در جریان جدیدترین اپیزود سریال The Walking Dead کمتر حرص و جوش خوردم، اما این به معنی بازگشت سریال به روزهای اوجش نیست.
اپیزود چهارم فصل هشتم «مردگان متحرک» (The Walking Dead) با توجه به استانداردهای بسیار پایین این روزهای سریال، اپیزود خوب و امیدوارکنندهای است. بهطوری که میخواهم آن را بهترین اپیزود سریال بعد از حدود دو فصل تحمل سقوط بیوقفه بنامم. نه، با اپیزودی طرف نیستیم که تمام اشتباهات سریال را برطرف کرده باشد و سریال را در مسیر حرکت به سوی رستگاری قرار بدهد. با اپیزودی طرف نیستیم که برای اولینبار پس از مدتها به جای سراشیبی، حرکت رو به بالایی را آغاز کرده باشد و با اپیزودی طرف نیستیم که به جمع یکی از بهترین ارائههای سریال بپیوندد. نباید فراموش کنیم که داریم آن را با اپیزودهایی مقایسه میکنیم که پایینترین استانداردهای داستانگویی و سریالسازی را هم رعایت نمیکنند. بنابراین کافی است سروکلهی اپیزودی پیدا شود که کمی بهتر از آنها باشد تا سریع جوگیر بشویم که آره، «مردگان متحرک» به روزهای اوجش برگشته است. اگر دو فصل اخیر سریال حکم سقوط بیوقفهای را داشتند که اپیزود به اپیزود به سرعت این سقوط و کاهش مقدار امیدواریمان از احتمال نجات پیدا کردنش میافزود، اپیزود این هفته جلوی این سقوط را نمیگیرد، بلکه فقط سرعت آن را بهطرز قابلتوجهای کاهش میدهد و کاری میکند تا بعد از مدتها شاهد مردگان متحرکی باشیم که شاید بهترین عناصر این سریال را به بهترین شکل ممکن به اجرا در نمیآورد، اما سریال کاملا بیگانهای که این اواخر شاهدش بودیم هم نیست. در عوض اپیزودی است که حداقل در به یاد آوردنِ روزگار گذشتهی این سریال موفق است. اپیزودی که شاید «مردگان متحرک» را در بهترین حالتش به تصویر نکشد، اما حداقل «مردگان متحرک» است. این پیشرفت بسیار بسیار مهمی محسوب میشود. اینکه سریالی بد باشد یک چیز است، اما اینکه سریالی کاملا هویت خودش را زیر پا بگذارد چیزی دیگر. «مردگان متحرک» در اپیزود این هفته هر چه نباشد، حداقل تاحدودی خودش است.
اپیزود این هفته توسط دن لیو کارگردانی (اولین تجربهی کارگردانیاش) و دیوید لزلی جانسون نوشته شده است؛ لزلی جانسونی که هم نوشتن اپیزودهای بهیادماندنیای از «مردگان متحرک» مثل اپیزود پنجم و نهم فصل دوم را در کارنامه دارد و هم بدترین اپیزود تاریخ سریال. اولی اپیزودی است که دریل در آن به تنهایی به جستجو برای سوفیا میپردازد و با توهمی از مرل روبهرو میشود. دومی همان اپیزودی است که ریک و هرشل در کافهای در شهر با افراد ناشناسی که میخواهند به گروه آنها بپیونند روبهرو میشوند و کارشان به تیراندازی کشیده میشود و بدترین اپیزود تاریخ سریال هم همان اپیزود تارامحوری است که به رویارویی او با جامعهی زنان اقیانوسکنار میپرداخت. نقطهی اشتراک همهی این اپیزودها این است که یک شخصیت مرکزی اصلی داریم که دیگر خطهای داستانی در کنارش جلو میروند. در اولی دریل در مرکز توجه قرار دارد. در دومی همهچیز حول و حوش گفتگوی ریک و هرشل در کافه میچرخد و اپیزود این هفته هم گرچه شامل کاراکترهای دیگری هم میشود، اما در اصل به شخصیتپردازی ازیکیل اختصاص دارد. خیلی دلم برای اپیزودی از «مردگان متحرک» تنگ شده بود که هدفدار باشد. که فقط ملغمهای از سرهمبندی هرچیزی که سازندگان برای پر کردن ۴۰ دقیقه گیر آوردهاند نباشد، بلکه مثل یک داستان استاندارد، شروع، میانه و پایان داشته باشد. اپیزود این هفته هدفدار به نظر میرسد. مثل اپیزودهای مستقلِ دریل، دوایت، تارا و ریک/میشون که این اواخر داشتیم، فقط وسیلهای برای کش دادن داستان نیست، بلکه اتفاقا وسیلهای برای عمقبخشی و پیشبرد قصه است.
