نقد سریال The Walking Dead: قسمت دوم، فصل هشتم

نقد سریال The Walking Dead: قسمت دوم، فصل هشتم

جدیدترین اپیزود فصل هشتم The Walking Dead آینده‌ی سیاه‌تری را برای این سریال رقم می‌زند. همراه نقد میدونی باشید.

فصل هشتم «مردگان متحرک» (The Walking Dead) اگرچه در همین ابتدا دو اپیزود اکشن تحویل‌مان داده است (همان چیزی که در طول فصل هفتم برایش لحظه‌شماری می‌کردیم)، اما آن را به نحوی انجام داده که به جای اینکه دوباره به سریال امیدوار شویم، از آن ناامیدتر شویم. شخصا هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بتوانم آینده‌ی سیاه‌تری را برای «مردگان متحرک» متصور شوم، اما دو اپیزود ابتدایی فصل هشتم این کار تقریبا غیرممکن را برایم ممکن کرد. مخصوصا اپیزود این هفته. بگذارید بگویم چرا. اپیزود این هفته در ظاهر تقریبا فاقد تمام چیزهای مهمی می‌شود که به آفتِ جان سریال در فصل هفتم تبدیل شده بود. اول از همه با اپیزودی طرفیم که تقریبا از ابتدا تا پایان اکشن است. حتی بیشتر از اپیزود هفته‌ی گذشته‌ی که بخش زیادی از آن به فلش‌فورواردهای بی‌مورد و سخنرانی‌های حوصله‌سربر و مقدمه‌چینی حمله اختصاص داشت. این اپیزود از همان ابتدا با شلیک گلوله کلید خورد. نکته‌ی مثبت دوم این است که خوشبختانه خبری از نیگان نیست. خبری از هیچ‌گونه از حرافی‌های نیگان نیست. نیگان به چنان کاراکتر مشکل‌سازی برای سریال تبدیل شده که نبودش قشنگ چند درجه کیفیت سریال را به‌طور اتوماتیک بالا می‌برد و اپیزود این هفته هم از این موضوع بهره می‌برد. مهم‌تر از همه اگرچه این اپیزود هم از خودبزرگ‌پنداری سازندگان رنج می‌برد و باز دوباره از یک روایت سرراست سر باز می‌زند، اما در مقایسه با اپیزودهای اخیر سریال، به مراتب بی‌شیله ‌پیله‌تر است. به عبارت دیگر همه‌چیز روی کاغذ خبر از اپیزودی می‌داد که شاید به جمع بهترین‌های تاریخ سریال اضافه نشود، اما حداقل روی کاغذ به نظر می‌رسید می‌تواند کاری کند تا برای یک هفته هم که شده طعم یک «مردگان متحرک» خوب را بچشیم.

به خاطر همین است که می‌گویم این اپیزود موفق شد آینده‌ی سیاه‌تری را برای این سریال رقم بزند. چون این انتظار در عمل به هیچ‌وجه به حقیقت تبدیل نمی‌شود. اگر به گذشته برگردیم، یادم می‌آید فصل هفتم را به خاطر ریتم حلزونی سریال با ناامیدی تمام کردیم. ولی با خودمان گفتیم با شروع فصل هشتم و جنگ‌ تمام‌عیار بین ریک و نیگان و بازگشت اکشن و دویدن و مبارزه و تیراندازی و کشت و کشتار، سریال بالاخره به ضرباهنگِ سریع خودش برمی‌گردد. حالا فصل هشتم با سرعت و مقدار اکشنی بیشتر از فصل هفتم آغاز شده است، اما وضعیت هیچ تغییری نکرده است. سریال نه تنها بهتر نشده، بلکه تنها امیدمان را هم زیر چکمه‌هایش له کرد: حتی بازگشت سریال به اپیزودهای اکشن‌محور هم نمی‌تواند تغییری در ضعف‌های عمیق این سریال بدهد. یکی از مشکلات افتتاحیه‌ی فصل هشتم که درباره‌‌اش حرف زدم نوع روایت درهم‌‌برهم و گیج‌کننده‌‌ی آن اپیزود به لطف رفت و برگشت‌های پرتعداد بین زمان حال و آینده بود. همان‌طور که این موضوع باعث شده بود تا روایت سرراست اپیزود هفته‌ی پیش به‌‌طرز بی‌موردی نامفهوم شود، چنین اتفاقی در رابطه با اپیزود این هفته هم افتاده است. با این تفاوت که اگرچه آنجا فلش‌فوراردها مشکل بودند، اینجا مشکل داستانگویی شلخته‌ی نویسندگان است.

