نقد سریال The Undoing - فروپاشی

نقد سریال The Undoing - فروپاشی

چگونه یک سریال با اینکه رکورد بازدید در شبکه HBO را جابه‌جا کرده است، همزمان در قسمت آخر خود آنچه را که ساخته، ویران می‌کند؟ با نقد سریال The Undoing - فروپاشی، سریالی جنایی معمایی با رگه های روانشناسانه و بازیِ خوبِ «نیکول کیدمن» و «هیو گرنت» در میدونی همراه ما باشید.

آرتور شوپنهاور می‌گوید زندگی همچون آونگی میان رنج و ملال در نوسان است. از نداشتن چیزها رنج می‌بریم و وقتی هم که به آن‌ها می‌رسیم ملول و خسته می‌شویم. فرآیندی از شهود که طی یک فروپاشی روانی در دورانی از زندگی باعث ایجاد ملال می‌شود. آیا می‌توان نوعی از خوشبختی، شادی و لذت را در جهانی آرمانی یافت که در آن همه چیزهایی که می‌خواهیم برآورده شده‌اند؟ چه می‌شود که انسان‌ها اینگونه به محابا آتش به زندگی خود و خانواده می‌زنند و چگونه می‌توان این کنش‌ها را قضاوت کرد؟ وسوال‌هایی از این دست که جواب آن‌ها را می‌توان با تماشای انگاره‌های این روزهای مدیوم سینما و تلویزیون و کلا رسانه به جواب آن رسید.

چندیست که غول‌های رسانه و فیلمسازی و شرکت‌های سریال سازی با یافتن ذائقه ذاتی مخاطبان که شنیدن قصه‌هایی با درون مایه‌های تاریک و داستان‌های رازآلود و قرار گرفتن در موقعیت قضاوت/گمان است؛ پی برده اند که خلق بحران‌های جنایی و معمایی با رگه‌هایی از روانشناسی شخصیت، درون مایه‌های وجودی انسان و آشفتگی کانون خانواده از جذابیت بسیاری نزد مخاطبان برخوردار است. عنصر اصلی گیرایی این سریال‌ها که مهم‌ترین پارادایم آن ایجاد اتمسفر ناآگاهیست، تبدیل شدن از داستان بلند/فصل‌های بلند به مینی سریال یا همان سریال ِکوتاه چند قسمتی است، همچنین ایجاد فضای قضاوت یا اندیشه‌ای که بر پایه‌ی ظَن و گمان باشد.

از اینرو این سال‌ها شاهد مینی سریال‌های موفقی بودیم؛ از جمله: سریال «Night of»، سریال «Defending Jacob»، سریال «True Detective»، سریال «Mindhunter»، سریال «Sharp Object»، سریال «The Night Manager»، سریال «Unblievable»، سریال «When They See Us»،سریال «The Act» و مهم‌ترین آن یعنی سریال «Big Little lies» و مینی سریال های خوب دیگر که بعضا آن‌ها را دیده‌اید. اما در این سریال‌ها قانون و جرم چگونه در داستان و فیلم نمایش داده می‌شوند؟ در داستان جنایی چه کسی نماد قانون است، دادگاه؟ پلیس؟ کارآگاه خصوصی؟ دادستان؟ روان‌شناس؟ هیئت منصفه؟ یا مجرم؟ فیلم و تلویزیون نقش مهمی‌ در نمایش و شکل‌گیری تصور عموم از ذاتِ جرم، فراوانی آن و همچنین کارآمدی یا ناکارآمدی سیستم قضایی دارند. سریال‌های جنایی هم رابطه‌ی میان فضای عمومی و اعمال (و خلوت) فرد را به تصویر می‌کشند و هم در فضاهای واقعی دیگر، برخورد با اعمال اجتماعی متفاوتی مثل مواد مخدر را به نمایش می‌گذارند.

