نقد سریال The Walking Dead؛ قسمت دهم، فصل هفتم

نقد سریال The Walking Dead؛ قسمت دهم، فصل هفتم

سریال The Walking Dead در اپیزود جدیدش به سیم آخر می‌زند و اپیزود قابل‌دفاعی را عرضه می‌کند. همراه نقد این اپیزود در میدونی باشید.

«مردگان متحرک» سریالی است که برای جلب نظر طرفدارانش و به همراه کشیدن آنها نباید در هر اپیزود کار شاقی انجام بدهد. شاید سریال زمانی این فرصت را داشت که به چنین سریالی تبدیل شود، اما اصولا مجموعه‌هایی که داستانشان خیلی خیلی طول می‌کشد و وارد فاز «همین‌طوری ادامه می‌دیم تا ببینیم خدا چی می‌خواد!» می‌شوند، نمی‌توانند سریال‌های خارق‌العاده‌ای باشند، اما می‌توانند سریال‌های سرگرم‌کننده و جذابی باشند. بزرگ‌ترین ماموریت‌ این‌جور سریال‌ها این است که تماشاگرانشان را برای یک ساعت درگیر نگه دارند و برای بازگشت ترقیب کنند. وقتی از دست «مردگان متحرک» ناراحت می‌شوم به خاطر این نیست که ازش انتظار یک شاهکار بی‌بدیل را می‌کشم. بزرگ‌ترین مشکلم با سریال این است که بعضی‌وقت‌ها از انجام ساده‌ترین ماموریتش که سرگرم نگه داشتنِ طرفدارانش است نیز کوتاهی می‌کند و این غیرقابل‌قبول است. خب، اپیزود دهم این فصل که «بهترین دوستان جدید» نام دارد، اپیزود خوبی است. چون شاید شاهد اپیزود به‌یادماندنی و دیوانه‌واری نباشیم. اما به پیر، به پیغمبر «مردگان متحرک» در همین حد هم راضی‌کننده است. خواب‌آور بودن سریالی که داستانش در عمق یک دنیای پسا-آخرالزمانی زامبی‌زده می‌گذرد خجالت‌آور است و بزرگ‌ترین دستاورد «بهترین دوستان جدید» این است که خواب‌آور نیست و هیجان دارد. اگر «مردگان متحرک» همین فرمان را بگیرد و جلو برود، به خدا اگر مشکلی با آن داشته باشیم!

این حرف‌ها به این معنی نیست که «بهترین دوستان جدید» کاری می‌کند تا به آینده‌ی سریال امیدوار شویم یا مثلا خدا را شکر کنیم که آره، ظاهرا سریال دارد از جاده خاکی خارج می‌شود. من به‌شخصه دیگر گول امیدهای واهی این سریال را نمی‌خورم. یکی از ویژگی‌های معرف «مردگان متحرک» همیشه ضدحال زدن به طرفداران بوده است. همیشه درست وقتی که فکر می‌کنی سریال دارد به روزهای اوجش برمی‌گردد، با چیزی مثل نیم‌فصل اول فصل هفتم روبه‌رو می‌شوید که اعتمادتان را لگدمال می‌کند. این در حالی است که سریال آن‌قدر از مسیر اصلی‌اش به جاده‌ خاکی‌های متعددی زده است که دیگر نمی‌تواند راه خودش را به سوی مسیر اصلی پیدا کند و جدیت گذشته را پس بگیرد. با این حال همان‌طور که گفتم اگر «مردگان متحرک» فقط بتواند سرگرم‌کننده باقی بماند کار شاقی کرده است و خوشبختانه «بهترین دوستان جدید» در این کار موفق است.

