سریال Westworld در اپیزودی که پیمان معادی جراتِ تهدید کردنِ تِسا تامپسون را به دست میآورد، به سطوحِ تازهای از داستانگویی نامنسجم و کارگردانی ناشیانهاش سقوط میکند. همراه میدونی باشید.
اپیزودهای «وستورلد» (Westworld)، همه اسمهای ژرف و مناسبی دارند؛ اسمهایی که نقشِ دریچهای برای ورود به تمهای داستانی و مفاهیمِ مطرحشده در آن اپیزود را ایفا میکنند. اما شاید تاکنون نامِ هیچ اپیزودی به اندازهی اپیزودِ ششمِ فصل سومِ سریال اینقدر خوب بازتابدهندهی محتوای آن نبوده است. درواقع اسمِ اپیزودِ این هفته آنقدر متناسب انتخاب شده است که صداقت و شایستگی در آن موج میزند. اپیزودِ این هفته «ازهمگسستگی» نام دارد؛ واژهای که متضادِ «انسجام» و «وابستگی» است. واژهای که وضعیتِ نویسندگی این روزهای «وستورلد»، بهویژه اپیزود این هفته را بهتر از هر چیز دیگری توصیف میکند. «وستورلد» با جدیدترین اپیزودش به نقطهای از فضاحت دست پیدا میکند که شخصا اسمِ آن را دستگاه آبمیوهگیری گذاشتهام. چرا دستگاه آبمیوهگری؟ الان برایتان میگویم. راستش، پس از اینکه سریال در اپیزودِ هفتهی گذشته، در روایتِ یکی از بزرگترین نقاطِ اوجش بهشکلی شکست خورد که به جز سکانسِ مخدرِ روانگردانِ کیلب (آن هم با هزار زور و زحمت و ارفاق و تبصره)، هیچ حرفِ خوبِ دیگری برای گفتن دربارهی آن نداشتیم، غیر از این هم انتظار نمیرفت. نقاطِ عطفِ داستانی عواقب گسترده و سنگین و غیرقابلبازگشتی در پی دارند. بنابراین وقتی سریالی در اجرای آنها خراب میکند، دیگر اهمیت دادن به داستانی که روی بنیانِ سُست و کج و کولهای بنا شده است و به سمتِ بیراهه منحرف شده است سخت میشود. آدم خودش را در جایگاهِ پزشکِ درماندهای پیدا میکند که با چنان مریضِ آسیبدیدهای مواجه میشود که حتی معجزهای که پزشک بهعنوانِ یک مرد علم به آن اعتقاد ندارد هم در صورتی که وجود داشت، نجاتبخشش نمیبود. هیچ راهی به جز دست روی دستِ گذاشتن و تماشای جان دادنِ مریض وجود ندارد. مثلا به نحوهی پیدا شدن سروکلهی دوستانِ خلافکارِ کیلب در پایانِ تعقیب و گریزِ دار و دستهی دلورس در اپیزودِ هفتهی گذشته نگاه کنید. این صحنه فقط یک نمونه از عمقِ بیمنطقی و سناریونویسی بیدر و پیکر سریال است. گرچه دوستانِ خلافکارِ کیلب به او میگویند که به خاطرِ تماس او آنجا هستند، اما در طولِ تعقیب و گریزشان هیچ نشانهای از اینکه آنها از قبل با دوستانِ خلافکارِ کیلب تماس گرفتهاند وجود ندارد.
از یک طرف کیلب در تمام طولِ تعقیب و گریز، یا آنقدر سرخوش و از خود بیخود است که نمیداند دور و اطرافش چه میگذرد یا سرش گرم استفاده از تفنگی که دلورس به او داده برای ترکاندنِ ماشینهای دشمن است و از طرف دیگر دلورس هم در طولِ مسیر با جدیت تمام درگیر کنترل کردنِ تاکسی برای جا گذاشتنِ تعقیبکنندگانشان و هدایت کردنِ نارنجکِ هدررفتهی کیلب است. شاید دلیل بیاورید که ممکن است کیلب، دوستانش را در سکانسِ تونل، در زمانیکه هنوز مخدرِ روانگردان را مصرف نکرده بود خبر کرده باشد، اما مسئله این است که کیلب در سکانس تونل چیزی دربارهی نقشهی دلورس نمیدانست، او حتی نمیدانست که آنها اصلا چرا لیام دمپسی را ربودهاند، او از کجا میدانست که آنها کمی جلوتر با نوچههای سِراک روبهرو خواهند شد، بنابراین او از کجا میتوانست پیشبینی کند که بعدا به نیروی کمکی نیاز خواهند داشت. تازه، حتی اگر کیلب یواشکی با دوستانِ خلافکارش تماس گرفته باشد، دوستانش چگونه میدانستند که کیلب را کجا میتوانند پیدا کنند. دلورس و کیلب یک مقصد ازپیشتعیینشدهی مشخص نداشتند؛ آنها بهطرز غافلگیرکنندهای تحتتعقیبِ نوچههای سِراک قرار میگیرند؛ دوستانِ کیلب از کجا میدانستند که درگیری آنها با نوچههای سِراک در طول و عرضِ شهر درنهایت در این نقطهی بهخصوص به سرانجام خواهد رسید که خودشان را به آنجا میرسانند. بخشِ جالبِ قضیه این است که گرچه ما داریم دربارهی غیرمنطقیبودنِ چگونگی پیدا شدن سروکلهی دوستانِ کیلب صحبت میکنیم، اما مشکلِ بدتر که تمام بیمنطقی نحوهی حضورشان را بهطرز غیرقابلانکاری تایید میکند این است که آنها حداقل حضورشان را در ادامهی اپیزود توجیه نمیکنند. آنها هیچ نقشی در نقشهی دلورس یا هر چیزِ دیگری ندارند. آنها کاملا بلااستفاده هستند. اما کاش آنها واقعا بیخاصیت بودند. در اواخر اپیزود معلوم میشود که نویسندگان چه نقشهای برای آنها کشیده بودند؛ در سکانسِ ساحل، لیام بهشکلِ احمقانهای یک جفتِ خلافکارِ کارکشته را با «آشغال» خواندنِ آنها تحریک میکند که به مرگش به دستِ آنها منجر میشود. تمام هدفِ دوستانِ کیلب همین بود؛ نویسندگان تمام اصولِ داستانگویی را زیر پا میگذارند تا از دوستانِ کیلب برای کشتنِ لیام استفاده کنند.
یا مثلا در جایی دیگر، کیلب از دیدنِ گلوله خوردنِ دلورس دربرابرِ او حسابی شوکه میشود؛ او طوری به این لحظه واکنش نشان میدهد که انگار با اطلاعاتِ جدیدی مواجه شده است. اما همین کیلب در اپیزودِ اول دید که دلورس با وجود گلولههایی که خورده بود، چگونه در آمبولانس از خودش علیه قاتلانش دفاع کرد و سپس، با بیتوجهی به خونریزیاش، سوارِ ماشین پلیس شد و فرار کرد. در لحظاتِ پایانی اپیزودِ هفتهی گذشته، کیلب نسبت به کاری که با افشای اطلاعاتِ مردم انجام دادهاند عذاب وجدان میگیرد و به دلورس میگوید که فکر میکند شاید بهتر باشد انسانها از آیندهشان خبر نداشته باشند. برای لحظاتی به نظر میرسد که بالاخره این اپیزود میخواهد به جنبهی خاکستری کارِ دلورس بپردازد. اما از آنجایی که دلورس حکمِ آریا استارکِ «وستورلد» را پیدا کرده است و حتی اگر بچههای دشمنانش را بکشد و آنها را در قالبِ کیک بپزد و به خوردِ دشمنش بدهد، باز بهعنوانِ قهرمانی سالم و عاقل به تصویر کشیده خواهد شد، نویسندگان باز دوباره منطقِ داستانگویی را برای خفه کردنِ عذاب وجدانِ کیلب در نطفه جهت جلوگیری از زیر سؤال رفتنِ قهرمانِ محبوبشان زیر پا میگذارند. بنابراین دلورس به کیلب میگوید که او میخواست از آیندهاش خبر داشته باشد، اما کیلب میگوید که شاید من شبیه بقیهی مردم نیستم. سپس، دلورس با دیالوگی بیمعنی جواب میدهد: «من هم نیستم». نویسندگان سعی میکنند اپیزود را با تکه دیالوگی خفن و عمیق به پایان برسانند، اما جایزهی مسخرهترین و پوشالیترین پاسخِ ممکن را با آن برنده میشوند.
