در جدیدترین اپیزود سریال The Walking Dead کمبود یک طالبی به تحولات بزرگی میانجامد! همراه بررسی این اپیزود باشید.
اپیزود سیزدهم فصل هفتم «مردگان متحرک» که «مرا اینجا دفن کنید» نام دارد، روند آشنای این روزهای سریال را دنبال میکند. چه روندی؟ یک هفته، با اپیزود بسیار ضعیفی که داد طرفداران سرسخت سریال را هم در میآورد روبهرو میشویم و هفتهی بعد با اپیزودی که در مقایسه با قبلی خیلی بهتر است. اما حقیقت این است که اپیزود بعدی، «خیلی بهتر» نیست. بلکه فقط به خاطر پایین آمدن بیش از اندازهی انتظارات طرفداران، ضعفهایش کمتر توی چشم میزنند. چنین چیزی دربارهی «مرا اینجا دفن کنید» نیز صدق میکند. این اپیزود طبیعتا قابلتحملتر از فاجعهی هفتهی گذشته است، داستان را بهطرز معجزهآسایی پیشرفت میدهد و شامل چندتا صحنهی شوکهکننده و اتفاقات متحولکننده نیز برای برخی کاراکترهای اصلی میشود، اما روی هم رفته اپیزود بینقصی نیست. بههیچوجه اپیزود بینقصی نیست. راستش «مرا اینجا دفن کنید» ایدهی داستانی قابلتوجهای دارد، اما مشکل این است که «مردگان متحرک» در فصل هفتم طوری به بیراهه وارد شده که وقتی راه بازگشت را پیدا میکند و تصمیم به روایت یک داستان درگیرکننده میگیرد هم فرصت کافی برای بازگشت به جادهی اصلی را ندارد و نمیتواند هدفی را که در ذهن دارد به بهترین شکل ممکن انجام بدهد.
بزرگترین ویژگی «مرا اینجا دفن کنید» این است که یک آنتاگونیست جدید معرفی میکند. بله، درست در حالی که به جنگ اتحاد ریک علیه ناجیان نزدیکتر میشویم، اصلا فکرش را هم نمیکردیم سازندگان از آنتاگونیست جدیدی پرده بردارند. اما بزرگترین شگفتی اپیزود سیزدهم این است که کاراکترهایمان را با خطر تازهای روبهرو میکند که اصلا فکرش را نمیکردیم و نشان میدهد که دنیای «مردگان متحرک» شامل خطرات گوناگونِ ناشناختهای است. از زامبیها که بهطرز بیتوقفی به دنبال زدنِ یک گاز بزرگ از گوشت بدنتان هستند گرفته تا بازماندگانِ دیوانهای مثل ناجیان و گرگها که زندهها را با اشتیاق و آرامش و لذتِ بیشتری نسبت به مردهها میکشند. اما این اپیزود نشان میدهد که خطرات یک آخرالزمان زامبیزده فقط به این دو تهدید خلاصه نمیشود. بلکه باید یک گروه جدید هم به قبلیها اضافه کنیم: طالبیها!
