نقد سریال The Walking Dead؛ قسمت پانزدهم، فصل هفتم

نقد سریال The Walking Dead؛ قسمت پانزدهم، فصل هفتم

 در جدیدترین اپیزود سریال The Walking Dead وضعیت در جبهه‌ی ریک و نیگان خراب است. همراه بررسی میدونی باشید.

«مردگان متحرک» در فصل هفتم بزرگ‌تر‌ین‌ رکوردش را زده است. شبکه‌ی ای‌.ام‌.سی و اسکات گیمپل و رابرت کرکمن ثابت کردند کاری را که قبلا حتی با توجه به استانداردهای پایین این سریال غیرممکن به نظر می‌رسید می‌توان ممکن کرد. «مردگان متحرک» هیچ‌وقت سریال یکدستی نبوده، اما چنین فاجعه‌ای هم نبوده است. یا بهتر است بگویم چنین فاجعه‌ی بی‌وقفه و بی‌انتهایی نیز نبوده است. فصل هفتم یک فاجعه‌ی بی‌وقفه و بی‌انتها بود. سریال اپیزود به اپیزود در حال سقوط آزاد است و معلوم نیست کی قرار است با مغز به زمین سفتی که دارد با سرعت به سمتش حرکت می‌کند برخورد کند. شاید هم برخورد کرده باشد و ما هم‌اکنون در دوران پسا-مرگِ آن هستیم و خودمان خبر نداریم! خلاصه جدیدترین اپیزود سریال به‌طرز غیرمنتظره‌ای این روند را ادامه می‌دهد و باری دیگر ثابت می‌کند مشکلات این سریال گسترده‌تر و بزرگ‌تر از وقت تلف کردن، روند تکراری داستان یا آنتاگونیست‌های بی‌جذبه‌اش هستند. راستش بزرگ‌ترین مشکلی که در طول نقد اپیزودهای این فصل مدام روی آن مانور می‌دادم علاقه‌ی بی‌حد و مرز سریال برای هدر دادن وقت بود. این باعث شد تا برای مدتی یکی دیگر از مشکلات سریال را که به‌شخصه من را بیشتر از هدر دادن وقت یا هر چیزی دیگری اذیت می‌کند فراموش کنم و «مردگان متحرک» با اپیزود پانزدهم آن را به‌طور گل‌درشتی یادآوری می‌کند؛ بزرگ‌ترین مشکلم با «مردگان متحرک» همیشه این بوده که نویسندگان فرق بزرگی بین قهرمانان و بدمن‌های قصه قائل نمی‌شوند.

بله، کاملا مشخص است که هدف سریال از این کار نمایش دنیای بی‌اخلاق و پیچیده‌ی آخرالزمان است و می‌خواهد از این بگوید که در چنین دنیای بی‌قانون و دشواری حتی قهرمانان هم مجبور به انجام کارهای سوال‌برانگیزی می‌شوند. اما همیشه پیچیده‌ترین داستان‌ها هم باید قهرمانان واضحی داشته باشند یا حداقل نتایج کارهای سوال‌برانگیزشان را توی صورتشان بزنند و نشان بدهند که قهرمانان مجبور به انجام فلان کار بد شده‌اند و نمی‌توانند به این زودی‌ها قسر در بروند. خب، «مردگان متحرک» این اصل ساده را کاملا برعکس فهمیده است یا حداقل به درستی اجرا نمی‌کند. «مردگان متحرک»‌ بی‌خیال پیچیدگی‌های تصمیمات کاراکترها می‌شود، بلکه قهرمانان و بدمن‌ها را با دوزهای کم و زیادی فقط مجبور به انجام کارهای بد می‌کند تا از این طریق نشان دهد که آره، دنیای آخرالزمانی سریال جای اخلاق‌گرایی نیست و همه‌چیز خاکستری است. ولی این که نشد داستانگویی. داستان جماعت، مخصوصا این‌قدر عامه‌پسند و مخصوصا بعد از این همه وقت که از آغازش می‌گذرد، باید یک سری قهرمان مشخص داشته باشد و «مردگان متحرک» خیلی وقت است که دیگر قهرمان ندارد.

یکی از بحث‌برانگیزترین لحظات فصل گذشته جایی بود که ریک تصمیم گرفت یکی از پایگاه‌های ناجیان را به خاطر غذا مورد حمله قرار بدهد و ساکنانش را قتل‌عام کند. تا اینکه سروکله‌ی نیگان پیدا شد و پس از به قتل رساندن رفقای ریک، باعث شد ریک دست از آدمکشی بکشد و از آن موقع تاکنون ریک و گروهش تبدیل به قهرمانانی شدند که تصمیم گرفتند تشکیلات نیگان را نابود کنند و جلوی ستمگری‌های آنها را بگیرند. اما الکساندریایی‌ها برای مقابله با نیگانی‌ها به سلاح و نیرو احتیاج دارند و یکی از کسانی که قرار بود به آنها کمک کند، زباله‌‌نشین‌هایی بودند که در ازای کمک ازشان درخواست اسلحه کردند. اینجاست که تارا بالاخره تصمیم می‌گیرد ماجرای گروه کنار اقیانوس را فاش کند. تصمیمی که منطقی است. این راز می‌توانست به روش‌های دیگری فاش شود، اما اینکه نویسندگان اجازه می‌دهند خود تارا برای زدن به زیر قولی که به دوستش داده بود تصمیم بگیرد، بهترین کار است. اما بهترین و تنهاترین تصمیم نویسندگان در رابطه با ماجرای جامعه‌ی اقیانوس‌کنار همین‌جا شروع و همین‌جا به پایان می‌رسد.

اپیزود که شروع می‌شود ما چیزی درباره‌ی برنامه‌ریزی ریک نمی‌دانیم، اما مدتی بعد متوجه می‌شویم که بهترین برنامه‌ی ریک برای گرفتن سلاح‌های اقیانوس‌کنار، حمله‌ی مخفیانه و همه‌جانبه‌ی مسلحانه به آنجا، کاشتن یک سری بمب در اطراف پایگاه آنها و شبیخون زدن به آنهاست. مسئله این است که تارا هیچ مشکلی با این نقشه ندارد. البته تارا چند دقیقه فرصت دارد تا با ناتانیا صحبت کرده و او را قانع کند، اما کاملا مشخص است که این مذاکره‌ قرار نیست با موفقیت به پایان برسد. اصلا همین که تارا چنین نقشه‌ای را قبول کرده و کاملا با آن موافق است، در مغایرت با تمام چیزهایی که درباره‌ی شخصیت او می‌دانستیم قرار می‌گیرد. مهم نیست او چقدر به ریک باور داشته باشد، همین که او تصمیم گرفته به راحتی با چنین نقشه‌ی تهاجمی آشکاری کنار بیاید، یعنی تضاد منطقی. نقشه‌ی ریک این نیست که بیایید اول با آنها مذاکره کنیم و ببینیم چه می‌شود. ماجرای مذاکره کلا الکی و صوری است. خود تارا هم مدام با نگاه کردن به ساعتش و افسوس خوردن می‌‌داند کاری که دارد می‌کند بی‌معنی است. ریک بدون توجه به نتیجه‌ی مذاکره می‌خواهد کار خودش را بکند و بمب‌های خودش را منفجر کند. ریک می‌خواهد به زور کارش را پیش ببرد و مذاکره کیلو چنده؟ شاید بگویید از آنجایی که افراد اقیانوس‌کنار به تارا گفته بودند که غریبه‌ها را بدون سوال به رگبار می‌بندند، ریک چاره‌ای به جز غافلگیر کردن آنها نداشته است. اما ریک باید این را هم در نظر بگیرد که اگر به این شکل به آنها حمله کند، آنها احتمالا به ارتش او نخواهند پیوست. اما هیچ مشکلی پیش نمی‌آید. چون ریک می‌داند نویسندگان همه‌رقمه هوایش را خواهند داشت و چنین چالش‌هایی را جلوی رویش نخواهند گذاشت.