فیلم‌های جنایی می‌توانند از جنایتکاران افسانه بسازند، مثل بانی و کلاید آن‌ها را به قهرمانان مردم عامه یا مثل تد باندی به آدمی‌شرور تبدیل کنند. همان‌گونه که محاکمه‌ی آدم‌های مختلف از روسکو ارباکِلِ گرفته تا تد باندی و او. جی. سیمپسن، تامحاکمه جسد سِرگِی مگنیتسکی و جریان جنجالی دادگاه نورنبرگ، نشان داده، دادگاه‌ها نمایش‌های جذابی هستند. درواقع هرگونه تجربه‌ی شخصی‌ای که از جنایت داشته باشیم (که ممکن است بر پایه‌ی ملیت، طبقه، جنسیت و نژاد باشد)، باز هم خشونت و جنایت را با بازنمایی ازطریق کلمات و تصاویر تجربه می‌کنیم: در تلویزیون، در روزنامه، در داستان‌های عامه‌پسند، در اینترنت، در بازی‌های ویدئویی و در فیلم‌ها و سریال‌ها.

استفاده از تعلیق و ناآگاهی مخاطب از گناهکار یا بی گناهی متهم از دیر باز مورد توجه فیلم‌ها بوده است، از «کشتن مرغ مقلد» و «12 مرد خشمگین» در سینمای کلاسیک گرفته تا فیلم‌های اخیر سینما مانند «دادگاه شیکاگو ۷». از زاویه دیگر احساس همراهی مخاطب و ایجاد حس همدردی و همذات پنداری با جرم/مجرم و افراد تحت تاثیر این کنش، چیزی است که هر انسان خواهان حقیقت/عدالت را به چالشی دلهره آور و تعلیق زا می‌کشاند. شما می‌توانید کاری را که مردم در غم از دست‌ دادن چیزی انجام می‌دهند، را در خود حس کنید و تاثیر آن را در زندگی خود ببینید.

همین ایجاد ادراک باعث خلق درام‌های موفقی در مدیوم فیلمسازی/سریال سازی شده است. مثلا ژولی در فیلم «آبی» کشف می‌کند که شوهرش آن کسی نبود که او می‌پنداشت. شوهرش به او خیانت می‌کرده است و فاسقی داشته که از او باردار است. این وحشتناک‌ترین نوع فقدان است که در آن تمامی‌همبسته‌های واقعیت از هم می‌پاشند. او به شکلی افراطی در معرض بی‌معنایی زمخت زندگی قرار گرفته است. احساسی که با دیدن سریال The Undoing - فروپاشی نیز به شما دست می‌دهد از همین دسته است.

«فروپاشی» مینی سریالی جنایی، روانشناختی است که در شش قسمت داستان خانواده مرفه و خوشبخت «فریز» را روایت می‌کند که درگیر یک قتل می‌شوند. این سریال با کارگردانیِ سوزان بیِر که با فیلمهای «Bird Box» و «After the weeding» او را می‌شناسیم، رکورد بازدید در شبکه HBO را از آنِ خود کرده است. رکوردی که نشانگر همراهی مخاطب تا پایان سریال است. البته نویسندگی «دیوید ای کلی» برای این سریال که قبلا سریال Big Little Lies – دروغ‌های کوچک بزرگ را نوشته است، تاثیر بسزایی در شباهت‌های این دو سریال داشته است. سریال «فروپاشی» صرفا به پرداخت داستانِ قتلی رازآمیز و عجیب و یافتن قاتل ناشناس نمی‌پردازد، بلکه ما با جزئیاتی از یک خانواده طرف هستیم که واکاوی شخصیت‌ها، تصمیماتشان و گذشته هرکدام را روبروی ما می‌گذارد. درواقع مسیر اصلی داستان را می‌توان بر پایه بی خبری کاراکترها از ذات واقعی شرکای زندگی شان دانست. در این سریال جاناتان فریزر «هیو گرنت» در نقش دکتر کودکان سرطانی بازی می‌کند و همسرش «گریس» با بازی عالیِ «نیکول کیدمن» در نقش دکتر روانشناس و تراپیستی موفق است. آن‌ها پسری دوازده ساله به نام «هنری» دارند که در مدرسه مرفه و خصوصی به نام «ریِردون» تحصیل می‌کند. این خانواده خوشبخت و ثروتمند زندگی آرام و خوشحالی دارند و در ابتدا همه چیز خوب به نظر می‌رسد. آن‌ها تحت حمایت مالیِ پدر ثروتمند گریس با بازی «دونالد ساترلند» هستند (این دومین بار است که ساترلند نقش پدر را برای نیکول کیدمن بازی می‌کند، آن‌ها قبلا نیز در فیلم «کوهستان سرد» در نقش پدر و دختر بوده‌اند).

