جدیدترین اپیزودِ سریال Westworld با تمرکز روی نقاطِ قوتِ سریال، بالاخره موتورِ فصل سوم را با اپیزودی که یادآور بهترین روزهای این سریال است روشن میکند. همراه میدونی باشید.
شاید یکی از بزرگترین نقاطِ قوتِ «وستورلد» (Westworld) این است که بزرگترین نقطهی ضعفش همزمان میتواند یکی از نقاطِ قوتش هم باشد. یعنی چه؟ بزرگترین مشکلِ «وستورلد» مربوطبه نحوهی روایتش میشود؛ «وستورلد» بیش از سریالی که از ریشه غیرقابلرستگاری باشد، سریالی است که جلوی خودش را از شکوفایی پتانسیلهایش میگیرد. چیزی که این سریال را بعضیوقتها به سریالِ کلافهکنندهای تبدیل میکند نه از گلولهای که برای شلیک دارد، بلکه از تفنگی اشتباهی که از آن برای شلیکش استفاده میکند سرچشمه میگیرد. بعضی سریالها از چُنان نقصهای ساختاری و مشکلاتِ بنیادینی رنج میبرند که تنها در صورتی قابلترمیم هستند که همهچیز از پایه تخریب شده و از نو بازسازی شود. اما بعضی سریالها با نقصهای تأثیرگذار اما سطحی دستوپنجه نرم میکنند؛ در نتیجه آنها به همان سرعت که میتوانند یکی از بدترین اپیزودهایشان را ارائه کنند، به همان سرعت هم میتوانند یکی از بهترینهایشان را رو کنند؛ آنها به معنای واقعی کلمه میتوانند از یک اپیزود به اپیزود بعدی از این رو به آن رو شوند. دقیقا این همان چیزی است که باعث شده تا چنین ارتباطِ پارادوکسیکالِ عشق و تنفری شدیدی با آن داشته باشم؛ چون این سریال به همان اندازه که با تصمیماتش عاصیمان کرده است، به همان اندازه هم نشان داده که وقتی عاداتِ بدش را کنار میگذارد، به چه سریالِ دلپذیری تبدیل میشود. این چیزی است که اپیزودِ سومِ این فصل را به بهترین اپیزودِ سریال از زمانِ اپیزودِ هشتم فصل قبل که کاملا به آکيچيتا، رئیسِ قبیلهی گوست نیشن اختصاص داشت تبدیل میکند. پس از دو اپیزود آغازینِ فصل سوم که توئیستزدگیها و تمرکز دوبارهی سریال روی ابهام و فعالیت در سایهها باعث شده بود داستان، شتاب و جنبشاش را از دست بدهد و به سینهخیز رفتن بیافتد، اپیزود این هفته درست سر بزنگاه از راه میرسد تا ثابت کند که «وستورلد» از آن سریالهایی است که ریسمان ارتباطمان با آن تا لبهی پاره شدن پیش میرود، اما در لحظهای که به نظر میرسد سریال راه خودش را گم کرده است و سرگردان شده است، اپیزودی عرضه میکند تا یادمان بیافتد اصلا چرا از اول رو به تماشای این سریال آوردیم و چرا این سریال وقتی در بهترین حالتش قرار میگیرد که از اتمسفرِ رازآلودِ غیرضروریاش فاصله میگیرد و رو به داستانگویی شخصیتمحور میآورد.
وقتی در بهترین حالتش قرار میگیرد که بهجای ساختار داستانگویی همیشگی «وستورلد» که روی آشکار کردن قطرهچکانی سرنخها و غافلگیریهایش تمرکز میکند، تصمیم میگیرد داستان سرراستی روایت کند که پروندهاش در همان اپیزود باز و بسته میشود. اپیزود این هفته یکی از اندک اپیزودهای تاریخِ سریال است که بهجای اینکه شخصیتها قربانی معماپردازیهای نویسندگان شوند، معماپردازیها در پسزمینهی شخصیتپردازیهای ارزشمندش قرار میگیرند. «وستورلد» کسانی را که دنبال بحثهای فلسفی و علمی پیرامون هوشهای مصنوعی هستند حسابی سر ذوق میآورد، اما وقتی نوبت مقایسه کردن این سریال با بسیاری از سریالهای دور و اطرافش برسد (از «لاست» گرفته تا «واچمن»)، در یک زمینه عمیقا کم میآورد و آن هم «احساس» و «عاطفه» است. «وستورلد» اگرچه بهعنوان سریالی که حول و حوشِ رُباتهای خودآگاه از واقعیت ترسناک زندگیشان میچرخد، سریال پتانسیلداری برای بررسی ذهنهای درهمشکسته و روحهای پریشانحال است، اما تاکنون به جز اندک نمونههایی از این پتانسیل نهایت استفاده را نکرده است. وقتی هم که درگیریها در شخصیت ریشه نداشته باشند، مهم نیست فلان توئیست چقدر شوکهکننده است یا جنگِ آخرالزمانی رُباتها علیه بشریت چقدر حماسی به نظر میرسد؛ چرا که همیشه قادر به احساسِ کردنِ آنها در سطحی عمیقتر نخواهیم بود. مشکل این نیست که جاناتان نولان و لیزا جوی بهعنوانِ سرپرستِ نویسندگانِ سریال مهارت یا دانشِ انجام این کار را ندارند؛ مشکل این است که ساختارِ رواییشان بهشکلی است که برای رو نکردنِ دستش و برای فعال نگه داشتنِ گمانهزنیها و تئوریپردازیهای بینندگان، فاصلهاش را با کاراکترهایش حفظ میکند. بنابراین به محض اینکه آنها پردهی نازکی که بینِ ما و کاراکترهایشان است را کنار میزنند، به محض اینکه آنها تصمیم میگیرند بهجای رفتار کردن با کاراکترهایشان همچون یک سری غریبه، با آنها صمیمی شوند و در خلوتهایشان سرک بکشند و لحظاتِ شخصیشان که هیچ ربطی به مشغلههای بیرونیشان ندارند بررسی کنند، انگار که همهچیز زمین تا آسمان دگرگون شده است.
راستش، اگرچه پیش از پخش این فصل از این صحبت میشد که «وستورلد» با خروج از پارکهای دِلوس، شانسِ دوبارهای پس از شکستِ فصل دوم برای جلب نظرمان دارد، اما واقعیت این است که مشکلِ «وستورلد» هرگز مکانِ وقوع داستان نبوده که حالا با تغییر آن، مشکلاتش بهطور معجزهآسایی از بین بروند. بنابراین پس از دو اپیزود آغازینِ این فصل که همهچیز فقط در ظاهر نسبت به گذشته تغییر کرده بود، اپیزودِ این هفته نهتنها پتانسیلهای داستانی و دراماتیکی که مکانِ جدید در اختیارش قرار میدهد را استخراج میکند، بلکه بالاخره کاری میکند تا به اتفاقاتی که سر این کاراکترها میآید اهمیت بدهم و پس از مدتها برای دیدنِ ادامهی این ماجراها هیجانزده و مشتاق باشم. اپیزودِ این هفته در به تصویر کشیدنِ جنبهی شورشی دِلورس تا جایی که او را به قهرمانِ از خود راضی، مغرور و دافعهبرانگیزی تبدیل میکند و جلوی ما را از حمایت از انقلابِ راستینش میگیرد زیادهروی نمیکند؛ همچنین بعد از اینکه قسمت اول در تبدیل کردنِ کیلب به کاراکتری کنجکاویبرانگیز متزلزل ظاهر شده بود، نهتنها او در اپیزودِ این هفته با پاره کردنِ هویتِ کلیشهایاش، خودش را بهعنوانِ یکی از ستونهای عاطفی این فصل معرفی میکند، بلکه سریال از طریقِ شارلوت هیل (و هرکسی که در کالبد او قرار گرفته) به یکی از بهترین بحرانهای روانی که تا حالا از سریال دیدهایم میپردازد. اپیزودِ این هفته با فلشبکی به چگونگی خلقِ جایگزینِ شارلوت هیل آغاز میشود؛ شارلوت هیل در فصلِ دوم نقشِ بدلِ غافلگیرکنندهی دِلورس را داشت، اما پس از اینکه دِلورس ذهنِ خودش را به بدنِ خودش بازگردانند، سؤال این بود که چه کسی درونِ جمجمهی شارلوتی که در اپیزودِ افتتاحیهی فصل سوم، خودش را با موفقیت بهعنوانِ رئیسِ دِلوس جا زده است قرار دارد؟ گرچه این اپیزود کماکان هویتِ واقعی شخصِ درونِ کالبدِ شارلوت را مخفی نگه میدارد، اما همزمان از پیوستن به جمعِ مخفیکاریهای کلافهکنندهی رایجِ سریال قسر در میرود. چرا که سریال با شخصیتِ شارلوت در این اپیزود، نحوهی درستِ معماپردازی شخصیتمحور را اجرا میکند.