در همین رابطه به بدترین جای نقشه‌ی حمله‌ی ریک به اقیانو‌س‌کنار می‌رسیم؛ جایی که نقشه‌ی ریک به‌طرز ایده‌آل و تر و تمیزی نتیجه می‌دهد. از آنجایی که تارا ظاهرا توی مذاکره‌‌های مسلحانه و زورکی خوب نیست، ناتانیا و سیدنی او را خلع سلاح می‌کنند، اما هیچکس این وسط کشته نمی‌شود یا آسیبی نمی‌بیند. تازه، همه‌چیز بر وفق مراد ریک هم جلو می‌رود. ناگهان سروکله‌ی یک سری واکرِ دریایی پیدا می‌شود و به بر و بچه‌های الکساندریا و اقیانوس‌کنار فرصت می‌دهد تا کمی با هم زامبی‌کشی کنند و رفیق شوند. در نهایت ریک سلاح‌هایش را به دست می‌آورد، تارا به خاطر اینکه قولش را شکسته در موقعیت فشرد‌ه‌ای قرار نمی‌گیرد و مسخره‌تر از تمام اینها جایی است که زنان اقیانوس‌کنار تصمیم می‌گیرند تا به جنگ ریک علیه ناجیان بپیوندند. البته که تمامی‌شان موافق نیستند، اما آن‌قدری موافق هستند که همه‌چیز بر وفق مراد و خواسته‌ی ریک به پایان برسد. مشکل این خط داستانی این است که سریال باز دوباره دارد ریک را بدون هیچ‌گونه مسئله‌ی اخلاقی و قرار دادن در تنگنایی، آدم خوبه‌ی ماجرا نشان می‌دهد. سریال طوری رفتار می‌کند که ما باید به خاطر تصمیم ریک برای مبارزه با نیگان هیجان‌زده باشیم و چشممان را روی تمام تصمیماتش ببندیم و از هرکاری که می‌کند حمایت کنیم. بدتر از همه جای است که سیدنی و افراد اقیانوس‌کنار خیلی زود به ریک می‌پیوندند. انگار آنها همچون گله‌ی گوسفندی که فقط منتظر چوپانی برای هدایتشان بوده‌اند، خیلی راحت و بی‌دردسر هویتشان را رها می‌کنند، سرشان را پایین می‌اندازند و دنبال ریک راه می‌افتند. شاید ما ریک را بشناسیم و شاید این موضوع از نگاه ماه منطقی باشد، اما تنها چیزی که زنان اقیانوس‌کنار درباره‌ی ریک می‌دانند، مردی است که به‌طور ناگهانی با ترکاندن چندتا بمب در نزدیکی محل زندگی‌شان، قصد دزدیدن سلاح‌هایشان را داشته است. چطوری می‌توان به راحتی به چنین فردی اعتماد کرد؟

