سریال The Walking Dead در اپیزود فینال نیمفصل اول ثابت میکند که خفت و فضاحت، اقیانوسی بدون کف است. همراه نقد میدونی باشید.
«مردگان متحرک» (The Walking Dead) برای من به یک پدیدهی جذاب تبدیل شده است. خود عمل تماشای سریال میتواند از شدت غیرجذاببودن بیماران مبتلا به بیخوابی شدید را درمان کند، اما خود شرایط فعلی سریال جذاب است. «مردگان متحرک» این روزها برای من از یک سریال تلویزیونی معمولی فراتر رفته است و به چیزی شبیه به یک زیردریایی تکنفرهی جستجوگر تبدیل شده است. یکی از همان زیردریاییهای کرویشکل با دوتا بازوی مکانیکی و چندتا نورافکن که هدفش چیزی جز عمیق شدن در دل اقیانوس برای کشف ناشناختههای پنهانشده در ظلماتش نیست. «مردگان متحرک» برای من حکم زیردریاییای را دارد که با آن به اعماقِ «فضاحت» یک سریال سفر میکنم. همانطور که کاشفان اقیانوس در گشت و گذرهای زیردریاییشان به شگفتیهای دستنخوردهای برخورد میکنند، «مردگان متحرک» هم برای من حکم وسیلهای را دارد که با استفاده از آن میتوانم بفهمم سریالها تا چه اندازه میتوانند بد باشند. همانطور که «برکینگ بد»ها و «تویین پیکس»ها بهمان نشان میدهند که در اعماق کهکشانهای سریالهای تلویزیونی چه چیزی میگذارد و همانطور که سریالهای خوب هرهفته ما را در بلند شدن روی دست خودشان شگفتزده میکنند، «مردگان متحرک» در نقطهی مقابل قرار میگیرد. این سریال بهمان نشان میدهد که اقیانوس افتضاحبودن هیچوقت به پایان نمیرسد. بلکه همیشه جانور کشفنشدهی نادری هست که جلوی شیشهی زیردریایی ظاهر شود و شگفتزدهتان کند. خیلی از ما تجربهی معلق شدن در بالاترین کهکشانهای سریالهای تلویزیونی را داشتهایم، اما کمترین کسی حوصله و شجاعت سفر در خلاف جهت فضا را دارد. کمتر کسی دوست دارد ببینند در دنیای «وارونه»ی «برکینگ بد» چه میگذرد. تقصیری هم ندارند. هرچه بالا رفتن در دنیای سریالهای تلویزیونی لذتبخش و زیباست، پایین رفتن به همان اندازه سخت و غیرقابلتحمل میشود. اما هرچه نباشد حداقل یک جذابیت بزرگ دارد و آن هم این است که میتوانید از نزدیک شاهد باشید که کفی برای این اقیانوس وجود ندارد. میتوانید از نزدیک شاهد باشید که سقوط یک سریال تمامنشدنی است و همیشه جایی برای سقوط کردن و همیشه چیزهای بدترِ تازهای برای کشف کردن وجود دارند.