«مردگان متحرک» در طول نیم فصل اول این فصل بدجوری توی باتلاق گیر کرده بود. کاراکترها یا باید جلوی سخنرانی‌های نیگان زانو می‌زدند و لال تا کام حرف نمی‌زدند یا ما باید آنها را در حال گریه کردن‌های متوالی و یک جا نشستن و زانوی غم بغل کردن می‌دیدیم. این بزرگ‌ترین آفت یک سریال اکشن می‌تواند باشد. «بهترین دوستان جدید» و کم و بیش اپیزود هفته‌ی پیش به این دلیل اپیزودهای خیلی بهتری نسبت به هشت قسمت اول این فصل هستند که در آنها شتاب و جنبش به کاراکترها برگشته است. در بهترین لحظه‌ی این اپیزود دریل و کارول به هم می‌رسند. مورگان با چوبش یکی از ناجیان را خلع سلاح می‌کند. گابریل جواب اعتماد ریک را می‌دهد و همان‌طور که از عنوان این اپیزود مشخص است، ریک چندتا رفیق عجیب و غریب جدید پیدا می‌کند. اگرچه پیدا کردن دوست در این دنیای پر از دشمن به خودی خود خوب است، اما با توجه به اینکه این گروه جدید اولین گروه خارجی هستند که ریک موفق به جذب آنها در جنگ علیه ناجیان شده، دوستی‌شان را بااهمیت‌تر هم می‌کند. هرچند این دوستان جدید نیز همین‌طوری به ریک اعتماد نمی‌کنند، بلکه با استفاده از یک زامبی تیغ‌دار که انگار از درون یکی از بازی‌های رزیدنت اویل بیرون آمده، مطمئن می‌شود کسی که دارند با او دست می‌دهند، ارزشش را دارد.

گفتم رزیدنت اویل و باید بگویم به‌شخصه یکی از کسانی هستم که کاملا از ورود دنیای زامبی‌زده‌ی واقع‌گرایانه‌ی «مردگان متحرک» به حال‌و‌هوایی فانتزی‌تر و عجیب‌تر حمایت می‌کنم. سریال‌های طولانی‌مدت مدام باید در حال تغییر و تحول باشند. این در حالی است که زامبی‌های معمولی «مردگان متحرک» خیلی وقت بود که تاثیرشان را از دست داده بودند و دستشان برایمان رو شده بود. سریال از آغاز فصل هفتم به‌طور جدی‌ای تصمیم گرفته بود که دیگر به واقع‌گرایی‌ا‌ش پایبند نباشد و در این اپیزود قضیه به جاهای باریکی کشیده می‌شود. اگر قبل از این‌ اپیزود، دیکتاتوری نیگان یا پادشاهی ازیکیل و ببر دست‌آموزش عجیب و غریب به نظر می‌رسیدند، حالا با گروهی سروکار داریم که نه تنها اسم‌های من‌درآوردی فانتزی (جیدیس) دارند، بلکه با هر آت و آشغالی که گیرشان آمده سعی کرده‌اند مثل نینجاها لباس بپوشند و در یک مکان تخلیه‌ی زباله زندگی می‌کنند. با آهن‌پاره‌ها آثار هنری درست می‌کنند. برای رفتن روی اعصاب زندانیانشان، دور و اطراف آنها پرسه می‌زنند. به زور حرف می‌زنند. به ندرت احساسی را با صورتشان بروز می‌دهند و وقتی هم دهانشان را باز می‌کنند، قلنبه‌سلنبه حرف می‌زنند و البته فکر کنم آنها تنها کسانی هستند که با صبر و حوصله نشسته و یک زامبی بی‌خاصیت را با فرو کردن نیزه در بدنش به یک اثر هنری مرگبار برای سنجش ارزش دیگران تبدیل کرده‌اند!

