فصل سوم سریال Westworld با تمرکز روی تشابهاتِ دنیای انسانها و دنیای میزبانان، گرچه از لحاظ ظاهری پوست انداخته است، اما کماکان دنبالهروی ساختارِ داستانگویی کلافهکنندهی فصل قبل است. همراه میدونی باشید.
«وستورلد» (Westworld) با فصلِ سومش در حالی بازگشته است که این خبر دیگر به اندازهای که زمانی هوش از سرمان میبرد، هیجانانگیز نیست. حدود یک سال پیش از اینکه «بازی تاج و تخت»، پرچمدارِ شبکهی اچبیاُ، با آخرینِ فصلش به خاک سیاه بنشیند و با نحوهی اجرای قوسِ شخصیتی دنریس تارگرین، ملکهی دیوانه، به مضحکهی خاص و عام تبدیل شود، «وستورلد» که از مدتها قبل از پخشش بهعنوانِ پرچمدارِ بعدی اچبیاُ شناخته میشد، در فصلِ دوم سرنوشتِ مشابهای را زودتر از سر گذراند و با قوسِ شخصیتی دِلورس، پیش از اینکه تحولاتِ «دنریس تارگرین»وار مُد شود، بهترین شخصیتِ سریال را دچار یک تحولِ «دنریس تارگرین»وار کرد. پس، حتی پیش از اینکه بدانیم چگونه «بازی تاج و تخت» خیز برداشته تا لقبِ بدترین پایانبندی تاریخِ تلویزیون را به چنگ بیاورد، «وستورلد» هرگونه اُمیدی که به پُر شدنِ جای خالی سریالِ فانتزی اچبیاُ، با نسخهی علمیتخیلیاش داشتیم را از بین بُرد. «وستورلد» با اولین فصلش تقریبا تمام فاکتورهای یک سریال بلاکباستری اما باپرستیژِ درگیرکننده را دور هم جمع کرده بود. بهطور جدی حلولِ علم هوش مصنوعی را مورد بررسی قرار نمیداد که میداد. شامل بحثهای فلسفی و تاریخی و اسطورهای و روانشناسی پیرامونِ هوش مصنوعی و خودآگاهی و آزادی اراده نمیشد که میشد. با داستانگویی رازآلودش، صحنه صحنهاش را تزیین نکرده بود که کرده بود. اما فصل دوم هرکاری که از دستش برمیآمد برای از هم پاشیدنِ تمامِ اعتماد و حُسنِ نیتی که فصل اول با زحمت گردآوری کرده بود انجام داد. نقاطِ قوتِ فصل اول به بزرگترین نقاطِ ضعفش تبدیل شده بودند و نقاطِ ضعفِ نه چندان آشکارِ فصل اول حالا مثل حشرههای موذی در تمامِ گوشه و کنارِ سریال تخمگذاری کرده بودند. فصلِ دوم مشکلاتِ متعددی داشت، اما شاید دوتا از واضحترین و آسیبزنندهترینهایشان به ماهیتِ ساختارِ داستانگویی رازآلودِ سریال مربوط میشدند. اگر فصلِ اول در اکثر اوقات بهطرز اُرگانیکی، ما را به کاراگاهانِ خستگیناپذیری که با اشتیاق و کنجکاوی سعی میکردیم تکههای پازلش را کنار هم بگذاریم تبدیل کرده بود، فصلِ دوم بارها و بارها از ساختارِ داستانگوییاش بهعنوانِ ابزاری برای سنگ انداختن جلوی حرکتِ روان و طبیعی داستان استفاده کرد؛ از آنجایی که نویسندگان تا لحظاتِ پایانی فصل میخواستند جلوی افشای غافلگیریهایشان را بگیرند، از پرداختِ آزادانه به روانشناسی کاراکترها دوری میکردند. در نتیجه، کاراکترها، مخصوصا دِلورس، در حالی در ظاهر دگردیسیهای هیجانانگیزی را پشت سر میگذاشتند و با احساساتِ پیچیدهای گلاویز بودند که همزمان سریال از ترسِ اینکه نکند توئیستهایش لو بروند، فاصلهاش را با آنها حفظ میکرد، مدام در سایهها فعالیت میکرد و شخصیتپردازی را با سرنخ دادن اشتباه کرده بود.
در یک کلام، فصل دوم با قربانی کردنِ شخصیت به پای معما، سر بُریدن تعلیق به پای توئیست و اعدام کردنِ احساس به پای مخفیکاری، گناهِ نابخشودنیای مرتکب شده بود؛ مشکلِ بعدی این بود که سریال آنقدر پیچیده شده بود که نمیتوانست یک واکنشِ سرراست از تماشاگر بگیرد. «پیچیده» الزاما صفت بدی نیست. اما یک نوع پیچیده داریم که واقعا پیچیده است و یک نوع پیچیده هم داریم که میخواهد با چرخاندن لقمه دور سرش، یک کار ساده را پیچیده جلوه بدهد. اکثر فصل دوم «وستورلد» در گروه دوم قرار میگرفت. شاید تاثیرگذارترین کمبود فصل دوم که اتفاقا بزرگترین دلیل مورد استقبال قرار گرفتن از فصل اول بود، مربوطبه تئوریهای طرفداران میشد. یکی از جنجالهای فصل اول این بود که طرفداران خیلی زود موفق شدند توئیستهای سریال را با تمام پیچ و خمهای داستانیاش جلوتر از موعد حدس بزنند. از اینکه برنارد، کلون آرنولد است گرفته تا اینکه ویلیام و مرد سیاهپوش یک نفر هستند که در دو خط زمانی جداگانه قرار دارند. بهطوری که خیلی از طرفداران بهجای غافلگیر شدن در اپیزودهای پایانی، منتظرِ تایید شدن گمانهزنیهایشان بودند. این مسئله به این معنی نبود که هرکسی که در مطرح کردن این تئوریها، کامل کردن و دنبال کردنشان بود، نسبت به دیگران از سریال کمتر لذت برد. شاید در ابتدا جنجالهایی سر اینکه تئوریهای طرفداران، تماشای این سریال را خراب کرده است راه افتاد، اما مسئله این است که «وستورلد» ساختار متفاوتی در مقایسه با سریالهای معمول تلویزیون دارد. این یعنی این سریال از صفر طوری طراحی شده است که مخاطبانش را مجبور به بحث و گفتوگو دربارهی تکتک فریمها و سرنخهایش کند. هر اپیزود سریال همچون صحنهی جرم یک قاتل سریالی بود که یک ساعت در آن میچرخیدیم و اطلاعات لازم را جمعآوری میکردیم و بعد ۶ روز باقی ماندهی هفته را به بررسی کردن آن اطلاعات اختصاص میدادیم. «وستورلد» طوری طراحی شده بود که اگر میخواستید بیشتر از آن لذت ببرید، باید در گفتگوها و تئوریپردازیهای بعد از هر اپیزود نقش داشته باشید. این تعاملِ محکم و مداومی که بین سریال و بینندگانش ایجاد شده بود، همان چیزی بود که نمیخواهم بگویم آن را به سریال بهتری تبدیل کرده بود، بلکه به سریال متفاوتی تبدیل کرده بود که هویت خاص خودش را داشت.
اما کاش یک نفر قبل از نگارش سناریوی فصل دوم این حرفها را به جاناتان نولان میزد. چون از وقتی که پخش فصل اول به پایان رسید، مشخص بود که نولان از اینکه طرفداران خیلی زودتر، به درون جعبهی اسرارآمیزِ سریالش راه پیدا کردهاند، ناراحت شده بود. بهطوری که او بارها در مصاحبههایش دربارهی این صحبت میکرد که این تئوریها، تجربهی سریال برای دیگران را خراب کرده است. بنابراین به نظر میرسید نولان دست به کار شد تا داستانی را برای فصل دوم بنویسد که طرفداران توانایی حدس زدن آن را نداشته باشند. کار به جایی کشید که نولان قبل از پخش فصل دوم با صحبت دربارهی اینکه قصد دارد با انتشار یک ویدیو، کل فصل دوم را اسپویل کند و بعد با انتشار ویدیویی غیراسپویلری، طرفداران را ترول کرد. حرکتی که اگرچه بامزه بود، ولی همزمان نشان داد که ناراحتی نولان از دست طرفداران چقدر عمیق است. پس نولان دست به کار شد تا «اشتباه»اش در فصل اول را در فصل دوم درست کند. مشکل اما این بود که اصلا اشتباهی وجود نداشت که نیاز به درست شدن داشته باشد. نتیجه این شد که نولان از هر وسیلهای برای خیمه زدن روی داستانش و اجازه ندادن به هیچکس برای انداختن نیمنگاهی به آن استفاده میکرد. شاید دلیل استفادهی بیش از اندازهی فصل دوم از رفتوآمد در زمان به خاطر این بود که بینندگان تا میآیند بفهمند اطرافشان چه میگذرد، سریال آنها را دوباره درون قوطی میانداخت و محکم تکان میداد. نولان آنقدر برای غیرقابلحدس زدن نگه داشتنِ «وستورلد» تلاش کرد که یکی از بزرگترین دلایل لذت بردن از آن در فصل اول را حذف کرد. چرا ما هماکنون در جریان فصل دوم هم دربارهی ماهیتِ گفتگوهای دلورس و برنارد در زیرزمین یا ماهیت «درهی دوردست» گمانهزنی میکردیم. ولی مشخص بود که سریال دفاع جانانهای از غافلگیریهای اصلیاش میکند. چیزی که باعث شد افشای توئیستهای فصل اول باعث خراب شدن داستان نشود، به خاطر این بود که آنها چیزی بیشتر از یک سری توئیست شوکهکنندهی معمولی بودند. این توئیستها حکم وسیلهای از سوی سازندگان برای شخصیتپردازی و بافتنِ بحثهای فلسفیشان در تار و پود داستان را داشتند. بنابراین اگرچه توئیست جلوتر کشف میشد، اما بعدا بهطور مفصل میتوانستیم دربارهی معنای عمیقش بحث کنیم. رابطهی نزدیک بین سریال و مخاطبان در فصل دوم شاید کاملا از بین نرفته بود، اما کمرنگتر شده بود. تلاش نولان برای اینکه بینندگان نتوانند از سریالش سر در بیاورند به فصلی منجر شده بود که نهتنها جلوی تماشاگران از درگیر شدن با آن برای حدس و گمانهزنی دربارهاش میگرفت، بلکه به فینالی ختم میشد که با درهمبرهمتر کردن همهچیز، میخواهد ادای باهوشتر بودن را در بیاورد. راهحل نولان میتوانست این باشد که یا از معماپردازیهای طولانیمدت مثل چیزی که در اپیزود چهارم و هشتمِ فصل دوم دیدیدم دوری میکرد، یا بینندگان را در حال معماهایش سهیم میکرد.
