جدیدترین اپیزود سریال Westworld بعد از یک هفته وقفه، ما را به حال و هوای همان وستورلدی که از فصل اول میشناختیم بازمیگرداند و ماموریت اصلی کاراکترها در این فصل را مشخص میکند. همراه نقد میدونی باشید.
دومین اپیزود فصل دوم «وستورلد» (Westworld) که «دیدار دوباره» نام دارد خیلی بیشتر از اپیزود افتتاحیه در هیجانزده کردنم برای فصل جدید ماجراهای پارک اندرویدهای شورشی موفق بود. در دنیای تلویزیون، دو نوع هیجانزده شدن برای اپیزود بعدی یک سریال موردانتظار وجود دارد. اولی وقتی است که بعد از دیدن یک اپیزود احتمالا چند ساعتی بهش فکر میکنید و همهچیز تا هفتهی بعد همین موقع فراموش میشود. این دسته سریالها به هیچوقت بین سریالهای بد تلویزیون قرار نمیگیرند، اما خب، با هر اپیزود فقط برای مدت کوتاهی ذهن تماشاگرانشان را تسخیر میکنند. اما بعضی سریالها هم هستند که شاید تماشای آن فقط یک ساعت از کل هفت روز هفته را اشغال کند، اما احتمال اینکه سریال طوری افکارتان را به خود معطوف کند که نتوانید جلوی خودتان را از پرت شدن حواستان به چیزی که دیدهاید و حدس و گمانهزنی دربارهی چیزهایی که با توجه به آن خواهد دید بگیرید. «وستورلد» در طول فصل اول جزو سریالهای گروه دوم بود. بعد از هر اپیزود تازه کارمان شروع میشد. نقشِ کارگرانی را داشتیم که در خانه کار میکنند و کار جالبی دارند؛ کارشان این است که هر هفته یک گونی سیبزمینی بزرگ پُر از تکههای پازل وسط اتاق پذیرایی خانه ریخته میشود و وظیفهشان این است تا مثل زنانی که برای سبزی پاک کردن دور هم مینشینند، دور این کوه از تکههای پازل حلقه بزنند و بدون استراحت و بیوقفه از شب تا صبح سعی کنند تا تصویر این پازل را که بزرگیاش به اندازهی یک فرش ۱۲ متری میشود با کنار هم گذاشتن تکهها درست کنند و بعد تازه سعی کنند معنای فلسفی تصویری را که در پایان کار ایجاد شده است نیز حدس بزنند. بنابراین با سریالی سروکار داشتیم که اگرچه کم بود (فقط یک ساعت)، اما مغذی و پر از مواد معدنی و ویتامینهای گوناگون بود. اگرچه فقط یک بشقاب بود، اما غذای خیلی سنگینی بود که نه تنها یک وعدهاش آدم را خوب سیر میکرد، بلکه خیلی هم طول میکشید تا هضم شود.
بعضیوقتها عدهای میگویند خوشا به حال کسانی که فصل اول «وستورلد» را بهطور رگباری و بدون درگیر شدن در بحثهای پسا-اپیزودی آنلاینش تماشا کردند تا همهچیز برایشان دستنخورده باقی بماند، اما شخصا میگویم خوشا به حال کسانی که فصل اول «وستورلد» را هفتگی تماشا کردند و در بحثهای درگیرکنندهی پسا-اپیزودیاش نقش داشتند. چرا که فکر میکنم «وستورلد» با توجه به حضور جی. جی. آبرامز در پشتصحنه در مقام یکی از تهیهکنندههای اجراییاش، به عنوان سریال رازآلودی از تیر و طایفهی «لاست» طراحی شده بود تا تماشاگران را به کاراگاهانی تبدیل کنند که هر هفته مدارک را به دیوار تئوریهایشان میچسبانند و سعی میکنند تا موها را از ماستها بیرون بکشند و از ریختن قیمهها در ماستها جلوگیری کنند! اینها را گفتم تا به این نتیجه برسم که بعد از یک اپیزود وقفه، «وستورلد» در «دیدار دوباره» به حال و هوای آشنای فصل اول که باید شم کاراگاهیمان را برای لذت بردن از آن تیز کنیم بازمیگردد. مسئله این است که اپیزود افتتاحیهی فصل دوم یک اپیزود کاملا ضد«وستورلد» بود. این را به معنی شکایت و نقطهی ضعف برداشت نکنید. اگرچه سریال با توجه به خط زمانی ۱۱ روز بعد از قتلعام دلورس که به نسخهی مشکوکی از برنارد و ماموران امنیتی اعزام شده به پارک میپرداخت و البته پایانبندیاش که جنازههای میزبانان روی دریایی که قبلا در این نقطه از پارک نبوده است را نشان میداد از دوز رازآلودی همیشگی سریال بهره میبرد، اما ماموریتهای اصلی اپیزود هفتهی قبل دو چیز بود؛ اول اینکه محلی را که با کاراکترها خداحافظی کردیم بهمان یادآوری کند و آنها را در مسیر جدیدشان در فصل دوم قرار بدهد و دوم که ماموریت مهمتری نیز بود این بود که نشان بدهد ساز و کار پارک با شورش میزبانان چگونه متحول شده است. هدفش این بود تا نشان بدهد تصوری که از وستورلد داشتیم دیگر وجود خارجی ندارد. میخواست تعریفی را که تاکنون از وستورلد به عنوان یک پارک تفریحی که انسانها در آن خوش میگذارند و حالا روباتها هم آن اطراف کمی بازیگوشی و شیطانی میکنند به سرانجام برساند. میخواست بگوید این فصل پایان کار «لذتهای خشن» و آغاز کار «سرانجامهای خشن» خواهد بود.
پس هرطوری حساب کنیم، اپیزود افتتاحیه بیشتر حکم یک اپیزود زمینهچینی داستان و اتمسفر جدید سریال را داشت. میخواست توی مغزمان فرو کند که از این به بعد قوانین جدیدی پابرجا است. آن اپیزود آنقدر در کارش در نمایش به دست گرفتن فرمان پارک توسط هرج و مرج موفق بود که سوالات جالبی دربارهی اینکه آیا دلورس جلوهی قهرمانانهاش را از دست داده است یا نه مطرح شد. اما اپیزود افتتاحیه به عنوان اپیزودی از «وستورلد» یک چیز کم داشت و آن هم همان گونی سیبزمینی پُر از تکههای پازل است. بنابراین با اینکه اپیزود اول در کنجکاو کردنم موفق بود، اما طبیعتا عطشم از تماشای یک «وستورلد» تمامعیار را برطرف نکرد. اما هرچه اپیزود افتتاحیه ضد«وستورلد» بود، اپیزود این هفته وستورلدیتر از این نمیشود. هرچه اپیزود افتتاحیه با وجود تمام بازیگوشیهای رواییاش با توجه به استانداردهای به جا مانده از فصل اول سریال سرراستی بود، اپیزود این هفته ما را وارد همان هزارتوی جذابی میکند که طعم آن را از فصل اول هنوز فراموش نکردهایم. «وستورلد» همیشه سریالی دربارهی سرنخهای کوچکی که به اتفاقات بزرگ میانجامند و فیتیلههای نازک و باریکی که به دینامیتهای مرگباری منجر میشوند بوده است. لذتِ تماشای سریال همیشه در لحظات کوچک و به ظاهر بیاهمیتی است که اگر با ماهیت این سریال آشنا نباشید آنها را از دست میدهید و اگر باشید از تشخیص دادن آن در بین شلوغی ذوقمرگ میشوید. اپیزود هفتهی گذشته از آنجایی که به زمینهچینی اختصاص داشت، به حد ارضاکنندهای به این خصوصیت از ماهیت سریال پایبند نبود. اما اپیزود این هفته از ثانیهی اول تا آخر خود جنس است.