مسئله این است که تفاوتِ قابلتوجهای بینِ یک ترند و یک استثنا وجود دارد؛ مثلا اگر من بگویم که قوها عموما سفید هستند و یک نفر جواب بدهد که فلان قو، سیاه است، پاسخدهنده نکته را کاملا نادیده گرفته است. قضیه این نیست که اصلا قوی سیاه وجود ندارد؛ قضیه این است که قوهای سیاه استثنایی هستند. در این صحنه با وضعیتِ مشابهای مواجهایم؛ کیلب میپرسد که آیا انسانها عموما باید از آیندهشان خبر داشته باشند یا نه؛ کیلب با این سؤال به چیزی که تمایلِ عمومی مردم است اشاره میکند. اما دلورس پاسخ میدهد که کیلب میخواست که از آیندهاش با خبر شود؛ دلورس با این پاسخ به چیزی که استثنا است بهعنوانِ مدرکی برای توجیه کردنِ کارش اشاره میکند. سپس، کیلب جواب میدهد که او شبیه بقیهی مردم نیست؛ کیلب با این جواب روی این نکته تاکید میکند که او یک استثنا است و اینکه او میخواسته از آیندهاش با خبر شود به این معنی نیست که تمایلِ عموم مردم هم با او یکسان است؛ کیلب یادآور میشود که او بهعنوانِ یک قوی سیاه شبیه دیگر قوها نیست. اما دلورس جواب میدهد: «من هم نیستم». مثل این میماند که دلورس جواب بدهد: «منم یه قوی سیاه دیگه هستم». سؤالِ کیلب این است که عموم مردم چه احساسی نسبت به دانستنِ آیندهشان دارند، اما دلورس مدام از استثناها برای اثباتِ اینکه تمایلِ عمومی مردم هم با آنها یکسان است استفاده میکند. کیلب میگوید که عمومِ قوها سفید هستند، اما دلورس با اشاره به دو قوی سیاه (کیلب و خودش) ادعا میکند حالا که دو قوی سیاه وجود دارد، پس عموم قوها سفید نیستند. اگر این صحنه با هدفِ به تصویر کشیدنِ اینکه دلورس چگونه به هر چیزی برای توجیه کردنِ کارِ ترسناکش چنگ میاندازد نوشته شده بود مشکلی نداشت. اما اینطور نیست. در عوض، نویسندگان با این صحنه میخواهند اندکِ شک و تردیدی را که به کارِ دلورس داریم نیز از بین ببرند و از آنجایی که کارِ دلورس در بدترین حالتِ ممکن از لحاظ اخلاقی سؤالبرانگیز است، پس آنها چارهای به جز ابداع کردنِ یک منطقِ بیمنطقِ دست و پا شکسته برای درست جلوه دادن کارِ او ندارند.
اینها فقط گوشهی کوچکی از داستانگویی پرت و پلای اپیزودِ هفتهی گذشته هستند که اپیزودِ این هفته روی آن را سفید میکند. خیلی وقت بود که طنابِ اتصالم با «وستورلد» به یک نخِ نازک رسیده بود، اما اپیزودِ این هفته اپیزودی است که آن را پاره میکند. به این ترتیب، شاید برای اولینبار در تاریخِ سریال با اپیزودی مواجهایم که قدرتِ تحملم را به چالش میکشید؛ در طولِ آن انگار مدام بهطور خودآگاه تلاش میکردم افکار و نگاهم را در نقطهای نگه دارم که آنها از هر فرصتی برای تقلا کردن و فرار کردن از آن استفاده میکنند. اپیزود این هفته رسما با پشت سر گذاشتنِ فصل دوم، فصل سوم را به بدترین فصلِ سریال تبدیل میکند. این اپیزود حتی در مقایسه با استانداردهای این سریال هم بهحدی سرگردان و درهمبرهم است که بهترین نقدی که میتوان برای آن نوشت، کوبیدنِ بیهدفِ انگشتانم روی کیبورد است. هر چیزی که دربارهی «وستورلد» دوست نداریم (از درجا زدن شخصیتهایش و بیانگیزگی آنها تا داستانگویی غیراُرگانیک و کارگردانی آشفتهاش)، همه در اپیزود این هفته وحشتناکتر از همیشه حضور دارند. سریالها زمانی به نقطهی دستگاه آبمیوهگیری میرسند که دیگر هیچکدام از اجزایشان با بخشِ دیگر همخوانی ندارد. آنها بیش از اینکه شبیه نتیجهی یک مهندسی دقیق به نظر برسند، مثل این میمانند که نویسندگان یک سری مواد اولیهی بیربط درونِ دستگاهِ آبمیوهگیری ریختهاند و گذاشتهاند آنها همینطوری درنهایتِ آشوب با هم مخلوط شوند. اگر «وستورلد» را به خاطر سِتپیسهایش تماشا میکنید، خب، «ازهمگسستگی» دستتان را خالی نمیگذارد. از میو که وقتش را در وارورلد با کُشتنِ نازیها با دستِ خالی میگذارند تا شارلوت که پس از تصاحبِ دِلوس توسط سِراک، راهش را با قتلعامِ نوچههای او در ساختمانِ شرکت بازمیکند که درنهایت به استفاده از یکی از همان رُباتهای ترنسفورمرگونهای که چند اپیزودِ قبلتر معرفی شده بود کشیده میشود؛ از میو که در سکانسی نوستالژیک، دلورس را در حالتِ برهنه در یکی از همان اتاقهای ویژهی مصاحبهی وستورلد که از گفتگوهای دلورس و برنارد به یاد میآوریم بازجویی میکند تا جایی که ویلیام در یک دنیای مجازی، نسخههای مختلفی از گذشتهاش را میکُشد.