سه اپیزود قبلی فصل هشتم «مردگان متحرک» که توفیق نقد کردنشان را نداشتم اپیزودهای حوصلهسربری بودند. از این لحاظ که با اپیزودهایی طرف بودیم که مشکل تازهای نداشتند. بلکه همان مشکلات همیشگی سریال را بارها بارها با لجبازی تمام تکرار میکردند. مثل این بود که در سفرم با زیردریایی به یک سری جانور قدیمی که کمی بالاتر آنها را کشف کرده بودم برخورد میکردم. از صحنهی مجسمهسازی اعضای زبالهنشینها بهطور نیمهبرهنه تا تلاش ریک برای مذاکرهی دوباره با زبالهنشینها و جذب آنها به گروهش در جنگ علیه نیگان و گروگان گرفته شدن توسط آنها. از دیالوگهای نیگان به گابریل در کاروان که ۹۵ درصدش فحش و حرفهای رکیک بیمعنی تینایجری بود گرفته تا موافقت تعجببرانگیز دریل با تارا برای کشتن دوایت بعد از تمام شدن کارشان با او. از دعوای «جنگ داخلی»وار ریک و دریل سر آن مواد منفجره (نزدیک بود یادم بره این شاهکار رو!) تا پردهی سبز ضایعِ صحنهی دوتایی یوجین و دوایت روی پشتبام پایگاه نیگان. از دیالوگنویسیهای یوجین که فکر کنم کل بودجهی سریال دارد خرج نگارش آنها میشود گرفته تا تصمیم ناگهانی کارل به تبدیل شدن به دلرحمترین و شیرینترین پسر دنیا برای کمک به آن بازماندهی مسلمان که شامل کمک کردن به او برای کشتن زامبی میشد. چون مادر یارو بهش گفته که باید روح زامبیها را با کشتنشان آزاد کند! خلاصه فکر کنم همین تعداد برای گرفتن منظورم کافی است. یک سری مشکلات تکراری که هیچ هیجانی برای تکرار دوبارهی آنها نداشتم. بهطوری که فقط کافی بود نقد اپیزودهای قبلی را کپی پیست کنم و فقط اسم کاراکترها را عوض کنم. بعد از پیدا شدن سروکلهی مورالز بعد از فصل اول و سخنرانیاش جلوی ریک که به مرگش منجر شد و بعد از سکانس اکشنِ اتوموبیلمحور ریک و ناجیان مجهز به مسلسل، بیشتر از اینها از «مردگان متحرک» انتظار داشتم. دیگر مشکلات معمولی کفایت نمیکند. این روزها انتظارات از این سریال در افتضاحبودن خیلی بالاست. سازندگان در این سه اپیزود وظیفهشان در زمینهی دادن یک سری سوتیهای گله گشادتر را به خوبی انجام نمیدادند. اگر این موضوع دربارهی قسمت هشتم هم صدق میکرد آن را هم نادیده میگرفتم. اما یکچیزی بهم میگفت اینطوری نمیشود. داریم دربارهی فینال نیمفصل صحبت میکنیم. اینطور مواقع میتوانید روی تمام داراییهایتان شرط ببندید که حتما اتفاق عجیب و غریبی خواهد بود.
حدسم درست بود. اپیزود این هفتهی «مردگان متحرک» بعد از مدتها دستگلهای جدیدی به آب میدهد که قبلا نمونهشان را با شدت و مقدار کمتری دیده بودیم. اپیزود این هفته به حدی بیسروته و پخش و پلا است که اگر قبلا با کمی شوخی و طعنه میگفتم سازندگان اهمیتی به چیزی که دارند میسازند نمیدهند، الان مطمئن شدهام که همینطور است. معمولا عادت دارم در این نقدها داستان هر اپیزود را مورد تحلیل قرار میدهم و صحنه به صحنه جلو میآیم، اما این اپیزود به حدی خجالتآور است که دیگر نیازی به آنالیز کردن هم احساس نمیشود. در عوض بیایید فقط روی چندتا سکانس و اتفاق تمرکز کنیم تا از طریق آنها به تصویری کلی از فاجعهی این اپیزود برسیم. سکانس مورد بحث اول جایی است که مگی و ارتش هیلتاپ شبانه در حال حرکت به سمت پایگاه نیگان برای پیوستن به ریک و بقیه هستند که متوجه میشویم نیگان و تمام ارتشش از پایگاه فرار کردهاند. هیچ توضیحی داده نمیشود که چگونه. هیچ جزییاتی در این رابطه مطرح نمیشود. هرکسی در این رابطه سوال میپرسد، همه یک جواب دارند: «نقشهی یوجین». وقتی زندان در فصل چهارم توسط زامبیها محاصره شد، اول اینکه تقریبا یک اپیزود کامل به مبارزه و هرج و مرج حاصل از لشکرکشی فرماندار اختصاص داشت. بعد حدود یک فصل طول کشید تا گروه ریک که سرگردان و پخش و پلا و آشفتهحال شده بودند بتوانند روی پای خودشان بیاستند و دوباره یک تیم مستحکم را تشکیل بدهند. با اینکه همهی اپیزودهای بعد از سقوط زندان عالی نبودند، اما سریال موفق شده بود عصارهی ماجرا را که جدایی این آدمها از یکدیگر و به پاخیزیشان از صفر بود به تصویر بکشد. چنین چیزی دربارهی سقوط وودبری هم صدق میکرد. فرماندر یک شبه ورق را برنگرداند. یک شبه با تانک پشت دروازههای زندان ظاهر نشد. بلکه سیر بازگشت او را از صفر تماشا کردیم. حالا دوباره چنین سکانس مشابهای در این اپیزود هم میافتد. پایگاه ناجیان مورد حملهی سیل زامبیها قرار میگیرد. این سناریو باید تبدیل به یک سکانس اکشن طولانی و پرآشوب شود. اما نه تنها فرار آنها هیجانانگیز نیست، بلکه اصلا فرارشان به تصویر کشیده نمیشود. فکرش را کنید: سریال کاملا از روی مسئلهی مهمی به اسم سقوط پایگاه توسط زامبیها عبور میکند. نه تنها نیگان در همین مدت کوتاه ارتش گسترده و بزرگش را دور هم جمع کرده و توانایی هماهنگسازی دقیقشان برای اجرای سه ماموریت جداگانه و در هچل انداختن ارتشهای ریک را دارد، بلکه آنها یکعالمه ماشین و اسلحه و گلوله هم دارند! آخر بیمنطقی هم حدی دارد!
خلاصه مگی و گروهش در حال حرکت در جاده هستند که بله، نیگان که مسیرشان را بهطرز بینقصی پیشبینی کرده بود افرادش را سراغ آنها میفرستد. مگی حدود هفت-هشتتا ماشین پر از سرباز دارد، اما ناجیان بدون هیچ مبارزهای جلوی مگی را میگیرند. افراد مگی به دلایل نامعلومی تلاشی برای پریدن به بیرون از ماشین و مبارزه نمیکنند. آنها به راحتی تسلیم میشوند. نکتهی جالب قضیه این است که سایمون به آنها اجازه میدهد تا همگی به هیلتاپ برگردند. آره، البته که او یک نفر هیلتاپی را میکشد. کسی که تاکنون او را ندیده بودیم و در جریان حضورش جلوی دوربین در این اپیزود فقط یک کلمهی «لعنتی» را از دهانش میشنویم، اما فکر کنم لازم نباشد بگویم از آنجایی که اصلا معلوم نبود این یارو کی بود، طبیعتا مرگش تکاندهنده نیست و روش خوبی برای زهره چشم گرفتن سایمون از مگی نیست؟ خلاصه سایمون بدون توجه به دستور نیگان در رابطه با دستگیری «ریک، پادشاه و بیوه»، مگی را بیخیال میشود و میگذارد که آنها به هیلتاپ برگردند. چرا؟ چرا مگی زندانی نمیشود؟ چرا همهی آنها زندانی نمیشوند؟ چرا همهی این آدمهایی را که قصد کشتنتان را داشتند به رگبار نمیبندید؟ هیچکس نمیداند. این سوالات منطقی دیگر در «مردگان متحرک» جایی ندارند. کل اپیزود در این سکانس خلاصه میشود. بعد از یک فصل و نیم تلوتلو خوردن دنبال خط داستانی نیگان، ناگهان در عرض یک اپیزود که هیچ، در عرض کمتر از یک دقیقه، ورق برمیگردد و نیگان یکدفعه از آن کسی که در پایگاه گرفتار شده بود، به همان نیگان قدرتمندی که دفعهی اول او را دیدیم تغییر شکل میدهد. از اینجا به بعد اتفاقات عجیب و غریب و بیمعنی و مفهومی هستند که یکی پس از دیگری روی سرمان خراب میشوند.