این سریال پس از یک معرفی کوتاه از شخصیت‌های اصلی و سبک زندگی‌شان، از آن‌ها فاصله می‌گیرد. گریس در یک انجمن مربوط‌به زنان در مدرسه حضور دارد، انجمن کوچکی که همه با هم دوست هستند تا اینکه عضو جدید انجمن «اِلِنا» معرفی می‌شود. سکانس معرفیِ «النا» که نوزادی به بغل دارد و به صورتی نامتعارف در جمع زنان انجمن به کودکش شیر می‌دهد با میزانسنی متفاوت از افتتاحیه فیلم، خبر از اتفاقی سهمگین دارد. سکانسی که فضا را از عادی بودن به سمت رویدادی غیرمنتظره هدایت می‌کند؛ هدایتی که باعث می‌شود کارگردان، به‌ویژه در دو قسمت اول، مخاطب را در دام خود بیاندازد.

تمرکز داستان بعد از این روی این شخصیتِ جدید یعنی«النا» است، او سعی در نزدیک شدن به «گریس» و ارتباط با او دارد. درجشن خیریه‌ای که مدرسه برگزار می‌کند «النا» آشفته و گریان با برخوردی غیر منتظره با گریس، آن‌جا را ترک می‌کند و جاناتان نیز به دلیلی غیر مهم، گریس را تنها می‌گذارد تا صبح به همایشی پزشکی به شهری دیگر برود. صبح اما ناگهان خبر به قتل رسیدن «النا» به صورتی فجیع منتشر می‌شود و شوک همه را فرا می‌گیرد. پسر نوجوان النا «میگل» که همکلاس «هنری» در مدرسه است، جنازه مادرش را در استودیوی هنری اش با صورتی لِه شده پیدا می‌کند و از طرف دیگر خبری از جاناتان نمی‌شود. قصد از بیان این قصه، تعریف کردن اتفاقات روایی داستان به‌صورت خطی نیست بلکه حادث شدن ترتیب اتفاقات در این سریال، نه‌تنها تعلیق و گرفتگی درام ماجرا را افزایش می‌دهد، بلکه تا حد زیادی تعیین کننده ژانر سریال هم هست.

این‌جاست که بار دیگر به اهمیت فرم و آشنایی با آن پی می‌بریم. همان‌طور که گفتیم سریال فقط مسئله قتل را عنوان نمی‌کند بلکه می‌خواهد به جزئیات آدم‌های قصه‌اش بپردازد. پرداختی که باوجود ایجاد تنش، دلهره و زیبایی بصری، متاسفانه با تصاویری بی علت، دیالوگ‌هایی بی منطق و زوائدی حاشیه‌ای همراه است که این نشانه‌های کاشته شده تا پایان، پاسخی بدان داده نمی‌شود که در ادامه به آن‌ها اشاره خواهیم کرد. حضور مرموز النا در زندگی گریس، نقطه شروعی برای بر هم زدن زندگی خوب این خانواده خوشبخت است.