هرچه توئیستهای فصل اول هوشمندانه بودند و در بحثهای تماتیکِ قصه نقش داشتند، توئیستهای فصلِ دوم فقط وسیلهای برای خودنمایی بودند. از آنجایی که شبکهها بهجای منتقدان، دنبالهروی آمارِ تعداد تماشاگران هستند، پس وقتی واکنشهای منفی به فصل دوم به افتِ ۲۴ درصدی تعداد تماشاگرانِ اپیزودِ فینال در مقایسه با اپیزودِ افتتاحیه منتهی شد، دیگر نه شبکه و نه سازندگان نمیتوانستند این حقیقت را نادیده بگیرند (سقوطی که با آمار ۹۰۱ هزار نفری تماشاگرانِ زندهی افتتاحیهی فصل سوم در مقایسه با آمار ۲ میلیون نفری افتتاحیهی فصل دوم همچنان ادامه پیدا کرده است). بنابراین «وستورلد» در سومین فصلش میخواهد کارِ متفاوتی انجام بدهد. سریال به مدتِ دو فصل در فضای وسیع اما بستهی پارکِ وستورلد و پیرامونِ فعالیتهای محرمانهی هیئت مدیرهی دِلوس و نقشههای اسرارآمیزِ رابرت فورد میچرخید. گرچه فصل دوم افقِ داستانیاش را با افزودنِ پارکهای دیگری مثل راجورلد و شوگانورلد گسترش داد، اما منهای چند فلشبلک و فلشفوروارد، تازه در پایانِ این فصل بود که دِلورس قدم به دنیای بیرون از پارک گذاشت. تغییرِ لوکیشنِ اصلی سریال میتوانست به معنای تغییر در روشِ داستانگویی سریال هم باشد. بالاخره برخلافِ «بازی تاج و تخت» که آخرین فرصتش برای خروج در اوج را سوزاند، «وستورلد» هنوز این فرصت را داشت که به یاری خودش بشتابد. سازندگان از این موضوع آگاه هستند؛ بنابراین فصل سوم با نویدِ یک شروعِ تازه، یک ریبوتِ سبک پا پیش گذاشت. کمپینِ تبلیغاتی این فصل نهتنها روی سادهگرایی و سرراستی و رنگ و روی نوی آن تمرکز کرده بود، بلکه اولین تریلرِ این فصل که تقریبا کاملا به کلیب (آرون پاول)، شخصیتِ جدیدی که هیچ ارتباطِ قبلی یا واضحی با پارکهای دِلوس ندارد اختصاص داشت، انگار بهطور غیرمستقیم میخواست بگوید اگر بعد از فصلِ دوم به سختی میتوانید به ادامهی داستانِ شخصیتهای قدیمی سریال اهمیت بدهید، شاید جسی پینکمن نظرتان را عوض کند. همچنین کاهشِ اپیزودهای سریال از ۱۰ اپیزود در دو فصل اول، به هشت اپیزود در فصل سوم شاید قویترین و امیدوارکنندهترین نشانهای که از خودآگاهی سریال داشتیم بود؛ در حالی یکی از مشکلاتِ فصل دوم عدم هماهنگی مقدار محتوا و تعدادِ اپیزودها که به شلختگی روایتِ منجر شده بود حساب میشد که کاهشِ اپیزودها خبر از تلاشِ سازندگان برای ارائهی فصلی منسجمتر میداد؛ تغییرِ مسیر در میانهی زندگی یک سریال، عملِ غیرممکنی نیست. درواقع یکی از مزیتهای بالفطرهی تلویزیون این است که میتواند به مرور زمان برآمدگیهایش را صیقل بدهد و اشتباهاتش را جبران کند.
برخی از بهترین سریالهای تلویزیون آنهایی هستند که هویتِ واقعیشان را در بینِ راه کشف کردهاند و با تغییراتِ شگرفشان در بینِ هر فصل، به شکوفایی رسیدهاند. اما صحبت دربارهی اینکه آیا «وستورلد» میتواند دچارِ یک تحولِ واقعی شود و اینکه چقدر چنین ادعایی دارد، مسئلهی کاملا متقاوتی با اینکه آیا «وستورلد» واقعا دست به چنین کاری میزند است. بنابراین اولین سوالی که اپیزودِ افتتاحیهی فصل سوم باید پاسخِ قانعکننده و رضایتبخشی برای آن فراهم کند این است که آیا آغازِ انقلابِ دِلورس در دنیای بیرون، به معنای انقلابِ در اولویتهای سریال هم است یا نه؟ چون راستش را بخواهید، شخصا نمیتوانم به هر چیزی که اسم جی.جی. آبرامز (و روشِ معماپردازی جعبهی اسرارآمیزِ تاریخمصرفگذشتهاش) روی آن حک شده است اعتماد کنم (مگر خلافش ثابت شود). آیا فصلِ سوم خلافش را ثابت میکند؟ تحولِ «وستورلد» حداقل از لحاظ بصری در فصلِ سوم واقعی است. هیچ سریالِ سایبرپانکی که به کمرنگ شدنِ خط جداکنندهی بینِ انسان و ماشین میپردازد نمیتواند از مقایسه شدن با «بلید رانر» فرار کند و این موضوع دربارهی «وستورلد» نیز صدق میکند؛ منتقل کردنِ اتفاقاتِ داستان به آیندهی نزدیک که با آسمانخراشهای شیک، سکانسهای شبِ فراوان، کلابهای شبانهی عجیب و غریب، افقِ شهر که با تایتانهای فلزی پوشیده شده و مرزهای بینالمللی پُرمنفذ شناخته میشوند یعنی مقایسه شدنش با «بلید رانر» اجتنابناپذیر است؛ قابلذکر است که لوکیشن یکی از چیزهایی است که سریال به قولش سر سرراستتر شدن (یا بهتر است بگویم بیدلیل پیچیده نشدن) وفا کرده است؛ لوکیشنِ هرکدام از کاراکترها از یک کلانشهر مهم به کلانشهرِ مهمِ بعدی مشخص میشود که شاملِ لس آنجلس، شهرِ بومی «بلید رانر» نیز میشود. شاید منابعِ الهامِ «وستورلد» آشکار باشند، ولی آنها با بودجهی دست و دلبازانهای، بهشکلِ مجلل و زیبایی به اجرا در آمدهاند؛ همچنین بومِ نقاشی بزرگتر جاناتان نولان و همسرش لیزا جوی به این معنی است که آنها حالا سلاحهای جدیدتر و فضای بیشتری برای شوکه کردن، شگفتزده کردن و دنیاسازی بصری دارند؛ ما پیش از این میدانستیم که مشتریان وستورلد را یک درصد ثروتمندِ نوکِ هرمِ جامعه تشکیل ندادهاند؛ بلکه اگر خودِ آن یک درصد را یک هرمِ مستقل در نظر بگیریم، مشتریانِ پارک حکمِ یک درصدِ نوک هرمِ یک درصدِ ثروتمندِ جامعه را دارند؛ آنهایی که آنقدر دستشان به دهانشان میرسد که میتوانند میلیونها دلار خرجِ بازی نقشآفرینی قتلعاممحورشان کنند. حالا فرار دِلورس به دنیای بیرون فرصتی برای دیدنِ این ثروت است؛ از عمارتهای مینیمالیستی و مُدرنیستی تا ماشینهای مجهز به رانندهی خودکار؛ از لباسهای خیرهکنندهای که با یک حرکت تغییرشکل میدهند تا طبقهی پایینِ جامعه که کاخهای ثروتمندان روی دوشهای آنها ساخته شده است؛ طبقهای که کیلب یکی از ساکنانش است.
گرچه اینکه «وستورلد» نمیتواند جلوی خودش را از ارائهی تصویری تمیز، شیک و باحال از فقر در آیندهی نزدیک بگیرد، به نفعِ پیامی که میخواهد توسط کاراکتر کیلب بهعنوانِ قربانی سیستمِ ستمگرِ جامعه منتقل کند نیست. اما روی هم رفته فصل سوم علاوهبر بافتِ بصری، از نظر داستانگویی هم پوست انداخته است. نهتنها حداقل فعلا خبری از فلشفورواردها و فلشبلکها و خاطراتِ پاکشده و اتفاقاتِ مرموز (جنازههای میزبانانِ شناور روی دریای وسط کویر) فراوانی که افتتاحیهی فصل دوم روی سرمان خراب کرد نیست، بلکه شخصیتِ کیلب بهعنوانِ کاراکتری که با بیعدالتی اجتماعی دستوپنجه نرم میکند، از انگیزههای واضحی بهره میبرد که بعد از شخصیتپردازی مبهم و گنگِ فصل دوم امیدوارکننده است. اما با این وجود، «وستورلد» حداقل براساسِ این اپیزود به همان اندازه که برای جبران قدم برداشته است، بیشتر از آن کماکان در گذشته گیر کرده است. معلوم میشود انتظار داشتن از «وستورلد» برای ترک کردنِ کلافهکنندهترین تمایلاتش بهسادگی ترک کردنِ پارک وستورلد نخواهد بود. گرچه فعلا برای نتیجهگیری دربارهی اینکه آیا فصل سوم هم درنهایت در همان کلافِ سردرگمی که فصل دوم دچارش شده بود گرفتار خواهد شد یا نه زود است، اما تغییراتِ سریال در اپیزود افتتاحیه آنقدر به المانهای بصریاش خلاصه شدهاند و آنقدر از لحاظ داستانی، سطحی هستند که اوضاع دلگرمکننده احساس نمیشود. درواقع، گرچه این اپیزود بهطرز واضحی سرراستتر از افتتاحیهی فصل دوم است، اما کماکان دنبالهروی فلسفهی داستانگویی یکسانی است؛ همچنان شخصیتها و کندو کاوِ بحرانهای درونیشان در اولویتِ سازندگان نیست، همچنان کاراکترها بهشکلی غیرضروری با جملاتِ مبهم با یکدیگر صحبت میکنند و کماکان به چیزهایی که فقط خودشان از آنها خبر دارند اشاره میکنند و کماکان سریال بیش از روایتِ یک قصهی سرراست، به سرنخ دادن و مخفیکاری علاقه دارد. هیچکدام از اینها در حالتِ عادی توصیفکنندهی یک سریالِ بد نیستند، اما نحوهی اجرای آنها در چارچوبِ «وستورلد» بهجای اینکه نتیجهی کنجکاویبرانگیزی در پی داشته باشد، بیشتر شبیه تلاشِ عمدی نویسندگان برای جلوگیری از تنفسِ آزادانه و حرکتِ طبیعی قصه میماند. از همه بدتر اینکه اگر انتظار داشتید بعد از فصل دوم، نویسندگان تغییری در جهتِ قابللمس کردنِ دِلورس ایجاد کنند کور خواندهاید. همانطور که کلِ فعالیتِ دِلورس در طولِ فصل دوم به اخم کردن، تُرشرویی، شاخ و شانهکشی، بلغور کردنِ جملاتِ خفن دربارهی فسادِ انسانها و حقانیتِ اندرویدها و تیراندازی درحالیکه قیافهی از خود راضی و عبوسی به خود گرفته است خلاصه شده بود، این موضوع دربارهی تمامِ سکانسهای دِلورس در افتتاحیهی فصل سوم هم صدق میکند.