وقتی دربارهی توئیستزدگی سریال گله میکنیم، منظورمان این نیست که سریال باید دست از ماهیتِ رازآلودش که دیانای آن را تشکیل میدهد کنار بگذارد؛ منظورمان این است که رمز و راز باید در سطحِ شخصیتی مورد پرداخت قرار بگیرد. بهترین رازها نه آنهایی که دربارهی خودِ راز هستند، بلکه آنهایی که دربارهی واکنشِ کاراکترها به ابهامِ آن راز یا پاسخش هستند. اپیزود این هفته این نکتهی حیاتی را در رابطه با شارلوت رعایت میکند. اولین کاری که این اپیزود انجام میدهد این است که تصوراتمان از شارلوت هیل اورجینال را به کل متحول میکند یا حداقل آن را پیچیدهتر میکند. پیش از اینکه به زمانِ بازسازی بدنِ شارلوت در آزمایشگاهِ دِلورس فلشبک بزنیم، به زمانی عقبتر فلشبک میزنیم؛ به شبِ آغازِ شورشِ میزبانانِ وستورلد که با قتلِ دکتر رابرت فورد کلید خورد. شارلوت را درحالیکه روی زمین سینهخیز میرود و صدای گلوله و جیغ و فریاد از اطرافش به گوش میرسد، وحشتزده مشغول ضبط یک پیام ویدیویی میبینیم؛ یک پیام ویدیویی برای شخصی به اسم نیتن که بعدا متوجه میشویم پسرش است. این صحنه به خوبی درگیری درونی شخصیتِ جایگزین شارلوت در ادامهی این اپیزود را زمینهچینی میکند. وقتی جایگزینِ شارلوت چشمانش را در یک بدنِ جدید باز میکند، دِلورس به او میگوید کسی که واقعا هست را به یاد بیاورد، اما همزمان ماموریتی برای او دارد که فقط شارلوت قادر به انجام است؛ هرکسی که درِ ذهنِ شارلوت قرار دارد باید وانمود کند که شارلوت هیل است. اما مشکل این است که هر دو درخواستی که دِلورس از جایگزینِ شارلوت میکند در تناقض با یکدیگر قرار میگیرند. او در حالی باید کسی که واقعا هست را به یاد بیاورد که در آن واحد، نهتنها وقتی در آینه نگاه میکند با چهرهی شخصِ غریبهای به اسم شارلوت هیل چشم در چشم میشود، بلکه از صبح تا شب در خانه و سرکار وانمود میکند که شخصِ دیگری است. در طولِ این اپیزود شارلوت وظیفه دارد که دردسرهای متوالی شرکت را درست و راستی کند؛ چرا که دِلوس متوجه میشود که شخصِ تریلیونرِ اسرارآمیز و بهطرز غیرقابلتوضیحی ناشناسی به اسم اِنگراند سِراک وجود دارد که بیسروصدا مشغولِ خریدِ سهامهای دِلوس برای جلوگیری از خصوصی شدنِ شرکت است.
همچنین نهتنها به نظر میرسد که یک جاسوس در شرکت وجود دارد که اطلاعاتِ محرمانهی شرکت را به سِراک میرساند، بلکه چند مغزِ میزبان از پارک دزدیده شده که شامل مغزِ میو هم میشود. تازه شارلوت مدام پیامهای عجیب و بیکلامی را از یک منبعِ رمزگذاریشده روی موبایلش دریافت میکند. اوضاع وقتی بدتر میشود که وقتی شارلوت به آپارتمانش بازمیگردد با همسرِ سابق و پسر کوچکش روبهرو میشود؛ پسربچهای که مدتها پیش از کُشته شدنِ شارلوت و جایگزین شدنش با یک رُبات از کمبودِ محبت مادر رنج میبرده. به محض اینکه جایگزینِ شارلوت با پسرِ شارلوتِ اورجینال دیدار میکند، دو تکه اطلاعاتِ کلیدی افشا میشود؛ اول اینکه در سالِ ۲۰۵۳، تمام فیلهای دنیا منقرض شدهاند و دوم اینکه نیتن متوجه میشود که شارلوت مادرِ واقعیاش نیست. جایگزینِ شارلوت به تدریج توسط دو دنیای متفاوت، توسط دو هویتِ جداگانه به دو سمتِ متضاد کشیده میشود. «وستورلد» همیشه زمانی در بهترین حالتش قرار دارد که روی درگیریهای روانی ناشی از شرایطِ منحصربهفردِ کاراکترهایش تمرکز میکند؛ از فصل اول که ساختارِ رواییاش با فلشبکهای مخفیانهاش بهگونهای طراحی شده بود تا سازوکارِ ذهنِ میزبانان را درک کنیم تا لحظهای که ساختمانِ هویتِ دروغینِ برنارد در لحظهای که به دستورِ دکتر فورد، تریسا را به قتل میرساند فرو میپاشد؛ از لحظهای که میو تمام تصمیماتی که میخواهد بگیرد را چند صدم ثانیه جلوتر روی تبلتِ کنترلکنندهی پارک میبیند و با عدم آزادی ارادهاش روبهرو میشود تا فروپاشی روانی جیمز دِلوس به محض اینکه از ماهیتِ واقعیاش بهعنوانِ ذهنِ انسانی درون یک بدنِ مکانیکی اطلاع پیدا میکرد. حالا در قالبِ جایگزینِ شارلوت با نمونهی مواجهایم که فکر نکنم سریال تاکنون به موقعیتِ مشابهی او پرداخته باشد. برخلافِ عادتِ همیشگی سریال که افشای هویتِ ماشینی واقعی کاراکترها را برای یک توئیستِ شوکهکننده کنار میگذارد، اپیزودِ این هفته با هوشمندی، چنین موقعیتِ جذابی برای روانکاوی را به یک توئیستِ تکراری تنزل نمیدهد.
مشکلِ جایگزینِ شارلوت فقط این نیست که او ذهنی محبوس درونِ کالبدِ یک نفرِ دیگر است؛ مشکل او این است که بهعنوان یک مامورِ دوجانبه وظیفهی نقشآفرینی بهجای هرکسی را ندارد؛ او مشغولِ نقشآفرینی بهجای کسی است که بهدنبالِ سوءاستفاده از رُباتها و نابودی گونهی آنها بود. ازهمگسیختگی هویتی جایگزینِ شارلوت به جاهای تیره و تاریکی کشیده میشود. هرچه جایگزینِ شارلوت بیشتر و بیشتر در زندگی شخصی و کاری قبلی شارلوتِ اورجینال ادغام میشود، درد و رنجی که میکشد به اشکالِ غیرمنتظرهای آشکار میشوند. او از شدتِ احساسِ ناراحتیاش در این بدن شروع به خودآزاری و بُریدنِ بدنِ خودش میکند؛ از یک طرف انگار شارلوتِ واقعی دارد چنگالهایش را در این کالبد فرو میکند تا غریبهای که پشت فرمانِ بدنش نشسته است را بیرون بکشد و از طرفِ دیگر انگار خودِ جایگزینِ شارلوت دوست دارد پوست و گوشتش را از هم پاره کرده و خودش را از زندانِ این کالبدِ غریبه آزاد کند. جایگزینِ شارلوت همواره احساس میکند که تحتنظر است. چیزی که به زیبایی هرچه تمامتر در قالب این نما که او را در مرکزِ یک چشمِ غولآسا قرار داده است به تصویر کشیده میشود؛ همچنین بازتابِ این چشم در آب نشاندهندهی دو طرفِ جداافتادهی شارلوت در تلاش برای رساندن خودشان از اعماق به سطح آب است؛ چیزی که تداعیکنندهی صحنهی مشابهای از تیتراژِ فصل سوم که بدنی را در حال شنا کردن به سمتِ بازتابِ خودش در سطحِ آب نشان میدهد است. همچنین نمایی که صورتِ جایگزینِ شارلوت را در حالِ خارج شدن از استخرِ مایعِ سفیدرنگِ پرینتر نشان میدهد خیلی شبیه به نمای شکافته شدن سطحِ آب توسط صورتِ بدنهای حاضر در تیتراژ است. هرکسی که درونِ بدنِ شارلوت قرار دارد، در حالی شارلوتِ اورجینال را با جنبهی بیرحمانهاش میشناسد که تماشای ویدیوی وحشتزدگی او در آخرینِ لحظاتِ مرگش و اعلام پشیمانیاش از بیتوجهای به پسرش، تصویرِ هیولاواری را که در ذهنش دربارهی شارلوتِ اورجینال ساخته بود خاکستری و ملایمتر میکند.
