فینالِ فصل سوم «وستورلد» گرچه تغییری در کیفیتِ بد سریال ایجاد نمیکند، اما حداقل بهمان میگوید که دلیلِ اصلی کاراکترهای نچسب و داستانگویی بیرمقِ این فصل چه بود: همهچیز. همراه میدونی باشید.
گرچه قهرمانانِ داستان در لحظاتِ پایانی فینالِ «وست ورلد» (Westworld) موفق میشوند جلوی آخرالزمان را بهشکلِ سرگیجهآوری که نه میتوانم از چگونگیاش سر در بیاورم و نه علاقهای به این کار دارم بگیرند، اما آنها آنقدر در متوقف کردنِ انفجارِ تمامعیارِ هستهی مرکزی خودِ سریال ناموفق هستند که دیگر کوچکترین هیجانی برای دنبالِ کردنِ ادامهی ماجراهای آیندهی این دنیای نجاتیافته باقی نمانده است. بهایی که آنها به ازای نجاتِ دنیا پرداخت میکنند همان چیزی است که به آن معنا میبخشد. مثل این میماند که موفق شوید یک عزیزِ مُرده را دوباره احیا کنید، اما او نه قادر به سخن گفتن و نه قادر به فکر کردن باشد، بلکه بیحرکت فقط با چشمانِ باز در یک جا بنشیند و به یک نقطه خیره شود. خب، این کالبدِ بیروح چه فرقی با مرگ میکند؟ شاید دلورس به خاطر زیباییهای بشریت تصمیم به نجاتِ این دنیا میگیرد، اما «وستورلد» با اپیزود این هفته به خاطر تمامِ زشتیهایش، خود را محکوم به تباهی میکند. در چند اپیزودِ اخیرِ فصل سومِ «وستورلد» حتی کاراکترهای این سریال هم بهطور غیرمستقیم مجبور به اعتراف کردن شدهاند. درواقع حتی نویسندگان هم آنقدر شرم و حیا دارند که نمیتوانند بهطور ناخودآگاه به وضعیتِ آشفتهی نویسندگیشان اذعان نکنند. اولینبار اسمِ اپیزودِ ششم («ازهمگسستگی») بود که وضعیتِ بیسروتهِ سریال را با صداقتِ تمام توصیف میکرد. دومینبار زمانی بود که ویلیام از حرصش، استابز را «دربازکن» خطاب کرد؛ واژهی کلیدی و طلایی این فصل که به بهترین شکلِ ممکن ماهیتِ تمام کاراکترهای این فصل بهعنوان ابزارآلات و اشیایی که نویسندگان هر بلایی که دوست داشته باشند سرشان میآورند توصیف میکرد؛ درواقع حالا که به آن فکر میکنم میبینیم حتی «دربازکن» هم واژهی مناسبی برای توصیفِ این کاراکترهای بیخاصیت نیست. دربازکنها وقتی پاش بیافتد آنقدر مفید و کاربردی هستند که کاراکترهای این سریال هرگز اینقدر بهدردبخور نبودهاند. شاید تشتکِ نوشابه چیزِ بهتری برای توصیف ماهیتِ این کاراکترها باشد!
اما شاید جایزهی پُرمغزترین جملهی فصل سوم یا حتی کلِ سریال به یکی از آخرین چیزهایی که برنارد در اپیزودِ این هفته میگوید تعلق خواهد گرفت. پس از اینکه قطعهی «اختلال ذهنی» از پینک فلوید روی تیتراژِ پایانی این اپیزود پخش شد و پس از اینکه سکانسهای پسا-تیتراژ بهطرز ناموفقی تلاش میکردند، ما را برای فصلِ چهارمی که دیگر چیزی برای انتظار کشیدن برای آن باقی نمانده هیجانزده کنند، فقط یک جملهی ساده در ذهنم باقی مانده بود؛ از بینِ تمام هرجومرج و تحولاتِ این اپیزود، تنها چیزی که بهعنوانِ تنها حقیقتِ خالصِ این اپیزود در میانِ اقیانوسی از دروغ و مزخرف و آلودگی در ذهنم دوام آورده بود فقط یک جملهی سفید بود که در مرکزِ یک گسترهی سیاهِ یکدست به چشم میآید. برنارد میگوید: «اتفاقی که قراره بیافته همیشه قرار بود بیافته». حداقل کاری که این جمله انجام میدهد این است که بهمان قوت قلب میدهد که «وستورلد» یک شبه به وضعِ فاجعهبارِ فعلیاش دچار نشده است، بلکه فینالِ فصل سوم فقط حکمِ پایانبندی پروسهای طولانیمدت را دارد. اتفاقی که در اپیزودِ این هفته میافتد از افتتاحیهی فصلِ دوم شروع شده بود و پس از پشت سر گذاشتنِ این مسیرِ طولانی، بالاخره درحالیکه زیرِ بار مشکلاتِ سنگینش کمر خم کرده بود، با اپیزودِ این هفته به زانو در میآید. به عبارت دیگر، اگر فکر میکردید ارائهی فینالی پُرعیب و نقصتر از فینالِ فصل دوم غیرممکن بود، اگر اندک اُمیدی به اینکه این سریال کمی، فقط اندازهی نوکِ سوزنی درس از شکستِ فصل دوم گرفته است، آنها با اپیزود این هفته نهتنها روی دستِ افتضاحِ قبلی خودشان بلند میشوند، بلکه با فینالی که تکتک مشکلاتِ مُهلکِ فینالِ فصل دوم را ضربدر ۱۰ تکرار میکند، شاید محکمتر و واضحتر از هر اپیزودِ دیگری از فصل سوم اعلام میکنند که تمام حرفها و قول های تبلیغاتیشان دربارهی بهبودهای فصلِ سوم کشک و دوغ بوده است.
فصل دوم هرچقدر هم بد باشد، حداقل میزبانِ یکی-دوتا اپیزودِ عالی بود، اما فصل سوم در حالی به سرانجام میرسد که حسرتِ حتی یک اپیزود عالی را روی دلمان گذاشت؛ حتی فصلِ هشتمِ «بازی تاج و تخت» هم که این روزها «وستورلد» خیلی با او مقایسه میشود، حداقل یک اپیزودِ عالی («شوالیهای از هفت پادشاهی») به جمعِ کلاسیکهای تاریخِ سریال اضافه کرد و اکشنهایش (چه نبرد وینترفل و چه نبردِ کینگزلندینگ) نیز هرچقدر هم از لحاظ کارگردانی و داستانگویی دراماتیک مشکلدار بودند، باز آنقدر بزرگ، گرانقیمت و پُرزرق و برق بودند که سریال در ظاهر شبیه یک پروژهی آماتورگونه که سعی میکند خودش را مهم و باپرستیژ جلوه بدهد به نظر نمیرسید. این حرفها به این معنی نیست که فصل سوم هرگز شانسِ تبدیل شدن به چیزی بهتر از این را نداشت. گرچه «وستورلد» تاکنون ثابت کرده که داستانگویی بلندمدت از نقاطِ ضعفِ اصلیاش است، اما تقریبا تنها نقطهی قوتِ باقیماندهاش این بود که پتانسیلِ واقعیاش در اپیزودهای مستقلی که به داستانی با یک شروع، میانه و پایانِ مشخص اختصاص دارند آشکار میشود. اما فصل سوم به نقطهای سقوط کرده بود که تنها نقطهی قوتش هم در لابهلای آروارههای نقاطِ ضعفش خُرد شد. با اینکه سریال با دو اپیزودی که به پسزمینهی داستانی سِراک و کیلب اختصاص داشتند فرصت داشت تا دستِ خالی به شکستِ اجتنابناپذیرش نرسد، اما حتی آنها با توزرد در آمدن، اتفاقا به ناامیدکنندهترین شکستهایش تبدیل شدند. شاید در ابتدا کاهشِ تعدادِ اپیزودهای فصل سوم، بهطرز دلگرمکنندهای خبر از آگاهی نویسندگان از یکی از مشکلاتِ کلیدی فصل دوم میداد (عدم همخوانی محتوا و تعدادِ اپیزودها)، اما در پایانِ فصل سوم به خودمان آمدیم و دیدیم که این فصل نیز کماکان از مشکلِ مشابهای رنج میبرد؛ آخه مشکلِ هیچوقت تعدادِ اپیزودها نبود که حالا کاهش آنها بتواند تغییری در اصلِ مسئله ایجاد کند. چه فصل دوم و چه فصل سوم حتی اگر با پنج اپیزود که هیچ، با سه اپیزود هم منتشر میشدند باز به وضعیتِ حال حاضرشان دچار میشدند. مشکل نه از عدم همخوانی محتوا با تعدادِ اپیزودها، بلکه از ساختارِ روایی سریال سرچشمه میگیرد.