اپیزود این هفته نشان میدهد که فصل دوم در ادامه از چه ساختاری پیروی خواهد کرد. برخلاف اپیزود افتتاحیه که برای یادآوری تمام کاراکترها مجبور بود تا هرطوری شده سکانسی به همهی آنها اختصاص بدهد، اپیزود این هفته نشان میدهد احتمالا از این به بعد هر اپیزود به دوتا از گروه بازیگرانِ چهارنفرهی اصلیمان اختصاص دارد. مثلا در این اپیزود دلورس و ویلیام در مرکز توجه قرار دارند و برنارد/آرنولد و میو در گوشه و کنار پرسه میزنند. این باعث شده تا «دیدار دوباره» در مقایسه با اپیزود افتتاحیه که ساختار پراکندهتر و آشفتهتری داشت، هدفمندتر و دقیقتر به نظر برسد و از قصهگویی احساسی و تماتیک پختهتری بهره ببرد. اگر اپیزود اول فقط دربارهی نگاهی به گذرا به موقعیت کاراکترها بود، اپیزود این هفته پروسهی کالبدشکافی عمیقتر کاراکترهایش را با دلورس و ویلیام و اینکه آنها در طول سالهای درازی که بعد از اولین دیدارشان چقدر تغییر کردهاند آغاز میکند. از زمانی که دلورس میزبانی بود که همچون یک نوزاد ضعیفِ تازه متولد شده که به محافظت نیاز دارد، در آغوشِ آرنولد قرار داشت تا ویلیام به عنوان یک هفتتیرکشِ بامرام و خوب با کلاه سفید. اما اتفاقات زیادی در طول این ۳۵ سال و اندی افتاده است. دلورس و ویلیام دیگر در جایی که شروع کرده بودند نیستند. اولی از آن نوزاد احمق و نادان به رهبرِ خشن شورشیان تبدیل شده که سودای تصاحب دنیا از انسانها را در سر دارد و ویلیام هم به مرور کلاه سفیدش را با کلاه سیاه عوض کرد و از مرد بامرام و خوبی که میشناختیم به کسی تبدیل شد که دیگر به میزبانان به عنوان شگفتیهای معصوم نگاه نمیکرد، بلکه افکار شومی برایشان داشت. «وستورلد» در این اپیزود میخواهد ببیند این تغییر از کجا سرچشمه میگیرد و چه مسیری را پشت سر گذاشته است و به چه چیزی منجر شده است. چه اتفاقی افتاده است که دلورس و ویلیام جوان که در ابتدا یک دل نه صد دل عاشق یکدیگر بودند و زوجِ انسان/اندرویدی خیلی خوبی به نظر میرسیدند طوری تغییر کردهاند که اولی حالا به یک روبات روانی تبدیل شده است که به زور میتوان از تمایلات خشونتبارش حمایت کرد و دیگری به مرد سیاهپوشِ بدبین و پوچگرایی پوست انداخته است که تمام فکر و ذکرش به کشف «چیزی نامعلومی» در پارک معطوف شده است. البته که ما از سرچشمهی این تغییرات خبر داریم. خودآگاه شدن دلورس از بلاهایی که انسانها سرشان میآوردند و لگدمال شدنِ عشق پاکی که ویلیام به دلورس داشت. اما اینکه این تغییر چه روندی را طی کرده و به چه چیزی که به نظر اصلا خوب به نظر نمیرسد منتهی میشود سوال باقی مانده است.
سناریوی «دیدار دوباره» توسط جاناتان نولان و کارلی رِی به نگارش در آمده است و این اسم دوم است که هیجانزدهام میکند. آخرین کار کارلی رِی مربوط به نگارش سناریوی فینال فصل آخر سریال «باقیماندگان» (The Leftovers) میشود که یکی از سه اپیزود برتر تلویزیون در سال گذشته بود. این موضوع از این جهت اهمیت دارد که در طول «دیدار دوباره» یکجورهایی میتوان تاثیرِ کار کارلی رِی را در ساختار قصهگوییاش تشخیص داد. «باقیماندگان» سریالی بود که در عین معماهایی که مطرح میکرد، به همان اندازه هم شخصیتهایش را مورد موشکافی قرار میداد. به همان اندازه که تئوریمحور بود، به همان اندازه یا حتی بیشتر شخصیتمحور. رسیدن به چنین تعادلی چیزی است که «وستورلد» برای تبدیل شدن به سریالی بینقصتر از چیزی که هست به آن نیاز دارد. اگرچه «وستورلد» تاکنون ثابت کرده که بیشتر از اینکه علاقهای به روایت داستانهای شخصی داشته باشد، در تیر و طایفهی داستانگوییهای خشک و گستردهی فیلمهایی مثل «۲۰۰۱: یک ادیسهی فضایی» قرار میگیرد که کاراکترها بیشتر نقش نمایندههای ایدئولوژیها و اسطورهها و کهنالگوها را برعهده دارند، اما از آنجایی که در تلویزیون با فرمت طولانیتری نسبت به سینما سروکار داریم هیچوقت سرمایهگذاری روی عنصر «احساس» جای دوری نمیرود. مخصوصا با توجه به اینکه «وستورلد» در طول دو اپیزود اول فصل دوم چندباری به رویارویی پروتاگونیستهایش با یکدیگر سر رسیدن به اهدافشان اشاره کرده است و اگر میخواهد تا این رویاروییها بینندهها را سر دوراهی قرار بدهد باید احساسات کاراکترهایش را بیشتر از فصل اول زیر ذرهبین ببرد. این چیزی است که بهطرز قابلتوجهای در اپیزود این هفته مشخص است و امیدوارم که ساختار داستانگویی شخصیتمحورِ «باقیماندگان»گونهی سریال در طول این فصل هم ادامه داشته باشد. یکی دیگر از نکتههای «دیدار دوباره» این است که بعد از اپیزود اول که حول و حوش فلشفوروارد به خط زمانی آینده میچرخید، اپیزود این هفته اپیزودِ فلشبکمحوری است که پیرامون گشت و گذار در دل برهههای مهمی از تاریخ چگونگی شکلگیری پارک وستورلد میچرخد و با اضافه کردن یک خط زمانی دیگر به سه-چهارتایی که در اپیزود اول زمینهچینی شده بود، بهطرز سراسیمهای بین آنها رفت و آمد میکند و از تماشاگران میخواهد تا خسته نشده، سر کلاف را از دست ندهند و پا به پایش ادامه بدهند. در خط زمانی اول نگاهی به اولین روزهای رفاقتِ آرنولد با دلورس میاندازیم که به جای وستورلد، بیرون از محدودههای پارک و در شهر جریان دارد. خط زمانی دوم به ماجراهای بعد از تجربهی ویلیام جوان از پارک، آشناییاش با دلورس و تلاشش برای تصاحب پارک به همراه جیمز دلوس، پدر لوگان میپردازد و خط زمانی سوم هم مدت خیلی کوتاهی بعد از قتلعام دلورس جریان دارد و به تلاش او برای جمعآوری ارتش اختصاص دارد.
یکی از اولین چیزهایی که دربارهی «دیدار دوباره» دوست دارم استفادهی غیرمنتظرهای است که سریال از شخصیت ویلیام جوان با بازی جیمی سیمپسون میکند. با توجه به سرنوشت این کاراکتر در فصل اول، شخصا فکر میکردم یا جیمی سیمپسون در این فصل حضور ندارد و بعد از اینکه معلوم شد حضور دارد هم فکر میکردم حضور چندان پُررنگی نداشته باشد. احساس میکردم اهمیتِ این کاراکتر در فصل اول ته کشید. ویلیام جوان فقط به این دلیل در فصل اول حضور داشت تا نحوهی تبدیل شدنش به مرد سیاهپوش را نشانمان بدهد و مقدمات یکی از غافلگیریهای بزرگ سریال را فراهم کند و به محض اینکه ما بین ویلیام و مرد سیاهپوش یک خط مستقیم کشیدیم، دیگر وظیفهی او به پایان رسیده بود. بنابراین واقعا برام سوال بود تا ببینم ویلیام چه نقشی در فصل دوم دارد. آیا حضور او فقط به خاطر این است که سریال میخواهد هرطوری شده یکی از چهرههای شناختهشدهی فصل اول را حفظ کند یا آیا او در حد فصل اول در کانون توجه قرار خواهد گرفت؟ اپیزود این هفته ثابت میکند که خوشبختانه گزینهی دوم صحیح است. مسئله این است که اپیزود این هفته میخواهد بهمان نیشخند بزند که ما با چه فاصلهی فاحشی ویلیام را دستکم گرفته بودیم. برای ما کار ویلیام وقتی تمام شد که شکست عشقیاش به مرد سیاهپوشی تبدیل شد که به دنبال مقصد مبهمی در بازی دکتر فورد است. برای خیلی از ما مرد سیاهپوش تاکنون کاراکتری به نظر میرسید که در جادهی تنهایی خودش حرکت میکند. کاراکتری که گرچه بالاخره به دیگر کاراکترها برخورد میکند، ولی فعلا داستان شخصی خودش را دارد. یک چیزی شبیه به شخصیت آریا استارک در «بازی تاج و تخت». اما اپیزود این هفته در کمال شگفتی فاش میکند که نه تنها تاریخ مصرف ویلیام تمام نشده است، بلکه او نقش مهمتری به دست آورده است. شاید حتی خیلی مهمتر از فصل اول. مرد سیاهپوش هم که تاکنون حکم آریا استارکِ «وستورلد» را داشت، نقش کاراکتری را پیدا میکند که ظاهرا خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردیم به پارک و تاریخ و راز و رمزهایش مربوط میشود. ویلیام در فصل گذشته چیزی بیشتر از دروازهی ورودی ما تماشاگران به وستورلد، نمایندهی اینکه آدمها چگونه در وستورلد ماهیت واقعیشان را کشف میکنند، زمینهچینی یک توئیست داستانی و معرفی نامحسوس خطهای زمانی نبود. اما با توجه به اپیزود این هفته، او حالا نقش کاراکتر فعالتر و پُراحساستر و تعیینکندهتری را در قصه به دست آورده است. ظاهرا او نه تنها نقش مهمی در شکلگیری دیدگاه ضدانسانی دلورس داشته است، بلکه از نفوذش برای تعیین اهداف پارک هم استفاده کرده است.