این موضوع به هیاهوی کرکنندهای درونِ جمجمهی شارلوت منجر میشود؛ تا جایی که دِلورس مجبور به رزرو کردنِ یک اتاق در هُتل برای خلوت کردن با شارلوت و اطمینانخاطر دادن به او و آرام کردنش میشود؛ رابطهی دِلورس و شارلوت در این سکانس در فضای خاکستری عجیبی بینِ محبت و دلسوزی صمیمانه و سوءاستفادهی فریبکارانه قرار میگیرد. واقعیت این است که دِلورس بارها نشان داده است که در بندِ احساساتش نیست و بهطرز ماکیاولیواری حاضر است برای موفقیتِ انقلابش، خط قرمزهای اخلاقی متعددی را پشت سر بگذارد؛ چه وقتی که در اپیزودِ سومِ فصل دوم به سربازانِ ارتش موئتلفه که از گونهی خودش بودند خیانت میکند و آنها را برای پیروزی علیه مزدورانِ پارک قربانی میکند و چه وقتی که با دستکاری تنظیماتِ شخصیتِ مهربان و اخلاقمدارِ تدی که با روشهای خشونتآمیزِ دِلورس مخالفت میکرد، او را به آدمِ بدجنسی که ماشهی تفنگش را بدون تعلل به سمتِ هرکسی که او دستور میدهد میکشد تبدیل میکند. بنابراین سؤال این است که ابرازِ نگرانی دِلورس نسبت به جایگزینِ شارلوت چقدر واقعی و چقدر فریبکارانه است؛ چقدر از عشقِ واقعی سرچشمه میگیرد و چقدر تلاشی برای وابسته نگه داشتنِ شارلوت از روی فریبکاری است. هرچه هست، گفتوگو با دِلورس فعلا به شارلوت کمک میکند تا آرام بگیرد؛ ارتباطِ فیزیکی آنها در این اپیزود بیش از اینکه عاشقانه باشد، از نیازِ شارلوتِ جدید به نقطهی ثقلی برای پیدا کردنِ خودش نشات میگیرد؛ ارتباطِ فیزیکیاش با دِلورس حکم یک فانوسِ دریایی را دارد که ذهنِ سرگردانش را به سمتِ خشکی فرا میخواند؛ وسیلهای است تا شارلوت به خود یادآوری کند که واقعی است. بالاخره در آغوش کشیده شدنِ شارلوت توسط دِلورس چیزی نیست که ما قبلا نمونهاش را ندیده باشیم. اگر یادتان باشد، دِلورس پس از خودکشی تدی، روی زمین کنار جنازهاش دراز میکشد و او را از پشت در آغوش میکشد؛ اما در آغوش کشیده شدنِ شارلوت توسط دِلورس از پشت بیش از اینکه حرکتی رُومانتیک باشد، حرکتی مادرانه است؛ ما نهتنها در این اپیزود شارلوت را درحالیکه پسرش نیتن را در آغوش میکشد میبینیم، بلکه قبلا نمایی از میو درحالیکه دخترش را در مرکزِ هزارتو بهشکلِ مشابهای بغل کرده است دیده بودیم.
مخصوصا باتوجهبه اینکه مادرانگی یکی از موتیفهای تکرارشوندهی اپیزودِ این هفته است؛ نهتنها دستیارِ شارلوت حامله است، بلکه درست همانطور که شارلوت فراموش میکند پسرش را از مدرسه بردارد، کیلب هم با ضایعههای روانی ناشی از فراموش شدن توسط مادرش در کودکی دستوپنجه نرم میکند. جالب است بدانید که «وستورلد» ایدهی نفوذِ رُباتها به شرکتِ دِلوس با کلونسازی از کارمندانش را از فیلم «فیوچرورلد» گرفته است. «فیوچرورلد» دنبالهی فیلمِ «وستورلد» بود. غافلگیری بزرگِ «فیوچرورلد» این بود که شرکت با کُشتنِ مردم و جایگزین کردنِ آنها با نسخهی رُباتیکشان سعی میکند تا گسترهی کنترلش بر شرکت را افزایش بدهد. اما تفاوتش این است که سریال این ایدهی خام را برداشته است و به آن شاخ و برگ داده است. همانطور که سریال ایدهی خودآگاهی میزبانانِ پارک را از فیلمِ منبعِ اقتباسش برداشت و با پرداختِ زجر و عذابهایشان در پارک، آنها را از یک سری قاتلهای بیهویت، به شخصیتهای چندبُعدی تبدیل کرد، حالا دارد در قالب شارلوت هیل، کار مشابهای را با «فیوچرورلد» انجام میدهد و کاری کرده تا بتوانیم با جایگزینهای رُباتیکِ شرکت همذاتپنداری کنیم. اگرچه دیدارِ شارلوت با دِلورس، مجددا او را برای بازگشت به سر کارش به حالتِ باثباتتری بازمیگرداند، اما هرکسی که در کالبدِ شارلوت قرار دارد، کماکان به سقوط کردن و از دست دادنِ هویتِ واقعیاش ادامه میدهد. در پایانِ این اپیزود متوجه میشویم که نسخهی اورجینالِ شارلوت مدتها پیش از اینکه به مامورِ دوجانبهی دِلورس تبدیل شود، نقشِ مامور دوجانبهی سِراک را برعهده داشته است؛ خودِ او همان جاسوسی است که جایگزینِ شارلوت دستور جستوجو برای کشفِ هویتش را صادر کرده بود. اما شارلوت یک پسر هم دارد و به نظر میرسد که در تلاش برای رسیدن به ثباتِ هویتی، ارتباط احساسی قویتری با بخشهایی از زندگی شارلوتِ اورجینال برقرار میکند؛ او نهتنها پیامِ ویدیویی شارلوتِ اورجینال به پسرش را بارها و بارها درحالیکه اشک میریزد تماشا میکند، بلکه وقتی متوجه میشود که مردِ غریبهای اهدافِ سواستفادهگرانهای برای نیتن در سر دارد، جایگزینِ شارلوت درست مثل یک مادرِ دلسوزِ واقعی، مرد را به خاطر تهدید شدن «پسرش» به قتل میرساند.