شوخی نمیکنم. کاملا جدی هستم. خطر طالبیها را دستکم نگیرید. کافی است این اپیزود را ببینید تا متوجه جدیت تهدید طالبیها شوید. ماجرا از جایی شروع میشود که یکی از زیردستانِ گوین، رییس گروه ناجیانی که با پادشاهی سروکار دارند، به یکی از افراد پادشاهی شلیک میکند. قربانی کسی نیست جز بنجامین جوان. ازیکیل و مورگان و بقیه با عجله او را که در حال خونریزی شدید است به خانهی کارول میبرند تا نجاتش بدهند. اما بنجامین میمیرد و ریچارد طوری بغض کرده و عذاب وجدان تمام صورتش را پوشانده است که داد میزند همهچیز زیر سر او بوده است. مرگ ناگهانی و الکی بنجامین باعث دیوانه شدن مورگان میشود. او کنترلش را از دست میدهد و در جریان فلشبکی به اپیزود «پاک» (Clear) در فصل سوم که هنوز یکی از بهترین قسمتهای سریال است، به یاد روزهای دیوانگیاش میافتد و در حالی که وسط خیابان از خشم فریاد میزند، یک جعبهی پلاستیکی را شوت میکند و ناگهان از زیرش یک طالبی بیرون میآید. همان طالبیای که ریچارد مخفی کرده بود. ریچارد چرا باید یک طالبی را مخفی کند؟ وقتی مورگان این سوال را از او میپرسد، ریچارد فاش میکند که قصد داشته از این طریق ناجیان را مجبور به کشتن خودش کرده و اینطوری ازیکیل را برای مبارزه با نیگان تحریک کند. ریچارد توضیح میدهد که چطوری قبلا به خاطر اینکه به جنگ و دعوای دور و اطرافش بیاعتنایی کرده بوده، همسر و دخترش به خاطر همان دعواها کشته میشوند و او حالا نمیخواهد دست روی دست بگذارد و برای انجام هرکاری برای مبارزه انگیزه دارد. ریچارد بعد از اینکه حسابی گریه میکند، اشاره میکند که آنها باید از مرگِ بنجامین استفاده کنند، ادای اطاعت کردن از ناجیان را در بیاورند و درست در زمانی که انتظارش را ندارند، بهشان حمله کنند.
مورگان اما متقاعد نمیشود. راستش این فقط حدس و گمان من نیست. مورگان واقعا متقاعد نمیشود. چون مدتی بعد که همه برای تقدیم طالبی گمشده به ناجیان سر قرار حاضر میشوند، یکدفعه به جان ریچارد میافتد و او را خفه میکند. نکتهی جالب ماجرا این است که در حالی که مورگان روی سینهی ریچارد نشسته و دستانش را مثل دیوانهها دور گردنش حلقه کرده و در حالی که ریچارد دارد جلوی ازیکیل و دیگران جان میدهد و دست و پا میزند، هیچکس تلاشی برای جدا کردن آنها نمیکند. بالاخره ریچارد یکی از قدیمیهای پادشاهی و یکی از قدیمیترین دستراستهای ازیکیل بوده است. اما در کمال تعجب همه صبر میکنند و تازه بعد از کشته شدن ریچارد، از مورگان دلیل کارش را میپرسند. مورگان هم نقشهی ریچارد را توضیح میدهد. به ناجیان میگوید که از آنها پیروی خواهند کرد و طوری کلمات ریچارد را به زبان میآورد که نشان میدهد بله، در حال ادامه دادنِ نقشهی ریچارد است. اما کار مورگان تمام نشده. بعد از اینکه او به یاد قدیمها شروع به زامبیکشی میکند، جلوی در خانهی کارول ظاهر میشود و همهچیز را رک و راست به او میگوید. که الکساندریا در چه وضعی به سر میبرد و نیگان چه کسانی را کشته و چه بلایی سر دوستانش آورده است. کارول هم طبق همان چیزی که فکر میکردیم زندگی نسبتا بیدردسرش را بیخیال میشود تا دوباره شروع به کشتن کند و بالاخره ازیکیل هم راضی به جنگ میشود. بله، وقتی میگویم طالبیها آدمبدهای جدید سریال هستند دروغ نمیگویم. نه تنها ناجیان به خاطر کمبود یک طالبی، بنجامین را کشتند، بلکه مورگان هم در جریان عواقب غیرمستقیم طالبی گمشده، ریچارد را میکشد و مورگان و کارول هم شخصیتهای درونی تازهای را که پیدا کرده بودند نیز مُرده پیدا میکنند.
اینکه افراد پادشاهی دقیقا باید دوازدهتا طالبی تحویل میدادند و سر همین موضوع چنین قشقرقی به پا میشود، کمی عجیب است. چون بالاخره ما قبلا ندیده بودیم که ناجیان اینقدر دقیق درخواست چیزی را داده باشند. اما از اینکه بگذریم، نقشهی ریچارد حداقل از لحاظ زاویهی دید خودش منطقی است. قبلا بارها دیده بودیم که ریچارد بهطرز دیوانهواری سعی در تحریک کردن ازیکیل برای مبارزه با نیگان داشته و از آنجایی که او در نقشهی آخرش موفق نشد از کارول به عنوان طعمه استفاده کند و در صورت انجام این کار، دریل حقیقت را برای ازیکیل فاش میکرد، پس تصمیم میگیرد تا خودش را این وسط فدا کند که در ابتدا طبق برنامه پیش نمیرود، اما در ادامه به هدفش میرسد. عواقب کاری که میکند اما فقط به مرگ بنجامین و خودش خلاصه نمیشود، بلکه دو نفر دیگر هم با تحول جدی و بزرگی روبهرو میشوند.