از آنجایی که تکنولوژی محوری این دنیا، مرگ را بیمعنی کرده است و به این معنی است که بسیاری از کاراکترهایش میتوانند در قالبِ میزبان احیا شوند، سریال نمیتواند از نظر به خطر انداختنِ جانِ کاراکترها از لحاظِ فیزیکی تعلیقآفرینی کند. از همین رو، درست مثل چیزی که امروز در قالبِ پیشدرآمدی مثل «بهتره با ساول تماس بگیری» شاهدش هستیم، درگیریهای درونی کاراکترها، تحولاتِ اخلاقی و فلسفیشان و مرگِ غیرفیزیکیشان اهمیتِ دوچندانی پیدا میکند. «وستورلد» اما در افتتاحیهی فصلِ سوم کماکان حداقل در خطِ داستانی دِلورس، بیخطر احساس میشود. بزرگترین جذابیتِ «وستورلد» در اولین فصلش این بود که چگونه با جزییاتِ واقعگرایانهای روی پروسهی خودآگاهی هوش مصنوعی که معمولا در اکثرِ داستانهای علمیتخیلی برای میانبُر زدن به لحظهی انقلابِ ماشینها نادیده گرفته میشود تمرکز کرده بود؛ جدالِ دِلورس با احساساتِ ملتهب و عذابآورِ ناشی از باز شدنِ چشمانش به روی ماهیتِ جهنمی دنیای واقعیاش چیزی بود که او را به کاراکترِ درگیرکنندهای تبدیل کرده بود. دِلورس اما در جریانِ فصل دوم به تدریج دقیقا به دامِ همان کلیشهای افتاد که «وستورلد» کارش را برای کلیشهزُدایی از آن شروع کرده بود: ترمیناتور. دِلورس به ترمیناتور تکبُعدی، یکدنده و استاتیکی که فقط با کُشتن و پیشروی شناخته میشود تنزل پیدا کرده بود. دِلورس در حالی در فصل اول با مسائلِ فلسفی و اگزیستانسیالیسمی و اخلاقی تاملبرانگیزی گلاویز شده بود که او را به شخصیتِ پویایی تبدیل میکرد، اما پروسهی شخصیتپردازیاش با آغازِ فصل دوم در یک حالت گیر کرد؛ اکنون دِلورس با یک تصویر شناخته میشود: تیراندازی به مهمانانِ پارک از پشت اسب. این تصویرِ گُلدرشت به معرفِ او تبدیل شده است. و حالا وضعیتِ او در افتتاحیهی فصل سوم نیز تغییری نسبت به آخرینباری که او را دیدیم نکرده است. به عبارتِ دیگر دِلورس در زمانیکه حکمِ یک رُباتِ از پیشبرنامهریزیشدهی ناخودآگاه و زندانی را داشت، انسانتر از زمانیکه به استقلال رسید احساس میشد. همچنین ساختارِ داستانگویی در این اپیزود هنوز دنبالهروی فرمولِ دو فصل قبل است؛ اگر فصل اول حول و حوشِ هزارتو و سازوکار و معنای آن میچرخید و اگر فصل دوم پیرامونِ کشفِ ماهیتِ واقعی «درهی دوردست» (بهشتِ مجازی اندرویدها) جریان داشت، ظاهرا فصل سوم هم قرار است دربارهی سیستمِ هوش مصنوعی کرویشکلی به اسم «رحبعام» باشد. در جایی که از این اپیزود دِلورس میگوید: «شکستنِ چرخههامون سخته، مگه نه؟». اپیزودِ افتتاحیهی فصلِ سوم نشان میدهد که شاید سریال کمی از مسیرِ همیشگیاش منحرف شده باشد، اما کماکان در مسیری قرار دارد که آن را به مقصدِ یکسانی در مقایسه با فصلِ دوم خواهد رساند.
بخشی از تشابهاتِ این اپیزود با فصلهای قبلی عمدی است. بالاخره این اپیزود با دنبالهروی از روندِ فصل اول میخواهد نشان دهد که انسانها در دنیای خودشان به اندازهی میزبانانِ وستورلد در چرخههای تکرارشونده و مسیرهای از پیشبرنامهریزیشدهی خودشان گرفتار هستند. هیچ ایرادی به این کار وارد نیست. اما به اینکه فصل سوم از روشِ دستوپاگیرِ داستانگویی فصلِ دوم برای ترسیمِ تشابهاتِ موازی دنیای انسانها و دنیای میزبانان استفاده میکند ایراد وارد است. برخلافِ اپیزودهای شاهکاری مثل اپیزودِ پنجمِ فصل دوم که به جیمز دِلوس اختصاص داشت و آشکارکنندهی پتانسیلهای این داستان در زمانیکه میتواند آزادانه داستانش را روایت کند بود، افتتاحیهی فصلِ سوم نشان میدهد که این سریال کماکان بیش از اینکه دغدغهی روایتِ داستانش به بهترین شکلِ ممکن را داشته باشد، میخواهد طرفداران را تشویق به تئوریپردازی کند. هرچه فصل اول به تعادلِ دقیقی بینِ این دو رسیده بود، سریال از فصل دوم به بعد قصهگوییاش را به ازای خوراندنِ سرنخ به تماشاگران، قصابی کرده است. نتیجه به سریالی منجر شده که گویی در تمامِ لحظاتش یک دیوارِ فولادی بینِ تماشاگران و کاراکترهایش کشیده است و چشم در چشم شدن با آنها و ارتباط برقرار کردن با آنها در سطحی عمیقتر را غیرممکن کرده است. بعضی سریالها یک سؤالِ تاملبرانگیز مطرح میکنند، پاسخهای احتمالیاش را بررسی میکنند و اجازه میدهند بیننده در پیچیدگی تماتیکِ آنها غرق شده و دربارهی واکنشِ عاطفی کاراکترها در برخورد با آن سؤالها فکر کنند. اما «وستورلد» بهجای اینکه سؤال را مطرح کند، بینندگانش را درگیرِ اینکه اصلا سؤال چه چیزی است میکند. اگر دیگر سریالها میپرسند «ساعت چند است؟»، «وستورلد» هرکدام از واژههای تشکیلدهندهی این سؤال را تکهتکه میکند و آنها را در طولِ اپیزودهایش پخش میکند. در طولِ این اپیزود احساس میکردم که هنوز اطلاعات به شکلی که به نفعِ روایتِ داستان نیست، برای بعدا رزرو میشوند. در حالی برای تعلیقآفرینی به اینکه با چه کسی طرفیم و چه چیزی در خطر است نیاز داریم که این دو سؤالِ حیاتی مهمترین سوالاتی هستند که «وستورلد» تا آنجا که میتواند در فراهم کردنِ پاسخی برای آنها خساست به خرج میدهد. «وستورلد» از داستانگویی به یک بازی گمانهزنی متداوم تبدیل شده است. «وستورلد» برای پرداختِ مسائلِ فلسفی یا زمینهچینی غافلگیریهایش نیازی به هیچکدام از این ترفندهای پیشپاافتاده ندارد. اما اصرارِ سازندگان روی آنها باعث شده که گرچه همهچیز در ظاهر خیرهکننده به نظر میرسد، اما در عمل توخالی احساس شود. مشکلِ «وستورلد» نه در گلوله و نه در تفنگ، بلکه در نحوهی شلیکِ آن توسطِ تیرانداز است که جلوی برخوردِ آن به مرکزِ سیبلِ ذهنی و عاطفی تماشاگر را میگیرد. اما اگر تیرانداز را از معادله حذف کنیم چه؟ در آن صورت اپیزودِ افتتاحیهی فصل سوم چه چیزهایی برای گفتن دارد؟
طبقِ سنتِ سریال باید از تغییراتِ تیتراژِ آغازینِ فصل سوم شروع کنیم؛ اگر یادتان باشد تغییراتی که در تیتراژِ فصل دوم ایجاد شده بود، شاملِ سرنخهای متعددی دربارهی اتفاقاتِ آن فصل بود. از تغییرِ اسبی با گاوچرانی اسکلتی سوار بر پشتش در تیتراژ فصل اول، به بوفالویی بیسوار و سراسیمه و عصبانی در تیتراژ فصل دوم که استعارهای از تبدیل شدنِ میزبانانِ اهلی شده و به افسار کشیده به بوفالوهای وحشی و آزاد بود تا حذفِ عشقبازی مهمانی مرد با زنی اندروید از فصل اول و جایگزین شدنِ آن با کودکی در آغوشِ مادرش که استعارهای از این بود که حالا لذتها و وسوسهها و جذابیتهای اغواگر پارکِ وستورلد به سرانجام رسیده و حالا قضیه جدی شده است؛ کودکی در آغوشِ مادرش خبر از آیندهی امیدوارکنندهای برای رشد و شکوفایی جامعهی اندرویدها میدهد. اولین نمای تیتراژِ فصل سوم درست مثل تیتراژِ دو فصل پیشین، همچون چشماندازی از طلوع خورشید در افقِ یک محیطِ وسیع به نظر میرسد، اما خیلی زود معلوم میشود که آن خورشید درواقع موتور جت است و آن محیطِ وسیع هم درواقع یک عقابِ مصنوعی است که در حال پرواز به سمتِ آن است. اگر اسب استعارهای از میزبانانی که مورد استفادهی انسانها قرار میگرفتند بود و اگر بوفالو استعارهای از میزبانانی وحشی که هدفِ شکارِ انسانها هستند بود، پس عقاب استعارهای از میزبانانی (در راسِ آنها دِلورس) است که حالا خود به یک حیوانِ شکارچی باوقار و تهدیدآمیز در راسِ هرمِ غذایی تبدیل شدهاند. حالا میزبانان برخلافِ فصل دوم یک گله بوفالوی کلهخرِ شورشی که هرچیزی سر راهشان بود را همینطوری خراب میکردند و جلو میآمدند نیستند؛ حالا آنها به بهلطفِ دِلورس حکمِ حیوانی که دور از چشم در آسمان پرسه میزند و سر بزنگاه با چنگالهایش روی سرِ قربانیانش فرود میآید را دارند. در این صورت موتور جت استعارهای از جامعهی تکنولوژیزدهی انسانهاست. دِلورس موتور جت را بهعنوانِ هدف انتخاب کرده است. عقاب چنگالهایش را در نزدیکی موتور جت به نشانهی قاپیدنِ آن از هم باز میکند. به عبارتی دِلورس خود بهعنوانِ ساختهی دستِ انسانها میخواهد از ماشینِ خودِ آنها برای از بین بُردنِ جامعهی ماشینی آنها استفاده کند. نمای بعدی تیتراژ تصویری از سلولی در حال تکثیر شدن است که نمای محو و کهنهای از پارکِ وستورلد در یکی از قسمتهای سلول دیده میشود. دلیلش این است که هدفِ اصلی دِلورس در طولِ فصل سوم، تولیدمثلِ نژادِ اندرویدها است و عکسِ کهنهی وستورلد در یکی از قسمتهای سلول شاید استعارهای از این است که این سلول از پارکِ وستورلد سرچشمه میگیرد.