ساختارِ روایی این سریال که هرکدام از پیشرفتهای داستانیاش را بهعنوانِ یک توئیستِ غیرضروری میبیند، مخفیکاری را به روایتِ طبیعی داستان ترجیح میدهد و از فراهم کردنِ اطلاعاتِ حیاتی که برای شکلگیری درام و تعلیق ضروری است سر باز میزند به این معنی است که سریال همهچیز را فدای توئیستهای نهایی اپیزودِ آخرِ هر فصل میکند، اما نهتنها این کار باعث میشود که اهمیتی به هیچکدام از اجزای قصه ندهیم، بلکه تمام چیزهایی که فدای پنهان نگه داشتنِ توئیستها میشوند به نتیجهای که ارزشش را داشته باشد منتهی نمیشوند. وقتی به اجزای قصه اهمیت نمیدهی، طبیعتا جهشِ غیرمنتظرهای که در زندگیشان ایجاد میشود نیز از ضربهای که نویسندگان فکر میکنند با افشای غافلگیرکنندهاش میتوانند وارد کنند بهره نمیبرند. بنابراین حتی اگر فصل سوم، هشت اپیزود که هیچ، کمتر از پنج اپیزود هم بود، باز سازندگان چهار اپیزود و ۵۰ دقیقهی نخست را با درجا زدن و چرخیدن به دورِ خودشان هدر میدادند و در ۱۰ دقیقهی پایانی اپیزودِ آخر تمام چیزهایی را که در طولِ فصل باید مورد پرداخت قرار میگرفتند رو میکردند. گرچه این مشکل در فینالِ فصل دوم باتوجهبه درسِ اشتباهی که سازندگان با موفقیتِ فصل اول گرفته بودند در عینِ اینکه عصبانیکننده بود، قابلدرک هم بود، اما تکرارِ بدتر آن در فینالِ فصل سوم به جز خودویرانگری عمدی سازندگان، با هیچ چیز دیگری قابلتوضیح نیست. از همه بدتر اینکه «وستورلد» بهعنوانِ سریالی که اینقدر به توئیستهایش مینازد اتفاقا در قابلپیشبینیترین حالتِ ممکن به سرانجام میرسد. درست مثل اپیزودِ هفتهی گذشته که توئیستِ قتلِ دوستِ کیلب به دستِ خود او در حالی بهعنوانِ یک غافلگیری دگرگونکننده افشا شد که تمرکزِ بیش از اندازه و ناشیانهی داستان در اپیزودهای قبلی روی اهمیتِ دوستِ کیلب و حرفهای مرموزِ نهایی لیام دمپسی به او در ساحل باعث شدند تا از کیلومترها دورتر نتیجهاش را حدس بزنیم، این موضوع دربارهی توئیستهای اپیزودِ فینال نیز صدق میکند.
توئیستهای فینالِ فصل دوم (مثل کلونسازی دلورس از شارلوت) هرچقدر هم بد بودند، باز حداقل غیرمنتظره بودند، اما در اینجا فقط منتظری تا کلیشههای ژانر یکی پس از دیگری اتفاق بیافتد. دلورس آخرین مرحلهی نقشهی ریسکیاش برای نجاتِ بشریت از دستِ خودش اجرا میکند و برنده میشود، اما جانِ خودش را این وسط فدا میکند؛ کیلب از بردهی سیستمِ رحبعام به کنترلکنندهاش تبدیل میشود و آن را خاموش میکند؛ میو ناگهان در اتفاقی که اصلا نمیتوانستیم پیشبینیاش کنیم (!)، متوجه میشود که در تمام این مدت مشغولِ خدمت کردن به آنتاگونیستِ سریال بوده است و در نتیجه، جبههاش را عوض میکند؛ سِراک درحالیکه زخمی روی زمین افتاده و تهدید میکند شکست میخورد؛ ویلیام بالاخره، درنهایت پس از دو فصل آوارگی میمیرد و برنارد هم پس از هشت اپیزود سرگردانی بالاخره متوجه میشود که هدفش چه چیزی است. نهتنها هیچکدام از این غافلگیریها با عقل جور در نمیآیند، بلکه واقعا غافلگیری نیستند؛ آنها فقط به خاطر اینکه غیرقابلپیشبینی هستند غافلگیری حساب نمیشوند؛ البته که یکی از ویژگیهای یک توئیستِ خوب این است که مچمان را بگیرد و نظرمان را به سمتِ چیزی که تاکنون از چشممان پنهان مانده بود جلب کند (چیزی که فینالِ فصل سوم در آن شکست میخورد). اما خصوصیتِ معرفِ یک توئیستِ عالی، به چیزی که در ادامهاش میآید بستگی دارد. سؤال این است که آیا فلان توئیست به یک غافلگیری گذرا در لحظه منجر میشود یا قلمروی تازهای را در ادامه به روی داستان باز میکند؟ چیزی که واقعهی عروسی سرخ در «بازی تاج و تخت» را به توئیستِ بزرگی تبدیل میکند به مرگِ چهارتا شخصیتِ خلاصه نمیشود، بلکه دربارهی این است که چگونه این واقعه روی تمام اجزای قصه تاثیر میگذارد و مسیرِ قصه که هیچ، بلکه کلِ دنیای داستان را زمین تا آسمان متحول میکند. عواقبِ یک توئیست، وزن و عیارِ دراماتیکِ واقعی آن را تعریف میکنند. سؤالِ اصلی این نیست که نویسنده با این توئیست چه کار کرده است؛ سؤال این است که او میخواهد با این توئیست چه کار کند؟ فینالِ فصل سوم درست مثل فینالِ فصل دوم، این نکتهی حیاتی را نادیده میگیرد.
تاکنون در این نقدها دربارهی این صحبت میکردم که «وستورلد» از آن سریالهایی است که میتوانی داستانِ خوبی را که برای گفتن دارد تصور کنی، اما مشکلاتِ سریال در روایت، جلوی به حقیقت پیوستنِ آنها را میگیرند. اما دیگر چنین چیزی را نمیتوان دربارهی اتفاقاتِ اپیزودِ این هفته گفت. دیگر حتی آنها در تصوراتمان و روی کاغذ نیز منطقی به نظر نمیرسند. نقشهی دلورس پس از اینکه نویسندگان در طولِ هفت اپیزودِ گذشته تمام تلاششان را برای طفره رفتن از پاسخ دادن به سوالاتِ همراهانش و تماشاگران کردند، افشا میشود؛ او قصدِ انقراضِ گونهی بشر را ندارد، بلکه فقط میخواهد با نابودی ساختمانِ فاسدِ جامعهی انسانها، آنها را مجبور به کوبیدن و ساختنِ آن از نو کند. مشکلِ این نقشه چیزی که به دلورس برای انجام این کار انگیزه داده نیست، بلکه این است که چرا ما باید از نقشهی دلورس در یک ربعِ پایانی اپیزود آخر اطلاع پیدا کنیم؟ از کی تا حالا مخفی نگه داشتنِ انگیزهی کاراکترها مساوی با داستانگویی رازآلود است؟ مخفی نگه داشتنِ انگیزهی دلورس به جز کشیدنِ یک دیوارِ فولادی به دورِ او که ارتباط برقرار کردن با او را غیرممکن میکند چه نفعِ دیگری در پی داشته است؟ مخفی نگه داشتنِ انگیزهی دلورس مثل این میماند که «بریکینگ بد» میآمد و انگیزهی والتر وایت برای قانونشکنی و پختنِ شیشه را مخفی نگه میداشت. چیزی که باعث میشود با درماندگی والت ارتباط برقرار کنیم این است که ما دقیقا میدانیم افسارگسیختگی او از چه احساساتی، چه بیعدالتیهایی، چه عقدههایی و چه کمبودهایی سرچشمه میگیرد. کالبدشکافی پُرجزییات، باظرافت، تدریجی و باحوصلهی ذهنِ این آدم است که باعث میشود بتوانیم تحولِ یک معلم شیمی ساده به هایزنبرگ را باور کنیم. «بریکینگ بد» یا هر داستانِ خوب دیگری از روشن کردنِ هدف و دغدغهی کاراکترهایشان اطمینان حاصل میکند. در اپیزودِ افتتاحیهی فصلِ دوم «بریکینگ بد»، والت را در حالِ محاسبه کردنِ پولی که نیاز دارد میبینیم؛ او فقط به ۳۷۳ هزار دلار برای تأمینِ خرجِ زندگی خانوادهاش و شهریهی دانشگاهِ بچههایش نیاز دارد و پس از آن با خیال راحت به پیشوازِ مرگ خواهد رفت. هدفِ او مشخص است؛ چیزی که نامشخص است این است که او برای رسیدن به این هدف با چه موانعی روبهرو خواهد شد، آنها چگونه اهدافش را تغییر میدهند و چقدر او را از هدفِ ابتداییاش دور یا به آن نزدیک میکنند.