سریال از ابتدا با قرار دادن سرنخ‌هایی قصد این را دارد که مخاطب با وصل کردن پازل‌ها و کشف سرنخ‌ها در بازیِ حدس و گمان وارد شود، حدس و گمانی که با قرار دادن نقطه‌های عطف در پایان هر قسمت به اوج خود می‌رسد. بعد از کشته شدن «النا»، «گریس»به‌دنبال یافتن شوهرش است که بعد از رفتن به کنفرانسی پزشکی موبایلش را جاگذاشته و خبری از آن ندارد. «گریس» در ابتدا فکر می‌کند که همسرش بهش خیانت کرده، اما متوجه می‌شود که فکرش اشتباه است. در قسمت بعد گریس می‌فهمد که جاناتان سه ماه هست به علت رابطه با مادر یکی از بیمارهایش اخراج شده و این موضوع را تاکنون پنهان کرده است. به مرور جست و جوی پلیس برای پیدا کردن قاتل النا بیشتر شده و چندروز هم از غیبت همسر گریس گذشته و پلیس گریس را مظنون به مخفی کردن همسرش می‌کند. با شک پلیس به جاناتان و گریس و پناه بردن گریس به ویلای پدرش سر و کله جاناتان پیدا شده و به گریس می‌گوید که قتل کار او نبوده است اما گریس او را تحویل پلیس می‌دهد. از این جابه بعد سریال به بررسی قاتل بودن جاناتان در دادگاه و گناهکار بودن یا نبودن او می‌پردازد.

در ادامه بخش‌هایی از داستان فاش می‌شود

کارگردان با ایجاد فضایی دراماتیک و در عین حال نشانه‌های متعدد تا انتها خوره‌ی شک را به جان تماشاگر می‌اندازد اما موفق نمی‌شود در آخر سریال را به صورتی منطقی و با اتکا به قوانین خود به پایان برساند. «The Undoing» از روی کتاب جین‌هاتف کورلیتز به نام «باید می‌دانستی» اقتباس شده و در این کتاب هدف پایان‌بندی به چالش کشیدن قضاوت مخاطبان است. قسمت آخر برخلاف روند کلی سریال، ناامید کننده، خلاف انتظارات و پایانی دلسردکننده برای مخاطبان است. سریالی که می‌توانست به کلاسی برای یادگیری خلق درام، بازیگری و کارگردانی تبدیل شود، تبدیل به درسی برای یاد نگرفتن شد.

به نظر می‌رسد سریال از دو قسمت مجزا تشکیل شده یعنی پنج قسمت اول و قسمت آخر که جدای از سریال است.  خط اصلی روایت، جستجوی زنی است در اینکه چطور همسرش جاناتان که یک متخصص سرطان کودکان است، مظنون اصلی یک پرونده قتل شده است. شخصیت گریس هرگز به اندازه کافی مورد وارسی قرار نمی‌گیرد تا به شخصیتی باورپذیر تبدیل شود و همین موضوع باعث می‌شود همذات‌پنداری با او خیلی دشوار باشد. ما زمان‌های نفس‌گیری را همراه‌با گریس طی می‌کنیم و همه‌ی تردیدها و حدس و گمان‌های ممکن را از فکر می‌گذرانیم. اندیشه‌ها همه مشغول پیش‌داوری و قضاوت درباره این شخصیت هستند.

دوربین، در لحظاتی از زمان و مکانِ حاضر جدا می‌شود و تک صحنه‌های کوتاهی از گذشته را به تصویر می‌کشد. از جاناتان و رابطه‌ای که با بیمارانش دارد. از لبخندی که دربرابر دیدگان ناامید کودکان بیمار بر لب دارد. از گریس که آشفته قدم زنان در خیابان‌ها پرسه می‌زند و این تصاویر برای رسیدن به پاسخ سوالات ما کمکی به هیچ کس نمی‌کنند. فقط به ذهن ما این را اضافه می‌کند که چطور جاناتان که مرد خانواده است با همه از جان گذشتگی‌ها و مهربانی‌هایش می‌تواند قاتل باشد. شکی که به درستی باتوجه‌به خلق شخصیت از او حذف می‌شود. گریس هم مانند مخاطب تمام قد گناهکار بودن همسرش را کتمان می‌کند و با وجود خیانتش باز پشت او می‌ایستد و تا آخرین لحظه قاتل بودن او را باور ندارد. او ابدا نمی‌تواند بپذیرد که کسی مثل جاناتان، با آن همه مهر و محبت، با آن روحیه‌ی درمانگر، توانسته باشد جان یک نفر را بگیرد.