یکی دیگر از نماهای تکرارشوندهی تیتراژ، تصاویری از دو بدنِ منعکسشده است که درحالیکه انگشتانشان را به سمتِ یکدیگر نشانه گرفتهاند، به سوی همدیگر شناور میشوند؛ به محضِ اینکه نوکِ انگشتانشان به یکدیگر برخورد میکند، سطحِ آب از هم گسسته میشود. این تصاویر میتواند چند معنا داشته باشد؛ از یک طرف، این نما میتواند استعارهای از صعودِ میزبانان به سوی خودآگاهی و هوشیاری و لمس کردنِ خودِ واقعیشان که در مرکزِ هزارتو قرار دارد باشد؛ میتواند بهمعنی درهمتنیدگی جنبهی فیزیکی و روانی جداافتادهی میزبانان باشد. یکی از بدنها از اعماقِ تاریک آب به سمتِ سطحِ آب حرکت میکند و دیگری از فضای روشنِ بالای آب به سمتِ سطح آب فرود میآید؛ آنها به یکدیگر برخورد میکنند و جایشان با یکدیگر عوض میشود. بدنی که در ابتدا در خارج از آب قرار داشت، به تدریج در اعماقِ تاریک آب فرو میرود و در همین حین، سطحِ بیرونی صورتش از یکدیگر متلاشی میشود و ماهیتِ ماشینی خودش را آشکار میکند. شاید استعارهای از اینکه اگر تاکنون روح و روانِ میزبانان در جای دورافتادهای در اعماقِ تاریکی وجودشان گم شده بود و آنها فقط با ماهیتِ ماشینیشان بهعنوانِ بازیچهی دستِ خالقانشان شناخته میشدند، اکنون آنها نه با ماهیتِ ماشینیشان، بلکه با ماهیتِ انسانیشان شناخته میشوند. همچنین برخوردِ نوکِ انگشتانِ این دو بدن به یکدیگر یادآورِ نقاشی دیوارنگارهی «آفرینش آدم» اثرِ مایکل آنجلو است. اگر یادتان باشد یکی از بهیادماندنیترین مونولوگهای دکتر فورد به این نقاشی اختصاص داشت؛ این تصویر در فصلِ اولِ سریال استعارهای از دستیابی میزبانان به خودآگاهی بود. فورد درحالیکه انگشتش را به دورِ تصویر خدا و شکلی که احاطهاش کرده میکشد، به برنارد میگوید: «۵۰۰ سال طول کشید تا یه نفر متوجهی چیزی که جلوی چشمانمان مخفی بود بشه. یه دکتر بود که متوجهی شکلِ مغزِ انسان شد. پیام این بود: هدیهی الهی نه از یه قدرتِ بالاتر، بلکه از ذهنهای خودمون میآید». اما انعکاسِ این دو بدن یادآورِ نقلقولِ دیگری است؛ اینبار نقلقولی از جیمز دِلوس از فصل دوم. جیمز که به یک بیماری مرگبار مبتلا بود، توسط ویلیام (مرد سیاهپوش) متقاعد به خریدنِ پارک وستورلد و تکنولوژیاش میشود. گرچه جیمز علاقهای به این خرید ندارد، اما ویلیام با دست گذاشتن روی نقطهی ضعفِ جیمز، راضیاش میکند. ویلیام فاش میکند که مزیتهای پارک خیلی بیشتر از پول در آوردن از آن بهعنوانِ یک پارکِ تفریحی است؛ اینکه آنها میتوانند از تکنولوژی پارک برای شکست دادنِ مرگِ حتمی جیمز استفاده کنند.
بنابراین متوجه میشویم شرکتِ دِلوس ۳۰ سال مشغولِ تلاش برای قرار دادنِ ذهنِ جیمز درون یک بدنِ ماشینی برای تبدیل کردنِ او به یک نامیرا بوده است. این پروسه جواب نمیدهد؛ وقتی صد و چهل و نهمین و آخرینِ نسخهی جیمز دِلوس دچارِ فروپاشی روانی میشود، ویلیام اینبار از کُشتنِ او صرفنظر میکند و اجازه میدهد او در آزمایشگاه زجر بکشد. در زمانِ حال برنارد و اِلسی مشغولِ کشفِ رازهای محرمانهی پارک هستند که راهشان به آزمایشگاهِ ویلیام میخورد و آنجا با جیمز دِلوس روبهرو میشوند که درنهایتِ خودتخریبی به سر میبرند. جیمز که به غایت جنون رسیده است، چیزی میگوید که شاید نقلقولِ کلیدی فصل سوم باشد: «الان تا ته پایین اومدم. میتونم تا تهش رو ببینم. دوست داری چیزی که میبینیم رو ببینی؟ گفتن دو پدر وجود داشت. یکی بالا، یکی پایین. دروغ گفتن. همیشه فقط شیطان وجود داشت و وقتی از ته به بالا نگاه میکنی، فقط انعکاسِ اون بود... که بهت میخندید». این نقلقول میتواند معناهای مختلفی داشته باشد، اما شاید آشکارترینشان سرود حماسی «کمدی الهی» اثر دانته است. دانته در این داستان به اعماقِ جهنم سفر میکند و آنجا در نهمین و پایینترین طبقهی جهنم به منزلِ شیطان میرسد. پایینترین طبقهی دوزخِ دانته به خیانتکاران اختصاص دارد؛ وستورلد از درگیری ابتدایی بین فورد و آرنولد گرفته تاکنون، پُر از خیانت است. وستورلد حکمِ جهنمِ خودساختهی خالقانش (آرنولد، فورد و دِلوس) را دارد. اما منظورِ اصلی جیمز این است که هر دوی خدا و شیطان یک نفر هستند. آنها انعکاسِ یکدیگر هستند. در جایی از این اپیزود، دوستِ لیام به دِلورس میگوید که فکر میکند آنها در یک شبیهساز زندگی میکنند. دِلورس توضیح میدهد که بخشی در مغزِ انسان به اسم «نیوکلیس اِکامبونس» وجود دارد که باعث میشود به خدا باور داشته باشند. در پایانِ این اپیزود دِلورس را در حالتی پیروزمندانه در حالِ تشبیه کردنِ خودش و میزبانان به «خدایان واقعی» که «خیلی عصبانی» هستند میبینیم. گرچه حرفهای دِلورس در چارچوبِ اتقاقاتِ این اپیزود قدرتمندانه احساس میشود، اما وقتی نقلقول جیمز دِلوس را در نظر بگیریم، حرفهای دِلورس معنای متفاوتی به خود میگیرند. اگر میزبانان، خدایانِ جدید هستند و اگر سریال ازطریقِ نقلقولِ جیمز دِلوس میگوید که خدا چیزی جز انعکاسِ شیطان نیست، آن وقت باید چه واکنشی به جنگِ دِلورس علیه بشریت داشته باشیم؟ آیا میزبانان در مسیرشان برای انقلاب و سرنگون کردنِ انسانها به انعکاسی از هر چیزی که به خاطرشان از انسانها متنفرند تبدیل میشوند و همان بلایی را سر انسانها میآورند که انسانها در پارکهای وستورلد سرِ میزبانان آوردند؟ آیا میزبانان قادر نخواهند بود از تمایلات و گناهانِ ذاتی خالقانشان فرار کنند؟