از آنجایی که ما از هدفِ پروتاگونیست آگاه هستیم، پس میتوانیم دگردیسی آن در پروسهای را که پشت سر میگذارد دنبال کنیم. چیزی که صحنهی منفجر شدنِ هواپیماهای مسافربری در بالای منزلِ وایت را به اتفاقِ هولناکی تبدیل میکند، فقط این نیست که این همه آدمِ بیگناه در نتیجهی تصمیماتِ اشتباهِ او مُردهاند؛ چیزی که آن را به لحظهی هولناکی تبدیل میکند ماهیتِ متناقضِ آن با هدفِ والت در ابتدای فصل دوم است. والت در حالی فصل دوم را با هدف کسب فقط ۷۳۷ هزار دلار و سپس کنار گذاشتنِ این کار شروع میکند که در پایانِ فصل به خودمان میآییم و میبینیم او مرتکبِ جنایتی شده که ضایعههای روانیاش هرگز آزادش نخواهند گذاشت. اصلا حتی فیلمِ معمایی و تودرتویی مثل «ممنتو» که فیلمنامهاش براساس داستانِ کوتاهِ خودِ جاناتان نولان نوشته شده نیز این اصلِ داستانگویی را رعایت میکند؛ ما در آن فیلم بلافاصله میفهمیم که پروتاگونیست بهدنبالِ قاتلِ همسرش میگردد؛ هدفِ او مشخص میشود؛ حالا سؤال این است که هدفِ او چگونه در طولِ داستان تغییر میکند. ما باید از اینکه او در جستجوی قاتلِ همسرش است خبر داشته باشیم تا بتوانیم از رویارویی او با توئیستِ نهایی فیلم شگفتزده شویم. اما کاری که «وستورلد» انجام میدهد این است که از روشن کردنِ هدفِ دلورس امتناع میکند. ما تا لحظاتِ آخر فصل نمیدانیم که دلورس در تمامِ این مدت قصدِ نجات بشریت را داشته است. بنابراین نهتنها در طولِ فصل با یک شخصیتِ گنگ و پوچِ غیرقابلهمذاتپنداری طرفیم، بلکه اصلا نمیدانیم موانعی که جلوی راهِ او قرار میگیرند دقیقا چه چیزی را تهدید میکنند و تصمیماتی که او در مقابله با این موانع اتخاذ میکند چه تغییری در هدفِ ابتدایی او به وجود میآورند؛ اتفاقی که میافتد این است که دلورس فصل سوم را با هدفِ نجاتِ بشریت آغاز میکند و با هدفِ نجات بشریت به پایان میرساند. یعنی او تحولِ خاصی را پشت سر نمیگذارد.
اگر دلورس فصل سوم را با هدفِ انقراضِ بشریت آغاز میکرد و سپس، در مسیر عملی کردنِ نقشهاش، جنبههای مثبتِ تازهای دربارهی بشریت یاد میگرفت و متوجه میشد که همهی آدمهای دنیای بیرون به اندازهی مهمانانِ پارک کثافت و فاسد نیستند و هدفش را برای دادن یک شانسِ دوباره به بشریت عوض میکرد، آن وقت شاهد یک قوسِ شخصیتی خوب میبودیم. یا حتی فصل سوم میتوانست با هدفِ دلورس برای نجاتِ بشریت از دستِ سیستمِ رحبعام آغاز شود، اما با یک تفاوتِ اساسی. در طولِ فصل میدیدیم که دلورس برای به حقیقت تبدیل کردنِ هدفِ خوبش مجبور به انجامِ چه کارهای وحشتناکی میشود (مثل تمام خودکشیهای ناشی از انتشار پروفایلهای خصوصی مردم)؛ به عبارت دیگر، پیامِ این فصل میتوانست این باشد که گرچه انقلاب برای جامعهی انسانها لازم و حیاتی است، اما این انقلاب به قیمتِ قربانی شدنِ خیلیها عملی خواهد شد. شاید سریال از این طریق میتوانست به پیچیدگی اخلاقی انقلابها بپردازد؛ شاید حتی سریال میتوانست باری دیگر کلیشهی «رُبات قاتل» را درهمبشکند؛ به این صورت که گرچه دلورس بهعنوانِ ویرانگرِ جامعهی بشری، یک ترمیناتورِ کلیشهای دیگر به نظر میرسد، اما درواقع ویرانگری او برای نوسازی آن ضروری است. خلاصه اینکه سریال در فصل سوم کارهای جذابِ بسیاری میتوانست با شخصیتِ دلورس انجام بدهد، اما تمام این کارها به این بستگی داشت که دست از پنهانکاریهای بیدلیل دربارهی انگیزهی او بردارد. در عوض، فینالِ فصل سوم در حالی از راه میرسد که ما هنوز نمیدانیم باید چه احساسی نسبت به او داشته باشیم؛ آیا باید از نقشهاش (حالا هرچیزی که هست) حمایت کنیم؟ آیا باید از اینکه میخواهد این نقشه را اجرا کند غمگین شویم؟ دلورس در جاذبهی صفر معلق است. اما چیزی که وضعیتِ او را بدتر میکند این است که نهتنها افشای انگیزهی مخفی او، کمی از آشفتگی شخصیتش نمیکاهد، بلکه اتفاقا سندِ مرگِ این شخصیت را امضا میکند.
با افشای انگیزهی واقعی او در لحظاتِ پایانی این اپیزود، گویی نویسندگان پرده را کنار میزنند و ما را با چیزی غیرممکن مواجه میکنند: در حالی تصورِ شخصیتی اعصابخردکنتر و بیپایه و اساستر از دلورس تا پیش از این اپیزود غیرممکن به نظر میرسید که افشای انگیزهاش، ما را با عمقِ واقعیِ شخصیتپردازی درب و داغونِ او مواجه میکند. توضیحاتِ دلورس برای توجیه نقشهاش برای نجاتِ بشریت از یک خاطره سرچشمه میگیرد. معلوم میشود دیدارِ دلورس و کیلب در آغاز این فصل، اولین دیدارِ آنها نبوده است؛ معلوم میشود کیلب، برخلافِ چیزی که فکر میکردیم، اولین کاراکترِ سریال که هیچ ارتباطی با پارکِ وستورلد ندارد نیست؛ معلوم میشود ارتش با همکاری با شرکتِ دلوس، از میزبانان برای تمرین و آموزشِ سربازانشان استفاده میکردند. از قضا دلورس یکی از گروگانهای قُلابی نجاتیافته توسط تیمِ کیلب از دستِ گروگانگیرهای قُلابی بوده است. وقتی یکی از سربازانِ گروهِ کیلب پیشنهاد میکند که آنها از دلورس و دیگر میزبانانِ نجاتیافته درست مثلِ مهمانانِ ثروتمندِ پارک جهتِ لذتِ شخصیشان سوءاستفاده کنند، کیلب با این کار مخالف میکند و دلورس بهلطفِ سرشتِ نیکِ کیلب، از مورد آزار و اذیت قرار گرفتن در آن روز نجات پیدا میکند. این تنها خاطرهی خوبِ دلورس نیست؛ از لحظهای که ویلیام جوان، قوطی سقوطکردهاش را از روی زمین برمیدارد و رابطهی عاشقانهاش با تدی گرفته تا لحظهای که او را همراهبا یک دختربچه در حالِ بازی کردن با یک کفشدوزک میبینیم. به بیانِ دیگر، حرفِ حسابِ دلورس این است که گرچه دنیا زشتیهای خودش را دارد، اما او ترجیح میدهد زیباییهایش را ببیند؛ اینکه انسانها برخلافِ سالها محکوم کردن او به چرخهی تکرارشوندهای از قتل و تجاوز، برخلافِ شکنجه کردن او تا حدی که او را مجبور کرد صدها نفر را در فصل دوم قتلعام کند، هنوز آنقدر مهربان و زیبا بودند که حالا او ترجیح میدهد خاطراتِ خوبشان را به یاد بیاورد. حرفِ کلیدی دلورس این است که انسانها خالقِ آنها هستند و اگر میزبانان موجوداتِ زیبایی هستند به خاطر این است که خالقانشان آنقدر زیبایی را درک میکردند که آن را به مخلوقاتشان آموزش دادهاند. فلسفهی قشنگی است. فقط حیف که این فلسفهی قشنگ در تار و پودِ قصه بافته نمیشود، بلکه در عوض، در حد یک غافلگیری در دقیقهی نود تنزل پیدا میکند. ما هرگز دلورس را در طولِ این فصل در حال سروکله زدن با دو جنبهی متضادِ زشت و زیبای بشریت نمیبینیم؛ تقلای درونی او هیچوقت قابللمس نمیشود.