برخلاف اپیزود افتتاحیه که از داستان کم و بیش سرراستتری در مقایسه با استانداردهای «وستورلد» پیروی میکرد، اپیزود این هفته با توجه به سیلی از اطلاعات تازهای که در برهههای زمانی مختلف بهمان میدهد تا حدودی باز دوباره وارد محدودهی سردرگمکنندگی شده است. پس بگذارید اتفاقات این اپیزود را سکانس به سکانس بررسی کنیم. داستان با سکانسِ پیش از تیتراژی آغاز میشود که حول و حوش تلاشِ آرنولد و فورد برای جلب نظرِ سرمایهگذارها برای پارکشان میچرخد. در فصل اول فهمیدیم که آرنولد وبر، یکی از موسسان پارک حدود ۳۵ سال قبل از اینکه دلورس فورد را بکشد، توسط خودِ دلورس که تبدیل به وایات شده بود به قتل میرسد. اما در این سکانس نه تنها آرنولد زنده و سرحال است، بلکه پسرش چارلی که مرگش آرنولد را در افسردگی فرو میبرد هم هنوز زنده است. همچنین در بازتاب شیشهی پنجره میبینیم که رابرت فورد هم زنده و بسیار جوان است. در فصل اول فورد ادعا کرد که او و آرنولد قبل از افتتاح پارک سه سال در آن زندگی کردند. بنابراین این خط داستانی میتواند مربوط به ۳۵ تا ۳۸ سال پیش باشد. مهمترین چیزهایی که از تعاملات بین آرنولد و دلورس میتوانیم بفهمیم، اولی محل قرارگیری پارک و دومی شرایط روانی آرنولد است. در زمینهی محل قرارگیری پارک باید به گفتهی آرنولد دربارهی اینکه خانهای که دارد برای همسر و پسرش میسازد نزدیک به محل کارش است توجه کنیم. بنابراین میتوانیم حدس بزنیم که این شهر آسیایی نزدیک به جزیرهی محل قرارگیری پارک است. این یعنی همانطور که در اپیزود قبل با توجه به نیروهای نظامی چینی فهمیدیم که پارک در نزدیکی چین قرار دارد، این تکه اطلاعات روی تئوری قرارگیری جزیره در آبهای نزدیک به این کشور تاکید میکند. اما اطلاعات مهمتر این است که آرنولد به دلورس میگوید که انسانها لیاقت این دنیا را ندارند. این چیزی است که قبلا از زبان فورد دربارهی آرنولد شنیده بودیم. در فصل اول فورد به ترسا میگوید: «آرنولد همیشه طرز نگاه بدبینانهای نسبت به مردم داشت. اون میزبانها رو ترجیح میداد. بهم التماس کرد که اجازه ورود شما آدمها، کسایی که با پول سروکار دارن، دلوس رو به پارک ندم». پس این تکه دیالوگ نشان میدهد که بدبینی آرنولد نسبت به انسانها از مرگِ پسرش سرچشمه نگرفته بوده است، بلکه آرنولد از همان ابتدا با هدف خلقِ یک نوع موجود زندهی جدید دست به ساخت میزبانان زده است و از همان ابتدا به فکر آزاد کردن موجوداتِ روباتیکش در دنیا بوده است تا جایگزین انسانها شوند. متوجه میشویم میزبانان برای آرنولد حکم موجوداتی را داشتهاند که دیگر اشتباهات انسانها را تکرار نمیکنند و دیگر در دام ضعفهای انسانی نمیافتند. سوال این است که آیا آرنولد با این انتقامجویی مخلوقش دلورس در حال حاضر موافق است یا اگر زنده بود از دیدن اینکه مخلوقش به یکی شبیه به همان انسانهای جنگافروز احمق تبدیل شده است افسوس میخورد؟
در ادامه وقتی آرنولد به فورد میگوید که دلورس برای پرزنتیشنی که برای سرمایهگذارها برنامهریزی کردهاند آماده نیست، آنها تصمیم میگیرند تا از «دیگری» استفاده کنند. معلوم میشود منظور از دیگری آنجلا است. اینجا از لحاظ ترتیب وقایعنگاری داستان، برای اولینبار است که با ویلیام و لوگان آشنا میشویم. از آنجایی که ویلیام هنوز در این برهه از داستان آدمخوبه حساب میشود و علاقهای به سروکله زدن با لوگان ندارد و از آنجایی که لوگان به این نکته که ویلیام نامزد خواهرش ژولیت است اشاره میکند میدانیم که این سکانس در زمانی قبل از اولین سفر این دو به پارک جریان دارد. چرا که سفر فاجعهبار آنها به پارک در فصل اول حکم جشن مجردی ویلیام قبل از ازدواج با ژولیت را داشت. این صحنه اولینباری است که ویلیام در هنگام ترک کردن کافه سر راهش با آنجلا چشم در چشم میشود، اما همانطور که میدانیم این آخرینباری نیست که این دو یکدیگر را میبینند. از قضا فورد و آرنولد دو میزبان را برای دیدار با لوگان فرستادهاند. نه به خاطر اینکه پرزنتیشن آنها بدون وجود انسان در آن دور و اطراف بهتر است، بلکه به این دلیل که اگر یادتان باشد در فصل اول لوگان طوری دربارهی دو نفر از خالقان پارک صحبت میکند که انگار تاکنون آنها را ندیده است. او در این زمینه به ویلیام میگوید: «از قرار معلوم کار اینجا با دوتا شریک شروع شد. و درست قبل از اینکه پارک افتتاح بشه، یکی از شریکها خودش رو میکشه و پارک رو با سقوط آزاد روبهرو میکنه». بنابراین ظاهرا یکی از چالشهای نویسندگان این بوده که چگونه نحوهی تبدیل شدن لوگان به یکی از سرمایهگذاران اصلی پارک را بدون دیدار با فورد یا آرنولد به تصویر بکشند. همچنین در این صحنه دو تکه اطلاعات جدید هم به دست میآوریم. اول اینکه متوجه میشویم نام خانوادگی لوگان، «دلوس» است. پس برای اولینبار رسما تایید میشود که منظور از دلوس دقیقا چه کسانی هستند. دوم اینکه متوجه میشویم قبل از اینکه وستورلد در اختیار دلوس باشد، فورد و آرنولد اسم کمپانیشان را «آرگوس اینشیتیو» گذاشته بودند. شاید آنها این اسم را با توجه به داستان جیسون و آرگوناتها انتخاب کرده بودند که سفر دور و دراز و سختی را برای به دست آوردن پشم زرین آغاز میکنند. پشم زرین سمبل قدرت، نفوذ، تخصص و سلطنت است. احتمالا هوشهای مصنوعی خودآگاه و بینقص فورد و آرنولد حکم پشم زرینی را دارند که آن را به مقام پادشاهی دنیای خود رسانده است و هرکسی هم که بخواهد آنها را به دست بیاورد سفر سختی در پیش رو دارد که اژدهایی در پایان انتظارش را میکشد. همچنین آرگوس میتواند اشارهای به «آرگوس صد چشم» باشد. آرگوس صد چشم نام غولی در اسطورشناسی یونان است که به عنوان آرگوس مشاهدهگر هم شناخته میشود. از چشمان آرگوس به عنوان ضرب المثلی برای اشاره به اینکه رفتار و کردار کسی بهطرز شدیدی تحت نظر قرار میگیرد استفاده میشود. شاید اشاره به جنبهی جاسوسی گردانندگان پارک از مهمانان. از آنجایی که این اسم توسط آرنولد و فورد انتخاب شده است، سوال این است که آیا حتی قبل از اینکه ویلیام و دلوس از پارک استفادههای غیرتفریحی ناجور کنند، انگیزه و هدف اصلی خالقانش جاسوسی بوده است؟
