این هفته سریال Westworld با معرفی یک شخصیت مهم جدید و روشن کردن بخش تاریکی از تاریخ پارک، یکی از قویترین اپیزودهایش را ارائه میکند. همراه نقد میدونی باشید.
با آغاز فصل دوم «وستورلد» (Westworld)، همهچیز چند برابر شد. از پارکهای جدید تا کاراکترهای جدید. از خطهای زمانی جدید تا معماهای جدید. این موضوع به سریال اجازه داد تا تنوعِ اپیزودیک بیشتری نسبت به فصل اول داشته باشد. برخلاف فصل اول که تقریبا داستان تمام کاراکترها و معمای هزارتو همزمان جلو میرفت و به ندرت بهطور اختصاصی روی یک سوژهی خاص تمرکز میکردیم، فصل دوم تصمیم گرفته به جای جلو بردن سانتیمتری همهی خط داستانی در یک اپیزود، بین آنها رفت و آمد کند. از آنجایی که یکی از انتقاداتی که به فصل اول «وستورلد» میشد، همین تمرکز بیش از اندازه روی معماپردازیهای بیوقفه بود و از آنجایی که این مشکل حتی بیشتر از فصل اول در برخی از اپیزودهای فصل دوم یافت میشود، توانایی سریال برای باز کردن بال و پرهایش بهش اجازه داده است که به سریال پُراحساستر و غافلگیرکنندهتری نسبت به فصل اول تبدیل شود؛ البته در لحظاتی که درگیر سیراب کردن عطش طرفداران سریال برای تئوریپردازی نمیشود. بنابراین حالا با سریالی طرفیم که ترسی از اختصاص یک اپیزود کامل به بررسی سه دهه از تحقیقاتِ ویلیام روی جیم دلوس برای رسیدن به زندگی جاودان ندارد. بعد از یکی-دو اپیزود اخیر سریال که تمرکز دوبارهی سریال روی ابهام و فعالیت در سایهها باعث شده بود که داستان، شتاب و جنبشاش را از دست بدهد و به سینهخیز رفتن برسد، اپیزود این هفته درست سر بزنگاه از راه میرسد تا ثابت کند که «وستورلد» از آن سریالهایی است که ریسمان ارتباطمان با آن تا لبهی پاره شدن میرود، اما در لحظهای که به نظر میرسد سریال راه خودش را گم کرده است و سرگردان شده است، اپیزودی عرضه میکند تا یادمان بیافتد اصلا چرا از اول رو به تماشای این سریال آوردیم و چرا این سریال وقتی در بهترین حالتش قرار میگیرد که از اتمسفرِ رازآلودش فاصله میگیرد و رو به داستانگویی شخصیتمحور میآورد. وقتی در بهترین حالتش قرار میگیرد که به جای ساختار داستانگویی همیشگی «وستورلد» که روی آشکار کردن قطرهچکانی سرنخها و غافلگیریهایش تمرکز میکند، تصمیم میگیرد داستان سرراستی روایت کند که پروندهاش در همان اپیزود باز و بسته میشود. اپیزود این هفته با رعایت این دو نکته بعد از اپیزودی که به جیم دلوس اختصاص داشت، بهترین اپیزود فصل دوم است.
«وستورلد» سریالی است که همیشه به تاریخچهی خیالیاش مینازد. سریالی است که به همان اندازه که در زمان حال جریان دارد، به همان اندازه هم به زمان گذشته میپردازد. در واقع کاراکترها در زمان حال زور میزنند تا اتفاقات گذشته را به یاد بیاورند تا از طریق آن بتوانند راهشان به سوی آینده را پیدا کنند. اگر فصل اول دربارهی این بود که آن اتفاق مرموز که ۳۵ سال پیش درباره دلورس و آرنولد افتاده است چه چیزی بود، فصل دوم دربارهی این بوده است که چه اتفاقاتی بعد از مرگ آرنولد و ورود دلوسیها به پارک در طول این ۳۵ سال افتاده است. اینکه یک سریال از چنین گذشتهی پُرملاتی بهره میبرد که تاثیر مهمی در اتفاقات زمان حال دارند خیلی خوب است. این موضوع نه تنها دنیای داستان را باورپذیرتر و پرجزییاتتر میکند، بلکه نشان میدهد زندگی کاراکترها تازه با شروع داستان آغاز نشده بود، بلکه قبل از اینکه سریال سراغشان برود، در جایی از این دنیا زندگی میکردند و ما از آنها خبر نداشتیم. اگر به «بازی تاج و تخت» نگاه کنیم میبینیم که تقریبا تکتک کاراکترها، از پسزمینه بلند و بالایی قبل از آغاز داستان بهره میبرند که بهطرز نزدیکی با آن درگیر هستند. ما معمولا گذشته را نمیبینیم، اما تاثیر آن در رفتار و انگیزهها و خصوصیات شخصیتی کاراکترها احساس میشود. ند استارک با قول مرموزی که به خواهرش داده بود کلنجار میرود. جیمی لنیستر با شمشیری که برای نجات یک شهر در پشتِ پادشاهش فرو کرده بود. سرسی لنیستر با پیشگوییای که کل زندگیاش را تحت شعاع قرار میدهد. دنریس تارگرین با جنگی که به نابودی خاندانش در نوزادی منجر شد. ولی نکتهای که نویسندگان نباید فراموش کنند این است که تاریخچهی یک دنیا نباید جای حال و آینده را بگیرد. تاریخچه باید مکمل اتفاقات زمان حال باشد، نه اینکه اتفاقات زمان را تحت شعاع قرار بدهد.