این موضوع داستان را در موقعیتِ غیرقابلپیشبینی جذابی قرار میدهد؛ از یک طرف شارلوت در حالی دارد در زندگی شارلوتِ اورجینال غرق میشود و از طرف دیگر او دارد با دِلورس برای نابود کردنِ همهچیز همکاری میکند. این موضوع بهمعنی قدرتِ انتخاب و یک هدفِ مشخص است که سریال معمولا آنها را کم داشته است؛ نتیجه ایدهی شگفتانگیزی است که باعث شد شارلوت در همین یک اپیزود آنقدر برایم مهم شود که هرگز اینقدر به نسخهی اورجینالش اهمیت نمیدادم. نمیدانم سرنوشتِ شارلوت چه خواهد بود، اما بعد از این اپیزود برای سر در آوردن از آن سر از پا نمیشناسم. به خاطر همین است که بیپاسخ ماندنِ معمای هویتِ واقعی جایگزینِ شارلوت به یکی از تصمیماتِ درستِ نویسندگان و نقاطِ قوت این اپیزود تبدیل میشود. سریال از عدم اطلاعمان از هویتِ واقعی شارلوت بهعنوانِ ابزاری برای هرچه بهتر درک کردنِ فضای ذهنی او استفاده میکند. همانطور که وقتی ما به درونِ چشمانِ شارلوت خیره میشویم، با یک فضای خالی در آنسوی چشمانش مواجه میشویم؛ همانطور که هر وقت که او جلوی دوربین حاضر میشد، ذهنمان با ابهامِ ناشی از اینکه او واقعا چه کسی است دستوپنجه نرم میکند، خب، جایگزینِ شارلوت هم شرایطِ یکسانی دارد؛ ذهنِ او هم با اینکه واقعا چه کسی است گلاویز است. یادم میآید که ایوان ریچل وود «وستورلد» را به خاطر ماهیتِ رُباتیکِ کاراکترهایشان بهعنوانِ «اُلمپیک بازیگری» توصیف کرده بود و حالا تسا تامپسون با پیوستنِ کاراکترش به جمعِ میزبانان به این اُلمپیک اضافه میشود. تامپسون در ترسیمِ دوگانگی شخصیتش در این اپیزود نقشِ پُررنگی دارد؛ او فقط با استفاده از نگاهش، در طولِ یک سکانس بهطرز نامحسوسی بینِ هویتِ مضطرب و آشفتهی خودش و ظاهرِ بااعتمادبهنفس و آهنینِ شارلوت هیلِ اورجینال رفت و آمد میکند؛ یک لحظه به مخاطب اجازه میدهد آنسوی کالبدِ جعلی و مصنوعی و شکنندهاش را ببیند و یک لحظه بعد در یک چشم به هم زدن طوری بهطرز متقاعدکنندهای به نقشآفرینی طبیعیاش بازمیگردد که هیچکس هویتش را زیرسوال نخواهد برد.
گرچه صحنههای تسا تامپسون (چه صحنههای تکیاش و چه صحنههای دوتاییاش با ایوان وود) برای اینکه ایمانمان به «وستورلد» را بازگرداند کافی است، اما در ستایش از این اپیزود همین و بس که خط داستانی شارلوت، تمامِ جذابیتهای این اپیزود را شامل نمیشود. دومین خط داستانی این اپیزود در مقایسه با اولی مرسومتر است و به ساختنِ رابطهی بینِ کیلب و دِلورس که حکم رابطهی کلیدی و بنیادینِ این فصل را دارد اختصاص دارد؛ رابطهای که به روشِ کم و بیش قابلپیشبینیای صورت میگیرد؛ اما قابلپیشبینی الزاما بهمعنی نقطهی ضعف نیست و قابلپیشبینی جلوی جوش خوردنِ این دو کاراکتر به قویترین حالتِ ممکن را نمیگیرد. گرچه از صد کیلومتر دورتر مشخص است که دِلورس درنهایت از کیلب درخواست خواهد کرد که به انقلابش بپیوندد و اگرچه مشخص است که چرا کیلب با ایدهی پیوستن به انقلابِ رُباتها موافق خواهد بود، شاید تصویرِ کلی مشخص باشد، اما در آن واحد، مسیرِ منتهی به پیوستنِ آنها به یکدیگر از جزییاتِ ارزشمندی بهره میبرد که مقصد اجتنابناپذیرش را به اتفاقِ مهمی برای بیننده تبدیل میکند. اطمینانمان از اینکه کیلب درخواستِ دِلورس را قبول خواهد کرد چیزی از هیجانزدگیمان در هنگامِ وقوعش نمیکاهد. خط داستانی کیلب با درگیری آنها در آمبولانس با پلیسهای فاسد، پُرزد و خورد آغاز میشود و به تدریج با حفر کردنِ راهش به هستهی درونی کاراکترهایش به پایان میرسد. مهمترین دستاوردِ خط داستانی کیلب این است که یکی دیگر از مشکلاتِ دو اپیزودِ قبل را برطرف میکند؛ بهطوری که میتوان گفت این اپیزود بهترین نقدی است که میتوان برای اپیزودِ هفتهی گذشته نوشت. همانطور که خط داستانی شارلوت، مشکلِ توئیستزدگی سریال را برطرف میکند، خط داستانی کیلب هم دست روی یکی دیگر از مشکلاتِ پُرتکرارش میگذارد: زمانهایی که سریال به یک ماشینِ اکسپوزیشنگویی بیظرافتِ خستهکننده تبدیل میشود.
در صحنههای دوتایی کیلب و دِلورس اطلاعاتِ زیادی رد و بدل میشوند. بعضی از آنها جزیی از داستانگویی بصری سریال هستند؛ مثل وقتی که میفهمیم پزشکانِ آینده برای انجامِ کارشان کاملا به تکنولوژی وابسته هستند یا صحنهای که از سازوکارِ ایمپلتِ کیلب که در سقفِ دهانِ ساکنانِ این دنیا قرار دارد و کاربر را قادر میسازد تا بلافاصله چیزهایی مثل مقدار ترشح آدرنالین یا هومونهایش را کنترل کند اطلاع پیدا میکنیم؛ اما یک سری از اطلاعات در قالبِ دیالوگهای رد و بدل شده بینِ کیلب و دِلورس منتقل میشوند؛ «وستورلد» همیشه در این بخش متزلزل بوده است. همیشه این احتمال وجود دارد که سریال شروع به بلغور کردنِ خشک و خالی ویکیپدیاگونهی اطلاعات کند. اما چیزی که برای این اپیزود مشکلدار نمیشود این است که این اطلاعات برای هرچه طبیعیتر به نظر رسیدن و راحتتر هضمشدن در شخصیت غلطانده شدهاند. اطلاعاتی که دِلورس دربارهی کیلب و دنیای او به او میدهد همه معنای دردناکی برای این شخصیت دارند؛ همه نه فقط دربارهی خود آن اطلاعات، بلکه دربارهی واکنشی که از شنوندهشان میگیرند هستند. اگر اپیزودِ افتتاحیه دربارهی تاکید روی تمام تشابهاتِ زندگی کیلب و زندگی دِلورس در دوران ناخودآگاهیاش بود، اپیزودِ این هفته دربارهی تاکید روی تمام تشابهاتِ آنها در زمینهی چگونگی خودآگاهیشان و کشفِ سرچشمهی انسانیتشان است. دِلورس برای کیلب تعریف میکند که تمام اطلاعاتِ او و همهی ساکنان این دنیا توسط سِراک به سیستمِ رحبعام خورانده شده است؛ منظور از اطلاعات فقط اطلاعاتی که سیستم میتواند از سرچهای اینترنتی و شبکههای اجتماعیاش جمعآوری کند نیست؛ سیستم به شخصیترین و دورافتادهترین خاطراتِ آدمها دسترسی دارد؛ سیستم میداند که یک روز مادرِ بیمارِ کیلب، او را در کودکی در رستوران ترک میکند و حتی میداند که کیلب در آن لحظه چه چیزی به پیشخدمتِ رستوران گفته است. رحبعام با استفاده از این اطلاعات، یک دنیای جدید خلق کرده است که همهی ساکنانش یک جایگاه از پیشتعیینشده و مشخص دارند و هیچکس بدون اجازهی سیستم قادر به فرار از آن نیست؛ اگر یادتان باشد چیزی که در فصل اول خودآگاهی میزبانان را آغاز کرد، آپدیتِ ویژهای توسط دکتر فورد بود؛ آپدیتی که به میزبانان اجازه میداد تا برای رفتاری واقعگرایانهتر، خاطراتِ گذشتهشان را به یاد بیاورند و خاطراتِ گذشتهی میزبانان نیز همه سرشار از درد و عذاب است. در پایانِ فصل اول متوجه میشویم برخلاف چیزی که فکر میکردیم چرخهی داستانی وحشیانهی دِلورس که شامل تجاوز به او و کشتار خانواده و معشوقهاش تدی میشده، وسیلهای از سوی فورد برای عذاب دادن دِلورس به خاطر کشتن آرنولد یا رابطهاش با ویلیام و فرارش با او نبوده، بلکه وسیلهای برای بیدار کردن دِلورس و شناساندن مهمترین دشمن آنها به او بوده است.
