اپیزود آخر فصل هفتم سریال The Walking Dead همان چیزی را که حدس زده بودیم فاش میکند: ۱۶ قسمت سر کار بودیم! همراه بررسی میدونی باشید.
در جایی از اپیزود موردانتظارِ آخر فصلِ هفتم «مردگان متحرک»، مورگان در جواب به سوال ازیکیل دربارهی اینکه: «آیا دنبال اینی تا خودتو از کسی که بودی جدا کنی؟» جواب میدهد که: «دنبالش نیستم، اما گیر کردم». در این لحظه انگار این خود سریال بود که داشت یواشکی از زبان مورگان و بدون اینکه اسکات گیمپل و دیگر دیکتاتورهایی که آن را به بردگی گرفتهاند متوجه شوند میگفت: طرفدارانِ عزیزم من دنبال این نیستم که به «مردگان متحرک» دیگری تبدیل شوم، اما گیر کردهام. گیر آدمهایی افتادهام که حاضرند برای فراهم کردن جای بیشتری برای تبلیغات، زمان یک اپیزود را بیشتر از حد معمول افزایش بدهند و حاضرند برای کش دادن سریال تا ۲۰ فصل، ۱۶ اپیزود کامل را به درجا زدن اختصاص بدهند و حتی در نمونههایی کاملا از حرکت نگه دارند.
بعد از ۱۵ اپیزود آزگار که «مردگان متحرک» به معنای واقعی کلمه دست به هرکاری برای عقب انداختن جنگ ریک و نیگان و ادامه دادن روند داستانگویی غیرمنطقی و ناشیانهاش میزد، برخی از طرفداران انتظار داشتند تا فینالِ فصل به آتشبازی هیجانانگیزی تبدیل شود و اینگونه بالاخره بهمان ثابت کند که این همه صبر کردن ارزشش را داشته است. اما این احمقانهترین فکری است که میتوان کرد! راستش اگر ایامسی در فینال این فصل بمب اتم هم منفجر میکرد نمیتوانست کاری کند تا کسی بگوید ۱۵ اپیزود ضعیف قبلی ارزشش را داشته است. پس، فکر معقولتر این بود که بعد از ۱۵ اپیزودِ بسیار ضعیف و فاجعهباری که سریال در طول این فصل ارائه کرد، انتظار داشته باشیم سریال بالاخره اولین اپیزود جالبتوجه فصل را که بتوانیم بدون حرص و جوش خوردن از اول تا آخر از آن لذت ببریم، عرضه کند. فینالِ فصل هفتم اما نه تنها موفق نمیشود یک ساعت اکشنِ سرراست ارائه بدهد، بلکه نشان میدهد وضعیت این سریال بدتر از آن چیزی است که فکر میکردیم؛ «مردگان متحرک» طوری سقوط کرده که جدا از داستانگویی، در طراحی سکانسهای اکشنش هم میلنگد.
اصولا پایانبندیها جایی هستند که تمام بحثها و تمهای سریال مورد جمعبندی قرار میگیرند. پایانبندیها بهمان نشان میدهند تمام چیزی که تا آن لحظه دیده بودیم دربارهی چه چیزی بوده است. یک غافلگیری نهایی و یک تغییر زاویهی دید از پرسپکتیو دیگری ما را با داستانی که تاکنون میدیدیم روبهرو میکند. چنین چیزی دربارهی پایانبندی فصل هفتم «مردگان متحرک» هم صدق میکند. فقط مشکل این است که غافلگیری و حرف نهایی این فصل چیزی است که از قبل بارها و بارها آن را حدس زده بودیم: هیچی! فصل هفتم با دلیل خاصی ساخته نشده بود که حالا انتظار داشته باشیم سازندگان در اپیزود آخر آن را رو کنند. فصل هفتم فقط و فقط با یک ماموریت در ذهن سازندگان شکل گرفته بود: عقب انداختن جنگ ریک و نیگان برای یک فصل. نه دو اپیزود، نه پنج اپیزود و نه یک نیمفصل، بلکه یک فصل شانزده اپیزودی کامل! یاد دورانی که سریال جنگ زندان را نیمفصل عقب انداخت بخیر! حداقل آن دوران سازندگان کمی، حداقل کمی انصاف داشتند. نتیجه این است که اپیزود شانزدهم نه تنها رستگارکنندهی این فصل نیست و ما را با یک اپیزود اکشنمحورِ تر و تمیز روبهرو نمیکند، بلکه شامل تمام چیزهایی است که این فصل را به چنین فاجعهای تبدیل کرده بود.