اپیزود با نماهای کلوزآپی از صورت اکثر کاراکترها شروع می‌شود که در میان دود، نگران به نظر می‌رسند. بله، باز دوباره سازندگان با خودبزرگ‌بینی سعی می‌کنند تا «هنری» جلوه کنند. سپس با کله به درون اکشن پرتاب می‌شویم و بدون هیچ‌گونه مقدمه‌ و توضیحی باید گروه‌های مختلف کاراکترها را که معلوم نیست در حال انجام چه کاری هستند دنبال کنیم. در واقع با چهار خط داستانی سروکار داریم. اولی مربوط به کارول و پادشاه ازیکیل و گروه‌شان می‌شود که در جستجوی کسی هستند که هفته‌ی گذشته به سمتشان نارنجک پرتاب کرد. دومی خط داستانی مورگان، تارا، عیسی و گروهشان است که ظاهرا می‌خواهند همان پایگاه ناجیان با دیش‌های ماهواره را که گروه ریک در ابتدا بهش حمله کرده بود پس بگیرند. خط داستانی سوم که گیج‌کننده‌ترین و بدترین‌شان هم است مربوط به آرون می‌شود که گروهش را به منظور هدف خاصی در حمله به یکی دیگر از پایگاه‌های ناجیان رهبری می‌کند. در نهایت ریک و دریل هم در جستجوی یافتنِ تفنگ‌هایی هستند که ظاهرا آدرسش را دوایت بهشان داده است. بگذارید با خط داستانی کارول و ازیکیل شروع کنیم که هیچ‌رقمه با عقل جور در نمی‌آید. این خط داستانی ادامه‌ی کلیف‌هنگر هفته‌ی گذشته است.

اما قضیه این است که شخصا کاملا فراموش کرده بودم خط داستانی کارول و ازیکیل در هفته‌ی پیش ناتمام به پایان رسید. خط داستانی کارول/ازیکیل در اپیزود قبل طوری به پایان نرسید که ما را در رابطه با سرنوشت آنها در حالت عدم قطعیت قرار بدهد. به خاطر همین است که باید بگویم فراموش کردن نارنجک تقصیر من نیست. یک‌بار دیگر نماهای پایانی این خط داستانی در اپیزود قبل را مرور کنید. فردی که پشت ماشین مخفی شده است، نارنجک را در فاصله‌ی دوری از کارول و ازیکیل پرت می‌کند، افنجار نارنجک شعاع بسیار کوچکی را تحت‌شعاع قرار می‌دهد و خلاصه این صحنه طوری به تصویر کشیده می‌شود که انگار قهرمانان‌مان خیلی راحت از این ماجرا جان سالم به در می‌برند. هیچ‌وقت این سوال برایم ایجاد نشد که چه بلایی سر کارول و بقیه آمد. هیچ‌وقت احساس نکردم که باید این صحنه را به عنوان یک کلیف‌هنگر برداشت کنم. بنابراین وقتی این اپیزود با بدن ولوشده و خاک‌گرفته‌ی کارول و گروهش از روی زمین شروع شد، مدتی طول کشید تا متوجه بشوم که کجا هستیم و اینجا چه کار می‌کنیم. تازه بعد از آن، این سوال برایم مطرح شد که اصلا چرا نویسندگان تصمیم گرفته‌اند تا داستان را از اینجا شروع کنند و چرا اصلا این خط داستانی را در اپیزود هفته‌ی پیش این‌طوری تمام کردند. اما مشکل اصلی این خط داستانی در ادامه می‌آید. جایی که متوجه می‌شویم هدفِ گروه دستگیری نارنجک‌اندازشان، قبل از پیوستن او به نیگان یا دیگر ناجیان است. بله، هدف این است که هرچه زودتر جلوی این یارو را بگیرند.