دریل تصمیم میگیرد با کامیون آشغالی دیوار پایگاه نیگان را خراب کند (شاید به خاطر اینکه خراب شدن دیوار و حملهی زامبیها به آدمها صحنههای خیلی خوبی برای یک اپیزود فینال هستند). یکی نیست از دریل بپرسد این دیگر چه جور نقشهای است؟ چرا، یک نفر هست. اتفاقا روزیتا به این موضوع اشاره میکند، اما طوری تارا و میشون به او چپچپ نگاه میکنند و بهش بیمحلی میکنند که بدبخت با خودش میگوید: «برید هر غلطی که خواستید بکنید. گردن خودتون!» و صحنه را ترک میکند. آره، اینکه پایگاه نیگان را با زامبیها محاصره کنیم نقشهی عاقلانهای به نظر میرسید، اما مرحلهی دوم که سوراخ کردن دیوار است، بیشتر از اینکه نقشه باشد، یک ایدهی دقیقهی نودی است که به شانس بستگی دارد. بماند که خود دریل هم صبر نمیکند تا از دور روند عملی شدن یا نشدن نقشهاش را زیر نظر بگیرد. هرچند شاید دریل هم انتظار نداشت که نویسندگان اینطوری ناجیان را به بیرون از مخصمهای که گرفتارش بودند تلهپورت کنند و در حرکتی متقابل، معنای واقعی تلهپورت را به سازندگان «بازی تاج و تخت» یاد بدهند! نه اپیزود اول که ریک به بهانهی آدمهای بیگناه، حتی برای کشتن نیگان هم شمارش معکوس تعیین کرد و نه این اپیزود که دریل تصمیم میگیرد زامبیها را وارد ساختمانی که پر از آدم بیگناه است کند. آیا این همان دریلی است که برای زنده پیدا کردن سوفیا نزدیک بود خودش را به کشتن بدهد؟
این وسط میشون سرِ دریل را با سخنرانیهایش دربارهی نمیدونمچیچی میخورد. همین میشون یک ناجی را با کاتانایش تکهتکه میکند (معلوم نیست در این صحنه بقیهی ناجیان کدام گوری هستند؟). دوایت به چندتا ناجی شلیک میکند. یک ناجی وقتی از خیانت دوایت آگاه میشود به جای مغز، از فاصلهی یک متری شانهی دوایت را نشانه میگیرد. تارا یک صحنهی مثلا خندهدار سر جعبههای مهمات با روزیتا دارد. جودیث این وسط هنوز زنده است و دارد بزرگ و بزرگتر میشود. درست برخلاف مگی که سازندگان حاملگیاش را استوپ کردهاند. نویسندگان رسما به مرحلهای رسیدهاند که دیگر کوچکترین اهمیتی به هیچکس و هیچچیزی نمیدهند. مگی بعد از سخنرانیهای اخلاقگرایانهاش برای گرگوری در طول هفت اپیزود گذشته به یک قاتل بیرحم تبدیل میشود. کارول و جری درست در لحظهای که ریک زیر آتش دشمن است و به کمک نیاز دارد، جلوی رویش ظاهر میشوند. به جای تارا، آرون و انید با یکعالمه هدیه و پیشکش به «اقیانوسکنار» میروند تا دست صلح دراز کنند، اما در بدور ورود به آنجا میزنند مادربزرگ طرف را میکشند (اینطوری سریال رسما کمدی سیاه میشود!).