بگذارید از آشکارترین دلایلی که به چنین فینالِ بیهیجانی منجر شده شروع کنیم. اولی به مشکلات خود این اپیزود مربوط میشود. برای نمونه ما داریم دربارهی اپیزودی تماما اکشن و جنگمحور حرف میزنیم، اما نکتهی جالب ماجرا این است که تا دقیقهی ۴۰ که ساشای زامبی از درون تابوت بیرون میآید، اپیزود ضرباهنگ یکنواختی دارد و این برای یک اپیزود اکشنمحور اصلا و ابدا خبر خوبی نیست. شاید بگوید سریال در طول چهل دقیقه اول در حال تعلیقآفرینی بوده است، اما من میگویم هیچ تعلیقی وجود نداشت و به نظرم سریال بیشتر داشت زورهای آخرش را میزد تا درست مثل گذشته تا آنجا که میتواند تیراندازی نهایی را عقب بیاندازد. چرا، اپیزود هر از گاهی روی صورت ساشا در تاریکی تابوت کات میزد و ما او را در حال اشک ریختن و گوش دادن به موسیقی و صحبت کردن با آبراهام و تماشای غروب با مگی میدیدیم، اما چیزی به اسم تعلیق وجود نداشت. بهشخصه در این لحظات بیشتر از اینکه از اتفاقی که قرار است بیافتد ترسیده باشم، کنجکاو بودم که ساشا کجاست. این در حالی است که تاکنون ساشا شخصیت بیخاصیتی بیش نبوده است، اما ناگهان سازندگان در یک اپیزود تصمیم میگیرند تا تمام تمرکزشان را روی او بگذارند و خودشان را به در و دیوار میزنند تا از خود گذشتگی و ایثارگری او را در کانون توجه قرار بدهند. پس تمرکز ناگهانی سریال روی کاراکتری که تاکنون اهمیتی به او نمیدادیم و اخیرا هم با دویدن به درون پایگاه ناجیان خودش را بهطرز زورکی و احمقانهای صرفا به خاطر این اپیزود اسیر نیگان کرد طبیعی نیست و توی ذوق میزند.
اما مشکل اصلی نه این اپیزود، بلکه مسیری که تا این اپیزود سپری کردیم است. فصل هفتم از ریتم اصولی و درستی بهره نمیبرد. سریال از صفر شروع نکرد تا به ۱۰۰ برسد. سریال تا اپیزود هفتهی پیش صفر بود و یکدفعه تصمیم گرفت تا در عرض یک اپیزود به ۱۰۰ برسد و طبیعتا چنین کاری شدنی نیست. پس، خرابکاریهای سازندگان در طول این فصل، به اپیزودهای خودشان محدود نمیشده و تاثیراتِ منفی خارجی هم داشتهاند. هدف سریال در این فصل مشخص است. سازندگان میخواستند نیمفصل اول را به زندگی قهرمانانمان تحت حکومت و فرماندهی نیگان اختصاص بدهند و نیمفصل دوم هم به تلاش ریک برای ایستادگی جلوی او. اما این موضوع فقط روی کاغذ آورده شده بود و هیچوقت در اجرا به این خوبی اتفاق نیافتاد. به جای اینکه نیمفصل دوم به بررسی رابطههای کاراکترها و زمینهچینی نقشهها اختصاص پیدا کند، کاراکترها چند اپیزود را درگیر اسلحه بودند، تنهایی به شهربازی میرفتند و ناگهان به خودمان آمدیم و دیدیم به پایان فصل رسیدهایم و بعد از این همه درجا زدن ظاهرا در قسمت آخر اتفاقی باید میافتاد و کسی باید میمرد.
همانطور که قبلا هم گفتم بعضی از این خردهپیرنگها مثل رویارویی ریک با بر و بچههای زبالهنشین جالبتوجه بودند، اما هیچکدام از آنها در نهایت به چیزی کامل تبدیل نشدند و اپیزود نهایی این فصل در حالی شروع شد که انگار با یک اپیزود معمولی دیگر سر و کار داشتیم. اگر از قبل نمیدانستیم این آخرین اپیزود فصل است، شاید هیچوقت نمیتوانستیم اسم «نهایی» را روی آن بگذاریم. قبل از اینکه وارد این اپیزود شویم هیچ جنبش و شتاب و هیجانی احساس نمیشد. تمام هشت اپیزودی که ریک به آماده شدن برای جنگ سپری کرده، به جاسازی بمبی در یک کامیون خلاصه شده بود و ماجرا از اینجا به بعد فقط بدتر و بدتر میشود.