اپیزود این هفته ساختار عجیب و غریبی ندارد. نمونهاش را بارها در این سریال دیدهایم. مثلا اپیزود اول فصل هفتم که به اولین رویارویی ریک و نیگان اختصاص داشت. با یکی از آن اپیزودهایی طرفیم که سازندگان یکی از کاراکترها را زیر ذرهبین میبرند و ما را به درک تازهای دربارهاش میرسانند. نشان میدهد بُعد دیگری از این کاراکتر هست که قبلا متوجهاش نشده بودیم. سریال قبلا چنین حرکتی را با کارول، مورگان، شین و غیره اجرا کرده بود. و اصولا هر شخصیتی که این عمل رویشان صورت گرفته است بدل به شخصیتهای بهیادماندنی شدهاند (البته قبل از اینکه نویسندگان دوباره با بیبرنامگیشان هرچه بافته بودند را پنبه کنند). در نقد اپیزود دو هفتهی گذشته بود که ازیکیل را در کنار نیگان و زبالهنشینها، یکی از بدترین شخصیتهای سریال نام بردم. تمامش به خاطر این بود که برای مدت زیادی به نظر میرسید سریال برنامهای برای این شخصیت ندارد و از او فقط به عنوان وسیلهای برای سخنرانی در غیبت نیگان استفاده میکند. خب، اپیزود این هفته نشان میدهد شخصیتهای «مردگان متحرک» هرچهقدر هم بیخاصیت به نظر برسند، اگر مورد توجه شخصیتپردازی هدفمند نویسندگان قرار بگیرند، میتوانند به کاراکترهای جالبی پوست بیاندازند. چنین اتفاقی در رابطه با ازیکیل در اپیزود این هفته میافتد. تمام اینها در حالی است که اپیزود با چیزهایی شروع میشود که اکثر ما خاطرهی بدی ازشان داریم: یک فلشبک و یک سخنرانی دیگر.
عادت بد «مردگان متحرک» این است که سعی میکند از طریق بههمریختنِ خطهای زمانی و گذاشتن جملات قلنبهسلنبه در دهان کاراکترهایش، درام تولید کند. بنابراین روبهرو شدن با یک فلشبک دیگر با محوریت سخنرانی ازیکیل دربارهی اینکه پیروز نهایی آنها هستند و همهچیز به خوبی و خوشی تمام میشود، وسیلهی دیگری برای وقتکشی به نظر میرسید. اما در حقیقت اینطور نیست. میدانم در نقدهای متعددی از «مردگان متحرک» شدیدا به سخنرانیها و فلشبکهای بیموردش اشکال گرفتهام، اما اینجا خودم را درگیر با احساسی که سریال میخواست در وجودم ایجاد کند پیدا کردم. مسئله این است که ماهیت فلشبک و سخنرانی کاراکترها بد نیست. نکته این است که آیا از آنها به درستی استفاده میشود یا نه. در این اپیزود از آنها به جا استفاده میشود. یکی از دلایلش به خاطر این است که شاهد صحنهی سادهی تاثیرگذاری هستیم. از اصلاح ازیکیل و بافتن موهایش در تنهایی گرفته تا نمایی که پسربچهای، شاخهی گلی را زیر آرنجبند مادر جنگجویش میگذارد. یکی از دلایل دیگرش این است که ایندفعه سخنرانی ازیکیل خیلی بهتر نوشته شده است. این ثابت میکند شکسپیری صحبت کردنِ ازیکیل لزوما بد نیست، بلکه باز دوباره همهچیز به نحوهی استفادهی درست از این خصوصیت شخصیتی برمیگردد که در اینجا این اتفاق میافتد. اما مهمترین دلیلش این است که ما میدانیم اپیزود هفتهی گذشته با تیکه و پاره شدنِ ارتش ازیکیل توسط مسلسلهای ناجیان به پایان رسید. بنابراین میدانیم سخنرانی خوشبینانهی ازیکیل در آیندهای نزدیک به نتایج وحشتناکی منجر خواهد شد. بنابراین وقتی از گردهمایی و همبستگی ساکنان پادشاهی به دور ازیکیل، به تپهای از جنازههای خونآلود آنها در میدان نبرد کات میزنیم، با تضاد قدرتمندی روبهرو میشویم. کات تکاندهندهای که حتی قبل از اینکه سراغ پیدا کردن ازیکیل در زیر جنازهی فداییهایش برویم، به بهترین شکل ممکن ما را در فضای پراغتشاش این آدم قرار میدهد. همچنین «مردگان متحرک» با این حرکت، چیزی را به سریال برمیگرداند که خیلی وقت بود از آن رخت بسته بود: ترس از زامبیها.