در اپیزودی که خبری از کیلب و دلورس نیست، دیگر کاراکترهای سریال همه بازگشتهاند؛ حتی برنارد و استابز هم در لحظاتِ پایانی این اپیزود در قالب یک توئیست حضور پیدا میکنند؛ توئیستی که البته بیش از اینکه توئیستی واقعی باشد، مثل بیرون کشیدنِ اسمهای برنارد و استابز از درونِ تخممرغ شانسی میماند. شاید رویارویی برنارد و استابز با مرد سیاهپوش آشکارترین نمونه از داستانگویی رندومِ اپیزودِ این هفته باشد، اما این صحنه فقط یک نمونه از تعدادِ بیشماری از آنهاست. ساختار رواییِ این اپیزود درست مثل همیشه اما شاید واضحتر از همیشه، مصنوعی و مکانیکی است. کاراکترها و اتفاقات درحالیکه بهشکلِ فزایندهای بیمنطقتر میشوند، بهگونهای با هم دیدار میکنند و به وقوع میپیوندند که انگار طرحِ داستان با چشمانِ بسته نوشته شده است. گرچه «وستورلد» دارد در همان سطحی داستانگویی میکند که از خط داستانی بران یا نحوهی حملهی دوتراکیها به ارتشِ مُردگان از فصلِ آخرِ «بازی تاج و تخت» به یاد میآوریم، اما چیزی که آن را به سریالِ بدتری در مقایسه با سریالِ فانتزی اچبیاُ تبدیل میکند این است که هرچه «بازی تاج و تخت» در روایتِ رویدادهای جدید پُرایراد بود، «وستورلد» در حینِ درجا زدن اینقدر پُرایراد است. تنها ویژگی مثبتِ «وستورلد» این است که حداقل وقتی با دلورس و کیلب وقت میگذرانیم گرچه داستان بهشکلِ بدی پیشرفت میکند، اما حداقل پیشرفت میکند. اگر فصلِ آخرِ «بازی تاج و تخت» در قالبِ بران فقط از یک کاراکترِ کاملا بلااستفاده که هیچ دلیلی برای حضورش وجود نداشت ضربه خورد، «وستورلد» با امثالِ برنارد، استابز، میو و مرد سیاهپوش سرشار از آنهاست و اگر بران یکی از شخصیتهای فرعی سریال بود، اکثرِ کاراکترهای بلااستفادهی «وستورلد»، کاراکترهای اصلی سریال هستند. حداقل اگر اپیزودِ هفتهی گذشته حول و حوشِ رویدادِ افشای پروفایلهای مردم میچرخید، اپیزودِ این هفته به اتفاقاتی اختصاص دارد که تاریخ مصرفشان در پایانِ فصل اول به آخر رسیده بود؛ شاید سریال در طولِ فصل دوم به هر ترتیبی که بود موفق شد از بازیافتِ متریالهای فصل اول جان سالم به در ببرد، شاید سریال در طولِ فصل دوم موفق شد با مصرفِ مواد غذایی کهنه و فرسوده بهطور قاچاقی زنده بماند، اما دیگر آنها مسمومتر و کپکزدهتر از آن شدهاند که سریال بتواند دوباره در فصل سوم از آنها استفاده کند.
درگیریهای کاراکترها در این سریال هرگز متحول نمیشوند، بلکه بهشکلِ استاتیکی از اپیزودی به اپیزودِ بعدی به همان شکل پا برجا باقی میمانند و شاید این موضوع بیش از هر زمانِ دیگری دربارهی اپیزودِ این هفته صدق میکند؛ سریال حتی برای ریست کردنِ خط داستانی میو و ویلیام تا آخرِ فصل صبر نمیکند، بلکه دقیقا همان چیزهایی که در سکانسهای پیشینِ آنها در فصل سوم دیده بودیم را با کمترین تغییرات در اپیزودِ این هفته از نو تکرار میکند. مثلا به خط داستانی ویلیام نگاه کنید. در ظاهر اپیزودِ این هفته فرصتِ بینظیری برای اختصاصِ یک اپیزودِ قوطی کبریتی به ویلیام است. موقعیتِ ویلیام بهعنوانِ بیمار یک تیمارستان که توسط یکجور تکنولوژی واقعیت افزوده مورد درمان قرار میگیرد، چارچوبِ مناسبی برای روانکاوی این کاراکتر ازطریقِ چشم در چشم کردنِ او با گناهانِ گذشته و شیاطین درونیاش و تاباندن نور به بخشِ تازهای از شخصیتش است. روی کاغذ گرفتار شدنِ ویلیام درونِ تیمارستان در جریانِ هرجومرجِ دنیای بیرون (نحوهی فیلمبرداری خودکشی دکترِ روانکاوش ازطریقِ حلقآویز کردن خودش عالی است) همراهبا نسخههای مختلفِ شخصیتش که حالا نسخهی کودکیاش نیز به آن اضافه شده است از لحاظ دیداری جذاب است. اما مسئله این است که خط داستانی ویلیام نه چیزِ جالب و تازهای که تاکنون بارها نشنیده باشیم دربارهی این کاراکتر بهمان میگوید و نه این کاراکتر را وارد مرحلهی جدیدی از قوسِ شخصیتیاش میکند. دلیلش این است که واقعا چیز جالب یا تازهای برای گفتن دربارهی ویلیام باقی نمانده است. شاید بتوان دنیای آلترناتیو دیگری را تصور کرد که این کاراکترها پس از سرانجامشان در پایانِ فصل اول درست همانطور که امثالِ «واچمن» یا «باقیماندگان» (اولی دنبالهی یک کامیکبوک به پایانرسیده است و دومی هم بهعنوان یک سریال اقتباسی، از فصل دوم به بعد داستانِ منحصربهفردِ خودش را روایت میکند) نشان دادند، تحتِ حمایتِ نویسندگانی ماهرتر، به خوبی ادامه پیدا کنند، اما واقعیت این است که در حال حاضر نه فقط مرد سیاهپوش، بلکه تمام کاراکترهای سریال در پایانِ فصل اول به نهایتِ رشدشان رسیدند و از آن زمان تاکنون ادامه یافتنِ داستانشان را توجیه نکردهاند.
بنابراین خط داستانی ویلیام در اپیزود این هفته همچون بالا آوردن همان چیزهایی که قبلا بارها جویده شده بود را دارد؛ وقتی اطلاعاتِ جدیدی برای ارائه نباشد، کلیشهها بیشتر از حد معمول توی ذوق میزنند. نمونهاش را در اپیزودِ هفتهی گذشته در فلشبکهای سِراک دیدیم؛ فلشبکهایی که حکمِ گردهمایی تمام کلیشههای کهنالگوی «نابغهی زجرکشیده» (از مونولوگ احساسیاش به زبان فرانسوی تا قدم برداشتن لابهلای مزارعِ گندم در کودکی گرفته تا رویارویی با نابودی پاریس و آزمایش روی برادرِ خودش) را به بیظرافتترین حالتِ ممکن داشتند؛ حالا این موضوع دربارهی فلشبکهای دورانِ کودکی ویلیام، دعواهای والدینش، مونولوگش در جلسهی گروهدرمانی در بابِ ماهیتِ کثیفِ بشریت و جر و بحث کردن با نسخههای مختلفِ گذشتهاش نیز صدق میکند. نویسندگان تقریب تما کلیشههای داستانهای «مرد گناهکاری در جستجوی رستگاری» را برداشتهاند و آنها را همینطوری خام و بدون هیچ نیروی محرکهی دراماتیکی کنار هم چیدهاند. نویسندگان از این کلیشهها به این دلیل که داستانشان، آنها را به سمتِ کمک گرفتن از این ابزارها هدایت میکند استفاده نمیکنند، بلکه صرفا به این دلیل که اینجور داستانها معمولا از این کلیشهها تشکیل شدهاند از آنها استفاده میکنند. سریال طوری وانمود میکند که انگار سخنرانی ویلیام در جریانِ گروهدرمانی دربارهی ماهیتِ خودویرانگرِ بشریت باید ترسناک باشد (حتی موسیقی دلهرهآوری هم روی آن پخش میشود)، اما این سخنرانی فاقدِ شوک است. این سخنرانی بیش از اینکه بهطور طبیعی از درونِ شخصیتپردازی ویلیام جوشیده باشد و بیرون آمده باشد، نتیجهی استفاده از کلیشهای که هیچ هدفِ دیگری به جز استفاده از آن کلیشه نیست است؛ نویسندگان با خودشان فکر کردهاند داستانِ آدمهای معترض و متنفر از بشریت معمولا شاملِ صحنهای در گروهدرمانی است که آنها از شنیدنِ حرفهای دیگر حاضران دربارهی نگرانیهای پیشپاافتادهشان به ستوه میآیند و شروع به فریاد زدنِ اعتقادشان طی یک مونولوگِ فلسفی طولانی میکنند.