همانطور که فورد به برنارد میگوید، یکی از کلیدهای اصلی رسیدن رُباتها به هوشیاری، درد و رنج است. برنارد از غم از دست دادن پسرش و کشتنِ ترسا رنج میبرد، میو کابوس مرگ دخترش را میدید و کلمنتاین هم به امید پول درآوردن و نجات خانوادهاش از بدبختی کار میکرد. هرچه درد و رنج میزبانان بیشتر باشد، احتمال زنده شدن آنها هم بیشتر است. دِلورس بهعنوان کسی که برای ۳۰ سال مورد بدترین آسیبهای روانی و فیزیکی از سوی مهمانان قرار گرفته بود، بهترین فرد برای رسیدن به هوشیاری کامل و رهبری رُباتها بوده است. کیلب خاطرهی معرفِ شخصیتیاش را به یاد میآورد، اما نمیداند که سیستم چگونه از این خاطره برای محبوس نگه داشتنِ او استفاده میکند. این خاطره با اینکه برخلافِ خاطراتِ جعلی که فورد برای رُباتهایش تعیین میکرد واقعی است، اما در واقع هیچ فرقی با یک خاطرهی جعلی ندارد؛ خاطرهی معرفِ کیلب در عین واقعیبودن، مصنوعی است؛ این خاطره فقط به وسیلهای برای القای احساسِ زندهبودن به کیلب تنزل پیدا کرده است؛ این خاطره بهجای اینکه قلب تپندهای برای پمپاژ کردنِ زندگی در ماهیچههای او باشد، به انگیزهای نیمبند که او را فقط مثل یک ماشین در مسیرش به جلو هُل میدهد سقوط کرده است. به خاطر همین است که تلاشِ کیلب برای یافتنِ شغلِ بهتر به در بسته میخورد؛ تنها شغلِ قابلقبولی که سیستم برای او تعریف کرده است به کارگر ساختمانی بهعلاوهی خلافکاری در کنارش خلاصه شده است. همانطور که برنارد هرگز قرار نبود مجددا پسرش را ببیند، وضعیتِ کیلب هم هرگز قرار نیست از لحاظ شغلی یا طبقهی اجتماعی بهبود پیدا کند. اما کیلب درست مثل میزبانان که یک خاطرهی دردناکِ معرف دارند، یک مقصدِ از پیشتعیینشده هم دارد. و درواقع این چیزی است که او را حتی قویتر از یادآوری خاطرهی معرفش، هوشیار میکند. چرخهی تکرارشوندهی دِلورس بهشکلی نوشته شده بود که تقریبا هرشب خانوادهاش توسط یاغیان یا مهمانانِ پارک به قتل میرسیدند و خودش هم پیش از کشته شدن، مورد تعرض قرار میگرفت. کیلب هم از این قاعده جدا نیست. دِلورس برای او فاش میکند که طبقِ پیشبینی رحبعام، او حدود ۱۰ تا ۱۲ سالِ آینده دست به خودکشی خواهد زد. بالادستیها از سرنوشتِ کیلب خبر دارند و نمیخواهند کسی را که برای مدتِ زیادی زنده نخواهد بود استخدام کنند. همانطور که دِلورس میگوید، آنها روی کسی که قرار است خودش را بکشد سرمایهگذاری نمیکنند، اما نکتهی کنایهآمیزش این است که عدم سرمایهگذاری روی او، دقیقا همان چیزی است که خودکشیاش را حتمی میکند.
اپیزودِ این هفته «غیبتِ دشت» نام دارد؛ نامی که از شعری به اسم «حفظ کردن کل» از مارک استرند برداشته شده است؛ شاعر میگوید: «در یک دشت، من غیبتِ دشت هستم. همیشه اینطور بوده است. هرجا که هستم، من چیزی که گم شده هستم». شاعر احساس میکند که از محیطِ اطرافش جدا است؛ انگار حضورش یک جور اختلال در طبیعت است. قضیه این نیست که شاعر باید جستوجو کند و جایی را که به آن تعلق دارد پیدا کند؛ قضیه این است که خودش برای خودش گم شده است و به هر مکانی هم سفر کند احساس کاملبودن نخواهد کرد. این شعر به خوبی توصیفکنندهی پریشانحالی کیلب و شارلوت است؛ کیلب تمام تلاشش را کرده تا با جامعه وفق پیدا کند، اما همیشه احساسِ یک بیگانه را دارد. او بهعنوانِ کسی که تنها روابطش به مادری که او را نمیشناسد، رُباتِ همکارش و شریکِ جرمهایش که ارتباط صمیمانهای با آنها ندارد خلاصه شده است، بهعنوان کسی که برخلافِ دیگران ایمپلنتش را از کار انداخته است و مثل دیگر کهنهسربازان از برنامهای که او را قادر به صحبت کردن با دوستِ مُردهاش فرانسیس میکند استفاده نمیکند، بهعنوان کسی که تمایلش به داشتنِ یک زندگی واقعیتر در تضاد با الگوریتمِ رحبعام قرار میگیرد، در دنیایی زندگی میکند که امتناع از تن دادن به ماهیتِ ماشینی و مصنوعیاش، بهمعنی له و لورده شدن زیر سنگینی احساسِ انزوا و عدمِ تعلق است. این شعر حتی بیشتر از کیلب، توصیفکنندهی وضعیتِ روانی جایگزینِ شارلوت است؛ کسی که به خوبی میداند بهعنوانِ یک موجودِ بیهویت به محیطِ اطرافش تعلق ندارد؛ پاهایش را روی زمین احساس نمیکند. گویی در جاذبهی صفر معلق است؛ وجودِ چیزی به اسم جایگزینِ شارلوت بهمعنی غیبتِ شارلوتِ واقعی است. همانطور که نولان گفته، تمِ داستانی اپیزودِ این هفته دربارهی این است که «تو چه کسی هستی؟» و «چه چیزهایی معرفِ تو هستند؟». جایگزینِ شارلوت در طولِ این اپیزود مشغول کنار هم چیدنِ تکههای جداافتادهی هویتهای دستدوم و کارکردهاش برای ساختنِ هویتِ کامل خودش است. همانطور که گفتم، اپیزودِ این هفته با فلشبکی به پیام ویدیویی شارلوتِ واقعی برای پسرش نیتن آغاز میشود که خودش را در آن معرفی میکند.
طبقِ معمول همیشه نمیتوان بهراحتی از کنار اسمِ کاراکترها عبور کرد؛ اسمِ کاراکترها در «وستورلد» همیشه معناهای سمبلیک دارند. شارولت هیل بهطور سردستی بهمعنی «آزاد و سلامت» است. اما نکته این است که در این اپیزود از میاننامِ شارلوت اطلاع پیدا میکنیم: شارلوت الیزابت هیل؛ اسمی که یک انتخابِ تصادفی نیست. الیزابت تقریبا «خدا سوگند من است» معنی میدهد؛ اسمی که احتمالا اینجا به این معنی است که او برای خدمت به دِلورس، خدای جدید سوگند خورده است. همچنین ما متوجه میشویم که پسرِ شارلوت، نیتن هِیل نام دارد که «او سلامتی داده است» معنی میدهد؛ نیتن کسی است که به زندگی جایگزینِ شارلوت معنی میدهد، او حکم نور آفتابِ زندگی شارلوت را دارد، عشقِ جایگزینِ شارلوت به نیتن چیزی است که او را از خودتخریبی نجات داده و ذهنِ پریشانش را باثبات و سلامت میکند. این در حالی است که نیتن نامِ پیامبری در انجیلِ عبری است که به خاطر افشا کردن و شرمنده کردنِ پادشاه داوود به خاطرِ رابطهی خارجِ از ازدواجش شناخته میشود. دقیقا به همان شکلی که پسرِ شارلوت متوجهی هویتِ جعلی جایگزینِ شارلوت میشود. نیتن هیل همچنین اسم یک سرباز و جاسوسِ ارتشِ قارهای در جریانِ جنگ انقلاب آمریکا بوده است؛ نیتن هیل به گفتنِ این جمله معروف است: «از این حسرت میخورم که فقط یک جان برای فدا کردن برای کشورم دارم». نکتهی جالبِ ماجرا نه خود نیتن هیل، بلکه نشانِ خانوادگیاش است. نشانِ خانوادگی نیتن هیل، سه پیکان روی یک پسزمینهی قرمز است. اگر گفتید این پیکانها را در کجای این اپیزود از «وستورلد» دیدهایم؟ بله، بالشتِ نیتن. در صحنهای که شارلوت مشغول خواباندنِ پسرش است، طرحِ بالشتِ زیر سرش از پیکان تشکیل شده است. همچنین در تیتراژِ آغازین این فصل، قاصدکهایی که به شیارهای روی سطحِ سیستمِ رحبعام تغییرشکل میدهند، شبیه پیکان هستند. پخش شدنِ تخمِ قاصدکها و تصاحب کردنِ رحبعام در تیتراژِ سریال، استعارهای از تلاشِ دلورس برای پخش کردنِ تخمِ گونهی خودش است. حالا اینکه این قاصدکها شکلِ پیکانِ نشانِ خانوادگی نیتن هیل که به خاطر روحیهی انقلابیاش شناخته میشود را به خود میگیرند ارتباط سمبلیکی با کمپینِ انقلابی دلورس برقرار میکند. همچنین اسم مادرِ نیتن هیلِ واقعی نیز الیزابت بوده است. نیتن برای دیدنِ فیلها ابراز علاقه میکند، اما شارلوت میگوید که آنها منقرض شدهاند. این موضوع نشان میدهد نهتنها نیتن به حیوانات عشق میورزد (نوازش کردن سگِ مرد غریبه در پارک)، بلکه قادر به متمایز کردنِ موجوداتِ واقعی از غیرواقعی است و به خاطر همین است که مچِ جایگزینِ شارلوت را میگیرد.