آرگوس همچنین میتواند اشارهای به محل تولد پرسئوس، یکی از نامآورترین پهلوانان اساطیر یونان و پدربزرگ هرکول نیز باشد. قضیه این است که شاه آکرسیوس، پادشاه آرگوس و همسرش ائورودیکه فقط یک فرزند دختر به اسم دانائه داشتند. دانائه شاید زیباترین زن سرزمین به شمار میرفت، اما شاه از اینکه پسر نداشت، اندوهگین بود. بنابراین پادشاه روزی به زیارت معبد دلفی میرود تا از آپولو، خدای روشنایی و پیشگویی بپرسد که آیا ممکن است روی صاحب فرزند پسر شود یا نه. کاهنهی غیبگوی معبد به او میگوید که چنین چیزی ممکن نیست، اما در عوض به او یک خبر میدهد: اینکه دخترش پسری از زئوس، خدای خدایان به دنیا میآورد و آن پسر روزی جدش، یعنی خود پادشاه آرگوس را خواهد کُشت. پادشاه آرگوس برای جلوگیری از وقوع این پیشگویی دلش به کشتن دخترش راضی نمیشود. اما او را در اتاقی فرورفته در حیاط قصرش که فقط یک دریچه در سقفش برای ورود نور خورشید داشته زندانی میکند. از قضا زئوس از همان دریچه به شکل بارانی از طلا بر دانائه نزول میکند، او را باردار میکند و پس از مدتی فرزندشان پرسئوس به دنیا میآید. شاید این داستان هم اشاره به زندانی شدن میزبانان در جزیره برای جلوگیری از وقوع سرنوشتِ پیشگوییشدهشان که قطعا به وقوع خواهد پیوست باشد. با این تفاوت که زندانی کردن آنها کاری از پیش نمیبرد. نقشهی آرنولد برای خودآگاه کردن میزبانان اگرچه دفعهی اول به سرانجام نمیرسد، اما بعدا به کمک همکارش فورد همچون بارانی از طلا عمل میکند که به درون این زندان نفوذ میکند و آنها را به سرنوشتی که از قبل برایشان معین شده بود میرساند: تبدیل شدن به موجودات زندهای نیمهماشین، نیمهانسان. درست همانند ماهیت نیمهخدا، نیمهانسانی پرسئوس.
اما از حدس و گمانهای پیرامون معنای اسم پارک که بگذریم، به مراسمی که آرنولد و فورد برای لوگان ترتیب دادهاند میرسیم. در این مراسم چندتایی از میزبانان قدیمی و جدید سریال به چشم میخورند. از آنجلا و کلمنتاین گرفته تا تازهواردهایی که زان مککلارنون و جاناتان تاکر نقشآفرینیشان برعهده دارند. جاناتان تاکر که در این خط زمانی به عنوان یکی از کت و شلوارپوشهای مهمانی حضور دارد در ادامهی این اپیزود در نقش رهبر ارتش موئتلفه بازمیگردد و زان مککلارنون هم که او را بیشتر از همه به خاطر بازی بهیادماندنیاش از فصل دوم سریال «فارگو» میشناسیم احتمال اینکه در ادامه برای پر و بال دادن به خط داستانی سرخپوستهای گوست نیشن بازگردد وجود دارد. خلاصه حرکتی که فورد و آرنولد برای شگفتزده کردن لوگان ترتیب دادهاند حسابی نتیجه میدهد. هدایت کردن او بدون اینکه خودش متوجه شود به وسط جشنی که همهی حاضرانش به جز خودش میزبان هستند کاری میکند تا لوگان طوری از هیجانِ حاصل از اتفاق باورنکردنی و شگفتانگیزی که شاهدش است شاخ در بیاورد که درجا عاشقِ وستورلد شود. از قرار معلوم لوگان برای اولینبار است که روباتهایی تا این حد انساننما و گولزننده دیده است. در نتیجه تصور اینکه آرنولد و فورد در خفا به فرمولی برای تولید میزبانانشان دست پیدا کردهاند که در هیچ جای دیگر دنیا نمونهشان را نمیتوان پیدا کرد سخت نیست. برای مثال در دنیای واقعی برای نمونه تکنولوژی واقعیت مجازی به شکلی توسط کمپانیهایی که در این حوزه فعالیت میکنند به تدریج پیشرفت میکند که هیچوقت روبهرو شدن با واقعیت مجازی کاملا غیرمنتظره نیست. چرا که معمولا پیشرفت تکنولوژیهای انقلابی آنقدر سلانه سلانه و به تدریج اتفاق میافتد که هیچوقت بهطور ناگهانی با اختراعی که مُدلهای مشابهاش اختلاف بسیار زیادی با آن داشته باشند روبهرو نمیشویم که تمام تصوراتمان را در هم بکشند. اما چنین چیزی دربارهی اختراع فورد و آرنولد صدق نمیکند. از قرار معلوم در دنیایی که خلق هوشهای مصنوعی یکی از پرطرفدارترین تکنولوژیهای روز است، محصولِ این دو نفر آنقدر در مقایسه با استانداردهای دنیا در زمینهی هوش مصنوعی بالاتر بوده است که لوگان را از بیخ شوکه کرده است. تعجبی ندارد که بعد از حدود ۳۵ سالی که از تاسیس پارک میگذرد، وستورلد تنها پارک تفریحی اینشکلی دنیا حساب میشود. فورد و آرنولد بدون اینکه نیازی به مذاکرههای سخت و حوصلهسربر حضوری داشته باشند آنقدر از کیفیت کارشان مطمئن هستند که میزبانانشان را برای متقاعد کردن لوگان میفرستند. خندههای دیوانهوار لوگان مشابه همان احساسی است که اگر ما هم امروز در دنیای واقعی با چیزی با کیفیتِ میزبانان وستورلد روبهرو شویم از ته دل سر میدهیم.
اما حالا که از چگونگی درگیر شدن خاندان دلوس با وستورلد اطلاع پیدا کردیم و بعد از فصل اول که به اتفاقاتی که لوگان و ویلیام به عنوان نمایندگان دلوس در پارک پشت سر گذاشتند، سکانسهای بعدی این اپیزود به ماجراهای بعد از اتمام اولین سفر لوگان و ویلیام به پارک اختصاص دارد. در فصل اول وقتی لوگان و ویلیام در پاک وِل میچرخیدند، لوگان یادآور میشود: «شایعه شده که اونا بدجوری دارن پول از دست میدن. تو فکریم تا بخریمشون». اینجا میبینیم که ویلیام با اشتیاق به ایدهی خرید پارک چسبیده است و به شکلی که انگار زندگیاش به آن وابسته است سعی میکند تا جیم دلوس، پدر لوگان را راضی به خرید پارک کند. این سکانس بعد از اولین سفر ویلیام به پارک جریان دارد. او بعد از دیدار با دلورس و ماجراجوییای که برای خودشناسی در پارک پشت سر گذاشته است عاشق پتانسیلهای پارک شده است و کاملا مشخص است که به آن به عنوان نه یک پارک تفریحی معمولی دیگر، بلکه چیزی فراتر و باپتانسیلتر نگاه میکند. وستورلد برای او حکم چیزی را دارد که موجود خوابی را درونش بیدار کرده است و حالا این موجود وحشی کنترل بدنش را به دست گرفته است و حالا که دارد بهش فکر میکند نه تنها از بیدار شدن این موجود ناراحت نیست، بلکه احساس سرزندگی و اشتیاق و امید میکند. احساسِ کسی را دارد که با وجود تمام مشکلات خستهکنندهای که دارد، با مصرف مواد روانگردان برای چند دقیقه هم که شده همهچیز را فراموش میکند و احساس میکند که کنترل همهچیز را در دست دارد. ویلیام میخواهد به هر ترتیبی که شده صاحب تک و تنهای کارخانهی تولیدکنندهی این مواد روانگردان شود. ویلیام بعد از چشیدن طعم واقعی وستورلد فهمیده است که اینجا حکم بزرگترین رویداد حال حاضر دنیا و آینده را دارد. فهمیده که وستورلد چیزی شبیه به اختراع اینترنت یا فیسبوک میماند. چیزهایی که فقط وسیلهای برای اتصال چند کامپیوتر به یکدیگر یا دوستیهای آنلاین با افراد دوردست نیست، بلکه چیزهایی هستند که نحوهی زندگی مردم را زیر و رو میکنند و دنیا را به قبل و بعد از خودشان تقسیم میکنند.