زخمی شدن پای ازیکیل که نمیگذارد او به سرعت از این صحنهی وحشتناک بگریزد و فلجشدگی ماهیچههای سالمش از تماشای جنازههای قیمهقیمه شدهی تمام سربازانش، به صحنهی قدرتمندی منجر شده است؛ صحنهای که ازیکیل هاج و واج، چهار دست و پا خودش را روی زمین میکشد و شاهد بلند شدن جنازههایی است که گلولههای مسلسلهای ناجیان سوراخهای دُرشتی در بدنشان ایجاد کرده است ترسناک است. پس قبل از اینکه زامبیها دوباره نادیده گرفته شوند، برای لحظاتی با همان واکرهای ترسناکی طرف بودیم که از گذشته به یاد میآوردم. از آنجایی که رابطهی احساسی و گذشتهای بین ازیکیل و این جنازهها وجود دارد، در نتیجه بیدار شدن آنها به عنوان مردگانِ گوشتخوار، موفق میشود بعد از مدتها ترس از واکرها را به سریال برگرداند. واکرها همیشه نمادی فیزیکی برای پرداخت به ترسهای درونی کاراکترها بودهاند. وقتی نویسندگان موفق میشوند ترس کاراکترها را روی واکرها بازتاب دهند، آنها ترسناک میشوند و چنین اتفاقی در اینجا میافتد. ترس ازیکیل این است که او پادشاه نیست. او فقط یک آدم عادی است که فقط به خاطر رفیق شدن با یک ببر و ادبیات عجیب و غریبش موفق شده بود تا نقابی به صورت بزند و به نماد استقامت و رهبری بازماندگانی که بدجوری برای امیدوار بودن به ادامهی زندگی به آنها نیاز داشتند تبدیل شود. ازیکیل هیچوقت قصد نداشته مثل دروغ یوجین در رابطه با دانشمند بودنش، کسی را از این طریق گول بزند و به جایگاه امنی دست پیدا کند. در فلشبک دیگری که به گفتگوی ازیکیل و کارول اختصاص دارد، هر دو به این نکته اشاره میکنند که تصمیم متحول شدن کاملا دست خودشان نبوده است. بلکه شرایط زمانه آنها را به سمتی سوق داده است که مجبور به تغییر هویتشان شدهاند. خب، حالا ازیکیل خودش را پادشاه میماند. مردم فیلم بازی کردن او را باور میکنند، از حضور او احساس امنیت و امید میکنند و جامعهی موفقی را از صفر میسازند و بالا میآورند.