نبرد تنبهتن ریک و نیگان دیگر چه افتضاحی بود؟ ریک در جریان گلاویز شدن با نیگان، چوب بیسبالش را از او میگیرد، روی سینهاش مینشیند و میدانید چه کار میکند؟ نه اشتباه حدس زدید. ریک به جای پایین آوردن سر سیمخاردار چوب بر ملاج نیگان و تمام کردن کار کسی که همهی این بدبختیها از گور او بلند میشود، از ته دستهی چوب برای ضربه زدن به صورتش استفاده میکند! تازه وقتی نیگان، ریک را از پنجره به بیرون پرت میکند، ریک هفتتیرش را همراه خودش دارد. یعنی کافی است به جای دور شدن از آنجا، برگردد و نیگان را که در فاصلهی نسبتا دوری با لوسیل ایستاده است نشانه بگیرد. اما هم نیگان او را نادیده میگیرد و هم ریک. چرا؟ چون اگر رهبر نیروی مخالف بمیرد سازندگان نمیتوانند جنگ تمامعیار (تو را به خدا ما را نخندان! جنگ تمامعیار!) را برای هشت اپیزود دیگر کش بدهند. بعضیوقتها احساس میکنم این دو آنقدرها هم که ادعا میکنند علاقهای به کشتن یکدیگر ندارند؟ فقط سربازان بیچارهشان هستند که سر شاخ و شانهکشیهای آنها نفله میشوند. از یک طرف آرون و انید خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم به اقیانوسکنار (دورترین جامعهی سریال نسبت به الکساندریا) رسیدند، اما از طرف دیگر ریک را میبینیم که فاصلهی بسیار کوتاهتری را به مدت بسیار طولانیتری طی میکند (فقط به خاطر اینکه ریک نباید قبل از تمام شدن وراجیهای نیگان جلوی دروازه الکساندریا به آنجا برسد. وراجیهای نیگان بر هرچیزی اولویت دارد). تنها لحظهی شوکهکنندهی این اپیزود که شخصا اصلا فکرش را نمیکردم خیانت دوبارهی زبالهنشینها به ریک بود! واقعا چه کسی فکرش را میکرد زبالهنشینها اینقدر نامرد و نالوطی و غیرقابلاطمینان باشند؟ کی فکرش را میکرد نقشهی هوشمندانهی ریک به این شکل دستش را در پوست گردو بگذارد؟! هان؟ کی فکرش را میکرد؟! یعنی تمام وقتی که روی مذاکرههای حساس او و زبالهنشینها صرف شد دود شد و هوا رفت؟
از آن غافلگیرکنندهتر مرگ کارل بود. دارم شوخی میکنم، اما بعد از تمام اینها، دومین دستاورد این اپیزود نحوهی انجام مرگ کارل بود. از همان لحظهای که کارل شروع به سخنرانی با پدرش دربارهی اینکه چیزی بهتر از جنگ با نیگان هم وجود دارد و اینکه او باید دست به کاری بیشتر از امیدوار بودن بزند میدانستم کمکم باید به فکر مقدمات مراسم ختم این بچه باشم. اول به خاطر اینکه این حرفها خوشگل اصلا به کارل نمیخورد. «مردگان متحرک» به نقطهای رسیده که دیگر شخصیتپردازی یک واژهی بیگانه برای این سریال است. گذاشتن حرف مناسب در دهان شخصیتها بیوقفه نادیده گرفته میشود. نویسندگان در عرض یک ثانیه کل طرز فکر و نحوهی حرف زدن و فلسفهی کاراکترها را برای رسیدن به هدفشان خراب میکنند و براساس چیزی که عشقشان بکشد از نو میسازند. این در حالی است که «مردگان متحرک» بارها و بارها ثابت کرده وقتی کاراکترها شروع به صحبت دربارهی بخشش و مروت میزنند یعنی بهطور غیررسمی سند مرگشان را امضا کردهاند. بماند که مگر میشود به یک اپیزود فینال برسیم و یک شخصیت مهم کشته نشود؟ ما دقیقا میدانیم مرگهای سریال چه زمانی اتفاق میافتند. فینالهای سریال به مراسم خونریزی کاراکترهای اصلی تبدیل شدهاند. به لحظات سنتیای که مخاطبان از یک فصل قبلتر میدانند که یک نفر در آن کشته میشود و به محض اینکه یکی از کاراکترها با جملات خوشگل و انساندوستانه آن اپیزود را شروع میکند میدانیم که قربانی خود خودش خواهد بود. درست از لحظهای که اندریا در پایان فصل سوم کشته شده، سریال مرگهایش را بدون تاخیر در اپیزودهای فینالش جایگذاری کرده است. قضیه به حدی قابلپیشبینی شده که نوشتن مقالههایی با مضمون «در این اپیزود چه کسی خواهد مُرد؟» به روتین و سرگرمی عادی مردم تبدیل شده است.