فصل دوم در حالی به پایان رسید که خون جلوی چشمانِ دلورس را گرفته بود؛ او بهطرز یکدندهای فقط به انقراضِ بشریت فکر میکرد. بنابراین ما هرگز در طولِ این فصل نمیبینیم که چه چیزی و چگونه نظرِ او نسبت به انسانها را ملایم میکند. از آنجایی که دلورس پیش از آغازِ فصل سوم، نقشهاش را کشیده بود، پس یعنی داستان از روی این مرحلهی شخصیتپردازی حیاتی پرش میکند. حتی از فکر کردن به آن هم سردرد میگیرم؛ سریال نهتنها انگیزهی واقعی دلورس را در طولِ فصل سوم پنهان نگه میدارد، بلکه تحولی که او از منقرضکنندهی بشریت به ناجیِ دلسوزِ آن پشت سر گذاشته بود را پیش از آغاز این فصل انجام داده بود. به عبارت دیگر، تمام شخصیتپردازی دلورس در فضای خالی بینِ پایانِ فصل دوم و آغازِ فصل سوم قرار دارد. تعجبی ندارد که ارتباط برقرار کردنِ با این شخصیتِ اینقدر سخت است. قضیه این نیست که سریال بهدلیلِ پنهان نگه داشتنِ انگیزهی دلورس قادر به پرداختِ درگیریهای درونیاش در طولِ این فصل نبود؛ قضیه این است که تمام درگیریهای درونی دلورس برای رسیدن به این جمعبندی که ناجی بشریت خواهد بود، پیش از آغازِ فصل سوم اتفاق افتاده بود و ما در طولِ این فصل شاهدِ شخصیتی بودیم که نه میدانستیم چه چیزی در سرش میگذرد و نه جای رشد داشت. دلورس از لحاظ موقعیتِ قوسِ شخصیتیاش، فصل سوم را هشت اپیزود زودتر از خودِ سریال آغاز میکند؛ در نتیجه او باید هشت اپیزود بیکار بماند تا اینکه بالاخره سریال به او برسد. این مشکل آنقدر آسیبزننده است که انگار سریال در تمام این مدت با شمشیری در سینهاش که از پشتش بیرون زده حرکت میکرد. عواقبِ بد این مشکل بهتر از هر جای دیگری در صحنهای که دلورس، نقشهاش را برای میو توضیح میدهد نمایان میشود: همین که ما بهطور غیرمستقیم در جریانِ طبیعی قصه متوجهی تحولِ شخصیتی دلورس نمیشویم، همین که نویسندگان مجبور میشوند، خودِ دلورس را یکجا بگذارند و از او بخواهند تا چیزی که ندیدهایم را همچون یک پرزنتیشنِ پاور پوینتی برای میو (بخوانید تماشاگران) تعریف کند یعنی آنها کارشان را بهحدی ناقص و ناشیانه انجام دادهاند که اطلاع از درونیات و تحولاتِ دلورس به جز توضیحِ مستقیمِ آنها غیرممکن است.
اینجا تنها جایی نیست که فصل سوم از این مشکل رنج میبرد. شما بهطور تصادفی دست روی هر نقطه از فصل سوم بگذارید، به احتمالِ زیاد یکی از کاراکترها را یا در حال توضیح دادنِ انگیزههای خودش یا یکی از اتفاقاتِ نامفهومِ داستان پیدا میکنید. پس از اینکه پسزمینهی داستانی پتانسیلدارِ سِراک و کیلب بهدلیلِ ناتوانی سریال در دراماتیزه کردنِ آنها و خلاصه کردنشان به یک مشتِ جملاتِ خام هدر رفتند، حالا اگر دلورس به سرنوشتی به غیر از این دچار میشد باید تعجب میکردیم. بماند که حتی توضیحاتِ خشک و خالی دلورس هم متقاعدکننده نیستند. دلورس میگوید زیباییِ انسانها را انتخاب کرده است، اما نمیگوید چرا. یا حداقل پاسخی که فراهم میکند، پاسخِ قدرتمندی نیست. دلورس میگوید او زیبایی انسانها را به خاطر اینکه آنها بهعنوانِ خالقانشان، این زیبایی را به آنها منتقل کردهاند انتخاب میکند. اگر انسانها قادر به منتقل کردنِ زیباییشان به مخلوقاتشان بودهاند، پس به همان اندازه هم قادر به منتقل کردنِ زشتیهایشان به میزبانان بودهاند. پس، چرا او از بینِ این دو، زیبایی را انتخاب میکند؟ سریال هرگز در طولِ قوسِ شخصیتی دلورس، این دو را با یکدیگر سبک سنگین نکرده بود. در عوض با کنار هم گذاشتنِ صحنههایی از عذابِ کشیدنِ دلورس و صحنههای گلدرشتی مثل بازی کردن او با کفشدوزک به این نتیجه میرسد که خب، او همینطوری عشقش کشید که زیبایی انسانها را انتخاب کند. بنابراین نه توضیحاتِ عاطفی دلورس در میآید و نه فداکاریاش. بخشِ بیمنطقِ توئیستِ دلورس، نحوهی آشناییاش با کیلب در لحظاتِ پایانی اپیزودِ اول است.
در حالی دلورس ادعا میکند که کیلب همیشه جزیی از نقشهی بزرگش بوده که آشنایی آنها در زیر پُل خیلی تصادفی رُخ میدهد؛ درواقع اگر کیلب از همان اول جزیی از نقشهی دلورس بوده است، پس چرا او از کالینز میخواهد تا اطلاعاتِ کیلب را در بیاورد؛ به خاطر اینکه برخلافِ چیزی که سریال ادعا میکند، کیلب از ابتدا بخشی از نقشهی بزرگ دلورس نبوده است؛ آدم اطلاعاتِ غریبهها را درخواست میکند، نه کسانی که از قبل بهعنوان بخشی از نقشهاش انتخاب کرده است. دلورس با کلونِ خودش دربارهی گذشتهی کیلب صحبت میکنند، اما هیچکدام از آنها حرفی دربارهی نقش داشتنِ او در تمریناتِ نظامی ارتش در وستورلد و آشنایی قبلی دلورس با او نمیزنند؛ سریال عملا با دروغگویی میخواهد باور کنیم که کیلب یک غریبهی معمولی است که بهطور تصادفی سرِ راه دلورس قرار گرفته است، اما ناگهان در اپیزودِ آخر نظرش را برمیگرداند و ادعا میکند که او در تمامِ این مدت جزیی از نقشهی دلورس بوده است و انتظار دارد از توئیست غیرصادقانهاش شگفتزده هم شویم. اما هرچه در فصلِ سوم جلوتر میرفتیم، دلورس طوری صحبت میکرد که گویی کیلب را از قبل برای رهبرِ بشریت در نظر گرفته بود؛ چیزی که با فلشبکِ اولین دیدارشان در پارک به نقطهی اوجِ خودش میرسد. نقشهی از پیشبرنامهریزیشدهی دلورس با دیدار تصادفی او با کیلب با یکدیگر همخوانی ندارند. از یک طرف دلورس از محبتی که کیلب در گذشته به میزبانان نشان داده بود بهعنوان یکی از دلایلِ نجاتِ آنها نام میبرد، اما اگر دلورس در پایانِ اپیزود اول با هرکسِ دیگری به جز کیلب مواجه میشد چه؟ اگر شخصِ دیگری به جز کیلب که هیچ گذشتهی محبتآمیزِ مشترکی با دلورس ندارد به او کمک میکرد، آیا دلورس کماکان تصمیم میگرفت زیباییهای بشریت را ببیند یا اینکه بشریت عدم انقراضش را مدیونِ دیدار تصادفی دلورس و کیلب است؟ شاید دلیل بیاورید که دلورس تا پیش از آشناییاش با کیلب قصدِ نجات بشریت را نداشت. اما باز وضعیتِ نویسندگی سریال بهتر نمیشود. پذیرفتن این سناریو به معنی پذیرفتنِ یک اتفاقِ بسیار بسیار تصادفی دیگر است: یک بیگانه که موردبرنامهریزی مجدد قرار گرفته شده بود و از او برای شکارِ دیگر بیگانگانِ جامعه استفاده میشد؛ کسی که رفتارِ طغیانگرایانهای داشته و کسی که سابقهی حضور در وستورلد را داشته است، دلورس را در زیر پُل پیدا میکند. با تاکید روی این نکته که کیلب بهعنوان کسی که برنامهریزی مجددش موفقیتآمیز بوده است، یک نمونهی بسیار نادر حساب میشود. در این صورت بشریت باید خیلی خوش شانس باشد که کسی که تمام خصوصیاتِ لازم برای تغییر نظر دلورس را تیک میزند سرِ راه او قرار گرفته است؛ درنهایت در هر دو صورت اوضاع نویسندگی سریال به مقصد یکسانی منتهی میشود: یا پیدا شدنِ دلورس توسط کیلب نتیجهی یک رویدادِ تصادفی در مقیاسِ نجومی بوده است یا اینکه دلورس تا پیش از اپیزود آخر از نقشهی بزرگِ خودش خبر نداشت.