اما حالا زمان جنگ رسیده است و اینجاست که ماهیت واقعی همه معلوم میشود. ازیکیل اما در این مدت که این نقاب را به صورت داشته، نقشآفرینی خودش را باور کرده است. خودش هم باور کرده است که واقعا پادشاه است. خودش هم باور کرده است اگر جامعهاش تاکنون سرپا ایستاده و پیشرفت کرده است، حتما به خاطر رهبری او بوده است. اینکه اگر تاکنون آنها با موفقیت سختیها را پشت سر گذاشتهاند، از این به بعد هم میگذارند. اینکه فقط کافی است تا نیروهایش را با سخنرانیهای امیدوارانهاش و به نمایش گذاشتن ببرش شارژ کند تا آنها بر هر مشکلی فایق آیند. اما مسئله این است که پس از مدتی اعتمادبهنفس بیش از اندازه به خود، ممکن است به خوشبینی بیش از اندازه منجر شود. در نتیجه ممکن است آدم چشمانش را روی خطرهای احتمالی ببنند و کار را به جایی بکشاند که دیگر پشیمان شدن دردی را دوا نمیکند. خب، در اپیزود هفتهی گذشته دیدیم که ازیکیل چگونه با همین سخنرانیهای خوشبینانهاش، نیروهایش را به جلو هدایت میکرد. آنها شاید تعدادی از گروههای ناجیان را با همین روش «زدن بیمهابانه به دل دشمن» از بین بردند. اما جنگ همینطوری «یرخی» به پیروزی منجر نمیشود. جنگ استراتژی و احتیاط میطلبد. دقیقا همان چیزهایی که ازیکیل به عنوان یک رهبر کم دارد. پس در پایان اپیزود هفتهی قبل، درست در لحظهای که به نظر میرسید استراتژی ازیکیل در زمینهی «با کله زدن به دل دشمن» داشت جواب میداد، آتش یک مسلسل به رویشان باز شد. سربازان پادشاهی همه به خاطر عدم تجربهی نظامی و اعتمادبهنفسِ بیش از اندازهی ازیکیل کشته شدند، اما خود ازیکیل به خاطر محبوبیتش بین مردمش، تحت حمایت آنها جان سالم به در برد. ازیکیل بعد از بیرون آمدن از زیر جنازهی فداییهایش با عذاب وجدان بزرگی روبهرو میشود. از یک طرف او به خاطر جلب اعتماد مردمش با فرمانده خواندن خودش (در حالی که دانش فرماندهی را ندارد)، آنها را به کشتن میدهد و از طرف دیگر آنها به خاطر باوری که بهش دارند، جانشان را برای زنده ماندن او فدا میکنند. حالا با فرماندهای طرفیم که همهی سربازانش به خاطر اشتباهش مُردهاند، اما خودش نفس میکشد. نتیجه داستانی است که هدفش از بین بُردن هویت دوم ازیکیل به عنوان یک پادشاه است. اتفاقی که با کشته شدن ببرش که نماد عظمتش بود و بازگشت او با پایی لنگان و ارتشی از ارواح به خانه تکمیل میشود.
اما اینکه سریال داستان قابلپیشبینی اما قابلتاملی را با محوریت ازیکیل روایت میکند به این معنا نیست که با اپیزود بینقصی طرفیم. اپیزود این هفته مشکلات متعددی دارد که اگر آنها برطرف میشدند، احتمالا الان در حال صحبت کردن دربارهی یکی از بهترین اپیزودهای سریال بودیم. مشکل اول مربوط به این اپیزود نمیشود و عواقب منفی داستانگویی شلختهی سریال در سه اپیزود قبلی است. مثلا نکتهی عجیبی در زمینهی سخنرانی ازیکیل در این اپیزود وجود دارد. فکر کنم در اپیزود دوم یا سوم همین فصل بود که کارول و ازیکیل در حال قدم زدن در جنگل در جستجوی آن ناجی فراری که به سمتشان نارنجک پرتاب کرده بود هستند. ازیکیل زیاد لبخند میزند و کارول از او میپرسد که چرا اینقدر لبخند میزند و ازیکیل طبق معمول برایش سخنرانی میکند که چرا باید به مشکلاتشان لبخند بزنند. اینجاست که برای اولینبار سخنرانی معروف «و من کماکان لبخند میزنم» را از سوی ازیکیل میشنویم. اما در سکانس افتتاحیهی اپیزود این هفته متوجه میشویم که نسخهی اول این سخنرانی در واقع قبل از آغاز جنگ اتفاق افتاده بوده است. اتفاقا کارول هم آنجا در حالی که ازیکیل سخنرانی «و من کماکان لبخند میزنم» را بیان میکند حضور دارد. بنابراین سوال این است که چرا کارول بعدا در جنگل از ازیکیل دربارهی دلیل لبخند زدنهایش سوال میکند؟