اشاره به نقلقولِ جیمز دِلوس با درنظرگرفتن یکی دیگر از نماهای تیتراژِ فصل سوم قویتر هم میشود؛ در این نما، عقاب هرچه به موتور جت (خورشید) نزدیکتر میشود، بدنش دربرابرِ طوفانِ حرارتش، شروع به سوختن و ازهمگسستگی میکند. این نما تداعیگرِ افسانهی یونانی ایکاروس است؛ ایکاروس پسر دایدالوس مخترع هزارتو بود. او به همراه پدر تصمیم گرفت از زندان پادشاه مینوس به جزیرهی کرت بگریزد. پدرش برای او بالهایی از جنس موم و پَر ساخت تا با آنها بگریزد. پدر به او توصیه کرد تا از تکبر و از خود راضی بودن بپرهیزد و پس از آن از پرواز در ارتفاع خیلی پایین و خیلی بالا دوری کند. با این وجود او به توصیه پدر گوش نکرد و به خورشید نزدیک شد، مومها آب شدند و بالها جدا گشت و او به دریا افتاد. اگر عقاب استعارهای از دِلورس باشد، آن وقت تشابهاتِ او با ایکاروس بهمعنی سرنوشتِ ناگواری برای اوست. دکتر فورد بهعنوانِ خالقِ دِلورس یا به عبارتِ دیگر پدرِ او حکمِ دایدالوس را در این افسانه دارد. فورد مخترعِ مفهومِ هزارتو بود و این فورد بود که شرایطِ لازم را برای دِلورس (ایکاروس) برای فرار از زندانشان فراهم کرد. افسانهی ایکاروس را میتوان از دو جهت بررسی کرد؛ از یک طرف، انسانها در نقشِ ایکاروس قرار میگیرند. همانطور که دِلورس در این اپیزود به مارتین کانلز (دستِ راستِ لیام دمپسی، رئیسِ شرکت اینسایت) میگوید، انسانها آزاد بودند. آنها خدای خودشان را داشتند، اما سعی کردند تا یک خدای جدید خلق کنند. انسانها از روی غرور در استفاده از تکنولوژیشان زیادهروی میکنند، با ساختنِ هوش مصنوعی زیاد به خورشید نزدیک میشوند و گورِ خودشان را حفر میکنند. اما از طرفِ دیگر این موضوع میتواند دربارهی دِلورس هم حقیقت داشته باشد. دِلورس هم دارد سعی میکند دنیای جدیدی خلق کند، اما او و میزبانان در این مسیر در خطرِ زیادی نزدیک شدنِ به خورشید و نابودی قرار دارند. اگر آنها سقوط کنند، کارشان به اعماقِ همان جهنمی که جیمز دلوس فصل گذشته دربارهاش هشدار داد کشیده میشود. در پایانِ اولین سکانسِ این فصل، دِلورس با جاخالی دادن باعث سقوطِ مردی که قصدِ کُشتنش را دارد به درونِ استخر، برخوردِ سرش به لبهی استخر و مرگش میشود. بلافاصله در ادامهی این اپیزود، دومین سوالی که فرانسیس از کیلب میپرسد این است: «سرت رو بیرون از آب نگه میداری؟». منظور فرانسیس این است که آیا میتوانی با وجودِ مشکلاتِ مالیات دوام بیاوری یا نه. اما این سؤال با درنظرگرفتنِ حضور پُررنگ تصاویرِ سر بیرون آوردنِ میزبانان از آب در تیتراژ میتواند معنای دیگری داشته باشد؛ چیزی که میتواند حکم تمِ داستانی اصلی این فصل را داشته باشد؛ اینکه هر دوی میزبانان و انسانها دارند تلاش میکنند سطح آب را بشکافند، اما آنها به محض اینکه موفق به انجامش شوند، متوجه میشوند که در تمامِ این مدت مشغولِ شنا کردن به سوی انعکاسِ خودشان بودهاند.
اما آخرین تصاویرِ مهم تیتراژ به قاصدکهایی اختصاص دارند که بر اثرِ وزش باد در هوا پخش میشوند و به آرامی به سیستمِ هوش مصنوعی «رحبعام» تغییرشکل میدهند و جزیی از لایههای تشکیلدهندهی آن میشوند. اگر قاصدکها استعارهای از دِلورس و میزبانانِ شورشی و فراری باشند، پس ترکیبِ قاصدکها با رحبعام به این معنی است که هدفِ میزبانانِ وستورلد نفوذ به درونِ رحبعام خواهد بود. درنهایت، تیتراژ با نمایی از «مرد ویترویوسی» اثر لئوناردو داوینچی که در استخرِ خون فرو میرود به سرانجام میرسد. برخلافِ فصل اول که تیتراژ با فرو رفتنِ مرد ویترویوسی در مایعی به سفیدی شیر به پایان میرسید که استعارهای از ماهیتِ معصوم و کودکانهی میزبانان داشت و برخلافِ تیتراژِ فصل دوم که با فرو رفتنِ این مرد در آب به پایان میرسید که استعارهای از بلای الهی که دِلورس قرار بود سر پارک نازل کند بود، اینبار تیتراژ با غلطاندنِ مرد ویترویوسی در خون به سرانجام میرسد که خب، فکر کنم معنای آن کاملا مشخص است. اما از تیتراژ که بگذریم، به اسمِ این اپیزود میرسیم که «پارسه دامینه» نام دارد؛ این اسم یک عبارتِ لاتین است که حکمِ بخشی از مراسمِ تناوبخوانی کلیسای کاتولیک را دارد و از کتاب بوئیل (یکی از پیامبران کهین) برداشته شده است؛ این عبارت بهمعنی «پروردگارا، از سر تقصیراتِ ما بگذر، از سر تقصیراتِ مردمانت بگذر. برای همیشه از دست ما خشمگین نباش» است. این عبارت، ارتباطِ تنگاتنگی با تمهای این اپیزود که حول و حوشِ قدرتهای بالاتر، سیستمهای نظارهگر (رحبعام) و خدایانِ جدید (میزبانان) میچرخد دارد. وقتی دِلورس به دوستِ لیام که فکر میکند آنها در یک شبیهساز زندگی میکنند میگوید که بخشی از مغزِ انسان به باورمندیاش به خدا اختصاص دارد، دوستِ لیام جواب میدهد که او یک خداناباور است. اما دِلورس جواب میدهد که انسان برای اعتقاد داشتن به یک قدرتِ بالاتر، نیازی به باور به خدا ندارد. شاید دوستِ لیام ادعا میکند که به یک خدای سنتی اعتقاد ندارد، اما واقعیت این است که دنیای آنها تحتِ کنترل و مدیریتِ یک خدای تکنولوژیکِ مُدرن است؛ این خدا سیستمِ هوش مصنوعی رحبعام است. اگر یادتان باشد دکتر فورد در فصل اول گفت که گرچه انسانها فکر میکنند آزاد هستند، اما آنها در چرخههای تکرارشوندهای که به اندازهی چرخههای میزبانانِ پارک تنگ و محبوسکننده است گرفتار هستند و خودشان نمیدانند. آن موقع حرفِ دکتر فورد را استعارهی از جامعهی فعلی خودمان برداشت کردم، اما در این اپیزود مشخص میشود که حرفِ دکتر فورد نه استعارهای اگزجرهشده، بلکه به معنای واقعی کلمه حقیقت دارد. سیستمِ رحبعام مدیریتِ دنیای «وستورلد» را برعهده دارد. این سیستم با الگوریتمهایی که برای هرکدام از ساکنانِ جامعه در نظر میگیرد، مسیرِ زندگیشان را از پیش برنامهریزی میکند. همچنین انسانها میتوانند خودشان را مجهز به ایمپلنتهایی کنند که آنها را راحتتر با رحبعام هماهنگ میکند؛ ایمپلنتی که شبیه به یک قرصِ پهن و بیرنگ است که در طولِ این اپیزود چند نفر (از جمله مادر کیلب) را در حالِ گذاشتنِ آن روی زبانشان میبینیم؛ کیلب یکی از کسانی است که ظاهرا بهتازگی از استفاده از ایمپلنت دست کشیده است و در نتیجه در هماهنگی با زندگی کنترلشدهاش توسط یک هوش مصنوعی مشکل دارد. به عبارت دیگر درست همانطور که بخشِ نیوکلیس اِکامبونس در مغزِ انسانها به آنها اجازه میدهد به خدا باور داشته باشند، ایمپلنتها هم حکمِ نیوکلیس اِکامبونسهای مصنوعی برای راحتتر کردنِ پروسهی باورمندی به یک خدای تکنولوژیکِ مصنوعی را دارند.