اولی مورگان است که بعد از آشنایی با معلم آیکیدویش تصمیم گرفت تا راه و روش زندگی بدون قتل را پیش بگیرد و از کسی که زمانی از ضایعههای روانی رنج میبرد و کنترل خودش را از دست داده بود، به کسی تبدیل شد که زندگی همه برایش ارزشمند بود. کسی که شاید عاقلترین عضو گروه ریک به نظر میرسید. کسی که حاضر بود برای مجبور نشدن به کشتن، از شرایط خطرناک و بد دوری کند. حتی همین مورگان بود که در ابتدا با برنامهی ریک برای حمله به پایگاه نیگانیها مخالفت کرد. نصیحتی که اگر ریک به آن گوش میکرد، الان احتمالا گلن و آبراهام زنده بودند. اما تبدیل شدن دوبارهی مورگان به یک بازماندهی قاتل شاید دیر یا زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت. ناسلامتی در فینال فصل ششم دیدیم که مورگان حاضر است برای نجات دادن کسانی که دوستشان دارد، ماشهی تفنگش را بکشد. اما تحول مورگان در این اپیزود چندان متقاعدکننده نبود. بله، ما میدانیم مورگان حتی در آرامترین لحظاتش هم چقدر از لحاظ عصبی ناپایدار است و میدانیم که او یکی از معدود کسانی است که مرگ پسرش تاثیر فراموشناشدنیای روی روحش گذاشته است.
چیزی که در این اپیزود باعث شکست روانی مورگان میشود، مرگ بنجامین است. بنجامینی که مرگش اصلا غیرمنتظره نیست و از همان دقایق ابتدایی این اپیزود که داستان روی او زوم کرده بود، میتوانستم حس کنم که این اپیزود، اپیزودِ مرگ اجتنابناپذیر اوست. اما متقاعدکننده نبودنِ تحول مورگان بعد از مرگ بنجامین به خاطر قابلپیشبینیبودن آن نیست، بلکه به خاطر این است که اصلا رابطهی پدر و فرزندی خاصی بین این دو شکل نگرفته بود که نابودی آن بخواهد چنین تاثیری روی مورگان بگذارد. البته که سریال طوری با این اتفاق رفتار میکند که خلاف این را نشان میدهد. مورگان شاید ریچارد را به خاطر اثبات وفاداری دروغینشان به ناجیان جلوی آنها خفه میکند، اما دلیل اصلیاش به خاطر این است که اعمالِ ریچارد به کشته شدن بنجامین ختم شد. منظورم از متقاعدکننده نبودنِ تحول مورگان دقیقا همین صحنه است. اینکه مورگان از شدت ناراحتی به خاطر مرگ بنجامین بیخیال اصول آیکیدو شود و آمادهی کشتن شود یک چیز است، اما اینکه یک نفر را با خونسردی تمام خفه کند، به این معناست که او به چنان درجهای از عصبانیت، ناامیدی، جنون و افسارگسیختگی رسیده که حاضر به انجام چنین کاری شده است.
لحظهی خفه شدنِ ریچارد توسط مورگان یکی از آن صحنههایی بود که خیلی خیلی وقت بود که از مورگان ندیده بودیم و نویسندگان برای برگرداندنِ مورگان به وضع قبلیاش باید وقت بیشتری روی چیزی که به شکست روانیاش میانجامد صرف میکردند: رابطهی پدر و فرزندی او و بنجامین. نتیجه صحنهی ترسناکی است. البته با توجه به عدم دخالت ازیکیل و دیگران تعجببرانگیز هم میشود، اما روی هم رفته شوکهکننده است. اما متاسفانه شوکی است که بهطور تمام و کمال به بار نمینشیند. در مقایسه با اپیزود چهارم فصل ششم که سریال یک قسمتِ را با جزییات کامل به بررسی و تحول مورگان از قاتلی روانی به انسانی صلحجو اختصاص داده بود و نتیجه به یکی از بهترین اپیزودهای سریال منجر شد، این یکی بهیادماندنی و به قول معروف «از شخصیت برآمده» نیست. انگار اگر دست خود مورگان بود، چنین کاری نمیکرد و او فقط به این دلیل ریچارد را خفه میکند که نویسندگان مجبورش میکنند.