مشکل بعدی که از آغاز فصل هشتم توی ذوق میزد و بالاخره در پایان اپیزود قبل شاهد عواقب منفیاش بودیم، پنهانکاری نویسندگان در رابطه با نقشهی ریک و گروهش است. ما نمیدانیم ریک و دیگر گروهها در چه منطقهای هستند و چه هدفی دارند. بنابراین وقتی در اپیزود قبل، ریک و دریل متوجه میشوند که تفنگهای ناجیان به پایگاه دیگری منتقل شده است، ما باید سریعا دلنگران شویم که نکند منظور از «پایگاه دیگر»، همان جایی است که گروه ازیکیل و کارول حضور دارند. این دقیقا همان واکنشی است که باید در هنگام فاش شدن تعویض محل نگهداری تفنگها میداشتیم. اما از آنجایی که سازندگان همهچیز را بهطرز بیدلیلی مبهم نگه داشتهاند، هیچ چارچوبی برای قرار دادن تماشاگران در تعلیق هم وجود ندارد. این در حالی است که ما تا مدتها بعد از دنبال کردنِ ریک و دریل نمیدانستیم که اصلا آنها دنبال چه چیزی هستند که موفقیت در ماموریتشان برایمان اهمیت داشته باشد. حالا تصور کنید شاهد مکالمهی واضحی بین ریک و دریل و دوایت دربارهی تفنگها و قدرت تخریبگری آنها بودیم. تصور کنید سازندگان محل قرارگیری و فاصلهی بین پایگاههای نیگان را مشخص میکردند. تصور کنید وقتی متوجه میشویم تفنگها از این پایگاه به فلان پایگاه منتقل شدهاند، ریک رو به دریل میکرد و میگفت: «این همونجاییه که کارول اینا رفتن. باید بهشون هشدار بدیم». اینطوری خط داستانی ازیکیل و کارول احتمالا خیلی تعلیقزاتر میشد. چرا که همگی بیوقفه نگران بودیم که آیا ریک و دریل سر موقع به آنها هشدار میدهند یا آنها در معرض خطر قرار میگیرند. با همین اطلاعاتدهیهای ساده میتوان به این صحنهها اهمیت بخشید.
بزرگترین مشکل اپیزود این هفته اما به تیراندازی بین کارول و ناجیان مربوط میشود. مشکل هم این است که «مردگان متحرک» بهطرز بسیار تابلویی نحوهی به تصویر کشیدن واقعگرایانهی تفنگها را بلد نیست. صحنهی تیراندازی بین کارول و ناجیان در زمینهی به تصویر کشیدن حس واقعی شلیک تفنگ افتضاح است. به نحوهی تیراندازی ناجیان نگاه کنید. تفنگهایشان کوچکترین لگدی تولید نمیکنند. نباید هم تولید کنند. چون اصلا گلولهای شلیک نمیشود. چون اصلا بازیگران حتی ادای لگد تفنگ را هم در نمیآورند. چون اصلا کارگردانی-مشاور نظامیای-کسی در پشت دوربین هم نیست که این موضوع را به آنها گوشزد کند. نتیجه بازیگرانی است که تفنگ را نشانه میگیرند و همینطوری بدون هیچگونه تکان و لرزشی میایستند. بعد در مرحلهی پس از تولید، افکت شلیک و صدای گلوله به آنها اضافه میشود. بماند که محدودیت گلوله در دنیای سریال باعث شده تا درگیریها به ایستادن در فاصلهی دور و نگه داشتن ماشه خلاصه شود. بنابراین اگرچه در این صحنه کارول توسط چهار-پنج نفر محاصره شده است، اما آنها هیچگونه تلاشی برای بیرون کشیدن او از سنگرش نمیکنند و فقط به فشردن ماشهی لعنتی ادامه میدهند. اکشن باید اوج و فرود داشته باشد. اما اینجا همهچیز به مخفی شدن کارول پشت ماشین و گلولههای دیجیتالی فراوانی که به ماشین برخورد میکنند خلاصه شده است. از سوی دیگر تعقیب و گریز بین ریک و دریل با ناجیان فراری را داریم که به راحتی میتوانست به یکی از بهترین اکشنهای سریال تبدیل شود و البته همین الانش هم خیلی بهتر از چیزی است که در دو فصل اخیر از سریال دیدهایم، اما مشکلات منطقی زیادی دارد. مثلا ناجیان مسلسلها را از هم جدا میکنند و داخل جعبه بستهبندی میکنند. اما وقتی ریک و دریل به آنها نزدیک میشوند، ناگهان مسلسلی را میبینیم که اسمبلشده بیرون آمده و آمادهی شلیک است!