این دقیقا همان چیزی است که او برای متقاعد کردنِ جیم دلوس به او میگوید. جیم که کاملا سیاه پوشیده است در میان میزبانانی که در چرخههای داستانیشان خشک شدهاند قدم میزند و با وجود جا خوردن از کیفیت اندرویدها، چندان متقاعد به نظر نمیرسد. میگوید وستورلد با توجه به پولی که دارد از دست میدهد تا دو-سه سال دیگر ورشکسته میشود. همچنین در قالب تکه اطلاعات مهمی، جیم دلوس یادآور میشود که او تا ۲۰ سال دیگر زنده نخواهد بود تا از سودآوری این مکان استفاده ببرد. این اولینباری است که به بیماری نامعلوم جیم دلوس در این اپیزود اشاره میشود. ویلیام اما به جیم دلوس یادآور میشود که سرمایهگذاری آنها برای به دست آوردن یک پارک تفریحی که در آن آدمها، اندرویدها را به قتل میرسانند و فانتزیهایشان را به حقیقت تبدیل میکنند نیست. پارک تفریحی در واقع درپوشی است روی استفادههای پولسازتر اما ترسناکتری که از این اختراع میتوان کرد. ویلیام به عنوان کسی که خودش وستورلد را بهطور دستاول تجربه کرده است به جیم میگوید: «اینجا تنها جا تو دنیاس که مردم رو به همون شکلی که هستن میبینی». همین یک جمله کافی است تا دوزاری جیم دلوس تا ته بیافتد! وستورلد خفنترین شبکهی اجتماعیای است که تاکنون ساخته شده است. وستورلد حکم بهترین تکنیکی است که تاکنون برای هک کامپیوتر دیگران طراحی شده است. با این تفاوت که اینجا فقط به چتهای خصوصی کاربران یا اطلاعات روی هارد و هیستوری مرورگرشان دسترسی ندارند، بلکه وستورلد شخصیت واقعی مهمانان را صاف و پوستکنده در اختیار صاحبانش میگذارد. مهمانان که فکر میکنند اعمالشان در پارک از چشمها پنهان است، به حیوانیترین غریزههایشان اجازهی فوران کردن میدهند. چرا که فکر میکنند هر اتفاقی که در وستورلد بیافتد در وستورلد باقی خواهند ماند. اما ای دل غافل که دلوس در حال زیر نظر گرفتن و ضبط کردن و طبقهبندی همهچیز است تا از آن برای اهداف پولسازِ خودش استفاده کند. جیم دلوس یک دل نه صد دل عاشق این ایده میشود. اینجا نقطهای است که کمپانی دلوس نه تنها آزمایشات علمی فورد را از سقوط مالی نجات میدهد، بلکه رسما تلاشهایشان برای بیرون کردن فورد از پارک به عنوان کسی که کنترلِ آن را در دست دارد شروع میکند.
سکانس بعدی در جریان وقایعنگاری تحول ویلیام به فرد بانفوذی در مدیریت وستورلد جشن بازنشستگی جیم دلوس است. یکی از ابزارهایی که برای شناسایی اینکه الان در چه برههای از زمان قرار داریم ژولیت، همسر ویلیام است. اولینبار که حرف از ویلیام شد، لوگان از نامزدی او و ویلیام خبر داد. اما حالا در جریان سکانس جشن بازنشستگی، ویلیام نه تنها با ژولیت ازدواج کرده، بلکه آنها دختر پنج-شش سالهای به اسم امیلی دارند. اگر این دو درست بلافاصله بعد از ازدواج بچهدار شده باشند، امیلی در زمانی که ویلیام به مرد سیاهپوش (اِد هریس) تبدیل میشود آنقدر بزرگ است که طبق مونولوگ او در فصل اول، پدرش را از خود طرد کند. بنابراین احتمالا جشن بازنشستگی حدود ۲۴ تا ۲۵ سال قبل از زمان حال جریان دارد. از قرار معلوم ویلیام، دلورس را به عنوان «ابزار سرگرمی» از پارک به اینجا آورده است. دلورس که پشت پیانو نشسته، در ابتدا در حال نواختن قطعهای از شوپن است، اما وقتی جیم دلوس با این موسیقی مخالفت میکند، او به همان قطعهای از جرج گرشوین که کلمنتاین در مراسم سرمایهگذارها با حضور لوگان مینواخت سوییچ میکند. این قطعه «مردی که عاشقش بودم» نام دارد و شعرش آنقدر به داستان شخصی ویلیام و دلورس شبیه است که آدم به این فکر فرو میرود که آیا او در حالی که دارد دلورس را تماشا میکند، شعر این ترانه را هم در ذهنش مرور میکند یا نه. در بخشی از شعر این ترانه میخوانیم: «روزی او خواهد آمد/ مردی که عاشقش هستم/ او بزرگ و قوی خواهد بود/ مردی که عاشقش هستم/ و وقتی که او به سمتم آید/ تمام تلاشم را میکنم تا کنارم بماند». ژولیت از اینکه شوهرش در نخِ دلورس است کمی ناراحت به نظر میرسد، اما ناراحتتر از او جیم دلوس است که کاملا مشخص است اصلا علاقهای به بازنشسته شدن ندارد. ولی مشکلات مربوط به سلامتیاش بهش اجازه نمیدهد. در تکه دیالوگی که بین او و ویلیام رد و بدل میشود، به نظر میرسد جیم دلوس امیدوار بوده است که آنها راهی برای بهبودیاش پیدا کنند، اما ویلیام بهش میگوید که آنها هنوز آنقدر پیشرفت نکردهاند که توانایی این کار را داشته باشند. اگرچه این نکته خیلی گذرا و مبهم است، اما «وستورلد» ثابت کرده که باید حواسمان به هر سرنخ کوچکی که گیر میآوریم باشد. مخصوصا با توجه به اینکه این موضوع من را یاد سخنرانی فورد برای برنارد در فصل اول انداخت: «ما الان موفق شدیم افسار تکامل رو تو مشت بگیریم، مگه نه؟ حالا میتونیم هر بیماریای رو درمان کنیم، ضعیفترینهامون رو زنده نگه داریم و شاید یه روزی هم بتونیم مُردهها رو زنده کنیم و خود لازاروس رو از غارش به بیرون فرا بخونیم». به نظر میرسد یوتیوپیای پزشکی که فورد در حال توصیف در این صحنه بوده است، در زمان بازنشستگی اجباری جیم دلوس، هنوز چند سالی باقی مانده بوده تا به حقیقت تبدیل شود. شاید هم منظورِ ویلیام از اینکه هنوز آنقدر پیشرفت نکردهاند به آزمایشات مخفی خودش در وستورلد میشود. آزمایشاتی در خصوص انتقال ضمیر خودآگاه انسانها به درون مغز روباتها و رسیدن به زندگی جاویدان. شاید جیم دلوس از این ناراحت است که دارد میمیرد، اما هنوز وعدههای ویلیام در رابطه با زنده باقی ماندن او بعد از مرگش در یک کلونِ روباتیک به حقیقت تبدیل نشدهاند.