در ادامه، بیننده در این باور با گریس همراه می‌شود، تا جایی که باتوجه‌به تصاویر و حالات روحی گریس مخاطب به خودِ او شک می‌کند، اما به جاناتان نه. با اینحال آن‌چه در پایان رخ می‌دهد، شک به قضاوت‌ها و فروپاشی تمام باورهای استوار انسان به پیش‌فرض‌ها است، اینکه چطور به مردی که بارها به زنش خیانت کرده، به‌راحتی چندین بار دروغ گفته و دائم اشتباهاتی را تکرار کرده، می‌توانیم اعتماد کنیم و به این دل ببندیم که او واقعا قاتل نیست؟ و جدای از ما گریس که خود، قابلیت ذهن‌خوانی دارد و شناخت ذهن انسان‌ها شغل‌اش است در مهم‌ترین تست روان‌پزشکی زندگی‌اش شکست می‌خورد. هرکس حق داشت راز این قتل را نفهمد به غیر از گریس؛ او باید می‌فهمید.

او باید می‌فهمید صِرفِ خوش قلب بودن و پزشک بودن جاناتان، صِرفِ تحصیلات و طبقه اجتماعی او، صِرفِ پدری دلسوز و همسری مهربان بودن نمی‌شود از این اتهام غافل شد که او خیانت کرده و عاشق زنی شده و از او بچه دارد. البته نه‌تنها گریس بلکه ما نیز به‌عنوان بیننده نمی‌توانستیم تصور کنیم جاناتان با این خصوصیات با وجود همه اشتباهاتش توانسته باشد زنی که عاشقش بوده را به وحشیانه ترین شکل ممکن به قتل برساند. در حالیکه سریال از ابتدا او را به‌عنوان مظنون اصلی نشان می‌دهد و همه شواهد او را قاتل معرفی می‌کند اما کمتر بیننده ای در باورش می‌گنجد که او قاتل است. چرا که در ادامه ما انگیزه قتل را در افراد دیگری می‌بینیم.

این از ظرافت‌های داستانگویی جنایی و معمایی است که تا قبل از قسمت آخر به خوبی رعایت شده. ظرایفی که ابتدای امر انگشت اتهام را به سمت گریس نشانه می‌گیرد، گریسی که در آن شب همان حوالی قدم میزد و از لحاظ روانی دچار اختلالاتی همچون بی خوابی و پرسه‌های شبانه است و در بازجویی‌ها هیچوقت به‌طور شفاف نمی‌گوید چه در سر داشته و دارد. مهم‌تر از همه رابطه عجیب او با النا قبل از قتل است که گریس را بیشتر در مظنه اتهام قرار می‌دهد. جمع بندی مواردی که می‌توانست در قسمت آخر سریال را تبدیل به یک نمونه خوبِ جنایی تبدیل کند اما اینطور نمی‌شود. یا اصلا شوهر النا «فرناندو» که هم زنش خیانت کرده و هم دلیل و شاهد قانع‌کننده‌ای برای شبِ قتل ندارد می‌تواند مهم‌ترین متهم باشد که انگیزه بالایی برای کشتن النا داشته باشد. اما این سرنخ‌ها و این متهم هم راه به بیراهه می‌برد.

البته که این نکته مثبت و بازیِ سریال است که با قرار دادن افراد مختلف در مظنه اتهام، بیننده را دچار گمراهی کند تا نتواند به‌طور قاطع قاتل اصلی را حدس بزند. اما در مهم‌ترین اتفاق‌های گمراه کننده سریال «هنری» به‌عنوان فرزندی که از رابطه نامشروع پدرش خبر داشته و مهم‌تر از همه آلت قتل «چکش» را پیدا کرده و اثر انگشت او را پاکسازی کرده، به‌عنوان یکی از گمان‌ها برای تماشاگر مطرح می‌شود. طوریکه حتی جاناتان در فریبی به او شک می‌کند. پدری که می‌داند خود قاتل است اما حاضر می‌شود پسرش را در موقعیتی بحرانی قرار دهد تا بلکه از بار سنگین روانی خود بکاهد اما سریعا پشیمان می‌شود.