از سوی دیگر ما داریم دربارهی یک مسلسل کالیبر ۵۰ حرف میزنیم که برای سوراخ کردن بدنهی وسائل نقلیه طراحی شده است. اما با گلولههای این سلاح در برخورد با ماشین ریک طوری رفتار میشد که انگار با گلولههای تفنگ پینتبال سروکار داریم! در حالی آن گلولهها میبایست ماشینِ ریک را تیکهپاره کنند. آره، اگر میخواهید ماشین ریک را تا رسیدن به ماشین ناجیان فعال نگه دارید مشکلی نیست. اگر میخواهید ریک را به خاطر شخصیت اصلیبودنش زنده نگه دارید مشکلی نیست. اما شما را به خدا، در نمایش کاری که آتش این مسلسل با ماشین میکند به چهارتا جرقهی دیجیتالی بسنده نکنید! نکتهی جالب ماجرا این است که آنها تاثیر این تفنگ را در زمینهی سوراخهای روی بدن و دست و پاهای قطع شدهی سربازان پادشاهی به خوبی نشان داده بودند، اما قدرت این مسلسل را در پایان اپیزود نادیده میگیرند. این نشان میدهد هیچچیزی از انسجام روایی بهره نمیبرد. هر چیزی از صحنهای به صحنهی دیگر متغیر است. حداقل ماشین ریک میتوانست از شدت برخورد گلولهها آتش بگیرد و اتفاقا این هیجان بیشتری به این تعقیب و گریز تزریق میکرد و دلیل خوبی برای پریدن درون ماشین ناجیان به ریک میداد. چون هماکنون دلیلی برای اینکه چرا ریک به جای پریدن در ماشین ناجیان، در حالی که پشت فرمان ماشین خودش نشسته به سمت راننده شلیک نمیکند وجود ندارد. نکتهی عجیبتر این است که چرا راننده بعد از اینکه ریک وارد ماشینش میشود، تفنگش را در میآورد. چرا زودتر آن را در نیاورد و به سمت ریک شلیک نکرد؟
اپیزود از این مشکلات منطقی که به راحتی میشد از وقوعشان جلوگیری کرد زیاد دارد. مثلا چرا زامبیهایی که دنبالِ ازیکیل و گروگانگیرش بودند در صحنههای عادی فقط پنج-شش قدم با آنها فاصله داشتند، اما در صحنههای دراماتیک که کاراکترها شروع به صحبت با هم میکردند، از سرعتشان کاسته میشد که آنها با خیال راحت به گفتگویشان ادامه بدهند. مشکل بعدی هم استفادهی بیش از اندازه از دئوس اکس ماکینا بود. دفعهی اول یکی از سربازان بازماندهی پادشاهی، ازیکیل را از دست زامبیها نجات میدهد. بعد جری، ازیکیل را سر بزنگاه از دست گروگانگیرش نجات میدهد. بعد کارول سر بزنگاه، قفل در را برای ازیکیل و جری باز میکند. بعد شیوا سر بزنگاه برای نجات ازیکیل و جری و کارول از راه میرسد. در حالی که در این آخری اصلا نیازی به نجات دادن وجود نداشت. ازیکیل خیلی راحت میتوانست همراه با جری و کارول فرار کند، اما به دلایل نامعلومی میخواست آنجا، کنار آن زامبیهای اسیدی بماند! سوال بعدی این است که چگونه تمام ارتش پادشاهی به جز افراد مهم که خود ازیکیل، کارول و جری هستند کشته شدند؟ یا چرا وقتی کارول برای گول زدن ناجیان تسلیم میشود، آنها بلافاصله بهش شلیک نمیکنند؟ بله، اینجا مشکل اصلی سریال مشخص میشود: بودجه. بودجهی هر اپیزود سریال در فصل هشتم از فصلهای دوم و سوم هم کمتر شده است. در حالی که نه تنها طبیعتا بودجه باید به مرور زمان با هرچه بزرگتر شدن دنیای سریال بیشتر شود، بلکه داریم دربارهی پربینندهترین سریال تلویزیون حرف میزنیم که نباید مشکل بودجه داشته باشد. اما خب، وقتی همین بودجه اندک خرج چهرهپردازی و حقوق بازیگران اصلی و فرعی پرتعداد سریال میشود، دیگر چیزی برای بخشهای دیگر باقی نمیماند و در نتیجه با چنین ماستمالیهایی روبهرو میشویم. اپیزود چهارم فصل هشتم «مردگان متحرک» شاید در دو فصل اخیر بهترین اپیزود سریال باشد، اما کماکان مشکلات روایی و فنی زیادی دارد که جلوی لذت بردنِ بدون حرف و حدیث از آن را میگیرد.