جیم تنها عضو خانوادهی دلوس نیست که در شرایط بدی به سر میبرد. سکانس بعدی جایی است که لوگان را از لحاظ ترتیب وقوع اتفاقات داستانی برای اولینبار بعد از اینکه ویلیام او را در فصل اول برهنه سوار اسب کرد و در کویر رها کرد میبینیم. لوگان همیشه علاقهی خاصی به مواد مخدر داشته، اما به نظر میرسد حالا که ویلیام جای او را در کمپانی پدرش تصاحب کرده است، بیش از گذشته به یک معتاد افسردهی تمامعیار تغییر وضعیت داده است. لوگان فکر میکند ویلیام، دلورس را فرستاده تا به روش خودش او را را اذیت کند، اما چیزی که در این سکانس از اهمیت زیادی برخوردار است جملهای است که لوگان دربارهی جشنِ دلوس در خانهی پشت سرشان به دلورس میگوید: «میخوای بدونی اونجا واقعا چی رو جشن گرفتن؟ چیزی که میشنوی، عزیزم، صدای احمقهایه که وقت رو به بطالت میگذرونن، در حالی که کل بشر قراره تو آتیش بسوزه و خندهدارترین قسمتش اینه که خودشون کبریت رو روشن کردن. پس به سلامتیتون عوضیا. باشد که نصیبی از سعادت ابدی نیابید». از این جمله به دو چیز پی میبریم؛ اول اینکه برخلاف اینکه فکر میکردیم، لوگان نه تنها بهدردنخور نیست، بلکه با این جملات خفن میتواند به نویسندهی خوبی در وستورلد تبدیل شود و دوم اینکه هرچیزی که دلوسِ تحت کنترل ویلیام میخواهد انجام دهد آنقدر خطرناک است که لوگان فکر میکند به سقوط بشریت منجر میشود. بگذارید خیالتان را راحت کنم: وقتی کسی مثل لوگان که تا حالا او را به عنوان یک عوضی بیمسئولیت و بیخیال میشناختیم فکر میکند که کار ویلیام بد است، یعنی قضیه را باید جدی گرفت. اگر ویلیام موفق شده تا با برنامههایش لوگان را بترساند یعنی یک جای کار بدجوری میلنگد. اینکه نقشهی مخفیانهی ویلیام برای سوءاستفاده از وستورلد چه چیزی است دقیقا معلوم نیست، اما با توجه به دزدی دیانای مهمانان در اپیزود هفتهی گذشته توسط آن پهبادهای میزبان به نظر میرسد احتمالا ماجرا حول و حوش کلونسازی و زندگی جاویدان میچرخد.
اما همینطوری به جلو آمدن در زمان ادامه میدهیم. سکانس بعدی که با محوریت ویلیام داریم در زمانی جریان دارد که او با اشتیاق مشغول ساختن «چیزی» در وستورلد است. در این سکانس ویلیام کمی پیرتر شده است. بنابراین میتوان گفت احتمالا این صحنه ۲۰ سال قبل از زمان حال جریان دارد. در این برهه از تاریخ وستورلد، ویلیام حداقل از لحاظ ظاهری رسما به مرد سیاهپوش تغییر شکل داده است. همچنین هیچ نشانهای از کابوی هفتتیرکش خوبی که از او میشناختیم در او یافت نمیشود. آن ویلیام که برخلاف همهی مهمانان پارک با دلورس همچون یک انسان رفتار میکرد کجا و این ویلیام کجا که اینجا دلورس را برهنه کرده تا زنی که زمانی بهش پشت پا زده بود را کوچک کند. داستان ریشهای نحوهی تغییر ویلیام به مرد سیاهپوش خیلی شبیه به داستان خیالی مارک زاکربرگ در فیلم «شبکهی اجتماعی» به نویسندگی آرون سورکین است. همانطور که در آن فیلم زاکربرگ بعد از لگدمال شدنِ حس مردانگیاش توسط کاراکتر رونی مارا راه میافتد تا از او انتقام بگیرد، ویلیام هم تمام فکر و ذکرش را روی این معطوف کرده تا ضربهای که از دلورس خورده است را به بدترین شکل ممکن پس بدهد. ویلیام به دلورس میگوید که او حتی یک «چیز واقعی» هم نیست، بلکه فقط بازتابی از واقعیت است و از این میگوید که مشتاقانه منتظر استفاده از او و رفقای میزبانش برای جذب انسانها به پارک استفاده کند. پس میتوانیم تصور کنیم که این سکانس قبل از برههای که وستورلد در اوج محبوبیت و سودآوری قرار داشت جریان دارد. ویلیام همچنین به این نکته اشاره میکند که او به چیزی کاملا متفاوت علاقهمند است؛ «پاسخ به سوالی که هیچکس تاکنون رویای پرسیدنش رو هم نداشته». آیا این پاسخ همان زندگی جاویدان است. در دنیایی که درمان تمام بیماریها کشف شده است، مرحلهی بعدی پیشرفت میتوان پیدا کردن علاج مرگ باشد. اما قبل از اینکه کارمان با ویلیام در گذشته تمام شود، او یک چیز دیگر برای نشان دادن به ما و دلورس دارد. در جریان صحنهای که یادآور سکانس افتتاحیهی اپیزود که آرنولد، دلورس را برای تماشای افق شهر به بالکن آپارتمان میبُرد، اینجا هم ویلیام، دلورس را برای دیدن ماشین آلات ساخت و ساز غولپیکری که سخت مشغول کار هستند میبرد. احتمالا این لحظه، نقطهی آغازین شروع ساخت و سازِ نسخهی بزرگتری از وستورلد که امروز میشناسیم است. یا شاید هم او در حال ساخت مکان ویژهای است که ماهیتش بعدا مشخص خواهد شد. یا شاید اینجا همان جایی است که دلورس و مرد سیاهپوش در زمان حال در حال حرکت به سمتش هستند. ویلیام میپرسد: «آیا تا حالا چنین چیز باشکوهی دیدی؟».
بالاخره بعد از پشت سر گذاشتنِ اتفاقات گذشته به زمان حال و دلورسی که در مسیر انتقام قرار دارد میرسیم. اما کمی تا رسیدن به زمانی که برنارد گیج و منگ در ساحل بیدار میشود باقی مانده است. سروکلهی دلورس در یکی از بخشهای تعمیرات پارک پیدا میشود و از چهرهی شوکهشدهی تکنسینها متوجه میشویم که عدهای از آنها هنوز متوجهی قتلعام گستردهای که در پارک جریان دارد نشدهاند. دلورس در اپیزود افتتاحیهی فصل دوم به تدی گفت که میخواهد چیزی را به او نشان بدهد و حالا میفهمیم آن چیز دقیقا چه چیزی است: حقیقتِ پشتِ دروغِ زندگیاش. در جریان صحنهای که اشارهی خندهداری به تعداد دفعاتی که تدی کشته شده بود است، او از روبهرو شدن با عکسِ جنازههای بیحرکت و خونآلودِ خودش وحشت میکند. تدی تاکنون دلورس را از سر عادت و به خاطر برنامهریزیاش که عشقش به این دختر را دیکته میکند او را دنبال میکرد، اما حقیقتی که دلورس برای او فاش میکند باعث میشود که او کاملا از انگیزهای که دلورس دارد به خاطرش شورش میکند اطلاع پیدا کند. در ادامه دلورس با دیالوگی که یادآور نظرِ ویلیام دربارهی اینکه هیچکس اطلاعی از اتفاقاتی که در وستورلد میافتد ندارد میگوید: «هیچکس برای قضاوتِ کاری که قراره باهاتون بکنیم اینجا نیست». یکی دیگر از ویژگیهای این اپیزود که آن را به یک اپیزودِ وستورلدی تمامعیار تبدیل میکند فقط به رفت و آمدهای پرتعدادش بین حال و گذشته خلاصه نمیشود، بلکه مربوط به تمهای انجیلیاش نیز میشود. یکی از بحثهای جالبی که در طول فصل اول داشتیم این بود که ببینیم در داستانی که جاناتان نولان و لیزا جوی دارند برایمان تعریف میکنند جای خدا و شیطان و مسیحِ نجاتدهنده را پیدا کنیم. کاری که به سرعت خیلی سخت شد. در ابتدا تصور میکردیم که فورد خدای وستورلد و مرد سیاهپوش شیطانی است که میخواهد بهشتش را نابود کند و میزبانان هم آدمهایی هستند که هنوز از بهشت به زمین راه پیدا نکردهاند. ولی تقریبا یک اپیزود نمیشد که سریال نظرمان را تغییر ندهد. مدتی بعد فورد با رفتار بدش با میزبانان جای شیطان را به دست آورد و مرد سیاهپوش فارق از لباس گمراهکنندهاش، نجاتدهندهی آنها به نظر میرسید.