بنابراین آنها پیش خودشان فکر کردهاند که خب، ما هم باید یکی از این صحنهها برای ویلیام داشته باشیم. غافل از اینکه این کلیشهها مثل هر کلیشهی دیگری زمانی به کوبندگی عاطفی میرسند که بهطور رندوم اتفاق نیافتند، بلکه در تار و پودِ قوسِ شخصیتی کاراکترها بافته شده باشند؛ سکانسِ سخنرانی ویلیام در گروهدرمانی کاملا رندوم و زورکی است. در مقایسه میتوانم به سکانسِ سخنرانی ضدبشری مشابهای از فصل اولِ «مستر رُبات» اشاره کنم که نهتنها در درگیری درونی الیوت بهعنوانِ یک درونگرای منزوی بافته شده است، بلکه یکی از ترفندهای نویسنده برای ترسیمِ الیوت بهعنوان یک قهرمانِ انقلابی دوستداشتنی که حرفِ دلمان را فریاد میزند است؛ با این تفاوت که در ادامه با افشا کردنِ ماهیتِ دروغینِ جنبشِ قهرمانانهی الیوت، نویسنده از هورا کشیدنِ بینندگان در واکنش به حرفهای سادهلوحانهی الیوت در این صحنه برای گرفتنِ مچِ خودِ ما نیز استفاده میکند. این صحنه در «وستورلد» بیهدف است. این صحنه در بهترین حالت وسیلهای برای عمیق و پیچیده جلوه دادنِ شخصیتِ توخالی ویلیام ازطریقِ مجبور کردن او به بلغور کردنِ یک سری جملاتِ مثلا تاملبرانگیز است. این موضوع دربارهی معرفی نسخهی کودکی ویلیام نیز صدق میکند. نهایتِ چیزی که از فلشبکهای او متوجه میشویم این است که ویلیام کودکی بدی داشته است؛ نه کمتر و نه بیشتر. کلِ نبوغِ نویسندگی این سریال در شخصیتپردازی کاراکترهایش این است که کودکی وحشتزده را در حال گوش دادن به صدای جر و بحثِ والدینش نشان میدهند و بهگونهای آن را با شاعرانگی و جدیتِ «ترنس مالیک»واری به تصویر میکشند که گویی استانداردهای استفاده از فلشبک را جابهجا کردهاند؛ انگار با دیدنِ این فلشبکها باید درحالیکه چشمانمان از شگفتزدگی بیرون زده، جلوی دهانمان را بگیریم، یک آه بلند بکشیم و بگوییم :«کی فکرشو میکرد ویلیام کودکی بدی داشته باشه». اما قضیه حتی دربارهی ویلیام بدتر از این هم میشود. فلشبکهای ویلیام حاوی یک توئیست است.
در ابتدا به نظر میرسد که سریال میخواهد فروپاشی اخلاقی ویلیام در بزرگسالی را گردنِ پدرِ بدش بیاندازد، اما ناگهان متوجه میشویم که ویلیام یک نفر را فقط به خاطر توهین کردن به او در حد خُرد کردنِ دندانهایش کتک زده است و با کمالِ خونسردی به کارش اعتراف میکند و به آن افتخار هم میکند؛ از نگاهِ وحشتزدهی پدرش اینطور به نظر میرسد که ویلیام همینطوری از ابتدا بچهی شروری بوده است؛ انگار از شکم مادرش شرور به دنیا آمده و فروپاشی اخلاقیاش در بزرگسالی ربطی به پدرِ بدش نداشته است. اما این توئیست کماکان چیزی به این شخصیت اضافه نمیکند. بنابراین صحنههای او در اپیزودِ این هفته به حرفهای تکراری گذشته دربارهی فلسفهی آزادی اراده که دیگر از شدتِ تکرار به مرحلهی خندهداری رسیده است خلاصه شده است. اما چیزی که خط داستانی ویلیام را به یکی از نقاطِ ضعفی که عواقبِ منفی طولانیمدتی در پی خواهد داشت تبدیل میکند، سرانجامش است؛ خط داستانی او فقط دربارهی گلاویز شدنِ ویلیام با شیاطینِ درونیاش نیست، بلکه دربارهی کُشتنِ آنها و مجددا تبدیل شدن به یک «آدم خوب» است. نویسندگان در رابطه با ویلیام خود را در مخمصه انداختهاند؛ از یک طرف قوسِ شخصیتی او در پایانِ فصل اول و با ارفاق پس از کُشتنِ دخترش بهگونهای تکمیل شد که دیگر فضای بیشتری برای ادامه دادنِ آن با صحنههایی که به فریاد زدن او به بازتابِ خودش در آینه یا جر و بحث کردن با ارواح خلاصه شدهاند باقی نمانده بود، اما از طرف دیگر «وستورلد» سریالی نیست که به جمعبندی داستانِ کاراکترهایش اعتقاد داشته باشد؛ پس «وستورلد» در حالی باید او را بهعنوانِ یک کاراکتر فعال حفظ کند که او خیلی وقت است که به پایانِ خط رسیده است. نتیجه خط داستانی دست و پا شکستهی او در اپیزودِ این هفته است که گرچه با خطاب قرار دادن ویلیام بهعنوان یک «آدم خوب» به سرانجام میرسد، اما قرار گرفتنِ او در مسیرِ رستگاری باورپذیر نمیشود.
ویلیام دگردیسی بزرگی را پشت سر نمیگذارد، بلکه فقط تصمیم میگیرد که گذشتهاش را پشت سر گذاشته و به دیدار با آینده برود. در حالی پروسهی سقوطِ ویلیام به تدریج در جریانِ دو فصل روایت شد که داستانِ بازگشتش آنقدر سرسری گرفته میشود که نهتنها حداقل یک اپیزودِ کامل دریافت نمیکند، بلکه فقط یکی از سه خط داستانی اصلی اپیزودِ این هفته است. «وستورلد» سریالِ پُرازدحام و پُرهیاهویی است، اما چیزی که درنهایت باقی میماند ابری از دود است که به همان سرعت که شکل گرفته بود به همان سرعت هم محو میشود؛ چه وقتی که دلورس در اپیزودِ اول لباسش را با یک حرکتِ باحال عوض میکند، چه وقتی که کیلب بینِ ژانرهای مختلف رفتوآمد میکند، چه وقتی که میو در استخری از شیر و خون میمیرد و چه وقتی که ویلیام با نسخههای مختلفِ خودش جر و بحث میکند؛ همه تصاویرِ خیرهکنندهای هستند که متاسفانه از حمایتِ داستان بهره نمیبرند. اما در توصیفِ مشکلاتِ اپیزودِ این هفته همین و بس که خط داستانی ویلیام بدترین بخشش نیست؛ این لقب به خط داستانی میو میرسد. درست همانطور که پس از مرگِ میو در پایانِ اپیزودِ چهارم مثل روز روشن بود، این مرگ مثل تمامی مرگهای قبلیاش قرار نبود هیچ عواقبِ متفاوتی در پی داشته باشد. بنابراین همین که میو را در آغازِ اپیزود این هفته دوباره درحالیکه به سر جای اولش بازگشته است میبینیم کلافهکننده است. اما اگر فکر میکنید وضعیتِ میو از چیزی که هست سرگردانتر نمیشود اشتباه میکنید. کمترین کاری که نویسندگان میتوانستند برای کاهشِ نتایجِ اعصابخردکنِ این خط داستانی انجام بدهند این بود که بلافاصله بدنِ جدیدِ میو را پرینت بگیرند و او را هرچه زودتر به میدانِ نبرد بازگردانند و قال قضیه را بکنند. ولی مشکلِ خط داستانی میو درست عکسِ مشکلِ خط داستانی ویلیام است. هرچه خط داستانی ویلیام به زمانِ بیشتری برای پُختن نیاز داشت، خط داستانی میو آنقدر عقبافتاده است که باید در اسرع وقت به سر اصل مطلب برگردد. اما نویسندگان در کمالِ ناباوری تصمیم میگیرند کلِ خط داستانی او در اپیزودِ این هفته را به پروسهی بازگشتِ او از جدیدترین مرگش اختصاص بدهند.