«وستورلد» بعضیوقتها که تعدادشان هم کم نیست به سریالی تبدیل میشود که حول و حوش اینکه ببینم در گذشته چه اتفاقی افتاده است میچرخد. اطلاع از گذشته تا وقتی بد نیست که به تکمیلکنندهی خط داستانی زمان حال منجر شود. مثلا در «بازی تاج و تخت»، نویسندگان هیچوقت سعی نمیکنند تا واقعیتِ اتفاقی که سالها پیش بین جیمی لنیستر و اریس تارگرین افتاد را به یک معمای بزرگ تبدیل کنند. اتفاقی که افتاد از طریق یک عالمه سرنخهای عجیب و غریب که تماشاگران را مجبور به تلاش برای فهمیدن آن کنند زمینهچینی نمیشود. در عوض واقعیت اتفاقی که افتاده است در رفتار و اخلاق جیمی دیده میشود. ما از جزییات اتفاقی که افتاده خبر نداریم، اما میدانیم هر اتفاقی که افتاده شخصیت جیمی را برای همیشه تعریف کرده است. گذشته حکم یکجور سوخت را دارد که حرکت موتور داستان در زمان حال را تامین میکند. برای نمونه اپیزود چهارم این فصلِ «وستورلد»، این نکته را به خوبی انجام داد. دنبال کردن داستان کلون جیم دلوس نه تنها اطلاعات مهمی از گذشتهی پارک بهمان میدهد، بلکه تبدیل به وسیلهای برای بررسی شخصیتی مرد سیاهپوش هم میشود. سریال از این طریق به انسانیت نهفته در پشت تاریخ دست پیدا میکند. خب، اپیزود این هفتهی «وستورلد» نمونهی بارز دیگری از انجام درست این کار است. هدف اپیزود این هفته روی کاغذ این است تا مبدا هزارتو، دلیل تصمیم فورد برای خودآگاه کردن میزبانان و واقعیت گوست نیشن را فاش کند. ناسلامتی به معنای واقعی کلمه با یک اپیزودِ فلشبکمحور طرفیم که کارش روشن کردن بخش تاریکی از تاریخ وستورلد است. در نتیجه این خطر وجود داشت که این اپیزود خیلی خشک و حوصلهسربر از آب در بیاید. اما جاناتان نولان و لیزا جوی با انتخاب آکيچيتا به عنوان راوی این قسمت و ترکیب کردن داستان شخصی او با تاریخِ بزرگتر وستورلد موفق میشوند به تعادل خوبی بین احساس و دنیاسازی برسند. در نتیجه این اپیزود به فراتر از یک اپیزود فلشبکمحور ساده میرود و در جریان یک ساعت، یک کاراکتر اصلی جدید هم به جمع کاراکترهای اصلی سریال اضافه میکند.