خوشبختانه لنی جیمز، درست در کنار ملیسا مکبراید از جمله بهترین بازیگران «مردگان متحرک» است که حتی در صورت کمکاری نویسندگان، میتوانند جور سناریوی ضعیف سریال را بکشند. بنابراین نه تنها تحول شخصیتی مورگان به خاطر بازی جیمز که درد و خشم را در نگاهش به زیبایی منتقل میکند به اندازهی کافی قابلقبول صورت میگیرد، بلکه چنین چیزی هم دربارهی تحول کارول به خاطر بازی مکبراید صدق میکند که همیشه در نمایش تغییراتِ طبیعی شخصیتش کمنظیر بوده است. «مرا اینجا دفن کنید» میتوانست در رابطه با این دو کاراکتر به اپیزود عالی و تکاندهندهای تبدیل شود، اما مشکل این است که «مردگان متحرک» حالا به چنان مرحلهای از افول رسیده است که حتی وقتی روی کاغذ با اپیزود مهمی هم طرف هستیم، آن را بهطرز ناامیدکننده و مشکلداری اجرا میکند. مطمئنا اگر سریال بسیاری از زمانهای مُرده و اضافی این فصل را به عمق بخشیدن به رابطهی مورگان و بنجامین اختصاص میداد و برنامهی بهتری برای زمان بازنشستگی کارول میداشت، الان تحول آنها خیلی خیلی تاثیرگذارتر از این احساس میشد. قابلذکر است که اپیزود با صحنهی بیدیالوگِ خوبی با محوریت مورگان به پایان میرسد؛ دوربین از پشت مورگان را نشان میدهد که چوبش را در دست دارد و فقط صدای تیز شدن چوب به گوش میرسد. دیدن او در حالی که دارد چوبی را که فقط برای دفاع از خود استفاده میکرد به نیزهای برای کشتن تبدیل میکند به بهترین شکل ممکن هرچیزی را که دربارهی او باید بدانیم میگوید؛ صحنهای آرام و پرغم و اندوه که مجبورتان میکند دلتان برای مورگان بسوزد. من از «مردگان متحرک» چنین صحنههایی میخواهم.
اما یکی از چیزهایی که دربارهی این اپیزود دوست داشتم، نمایش گوشهای از سیستم خراب حکمرانی نیگان بود. از ابتدا معلوم بود که صلح نسبی بین پادشاهی و ناجیان دوام نخواهد آورد. سیستم حکمرانی نیگان که براساس زور، بیاحترامی، شاخبازی و سوءاستفاده کار میکند، یک مشکل خیلی بزرگ دارد و آن هم این است که نیگان برای حفظ قدرت باید سربازان قلدری داشته باشد. قلدرهایی که حاضرند از رفتار تهدیدآمیزِ رهبرشان پیروی کنند و آن را به کار بگیرند. مشکل این است که نیگان برای انجام کارهایش به عوضیهایی مثل خودش نیاز دارد که البته به اندازهی خودش باهوش نیستند. اینکه به آدمهای عوضی این فرصت را بدهید که رییسبازی دربیاورند، یعنی همیشه این احتمال وجود دارد که آنها کسی را کفری کنند. درست مثل وقتی که کتک خوردنِ آرون توسط یکی از افراد نیگان، به یکی از دلایل ریک برای ایستادگی علیه نیگان تبدیل شد. اینجا هم عوضیبازیهای مرد موبلندی که به بنجامین شلیک میکند، آغازکنندهی تمام این قضایا است. خوشم آمد که گوین، رییس گروه ناجیانی که با پادشاهی ارتباط دارد نیز متوجه این موضوع میشود. بعد از اینکه خبر مرگ بنجامین به گوشش میرسد، میتوان دید که او کاملا پشیمان و عصبانی است و مرد موبلند را مجبور به پیاده برگشتن به پایگاه میکند. البته نه به خاطر اینکه کشتن بیدلیل یک نفر کار اشتباهی است، بلکه به خاطر اینکه گوین از نکتهای که بالاتر گفتم خبر دارد و میداند که چنین کارهایی باعث لبریز شدن صبر پادشاهی و شورش علیه آنها میشود.