همچنین اگر یادتان باشد اِمیلی، دخترِ مرد سیاهپوش هم عاشقِ فیل بود و به خاطر همین بود که چه در کودکی و چه در بزرگسالی، پارکِ محبوبش در بینِ پارکهای دِلوس، راجورلد که به هندوستانِ تحتِ استعمارِ بریتانیا اختصاص داشت بود. فیلها معمولا سمبلِ حافظه هستند و به اینکه هرگز چیزی را فراموش نمیکنند شناخته میشوند؛ عنصری که یکی از موتیفهای تکرارشوندهی اپیزودِ این هفته (و کلِ سریال) است. حافظهی میزبانان پاک میشود؛ این چیزی است که جلوی آنها را از یاد گرفتن و رشد کردن میگیرد. به خاطر همین است که حافظه قویترین سلاحی است که دکتر فورد برای قرار دادنِ میزبانان در مسیرِ هوشیاری در اختیارِ آنها قرار میدهد؛ حافظه و خاطرات وسیلهای برای ساختن و شناختنِ خودمان هستند و نقشِ پُررنگی در پاسخ دادن به سوالاتِ کلیدی این اپیزود ایفا میکنند: «من چه کسی هستم؟». مثلا مادرِ کیلب، پسرش را نمیشناسد. چون او درست مثل میزبانانِ وستورلد، قادر نیست خاطراتشان را به ذهن بسپارد. درست مثل میزبانان که دیدارهای قبلیشان با مهمانان را فراموش میکردند، مادر کیلب هم پسرش را با وجودِ تمام دیدنهایش از او در بیمارستان نمیشناسد. در فلشبکی که جایگزینِ شارلوت برای اولینبار آنلاین میشود، او از دیدنِ مغزِ مصنوعی برنارد در بینِ دیگر مغزهایی که دلورس از وستورلد به خارج قاچاق کرده بود تعجب میکند. دلورس جواب میدهد: «همونطور که گفتم، همهمون نقشی برای بازی کردن داریم». دِلورس در داستانِ خودش یک نقش برای برنارد نوشته است. او اعتقاد دارد که تلاشِ برنارد برای متوقف کردن او درنهایت در موفقیتِ انقلابِ او تأثیرگذار خواهد بود. دیگر نکتهی این صحنه رنگِ مغزِ برنارد است؛ برخلافِ دیگر مغزها که همه خاکستری تیره هستند، رنگِ مغز برنارد ترکیبی از خاکستری میزبانان و قرمزِ انسانها است؛ این نکته نشان میدهد که برنارد یک موجود هیبریدی است که از مخلوط کردنِ مغزِ برنارد و آرنولد ساخته شده است؛ به خاطر همین است که در اپیزودِ هفتهی گذشته، برنارد را در حال به یاد آوردنِ خاطراتِ آرنولد (بیدار کردنِ دلورس با بدنِ برهنهی مکانیکیاش) میبینیم.
واقعیت این است که دکتر فورد با برنارد معمای چگونگی نامیرا ساختنِ انسانها را کشف کرده است. همانطور که فصل دوم بهطور مفصل به آن پرداخت، رازِ نامیرا کردن انسانها گذاشتنِ ذهنِ انسان درونِ یک بدنِ مکانیکی نیست. چون ذهنِ انسان درست مثل نمونهی جیمز دلوس به محض اینکه از بدنِ مصنوعیاش آگاه میشود، دچار فروپاشی روانی میشود. در عوض راز نامیرا کردن انسانها ساختنِ رُباتی که با جنسِ اصلی مو نمیزند است. ما قبلا دو هویتِ متفاوت برنارد را در حال گفتوگو با یکدیگر دیده بودیم؛ در اپیزودِ افتتاحیهی این فصل، برنارد پس از بازگشت به خانه از سر کار، سیستمش را در جستجوی نشانهای از دستکاری خارجی بررسی میکند؛ طی این صحنه بخشِ انسانی برنارد از بخشِ رُباتیکش سؤال میپرسد و بخشِ رُباتیکش هم جواب میدهد. همچنین شارلوت در این اپیزود از یک رُبات جنگی غولآسا دیدن میکند که عمیقا یادآورِ طراحی رُباتِ امنیتی مشابهای از فیلمِ «روبوکاپ» است؛ شارلوت در واکنش به آن میگوید: «البته که میتونیم یه کاربردی براشون پیدا کنیم». بنابراین سریال بهمان قول میدهد این رُباتِ غولآسا را در آیندهی نه چندان دوری در حال استفاده از مسلسلهایش در جریانِ سکانس اکشنی-چیزی خواهیم دید. اما شاید کنجکاویبرانگیزترین معمای فعلی سریال این است که ذهنِ چه کسی درونِ بدنِ شارلوت قرار دارد؟ طبیعتا اولین گزینههایی که به ذهنمان خطور میکنند افرادی مثل تدی، کلمنتاین یا پیتر اَبرناتی (پدر دلورس) هستند. اما طرفداران اعتقاد دارند که احتمالا پاسخ کمی پیچیدهتر و غافلگیرکنندهتر خواهد بود. تئوری محبوبِ طرفداران این است که دِلورس یک مغزِ خالی برداشته است و با پرینت کردنِ نسخهای از خودش روی آن، فرزندِ خودش را ساخته است و بهنوعی به دنیا آورده است. در طول این اپیزود، جایگزینِ شارلوت تشابهاتِ نامحسوسی با دِلورس دارد. شارلوت در آغاز به محض اینکه بیدار میشود نگران و آشفته است و تند نفسنفس میزند؛ رفتاری که یادآورِ دِلورس در زمانیکه هنوزِ دخترِ مزرعهدار بود است.