یکی از بدترین اتفاقات این اپیزود خیانت زبالهنشینها به ریک بود. آره، احتمال اینکه عدهای با این پیچش داستانی غافلگیر شده باشند زیاد است، اما از صد کیلومتری معلوم بود که احتمال وقوع چنین چیزی وجود دارد و مشکل هم این است که این اتفاق ریک را به آدم احمقتری تبدیل میکند. اگر یادتان باشد در چند نقد گذشته به این نکته اشاره کردم که ریک چگونه میتواند به زبالهنشینهای عجیب و غریبی که یکدفعه با آنها آشنا شده اعتماد کند. اگر ریک واقعا تمام گزینههای پیش رویش را قبل از اعتماد به زبالهنشینها بررسی میکرد و با ترس و لرز دست به چنین کاری میزد میشد هوش او را زیر سوال نبرد و فقط به آن به عنوان اشتباهی انسانی نگاه کرد. اما اگر یادتان باشد ریک خیلی سریع با آنها دست همکاری داد و تازه از برخورد با آنها هم خیلی خوشحال بود و میخندید. این در حالی است که زبالهنشینها هم هیچوقت به گروه قابلدرکی تبدیل نشدند که خیانتشان اهمیت داشته باشد. خیانت ابزار داستانی خیلی خوبی برای خلق لحظاتِ معرکهی شخصیتی است. البته فقط در صورتی که رابطهی انسانی درستی بین دو نفر صورت گرفته باشد. اما هیچ رابطهای بین ریک و جیدیس وجود نداشت. سازندگان یک روز تصمیم گرفتند تا زبالهنشینها را از روی هوا معرفی کنند تا (۱) برای یکی-دو اپیزود داستان را کش بدهند و (۲) یکی از شوکهای سطحی اپیزود آخر را تامین کنند.
اما خیانت جیدیس هرچه قدر هم غیراصولی بود، حداقل در تولید یک لحظهی گذرای غیرمنتظره و تغییر مسیرِ یکنواخت داستان خوب بود، ریک را در موضع ضعف قرار داد و بعد از وقفهای کوتاه دوباره نیگان را به خطری جدی تبدیل کرد. بنابراین منتظر این بودم تا دوباره شاهد تکرار سلاخی بیمعنی قسمت اول باشم. اما کاش قال قضیه با ترکیدن مغز یک نفر توسط لوسیل کنده میشد! باز همهچیز گردن شخصیتپردازی نیگان است که از وقتی پا به «مردگان متحرک» گذاشته، سریال را یک مرحله از چیزی که بود غیرمنطقیتر و مضحکتر کرده است. البته راستش تقصیر نیگان هم نیست. مشکل واقعی ریک است که با تمام قدرت توسط نویسندگان حفاظت میشود و هیچوقت نمیتواند بمیرد. در نتیجه از آنجایی که ریک قابل کشته شدن نیست، نیگان آنقدر وقت تلف میکند تا ریک به شکلی جادویی از مخمصه نجات پیدا کند.
از آنتاگونیست خشونتدوستی مثل نیگان انتظار میرود اولین و آخرین گزینهاش برای مقابله با دشمنانش «بیرحمی» باشد. مخصوصا وقتی میداند ریک و گروهش دارند برای نبرد با او آماده میشوند. هیچ دلیل منطقیای وجود ندارد که نیگان از همان ابتدا با تمام قدرت به سمت الکساندریا آتش نگشاید. از آنجایی که نیگان این فرصت را دارد تا همهی الکساندریاییها را به رگبار ببندد، سوال این است که چرا او باید از ساشا به عنوان وسیلهای برای مذاکره استفاده کند؟ اگر قدرت نیگان و ریک یکسان بود یا اگر نیگان شانس کمتری برای پیروزی داشت، خب منطقی به نظر میرسید که او از ساشا به عنوان گروگان استفاده کند. اما نیگان به کمک زبالهنشینها به معنای واقعی کلمه میتوانست دستور بدهد تا کل نظام الکساندریا فرو بریزد. البته که هیلتاپ و پادشاهی بالاخره برای نجات الکساندریا از راه میرسیدند، اما قبل از آن، هیچ چیزی جلوی نیگان را برای اجرای خشونت معروفش نگرفته بود. همانطور که بارها گفتهام، اپیزود افتتاحیهی فصل هفتم با وجود تمام مشکلاتش، نیگان را به عنوان آنتاگونیستی معرفی کرد که با کسی شوخی ندارد و کافی است کمی چپچپ به او نگاه کنید تا گردنتان را زیر گیوتین ببرد. ولی ۱۶ اپیزود بعد به جایی رسیدهایم که ریک پشت سر او اسلحه جمع کرده است و قصد داشته علیهاش شورش کند، اما کماکان نیگان به شکل آدمبدهای فوق کلیشهای تلویزیون شروع به کریخوانی و وراجی میکند. آنقدر وراجی میکند که قهرمانانمان نجات پیدا کنند. وقتی شخصیت اصلی (ریک) و بزرگترین آنتاگونیست سریال (نیگان) چنین شخصیتپردازیهای مشکلدار و احمقانهای داشته باشند، چه انتظار دیگری میتوان از بقیهی اجزای سریال داشت.