اما اینجا یک تناقض بزرگ وجود دارد. آنها چرا باید جلوی این یارو را بگیرند؟ اگر ریک و بقیه به‌طور مخفیانه در حال حمله به ناجیان بودند، آن وقت می‌شد تصور کرد که چرا آنها نباید بگذارند تا خبر آغاز حمله، به نیگان یا دیگر پایگاه‌های ناجیان برسد. اگر هدف ریک این بود که پایگاه‌های نیگان را بدون ایجاد هیچ‌گونه سروصدایی یکی‌یکی حذف کند، آن وقت می‌شد تصور کرد چرا خبردار شدنِ دیگر پایگاه‌ها نقشه‌های آنها برای رودست زدن به ناجیان را خراب می‌کرد. اما ما هم‌اکنون شاهد یک جنگ مخفیانه بین ریک و نیگان نیستیم. بلکه در حال حاضر در یک جنگ کاملا پر سر وصدا و آشکار به سر می‌بریم که احتمالا تا اینجای کار همه‌ی پایگاه‌های نیگان از آن آگاه هستند. نه تنها افراد نیگان حتما با بی‌سیم با هم در ارتباط هستند، بلکه بعد از اتفاقات فینال فصل هفتم، حتما باید نیگان همه‌ی پایگاه‌هایش را در حالت آماده‌باش قرار داده باشد. پس ماموریتِ پیدا کردن ناجی فراری قبل از خبر دادن به دیگران اصلا با عقل جور در نمی‌آید و در نتیجه تلاش قهرمانان برای دستگیری او نیز تعلیق‌آفرین نیست. مخصوصا با توجه به اینکه ما اصلا چیزی از جغرافیای دنیای «مردگان متحرک» نمی‌دانیم و در نتیجه نمی‌دانیم که او چقدر با نزدیک‌ترین پایگاه ناجیان فاصله دارد و دوم هم به خاطر اینکه هیچ‌گونه عجله‌ای در گروه کارول و ازیکیل برای دستگیری ناجی فراری دیده نمی‌شود. در عوض جستجوی آنها برای پیدا کردنِ سوژه، بیشتر از تعقیب و گریزی که مرگ و زندگی کاراکترها به آن بستگی دارد، شبیه یک پیاده‌روی آرام در جنگل بود و بحث‌های فلسفی در باب امیدواری است.

اینجا باید به ازیکیل هم اشاره کنم. این اپیزود شاید نیگان نداشت، اما به نظرم ازیکیل خیلی خوب توانسته بود جای خالی نیگان به عنوان یک شخصیتِ اغراق‌شده‌ی قلنبه‌سلنبه را پر کند. فصل گذشته اگرچه عاشق ازیکیل نشدم، اما چندان با کاراکترش هم مشکل نداشتم، اما در حال حاضر او کم‌کم دارد روی اعصابم می‌رود. ازیکیل در کنار نیگان و جیدیس (رییس زباله‌نشین‌ها)، یکی از آن کاراکترهایی است که حضورش، فضای سریال را به‌طرز بدی از واقعیت دور می‌کند. مخصوصا هروقت دهانش را باز می‌کند و شکسپیرگونه حرف می‌زند؛ لحظاتی که تعدادشان کم هم نیست. دلیل اینکه ازیکیل کماکان این‌طوری حرف می‌زند را متوجه نمی‌شوم. امکان ندارد این بشر دهانش را باز کند و من از اتمسفر سریال به بیرون پرتاب نشوم. هیچ دلیلی برای ادامه دادن این‌طوری حرف زدن برای ازیکیل وجود ندارد. اگر می‌گویید مردمش به خاطر اینکه او قرون وسطایی حرف می‌زند او را به عنوان پادشاهشان قبول دارند سخت اشتباه می‌کنید و این عذر بدتر از گناه است. مردم نه به خاطر نحوه‌ی حرف زدن ازیکیل، بلکه به خاطر اینکه او رهبر منصفی است و تنها جامعه‌ی سرپای آخرالزمان را تشکیل داده است دنباله‌روی او هستند. «مردگان متحرک» همین‌طوری سریالی است که در زمینه‌ی دیالوگ‌نویسی تعریفی ندارد و نحوه‌ی حرف زدنِ ازیکیل هم قضیه را بدتر کرده است. خلاصه کل خط داستانی کارول و ازیکیل به همین ماجرا خلاصه شده است. این دو درباره‌ی اینکه چرا ازیکیل مدام لبخند می‌زند صحبت می‌کنند و بعد همگی با هم می‌زنند زیر لبخند. بعضی‌وقت‌ها فکر می‌کنم «مردگان متحرک» می‌خواهد رابطه‌ی راست و مارتی از «کاراگاه حقیقی» را با کارول و ازیکیل تکرار کند! و البته این وسط جمجمه‌ی یک نفر هم توسط آرواره‌های یک ببر خرد می‌شود تا به نظرم کمی ذوق کنیم! فقط سوال است که چرا شیوا بین قربانی‌هایش فرق می‌گذارد. این همان ببری است که در فینال فصل هفتم خیلی آرام به‌طوری که به کسی بر نخورد روی نیگان پرید، اما اینجا می‌بینیم که این حیوان در یک چشم به هم زدن، مغز ناجی فراری را در حلقش فرو می‌کند!

