اصلی شخصیتیاش که در عمق وجودش شعلهور است دست پیدا کنیم که همینطور هم شد. اما صحنههای دلورس در طول فصل دوم انگار سر جایش نیست. انگار سازندگان نمیخواهند یا نمیتوانند هرج و مرج درونی دلورس را بهتر مورد بررسی قرار بدهند. فکر میکنم مشکل بیشتر از «نوانستن»، «نخواستن» باشد. انگار سازندگان از قصد میخواهد شخصیتِ دلورس را مبهم نگه دارد تا از این طریق مخاطب را برای چیزی که او در ذهن دارد و از ما مخفی میکند کنجکاو کند که به نظرم روش بدی برای تزریق ابهام به شخصیتهایی است که تاکنون دروازهی ورودمان به درون ذهنش کاملا باز بود. بنابراین او به راحتی به عنوان شخصیتی به نظر میرسد که یک سری مونولوگهای قلنبهسلنبه بلغور میکند و کمی برای اطرافیانش شاخ و شانهکشی میکند و تمام. آن لایهی زیرین ضروری که برای روایت باظرافتتر عصبانیتِ دلورس نیاز داریم وجود ندارد که امیدوارم این کمبود اساسی در اپیزودهای آینده برطرف شود.
در حالی که ۹۵ درصد این اپیزود به دلورس و میو اختصاص دارد، اما اپیزود این هفته شامل فلشفورواردی به آینده هم میشود. در سکانسی که بعد از روبهرو شدن برنارد و استرند با جنازههای میزبانان روی دریا از پایانبندی اپیزود افتتاحیه جریان دارد، اطلاعات جدیدی دربارهی ماهیت این میزبانان مُرده به دست میآوریم. اول اینکه کاستا به استرند میگوید که واحدهای کنترل یک سوم میزبانان خالی از اطلاعات است. بهطوری که انگار تاکنون هیچ شخصیتپردازیای روی آنها صورت نگرفته و هیچ چیزی روی آنها نصب نشده است. آنها بدنهایی با مغزهای خالی هستند. همچنین کاستا به استرند میگوید که «گهواره» بهطور کامل نابود شده است و این به معنی از بین رفتن یک سوم آیپیهای پارک در یک حرکت است. فعلا به جز اینکه «گهواره» محل نگهداری بکآپهای میزبانان است چیز زیادی از این محل مرموز نمیدانیم. همچنین همانطور که در نقد اپیزود سوم حرف زدیم، تئوریهای متعددی دربارهی دیگر وظایف گهواره که میتواند تاثیرات بزرگی روی سرانجام داستان داشته باشد وجود دارد. از بین رفتن یک سوم بکآپهای میزبانان به این معنی است که راهی برای برگرداندن آنها وجود ندارد. قضیه از این قرار است که تاکنون اگر میزبانی از بین میرفت، پارک به راحتی میتوانست ذهن بکآپ گرفتهشدهی او را درون یک بدن جدید قرار بدهد و او را سر خط داستانیاش بفرستد. اما از بین رفتن بکآپ یک سوم میزبانان به این معنی است که اگر دلوس بتواند کنترل پارک را به دست بگیرد، نمیتواند همهچیز را به قبل از قتلعام دلورس در فینال فصل اول برگرداند. همچنین خالی بودن ذهن میزبانان مُرده میتواند مدرک دیگری برای اثبات این تئوری باشد که احتمالا جنازههای روی آب، نقشهای از سوی دلورس است تا از این طریق حواس نیروهای دلوس را پرت کند، در حالی که ذهن میزبانان مُرده در بدنهای جدیدشان فعال است و دلورس در گوشهی دیگری از پارک بدون مزاحمت مشغول عملی کردن مرحلهی بعدی هدفش است. از بین رفتن «گهواره» همچنین زندگی میزبانان را بیشتر از گذشته در خطر قرار میدهد. اگر آنها تاکنون میتوانستند با استفاده از «گهواره»، بدن جدیدی به دست بیاورند، حالا آنها به معنای واقعی کلمه یک جان دارند.