اما جدا از اسمِ این اپیزود، اسمِ رحبعام هم از اهمیتِ فوقالعادهای برای درکِ نقش و سازوکارِ آن در جامعه بهره میبرد. رحبعام فرزندِ سلیمان و نوهی داوود (دومین پادشاه اسرائیل به روایتِ عهد عتیق) بود. رحبعام پادشاهی سرزمین اسرائیل را در زمانیکه بر اثر جنگِ داخلی به دو بخشِ پادشاهی یهودیه و پادشاهی اسرائیل تجزیه شد برعهده داشت. شاید بگویید که چرا اسمِ سلیمان برای این هوش مصنوعی انتخاب نشده است. بالاخره سلیمان بهعنوانِ پادشاه خردمندی و وارستهای که سرزمین را متحد حفظ کرده بود شناخته میشود. سیستمِ رحبعام هم حکمِ پادشاهِ هوشمندی که جامعهی «وستورلد» را متحد نگه داشته حساب میشود. اما در طولِ این اپیزود به این نکته اشاره میشود که نسخهی قبلی این سیستم، سلیمان نام داشت و حالا اسمِ رحبعام را بهعنوانِ اسمِ نسخهی جدیدِ سلیمان، بهعنوانِ فرزندِ سلیمان انتخاب کردهاند. این موضوع در حالی ایدهی تولیدمثل و فرزنددار شدنِ هوش مصنوعی را مطرح میکند که این دقیقا همان کاری است که دِلورس میخواهد با گسترشِ جمعیتِ اندرویدها در سراسرِ سیارهی زمین انجام بدهد. همچنین با توجه به اینکه این فصل آغازگرِ جنگِ داخلی انسانها و اندرویدها خواهد که به تجزیه شدنِ جامعهی یکدستِ گذشته منجر خواهد شد، انتخابِ اسم رحبعام معنای فرامتنی مناسبتری به خود میگیرد. سیستمِ رحبعام تقریبا در تمامِ لحظاتِ این اپیزود چه بهطور آشکار و چه بهطور نامحسوس حضور دارد؛ درست همانطور که نشانهای از هزارتوی دکتر فورد در گوشهگوشهی فصلِ اول دیده میشد. نهتنها لوکیشنِ هرکدام از کاراکترها از زاویهی دیدِ رحبعام معرفی میشود، بلکه الگوریتمِ رحبعام بهصورتِ یک دایرهی بزرگ طراحی شده است؛ یک چرخهی بزرگ و طولانی که گویی برای مطیع و سربهزیر نگه داشتنِ تمامِ بشریت در یک مسیرِ تکرارشونده طراحی شده است. همچنین در این اپیزود متوجه میشویم که سیستمِ رحبعام توسط دو نفر ساخته شده که یکی از آنها مشهور و شناختهشده و دیگری مخفی و ناشناس است. این نکته تداعیگرِ رابرت فورد و آرنولد وبر، زوجِ خالقِ وستورلد است. در حالی دکتر فورد نقش چهرهی وستورلد را ایفا میکرد که آرنولد حکم دستیارِ مرموزی را که کسی چیز زیادی دربارهاش نمیدانست داشت؛ یکی از آنها پدرِ لیام است. همچنین همانطور که آرنولد به دستِ دلورس به قتل میرسد، پدرِ لیام هم به قتل رسیده است. از دیگر تشابهاتِ سیستمِ رحبعام با اختراعاتِ فورد و آرنولد میتوان به ظاهرش اشاره کرد؛ نهتنها ظاهرِ سیاهِ کرویشکلِ رحبعام یادآورِ مغزِ میزبانان است که نشان میدهد این سیستم حکمِ نسخهی بزرگترِ یک مغزِ مصنوعی را دارد، بلکه خطوطِ روی سطحِ رحبعام یادآورِ هزارتوی وستورلد است؛ هزارتو در آن واحدِ استعارهی بصری ماهیتِ محبوسشده و پتانسیلِ آزادی میزبانان را داشت؛ وستورلد استعارهای از زندگی سرگردانِ میزبانان بود، اما هرکسی که میتوانست به مرکزِ هزارتو راه پیدا کند میتوانست از آن خارج شود.
بنابراین اینکه سیستمِ رحبعام شبیه هزارتوی وستورلد است به این معنی نیست که رحبعام در حالِ خودآگاهی است، بلکه به این معنا است که این سیستم مسئولِ خلق و مدیریتِ هزارتویی که انسانها در آن سرگردان هستند است. اما این حرفها به این معنی نیست که سیستمِ رحبعام حکم یک دیکتاتورِ تکنولوژیک را دارد که بشریت را بهطرز «ماتریکس»واری به بردگی خودش در آورده است. درواقع رحبعام چیزی نیست که نمونهاش امروز در دنیای واقعی خودمان وجود نداشته باشد. رحبعام حکمِ نسخهی علمیتخیلی و اگزجرهشدهی تمامِ سیستمها و قوانینی که انسانها طبقِ آن زندگی میکنند را دارد. اگر یک روز از اینکه چرا نحوهی اجرای قوانینِ جامعه برای شما در مقایسه با یک آقازاده فرق میکند خشمگین شدید، خب، بهتان تبریک میگویم، شما شاهدِ بخشی از سازوکارِ رحبعامِ دنیای خودمان هستید. هدفِ سیستمِ رحبعام این است که با قرار دادنِ انسانها در یک مسیرِ مشخص، از سرگردانی آنها در پروسهی کلافهکنندهی یافتنِ جایگاهشان در جامعه جلوگیری میکند. در نگاهِ اول ایدهی این سیستم، هوشمندانه به نظر میرسد؛ این سیستم میتواند کلیدِ بشریت برای به حقیقت تبدیل کردنِ یک دنیای یوتوپیایی و ایدهآل باشد؛ ابزاری برای شکوفایی پتانسیلهایشان؛ مدیریتِ همهچیز، از چراغهای راهنمایی خیابانها گرفته تا گرمایشِ زمین و استخدامِ شهروندان و حتی جرم و جنایتِ شهر در دستِ رحبعام است؛ نتیجه به حکومت و جامعهای براساسِ شیوهی شایستهسالاری منجر شده است؛ به این صورت که شایستگی شهروندان براساسِ قابلیتهایش سنجیده میشود. این تعریف شاید در ظاهر کمونیستی به نظر برسد، اما درواقع ابزاری برای تسریعِ کاپیتالیسمِ رفاقتی است؛ سرمایهداری رفاقتی لفظی است که اقتصادی را توصیف میکند که در آن موفقیت در کسبوکار به ارتباطات نزدیک بین اهالی کسبوکار و مقامات دولت بستگی دارد. نمودِ آن ممکن است در استثنا قائل شدن در توزیع مجوزهای قانونی، امتیازات دولتی، معافیتهای مالیاتی ویژه، یا دیگر اشکال کنترل دولتی امور باشد. باور بر این است که وقتی نفعپروری و پارتیبازی سیاسی به دنیای کسبوکار سرازیر میشود سرمایهداری رفاقتی ظهور میکند؛ پیوندهای خانوادگی و دوستانه بین اهالی کسبوکار و دولت بر اقتصاد و جامعه تا حدی تأثیر میگذارد که ایدهآلهای اقتصادی و سیاسی خدمت عمومی را فاسد میکند. در جایی از این اپیزود، فرانسیس، دوستِ مُردهی کیلب به او میگوید که «بازی دستکاریشده است». به عبارت دیگر، شاید در ظاهر اینطور به نظر برسد که این سیستم به شکوفایی استعدادهای مردم و رضایتمندیشان منجر خواهد شد، اما درواقع سیستم بهگونهای طراحی شده است که ثروتمندان را ثروتمندتر کند و فقیران را به فقط به اندازهای که علیه ثروتمندان شورش نکنند فقیر نگه دارد.
درست مثل سیستمِ مدیریتِ وستورلد که تصورِ اینکه میزبانی قادر به نفوذ به جمعِ هیئت مدیرهی متشکل از انسانها را داشت غیرممکن به نظر میرسید. غیرممکنی که دِلورس، آن را ازطریقِ بازسازی شارلوت هیل و فرستادنِ او به جمعِ هیئت مدیرهی دِلوس ممکن کرد. تشابهاتِ دنیای بیرون و پارکِ وستورلد بیشتر از هر چیزی دیگری در شخصیتِ کیلب دیده میشود. کیلب نهتنها اولین کاراکترِ انسانِ سریال است که هیچ ارتباطی با وستورلد ندارد، بلکه او یکی از اندک انسانهای سریال است که به میزبانانِ ظلم و ستم نکرده است. درواقع شاید کیلب در ظاهر انسان باشد، اما روندِ زندگیاش موبهمو منعکسکنندهی زندگی یک میزبان است. درست همانطور که ما در فصل اول، دِلورس را هرروز صبح در حال باز کردنِ چشمانش در رختخوابش، در آغازِ چرخهی تکراری جدیدش میدیدیم، این موضوع دربارهی کیلب هم صدق میکند. درست همانطور که مصاحبه کردن از دِلورس توسط کارکنانِ پارک پای ثابتِ زندگیاش در پارک بود، اپیزودِ این هفته هم شاملِ صحنههای متعددِ مشابهای است که کیلب توسط دکتر روانکاوش مصاحبه میشود. درست همانطور که در فصل اول، براساسِ تناقضاتِ فراوانِ خاطراتِ میزبانان متوجه شدیم که خاطراتِ میزبانان غیرقابلاعتماد هستند، در اپیزود این هفته هم کیلب در حالی گذشتهاش بهعنوانِ سربازِ ارتش را به یاد میآورد که در یک صحنه لباسِ فُرم به تن دارد و در صحنهای دیگر در لباسِ شخصی با اسلحه دیده میشود. همچنین روندِ زندگیاش هم مثل میزبانان دنبالهروی یک مسیرِ تکراری است که تلاشهایش برای انحراف از آن با شکست مواجه میشود (مثل پیدا کردنِ یک شغلِ جدید). درست همانطور که دِلورس در طولِ فصل اول، به تدریج به دنیای اطرافش مشکوکتر میشد، کیلب هم همچون کسی میماند که گرچه به ماهیتِ قلابی دنیایش شک کرده است، اما دقیقا نمیداند کجای کار میلنگد و درست همانطور که سیستم رحبعام بهشکلی طراحی شده که جلوی پیشرفتِ ساکنانِ طبقهی پایین را بگیرد، پارکِ وستورلد نیز حکم یک بازی دستکاریشده را داشت که میزبانان بهشکلی طراحی شده بودند تا در همهحال از مهمانان شکست بخورند. همچنین یکی از اختراعاتِ جالبِ دنیای «وستورلد» که در این اپیزود با آن آشنا میشویم، اپلیکیشنی به اسم «ریکو» است. قابلذکر است که «ریکو» در دنیای واقعی اسم یک قانونِ فدرال است که این قدرت را به مجریان قانون میدهد تا رهبرانِ باندهای خلافکاری که دستورِ انجامِ کارهای خلافکارانه را صادر کردهاند تعقیب قضایی کنند. این قانون باعث میشود تا یک نفر نتواند فقط به خاطر اینکه دستور قتل را صادر کرده و خودش مرتکب آن نشده است، از مجازاتش قسر در برود. اپلیکیشن «ریکو» حکم یک چیزی در مایههای اپلیکیشنهای شغلیابی اما برای خلافکاران را دارد. حالا اینجا در قالب این اپلیکیشن، مافیاها مجهز به چیزی هستند که میتوانند قانونِ ریکو را دور بزنند.