بعد هم صحنههای مربوط به فلشبکهای ساشا را داریم که جزو بدترین لحظات این اپیزود بودند. مخصوصا صحنههای دوتایی او و آبراهام. مشکل هم همانطور که بارها گفتهام این است که اصلا رابطهی متقاعدکننده و مملوسی بین ساشا و آبراهام شکل نگرفته بود. حداقل رابطهی روزیتا و آبراهام به مراتب معقولتر بود. اما ما هیچوقت ساشا و آبراهام را به عنوان یک زوج باور نکردیم که حالا بخواهیم به چنین فلشبک «جیغی» واکنش احساسی نشان بدهیم. حتی رابطهی عاشقانهی گلن و مگی که این همه وقت با هم بودند هم عمیق نبود، چه برسد به عشقِ ساشا و آبراهام که در زمان مرگش در قدمهای اولیهاش به سر میبُرد. ساشا و آبراهام هیچوقت اینقدر به هم نزدیک نبودند تا چنین صحنهی رومانتیک و ملودراماتیکی را توجیه کنند. بهشخصه با ایدهی بدرقه کردن احساسی شخصیتهای اصلی موافقم و اتفاقا مرگی که سازندگان برای تایریس، برادر ساشا ترتیب داده بودند به یکی از بهیادماندنیترین مرگهای سریال تبدیل شد. اما بعضیوقتها بعضی کاراکترها پتانسیل بدرقه کردن را ندارند. ساشا به جز رابطهی نصفه و نیمهاش با آبراهام هیچ خصوصیت شخصیتی دیگری نداشت و جالب این است که سازندگان در طول فصل تلاشی برای شخصیتپردازی او نکردند. بنابراین مرگ خشک و خالی او به مراتب خیلی بهتر از این بود که او را بارها و بارها در حال به یاد آوردن آبراهامی که رابطهشان تازه جوانه زده بود نشان بدهیم. باز اگر ساشا به جای آبراهام، برادرش تایریس یا نامزد قبلیاش باب را به یاد میآورد بهتر بود.
این موضوع نشان میدهد «مردگان متحرک» در طول فصل هفتم اخلاق بدش را کنار نگذاشته است. اگر سریال در اپیزود افتتاحیهی این فصل، با استفاده از خشونت و بیرون ریختن مغز کاراکترهایش قصد داشت سلاخی نیگان را برای یک ساعت کش بدهد و آن را به جای «داستان» به خورد طرفداران بدهد، در اپیزود آخر جای خون و خونریزی را با چنین صحنههای ملودراماتیک و سانتیمانتالی عوض کرده است که اگرچه از لحاظ اجرا قابلتوجه هستند، اما از نظر محتوا چیز تازهای برای ارائه ندارند. «مردگان متحرک» در فصل هفتم کماکان دارد روی همان تمهای داستانیای مانور میدهد که عصارهاش را در دو فصل اول کشیده بود. در نتیجه مونولوگگوییهای مگی دربارهی انتخاب گلن برای نجات ریک و اینکه ما غریبه نیستیم، بلکه خانواده هستیم، شاید در فصلهای اول تازه بودند، اما در فصل هفتم تماشاگران انتظار بررسی محدودههای جدیدی را میکشند و انتظار خلاقیت به خرج دادن در زمینهی داستانگویی میرود که سریال سعی میکند به روشهای خجالتآوری جای خالی آنها را پر کند.
بگذارید رو راست باشم: قبل از آغاز این اپیزود میدانستم سریال نمیتواند مشکلات گستردهاش در زمینهی داستانگویی را که در ۱۵ اپیزود گذشته بیوقفه حضور داشتند در عرض یک اپیزود برطرف کند. بنابراین تنها توقعی که از این اپیزود داشتم ارائهی سکانسهای اکشن خوب بود. غافل از اینکه اکشنهای این اپیزود دلسردکنندهترین بخش اپیزود از آب درآمدند. چون شاید انتظار هر مشکلی را میکشیدم، اما انتظار نداشتم سریال در زمینهی اکشن که همیشه یکی از نقاط قوتش بوده، به چنین روزی بیفتد. صحنههای اکشن این اپیزود از بدترین اکشنهایی است که در چند وقت اخیر دیدهام. مشکل این است که اکشنها از طراحی افتضاحی بهره میبرند. اکشن به معنی کنار هم گذاشتن چندتا انفجار و تیراندازی و دویدن نیست. جغرافیای محیط باید به تماشاگر القا شود. ما باید بهطور واضح اعمال قهرمان را ببینیم. ما باید بدانیم قهرمان چه نقطه ضعفها و نقطه قوتهایی دارد و وضعیتش در مقایسه با دشمنانش چگونه است. اکشن باید مثل یک داستان کوتاه، شروع، میانه و پایان داشته باشد و به مرور اوج بگیرد.