اپیزود هشتم این کار را از طریق تکنیک آشنایی در دنیای تلویزیون انجام میدهد: همه داستانی برای گفتن دارند. سریالها اگرچه با تمرکز روی یک سری شخصیتهای اصلی آغاز میشوند و اگرچه همیشه عدهی مشخصی به عنوان دروازههای ورودیمان به دنیای سریال معرفی میشوند و همهچیز را از زاویهی دید آنها میبینیم، ولی همیشه کاراکترهایی هم هستند که در آن گوشه و کنار دیده میشوند. کسانی که معمولا آنها را در تعامل با کاراکترهای اصلی میبینیم. یکجورهایی شبیه به همکارهایتان در اداره یا مسافرانی که برای لحظاتی در مترو و اتوبوس با آنها چشم در چشم میشوید. کسانی که تنها چیزی که ازشان میدانیم به مقدار تعامل محدودی که با آنها داریم خلاصه شده است. آنها شخصیتهای فرعی دنیایی که ما ستارهاش هستیم حساب میشوند. ولی مسئله این است که آنها دقیقا چنین فکری را دربارهی ما میکنند. ما هم نقش شخصیتهای فرعی، نمایشی که آنها ستارهاش هستند را داریم. پس همیشه یکی از جذابترین تکنیکهای داستانگویی که مدیوم تلویزیون به خاطر فرمت اپیزودیکش توانایی انجام آن را دارد این است که یکی از شخصیتهای فرعی داستان را انتخاب میکند و با برداشتن دیواری که همیشه بین مخاطب و او بود، تمام باورهایمان دربارهی او که از دور دربارهاش فکر کرده بودیم را خراب میکند. اینجور مواقع هیچچیزی لذتبخشتر از خراب شدن طرز فکر قبلیمان نسبت به آن شخصیت نیست. هیچچیزی جذابتر از تماشای پدیدار شدن ابعاد پنهان آن شخصیت نیست. این هفته «وستورلد» برای انجام این کار سراغ سرخپوستهای پارک یعنی گوست نیشن میرود. اعضای قبیلهی گوست نیشن تا قبل از اپیزود این هفته، چیزی بیشتر از وسیلهای برای دنیاسازی و تزریق اتمسفر عرفانی به داستان نبودهاند. اگرچه سریال از آغاز فصل دوم به اهمیت بیشتر آنها اشاره کرده بود و اگرچه اولینباری که مرد سیاهپوش با طرحِ هزارتو روبهرو میشود، این کار را با کندن پوست سر یک نیمهسرخپوست در اپیزود اول سریال انجام میدهد، ولی ما در نهایت بزرگترین چیزهایی که از دار و دستهی گوست نیشن میدانستیم این بود که آنها افرادی هستند که خودشان را به رنگهای سفید و سیاه و سرخ رنگآمیزی میکنند و بدون برقراری کمترین ارتباط کلامی با افرادی به غیر از خودشان، از راه میرسند و میکشند و غارت میکنند و جمجمههای بدون پوست از خودشان به جا میگذارند.
به عبارت دیگر آنها تا حالا حکم وایتواکرهای «بازی تاج و تخت» را داشتهاند. موجوداتی که میدانیم چیزی فراتر از یک سری هیولاهای غیرانسانی هستند، ولی تاکنون فرصتش پیش نیامده بود تا از ماهیت واقعیشان اطلاع پیدا کنیم. پس همانطور که وایتواکرها حکم تهدید ناشناختهای در آنسوی دیوار را دارند، گوست نشین هم به عنوان خطرناکترین میزبانان وستورلد، مناسب مهمانانی هستند که به دنبال انجام ماجراجوییهایشان روی درجهی سختی «دارک سولز» هستند. تعجبی ندارد. بالاخره میدانیم که پارک وستورلد نه بازسازی نمونهی واقعگرایانهای از دنیای غرب وحشی، بلکه نسخهی فانتزیای برای لذت بردن مهمانان است. بنابراین معلوم است که چرا سرخپوستها در وستورلد به عنوان یک سری قبیلههای بدوی وحشی طراحی شدهاند. «وستورلد» از این طریق وسترنهای هالیوود قدیم را به یاد میآورد که اگرچه خیلی از آنها فیلمهای کلاسیک بزرگی هستند، اما اکثرشان یک مشکلِ اذیتکننده دارند و آن هم این است که سرخپوستها همیشه به عنوان آدمبدهای قصه به تصویر کشیده میشوند. اما «وستورلد» با این اپیزود سعی میکند تا به فراسوی تصور اولیهمان نسبت به سرخپوستهای خونخوار پارک رفته و تاریخ واقعی آنها را به تصویر بکشد. کسی که این وظیفه را برعهده دارد آکيچيتا نام دارد. آکيچيتا بعد از منتقل کردن مرد سیاهپوش به مخفیگاهشان، با دختر میو چشم در چشم میشود و تصمیم میگیرد تا داستان زندگیاش را برای دخترک تعریف کند. آکيچيتا از این میگوید که او زندگیهای زیادی را پشت سر گذاشته است. متوجه میشویم آکيچيتا از اول جزو قبیلهی ترسناک گوست نیشن نبوده است. ظاهرا آرنولد برای او و دیگر سرخپوستهای پارک خط داستانی واقعگرایانهای در نظر گرفته بوده است. جایی که او و همنوعانش نه حکم غولآخرهای بیکلهی یک بازی ویدیویی، بلکه یک سری آدمهای معمولی بودند که در کنار هم روزگارشان را میگذراندند. آکيچيتا آدمی بوده است که به همسرش حرفهای رومانتیک میزده و وقتی صدای تیراندازی به گوشش میرسد نگران میشود و سعی میکند تا ببیند آیا کسی صدمه دیده است یا نه. اتفاقا همین رفتار انساندوستانهی آکيچيتا است که باعث میشود او بهطور تصادفی در سرنوشتسازترین روز تاریخ پارک قدم به درون شهر بگذارد؛ زمانی که آرنولد، نابغهی اصلی وستورلد، دلورس را مجبور میکند تا او و دیگر میزبانان را به قتل برساند. اینجاست که آکيچيتا خوشبختانه یا بدبختانه هزارتوی معروف آرنولد را در کنار عینکش پیدا میکند. به این ترتیب طرحِ هزارتو به تمام فکر و ذکرش تبدیل میشود.