همچنین او در پایانِ اپیزود درحالیکه لباسهای سفیدش در آغاز اپیزود را به لباسِ یکدست مشکی تغییر داده است (رنگِ دلورس در این فصل)، با حالتی بیرحمانه و بااعتمادبهنفس، مرد غریبهای که قصد تعرض به پسرش را داشت به قتل میرساند؛ حرکتی که یادآورِ نحوهی به قتل رسیدنِ مهمانانِ پارک توسط دِلورس است. همچنین قابلذکر است که ترکیب دو شخصیتِ جداگانه برای خلق یک شخصیتِ جدید در تاریخِ سریال بیسابقه نیست. اگر یادتان باشد، در فصل اول شخصیتِ مرموزی به اسم وایِت وجود داشت. وایت نقشِ یک آنتاگونیستِ شرور و بیرحم را داشت. بعدا متوجه میشویم که وایت همان دلورس بوده است. ماجرا این قرار بود که آرنولد شخصیتِ وایت و شخصیتِ دِلورس را با هم ترکیب کرده بود. هدفِ آرنولد قتلعامِ میزبانانِ پارک توسط دلورس برای جلوگیری از افتتاح شدن پارک بود. از همین رو، دلورس درکنار تمام خصوصیاتِ زنانهاش، از مهارتهای مبارزهای و کار با تفنگِ وایت نیز بهره میبرد. پس، این احتمال وجود دارد که دلورس در قالبِ جایگزینِ شارلوت، حرکتِ یکسانی انجام داده باشد. همچنین به محض اینکه شارلوت بیدار میشود، مغزِ برنارد را تشخیص میدهد. این نکته به این معنی است که هرکسی که درونِ بدنِ شارلوت قرار دارد، حتما مغزِ برنارد را قبلا دیده است. از آنجایی که دلورس تنها کسی است که مغزِ برنارد را دیده است، پس احتمالِ اینکه جایگزینِ شارلوت نسخهای از خودِ دلورس باشد افزایش پیدا میکند. مردِ غریبهای که شارلوت در پارک خفه میکند، توماس نام دارد؛ توماس نام یکی از حواریونِ مسیح است که به «توماسِ شکاک» مشهور است. چرا که تماس خبرِ رستاخیزِ مسیح را تا وقتی که خودش با چشمانِ خودش زخمهای به صلیب کشیده شدنِ عیسی را ندیده بود، باور نمیکند. در سریال، شارلوت با کُشتن توماس، شک و تردیدهای خودش دربارهی اینکه چه کسی است را از بین میبرد. حالا که حرف از معنای سمبلیکِ اسمِ کاراکترها شده است، باید گفت که اسم کاملِ کیلب در اپیزودِ این هفته معلوم میشود (کیلب نیکولاس) که بهمعنی «معتقد، مردم را فتح میکند» است؛ این عبارت مشخصا به این معنی است که اگر کیلب به انقلابِ دلورس اعتقاد و ایمان داشته باشد، آنها گونهی بشر را فتح خواهند کرد.
خط داستانی کیلب همچنین شاملِ تشابهاتِ سمبلیکِ متعددی با شارلوت و دِلورس است؛ نهتنها کیلب درست مثل شارلوت به دیدنِ عزیزترین شخصِ زندگیاش که روی تختخواب خوابیده است میرود، بلکه همانطور که پسرِ شارلوت میگوید که او مادر واقعیاش نیست، مادرِ کیلب هم میگوید که پسرش را نمیشناسد. درست همانطور که ذهنِ دِلورس در فصل اول در پروسهی خودشناسیاش، به لحظاتِ کلیدی گذشتهاش پرتاب میشد، کیلب هم لحظاتِ جسته و گریختهای از گذشتهی عذابآورش را به یاد میآورد. همچنین میلکشیکِ توتفرنگی که کیلب از کودکیاش به یاد میآورد (آن را از استرس روی خودش بالا میآورد) تداعیکنندهی مایعِ درونِ مغزِ میزبانان است. صحنهای که کیلب و دلورس روی اسکله بر فرازِ اقیانوس قدم میزنند از معنای سمبلیکِ قدرتمندی بهره میبرد؛ آب همیشه استعارهای از ضمیرِ ناخودآگاه بوده است و همچنین دریا جایی بود که زندگی از آن سرچشمه گرفته و تکامل پیدا کرده است. اما آب به همان اندازه که نمادِ حیات است، به همان اندازه هم به این دلیل که کیلب خودش را با انداختن به درونِ اقیانوس میکُشد، نمادِ مرگ هم است. بنابراین قدمزنی کیلب و دلورس روی اسکله حکم استعارهای بصری از قدمزنی آنها در ناخودآگاهِ کیلب را دارد؛ از ریشههای آغازینش تا سرانجامش. اسکله حکم مرزی را دارد که قلمروی خودآگاه را از ناخودآگاه جدا میکند. اگر یادتان باشد، در اپیزودِ فینالِ فصل اول، دکتر فورد یک نمایش برای مهمانان پارک ترتیب داده بود که در انتهای آن دلورس در آغوشِ تدی جان میداد و میمُرد. محلِ اجرای نمایش؟ ساحلِ دریا. اینجا لحظهای بود که پروسهی خودآگاهی دلورس کامل شد. مرگِ جعلی دلورس در ساحلِ دریا، در ساحلِ ناخودآگاهش، به تولدِ دوبارهی او بهعنوان یک موجودِ مستقل و با اراده منجر میشود. این موضوع دربارهی کیلب هم صدق میکند. وقتی دلورس به کیلب میگوید که در آینده در اینجا خودکشی خواهد کرد، هویتِ ماشینی و زندانی قدیمی کیلب میمیرد و در همان نقطه هویتِ شورشی و زندهی جدیدش متولد میشود؛ اینجا نقطهای است که کیلب پروسهی سفرش از ناخودآگاه به خودآگاه را کامل میکند. اتفاقی که در این لحظه برای کیلب میافتد بهصورت نمادین در تیتراژ فصل سوم به تصویر کشیده میشود. دو شخصِ یکسان به سمتِ بازتابِ خودشان در سطح آب به یکدیگر نزدیک میشوند و جایشان را با یکدیگر عوض میکنند؛ سطحِ بیرونی بدنِ یکی از آنها درحالیکه در اعماقِ تاریکِ آب فرو میرود، متلاشی میشود و ماهیتِ ماشینیاش را افشا میکند و دیگری که بخشِ زندهی این شخص است که به پرواز کردن و اوج گرفتن ادامه میدهد و جای هویتِ ماشینیاش را بهعنوانِ کنترلکنندهی این کالبد میگیرد.
اما اپیزودِ این هفته، اپیزودی بود که بالاخره طرفداران بعد از سه اپیزود، اولین سرنخهایشان را برای گمانهزنی دربارهی غافلگیری اصلی فصل سوم به دست آوردند. توئیستِ بزرگِ فصل اول این بود که داستان در تمام این مدت در دو خط زمانی متفاوت روایت میشد؛ توئیستِ فصل دوم این بود که در تمام طولِ فصل در حال دیدنِ دو دلورس بودیم که یکی از آنها در بدنِ شارلوت مخفی شده بود؛ حالا طرفداران فکر میکنند توئیستِ بزرگ فصل سوم این خواهد بود: در پایان معلوم خواهد شد که اتفاقاتِ این فصل در دو دنیای متفاوت روایت میشود و ما از سکانسی به سکانسی دیگر بهشکل نامحسوسی مشغولِ رفتوآمد بین دو دنیای جداگانه هستیم: دنیای واقعی و دنیای شبیهسازیشدهی درونِ سیستم رحبعام. در اپیزودِ این هفته، دِلورس اولین مدرکمان برای اثباتِ آن را بهمان میدهد؛ او در حال توضیح دادن سازوکارِ رحبعام به کیلب در رستوران است؛ کیلب میپرسد: «چطوری از تمام جزییات بدترین خاطرهی من خبر داری؟». دلورس جواب میدهد: «به خاطر اینسایت». کیلب: «چی؟ شرکته؟». دلورس: «شرکتش نه، سیستمی که شرکت براساسش ساخته شده، دستگاهی که رحبعام صداش میکنن. خالقان این دستگاه، اطلاعات خام همهی آدمها رو واردش کردن، خیلی قبل از اینکه قوانین حریم خصوصی تصویب بشن. تمامی خریدها، جستوجو برای شغل، ویزیت دکتر، انتخابهای رُمانتیک، تماسها، پیامها، تمامی جنبههای زندگیتون ثبت و آرشیوبندی شد تا یک دنیای آینهای از این دنیا بسازن، تا یه بدل از تو، از همه بسازن». این اولینباری نیست که با ایدهی دنیاهای شبیهسازیشده که با دنیای بیرون مو نمیزنند مواجه شدهایم. نهتنها در اپیزودِ هفتهی گذشته، میو در شبیهساز وارولد گرفتار شده بود، بلکه در فصل دوم متوجه شدیم که پارکِ وستورلد دارای یک نسخهی مجازی بکآپ به اسم «گهواره» است که تمام اطلاعاتِ میزبانان در آن ذخیره شده است و حتی دکتر فورد هم پس از مرگِ فیزیکیاش، در آنجا به زندگی ادامه میداد. اما دومین مدرکمان برای اثباتِ این تئوری را در همین اپیزود به دست میآوریم؛ چه مدرکی؟ پیام ویدیویی شارلوت برای پسرش.