اما یکی دیگر از دلایلی که توئیستِ دلورس با را به توئیستِ بدی تبدیل میکند این است که نویسندگان مرتکبِ بزرگترین گناهِ نابخشودنی نوشتنِ توئیست میشوند: دروغگویی. توئیست هرگز دربارهی فریبکاری ناعادلانه نیست. بهترین توئیستها آنهایی هستند که یک سری حقایق فراهم میکنند و سپس، بهمان میگویند برداشتِ ابتداییمان از آنها اشتباه بوده است؛ یا اشتباه از خودمان بوده که معنای واقعیشان را جدی نگرفتیم. هرچه هست، آنها «حقیقت» هستند. مثلا وقتی «حس ششم» را با آگاهی از توئیستِ نهاییاش بازبینی میکنیم، در طولِ فیلم با فهرستِ بلند و بالایی از تمامِ سرنخهایی که به حقیقتِ نهایی فیلم اشاره میکنند روبهرو میشویم. ناگهان تمام نکاتِ عجیبی که آنها را بار اول جدی نگرفته بودیم منطقی جلوه میکنند. بنابراین توئیستهای خوب دربارهی غافلگیرکننده جلوه دادنِ خودشان به مخاطب دروغ نمیگویند؛ توئیستهای خوب برداشتِ تازهای از حقیقتی که در تمامِ این مدت جلوی چشم مخاطب بود ارائه میکنند؛ توئیستهای خوب صادق هستند. اینکه دلورس ناجی بشریت از آب در میآید اما بیش از هر چیز دیگری به خاطر ارتکاب چنین گناهی، یک توئیست خوب نیست. اپیزودِ فینال در حالی آغاز میشود که دلورس میگوید: «بعضیها زشتیهای این دنیا رو میبینن؛ هرجومرج رو. به من یاد داده بودن که زیبایی رو ببینم. بهم اشتباه یاد داده بودن». این جمله در تضاد مطلق با چیزی که دلورس دربارهی انتخابِ زیبایی بشریت در پایانِ این اپیزود میگوید قرار میگیرد. اگر دلورس در طولِ این اپیزود از نابودگرِ بشریت به ناجیاش متحول میشد، میتوانستیم این تناقض را بپذیریم. اما نقشهی او برای نجاتِ بشریت از پیش از آغازِ فصل سوم کشیده شده بود. نویسندگان در این صحنه به وضوح برای اینکه توئیستِ نهاییشان را غافلگیرکننده کنند دارند اطلاعاتِ اشتباهی بهمان میدهند؛ دارند بهمان دروغ میگویند. وقتی مونولوگِ ابتدایی دلورس را با آگاهی از توئیستِ آخر بازبینی میکنیم، نمیتوانیم با خودمان بگوییم: «خب، حقیقت جلوی چشمم بود. چطور متوجهاش نشدم». چون حقیقتی وجود ندارد. نویسندگان دارند بهطرز بیشرمانهای بهمان دروغ میگویند. این اولینباری نیست که فصل سوم از این ترفند استفاده میکند. درواقع کلِ خط داستانی برنارد در این فصل به دروغگویی دربارهی هدفِ دلورس اختصاص داشت.
برنارد از هر فرصتی که گیر میآورد برای یادآوری اینکه هدفِ نهایی دلورس، انقراضِ بشریت است استفاده میکرد. نویسندگان از هر فرصتی که گیر میآوردند برای رساندنِ ما به این باور که دلورس قصد نابودی بشریت را دارد استفاده میکردند؛ تمام این دروغگوییها بهعلاوهی پنهانکاری شخصی خود دلورس دربارهی انگیزههایش، همه ترفندهای خجالتآوری برای هرچه غافلگیرکنندهتر کردنِ توئیست آخر بودند؛ طبقِ معمول، «وستورلد» همهچیز را قربانی توئیست میکند؛ چه اعتمادِ مخاطبان و چه اصولِ داستانگویی. اما شاید واضحترین مشکلِ این توئیست همان چیزی است که بالاتر توضیح دادم: فداکاری دلورس، عواقبی در پی نخواهد داشت. درست همانطور که فداکاری میو در پایانِ فصل دوم که به مرگش منجر شد، با بازگشتِ مجددِ او در این فصل هیچ نتیجهای در پی نداشت، ایوان ریچل وود هم مرگ دلورس در این اپیزود را بهعنوانِ «خداحافظی با این نسخه از دلورس» توصیف کرده است؛ همچنین از آنجایی که این بازیگر چهرهی «وستورلد» بوده است، بنابراین باید منتظرِ بازگشتِ ریچل وود در این نقش در فصل چهارم باشیم. مرگها خیلی وقت است که در این سریال وزنشان را از دست دادهاند و «وستورلد» حالاحالاها باید تلاش کند تا خلافش را ثابت کند. اما گناهانِ این اپیزود زمانی سنگینتر میشوند که تمام این مشکلات نه فقط دربارهی دلورس، بلکه دربارهی دیگر شخصیتهای سریال نیز حقیقت دارد. ناگهان معلوم میشود که چرا برنارد در طولِ این فصل اینقدر بیخاصیت بود: ماجرا از این قرار است که کلیدِ دستیابی به اطلاعاتِ ارزشمندِ دِلوس که سِراک در تمام این مدت فکر میکرد در سرِ دلورس ذخیره شده است، درواقع در اختیارِ برنارد بوده است. دوباره طبقِ معمولِ «وستورلد»، نویسندگان یک شخصیت را به ازای توئیستِ غیرضروری آخرشان، محکوم به بیانگیزگی و سرگردانی در طول فصل میکنند. از آن بدتر معنایی که این افشا برای دیگر شخصیتها دارد است؛ ناگهان معلوم میشود سِراک در تمام طولِ فصل دنبال نخود سیاه بوده است. هیچ چیزی بدتر از عقیم کردنِ آنتاگونیستِ داستان ازطریقِ افشای اینکه او در تمام این مدت هیچ شانسی برای موفقیت نداشته است نیست.
«وستورلد» برای اینکه دلورس را به آن قهرمانِ آیندهبینی که تمام مراحلِ نقشهاش را از قبل پیشبینی کرده بود تبدیل کند، آنتاگونیستش را به یک نیروی بیخاصیت تنزل میدهد. قدرتمند جلوه دادنِ دلورس ازطریقِ زیر پا گذاشتنِ منطقِ روایی و ایستادنِ او دربرابر گلولههای تمام دشمنانِ دستوپاچلفتیاش یک چیز است، اما قوی کردنِ او تا حدی که حتی نمیشد یک درصد شانس پیروزی برای آنتاگونیست در نظر گرفت چیزِ کاملا متفاوتِ دیگری است. به عبارتِ دیگر نویسندگان دستیدستی پروتاگونیستشان را اعدام میکنند؛ دلورس نهتنها در طولِ فصل سوم با بحرانِ درونی خاصی دستوپنجه نرم نمیکند (او از قبل تصمیمش برای نجات بشریت را گرفته است)، بلکه از لحاظ درگیریهای خارجی هم با فرستادنِ سِراک دنبال نخود سیاه، پیروزیاش را تضمین کرده بود. تعجبی ندارد که دلورس اینقدر نچسب و غیرقابلهمذاتپنداری است. این شخصیت فاقد هرگونه درگیری است. اما شاید مضحکترین نتیجهی افشای محلِ واقعی کلیدِ اطلاعاتِ وستورلد، تغییر نظرِ میو است. ناگهان میو بالاخره چیزی را که از اپیزودِ اول برای مخاطبان آشکار بود متوجه میشود؛ چیزی که اگر نویسندگان هوشِ او را بهعنوان کاراکتری که به هوش و ذکاوتش مشهور است کاهش نمیدادند، متوجه میشد؛ اینکه سِراک بهعنوان کسی که با هوش مصنوعیاش میخواهد انسانها را به بردگی بکشد در جبههی شر قرار دارد و دلورس بهعنوانِ اندرویدی که میخواهد از حقوقِ گونهی میزبانان حمایت کند در جبههی حق قرار میگیرد از خورشیدِ آسمان هم واضحتر بود. سریال در حالی با آگاهی میو از اشتباهش بهعنوان یک اتفاقِ غافلگیرکننده رفتار میکند که ما هشت اپیزودِ آزگار است که منتظرِ این نتیجهی اجتنابناپذیر بودیم. بخشِ خستهکنندهی ماجرا این است که سریال دوباره پیش از اینکه میو به اشتباهش پی ببرد، او و دلورس را طی یکی دیگر از سکانسهای اکشنِ مصنوعیاش به جانِ یکدیگر میاندازد. و بخشِ خندهدارش این است که پس از اینکه میو جبههاش را تغییر میدهد، سِراک از ریموت کنترلش برای متوقف کردنِ میو استفاده میکند. اما میدانید چه اتفاقی میافتد؟ میو ناگهان چیزی را که در تمام این مدت میتوانست انجام بدهد متوجه میشود: او میتواند با قدرتِ ذهنیاش، ریموت کنترلِ سِراک را از کار بیاندازد.