دلیلش این است که ویلیام و میو با وجود مشکلِ متضادشان، در زمینهی مخمصهای که نویسندگانشان را در آنها گذاشتهاند با هم اشتراک دارند؛ هر دو کاراکترهایی هستند که با وجود اینکه قوسِ شخصیتیشان در پایانِ فصل اول به تکامل رسید، اما نویسندگان دست از کشیدنِ آنها بهدنبالِ خودشان برنمیدارند. درواقع انگیزهی میو آنقدر ضعیف است که بخشِ قابلتوجهای از صحنههای او در فصل جدید به تلاشِ سِراک برای متقاعد کردن او برای پیوستن به او یا تلاشِ خودِ میو برای متقاعد کردنِ خودش اختصاص داشته است. بنابراین اپیزودِ این هفته هم باز دوباره با تلاشِ سِراک برای فراهم کردن انگیزهی نصفه و نیمهای برای میو آغاز میشود: او اگر میخواهد دخترش را ببیند، باید به سِراک برای کُشتنِ دلورس کمک کند. مشکل اما این است که این انگیزه، انگیزهی قویای نیست. میو در پایانِ فصل دوم کاملا با مسئلهی ترک کردن دخترش به ازای محافظتِ از او کنار آمد و در آغازِ فصل سوم هم پیش از اینکه از ماهیتِ دنیای شبیهسازیشدهی وارورلد خبردار شود، برای خودکشی آماده بود. تازه حتی اگر انگیزهی میو، انگیزهی خوبی باشد، یک انگیزهی تکراری است. این انگیزه برخلافِ فصل اول به رشدِ شخصیتی و مرحلهی تازهای از خودشناسی منجر نمیشود. تمام پتانسیلهای این انگیزه استخراج شده است. بنابراین این انگیزه بیش از اینکه در خدمتِ پرداختِ شخصیتِ میو باشد، مثل اهرم فشاری است که نویسندگان به زور برای فعال نگه داشتنِ میو از آن سوءاستفاده میکنند. مخصوصا باتوجهبه اینکه به همان اندازه که انگیزهی میو برای همکاری با سِراک سُست است، انگیزهی سِراک برای همکاری با میو نیز سُست است. معلوم نیست میو چه قابلیتِ ویژهای برای مبارزه با دلورس دارد که سِراک با تمام ثروت و قدرتش از آن بهره نمیبرد. بنابراین پس از احیای مجددِ میو بدون نتیجهای متفاوت و پس از دیدارِ میو و سِراک بدون نتیجهای متفاوت، با صحنهی تکراری دیگری مواجه میشویم: میو درحالیکه در وارورلد منتظرِ پرینت شدنِ بدنش است، به جمعِ سربازانِ نازی قدم میگذارد و با لبخند از خود راضی و مغروری که بهصورت دارد، آنها را دعوت به مبارزه میکند.
اینکه چند بار دیگر باید دلورس و میو را درحالیکه بدون اینکه خم به ابرو بیاورند و کوچکترین خطری تهدیدشان کند، در حال کتک زدنِ مردان ببینیم معلوم نیست، اما چیزی که میدانم این است که همانقدر که ترمیناتوربازیهای دلورس خیلی وقت است خستهکننده شده است، همانقدر هم نئوبازیهای میو ملالآور شده است؛ این موضوع مخصوصا دربارهی میو صدق میکند. اینکه دلورس پس از تمامِ موفقیتهایش اینقدر مغرور و با اعتمادبهنفس به نظر میرسد با عقل جور در میآید، اما دلیلِ اینکه چرا میو در جریانِ کُشتنِ نازیها اینقدر از خود راضی به نظر میرسد و خودنمایی میکند را نمیفهمم. او اخیرا شکستِ مفتضحانهای از دلورس (موساشی) خورد. پس نهتنها غرورش، غیرمنطقی است، بلکه به رخ کشیدنِ قدرتهایش با وجودِ شکستِ اخیرش برخلافِ چیزی که خودِ سریال فکر میکند هیجانانگیز نیست. چرا باید از دیدنِ کتک خوردنِ یک مشتِ نازی در یک دنیای شبیهسازیشده که قوانینش با دنیای بیرون فرق میکند هیجانزده شویم؛ این اپیزود با صحنهی کتک خوردنِ نازیها بهشکلی رفتار میکند که گویی میو بخشِ تازهای از قدرتهایش را کشف کرده است و دیگر این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست. اما نهتنها توانایی میو در کنترل کردنِ میزبانان با ذهنش متعلق به فصل دوم است، بلکه در اپیزودِ دوم همین فصل دیدیم که میو چگونه نازیها را با دستکاری سیستمِ شبیهباز خلع سلاح کرد. بنابراین این صحنه حاوی هیچ اطلاعاتِ تازهای نیست و هیچ هدفِ دیگری به جز پُر کردنِ زمان این اپیزود با صحنههایی که نقشی در پیشبردِ داستان ایفا نمیکنند ندارد. میو بهعنوانِ نیروی کمکی، هکتور را احیا میکند. اما شارلوت با نابود کردنِ مغزِ هکتور در دنیای واقعی، او را از بین میبرد. سریال وانمود میکند که اتفاقِ دردناکی افتاده است، اما رابطهی عاشقانهی میو و هکتور برخلافِ چیزی که بوسههای این دو روی آن پافشاری میکنند، هیچوقت در نیامده بود که حالا از نابودیاش و ضجه و زاریهای میو احساسِ خاصی داشته باشیم. مخصوصا باتوجهبه اینکه گرچه هکتور میمیرد، اما همزمان میو در حالی با بدنِ جدیدش به دنیای واقعی برمیگردد که نیروی کمکی جدیدش که احتمالا کلمنتاین خواهد بود در حال پرینت شدن است.