«مرا اینجا دفن کنید» اما بدون لحظات غیرمنطقی و عجیب و غریب نیز نبود. مثلا در صحنهای میبینیم که کارول از روش بسیار مضحک و خستهکنندهای برای کشتن زامبیهای نزدیک دروازهی پادشاهی استفاده میکند. او کلا با پنچتا زامبی سروکار دارد، اما تصمیم میگیرد برای کشتن آنها، تابلوی راهنمایی کنار خیابان را بردارد و از درخت بالا برود و به چنین روش غیرلازمی آنها را بکشد. سوال اصلی این است که آیا اصلا کشتنِ پنجتا زامبی خیلی کار شگفتانگیزی است؟ نه. ما بازماندگانمان را در حال کشتن تعداد بیشتری زامبی دیدهایم. اصلا در همین اپیزود هفتهی قبل دیدیم که ریک و میشون چقدر در مبارزه با دهها زامبیها راحت هستند. اما بنجامین اینطوری فکر نمیکند و به نظر میرسد سریال از طریق بنجامین میخواهد بگوید که آره، کارول کار خفنی انجام داده است. احساس میکنم نویسندگان از این طریق میخواستند چشمهای از مهارتهای کارول را که خیلی وقت است ازشان استفاده نکرده نشانمان بدهد که خب، این صحنه اصلا بازتابدهندهی چنین چیزی نبود. یا مثلا باید به صحنهی مربوط به زن ظاهرا مسلمانی که از ترس ببر ازیکیل، جرات نزدیک شدن به او را ندارد اشاره کنم که در پایان گفتگویشان جملهای میگوید که کاری به جز شاخ درآوردن از دیدن کیفیت نازل نویسندگی سریال نداشتم!
اپیزود سیزدهم این فصلِ «مردگان متحرک» در تئوری اپیزود دگرگونکنندهای است، اما در واقعیت اینطور نمیشود. در طول این قسمت با سه تصمیم بزرگ طرفیم، اما بیینده نمیتواند وزن هیچکدامشان را احساس کند. چون هر سه ناگهانی به وقوع میپیوندند و سازندگان هم در طول این فصل آنقدر درگیر پرداختن به چیزهای بیاهمیت و کش دادن داستان بودهاند که هیچوقت روی پرداخت کاراکترها در رسیدن به انتخابهایشان در این اپیزود تمرکز نکرده بودند. دیوانگی افسارگسیختهی مورگان بعد از مرگ بنجامین متقاعدکننده نیست و از شوک لازم بهره نمیبرد. بازگشت کارول به جمع قاتلان هم ناگهانی صورت میگیرد. سریال وانمود میکند که خط داستانی این دو نفر در طول فصل هفتم، رسیدن به چنین نقاطی بوده است. اما واقعا اینطور نیست. چون مورگان و کارول تا این اپیزود همینطوری بیکار بودند تا به لطف نویسندگان از اینرو به آنرو شوند. سوال این است که کارول از دوران بازنشستگیاش چه چیزی به دست آورد یا دستاورد مورگان از دوران پایبندیاش به مرام آیکیدویی چه چیزی بود؟ هیچی. سریال دوتا از بهترین شخصیتهایش را به ابزاری برای ایجاد تغییرات ناگهانی در سریال بدل کرده است. اما خب، بزرگترین دستاورد این قسمت این است که بالاخره داستان را به هر ترتیبی شده پیشرفت میدهد و البته کاری میکند تا از این به بعد به جای رستاخیز مردگان، نگرانِ انقلاب طالبیها و هندوانهها و خربزهها باشیم!