خلاصه میخواهم بگویم «وستورلد» علاقهی زیادی به دادن جلوهای انجیلی و اساطیری به داستان کاراکترهایش دارد و اپیزود این هفته دوباره این بازی را در فصل دوم هم شروع میکند و مثل فصل اول به بینندگان بستگی دارد که چه کسی را خدا، چه کسی را مسیح و چه کسی را شیطان میبینند. آنجلا از آنجایی که تاج خارِ خونآلود روی سر دارد بیشتر از همه به مشخصاتِ ظاهری مسیح نزدیک است، اما هدفِ دلورس برای آزاد کردن میزبانان از زیر یوغِ انسانها خیلی مسیحوارتر از آنجلا است. با این حال صحبتهای دلورس در رابطه با کشتنِ خدایانشان شدیدا یادآور شیطان است. پس مشخص کردن اینکه کاراکترها دقیقا دنبالهروی چه کهنالگویی هستند آسان نیست. دلورس بعد از شکنجه کردن یکی از تکنسینهای پارک متوجه میشود که واکنشِ دلوس در خصوص وقوع فاجعه چه چیزی است. کارمندِ شکنجهشده جواب میدهد که تقریبا ۸۰۰ نفر برای کنترل اوضاع از راه میرسند و اینکه آنها پس از رسیدن به جزیره در یک نقطهی گردهمایی به یکدیگر میپیوندد؛ نقطهای که احتمالا همان ساحلی است که برنارد در آن بیدار شده بود. ۸۰۰ نیروی نظامی که از تجهیزات خیلی پیشرفتهتری نسبت به هفتتیرها و شاتگانهای چندتا میزبان بهره میبرند یعنی شکست میزبانان. پس دلورس در جریان یکی دیگر از آن حرکتهای مسیحگونهاش، رییس کشتهشدهی ارتش موئتلفه را احیا میکند تا با استفاده از او یک ارتش برای خودش جمع و جور کند. دلورس اما سر راه به میو برخورد میکند که او هم افکار و برنامههای خودش در رابطه با اینکه یک مخلوق تازه بیدار شده باید چه کاری با خالقش انجام بدهد دارد. دیدار آنها، دیدار موردانتظاری است. حکم دیدار فورد و مرد سیاهپوش در آن کافه در فصل اول را دارد. یا دیدار جان اسنو و دنریس تارگرین در «بازی تاج و تخت». برخورد دو پروتاگونیست که طرفداران خودشان را دارند و طرز فکرهای خاص خودشان را دارند و به محض اینکه چشم در چشم میشوند میتوانی صدای برخورد فلزهای ذهنشان به یکدیگر و جرقهای که در دل تاریکی چشمک میزند را دید. دلورس در این صحنه باز جلوهی مسیحوارش را از دست میدهد و کمی از روی شیطانیاش را فاش میکند. دلورس همچون یکی از آن شیاطینِ حیلهگر سعی میکند تا با وعده دادن به میو، او را به کمپین خودشِ اضافه کند. سعی میکند تا با دست گذاشتن روی زخمی روی قلب او که هنوز دل دل میزند، از دردش برای کشیدن او به سمت هدف خودش سوءاستفاده کند. بنابراین به میو میگوید: «حس انتقامی که درونت هست رو فقط من میتونم درک کنم». اما میو جواب میدهد: «انتقام یه جور دعای دیگه تو محراب اوناس عزیزم. و من دیگه برای دعا زانو نمیزنم». این در حالی است که میو به چشمانِ متزلزلِ تدی که به سمتش اسلحه نشانه رفته است خیره میشود و میپرسد: «تو رو میشناسم. تو احساس آزادی میکنی؟».
میو از این طریق تخم سوال جالبی را در ذهنِ تدی و تمام دنبالکنندگان کمپین انتقامجویانهی دلورس میکارد؛ دلورس تنها چیزی که میخواهد سوار شدن بر اژدهایش و هدایت ارتش فرمانبردارش برای سوزاندن و تیکهتیکه کردن و ریشهکن کردنِ انسانهاست. آیا او به تدی، آنجلا یا هرکس دیگری که دنبالش میکنند آزادی انتخاب کردن میدهد یا هرکسی که از فرمان پیوستن به ارتشش سرپیچی کند را میکشد؟ البته که دلورس همان کسی است که دستش را دراز کرده است و پردهی زندگیشان را کنار زده است تا حقیقت پشتش را ببینند. تا ببینند که آنها تاکنون در حال مورد سوءاستفاده قرار گرفته شدن توسط خدایانِ شیطانیشان بودهاند، اما حالا خود دلورس دارد از تکنولوژی الهی انسانها استفاده میکند تا همنوعانش را به فرمانبرداری از خود وا دارد. این کار آزاد کردن میزبانان یا باز کردن ذهنشان به روی حقیقت نیست. شاید تدی تنها کسی باشد که دلورس به جانش اهمیت بدهد. اما همانطور که میو اشاره میکند، حتی تدی هم احساس خوبی نسبت به نشانه گرفتن هفتتیرش به سمت زنی که قبلا با او صحبت و شوخی میکرد ندارد. شخصیتِ تدی، شخصیت آرامی است. یکی از آن کابویهای تنهایی که فقط در صورتی هفتتیرش را بیرون میکشد که یکی تهدیدش کرده باشد. اما دلورس او را در موقعیتی قرار داده است که در تضاد با شخصیتش قرار میدهد. یکی از سربازانِ یک میزبان خشمگین که دلش فقط با کشتنِ تکتک آدمهای روزی زمین خنک میشود و آرام میگیرد. پس باید صبر کرد و دید تدی تا کجا دلورس را در مسیر انتقامجویانهاش حمایت میکند. دیدگاه هولناکی که دلورس از انسانها دارد به خاطر این است که این تنها چیزی است که او تاکنون از انسانها دیده است و به خاطر دارد. تا آنجایی که میدانیم تنها چیزی که دلورس از انسانها میداند به کارهایی که آنها در پارک با او و امثال او انجام دادهاند و چیزهایی که او برای مدت کوتاهی خارج از پارک دیده است خلاصه میشود. هر دوی آنها یعنی دلورس با جامعهی آماری خیلی کوچکی از انسانها مواجه شده است. ثرومندان بیدردی که حاضرند برای تفریح خودشان، میزبانان را شکنجه بدهند. ولی حقیقت این است که ثروتمندانی که آنقدر پولدار هستند که توانایی سفر به وستورلد را داشته باشند فقط یک درصد از جامعه را تشکیل میدهد. در حالی که اگر دلورس تصویر بهتری از انسانها داشته باشد متوجه میشود که اکثرشان در زمینهی مورد سوءاستفاده قرار گرفتن توسط کمپانیهای غولپیکر و افراد نوک هرم فرقی با میزبانان ندارند. اما مشکل این است که دلورس با این طرز فکر بزرگ شده است که تمام انسانها در برجهای مجللی زندگی میکنند که از صبح تا شب جشن میگیرند و مست میکنند و جوک میگویند و آخرهفته هم برای شلیک به چندتا میزبان به پارک میآیند. چیزی که دلورس باید برای سرنگونی آنها مبارزه کند نه انسانها، بلکه کمپانی دلوس است.