درست به همان سرعت که توئیستِ دلورس نشان داد که سِراک در تمام این مدت شانسی برای پیروزی نداشته است، از کار افتادنِ ریموت کنترلِ او در یک چشم به هم زدن، آنتاگونیست این فصل را از آن چیزی که هست بیخاصیتتر میکند. این ریموت کنترل در حالی بهعنوانِ ترسناکترین چیزی که میو را با وجودِ روحیهی شورشیاش مجبور به اطاعت از سِراک میکرد معرفی شد که حالا میو متوجه میشود که میتواند از همان قدرتی که در طولِ فصل از آن بهره میبرد، برای از بین بُردنِ ریموت کنترلِ سِراک استفاده کند. یاد زمانی افتادم که ضدهواییهای یورون گریجوی، اژدهایانِ دنریس را غافلگیر کرده، کُشته و فراری دادند، اما درست یک اپیزود بعد، آنها به چنان جنگندههای سریع و ویرانگری تبدیل شدند که دهها ضدهوایی کینگزلندیک هم قادر به انداختن یک خراش روی آنها نبودند. این سریالها از قوانینِ مشخصی پیروی نمیکنند؛ همهچیز تحتتاثیرِ خواستهی نویسندگان متغیر است. اما اگر فکر میکنید عجایبِ اپیزودِ این هفته تمام شده است اشتباه میکنید. به محض اینکه میو به دلورس ایمان میآورد، بلافاصله یک نفر دیگر جای خالیاش را پُر میکند: شارلوت. تحولِ شارلوت از کلونِ دلورس به دشمنِ دلورس، فقط به خاطر اینکه او تصور میکند که خانواده دارد نهتنها به فرصتی بیشتر از اختصاص دادن نیمی از اپیزودِ سوم به او نیاز داشت (در مقایسه «بهتره با ساول تماس بگیری» پنج فصل را صرفِ تحولِ کاراکتر کیم وکسلر میکند)، بلکه درواقع از یک سوءتفاهمِ آشکار سرچشمه میگیرد. اگرچه خودِ سریال هنوز تایید نکرده است، اما کاملا مشخص بود که ماشینِ شارلوت همراهبا خانوادهاش نه توسط دلورس، بلکه توسط یکی از مزدورانِ سِراک منفجر شده بود. اینکه شارلوت بلافاصله به این نتیجه میرسد که انفجارِ ماشینش نه کار سِراکی که تا همین چند دقیقه پیش تمام نوچههایش را با مسلسلهایشان به جانش انداخته بود، بلکه کارِ دلورس است عجیب است. بنابراین درست همانطور که اختلافِ میو و دلورس از یک سوءتفاهمِ زورکی که نتیجهاش از روز اول مشخص بود سرچشمه میگرفت، حالا شارلوت هم دقیقا همینقدر زورکی و با چنین بنیانِ سست و ضعیفی به آنتاگونیستِ جدید سریال تبدیل میشود. مشکلِ اصلی شارلوت اما نه چگونگی تبدیل شدنِ آن به آنتاگونیستِ جدید سریال، بلکه انگیزهاش است؛ شارلوت عمیقا از اینکه خانوادهاش کُشته شدهاند خوشحال است. چرا که او اعتقاد دارد خانوادهاش، «نقطهی ضعف» بودند. به این ترتیب، شارلوت به تکرارِ دوبارهی دلورس در آغازِ فصل دوم تبدیل میشود. «وستورلد» در طولِ دو فصل گذشته در حال بازیافت کردنِ داستانهای فصل اول است و حالا پس از اینکه کیلب با خاطراتِ ازهمگسیختهاش به تکرارِ برنارد از فصل دوم تبدیل شده بود، شارلوت هم به جدیدترین نمونه از ناتوانی سریال در نوشتنِ داستانهای جدید برای کاراکترهایش تبدیل میشود. اگر شارلوت در پایانِ فصل چهارم ناگهان تصمیم گرفت که به ناجی بشریت تبدیل شود شگفتزده نخواهم شد.
اما در توصیفِ فروپاشی این سریال همین و بس که ویلیام، یکی از کسانی که ناسلامتی جزوِ شخصیتهای اصلی سریال است در سکانسِ پسا-تیتراژ کُشته میشود. البته که اگر ویلیام با وضعِ فعلیاش در هر نقطهی دیگری از این اپیزود کُشته میشد، اهمیتی نداشت، اما همین که این شخصیتها به چنان عمقی از ورطهی بلاتکلیفی سقوط کردهاند که حتی خود نویسندگان هم دیگر نمیتوانند وانمود کنند که میدانند دارند با آنها چه کار میکنند، هر چیزی را که باید دربارهی کیفیتِ این سریال بدانیم بهمان میگوید. بخشِ بدِ مرگِ ویلیام این است که تنهایی با دستِ خالی تصمیم میگیرد نسلِ رُباتها را منقرض کند (تصمیمِ احمقانهای که نویسندگان صرفا برای کشاندنِ او به سمتِ محلِ قتلش از آن استفاده میکنند)؛ بخشِ بدتر مرگ ویلیام این است که ویلیام واقعا نمیمیرد. شارلوت کلونِ مرد سیاهپوش را ساخته است. پس، همانقدر که مرگ میو در پایانِ فصل دوم با بازگشتِ بازیگرِ او به شکلی دیگر بیمعنی بود و همانقدر که مرگِ دلورس با بازگشت ایوان ریچل وود بیمعنی خواهد بود، این موضوع دربارهی بازگشتِ اِد هریس در قالب کلونِ مرد سیاهپوش در فصل بعد هم صدق میکند. یکی دیگر از سکانسهای پرت و پلای این اپیزود به دیدنِ برنارد از لورن، همسرِ پیرِ آرنولد اختصاص دارد. به نظر میرسد هدفِ این سکانس این است که لورن به برنارد بگوید که دلیلِ پشت سر گذاشتنِ غم و اندوهِ مرگِ پسرش این بود که هرگز خاطرهی او را فراموش نکرد. برنارد با شنیدنِ این حرف حسابی احساساتی میشود، بغض میکند و همچون کسی که رازِ ارزشمندی را کشف کرده است از خانهی لورن خارج میشود، اما مسئله این است که نهتنها برنارد از اوایلِ فصل دوم تاکنون هیچ اشارهای به خانوادهاش نکرده است، بلکه سؤال بهتر این است که اصلا آیا قوسِ شخصیتی برنارد در فصل سوم فراموش کردنِ خاطرهی بچهاش بود؟ آیا برنارد در طولِ این فصل بهطرز ناموفقی تلاش میکرد چیزی را فراموش کند که حالا از اینکه میفهمد باید دست از تلاش کردن بکشد به کشفِ غیرمنتظرهای رسیده است؟ در فصلی که تمام صحنههای برنارد (صرفا جهت نگه داشتن آنها جلوی چشمِ بینندگان پیش از توئیستِ اپیزود آخر)، غیرضروری بودند، این یکی غیرضروریترینشان بود. درواقع این صحنه بهحدی بیدلیل است که نویسندگان برای اینکه لورن از دیدنِ نسخهی جوانتر شوهرِ مُردهاش وحشت نکند، مجبورند تا او را به زوالِ عقل مبتلا کنند؛ لورن آنقدر از زوال عقل رنج میبرند که کلونِ شوهر مُردهاش را به خاطر نمیآورد، اما همزمان زوال عقلش آنقدر ضعیف است که هنوز مرگِ پسرش و چگونگی کنار آمدن با آن را به یاد میآورد! همچنین، در تمام مدتی که برنارد و لورن، سکانسِ غمانگیزِ غیرضروریشان را پشت سر میگذارند، استابز در صندلی عقبِ ماشینِ برنارد در حال خونریزی و مُردن است.
تمام اینِ مشکلاتِ فیلمنامهنویسی بنیادین در حالی است که فقط میتوان یک مقالهی مفصلِ جدا برای فهرست کردنِ تمام سوتیها و نقاطِ غیرمنطقی جزیی اما عمیقا تاثیرگذارش در کیفیتِ سریال نوشت: وقتی دلورس در اپیزودِ هفتهی گذشته با سلیمان دیدار کرد، سلیمان بلافاصله دلورس را بهعنوانِ یک میزبان که محصولِ شرکتِ دلوس است شناخت، اما سؤال این است که چرا در اپیزودِ اول، وقتی لیام دمپسی، دلورس را به دیدنِ رحبعام بُرد، آنها از رحبعام برای کشفِ هویتِ واقعی دلورس استفاده نکردند؟ اصلا چرا رحبعام و صفحهی کنترلِ آن باید در لابی ساختمان باشد؟ چرا دسترسی به دستگاهِ کنترلکنندهی زندگی انسانهای سیارهی زمین اینقدر آسان است؟ چرا فقط هفت-هشتتا نگهبانِ دستوپاچلفتی از آن محافظت میکنند؟ تا حالا تیراندازی دقیقِ دلورس و شارلوت و ناتوانی نگهبانانِ سِراک در مبارزه با آنها را با ارفاق به پای قدرتِ فرابشریشان مینوشتیم، اما چرا آنها دربرابر کیلب که انسان است به همان اندازه بیخاصیت هستند؟ چرا در دنیای پیشرفتهای که هوش مصنوعی، زندگی مردم را برنامهریزی میکند و برای انتقالِ پول، از خونِ صاحبِ حساب بانکی استفاده میکنند، هنوز چنین سیستمِ پیچیدهای دربرابر یک فلش مموری ساده آسیبپذیر است؟ اگرچه شرکتِ سِراک خالقِ یک خدای تکنولوژیک است، اما از شانسِ خوب کیلب، هنوز از تکنولوژی قدیمی کارت ورود استفاده میکند تا او بتواند از آن سوءاستفاده کند. «وستورلد» در حالی به پیچیدگیهایش مینازد که در صحنهای که یکی از کارمندان سِراک از یافتنِ اطلاعاتِ مغزِ دلورس اعلام ناتوانی میکند، هنوز شاملِ کلیشهی منسوخشدهی تکنسینِ بینام و نشانی که قادر به جلوگیری از آلوده شدن سیستم نیست است.