اگرچه «مردگان متحرک» در این نقطه نشان می‌دهد که خیلی از داستانگویی واقع‌گرایانه‌ی سریال در فصل‌های ابتدایی فاصله گرفته است و اگرچه ممکن است عده‌ای با این کار موافق نباشند، اما به‌شخصه این حرکت را همان آمپول آدرنالینی می‌دانم که سریال باید در زمان مرگش بیشتر از اینها به درون قلبش فرو کند. در اینکه این گروه جدید حالت مسخره‌ای دارند شکی نیست، اما این از آن مسخره‌هایی است که دوستش دارم و آن را به بکش‌بکش‌ها و پر حرفی‌های نیگان ترجیح می‌دهم. این در حالی است که ایده کار هم چندان بد نیست. همان‌طور که خود جیدیس می‌گوید، زمانی دنیا تغییر کرد و حالا دنیا دوباره دارد تغییر می‌کند. انگار در حال وارد شدن به دوران تازه‌ای از آخرالزمان هستیم و به نظرم چندین سال بعد از یک بحران جهانی، احتمال اینکه آدم‌ها دست به تشکیل چنین گروه‌های عجیب و غریبی بزنند چندان دور از ذهن هم نیست. همان‌طور که ازیکیل از نظام پادشاهی قرون وسطایی برای رهبری استفاده می‌کند تا در زمان فروپاشی نظم، دلیلی برای منظم بودن به افرادش بدهد، جیدیس هم به شکل دیگری این کار را می‌کند. بزرگ‌ترین تفاوتشان اما این است که اگر می‌دانیم ازیکیل دارد فیلم بازی می‌کند، معلوم نیست فلسفه‌ی جیدیس و گروهش چیست. خلاصه اگرچه هنوز نحوه‌ی ورود سریال به درون یک دنیای جدید مردگان متحرکی خیلی عالی به نگارش در نیامده، اما خب، بهتر از هیچی است و آن‌قدر اتفاقات دیوانه‌وار می‌افتد که از زمان حال لذت ببریم و برای آینده هیجان‌زده شویم. بعضی‌وقت‌ها انتقاد نکردن از «مردگان متحرک» خودش یک پیروزی محسوب می‌شود.

در آن سوی قصه اگر قبل از این شک داشتید، در این اپیزود مطمئن می‌شویم که صلح ازیکیل با ناجیان قرار نیست برای مدت زیادی دوام بیاورد. می‌دانیم که تنش‌های بین آنها و افراد نیگان بالاخره به آشنایی کسی با لوسیل ختم می‌شود. بالاخره در اینکه ازیکیل با ریک متحد خواهد شد شکی نیست، اما اینکه چگونه این اتفاق می‌افتد مهم است. بعضی‌وقت‌ها سازندگان بعضی‌چیزها را فقط صرفا برای وقت‌کشی عقب می‌اندازند، اما خوشم آمد که در این اپیزود به جای اینکه شاهد صحبت تکراری ریچارد، دریل یا دیگران با ازیکیل سر قبول کردن پیشنهاد ریک باشیم، نویسندگان یک خرده‌پیرنگ قابل‌قبول برای سرگرم کردن‌مان ترتیب داده بودند. ماجرا از این قرار است که ریچارد که بعد از جلسه‌ی رد و بدل جنس با ناجیان حسابی عصبانی است، از دریل می‌خواهد تا به نقشه‌ی او برای مجبور کردن پادشاهی در شرکت کردن در جنگ پیش‌رو کمک کند. نقشه‌ی ریچارد این است که از کارول به عنوان طعمه استفاده کند. نقشه‌ی او این است که اول باید چندتا ناجی را نفله کنند، بعد بگذارند بازماندگان جای اسلحه‌های مخفی‌شده را پیدا کنند و بعد سرنخ‌هایی در محل نگهداری اسلحه‌ها قرار بدهند که نشان دهند همه‌چیز زیر سر کارول بوده است. ناجیان رد کشتار رفقایشان را تا دم در خانه‌ی کارول می‌گیرند، او را می‌کشند و ازیکیل هم که خاطر کارول را می‌خواهد از این واقعه ناراحت می‌شود و پیشنهاد ریک را قبول می‌کند.