به عبارت دیگر تمام زمانیکه اپیزودِ این هفته صرفِ میو میکند به نتیجهی خاصی ختم نمیشود. او به محض اینکه هکتور را به دست میآورد، باتوجهبه عدمِ شیمی بینِ آنها هیچ نتیجهی دراماتیکی در پی ندارد. گرچه برای لحظاتی به نظر میرسد که میو با مرگِ هکتور در مخصمه قرار گرفته است، اما بلافاصله از نیروی کمکی جایگزینش در حال پرینت گرفتن رونمایی میشود تا جای خالی هکتور را پُر کند. به بیانِ دیگر در عین تمام اتفاقاتی که میافتد، هیچ اتفاقی نمیافتد. گرچه آب از سر ویلیام و میو خیلی وقت بود که گذشته بود، گرچه آنها تا پیش از این اپیزود هم چیزی برای از دست دادن نداشتند، اما شاید ناامیدکنندهترین بخشِ اپیزودِ این هفته، بلایی که سر خط داستانی شارلوت میآید است. شارلوت تا پیش از این اپیزود، تنها نقطهی مثبتِ فصلِ سومِ «وستورلد» در بخشِ سناریونویسی بود. شارلوت مجهز به چیزی است که خیلی وقت است از این سریال رخت بسته است. کاراکترهای «وستورلد» در فصل سوم به دو گروه تقسیم میشوند؛ آنهایی که مثل برنارد، میو و ویلیام، انگیزههای متزلزل و گنگی دارند و آنهایی که مثل دلورس و سِراک، انگیزههای روشن اما یکلایهای دارند؛ انگیزههای گروهِ دوم بیشتر مثل یک دستور میماند. آنها باید فلان کار را به هر ترتیبی که شده انجام بدهند و تمام فکر و ذکرشان بدونِ لغزش به انجامش معطوف شده است. اما شارلوت تنها کاراکتر سریال است که از درگیری درونی واقعی بهره میبرد. او نه مثل گروه اول سرگردان است و نه هویتش مثل گروه دوم به یک دستورِ ساده خلاصه شده است. در عوض، او با بحرانِ درونی پویایی سر اینکه واقعا چه کسی است و باید به چه کسی وفادار باشد گلاویز شده است. اما در اپیزودِ این هفته پیچیدگی شارلوت قربانی افزودنِ او به جمعِ کاراکترهایی که دستورِ مستقیم و روشنی برای انجام دریافت میکنند میشود. پس از اینکه ماشینِ او همراهبا خانوادهاش توسط افرادِ سِراک منفجر میشود، شارلوت در حالتِ جزغاله از آهنپارههای شعلهورِ ماشین خارج میشود و تصمیم به انتقام از مسببان این کار میگیرد. یا به بیانِ دیگر، شارلوت دوباره به سر جای اولش برمیگردد.
جذابیتِ شارلوت این بود که او مثل دیگر کلونهای دلورس نیست؛ هرچه مارتین و موساشی حکمِ کلونهای بیمغز و بیاختیارِ دلورس که حاضرند جانشان را چشم بسته در راهِ موفقیتِ ماموریتش فدا کنند را داشتند، شارلوت بهعنوان کاراکتری که با ازهمگسیختگی شخصیتیاش دستوپنجه نرم میکند، پتانسیل خوبی داشت که حالا با اضافه شدنِ او به جمعِ انتقامجویانِ کلهخرابِ دلورس، هرچیزی که نویسندگان بافته بودند به دستِ خودشان پنبه شد. اگر خانوادهی شارلوت به دستِ دلورس کُشته میشدند (هنوز احتمالش وجود دارد)، آن وقت با موقعیتِ جذابتری در زمینهی رویارویی کلونهای دلورس طرف بودیم و حتی خودِ دلورس هم از قهرمانِ راستینِ آریا استارکواری که الان است، به کاراکتر چندبُعدیتری تبدیل میشد؛ دروغ نمیگویم اگر لحظهای که ماشین منفجر شد، لحظاتی در حال فکر کردن به اینکه چه میشود اگر دلورس مسبب انفجار معرفی شود، هیجانزده شدم، اما بلافاصله به خاطر آوردم که داریم دربارهی نویسندگانی حرف میزنیم که دلورس حکمِ کاراکترِ عزیز دُردانهشان را دارد و کسانی که اینقدر خودشان را به در و دیوار میزنند تا او را پاک و منزه جلوه بدهند، هرگز دستانش را به خونِ یک کودکِ بیگناه آلوده نمیکنند. این روزها مشکلاتِ کارگردانی به پای ثابتِ «وستورلد» تبدیل شده و این مشکلات در اپیزودِ این هفته، بیش هر جای دیگری در خط داستانی شارلوت دیده میشود. اپیزود این هفته سرشار از لحظاتی است که مزدورانِ سِراک شارلوت را از فاصلهی نسبتا نزدیک به رگبار میبندند، اما نشانهگیریهای «استورمتروپر»وارشان به این معنی است که از صدها گلولهای که مستقیما شلیک میشوند، هیچکدامشان به هدف برخورد نمیکنند. تعداد دفعاتی که شارلوت باید در طولِ این اپیزود آبکش میشد و فقط به خاطر ضعفِ آشکارِ سریال در این زمینه جان سالم به در میبرد از دستم در رفته بود.
مقالات مرتبط
- نقد سریال Westworld؛ قسمت پنجم، فصل سومنقد سریال Westworld؛ قسمت چهارم، فصل سومنقد سریال Westworld؛ قسمت سوم، فصل سومنقد سریال Westworld؛ قسمت دوم، فصل سومنقد سریال Westworld؛ قسمت اول، فصل سوم
حتی وقتی که شارلوت در مخمصهای غیرقابلفرار قرار میگیرد، باز نویسندگان با زیر پا گذاشتنِ باورپذیری داستان، قهرمانشان را نجات میدهند. در صحنهای که شارلوت در یک راهروی باریک از جلو و عقب توسط مزدورانِ سِراک محاصره میشود، او فقط در یک نقطه در تنگنا قرار نمیگیرد، بلکه از شانسِ خوبش که باید به خاطر آن از نویسندگان تشکر کند، در نقطهی درستی در تنگنا قرار میگیرد؛ او درست در همان نقطهای محاصره میشود که رُباتِ ترنسفورمری دِلوس آنسوی دیوارِ راهرو قرار دارد؛ نه چند طبقه بالاتر از جایی که شارلوت قرار دارد و نه چند طبقه پایینتر؛ نه در بخشِ دیگری از ساختمان و نه هر جای دیگری. او درست در آنسوی همان دیواری که دشمنانِ شارلوت در سوی دیگرش، شارلوت را هدف قرار دادهاند آمادهی کمکرسانی خوابیده است. به بیانِ دیگر، نویسندگان با در تنگنا قرار دادنِ شارلوت واقعا قصد تحتفشار قرار دادنِ او را نداشتهاند، بلکه فقط دنبالِ بهانهای برای استفاده از رُبات ترنسفورمرشان بودهاند. به این ترتیب، شارلوت حتی وقتی که از شلیکِ مستقیمِ مزدورانِ سِراک جان سالم به در میبرد، از امدادِ غیبی یک رُباتِ غولپیکر هم بهره میبرد. به این میگویند بلاکباسترسازی بیمغز. جایی که نویسندگان داستانگویی منطقی را قربانی خلقِ لحظاتِ اکشنِ گرانقیمت میکنند؛ این موضوع علاوهبر دلورس، شارلوت و میو دربارهی سِراک هم صدق میکند. این هفته مورد هدف قرار گرفتنِ هولوگرامِ سراک با گلوله، دومین باری است که نویسندگان از ماهیتِ هولوگرامی سِراک برای نجات دادنِ جانش استفاده میکنند. همچنین نکتهی عجیبِ صحنهای که شارلوت به سِراک شلیک میکند عدم تعجب کردنِ شارلوت بود؛ تعجب از چه چیزی؟ شارلوت از گازِ سمی برای کُشتنِ اعضای هیئت مدیره استفاده میکند. تمام افرادِ حاضر در اتاق به جز سِراک بلافاصله شروع به سرفه میکنند و زمین میافتند. اما بهجای اینکه شارلوت به عدمِ واکنش نشان دادنِ سِراک شک کند، تفنگش را در میآورد و به او شلیک میکند. انگار شارلوت با خودش فکر میکند اگر گاز سمی در کُشتنِ سِراک موفق نبود، حتما شلیک گلوله کارش را خواهد ساخت. در هنگامِ شلیک گلوله هیچ تعلل و ترسی از اینکه چرا گاز سمی روی سِراک اثر نکرده در چهرهی شارلوت دیده نمیشود. شارلوت آنقدر مصمم تفنگش را در میآورد که انگار خفه کردنِ هیئت مدیره با گاز سمی و بعد کُشتنِ سِراک با تفنگ جزیی از نقشهاش بوده است.