نوچههای سِراک گرچه میدانند که با یک مشت میزبان سروکار دارند، اما معلوم نیست چرا از سلاحهای سنگین یا اشتعالزا برای شکستنِ استقامتِ آنها استفاده نمیکنند. اصلا گورِ پدرِ سلاحهای سنگین؛ همین اپیزود قبل بود که تاثیرِ قاطعانهی امواجِ الکترومغناطیسی را روی میزبانان دیدیم؛ چرا نوچههای سِراک از تفنگهای الکترومغناطیسی امتناع میکنند؟ مخصوصا باتوجهبه اینکه استفاده از امواج الکترومغناطیسی نیاز به نشانهگیری دقیق که بزرگترین نقطهی ضعفِ آنهاست ندارد. وقتی کیلب واردِ ساختمان میشود، با بادیگاردِ گردنکلفتِ اصلی سِراک روبهرو میشود؛ برای لحظاتی به نظر میرسد که او قرار است برای کیلب دردسرساز شود. اما درگیری کیلب و نوچهی بسیار خفن و بزنبهادرِ سِراک بیشتر از ۳۰ ثانیه به طول نمیانجامد؛ در اتفاقی که به یک کمدی اسلپاستیک پهلو میزند، او بهطور اتفاقی زمین میخورد، سرش به لبهی پله برخورد میکند و خودش را بهطور اتوماتیک از سر راهِ کیلب حذف میکند. بعد از اینکه کیلب، مغزِ دلورس را از جمجمهاش خارج میکند، با موتورسیکلت به سمتِ شهر بازمیگردد؛ سؤال این است که چرا سِراک بهعنوانِ یک تریلیونر که دنیا را روی نوکِ انگشتش میچرخاند، از هیچکدام از منابعِ بیانتهایش برای متوقف کردنِ کیلب استفاده نمیکند؟ چرا آنها از همان پهبادی که در اپیزودِ هفتهی گذشته بازوی دلورس را قطع کرد، برای نابود کردنِ بزرگترین تهدیدش که در آسیبپذیرترین حالتِ ممکن قرار دارد استفاده نمیکنند؟ قضیه دربارهی سوتیهای غیرمنطقی نیست؛ قضیه دربارهی نادیده گرفتنِ اصولِ عادی درام است. اگر قهرمان میتواند بدون پرداختِ هرگونه بهایی و روبهرو شدن با هرگونه چالشی، از مرگِ قسر در برود، دیگر چگونه میتوان به سرنوشتِ آنها اهمیت داد؟ حالا که حرف از سِراک شد بگذارید بگویم که چیزی که او را به آنتاگونیستی حتی سُستتر از چیزی که فکر میکردیم تبدیل میکند، زمانی است که متوجه میشویم او در تمام این مدت عروسکِ خیمهشببازی رحبعام بوده است؛ که او در این مدت مشغولِ اجرای دستورهای خدای تکنولوژیکش بوده است.
پروسهی خودآگاهی رُباتها در فصل اول که با الهام از تئوری روانشناسی «ذهنِ دوگانه» طراحی شده بود، به این صورت بود که آنها در آخر متوجه میشدند صدایی که درونِ ذهنشان میشنوند نه صدای خدایی که بهشان میگوید چه کار باید انجام بدهند، بلکه صدای خودشان است؛ پس، اینکه انسانها تا جایی پسرفت کردهاند که کسی مثل سِراک، دستورهایش را از صدای خدای درونِ ذهنش دریافت میکند، هرچه از لحاظ تماتیک جذاب است، از لحاظ منطقی نه. تا حالا تصمیماتِ احمقانه و غیرحرفهای سِراک را شاید میشد به پای انسانبودنش نوشت، اما حالا متوجه میشویم که دلورس یک انسانِ معمولی را شکست نداده است؛ او یک هوش مصنوعی فوقپیشرفته را شکست داده است. حالا تصور تمام دستوپاچلفتیهای سِراک باتوجهبه اینکه آنها محصولِ دستورهای یک تکنولوژی خداگونه هستند، بدتر از چیزی که فکر میکردیم به نظر میرسند. اگر رحبعام تاکنون اینقدر خودآگاه بود، چرا وقتی که کالینز و برنارد مشغولِ منتشر کردنِ پروفایلهای مردم بودند، هیچ کاری برای محافظت از اطلاعاتش نکرد؟ رحبعام مایهی ننگِ تمام هوش مصنوعیهای شرورِ تاریخِ سینما و تلویزیون است. کلِ داستانِ فصل سوم دربارهی این بود که انسانها توسط سیستمی با قدرتِ مطلق به بردگی کشیده شدهاند، اما این سیستم در این فصل هیچ اقدامی جهت اینکه خودش را بهعنوانِ یک قدرت مطلق ثابت کند انجام نداد؛ این سیستم در طولِ فصل قدرت مطلق نبود؛ جلوی وقوعِ هیچ چیزی را نگرفت و هیچ چیزی را پیشبینی نکرد. درواقع رحبعام بهحدی بیخاصیت است که دلورس میتوانست بدون دردسر در همان اپیزود اول با یک بمبِ الکترومغناطیسی واردِ ساختمانِ اینسایت شده و با منفجر کردنِ آن، ما را از تماشای هشت اپیزودِ بعدی معاف کند. یکی دیگر از رازهای این فصل که پاسخِ ناامیدکنندهای دریافت میکند این سؤال بود که آخرین کلونِ دلورس چه کسی خواهد بود؟ پاسخ لورنس است که حضورش به کمتر از ۳۰ ثانیه خلاصه شده است و چیزی بیش از ارجاعِ پوچِ دیگری به فصلهای قبلی نیست. درست همانقدر که بازگشتِ کلمنتاین و هانارایو در اپیزودِ هفتم، چیزی بیش از ارجاعِ پوچی به فصلهای قبلی نبود. لورنس یک کیف و آدرس به برنارد میدهد و غیبش میزند. هدفِ لورنس چیست؟ لورنس که لباسِ پلیس سنفرانسیسکو را به تن دارد، مقداری مواد منفجره در پشت ماشینِ پلیس حمل میکند که گویی بخشی از نقشهی بزرگِ دلورس است. در پایانِ اپیزود، پس از اینکه میو و کیلب پس از خاموش کردن رحبعام، از ساختمان بیرون میآیند و افقِ شهر را با انفجارهایی که آن را تزیین کرده است تماشا میکنند (آیا انفجارها کارِ لورس است؟ آیا هدفِ دلورس با طراحی این انفجارها این بوده تا انقلابش را دراماتیکتر و پُرهرج و مرجتر اجرا کند؟). در همین حین قطعهی موسیقی «اختلال ذهنی» از پینک فلوید پخش میشود؛ در این لحظات امکان ندارد یاد نمای پایانی «فایت کلاب» نیافتاده باشید؛ درواقع نمای پایانی این اپیزود بهشکلی پایانبندی «فایت کلاب» را کپی/پیست میکند که حقیقتا من بهجای خالقانِ این سریال خجالت میکشم. سریالی که کارش را بهعنوان یک صدای نو در ژانر علمیتخیلی آغاز کرد، حالا کارش به کپی/پیست کردنِ ایدههای «ماتریکس» و «فایت کلاب» کشیده شده است.