اگرچه نقشه‌‌ی ریچارد کمی شلوغ است، اما خب به اندازه‌ی کافی هوشمندانه هم است. این را هم باید در نظر بگیریم که ریچارد در این نقطه این‌قدر بی‌قرار مبارزه و نابودی ناجیان است که کاری به هوشمندانه‌بودن نقشه‌هایش ندارد. پس، مقداری از عدم آینده‌بینی و شتاب‌زدگی ریچارد در طراحی این نقشه را باید به پای شرایط روانی این روزهایش نوشت. بهترین اتفاقی که اما درباره‌ی این خرده‌پیرنگ می‌افتد این است که نویسندگان کاری می‌کنند تا دو هزاری دریل خیلی زود از موعد بیافتد که منظور ریچارد از طعمه‌ای که ردیف کرده، کارول است. از آنجایی که با «مردگان متحرک» سروکار داریم، انتظار می‌رفت که نویسندگان دریل را احمق نشان بدهند و این داستان را بیشتر از اینها کش بدهند و به یک غافلگیری مثلا بزرگ بکشانند. اما این کار در تضاد با یکی از خصوصیاتِ دریل قرار می‌گیرد؛ دریل احمق نیست و خوشحال شدم که او بلافاصله فهمید قضیه از چه قرار است. اگر این خرده‌پیرنگ همین‌جا به پایان می‌رسید همه‌چیز به بهترین شکل ممکن تمام می‌شد. اما بعد از اینکه ریچارد از دریل جواب رد می‌شنود، برای مجبور کردن او به همراهی با نقشه‌اش دست به درگیری فیزیکی و تهدید می‌زند. ریچارد با اینکه کاملا از طرف دریل شیرفهم شده است که حاضر به فدا کردن جان دوستش نیست، اما باز سعی می‌کند تا او را مجبور کند. قبول دارم که ریچارد از شدت آشفتگی ذهنی و درماندگی ممکن است دست به هرکاری بزند، اما این بیشتر از هرچیز دیگری احمقانه بود و کاری می‌کند تا همذات‌پنداری‌مان با کسی که تا دو دقیقه قبل درکش می‌کردیم قطع شود. روی هم رفته اما تلاش نویسندگان برای نوشتن داستانی برای به جان هم انداختن دو نفری که اهداف یکسانی دارند را تحسین می‌کنم. نه تنها از این‌جور داستان‌ها معمولا به ریک اختصاص دارد، بلکه دریل هم بالاخره بعد از مد‌ت‌ها کار جالبی برای انجام دادن پیدا کرد.

داستان دریل در این اپیزود اما به درگیری با ریچارد خلاصه نشده بود و او در احساسی‌ترین سکانس اپیزود با کارول تجدید دیدار می‌کند. نه تنها آنها در دنیای سریال زمان بسیار زیادی که از دستم در رفته را از هم دور بوده‌اند، بلکه هر دو اتفاقات متعددی را در این فاصله تجربه کرده‌اند. بنابراین دیدار آنها حاوی همان گرما و انرژی و دلتنگی و اشتیاقی است که باید داشته باشد و در نتیجه اثر خودش را می‌گذارد. تعجبی هم ندارد. بالاخره رابطه‌ی دوستانه‌ی آنها یکی از قابل‌باورترین و ناب‌ترین رابطه‌های تاریخ سریال بوده است که دلیل اصلی‌اش به تحول شگفت‌انگیز خود شخصیت کارول هم مربوط می‌شود. در سریالی مثل «مردگان متحرک» که مرگ و تنهایی و ترس آدم‌ها از وابستگی به دیگران حضور پررنگی در بافت قصه دارد، خلق رابطه‌های بامعنی سخت است. بعضی‌وقت‌ها این‌طور به نظر می‌رسد که نویسندگان فقط دوتا کاراکتر را بهم می‌رسانند تا وقتی یکی از آنها به‌طرز وحشیانه‌ای کشته شد، دوربین روی صورت گریان و بهت‌زده‌ی معشوقه‌اش زوم کند. چنین چیزی اما درباره‌ی دریل و کارول صدق نمی‌کند. آنها به‌طور اُرگانیکی به هم پیوند خوردند و الکتریسته‌ی بین‌شان همیشه قابل‌احساس بوده است. مخصوصا با توجه به اینکه در زمینه‌ی این دو با یک رابطه‌ی عاشقانه سروکار نداریم.