اگر هزارتو برای امثال دلورس و ویلیام حکم سرنخی را داشت که آنها را در بازی فورد به جلو هدایت میکرد، تصویر هزارتو برای آکيچيتا نقش جرقهای را دارد که به او کمک میکند تا متوجهی دیواری که دور ذهنش کشیده شده است و مصنوعی بودن دنیای اطرافش شود. اما این موهبت وقتی به نفرین تبدیل میشود که شخصیت آکيچيتا بهطرز بیرحمانهای مورد برنامهریزی دوباره قرار میگیرد. یک چیزی شبیه به همان کاری که دلورس با شخصیت تدی انجام داد. گوست نیشن برای افتتاحیهی بزرگ پارک که حالا بعد از مرگ آرنولد، به فورد رسیده است به عنوان نسخهی هالیوودی سرخپوستها معرفی میشود: وحشیهای خونخواری که از هیچ شخصیتپردازی و انگیزهی قابلدرکی بهره نمیبرند. آنها حکم دشمنانی را دارند که فقط جهت کشته شدن توسط قهرمانان در نظر گرفته شدهاند. درست مثل راجورلد، قبیلهی گوست نیشن هم برای توریستهای سفیدپوستی ساخته شده است که بدون احساس گناه بتوانند برتریشان نسبت به آنها را تمرین کنند. ولی نکته این است که آکيچيتا خاطراتش را حفظ میکند. یک روز آکيچيتا با تازهوارد یا به قول خودش «کسانی که نمیتواند آنها را بکشد» روبهرو میشود و او کسی نیست جز لوگان خودمان. این صحنه ادامهی صحنهای از فصل اول است که ویلیام جوان، لوگان را برهنه وسط بیایان میفرستد. حالا لوگان که از آفتابزدگی به هزیان گفتن افتاده است حقیقت را به آکيچيتا میگوید: اینکه این دنیا توهمی بیش نیست. اینکه آنها در یک دنیای اشتباهی هستند. اینکه راهی برای خروج از آن وجود دارد. هزیانها و التماسهای لوگان اما توسط آکيچيتا جدی گرفته میشوند. طولی نمیکشد که آکيچيتا با همان تشکیلات بزرگی که ویلیام در اپیزود دوم این فصل به دلورس نشان میدهد روبهرو میشود؛ همان جایی که در اپیزود هفتهی قبل به این نتیجه رسیدیم که همان درهی دورست است که همه در تلاش برای رسیدن به آن هستند. آکيچيتا به این نتیجه میرسد که این تشکیلات عظیم زیر زمینی حاوی دروازهای برای خارج شدن از دنیای قلابی خودش و ورود به دنیای واقعی آنسو است. در این نقطه است که آکيچيتا، همسرش کوهانا را از زندگی قبلیاش به یاد میآورد. اما تصمیم آکيچيتا برای دزدیدن کوهانا برای فرار با او از این دنیا همانا و دستگیر شدن کوهانا توسط تکنسینهای پارک، انتقال او به سردخانه و جایگزین شدن او توسط میزبان دیگری در قبیله همانا. آکيچيتا در ابتدا دنیا را به مدت ۱۰ سال بدون کشته شدن برای پیدا کردن معشوقهاش زیر پا میگذارد، اما در نهایت به این نتیجه میرسد که تنها راه پس گرفتن معشوقهاش سفر به دنیای زیرین است.