البته که بعضیوقتها تغییراتی در این روتین داده میشود. مثل مخفی نگه داشتن هویت قربانی تا آغاز فصل بعد یا مخفی کردن یکی از قربانیهای احتمالی زیر سطل زباله و چنین چیزی دربارهی این هفته و نهایی نکردن مرگِ کارل تا اپیزود نهم که دو ماه دیگر میرسد صدق میکند، ولی روی هم رفته این موضوع به مرگِ غافلگیر کنندهای در این سریال منجر شده است. همین برای توصیف وضعیت این سریال در یک جمله کافی است. وقتی مرگی نه غافلگیرکننده باشد و نه هیچ حسی در بیننده ایجاد کند (آن هم مرگ کاراکتری مثل کارل که شاید اکثرمان دل خوشی از موهایش نداشته باشیم، اما آخرین نفری بود که به مرگش فکر میکردیم. بالاخره او در کامیکها حکم جایگزین احتمالی پدرش به عنوان قهرمان اصلی را دارد)، یعنی آن سریال در همهچیز، از داستانگویی تا شخصیتپردازی شکست خورده است. قبل از اینکه «بازی تاج و تخت» دور بردارد، «مردگان متحرک» به عنوان «هرلحظه هراتفاقی ممکن است بیافتد»ترین سریال تلویزیون شناخته میشد. بالاخره با یک آخرالزمانی بیرحم زامبیزده طرف بود. البته که غیرقابلپیشبینیبودن زندگی بازماندگان باید مهمترین تم داستانی و مهمترین وسیلهاش برای تولید تنش باشد. اگرچه سریال همیشه در این ماموریت موفق نبود، اما موفقیتهایش بیشتر از لغزشهایش بود. هر از گاهی به نظر میرسید سریال واقعا بلد است چگونه مچمان را بیهوا بگیرد. از ظاهر شدن ناگهانی سوفیای خرخرکنان از درون تاریکی طویلهی هرشل گرفته تا سیر دیوانهشدن شین و کشته شدن او به دست کارل در فینال فصل دوم. از مرگ لوری چهار اپیزود بعد از آغاز فصل سوم تا تحولِ مریل از کسی که به هیچکس اهمیت نمیداد تا کسی که به تنهایی به مصاف با فرماندار رفت. آره، مرگ دیل و اندریا افتضاح بود، اما لغزشهای سریال آنقدر اندک بودند که استخوانبندی سریال را با خطر تهدید نکنند. تمام اینها مرگهایی بودند که بهطور منطقی اتفاق میافتادند و لزوما به زور در اپیزودهای فینال جاسازی نمیشدند. بلکه هر لحظه ممکن بود غافلگیرمان کنند.