اما اپیزودِ این هفته جدا از بررسی فنی، شامل چه نکاتِ مخفی دیگری میشد؟ همانطور که گفتم اسمِ اپیزودِ این هفته «ازهمگسستگی» نام دارد که به مفهومِ «ناهمدوسی یا ازهمگسستگی کوانتومی» در مکانیکِ کوانتومی اشاره میکند. این مفهوم در سادهترین حالتِ ممکن برای توصیفِ زمانیکه ذراتِ کوانتومی انسجامشان را از دست میدهند است. این اسم به جنبههای مختلفی از این اپیزود اشاره میکند؛ نهتنها هدفِ شارلوت با تصمیمش برای فرار با خانوادهاش از هدفِ دلورس جدا میشود، بلکه ذهنِ ویلیام هم به معنای واقعی کلمه به تکههای جداافتادهای از خودش متلاشی میشود. در همین حین، دنیای کاراکترها نیز پس از افشای پروفایلهای مردم در حالِ از هم گسستن است. اما نکتهی مهمتر، دلایلِ وقوعِ ازهمگسستگی کوانتومی هستند؛ یکی از آنها «آنتروپی» است؛ مفهومی که میگوید همهچیز در جهانهستی بالاخره درنهایت توسط زمان به هرجومرج و نابودی منتهی میشود. اتفاقا ویلیام در سخنرانیاش در جریانِ گروهدرمانی به این مفهوم اشاره میکند: «هدفت با هدفِ بقیهمون مشترکه و اونم سرعتبخشیدن به مرگِ آنتروپیکِ این سیارهست». همچنین این صحنه یکی دیگر از ارجاعاتِ پُرتعدادِ فصل سوم به «ماتریکس» است؛ همانطور که مامور اِسمیت خطاب به مورفیوس، بشریت را بهعنوان یک «بیماری» توصیف میکند، ویلیام هم در ادامهی سخنرانیاش میگوید: «ما یه مشت کِرم هستیم که دارن یه جسد رو میخورن». یکی دیگر از دلایلِ وقوعِ ازهمگسستگی کوانتومی، عدمِ منزوی نگه داشتنِ ذراتِ کوانتومی است. این درست همان اتفاقی است که با شارلوت میافتد. تا وقتی که شارلوت در نزدیکی دلورس بود، تا وقتی که شارلوت در انزوا قرار داشت، او در مدارِ دلورس باقی مانده بود، اما به محض اینکه شارلوت به دنیای بیرون قدم گذاشت، به تدریج از دلورس فاصله گرفت. همچنین یکی از دلایلی که سیستمهای کوانتومی در قرنطینه نگهداری نمیشوند، مطالعهی آنها توسط دانشمندان است. ویلیام بهعنوانِ یک آدمِ منزوی حکم یکی از همین سیستمهای کوانتومی را دارد که به محض اینکه در مطلبِ دکتر روانکاو حاضر میشود و توسط او مورد مطالعه قرار میگیرد، ذراتِ تشکیلدهندهاش از یکدیگر شکافته میشوند و جنبههای مختلفِ شخصیتِ ویلیام پدیدار میشوند.
اما از مکانیکِ کوانتومی که بگذریم، به میو میرسیم؛ در صحنهای که میو مشغولِ شاخ و شانهکشی برای سربازانِ نازی است، در یک چشم به هم زدن میتوان تابلوی میخانهی پشتسرش را ببینیم که «تاورنا دِله فارفاله» (Taverna delle Farfalle) نام دارد؛ این عبارتِ ایتالیایی بهمعنی «میخانهی پروانه» است. این عبارت ارجاعی به اسمِ میخانهی میو در پارکِ وستورلد است که «میخانهی ماریپوسا» نام داشت که در زبانِ اسپانیایی بهمعنی «میخانهی پروانه» است. همچنین وقتی دار و دستهی میو در فصلِ دوم به چایخانهای در شوگانورلد که حکمِ کلونِ «میخانهی ماریپوسا» در وستورلد را دارد سر میزنند، خارج از چایخانه که متعلق به آکانه (نسخهی ژاپنی میو) است با تصویری از یک پروانه روی زمین مواجه میشود. اما چرا پروانه؟ پروانه بهعنوانِ سمبلِ تغییر و تحول به تغییر و تحولِ شگرفی که میو از یک کرم ابریشم (محبوس در پیله) به یک پروانه (قدرتهای فرابشری میو) پشت سر میگذارد اشاره میکند. در جایی از سکانسِ گروهدرمانی، یکی از حاضران میگوید: «احساس میکنم یه شبحم که بینِ زندهها راه میره. من غیب شدم و هیچکس متوجه هم نشد». این مرد درست فکر میکند؛ نه فقط به این دلیل که همهی آنها به خاطر لباسِ یکدست سفیدشان، همچون اشباح به نظر میرسند، بلکه به خاطر اینکه آنها بهعنوانِ طردشدگان و بیگانگانی که برای هماهنگی با سیستمِ رحبعام باید قرنطینه شوند، همچون پوستهی توخالی انسانهایی که میتوانستند باشد هستند؛ درست مثل اشباح. وقتی دکترِ روانکاو از او میپرسد که آیا تا حالا از راهکارهای مقابلهای که دربارهاش صحبت کردهاند استفاده کرده است یا نه، مرد جواب میدهد: «دارم سعی میکنم. به خودم میگم خدا برای هرکسی یه نقشهای داره». گمانهزنی این مرد بدون اینکه خودش بداند به معنای واقعی کلمه حقیقت دارد؛ چرا که سیستمِ رحبعام حکمِ خدای این دنیا را دارد. در دیدارِ شخصی دکتر روانکاو و ویلیام، دکتر میگوید: «یه چیزی تو ذهنت هست که باید بررسیش کنی». به عبارتِ دیگر، ویلیام باید به یک سفرِ درونی برود. همانطور که در نقدِ اپیزودهای گذشته گفتیم، از آنجایی که مرکز بازپروری که ویلیام در آن بستری شده، «سفرهای درونی» نام دارد، پس غیر از این هم انتظار نمیرود. در ادامه، ویلیام سنگهای خودش را با بخشهای مختلفِ شخصیتش وا میکند که نهایتِ به خودشناسیاش منتهی میشود.