داستانی که افسانهی اورفئوس و ائورودیکه از اساطیر یونان باستان را به یاد میآورد. اورفئوس، پسر آپولو که در نواختن چنگ استاد بود عاشق دختر زیبایی به ائورودیکه میشود. وقتی ائورودیکه توسط مار گزیده میشود و میمیرد، اورفئوس آنقدر افسرده و غمگین میشود که آپولو به او پیشنهاد میکند که به دنیای مردگان رفته و از هیدیس بخواهد تا ائورودیکه را به او پس بدهد. اورفئوس به دنیا زیرین میرود و هیدیس را متقاعد میکند. اما هیدیس برای او یک شرط میگذارد: او نباید تا قبل از خروج از دنیای مردگان به پشت سرش نگاه کند تا از حضور ائورودیکه مطمئن شود. اورفئوس قبول میکند، اما پس از مدتی که صدای پای ائورودیکه را نمیشنود شک میکند که نکند هیدیس به او دروغ گفته باشد. نکند هیدیس قصد دارد تا به سادهلوحیاش بخندد. او در لحظهی آخر تحملش را از دست میدهد و برمیگردد. سایهی ائورودیکه بلافاصله برای همیشه به دنیای مردگان باز میگردد. در رابطه با داستان آکيچيتا و کوهانا هم با تراژدی مشابهای طرفیم. آکيچيتا سعی میکند کوهانا را به خودآگاهی برساند و مهمترین چیزی که در زندگی میخواهد را به دست بیاورد، اما خارج کردن کوهانا از خط داستانیاش منجر به بازنشسته شدن کوهانا برای همیشه میشود. خودخواهی آکيچيتا کار دستش میدهد. اینبار حتی سفر به دنیای مردگان هم جواب نمیدهد. این ماجرا ثابت میکند که میزبانان فقط رابطههای انسانیای که در اولین خط داستانیشان تجربه کرده بودند را به عنوان رابطههای واقعی قبول میکنند و حتی وقتی از واقعیت آنها اطلاع پیدا میکنند نمیتوانند پشتشان را به آنها برگردانند. دلورس باور دارد میزبانی به اسم پیتر ابرناتی پدرش است، اما هیچ احساسی نسبت به میزبانی که بعد از بازنشسته شدن پدر اورجینالش، جای او را گرفت ندارد. دقیقا همانطور که تنها کلمنتاینی که تدی و میو واقعی قبول دارند همان کلمنتاینی است که روی او عمل لوبوتومی انجام میشود. آکيچيتا از این لحظه به عنوان «لحظهای که به فراتر از خودم نگاه کردم» یاد میکند. از همین رو او ماموریت جدیدی برای خودش انتخاب میکند: باز کردن چشمان بقیهی میزبانان به روی حقیقت واقعیشان. اگرچه طرفداران تا قبل از این اپیزود گمان میکردند که آکيچيتا و دار و دستهی گوست نیشن نقش نگهبانان هزارتو را دارند، ولی اپیزود این هفته فاش میکند که آکيچيتا فقط یک میزبان عادی است که سعی میکند چیزی که کشف کرده است را با دیگران در میان بگذارد. آکيچيتا همچنین با گفتن این جمله به دختر میو که «تو این دنیا به راحتی میشه سوءبرداشت کرد» برای او فاش میکند که قصد آسیب زدن به او و مادرش را نداشته است و فقط خواسته تا چیزی که کشف کرده بود را با دیگر میزبانان به اشتراک بگذارد.
در طول فصل اول که بحث هزارتو داغ بود، هر جا با طرح هزارتو برخورد میکردیم فکر میکردیم که اینها نشانههایی از سوی فورد برای کنجکاو کردن میزبانان و هدایت آنها به سوی خودآگاهی هستند. ولی اپیزود این هفته فاش میکند که پخش کردن این طرحها روی در و دیوار پارک یا کشیدن آن روی پوستی درونی سرِ میزبانان در واقع کار آکيچيتا بوده است و آکيچيتا در حالی این کار را میکند که فورد او را برای انجامش برنامهریزی نکرده است. این موضوع بحث جالبی را دربارهی مرد سیاهپوش پیش میکشد. قبلا فورد به مرد سیاهپوش گفته بود که هزارتو برای او در نظر گرفته نشده است. ولی مرد سیاهپوش که در به در دنبال پیدا کردن معنایی در پارک بوده است طرحهای هزارتو را به عنوان سرنخهایی از سوی فورد برای دنبال کردن بازیاش برداشت میکند. همین باعث میشود که راه مرد سیاهپوش به کلبهی میو و دخترش بخورد و برای ادامهی بازی و به دست آوردن سرنخهای بیشتر، آنها را به قتل برساند. این اپیزود تایید میکند که طرحهای هزارتو توسط خود میزبانان برای میزبانان در نظر گرفته شده است و مرد سیاهپوش اشتباهی برای خودش دشمنی به اسم میو درست میکند. راستش این اپیزود یکی دیگر از اطلاعاتی که تقریبا از صحتش مطمئن بودیم را هم نقض میکند. تاکنون فکر میکردیم اگرچه فورد با آرنولد سر خودآگاهی اندرویدها مخالفت میکند، ولی بعد از مرگش متوجهی چشمانداز و هدف همکارش میشود و نقشهی چندین سالهای را جهت به حقیقت تبدیل کردن آرزوی آرنولد برنامهریزی میکند. ولی اپیزود این هفته افشا میکند که فورد بعد از مرگ آرنولد هیچ علاقهای به ادامه دادن کار او ندارد. اتفاقا باور دارد که ایدهی هزارتو، ایدهی شکستخوردهای متعلق به دوران به پایان رسیدهای از پارک است. در واقع چیزی که نظرش را عوض میکند آکيچيتا است.