مثل وضعیت این روزهای سریال، سازندگان با ما تماشاگران به عنوان یک سری سادیست خونخوار و با خودشان به عنوان یک سری قاتال روانی که فصلی دو بار برایمان آدمکشی راه میاندازند رفتار نمیکردند. بلکه ما دنبالکنندگان ضربانِ زندگی یک دنیای آخرالزمانی بودیم. اما حالا مرگ و میرهای سریال حالتی شبیه به ناهار و شام پیدا کردند. روتینهایی که وقوعشان تقریبا ردخور ندارد و زمان تقریبیشان در طول شبانه روز هم با چند دقیقه اختلاف ثابت است. از مدتها قبل سفره پهن میشود، بشقاب و لیوان و قاشق و چنگال روی سفره قرار میگیرد، بوی غذا از ساعتها قبل فضای خانه را پر میکند تا محتویات قابلمه از دو ساعت قبل لو برود. تمام این حرفها به این معنی نیست که مشکل «مردگان متحرک» عدم غافلگیرکنندگی مرگهایش است. داستانگویی خوب صرفا کشتن کاراکترها نیست. سادهترین راه ایجاد تنش و بیقراری، قرار دادن کاراکتر در موقعیت مرگ و زندگی است. در حالی که زندگی شامل هزار جور نوع حادثهی دیگر هم میشود که فکر کردن به آنها خب، به کمی فکر کردن نیاز دارد که «مردگان متحرک» این کار را بوسیده و گذاشته کنار. موضوع وقتی بدتر میشود که «مردگان متحرک» کشتن معمولی کاراکترهایش را هم فراموش کرده و حالا تلاش اسکات گیمپل برای «هنری» و «هوشمندانه» جلوه دادن خودش به مرگهای سریال هم نفوذ کرده است. اگر کارل مثل بچهی آدم کشته میشد اینقدر عصبانی نمیشدم. مسئله این است که کارل با ادا و اطوار کشته میشود. یعنی چی؟ یعنی در پایان این اپیزود همه در تونلهای فاضلاب، غمگین به نظر میرسند. ریک و میشون به کارل میرسند. کارل لباسش را بالا میزند و ما با جای دندان زامبی روی شکمش روبهرو میشویم. در این صحنه ما باید با خود بگویم این جراحت از کجا آمده که ما ندیدیم؟ و بعد با مرور کردن چند اپیزود اخیر به این نتیجه برسیم که کارل قبلا زخمی شده بود و در تمام این مدت آن را مخفی نگه داشته بود و ما باید روی دو پا ایستاده و سازندگان را به خاطر این غافلگیریشان تشویق کنیم.
بخش اول واکنش درست است: «این جراحت از کجا آمده که ما ندیدیم؟» اما بخش دوم نه. اولین واکنشم به این صحنه این بود که کارل کی گاز گرفته شد؟ اصلا چرا سازندگان باید آن را از ما مخفی کنند. صحنهی گاز گرفته شدن کارل به اپیزود دو هفته قبل برمیگردد. جایی که کارل دارد برای کشتن زامبیها به صدیق کمک میکند. گیمپل طبق معمول میخواسته تا با مخفی کردن این ماجرا، شوکهکننده و خلاق ظاهر بشود، اما در عوض گیجکننده و احمقانه ظاهر شده است. «مردگان متحرک» چیزی جز ترفندهای سخیف اینشکلی برایش باقی نمانده است. از ماجرای مرگ قلابی گلن و سطل زباله گرفته تا کلیفهنگر فینال فصل ششم و برخورد گلولهی روزیتا به لوسیل و بیرون آمدن ساشای زامبی از درون تابوت و سکانس رویای ریک پیر و فلشبک و فلشفورواردهای نامنظم قسمت اول این فصل و کشته شدن تمام سربازان پادشاهی به جز ازیکیل و کارول و جری و پیدا شدن سروکلهی یک شخصیت فراموششده و بیاهمیت از فصل اول و کشتن او بعد از ۵ دقیقه و کلوزآپهای اسلوموشن پرتعداد و بیدلیل از صورت شخصیتها. همانطور که میبینید «مردگان متحرک» چیزی به جز این ترفندهای مسخره برایش باقی نمانده است و ماجرای مرگ کارل هم به یکی دیگر از اینها اضافه میشود. اینطوری سریال روی دست خودش هم بلند میشود. آنها با مرگهای کلیفهنگری و احمقانه بیگانه نیستند. اما اینکه مهمترین مرگ سریال تا این لحظه با کلیفهنگر تمام شود و اینکه خود مرگ براساس یک گولزنی از چند اپیزود قبل باشد، آن را به دستاورد جدیدی برای «مردگان متحرک» تبدیل میکند. بماند که این اپیزود در حالی به پایان رسید که کارل هنوز داشت نفس میکشید. با گندی که ای.ام.سی بالا آورده، اگر بعدا معلوم شد کارل به دلیل عجیب و غریبی زنده خواهد ماند تعجب نکنید! فقط دو راه مانده: یا سریال را تمام کنید (که غیرممکن است) یا اسکاپ گیمپل را اخراج کنید (که شدنی است).