اما سؤال بهتر این است که لورنس (دلورس) چگونه توانسته جای برنارد را پیدا کند؟ شاید دلورس روی برنارد ردیاب کار گذاشته است. این پاسخ اما به دو دلیل با عقل جور در نمیآید. اگر دلورس قادر است ردِ برنارد را در هر لحظه بزند، پس چرا از رویارویی با او در سکانس مهمانی از اپیزودِ چهارم تعجب کرد و اگر دلورس میتواند ردِ برنارد را به این راحتی بزند، پس چرا سِراک که قادر به کنترل کردنِ تقریبا تمام تکنولوژیهای دنیای سریال است، از پیدا کردنِ دشمنانش عاجز است؟ درواقع در توصیفِ بیخاصیتبودنِ سِراک و رحبعام همین و بس که تازه در اپیزودِ این هفته است که یکی از کارمندانِ سِراک، پروفایلِ کیلب را به او نشان میدهد و سِراک با خشم با این سؤال که چگونه چنین چیزی از چشمانشان پنهان مانده به آن واکنش نشان میدهد و واقعا چگونه؟ ناسلامتی اپلیکیشنِ «ریکو» که کیلب یکی از اعضای آن بود توسط رحبعام کنترل میشد. ناسلامتی رحبعام سیستمی است که همواره روی همهچیز نظارت میکند؛ از اپیزود دوم که دلورس و کیلب، قاتلهایی که ازطریقِ «ریکو» برای کُشتنِ او در آمبولانس استخدام شده بودند را کُشتند تا جایی که آنها میلیونها دلار از دارایی لیام دمپسی را دزدیدند؛ از جایی که آنها در حراجی عمومی اپیزود چهارم تیراندازی کردند و نظرها را به خودشان جلب کردند تا جایی که در اپیزود پنجم، نوچههای سِراک را پس از تعقیب و گریز در خیابانهای شهر منفجر کردند؛ سؤال این است که این چه جور سیستمِ نظارهگری است که تازه در اپیزود آخر از وجود کسی به اسم کیلب باخبر شده است؟ دقیقا این سیستم از این همه قدرتِ پردازشی چه استفادهای میکند؟ قضیه وقتی بدتر میشود که حتی میو، رحبعام را بهعنوانِ «اوراکل» (پیشگویانِ یونان باستان) توصیف میکند؛ نویسندگان از این طریق به این نکته اشاره میکنند که سِراک از چه ماشینِ قدرتمندی بهره میبرد. اما این دیگر چه جور پیشگویی است که موفق به پیشگویی خطرناکترین عنصرِ این فصل نشده است؟ از یک طرف دلورس از اپلیکیشنِ «ریکو» برای جابهجایی جمعیت برای هرچه بهتر اجرا کردنِ نقشهاش استفاده میکند، اما از طرف دیگر سؤال این است که اگر کنترلِ ریکو در دست رحبعام است، پس دقیقا چرا رحبعام به دلورس اجازه میدهد تا از سلاح خودش برای نابودی خودش استفاده کند؟ مثل این میماند که توییتر یا اینستاگرام بهراحتی به تروریستها اجازهی برنامهریزی بمبگذاریهایشان را بدهند. اتفاقا برعکس؛ اتفاقِ طبیعی این بود که رحبعام از ریکو برای پخش کردنِ جمعیت و خراب کردنِ انقلابِ دلورس استفاده میکرد.
در جریانِ نبردِ دلورس و میو، دلورس از ساعدِ مکانیکیاش برای مسدود کردن ضربهی کاتانای میو استفاده میکند. اما مسئله این است که ما در فصل اول دیدیم که ویلیام بهراحتی اندامِ مکانیکیِ میزبانانِ قدیمی را تکهتکه کرده بود، پس اینکه بدنِ قدیمی دلورس قویتر از بدنِ جدیدش از آب در میآید در تضاد با منطقِ خودِ سریال قرار میگیرد. در جای دیگری از سکانسِ نبردِ آنها، میو انگیزهاش برای جنگیدن با دلورس را اینگونه توضیح میدهد: اینکه او میخواهد بشریت را منقرض کرده و دنیا را با کُپیهای خودش پُر کند. سپس، دلورس جواب میدهد که تمامِ میزبانان، کُپیهای خودش هستند. وقتی میگویم نویسندگان در طولِ فصل از هوشِ دلورس و میو میکاهند و آنها را مجبور به گرفتنِ تصمیماتِ احمقانه صرفا جهت به جان هم انداختنِ زورکی آنها میکنند، منظورم دقیقا پاسخِ دلورس است. در پایان این اپیزود میفهمیم که نقشهی دلورس نه پُر کردن دنیا با کپیهای خودش، بلکه فراهم کردنِ شرایط زندگی آزادانهی رُباتها درکنار انسانها است. اما وقتی میو انگیزهی دلورس را به اشتباه توضیح میدهد، نهتنها دلورس تلاشی برای اصلاح کردنِ برداشتِ اشتباهِ میو نمیکند، بلکه آن را بهطور غیرمستقیم تایید میکند. مثل این میماند که یک نفر شما را اشتباهی متهم به خط انداختن روی ماشینش کند، اما شما بهجای اینکه بیگناهیتان را اثبات کنید، جواب بدهید: ماشینها برای خط انداختن روی بدنهشان ساخته میشوند. البته که طرف به این نتیجه میرسد که شما گناهکار هستید. البته که غیر از این هم انتظار نمیرود؛ بنیانِ درگیری میو و دلورس آنقدر سست است که نویسندگان به جز رفتار احمقانهی آنها هیچ راهِ دیگری برای ادامه دادنِ زد و خوردهای آنها ندارند. همچنین از آنجایی که «وستورلد» هر چیزی را قربانی توئیستهایش میکند. پس، دلورس را در این صحنه مجبور به دروغگویی دربارهی انگیزههایش میکند تا با افشای حقیقت در لحظهی آخر، خیر سرش غافلگیرکننده ظاهر شود.
در پایانِ نبرد آنها، پس اینکه میو طبقِ معمول شکست میخورد، سروکلهی هولوگرامِ شارلوت پیدا میشود و دلورس را متوقف کرده و شاتداون میکند. به عبارت دیگر، شارلوت در هر نقطهی دیگری از این اپیزود میتوانست دلورس را بلافاصله متوقف کند، اما به دلایلِ نامعلومی تا پیش از این صحنه تصمیم گرفت که دست روی دست بگذارد و در عوضِ با فرستادنِ مزدورانِ بیخاصیتش بهدنبالِ دلورس، کارش را سخت کند. پس از اینکه سِراک، دلورس را گیر میآورد، او را مستقیما به رحبعام متصل میکند. حتی اگر کوچکترین دانشی از کامپیوتر داشته باشید، فکر کنم متوجه شده باشید که سِراک چه اشتباه مُهلکی مرتکب شده است. ناسلامتی سِراک حکم مارک زاکربرگِ دنیای «وستورلد» را دارد؛ این آدم بهشکلی علوم کامپیوتری را قورت داده است که قویترین کامپیوتر دنیا را خلق کرده است. اما او مرتکب اشتباهی میشود که حتی یک صاحبِ کافینت هم از آن آگاه است: او دلورس (دشمنش) را برمیدارد و آن را مستقیما به مهمترین کامپیوترِ دنیا متصل میکند. مثل این میماند که سِراک یک فلش مموری ناشناس را که روی آن نوشته شده «من خطرناک هستم» روی زمین پیدا کند و بلافاصله آن را در درگاهِ یواسبی کامپیوترش فرو کند و یک لحظه هم به این فکر نکند که ممکن است مغزِ دلورس شاملِ بدافزار باشد. اصلا چرا دلورس حتما باید به رحبعام متصل شود؟ یعنی سِراک بهعنوان یک تریلیونر، یک ابرکامپیوترِ دیگر برای اسکن کردنِ مغزِ دلورس ندارد؟ در ادامه، برنارد کماکان با بیتوجهی به خونریزیِ استابز، او را به ازای هرچه زودتر سر زدن به دنیای مجازی «فورج» نادیده میگیرد.
همچنین برنارد ناگهان متوجه میشود که دلورس مُرده است و اینکه قصدِ او در تمام این مدت آزادسازی بشریت بوده است. برنارد این اطلاعات را چگونه متوجه میشود؟ خودش میگوید که او به دلورس متصل است. بنابراین سؤال این است که چرا برنارد درحالیکه به دلورس متصل بود، اصرار داشت که او قصد نابودی بشریت را دارد؟ وقتی میگویم داستانگویی غیرصادقانه دقیقا منظورم همین است. برنارد در طولِ این فصل چیزی بیش از یک ماشین اکسپوزیشنگویی که هیچ کار دیگری به جز توضیح دادنِ داستان نداشت نبود، اما در اپیزود آخر معلوم میشود که حتی توضیحاتش هم همه اشتباه بودند. این حجم از بیخاصیتبودن یک کاراکتر بیسابقه است. خلاصه اینکه کلِ پیامِ خط داستانی کیلب به اینکه «متجاوز نباشید» خلاصه شده است. تمام چیزی که کیلب را به رهبر ایدهآلی برای انقلابِ بشریت تبدیل میکند این است که او متجاوز نیست! یعنی این اپیزود هیچ چیزِ بهدردخوری نداشت؟ البته که دیدنِ دلورس در بدنِ مکانیکی اُورجینالش که اسکناسهای فراوانی برای هرچه واقعگرایانهتر ساختنِ جلوههای ویژهاش خرج شده جذاب است. صحنهای که میو تعدادی از نگهبانانِ سِراک را در تاریکی تکه و پاره میکند زیباست (شاید فقط به خاطر اینکه تاریکی، کوریوگرافی ضعیفِ همیشگی سریال را از چشمانمان مخفی نگه میدارد) و همین که نسخهی کاورِ قطعهی موسیقی «اختلال ذهنی» در تیتراژ به نسخهی اصلی خود این قطعه تغییر میکند، حرکتِ تماتیکِ قشنگی در راستای تمِ این فصل (آغاز پروسهی واقعی شدن زندگی انسان در پی انقلاب دلورس) است. اما در جستجوی چیزِ قابلاعتنای بیشتری به در بسته میخوریم. «وستورلد» نه یک علمیتخیلی انقلابی است و نه تاملبرانگیز و منحصربهفرد است. «وستورلد» فقط یک سریالِ احمقانه و کُند با زرق و برقی پلاستیکی است که تمام وقتش را صرف اینکه وانمود کند پیچیدهتر از چیزی که واقعا هست میکند.