البته که همیشه آتشِ عشق نامرئی و سرکوفت‌شده‌ای در بین این دو سوسو می‌کند، اما هیچ‌وقت این موضوع علنی نشده است و امیدوارم هیچ‌وقت این اتفاق نیافتد و اتفاقا نامرئی‌ ماندن این عشق در یک چارچوب معین کاری کرده تا رابطه‌ی آنها در مقایسه با بقیه در جایگاه منحصربه‌فردی قرار بگیرد و بیشتر از اینکه زورکی احساس شود و بدون اینکه به تصویر کشیده شود، در فضا احساس شود. همین دوستی است که کاری می‌کند تا دریل چیزی درباره‌ی سرنوشت گلن و آبراهام به کارول نگوید. با اینکه دریل می‌خواهد از این طریق از او مراقبت کند، اما می‌دانیم که این دروغ برای مدت زیادی دوام نخواهد آورد و فاش شدن این حقیقت تلخ برای کارول دیر یا زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. اما خب، می‌توان به دریل حق داد. بالاخره چیزی که در این دنیا زیاد است، مرگ و آشفتگی و ناراحتی است و چیزی که کم است، کتاب خواندن و شام خوردن در آرامش. دریل می‌داند این دروغ فاش خواهد شد، اما اجازه می‌دهد تا کارول تا آنجا که امکان دارد از آرامش زودگذر و ناپایدارش لذت ببرد. بالاخره این یکی از بزرگ‌ترین مشکلات دوستی است. هرچه که به دوستانتان نزدیک‌تر می‌شوید، بیشتر به آنها اهمیت می‌دهید و بیشتر سعی می‌کنید تا از آنها مراقبت کنید و ناگهان دروغ‌ گفتن‌ها شروع می‌شود. بله، «مردگان متحرک» هم می‌تواند باظرافت به چنین تم‌هایی بپردازد. فقط اگر خودش بخواهد و سرش را گرم چیزهای بیهوده‌ی دیگر نکند.

هم‌اکنون در اپیزود دهم یک فصل ۱۶ اپیزودی هستیم و خط داستانی اصلی پیشرفتی نکرده است. اما خیالی نیست. سریال که در نیم‌فصل مثلا به خط اصلی داستان می‌پرداخت چه گلی به سر ما زد که حالا به فاصله گرفتن از آن خرده بگیریم. این اپیزودی است که در آن شتاب و جسارت سازندگان احساس می‌شود و این‌ها مهم‌ترین چیزهایی هستند که «مردگان متحرک» بهشان نیاز دارد. شتاب از این جهت که گروه ریک به جای دست روی دست گذاشتن، مثل قهرمانانِ بازی‌های ویدیویی جهان‌باز یک ماموریت فرعی مهم دیگر برای هرچه نزدیک‌تر شدن به هدف اصلی‌شان انجام می‌دهند و جسارت از این جهت که سریال واقعا در بعضی لحظات از این اپیزود به‌طرز مثبتی عجیب و غریب می‌شود. درگیری ریک با یک زامبی تیغ‌دار وسط یک مکان تخلیه‌ی زباله‌ی بزرگ یادآور فیلم‌های علمی‌-تخیلی کم‌خرج دهه‌ی هفتاد و هشتادی است. مثلا به نمایی که ریک همراه با جیدیس بالای تپه‌ای از آشغال‌ها می‌رود نگاه کنید. فضای پشت سر او که امپراطوری زباله‌ای جیدیس را نشان می‌دهد یکی از بدترین پرده‌های سبزی است که دیده‌ام و در تضاد بزرگی در مقابل جلوه‌های ویژه‌ی فیزیکی فوق‌العاده‌ی این سریال که به آن معروف است قرار می‌گیرد. اما فکر می‌کنم سازندگان از قصد کاری کرده‌اند تا این نما توی ذوق بزند. تا از این طریق به حال‌و‌هوای علمی‌-تخیلی‌های باحالِ دهه‌ی هفتادی این اپیزود بیافزایند و در این کار موفق هم هستند. «مردگان متحرک» از ابتدای فصل هفتم دچار یک بحران هویتی آزاردهنده شده بود. از یک طرف می‌خواست همان سریال زامبی‌‌محورِ تیره و تاریک و واقعی باشد و از طرف دیگر می‌خواست عناصر فانتزی و کامیک‌بوکی منبع اقتباسش را وارد سریال کند. مشکل هم این بود که سریال هیچ‌وقت موفق نشد به تعادل خوبی بین این دو برسد یا یکی را فدای دیگری کند. «بهترین دوستان جدید» از این جهت خوب است که سازندگان در آن بیشتر از همیشه به آن تعادلی که می‌خواهیم و چیزی که خودشان می‌خواهند و تاکنون در آن شکست می‌‌خوردند می‌رسند و امیدوارم این موضوع ادامه پیدا کند.


افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
7 + 2 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.