خودشناسیِ ویلیام ازطریقِ گفتوگو با خودش تداعیکنندهی پروسهای که دلورس در فصلِ اول برای رسیدن به مرکزِ هزارتو و خودآگاهی پشت سر میگذارد است؛ همان هزارتویی که ویلیام در طولِ فصل اول در جستجوی آن بود، اما درنهایت متوجه شد که منظور از هزارتو نه یک مکانِ فیزیکی، بلکه یک وضعیتِ ذهنی مخصوصِ اندرویدها است که از طریقِ آن با صدای درونِ ذهنشان صحبت میکنند. حالا ویلیام پس از تمام سرگردانیهایش در تعقیبِ هزارتویی که متعلق به او و امثالِ او نبود، بالاخره با رویارویی با جنبههای مختلفِ شخصیتِ خودش، به مرکزِ هزارتوی شخصی خودش میرسد. دکتر روانکاو برای ویلیام یک جلسهی درمان به وسیلهی واقعیتِ افزوده تجویز میکند؛ روشی که شاملِ بستنِ بیمار در مرکز یک اتاق سفید به یک صندلی سفید و گذاشتن یک عینکِ واقعیتِ افزودهی سیاه روی صورتش است. دکتر به ویلیام میگوید: «میخوام یه نوع روشِ درمانی رو امتحان کنی که روی کهنهسربازهایی که اختلال استرسِ پس از ضایعهی روانی دارن امتحان کردیم». این جمله ما را به یادِ کیلب و یکی از فلشبکهایش میاندازد. اگر یادتان باشد یکی از نماهای مرموزی که تاکنون از گذشتهی کیلب دیدهایم، جایی است که او را درحالیکه به یک صندلی سفید بسته شده، مشغولِ تقلا کردن و زجر کشیدن دربرابر تصاویری که عینکِ واقعیت افزوده به او نشان میدهد میبینیم. پس، احتمالا در طولِ دو اپیزود باقیمانده خواهیم دید که کیلب هم بهعنوانِ یکی از همان کهنهسربازهایی که از این روش برای درمانِ ضایعههای روانیشان استفاده میکنند، پروسهی مشابهای را پشت سر گذاشته است. در یکی از فلشبکهای دورانِ کودکی ویلیام، او را در حالِ خواندن یک رُمانِ فانتزی در مایههای شاه آرتور میبینیم که «سِر روآن و بانوی سولان» (Sir Rowan and the Lady of Sulon) نام دارد. چنین رُمانی با این اسم در دنیای واقعی وجود ندارد. سؤال این است که چرا سریال افسانهی شاهِ آرتورِ خودش را بهجای استفاده از افسانهی شاه آرتورِ دنیای واقعی خلق کرده است؟ شاید این نکته میخواهد بهمان سرنخ بدهد که ویلیام یک راوی غیرقابلاعتماد است که گذشتهاش را واقعا به همان شکلی که اتفاق افتاده به خاطر نمیآورد؛ در جایی از این اپیزود شبحِ جیم دلوس خطاب به نسخهی کودکی ویلیام میگوید: «شاید اینقدر این داستانِ غمانگیز رو برای خودت تعریف کردی که خودتم راستیراستی باورت شده».
همچنین دیدنِ نسخهی کودکی ویلیام در حالِ رُمان خواندن ارجاعی به چیزی که ویلیام جوان در فصل اول به دلورس میگوید است؛ ویلیامِ جوان درحالیکه تازه عاشقِ دلورس و ماجراجویی در پارک شده میگوید: «تو کتابهام زندگی میکردم. وقتی میخوابیدم، رویای بیدار شدن تو یکی از کتابهام رو میدیدم؛ چون اونا معنا داشتن». در یکی از نماهای این اپیزود، ویلیام را درحالیکه روی تختخوابِ اتاقش، به پهلو خوابیده است میبینیم. به پهلو خوابیدن یکی از موتیفهای تکرارشوندهی سریال است که آن را بارها دیدهایم؛ از نمایی که میو و دخترش در فصل دوم در مرکزِ هزارتویی که روی سطحِ بیابان کشیده شده در آغوش هم خوابیدهاند تا صحنهای که دلورس، تدی را پس از خودکشی به پهلو در آغوش میگیرد؛ از نمایی که دلورس، کلونِ شارلوت را در اتاقِ هتل به پهلو در آغوش میگیرد تا نمایی که میو پس از کشته شدن به دستِ موساشی، در استخرِ شیر و خون، به پهلو میمیرد. به پهلو خوابیدن سمبلِ چیزهای مختلفی است؛ از غم و اندوه و مادرانگی گرفته تا مرگ و تولدِ دوباره. به پهلو خوابیدنِ ویلیام در اپیزودِ این هفته استعارهای از مرگ و تولد دوبارهای که او پس از رسیدن به مرکزِ هزارتوی خودش پشت سر میگذارد است. پرستاری که ویلیام را به سمتِ اتاقِ واقعیتِ افزوده میبرد، همان بازیگری است که نقشِ سرهنگِ کرادیک را در فصل دوم برعهده داشت؛ اگر یادتان باشد، سرهنگ کرادیک، یکی از اعضای ارتشِ موئتلفه بود که در اپیزودِ چهارم فصل دوم، مرد سیاهپوش و لارنس را گروگان گرفته و همراهبا همسرِ لارنس شکنجه میکند. درنهایت، مرد سیاهپوش با کُشتنِ او، همسر و دخترِ لارنس را نجات میدهد. این حرکت تنها کارِ خوبی است که تا حالا از مرد سیاهپوش دیدهایم. از یک طرف سؤال این است که سرهنگِ کرادیک چگونه کارش به خارج از پارک کشیده شده است، اما از طرف دیگر شاید دیدنِ سرهنگ کرادیک که سمبلِ تنها کارِ خوب مرد سیاهپوش است حکم زمینهچینی تغییرِ او به یک آدم خوب در پایانِ پروسهی خودشناسیاش در این اپیزود را ایفا میکند.
در ادامه، جیم دلوس مهمترین سؤالِ زندگی ویلیام و شاید حتی کلِ سریال را از او میپرسد: «آیا زندگیت همینطوری برات اتفاق افتاده؟ یا خودت انتخابش کردی؟». اینکه آیا او آزادی اراده داشته است یا اینکه انتخابهایش تحتتاثیرِ شرایطِ غیرقابلکنترلِ زندگیاش بوده است؟ جیم دلوس میپرسد، آیا سرنوشتِ فعلی ویلیام پایانِ اجتنابناپذیرش بوده است؟ آیا او فقط یک مسافر ساده است؟ استفاده از واژهی «مسافر» ارجاعی به سکانسی از فصل دوم است. برنارد در یکی از گفتگوهایش با دکتر فورد میگوید: «انسانها اونقدر پیچیده هستن که فکر کنن اونا تصمیمگیرنده هستن، که فکر کنن در کنترل هستن، اما درحالیکه اونا واقعا...». دکتر فورد حرفش را کامل میکند: «... مسافر هستن». ویلیام فکر میکند که فروپاشی اخلاقی او در بزرگسالی به خاطر دائمالخمر بودنِ پدرش در کودکی بوده است، اما معلوم میشود که پدرش به خاطر اینکه پسرش از همان کودکی آدمِ افتضاحی بوده، دائمالخمر بوده است؛ زندگی ویلیام درست مثل زندگی میزبانان و انسانهایی مثل کیلب، یک چرخهی تکرارشونده است. ویلیام در جواب به سؤال جیم دلوس میگوید: «اگه نمیتونی تفاوتش رو تشخیص بدی، چه اهمیتی داره». پاسخِ او ارجاعی به جملهی مشابهای از اولین حضورِ ویلیام جوان در وستورلد است. وقتی ویلیام از آنجلا که مسئول آماده کردنِ او برای دیدن از پارک است، میپرسد آیا او واقعی است یا نه، آنجلا جواب میدهد: «اگه نمیتونی تفاوتش رو تشخیص بدی، چه اهمیتی داره». همچنین در فصل دوم هم وقتی نسخهی اندرویدی جیم دلوس از ویلیام میپرسد که آیا واقعی است یا نه، ویلیام این پاسخ را تکرار میکند. به بیانِ دیگر، گرچه ویلیام تا حالا چند باری با این نکته روبهرو شده، اما تازه در اپیزودِ این هفته است که معنای واقعیاش را درک میکند: مهم نیست چگونه به کسی که هستی تبدیل شدهای؛ مهم این است که الان تصمیم میگیری که چگونه زندگی کنی. بنابراین بالاخره او پس از تبدیل شدن به مرد سیاهپوش که تقصیرش را گردنِ مورد کنترل قرار گرفتنِ توسط پارک انداخته بود، دوباره آزاد است تا به قهرمانی که همیشه میخواست باشد تبدیل شود و دوباره کلاهِ سفید را انتخاب کند.