تنها کسی که به‌طور واضح با ریک مخالفت می‌کند ناتانیاست و با نگاهی به سابقه‌ی سریال می‌دانیم اصولا کسانی که با ریک مخالفت می‌کنند، به عنوان آد‌م‌های تنفربرانگیزی به تصویر کشیده می‌شوند که به‌طرز فجیحی کشته خواهند شد و طبق معمول نویسندگان حرف‌های مضحکی در دهان این کاراکتر گذاشته‌اند. ناتانیا مدام از این می‌گوید که نیگان شکست‌ناپذیر است و ما نباید با آنها در بیفتیم. او فقط به این دلیل با ریک مشکل دارد. اما حرفی که باید بزند و نویسندگان او را از گفتنش باز می‌‌دارند این است که الکساندریایی‌ها فرق چندانی با ناجیان ندارند. فقط کمی خوش‌برخوردتر هستند. وگرنه درست مثل نیگان، وقتی چیزی را بخواهند به زور می‌گیرند و فقط برای حفظ ظواهر، کسی را برای مذاکره می‌فرستند. در همین لحظه، سیدنی یک مشت روانه‌ی صورت مادربزرگش می‌کند تا نویسندگان به آشکارترین شکل ممکن نشان بدهند که کاری به این حرف‌ها ندارند. مثل این می‌ماند که ریک گرایمز یک شخصیت واقعی است و ما در حال تماشای سریال زندگینامه‌ای او هستیم و سازندگان سریال هم به روش صدای و سینمای خودمان هرچیزی را که دوست داشته باشند نشان می‌دهند و هرچیزی که دوست نداشته باشند را حذف می‌کنند. انگار می‌خواهند به زور در مغزمان فرو کنند که آره، ریک سروره هرچی آدمه و اگر قبول نکنید از جمع رانده می‌شوید. اگر سریال جنبه‌ی سوال‌برانگیز و پیچیده‌ی تصمیمات ریک را به رسمیت می‌شناخت مشکلی نبود. اگر کسانی که با او مخالفت می‌کردند، مورد شخصیت‌پردازی قرار می‌گرفتند و نویسندگان به آنها برای بیان دلایل و اعتقاداتشان وقت اختصاص می‌دادند مشکلی نبود. اما ریک هرکاری دلش می‌خواهد می‌کند و هرکسی با او مخالفت کند یا به عنوان احمقی ترسو به تصویر کشیده می‌شود یا بدمنِ حوصله‌سربری که در هر صورت یا به ریک ایمان می‌آورد یا کشته می‌شود. چنین روشی برای داستانگویی جدا از اینکه غیرمنطقی است، خیلی زود تکراری می‌شود.

وضعیت در جبهه‌ی نیگان هم تعریفی ندارد. برای شروع سریال به خیال خودش در این اپیزود تصمیم می‌‌گیرد‌ تا کمی نیگان را از محدودی شرارت مطلق بیرون بیاورد و جلوه‌ای ضدقهرمانی به او بدهد. کار خوبی است. اینکه سریال بعد از چهارده قسمت یاد این موضوع افتاده خود سوال است، اما خب، از هیچی بهتر است. اما معلوم شد بعضی‌وقت‌ها از هیچی بهتر «نیست». بعضی‌وقت‌ها «هیچی» از گندکاری بیشتر بهتر است. مشکل این است که متاسفانه سریال از ایده‌ی بسیار بسیار کهنه‌ای برای دادن رگه‌هایی از قهرمانی به نیگان استفاده می‌کند؛ منظورم جایی است که یکی از ناجیان سعی می‌کند ساشا را مورد آزار و اذیت قرار بدهد و همان لحظه نیگان از راه می‌رسد و می‌گوید از این خبرها در پایگاه من نیست و با کشتن تعرض‌کننده، ساشا را نجات می‌دهد و حالا ما باید هورا بکشیم که نیگان جان دمت گرم! اینکه «مردگان متحرک» در طول چهارده اپیزود گذشته از چنین صحنه‌ای دوری کرده بود قابل‌تحسین است، اما حیف که سازندگان همیشه در زمینه‌ی بد بودن غافلگیرمان می‌کنند.