نکتهی این اپلیکیشن این است که درست همانطور که در وستورلد، مأموریتهای مختلف به مهمانان پیشنهاد داده میشد، اپلیکیشن ریکو هم با فهرست کردنِ خلافهایی که کاربرانش میتوانند انتخاب کنند، نقشِ مشابهای را برای انسانهای دنیای بیرون ایفا میکند. همچنین درست همانطور که اسمِ دِلورس بهمعنی «اندوه» است و ارتباطِ نزدیکی با درد و عذابهایی که با هویتِ او گره خورده بود دارد، اسمِ کیلب هم در زبانِ عبری بهمعنی «سگ باوفا» است؛ نهتنها کیلبی که در طولِ اپیزودِ افتتاحیهی فصل سوم میبینیم همچون یک سگ، مطیع و وفادار به سیستم حفظ شده است، بلکه او احتمالا در ادامهی فصل با تبدیل شدن به سربازِ انقلابِ دِلورس، به سگِ باوفای او تبدیل خواهد شد. همچنین آخرین تشابهاتِ این اپیزود و فصل اول جایی است که دِلورس در آغوشِ کیلب از هوش میرود؛ این صحنه یادآورِ صحنهی مشابهای در فصل اول است که دلورس پس از فرار از دستِ یک مشت یاغی خشن، با دار و دستهی ویلیام و لوگان برخورد میکند و در آغوشِ ویلیامِ جوان از حال میرود. آیا این به این معنی است که کیلب هم در همراهی با دِلورس به سرنوشتِ ویلیام دچار میشود و از حامی و عاشقِ دلورس به شکنجهگرش تبدیل میشود؟ حداقل در ظاهر اینطور به نظر نمیرسد. گرچه ویلیام یکی از ساکنانِ نوکِ هرم بود که هرگز نمیتوانست دردِ افرادی مثل دِلورس را بفهمد، اما احتمالا کیلب بهعنوانِ نسخهی مشابهی دِلورس در دنیای بیرون، انعکاس دردها و آرزوهای خودش را در دِلورس را خواهد دید. تمامِ اینها در حالی است که فردی به اسمِ کیلب در داستانهای انجیل وجود دارد که میتواند سرنخهایی دربارهی سرنوشتِ این شخصیت در سریال بهمان بدهد. کیلب شخصیتی است که در عهدِ عتیق بهعنوانِ نمایندهی قبیلهی یهودا به او اشاره شده است. او یکی از دوازده جاسوسی است که موسی برای بررسی سرزمینِ کنعان (سرزمین موعود) میفرستد. ماجرا از این قرار است که موسی، قومِ بنیاسرائیل را با خود به کویر میبرد و آنها پس از مدتها سرگردانی و آوارگی بالاخره واردِ سرزمین کنعان میشوند. این داستان خیلی شبیه به داستانِ میزبانان است. میزبانان هم مدتها در کویرهای وستورلد و هزارتوی آن سرگردان بودند تا اینکه با فرار، به سرزمینِ موعود قدم گذاشتند. اما سرزمینِ موعود برای سکونتِ میزبانان آماده نیست. کیلب میتواند نقشِ همدست و جاسوسِ دِلورس را در پروسهی متحول کردنِ دنیای بیرون به سرزمینِ موعودی که میزبانان میتوانند آزاد از اربابانِ بردهدارشان زندگی کنند ایفا کند. قابلذکر است که یهودا، قبیلهی کیلب در انجیل درنهایت به پادشاهی یهودا تبدیل شد که رهبریاش برعهدهی پادشاه رحبعام بود؛ در سریال نیز شخصیتِ کیلب عضوِ قبیلهی انسانهاست که رهبریاش برعهدهی سیستمِ رحبعام است.
نکتهی کنایهآمیزِ دیدارِ کیلب و دِلورس این است که پیشِ از دیدارشان، طی یک توئیستِ «آینهی سیاه»وار متوجه میشویم که فرانسیس، دوستِ کیلب که در طولِ اپیزود مدام با او تماس میگرفت نه دوستِ واقعیاش، بلکه یک هوش مصنوعی است که صدا و رفتارِ فرانسیس، دوستِ مُردهی کیلب را تقلید میکند. وقتی کیلب تصمیم میگیرد از صحبت کردن با فرانسیسِ مصنوعی دست بکشد، فرانسیس میپرسد که میخواهد چه کار کند و کیلب جواب میدهد: «فکر کنم میخوام به زندگیم برسم، باید یه چیزی پیدا کنم... یه نفر... واقعی». در ادامه، کیلب آن شخصِ واقعی را در قالبِ دلورس پیدا میکند. نکتهی کنایهآمیزش این است که گرچه دلورس از لحاظ فنی یک ماشین است، اما از طرف دیگر، دلورس واقعیتر از جامعهی مصنوعیای که کیلب در چارچوبِ آن احساسِ تعلق و سرزندگی نمیکند است. دلورس برخلافِ اعضای جامعهی انسانها، بخشی از یک چرخهی تکراری ازپیشاسکریپتشده نیست، بلکه فردی است که اختیار و کنترلِ افکار و رفتارش در دستِ خودش است. انسانیت را نه مواد تشکیلدهندهی بدن، بلکه مقدار هوشیاری فرد تعریف میکند. در صحنهای که کیلب در تونل با دِلورس برخورد میکند، نقاشی گرافیتی «مرد ویترویوسی» اثر لئوناردو داوینچی روی دیوارِ تونل دیده میشود؛ همان آدمکی که قبلا تصویرِ آن را در مرکزِ هزارتوی وستورلد دیده بودیم. دلیلش این است که کیلب در این لحظه به هوشیاری میرسد؛ او پس از مواجه با دلورس، مرکزِ هزارتوی خودش را کشف میکند. او در این لحظه بالاخره از راهروهای مارپیچش منحرف میشود و با شگفتی به مرکزِ واقعی دنیای مصنوعیاش خیره میشود. کیلب در شُرف قدم گذاشتن به خارج از هزارتو و از نو متولد شدن بهعنوانِ یک شخصِ مستقل است. احتمالا دلورس در ادامه همان نقشی را برای کیلب خواهد داشت که آرنولد برای دلورس داشت. همانطور که آرنولد و بعدا تجسمِ آرنولد در ذهنِ دلورس چیزهایی بودند که او را به سوی هوشیاری هدایت کردند، احتمالا دلورس هم نقشِ معلمِ کیلب برای باز کردنِ چشمانِ او به روی واقعیتِ جهنمی دنیایش را ایفا خواهد کرد. اما از کیلب که بگذریم، باید به سکانسِ افتتاحیهی این اپیزود بازگردیم. اپیزود با نفوذِ دِلورس به داخلِ عمارتِ یکی از اعضای هیئت مدیرهی شرکتِ اینسایت که صاحبِ سیستم رحبعام است آغاز میشود. دِلورس کنترلِ خانهی او را به دست میگیرد و عذاب دادنِ او را با فعال کردنِ آتشهای تزیینی حیاطِ خانهاش کلید میزند. درحالیکه شعلههای آتش روی صورتِ بشاشِ دلورس میرقصند، او بهگونهای رفتار میکند که او حالا یک خدا است و قربانیاش را برای مجازات به جهنم فرستاده است.
دلورس به مرد میگوید که کتابش را خوانده است؛ منظور از کتاب، فایلِ اطلاعاتِ مرد در وستورلد است. اگر یادتان باشد دلورس در پایانبندی فصل دوم به بانکِ اطلاعاتی مجازی پارک نفوذ میکند و آنجا با اطلاعاتِ تمام مهمانانِ پارک در ظاهر یک کتابخانهی غولآسا روبهرو میشود و تمام اطلاعاتش را اسکن میکند. همچنین دلورس با ساختنِ محیطهای هولوگرامی برای مرد، او را مجبور به قدم زدن در خاطراتِ گذشتهاش میکند؛ این صحنه یادآورِ خاطراتِ درهمبرهمِ دلورس از فصل اول و نحوهی بازخوانی خاطراتش بهگونهای که انگار همین الان دارند اتفاق میافتند است. احتمالا در طولِ فصل سوم تشابهاتِ اینچنینی زیادی خواهیم دید؛ قبلا دیدیم که چگونه رُباتها راه و روش رفتار شبیه انسانها یاد گرفتند و حالا خواهیم دید که انسانها چگونه شبیه به رُباتها رفتار خواهند کرد. چرا که به همان اندازه که میزبانان انسانتر میشوند، انسانها رفتارِ میزبانوارتری از خود بروز میدهند. اما شاید کلیدیترین نکتهی سکانسِ افتتاحیه این است که نهتنها دلورس همسرِ مرد را زنده میگذارد، بلکه او را آزاد میکند. فصل دوم در حالی به پایان رسید که به نظر میرسید هدفِ دلورس منقرض کردنِ بشریت خواهد بود، اما اپیزودِ این هفته نشان میدهد که هدفِ نهایی او نه نابودی کلِ بشریت، بلکه نابودی سیستمی است که به یک اندازه به میزبانان و انسانهای فقیر ظلم میکند. اما به نظر میرسد دلورس میخواهد این کار را ازطریقِ جایگزین کردنِ این هوش مصنوعی، با سیستمی که میزبانان بر انسانها فرمانروایی میکنند انجام بدهد. او این کار را با استفاده از پنجِ مغزِ میزبانی که بهطور قاچاقی از پارک دزدیده بود، به وسیلهی جایگزین کردنِ افرادِ قدرتمند با نسخههای رُباتیکشان انجام میدهد. او نهتنها در قالب نسخهی رُباتیکِ شارلوت هیل، به هیئت مدیرهی دِلوس نفوذ کرده است، بلکه او در پایانِ این اپیزود با کُشتنِ فرماندهی حراستِ اینسایت و جایگزین کردنِ آن با نسخهی مشابهاش، به جاسوسِ ردهبالایی در شرکتِ صاحبِ رحبعام دست پیدا میکند. در جایی که از این اپیزود دلورس میگوید: «شما میخوایین گونهی برتر باشین، ولی کل دنیاتون رو با چیزهایی شبیه من ساختین». در جایی دیگر نسخهی رُباتیکِ شارلوت در جلسهی هیئت مدیره میگوید: «رُباتها انسانها رو نمیکشن. انسانها، انسانها رو میکُشن». هر دوی این نقلقولها به این نکته اشاره میکنند که «ابزار را سرزنش نکنید، کاربرانِ آن ابزار را سرزنش کنید». مشکلِ نه انسانها و نه رُباتها، بلکه کسانی که از هر دوی آنها بهعنوانِ ابزاری برای اهدافِ خودخواهانهشان استفاده میکنند هستند. ما در فصل اول دیدیم که انسانها چگونه از ماشینها برای خوشگذرانیهای خودشان سوءاستفاده میکنند. اما حالا در اپیزود این هفته در قالبِ رابطهی کیلب و همکارِ رُباتش میبینیم که این معادله برعکس شده است؛ در دنیای بیرون، ماشینها از انسانها استفاده میکنند. و همچنین حالا انسانهای قدرتمند به وسیلهی هوش مصنوعی رحبعام از انسانهای فقیر بهعنوانِ ابزارآلات استفاده میکنند.