این در حالی است که خط زمانی این اپیزود هم در گیج‌کننده‌ شدن این اپیزود نقش پررنگی دارد. مثلا ما خط داستانی کارول/ازیکیل را درست بعد از اتمام اپیزود اول شروع می‌کنیم، اما چنین چیزی درباره‌ی دیگر خط‌های داستانی صدق نمی‌کند. در عوض به نظر می‌رسد در حالی که خط داستانی کارول/ازیکیل از اپیزود قبل تاکنون سر جایش مانده است، فاصله‌ی به مراتب زیادی بین پایان اپیزود قبل و خط داستانی دیگر کاراکترها در این اپیزود وجود دارد. مثلا کاملا مشخص است که ریک و دریل به لوکیشن جدیدی سفر کرده‌اند. اما چرا سریال تلاشی برای توضیح مکان آنها، ماموریتشان و نقشه‌شان نمی‌کند؟ چرا در حالی که بقیه یک تیم بزرگ دارند، ریک و دریل تنهایی به این ماموریت رفته‌اند؟ معلوم نیست. خرده‌پیرنگِ مورگان/تارا/عیسی هم از نظر داستانی چیزی برای عرضه نداشت و تکرار همان ماجرایی بود که بارها و بارها در این سریال دیده‌ایم. باز دوباره کاراکترها بعد از اینکه پنجاه نفر را به رگبار بستند، به دشمن تنهایی برخورد می‌کنند که ننه‌ من غریبم‌بازی در می‌آورد. باز دوباره یکی از قهرمانان‌مان می‌خواهد دخل او را بیاورد و باز دوباره یکی دیگر از قهرمانان دلش می‌سوزد و جلوی او را می‌گیرد و حرف‌هایی در زمینه‌ی اینکه تو نباید دنبال انتقام باشی و این تو نیستی بلغور می‌کند. باز دوباره معلوم می‌شود که یارو الکی گریه و زاری می‌کرده است و روی قهرمانان‌مان اسلحه می‌کشد تا اینکه خلع سلاح می‌شود و حتی در این حالت هم آن قهرمان‌مان که از کشتن آدم‌ها خوشش نمی‌آید، دشمنش را فقط بیهوش می‌کند تا نشان دهد که چقدر انسان‌دوست است! این سناریویی که توضیح دادم، یکی از کلیشه‌ای‌ترین و پرتکرارترین سناریوهای داستانی آخرالزمانی، مخصوصا خود همین «مردگان متحرک» است که واقعا نمی‌دانم نویسندگان کی قصد دارند بی‌خیالش شوند. آره، با پایان اپیزود و زندانی گرفتن ناجیانی که تسلیم شده بودند موافقم. اما واقعا از دستِ آن لحظات «مردگان متحرک» که دو کاراکتر وسط صحنه‌ای حساس سر کشتن یا نکشتن یک نفر که به خوب بودن یا نبودن او مشکوک هستند جر و بحث می‌کنند خسته شده‌ام. اصلا چرا تارا با عیسی بحث می‌کند و کار طرف را یکسره نمی‌کند؟! والا نمی‌دانم.