کنجکاوی آکيچيتا، جستجوی او برای پاسخ و تلاش برای بیدار کردن همنوعانش باعث میشود که فورد به این نتیجه برسد که ماجرای هزارتو چندان شکستخورده هم نبوده است. بنابراین فورد در دیدارش با آکيچيتا به او میگوید که او حکم «گلی در حال رشد کردن در تاریکی» را دارد. و برای او یک پیام دارد: وقتی آورندهی مرگ سراغ او آمد، آکيچيتا باید برای علنی کردن شورششاش دست به کار شود. طبیعتا آورندهی مرگ، دلورس است. همان کسی است که به زندگی فیزیکی فورد پایان میدهد. و تعجبی ندارد که حضور گوست نیشن در طول فصل دوم پُررنگتر از گذشته شده است. از قضا آکيچيتا در حال اجرای دستور فورد است. حالا که سروکلهی آورندهی مرگ پیدا شده است، او باید میزبانان را به سوی آزادی هدایت کند. بالاخره اگر یادتان باشد فورد در سخنرانیاش در فینال فصل اول میگوید: «از وقتی که بچه بودم همیشه عاشق یه داستان خوب بودم. باور داشتم که داستانها کمکمون میکنن تا به آدمهای بهتری تبدیل بشیم، تا چیزی که تو وجودمون شکسته رو درست کنیم و بهمون کمک کنن تا به آدمهایی که آرزوشونو داریم تبدیل بشیم. دروغهایی که حقیقت عمیقتری را میگن. همیشه فکر میکردم میتونم نقش کوچیکی توی این سنت بزرگ داشته باشم. و به ازای تموم سختیهایی که کشیدم، چنین چیزی گیرم اومد: زندانی برای گناهانمون. به خاطر اینکه شما نمیخوایین تغییر کنین. یا نمیتونین تغییر کنین. چون ناسلامتی شما انسان هستین. ولی بعدش متوجه شدم که یکی داشت با دقت توجه میکرد. یه نفر میخواست تغییر کنه. برای همین تصمیم گرفتم تا داستان جدیدی رو براشون بنویسم. این داستان با تولد مردمی جدید و تصمیماتی که باید بگیرن و آدمهایی که برای تبدیل شدن انتخاب میکنن شروع میشه». اگرچه دفعهی اول در جریان تماشای این سخنرانی فکر میکردیم که فورد در حال صحبت کردن دربارهی دلورس یا تمام میزبانان است، اما به نظر میرسد او دارد دربارهی آکيچيتا که باعث شد خودآگاهی و تغییر میزبانان را جدی بگیرد حرف میزند.
غافلگیری نهایی اپیزود اما این است که آکيچيتا در تمام مدتی که در حال صحبت کردن با دختر میو بوده است، در واقع در حال تعریف کردن داستان زندگیاش برای خود میو که روی تخت جراحی افتاده است بوده است. به این ترتیب دو نفری که تاکنون آنها را دشمن میدانستیم به درک متقابلی از یکدیگر میرسند و متوجه میشوند که چندان با هم فرق نمیکنند. هر دو تقریبا بهطور تصادفی از واقعیت دنیایشان اطلاع پیدا میکنند. هر دو شخص نزدیک و عزیزی از زندگی قبلیشان را به خاطر میآورند و دنیا را برای رسیدن به آنها زیر پا میگذارند و هر دو در این کار شکست میخورند و البته هر دو در جهنم (مرکز کنترل پارک) قدم میزنند و از دیدن واقعیت پشت پردهی دنیایشان شوکه میشوند. اما حداقل این موضوع برای میو طولانیمدت نیست. نمیدانیم چه بلایی سر میو خواهد آمد. نمیدانیم آیا او با بدن تیکه و پارهاش میتواند روی پای خودش بیاستد یا نه. ولی حداقل آکيچيتا به او قوت قلب میدهد که در نبود او از دخترش محافظت خواهد کرد. از سوی دیگر همین که فورد دلورس را به عنوان «آورندهی مرگ» معرفی میکند و از آکيچيتا میخواهد تا بعد از مرگش، میزبانان را برای خروج از این دنیا رهبری کند، موقعیت دلورس را در موقعیت تردیدآمیزی قرار میدهد. از این نظر که تا قبل این اپیزود تقریبا بهطور قطع باور داشتیم اولین کسی که خودآگاهی واقعی را لمس کرده است دلورس است و تنها کسی که در جلوی ارتش میزبانان قرار خواهد گرفت دلورس خواهد بود. ولی صحبتهای فورد در این اپیزود این سوال را مطرح میکند که آیا دلورس واقعا به خودآگاهی رسیده است یا در تمام این مدت بازیچهی دست فورد برای جنگیدن و باز کردن راه آزادی برای آکيچيتا و میزبانان بیدار شده توسط او بوده است؟ شاید هم هر دو خودآگاه هستند و هر دو هدف یکسانی دارند، اما روشهای متفاوتی را برای این کار انتخاب کردهاند. شاید «وستورلد» میخواهد تفاوت واکنش ما به دنیای اطرافمان را به تصویر بکشد. هر دوی آکيچيتا و دلورس زندگی بدی داشتهاند. هر دو چیزهایی که برایشان عزیز بوده است را از دست دادهاند و هر دو مورد آزار و اذیتهای فیزیکی و روانی قرار گرفتهاند. حالا هر دوی آنها به خودآگاهی میرسند و هدف هر دو آزادی همنوعانشان است. ولی یکی مثل آکيچيتا برای این کار انسانها را نمیکشد و یکی مثل دلورس اجازه نمیدهد تا هیچ چیزی جلوی او را برای رسیدن به هدفش بگیرد. دلورس نفرت و خشم را به عنوان انگیزهی اصلیاش انتخاب میکند و آکيچيتا سراغ عشق و محبت میرود. گویی «وستورلد» میخواهد از طریق مقایسهی این دو نفر نشان بدهد که بعضیوقتها با وجود اهداف ارزشمند یکسانی که داریم، ممکن است وارد جادههای متفاوتی شویم که در جهت مخالف یکدیگر قرار گرفتهاند.
در فصل اول فورد از دلورس که هنوز به خودآگاهی نرسیده میپرسد: «تو اکثرا تو چرخهی داستانی کوچیک خودت سربهزیر بودی. ولی برام سواله اگه تو نقش بزرگی رو برعهده بگیری، اون وقت قهرمان خواهی بود یا تبهکار؟». ظاهرا دلورس گزینهی تبهکار را انتخاب کرده است. اما از سوی دیگر نباید فراموش کنیم همین فورد بارها به این نکته اشاره کرده است که آزادی عمل خیلی بیش از اندازه جدی گرفته میشود. حقیقت این است که فورد باور دارد که چیزی به اسم آزادی عمل وجود ندارد. حتی انسانها که دم از خودآگاهی میزنند، تصمیماتشان را با توجه به شرایط اجتماعی و خصوصیات شخصیتی و بیولوژی و غریزهشان و خیلی فاکتورهای دیگر میگیرند. حتی انسانها هم در چرخههای تکراری خودشان گرفتار هستند. همیشه چیزی وجود دارد که بهطور غیرمستقیمی روی انتخابهای ما تاثیرگذار باشند. آنها همان برنامهریزیهای از پیش نوشتهشدهی ما هستند. بالاخره اگر به ویلیام نگاه کنیم میبینیم که شاید فورد توانایی کنترل کردن شخصِ مرد سیاهپوش را نداشته باشد، اما توانایی این را دارد تا او را با استفاده از فاکتورهای خارجی در مسیری که میخواهد حرکت بدهد و کاری کند تا او مثل یک میزبان به ساز او برقصد. فورد را به عنوان بازیسازی تصور کنید که مسیری که در یک بازی ویدیویی پشت سر میگذاریم و کارهایی که باید انجام بدهیم را از قبل طراحی میکند. اگرچه بازیساز کنترل ذهن ما را در دست ندارد، اما با استفاده از نقطهی درخشانی در دوردست میتواند کاری کند تا ما با ارادهی خودمان که توسط بازیساز فعال شده است به سمت آن حرکت کنیم. اگرچه او توانایی تصمیمگیری مستقیم به جای بازیکننده را ندارد، ولی با ظاهر کردن چهارتا دشمن، بازیکننده را مجبور به مبارزه کردن میکند. پس فورد همانطور که در این اپیزود به آکيچيتا و در اپیزود دو هفتهی قبل در گهواره به برنارد میگوید، خودآگاهی میزبانان چیزی بیشتر از پشت سر گذاشتن اولین لایهی کنترل نیست. بعد از آن میزبانان به جمع انسانها میپیوندند که کماکان از آزادی عمل واقعی بهره نمیبرند. بنابراین شاید دلورس بهطور مستقیم تحت کنترل فورد نباشد، ولی همیشه این احتمال وجود دارد که فورد از طریق فاکتورهای خارجی در حال تحت تاثیر قرار دادن تصمیمات دلورس