اولینباری که این پیام را میبینیم، شارلوت میگوید: «من شارلوت الیزابت هیل هستم و این یک پیغام برای نیتن هستش. نیتن هیل، پسرم، خیلی دوستت دارم عزیزم. شبی که رفتم میخواستی برات آواز بخونم. باهم بخوابیم و برات آواز بخونم. برای همین الان برات میخونمش، باشه؟». اما بار دومی که در اواخر این اپیزود این ویدیو را بازبینی میکنیم، شارلوت میگوید: «من الیزابت شارلوت هستم و این یک پیغام برای نیتن هستش. نیتن هیل، پسرم من همیشه همراهت نبودم. خیلی چیزها رو میخوام بهت بگم. شاید این آخرینباری باشه که مامان باهات صحبت میکنه. خیلی دوستت دارم پسرم. خیلی بهت افتخار میکنم. معذرت میخوام. واقعا معذرت میخوام اگه باعث شدم حس کنی تو مهمترین بخشِ زندگی من نیستی. من میخواستم برای خودمون یه زندگی خوب درست کنم. من... حالا میفهمم که هیچکدوم از اون کارها مهم نبودن. شبی که رفتم، میخواستی کنارت بخوابم و برات آواز بخونم. آوازمون رو. ولی وقت نداشتم. برای همین الان برات میخونمش، باشه؟». در «وستورلد» هیچ جزییاتِ مشکوکی، تصادفی نیست و این موضوع دربارهی تغییرِ واضحی که در پیامِ ویدیویی شارلوت ایجاد شده نیز صدق میکند. طبقِ تئوری طرفداران، اولینباری که شارلوت را در حال گوش دادن به پیام ویدیوییاش میبینیم، با نسخهی مجازی شارلوت در شبیهسازِ رحبعام طرف هستیم. نسخهی اولِ ویدیو کلیشهای و بیاحساستر از نسخهی دوم است. شارلوت برخلاف نسخهی دوم به اشتباهاتش اعتراف نمیکند و از پسرش معذرتخواهی نمیکند. مسئله این است که سیستمِ رحبعام با وجود تمام اطلاعاتی که از انسانها دارد، کماکان درکِ بسیار سطحی و پیشپاافتادهای از انسانها و نحوهی تصمیمگیریشان دارد. طبقِ این تئوری، دقیقا به خاطر همین است که سِراک اینقدر در جستجوی اطلاعاتِ مهمانانِ پارکهای دِلوس است.
گرچه تکنولوژی وستورلد بینقص نیست، اما همزمان وستورلد درک بسیار عمیقتر و باظرافتتری از رفتار و چگونگی تصمیمگیری انسانها دارد. سِراک بهدنبال اطلاعاتِ وستورلد برای بهبودِ کیفیتِ شبیهسازِ رحبعام است. بزرگترین مشکلِ رحبعام این است که توانایی انسان در تغییر کردن را دستکم میگیرد. مثلا در اپیزودِ هفتهی گذشته، شبیهساز وارورلد قادر به فهمیدنِ انگیزههای لی سایزمورِ واقعی برای کمک کردن به میو نبود. بنابراین جای خالی آن را با نوشتن یک سناریوی جعلی دربارهی عشقِ سایزمور به میو پُر کرد. رحبعام نمیتوانست درک کند که آدمِ خودخواهی مثل سایزمور میتواند آنقدر متحول شود که جانش را برای نجاتِ میزبانانی که تا همین چند وقت پیش داستانهای خشونتباری برای آنها مینوشت فدا کند. این نکته دربارهی شارلوت هم صدق میکند. رحبعام نمیتواند درک کند که یک مادر خودخواه که با بیاعتنایی به فرزندش، خودش را در کارش غرق کرده بود قادر است به یک مادرِ دلسوز و بامحبت تغییر کند. بنابراین در اولین نسخهی پیامِ ویدیویی که توسط رحبعام نوشته شده است، شارلوت از اشتباهاتش اعلام پشیمانی نمیکند؛ اما در دومین نسخهی پیام ویدیویی که توسط شارلوتِ واقعی ضبط شده است، شارلوت در آخرین لحظات زندگیاش واقعا تغییر میکند، پشیمانی و افسوسش را ابراز میکند و از صمیم قلب از پسرش عذرخواهی میکند. این نکته دربارهی سرانجامِ بدبینانهای که رحبعام برای کیلب پیشبینی کرده است نیز حقیقت دارد. رحبعام نمیتواند درک کند که انسانها قادر به زیر پا گذاشتنِ برنامهریزیشان هستند. اما کیلب با تصمیم برای پیوستن به انقلابِ دلورس، دقیقا دست به همان کار غیرقابلپیشبینیای میزند که رحبعام در فهمیدنِ آن ایراد دارد.
اما دومین تئوری طرفداران این است که سِراک نه یک شخصِ فیزیکی واقعی، بلکه پرسونای انسانگونهی رحبعام است. درواقع حتی اگر سِراک یک شخصِ واقعی بوده باشد، دیگر نیست و درست مثل دکتر فورد که حکمِ روح درونِ ماشین را داشت، او هم روحِ کنترلکنندهی درونِ رحبعام است. شاید هم سِراک اصلا بهعنوان یک موجود فیزیکی هرگز وجود خارجی نداشته است و در عوض، فقط تصویری انسانگونه است که رحبعام دوست دارد در ظاهر آن، با انسانها ارتباط برقرار کند. به عبارت دیگر، این سِراک نیست که برای بهبود سازوکار رحبعام بهدنبالِ اطلاعاتِ وستورلد است، بلکه این خودِ رحبعام است که در ظاهر سِراک بهدنبالِ اطلاعاتِ وستورلد برای بهبودِ کارایی خودش است. ما تاکنون سِراک را در دو موقعیتِ مشکوک دیدهایم. او در اپیزود این هفته در ظاهر یک هولوگرام با شارلوت دیدار میکند. شاید حضور هولوگرامیاش در نگاه اول مشکوک به نظر نرسد؛ بالاخره ارتباطات هولوگرامی پای ثابتِ داستانهای علمیتخیلی است؛ اما همزمان میتواند به این معنی باشد که از آنجایی که سِراک موجودیتِ فیزیکی ندارد، فقط قادر است در ظاهر هولوگرام در دنیای فیزیکی خارج ظاهر شود. اما دیدارِ او و میو در اپیزودِ هفتهی گذشته چطور؟ طبقِ این تئوری، سِراک به این دلیل در دیدارش با میو قادر به ارتباط با دنیای فیزیکی است چون صحنهی دیدارِ آنها در دنیای شبیهسازِ درونِ رحبعام اتفاق میافتد؛ به عبارت دیگر، میو بدون اینکه متوجه شود از یک شبیهساز فرار کرده و وارد یک شبیهساز دیگر شده است. اگرچه بالاتر گفتم که شخصِ درون بدن شارلوت ممکن است نسخهای از خودِ دلورس باشد، اما یکی دیگر از تئوری طرفداران میگوید که دِلورس، ذهنِ کیلب را درون بدنِ شارلوت کار گذاشته است. طبقِ این تئوری تمام صحنههای دلورس با افرادی مثل لیام، مارتین و کیلب که تاکنون دیدهایم درونِ شبیهساز رحبعام اتفاق افتادهاند. اگر کیلب همان شارلوتِ جدید باشد، تمام تشابهاتِ سمبلیکِ خطهای داستانی آنها (مثل محبت کردنشان به پسر و مادری که آنها را نمیشناسند) توضیح داده میشود. همچنین طرفداران اعتقاد دارند که در حال حاضر کیلبِ واقعی در دنیای واقعی خودکشی کرده است؛ به خاطر همین است که او تصاویری از آویزان شدن از لبهی اسکله برای خودکشیاش را به یاد میآورد. به بیانِ دیگر، دِلورس به درونِ رحبعام نفوذ میکند، کیلب را از چنگالِ سیستم آزاد میکند و در قالبِ بدنِ شارلوت یک فرصت دوباره برای زندگی کردن در دنیای واقعی بیرون به او میدهد. در همین حین، سِراک (رحبعام) نیز ازطریقِ میو قصد دارد درونِ شبیهساز با دلورس مبارزه کند. خلاصه هرچه هست، از این به بعد باید حسابی سکانسهای سِراک و کیلب را برای یافتنِ سرنخهای بیشتر برای تایید یا نقضِ این تئوریها زیر نظر بگیریم.