یکی دیگر از چیزهایی که از آن خسته شده‌ام مورگان است. از خود مورگان نه. از بلاتکلیفی این شخصیت. فراموش کنید آن دورانی که مورگان یکی از جالب‌ترین و مداوم‌ترین شخصیت‌پردازی‌های سریال را داشت. حالا به نقطه‌ای رسیده‌ایم که نویسندگان در لحظه تصمیم می‌گیرند تا با مورگان چه کار کنند. او در یک اپیزود از کشتن دوری می‌کند و در اپیزود بعد قتل‌عام راه می‌اندازد. دقیقا معلوم نیست هدف سازندگان با این کاراکتر چیست. دیدن مورگان در این اپیزود که به‌طرز «مکس پین»‌واری همین‌طوری ‌می‌کشت و جلو می‌رفت باحال بود، اما سابقه‌ی بلاتکلیفی این شخصیت جلوی لذت بردن از آن را می‌گرفت. اما شاید عجیب‌ترین و خنده‌دارترین خرده‌پیرنگ این اپیزود مربوط به خرده‌پیرنگِ آرون می‌شد. خب، این خط داستانی از لحاظ شخصیتی نکته‌ای ندارد. همه‌چیز به حمله‌ی آرون به یکی از پایگاه‌های ناجیان و آتشی که بین مهاجمان و مدافعان رد و بدل می‌شود خلاصه شده است. این خط داستانی کلا به اکشن خلاصه شده است، اما نباید فراموش کنیم که حتی اکشن هم ریتم و داستان می‌خواهد و این بخش از اپیزود هیچکدام از اینها را نداشت. خط داستانی آرون یک نمونه از بدترین اکشن‌هایی بود که در تمام عمرم دیده‌ام. در این بخش همه‌چیز به تیراندازی دو گروه از فاصله‌ی نزدیک به یکدیگر خلاصه شده است.

حداقل دیگر خرده‌پیرنگ‌های این اپیزود هدفِ نصفه و نیمه‌ای داشتند که هرچند دیر اما بالاخره معلوم می‌شدند، اما هدف گروه آرون در این بخش، بزرگ‌ترین راز این اپیزود هم است. آیا هدفشان این بوده که ناجیان را در گوشه‌ای از ساختمان که راه فرار ندارد گیر بیاندازند؟ آیا هدفشان این بود که تعدادی از آنها را بکشند و اجازه بدهند تا مُرده‌های تبدیل شده به زامبی، کار بقیه را بسازند؟ آیا هدفشان این است که عقب بیاستند و آن‌قدر تیراندازی کنند که دشمن را مجبور به تسلیم شدن کنند؟ واقعا هیچ‌چیزی درباره‌ی این بخش از اپیزود با عقل جور در نمی‌آید. اساس اکشنِ حرکت رو به جلو است. اساس اکشن درهم‌تنیدگی عمل و عکس‌العمل‌های متوالی است. اما این اکشن هیچکدام از اینها را ندارد. یک سری کاراکترهای بی‌نام و نشان همین‌طوری از این سمت میدان نبرد به آن سمت شلیک می‌کنند، هر از گاهی سرشان را از گوشه‌ی چیزی که پشتش مخفی شده‌اند بیرون می‌آورند و ظاهر نگران به خود می‌گیرند و بعد سنگرشان را عوض می‌کنند. با اکشنی طرفیم که وضعیتش از اول اپیزود تا آخر اپیزود تغییری نمی‌کند. کاراکترها ۴۰ دقیقه‌ی آزگار که فکر می‌کنم در دنیای سریال خیلی بیشتر باشد فقط به یکدیگر تیراندازی می‌کنند. آن هم نه شلیک‌های تک و توک، بلکه بی‌وقفه دستشان روی ماشه است و آن را تا ته فشار می‌دهند و سیلی از گلوله‌ها را به پرواز در می‌آورند. درست مثل ماجرای تیراندازی به شیشه‌ی پنجره‌های پایگاه نیگان، در اینجا هم مسئله‌ی کمبود گلوله کاملا نادیده گرفته می‌شود. هر دو طرف نبرد طوری بدون نگرانی از گلوله برای مدت طولانی‌ای به یکدیگر شلیک می‌کنند که احساس می‌کردم به جای یک سریال پسا-آخرالزمانی مثلا واقع‌گرایانه، در حال تماشای پارودی بازی‌های Call of Duty هستم. در طول این تیراندازی بی‌انتها هیچکس خشاب عوض نمی‌کند. هیچکس با کمبود مهمات روبه‌رو نمی‌شود. یکی از ابزارهای ساده برای خلق تنش در صحنه‌های اکشن، کمبود گلوله است. حتی فیلم و سریال‌هایی که در یک دنیای آخرالزمانی جریان ندارند هم از این ابزار استفاده می‌کنند. اما در اینجا ضربان قلب اکشن به هیچ‌وجه بالا و پایین نمی‌شود، بلکه مثل ضربان قلب مُرده همچون یک خط صاف شروع می‌شود و به همان شکل به اتمام می‌رسد.