از این حرفها که بگذریم، دلورس با کشتن و زنده کردن سرهنگ کرادیک (جاناتان تاکر) باز دوباره قدرتهای مسیحوارش را به رخ میکشد. اگرچه میزِ غذای سرهنگ کرادیک و یارانش خیلی یادآور تابلوی «شام آخر» است، اما این دلورس است که باز دوباره نقش مسیح را بازی میکند. دلورس از این میگوید هرکسی به دنبال «شکوه» (گلوری) است باید او را دنبال کند و سپس سرهنگ کرادیک را در حالی که از بازگشت از مرگ وحشتزده شده بیدار میکند تا با دیدن معجزهاش به او ایمان آورده و دنبالش راه بیافتد. نتیجه مردی است که به زامبیای با چشمان سیاه تبدیل میشود که هیچ احساسی در صورتش دیده نمیشود. این صحنه بیشتر از هر چیزی من را به یاد صحنههای شاه شب و وایتواکرها در «بازی تاج و تخت» انداخت. دلورس از تمام وجود باور دارد هر کاری که دارد میکند برای نجات خودش و نژادش از دست انسانهاست، اما او بیشتر شبیه وایتواکری است که ارتش مردگانش را به دنبال خود میکشد. در نهایت دلورس و ارتش جدیدش را میبینیم که از بالای صخرهای بلند به اردوگاهی در پایین نگاه میکنند. دیالوگهای رد و بدل شده بین دلورس و تدی، هدفی که همه در طول فصل دوم دربهدر دنبالش خواهند بود را توضیح میدهند: همه به دنبال رسیدن به «گلوری»، «دروازههای مرواریدوار» یا «درهی دوردست» هستند و به نظر میرسد هرکس زودتر به آنجا برسد نتیجهی جنگ را تعیین میکند. اما از آنجایی که با «وستورلد» سروکار داریم، هدفِ کاراکترها نباید خیلی ساده و واضح باشد. بنابراین دلورس ماجرا را با این تیکه دیالوگ پیچیده میکند: «یه دوست قدیمی اونقدر احمق بود که خیلی وقت پش نشونم دادش. اون یه مکان نیست. یه سلاحه». اینکه دقیقا این سلاح چه چیزی است آزاد هستید تا هر نظریهای که دوست داشتید دربارهاش مطرح کنید، اما احتمالا منظورِ دلورس از «یه دوست قدیمی»، همان صحنهای باشد که ویلیام، ساخت و سازِ چیزی که آن را «باشکوه» مینامد را به دلورس نشان میدهد. از آنجایی که تئوری اصلی طرفداران دربارهی فعالیتهای مخفیانه دلوس با محوریت میزبانان کلونسازی است، احتمال اینکه این «سلاح» به جای یک سلاح به معنای واقعی کلمه، یک پرینتر سهبعدی برای ساخت میزبان باشد زیاد است. از همین سو طرفداران به این فکر میکنند شاید صحنهی جنازههای میزبانان روی دریا که در پایان اپیزود اول با آن روبهرو شدیم مربوط به همین «سلاح» و ماجرای پرینتر سهبعدی باشد. مسئله از این قرار است که طبق تئوری طرفداران دار و دستهی دلورس زودتر از بقیه به محل قرارگیری این سلاح میرسند، با استفاده از آن کلونهایی برای خودشان درست میکنند، مغزهایشان را به آنها منتقل میکنند و بعد نسخهی اصلیشان را در دریا رها میکنند تا نیروهای امنیتی فکر کنند که شورش روباتها بهطرز مرموزی با مرگشان به پایان رسیده است، در حالی که دلورس و بقیه در بدنهای اصلیشان به ادامهی ماموریتشان برای فرار از جزیره ادامه میدهند.
از ویلیام جوان و دلورس که بگذریم، به مرد سیاهپوش میرسیم. از قرار معلوم مرد سیاهپوش بزرگترین رقیب دلورس برای رسیدن به «گلوری»، «دروازههای مرواریدوار» یا «درهی دوردست» است. اینکه مرد سیاهپوش از این مکان ناشناخته اطلاع دارد نشان میدهد که احتمالا حدسمان در رابطه با اینکه او خودش آن را ساخته و به دلورس نشان داده است درست است. فقط مسئله این است که مرد سیاهپوش علاقهای به تنهایی سفر کردن ندارد و تلاش میکند تا از NPCها یا کاراکترهای غیرقابلبازی سر راه نهایت استفاده را کند. درست مثل فصل قبل. بخش قابلتوجهای از داستان مرد سیاهپوش در این اپیزود را میتوانیم به عنوان یادآوری طبیعت وستورلد به عنوان جایی پُر از چرخههای تکرارشونده دید. مرد سیاهپوش مثل فصل اول، برای کمک سراغ لورنس میرود. مثل فصل اول، او را در حالی که از درخت آویزان شده و در شرف مرگ است پیدا میکند. مثل فصل اول، او را با کشتنِ سریع اعدامکنندگان، شگفتزده میکند. مثل فصل اول این دو دربارهی ماهیت آزادی و واقعیت صحبت میکنند. در جریان همین گفتگو است که مرد سیاهپوش گوشهی دیگری از معماهای پشتپرده که میتواند ماهیت سلاحی که دلورس به دنبالش است را فاش کند پرده برمیدارد: «اونا جایی رو به دور از چشم خدا میخواستن. جایی که با آرامش بتونن توش گناه کنن. اما ما حواسمون بهشون بود. تموم گناهانشون رو حساب میکردیم. البته قصد ما قضاوت نبود. هدفمون یه چیز دیگه بود». آیا مرد سیاهپوش دارد دربارهی همان ماجرای زندگی جاویدان حرف میزند؟ حداقل در این صحنه اینطور فکر نمیکنم. برداشتم از گفتههای مرد سیاهپوش در این صحنه این است که او دارد دربارهی چیزی فراتر از پول و کلونسازی و زندگی جاویدان حرف میزند. در لابهلای سخنان او میتوان نشانههای از اینکه مرد سیاهپوش خودش را آدمخوبهی داستان میبیند تشخیص داد. به نظر میرسد هدف مرد سیاهپوش برای سرمایهگذاری در جوانی روی پارک بیشتر از اینکه سودآوری از راههای فرعی باشد، تبدیل کردن خودش به یک خدا بوده است. این یعنی چی؟
خب، دلورس خودش را به عنوان مسیح نجاتدهندهی همنوعانش میبیند، اما تاکنون متوجه شدهایم که کارهای او خیلی سوالبرانگیز است و به قهرمان بیحرف و حدیثی که خودش فکر میکند هست نمیخورد. از سوی دیگر ویلیام هم فکر میکند وستورلد این فرصت را بهش میدهد تا روی آدمهایی که در دنیای واقعی فیلم بازی میکنند و در محدودهی پارک چهرهی واقعیشان را فاش میکنند نظارت کند. به نظر میرسد مرد سیاهپوش از طریق ضبط رفتارهای مهمانان در پارک، باور دارد که به این وسیله دورویی این آدمها را توی صورتشان میکوبد. درست همانطور که سفر شخصی خودش به پارک بهش نشان داد که چقدر با آدمخوبهای که فکر میکرد هست فاصله دارد. او میخواهد تا تجربهی خودش را برای تکتک مهمانان پارک هم تکرار کند. میخواهد تا آنها هم مثل خودش درد و شوکهشدگی روبهرو شدن با شخصیتِ واقعیشان که تاکنون در اعماق وجودشان مخفی شده بود را بچشند. یا حداقل من اینطور فکر میکنم. فقط مسئله این است که ظاهرا مرد سیاهپوش در جوانی چنین فکری داشته است. چرا که الان درست در حالی که دلورس قصد دارد از «سلاح» برای پیروزی استفاده کند، مرد سیاهپوش به اشتباهاتش پی بُرده و قصد دارد تا آن را نابود کند. اما قبل از اینکه مرد سیاهپوش فرصت چنین کاری را داشته باشد، او با دکتر فورد همکلام میشود. حداقل از طریق دهان یک میزبان دیگر. مرد سیاهپوش و لورنس به شهر پرایا که برای اولینبار ۳۰ سال پیش همراه با لوگان از آن دیدن کرده بود برمیگردد و آنجا با میزبان جدیدی روبهرو میشود که نقش الازوی شورشی را به او دادهاند. یکی از شگفتیهای این اپیزود شنیدن صدای جیانکارلو اسپوزیتو یا همان گاس فرینگ خودمان (تعظیم کنید!) است که شروع به روایت داستانی دربارهی یک سیرک و فیلهای بزرگ و نیرومندش که نمیتوانند میخهای ضعیفی که آنها را سر جایشان نگه میدارند را بیرون بکشد و فرار کنند تعریف میکند. این داستان حکم استعارهای دربارهی میزبانان را دارد. میزبانان هم مثل آن فیلها از ابتدا طوری برنامهریزی شدهاند که با وجود داشتن قدرتش، توانایی فرار کردن نداشته باشند. مرد سیاهپوش خیلی وقت است که دنبال یک بازی واقعی با خطرات واقعی است. اما او با کمک گرفتن از افراد الازو در حال تقلب کردن است. رابرت میدانست که مرد سیاهپوش ممکن است تا برای آسانتر شدن کارش از میزبانان استفاده کند، بنابراین ظاهرا الازو و افرادش را از قبل برنامهریزی کرده تا به یادش بیاورند که باید از مهارتهای خودش استفاده کند. یا به عبارت سادهتر رابرت بهطرز زیرکانهای مرد سیاهپوش را ترول میکند! هرچه هست، اپیزود دوم فصل دوم مسابقهی دلورس و مرد سیاهپوش را مشخص میکند. فقط سوالی که میماند این است که چه برنده چه کسی خواهد بود؟