خودِ نیگان هم در این اپیزود به سقوط آزاد شخصی‌اش ادامه می‌دهد. یادش بخیر دورانی که نیگان به عنوان مرگبارترین آنتاگونیست تاریخ سریال معرفی شد. اما این حرف‌ها هیچ‌وقت از تبلیغات سریال پا به واقعیت نگذاشت. نیگان واقعی حالا بعد از پانزده اپیزود به احمقی تبدیل شده که علاقه‌ی مضحکی به جذب کسانی دارد که قصد کشتنش را دارند. استراتژی‌ای که نه با عقل جور درمی‌آید و نه سریال سعی کرده توضیح بدهد چرا نیگان باید این‌قدر احمق باشد. البته استدلال سریال این است که نیگان از آدم‌های جیگردار خوشش می‌آید. شاید این استدلال برای شروع قانع‌کننده بود، اما در حال حاضر دیگر جوابگو نیست. ناسلامتی ما داریم درباره‌ی گروهی حرف می‌زنیم که تمامش را قلدرهای دیوانه تشکیل داده‌اند. گروهی که اجازه‌ی شکوفایی انگیزه‌های شخصی اعضایش را نمی‌دهد. تنها چیزی که جلوی این گروه را از فروپاشی می‌گیرد، نیگان است که به عنوان قوی‌ترین قلدر جمع، با ترس حمکرانی می‌کند.

اما خبری از این ترس و وحشت نیست. تنها ترسی که در رابطه با نیگان احساس کردم در اپیزود اول این فصل بود و تمام. هرچه از افتتاحیه دورتر می‌شویم، نیگان بیشتر از قبل دارد چهره‌ی سادیستی و وحشیانه‌اش را از دست می‌دهد و وارد محدوده‌ی بدمن‌های کلیشه‌ای می‌شود. همان‌طور که کارل در تلاش برای کشتن نیگان باید کشته می‌‌شد. روزیتا هم می‌بایست در تلاش اولش برای کشتن او با لوسیل آشنا می‌شد و چنین چیزی درباره‌ی ساشا هم صدق می‌کند. همان‌طور که سازندگان تبلیغات می‌کردند و همان‌طور که خود او در افتتاحیه‌ی فصل هفتم گفت و با سلاخی گلن نشان داد، نیگان با کسی شوخی ندارد و به کسی رحم نمی‌کند و غیرقابل‌پیش‌بینی است. اما تا حالا فهمیده‌ایم که نیگان هرچه باشد، این صفات توصیف‌کننده‌اش نیستند. راستی، بعد از انتقادات من درباره‌ی تصمیم روزیتا و ساشا در رابطه با ورود به پایگاه ناجیان برای کشتن نیگان، در این اپیزود می‌بینیم که چرا منتظر نشستن برای هدشات کردن نیگان از راه دور، نقشه‌ی بهتری نسبت به قدم گذاشتن با پای خودمان به درون لانه‌ی پیچیده‌ی مار بوده است و می‌بینیم که این تصمیم آن‌قدر زورکی و احمقانه بوده است که ساشا با وجود تمام مهارت‌های مبارزه‌اش که سریال مدام به آنها می‌نازید، ظاهرا آن‌قدر زود و راحت دستگیر شده که سریال هیچ تلاشی برای نشان دادن نحوه‌ی وقوع آن نمی‌کند.

اپیزود پانزدهم فصل هفتم «مردگان متحرک» یک افتضاح تمام‌عیار است. البته که به اندازه‌ی اپیزود هفته‌ی گذشته خواب‌آور نیست، اما به جز یکی-دوتا صحنه سرشار از اشتباهات همیشگی سریال است. منظورم از یکی-دوتا صحنه جایی بود که یوجین فاش می‌کند بعد از دیدن مرگ آبراهام، از ترس بله قربان‌گوی نیگان شده است و با دادن قرصی که برای زنان نیگان درست کرده بود به ساشا و عدم لو دادن درخواست او به نیگان، نشان می‌دهد که کاملا خیانتکار نیست، بلکه فقط از مرگ می‌ترسد و همچنین صحنه‌ای که ساشا از پشت در سعی می‌کند یوجین را برای آوردن وسیله‌ای تیز گول بزند و شکست می‌خورد. روی هم رفته با اینکه با اپیزود یکی مانده به آخر فصل سروکار داریم، اما هیچ تنش و هیجانی احساس نمی‌شود و فکر می‌کنم همگی موافقیم که تا فصل بعد هم هیچ جنگی در کار نخواهد بود و در طول فصل هفتم به‌طرز شرم‌آوری سر کار بودیم.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
2 + 3 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.