چیزی به اسم کوریوگرافی اکشن وجود ندارد. چیزی به اسم درگیری و اتفاقات غیرمنتظره در حین مبارزه و قرار دادن کاراکترها در مخصمه وجود ندارد. فیلمبرداری هم افتضاح است. موسیقی مثل نفر آخر دوی مارتنی در یک کیلومتر پایانی مسیر، به‌طرز دیوانه‌واری زور می‌زند تا به اکشن‌ها انرژی و هیجان تزریق کند اما ناموفق است و تنها چیزی که می‌ماند یک موسیقی اعصاب‌خردکن است که با اتفاقات روی تصویر نمی‌خواند. تقریبا تمام نماهای اکشن به تصویری کلوزآپ از کاراکترها که به خارج از فضای دوربین شلیک می‌کنند خلاصه شده است. اگر هر دو طرف نبرد از سنگر مستحکمی بهره می‌بردند می‌شد تصور کرد که چرا این تیراندازی این‌قدر طول می‌کشد، اما نه تنها میدان نبرد خیلی خیلی محدود است، بلکه افرادِ هر دو طرف نبرد آن‌قدر در سنگر گرفتن و تغییر موقعیت بد هستند که اگر بدترین تیرانداز هم باشید، خیلی راحت می‌توان آنها را نشانه رفت. راستی، صحنه‌‌ای وجود دارد که آرون و تارا درِ یک گاراژ را باز می‌کنند تا ناجیان داخلش را بکشند، اما در عوض با یک ناجی در جلوی در و تعدادی دیگر که در عقب گاراژ مخفی شده‌اند روبه‌رو می‌شوند. قهرمانان‌مان در فضای باز ایستاده‌اند و ناجیان موقعیت خوبی برای به رگبار بستن قهرمانا‌ن‌مان دارند. این موقعیت به حدی تابلو است که یک لحظه ترس برم داشت که اگر کسی از عقب گاراژ شلیک کند، کار همه ساخته است. اما نه، ناجیان مذکور آن‌قدر احمق هستند که تسلیم می‌شوند. این وسط، بماند که نمی‌دانم چطور ممکن است دار و دسته‌ی آرون این همه گلوله داشته باشند، اما برای چنین مواقعی حتی یک نارنجک هم نداشته باشند؟! تنها چیزی که از اپیزود دوست داشتم روبه‌رو شدن ریک با صورتی خون‌آلود با نوزادی در اتاقی با نقاشی‌های حیوانات بود. نتیجه یکی از همان لحظات کلاسیک «مردگان متحرک» در زمینه‌ی به لرزه انداختن تصمیمات اخلاقی‌ کاراکترها بود. حیف که این صحنه‌ی قوی با صحنه‌ی بعدی خراب می‌شود. بله، اپیزود در حالی به پایان می‌رسد که ریک با مورالز، پدر همان خانواده‌ی مکزیکی که در فصل اول نقش بسیار فراموش‌شدنی و کوتاهی داشتند روبه‌رو می‌شود که ظاهرا به یکی از آدم‌های نیگان تبدیل شده است! اینم از شوک این هفته! هورا، «مردگان متحرک» با بازگرداندن بی‌اهمیت‌ترین کاراکتر فصل اول به سریال، اولین قدم‌هایش را برای بازگشت به روزهای خوب گذشته برمی‌دارد!


افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
18 + 2 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.