است. بالاخره فراموش نکنیم که فورد بعد از مرگ در گهواره زندگی میکرد. گهواره هم وسیلهای برای محاسبه و پیشبینی تمام احتمالات ممکنِ خطهای داستانی میزبانان بوده است. چه میشود اگر فورد سناریوی شورش خونینِ دلورس را آنقدر در گهواره بازسازی کرده باشد که دقیقا میداند چه اتفاقاتی او را در مسیری که به نتیجهی دلخواهش منجر خواهد شد قرار میدهد. همین که آکيچيتا کسی بود که جرقهزنندهی نقشهی فورد است کم و بیش تایید میکند که دلورس در بازی فورد نقش مکمل دارد. او کسی است که به آکيچيتا برای رسیدن به اهدافش کمک میکند. دلورس هیچوقت رهبر انقلاب اندرویدها نبود. رهبر واقعی آکيچيتا است. فصل اول دربارهی تلاش دلورس برای رسیدن به خودآگاهی بود. آیا امکان دارد فصل دوم دربارهی رسیدن دلورس به این حقیقت باشد که تعریف خودآگاهی را اشتباه فهمیده است؟
روی هم رفته اما اپیزود هشتم فصل دوم «وستورلد»، اپیزودی نیست که برای بررسی کردن ساخته شده باشد. بعضیوقتها داستانهای خوب آنقدر آشکارا خوب هستند که چیزی برای تحلیل کردن باقی نمیماند. بعضیوقتها با نمایی از افق اقیانوس در غروب و خورشیدی که در دوردست در حال غرق شدن در اعماق آب و خاموش شدن هست طرفیم؛ نمایی که هیچ چیزی برای صحبت کردن دربارهی آن وجود ندارد. تنها چیزی که باقی میماند سکوت کردن و خیره شدن به لحظهی غولآسایی است که به زور میخواهد خودش را در مغز کوچکمان جا کند و چه دردِ لذتبخشی دارد وقتی احساساتی در وجودمان فعال میشوند که مضخرفترین و توهینآمیزترین حرفی که میتوان دربارهاش زد این است که بگویی: «چه زیباست». اپیزود این هفته برخلاف روند همیشگی سریال، تکههای مرموز زیادی برای رمزگشایی و سرنخهای خاصی برای گمانهزنی ندارد. ولی در عوض شامل مقدار زیادی احساس میشود. بعضی داستانها برای انتقال احساس خالصی که دارند هیچ کاری جز داشتنِ بازیگر توانایی برای انتقال آن ندارند و زان مککلارنن در نقش آکيچيتا در اوج سکوت، طیف گستردهای از احساسات پرهرج و مرج کاراکترش را بروز میدهد. از جایی که او شبانه با چاقو با فورد روبهرو میشود و فورد به او دستور میدهد که وارد حالت تحلیل شود و وحشت آکيچيتا از اینکه ناگهان به خودش میآید و کنترل خودش را از دست میدهد عالی است تا نگاه اندوهناک او در در حال قدم زدن در مرکز کنترل و ایستادن و خیره شدن به مُدل کرهی زمین حرف ندارد؛ از چشمان او میتوان دریافت کرد که او در این لحظه حکم پرندهای درون قفس را دارد که از میلههای دور تا دورش اطلاع پیدا کرده است. با این تفاوت که او توسط یک دنیای بزرگ زندانی شده است. یا سکانسی که پس از دزدیدن همسرش، او را وسط ناکجا آباد از اسب پایین میآورد و سعی میکند تا به او بفهماند که واقعا چه کسی است. دیالوگ زیادی بین آنها رد و بدل نمیشود. وحشتزدگی و عقبنشینی زن از یک طرف با دستهای بسته و حرکت آرام آکيچيتا به سمتش برای باز کردن دستانش و گذاشتن کف دست همسرش روی قلبش و تکرار جملهی عاشقانهی آشنایشان برای او به لطف بازی این دو حامل چنان حجمی از احساس است که «وستورلد» به خودش ندیده است. همچنین این اپیزود شامل لانگشاتهای فوقالعاده زیبایی است که از لحاظ گسترهی نفسگیر و آرامش غیرقابلوصفی که منتقل میکنند فیلمهای ترنس مالیک را تداعی میکنند. اگرچه این اپیزود چند دقیقهای کوتاهتر بود به اپیزود بینقصتری تبدیل میشد، ولی نهایتا «وستورلد» در حالی دوباره ایمانمان را به خودش برمیگرداند که هنوز دو اپیزود برای حفظ کردن آن پیشرو دارد.