چنین اصول سادهای در رابطه با طراحی اکشنهای این اپیزود رعایت نشده است. ما فقط کاراکترها را در قاب کلوزآپ در حال تیراندازی کردن به فضای بیرون از تصویر میبینیم. تدوین پراکنده است و هرچند ثانیه یک بار بین تیراندازیهای کاراکترها به فضای خارج از قاب در رفت و آمد هستیم. معلوم نیست دریل کجاست. ریک کجاست. کارل کجاست. معلوم نیست ناجیان و زبالهنشینها کجای الکساندریا هستند. هیچ نمای لانگشاتی هم وجود ندارد که این معما را برطرف کند. بدتر از همه، تیراندازی کاراکترها از روی شانه فیلمبرداری نمیشود. فیلمبرداری از روی شانه کاری میکند تا بفهمیم کاراکترها به چه سمتی تیراندازی میکنند و همچنین اینطوری میتوانیم از برخورد گلوله به هدف هم ذوق کنیم. اما در کمال تعجب کارگردان همهی کاراکترها را از روبهرو به تصویر میکشد. در نتیجه مهم نیست دریل با آن تفنگ خفنش چندتا خشاب خالی میکند، هیچ استرس و لذتی در زمینهی تماشای کاراکترها در حال قتلعام دشمنانشان وجود ندارد. بنابراین سوال این است که چگونه نیگان میتواند از وسط این هرجومرج بدون اینکه گلوله بخورد قسر در برود؟ بگذارید از نبرد تن به تن میشون و آن زبالهنشینِ ناشناس هم حرفی نزنم که اوج مشکلات این اپیزود در زمینهی طراحی اکشن بود. نه تنها نویسندگان میشونی را که ما به خاطر توانایی مبارزه و سرسختیاش میشناسیم ضعیفتر از حد معمول کرده بودند، بلکه آنقدر نبرد آنها را نصفهکاره میگذاشتند و قطع و وصل میکردند که اصلا معلوم نبود کی به کیه! این همان سریالی بود که جنگ فوقالعادهی زندان را عرضه کرد و شامل حرکت رمبوگونهی کارول برای نجات دوستانش از دست آدمخوارها میشد و حالا میبینیم سریال همینطوری دارد تمام خصوصیات مثبتش را از دست میدهد و این برای سریالی در ژانر اکشن و سریالی با این همه بیننده که از بودجهی اکشنهایش میزند شرمآور است.
اگر انتظار داشتید با این قسمت، خاطرات بد فصل هفتم فراموش شوند یا حداقل کمرنگتر شوند اشتباه میکردید. اپیزود آخر این فصل نه تنها فضاحتِ بیتوقفِ این فصل را به پایان نمیرساند، بلکه آن را آشکارتر هم میکند. فصل هفتم در همان جایی به پایان میرسد که آن را شروع کرده بودیم؛ تهدید نیگان هنوز برطرف نشده است، ریک هنوز او را تهدید به مرگ میکند و مونتاژ اشکآوری از قهرمانان در حال آماده شدن برای نبرد. در ۱۵ اپیزود گذشته هیچ فرد قابلتوجهای کشته نشد و سریال به جز معرفی کیلویی چندتا جامعهی جدید، هیچ دستاورد دیگری نداشت. با اینکه هیچ لذتی از فصل هفتم «مردگان متحرک» نبردم و تماشای آن چیزی جز حرص و جوش و حسرت خوردن نبود، اما نیمهی پر لیوان این است که پدیدهی عجیب و غریبی را تجربه کردم. قبل از این سریالهای ضعیف دیده بودم، اما اینکه یک سریال در طول ۱۶ اپیزود تمام خصوصیات خوبش را از دست بدهد و تمام خصوصیات بدش را چندین برابر برجستهتر کند، برای من اتفاق نادری بود و بسیار آموزنده، و از این جهت از اسکات گیمپل و ایامسی متشکرم!