در سکانسی که کیلب طی یکی از مأموریتهایش به یک گالری هنری سر میزند، با نمادپردازیهای بیشتری در این رابطه مواجه میشویم. ترانهای که پخش میشود «انسان» اثر سودالیزا نام دارد. در جریانِ این ترانه، خواننده خودش را به خاطر نفس کشیدن، به خاطر داشتنِ قلب، گوش، چشم، استخوان، پوست، گوشت و در مجموع اعضای بدن، انسان معرفی میکند. آثار هنری موجود در گالری هم انسانها را در قالبِ اعضای تشکیلدهندهشان به معرض نمایش میگذارند؛ روی در و دیوارِ گالری نقاشی دهانها و چهرههای جدا دیده میشود. مُدلهای برهنهای که ممکن است میزبان باشند، مشغول به نمایش گذاشتنِ آناتومی انسان دیده میشوند. انسانهایی با صورتِ پوشیدهشده با کفن، درحالیکه زیرِ یک خانهی مینیاتوری آویزانِ از سقف نشستهاند دیده میشوند. همهی اینها استعارهای از این است که چگونه انسانها ماهیتِ واحد و یکدستشان را از دست دادهاند و تنها تعریفشان از انسانیت به عناصرِ ظاهری تشکیلدهندهی بدنِ انسان تنزل پیدا کرده است. یکی از دستیارهای خلافکارِ کیلب که نقشافرینیاش را مارشان لینچ (بازیکنِ فوتبال لیگ ملی فوتبالِ ایالات متحده) برعهده دارد، لباسِ آیندهنگرانهای به تن دارد؛ لباسی که احساساتش را به نمایش میگذارد؛ اگر شگفتزده باشد، واژهی «شگفتزده» روی لباسش روشن میشود و اگر عصبانی شود، بلافاصله واژهی «عصبانی» فعال میشود. چیزی که تداعیکنندهی سازوکارِ احساساتِ صفر و یکی میزبانانِ ناخودآگاهِ پارک است. سریال باز دوباره از این طریق نشان میدهد که هرچه این رُباتها به مرور زمان انسانتر شدهاند، انسانها در دنیای بیرون به مرور رُباتتر میشوند. مأموریتِ کیلب و دوستانش در گالری هنری، بیرون کردنِ فردی است که در استفاده از ایمپلنتهای کنترلکنندهی احساساتش اوردز کرده است. او در حالتِ برهنه پشت به پروژکتوری که تصاویری روی دیوار نمایش میدهد ایستاده است و فریاد میزند «مردم سایه». مردم سایه میتواند دو معنی داشته باشد؛ این جمله از یک طرف میتواند اشارهای به کاری که دلورس دارد با جایگزین کردنِ افراد قدرتمند با نسخههای رُباتیکشان انجام میدهد باشد؛ انگار دلورس دارد نسخهی سایهای آنها را جایگزین نسخهی واقعیشان میکند. اما این جمله از نظر فلسفی میتواند به تمثیل معروفِ «غار» از افلاطون اشاره کند.
افلاطون از تمثیلِ غار برای توصیفِ زندگی بشر در جهل و نادانی استفاده میکند. ابتدا یک غار را در نظر بگیرید، که در آن تعدادی انسان درحالیکه به دیوار غل و زنجیر شدهاند، به طوری که همیشه رویشان به سمت دیوار روبهرو بودهاست و هیچگاه پشت سر خود را نگاه نکردهاند. در پشت این افراد آتشی روشن است و در جلوی این آتش نیز مجسمههایی قرار دارند و هنگامی که حرکت میکنند سایهی آنها بر دیوار روبهرو میافتد. درواقع این مجسمهها همان اعتقادات و عقاید این گروه از افراد هستند که سایهی آنها روی دیوار منعکس میشود. دراینمیان، ناگهان زنجیر از پای یکی از این زندانیان که به سوی دیوار غار نشستهاست باز میشود؛ و آن شخص به عقب برمیگردد و پشت خود را میبیند و سپس از دهانهی غار به بیرون میرود. او تازه متوجه میشود که حقیقت چیزی جز آن است که در داخل غار قرار داشت. شخص توجه میشود که حقایقِ جهان چیزی جز این است و داخل غار کجا و خارج آن کجا! شخصی که به عالم خارج از غار رفته و از آن آگاهی کسب کردهاست تصمیم میگیرد که به غار برگردد و دیگران را نیز از این حقیقت آگاه کند؛ و هنگامی که به سوی آنها میرود تا آنها را نسبت به جهانِ خارج آگاه کند و بگوید که حقیقت چیزی جز این است که شما به آن دل بستهاید، با برخورد سرد زندانیان مواجه میشود، و آنها حرف او را دروغ میپندارند. این تمثیل تعریفکنندهی وضعیتِ کاراکترهای «وستورلد» است؛ داستانِ آنها درحالیکه تنها چیزی که از دنیا و خودشان میدانند به سایهشان روی دیوار خلاصه شده است آغاز میشود. میزبانانِ وستورلد نمیدانند که آنها درواقع کاراکترهای سناریوی یک نویسنده هستند و زندگی امثالِ کیلب هم به روتینهای روزمرهشان خلاصه شده است؛ یا همانطور که تایلر دردن در «فایت کلاب» گفت: «تو شغلت نیستی، تو مقدار پولی که تو بانک داری نیستی. تو ماشینی که میرونی نیستی. تو محتویاتِ کیف پولت نیستی. تو شلوارِ لعنتیت نیستی». تمثیلِ غارِ افلاطون دربارهی کشفِ حقیقتِ واقعی خودمان بهجای توهمی که از خودمان به دنیا نشان میدهیم است. به عبارت دیگر تمثیلِ افلاطون دربارهی کشفِ مرکزِ هزارتوی شخصیمان است.
اما از دلورس و کیلب که بگذریم، به دوتا از شخصیتهای اصلی دو فصلِ پیشین میرسیم که حضورِ کوتاه و مرموزی در این اپیزود دارند. در سکانسِ پسا-تیتراژ، میو چشمانش را در یک دنیای جدید در یک نقشِ جدید باز میکند. باتوجهبه وحشتزدگی میو به محضِ بیدار شدن، به نظر میرسد که حافظهاش بعد از مرگش در پایانِ فصل دوم پاک نشده است یا حداقل ریست کردنِ او تاثیری در جلوگیری از بازخوانی خاطراتش نگذاشته است. میو حالا کاراکتری در یک پارکِ جدید با تمِ جنگ جهانی دوم است. از آنجایی که شارلوت در جلسهی هیئت مدیرهی دلوس میگوید که میخواهد پارکها را باز نگه دارد و باتوجهبه اینکه در این اپیزود متوجه میشویم دلوس با معرفی کردنِ برنارد بهعنوانِ مسئولِ قتلعامِ مهمانان، همهی تقصیرها را گردنِ یک نفر انداخته و بحران را کنترل کرده است، پس به نظر میرسد که میو پس از اتفاقاتِ فصل دوم در قالبِ یک کاراکتر از نو برنامهریزیشده، سر از نازیورلد در آورده است. چشم باز کردنِ میو در فرانسهی تحتِ اشغالِ نازیها تصادفی نیست. اگر این فصل دربارهی رهایی از سیستمِ قدرتمند و دیکتاتورگونهای که تمامِ لحظاتِ زندگی انسانها را کنترل میکند باشد، پس، چه چیزی مناسبتر از بیدار شدنِ میو در بحبوبحهی کشورگشاییهای هیتلر در جنگِ جهانی دوم که بر قلهی حکومتهای دیکتاتوری تاریخ مینشیند. هنوز چیزهای زیادی دربارهی وضعیتِ میو نامشخص است، اما حداقل یک چیز دربارهی او میدانیم و آن هم سخنرانی معرفِ هستهی شخصیتش است: «از دریای درخشان گذشتم و وقتی که بالاخره پا به ساحل گذاشتم، اولین چیزی که شنیدم، اون صدا بود. میدونی بهم چی گفت؟ گفت... این دنیای جدیده و توی این دنیا میتونی هر خری که میخوای باشی». میو حالا به معنای واقعی کلمه در یک دنیای جدید است. او در دنیای قبلیاش، دخترش را بهجای امنی رساند؛ او تنها میزبانی است که انگیزهی اصلیاش را کامل کرده است. اما او درست مثل بسیاری از انسانهایی که بزرگترین اهدافِ زندگیشان را کامل میکنند، حالا باید بفهمد که مرحلهی بعدی زندگیاش چه چیزی خواهد بود. اما درحالیکه میو مأموریتِ فرار از وستورلد که در پایانِ فصل اول نیمهکاره ماند را از سر گرفته است، برنارد در پایانِ این اپیزود در حرکتی که یادآورِ پایانبندی مشهورِ فصل سوم «لاست» است («باید برگردیم!») به سمتِ جزیرهی وستورلد بازمیگردد. اسمِ مستعارِ جدید برنارد، آرماند دِلگادو است؛ همانطور که برنارد لوو از کنار هم قرار گرفتنِ حروفِ آرنولد وبر شکل گرفته بود، با جابهجایی حروفِ آرماند دِلگادو به «آرنولد شکسته» (Damaged Arnold) میرسیم. فصل دوم در حالی به پایان رسید که دلورس به برنارد گفت که آنها در فصل سوم سر نابودی یا نجات بشریت با یکدیگر درگیر خواهند شد. به عبارت بهتر درحالیکه دلورس حکم مگنیتو را دارد، برنارد پروفسور ایکس خواهد بود! با این تفاوت که برنارد مردِ مبارزهی مستقیم نیست. بنابراین احتمالا دلیلِ بازگشت او به وستورلد، فراری دادنِ میو، رقیبِ اصلی دلورس خواهد بود.