اساسا شخصیت جاناتان بر همین تصمیم‌های نابخردانه و آنی خلق شده، از گذشته پنهانی که خود را مسئول مرگ خواهر کوچکترش می‌داند تا مادری که هرگز او را به‌خاطر نداشتن عذاب وجدان و مسئولیت پذیر نبودن جاناتان بعد از گذشت سال‌ها هنوز او را نبخشیده است. از فرزندی که او را بی گناه می‌پندارد اما پدرش به او تهمت می‌زند و حتی فرزند نامشروعی که احساس وظیفه‌ای به او پیدا نمی‌کند. از همسری که عاشقش است اما او را در موقعیتی برابر خود قرار می‌دهد تا عشق ممنوعه‌ای که برای رهایی یافتن از بار گناه جار می‌زند و پدر همسری که جاناتان به دروغ از آن اخاذی می‌کند تا پول مدرسه میگل، بیمار سرطانی خود و پسر معشوقه اش را جور کند تا در مدرسه پسر خودش هنری تحصیل کند. همه این دوگانگی‌ها نشان از دو قطبی بودن و حتی خودشیفتگی جاناتان دارد.

شخصیتی که بسیار دمدمی‌مزاج رفتار می‌کند، تصمیم‌های غیر عقلانی می‌گیرد و مدام بابت رفتارهایش پشیمان می‌شود. مردی که از سر عصبانیت عشق ممنوعه‌اش را به قتل می‌رساند، حتی حاضر می‌شود به پسرش شک کند و جان پسر خودش را در خطر می‌اندازد. بسیار بی منطق ابزار قتل را در جایی مشخص مخفی می‌کند و درنهایت در زمانی‌که بسیار مصمم برای خودکشی است، بیخیال شده و با ضمیری ضعیف خود را تسلیم می‌کند. جاناتان در طول مسیر اتهام، همواره خود را بی گناه و عاشق خانواده نشان می‌هد و هر کاری می‌کند تا خانواده را دوباره دور هم جمع کند و این موضوع به‌طور تقریبا قاطعی تماشاگر را مجاب می‌کند که او بی گناه است. ایجابی که هیچ ربطی به پایان بندی ضعیف فیلم ندارد.

البته جدا از این موارد می‌شود به نکات مثبت سریال نیز اشاره کرد. نباید از فیلم‌برداری بسیار خوب سریال غافل شد؛ از کلوزآپ‌های تاثیر گذار گریس تا نورپردازی دارک و سردی که حس را به خوبی منتقل می‌کند و نماهای زیبای نیویورک که مخلوطی از شب و نور است. همچنین موسیقی متن فیلم قابل‌توجه است و جالب اینجا است که تیتراژ زیبای ابتدایی فیلم را خودِ نیکول کیدمن خوانده و انصافا هم خوب خوانده است. حتی این سریال چهارمین شخصیتی است که کیدمن با نام «گریس» در آن ظاهر می‌شود، او قبلا نیز با نام گریس در فیلم‌های «Grace of Monaco»، «Dogville» و «The Others» بازی کرده است که در همه این فیلم‌ها نیز نقش زنی در شرایط بحرانی را دارد.

اما نکته قوت استتیک سریال، طراحی لباس فکر شده شخصیت‌ها مخصوصا گریس است. رنگ بندی لباس‌های کیدمن به‌گونه‌ای انتخاب شده که قاب تصویر را با حضورش روشن‌تر می‌کند و نادیده گرفتنش را غیرممکن می‌سازد. توجه داشته باشید که حتی روی ریزترین جزئیات لباس شخصیت‌ها هم فکر شده. طراح، حتی لاک گریس را با رنگ بوتش سِت می‌کند، رژ لب و پالتویش سایه‌ای از رنگی یکسان دارند و درنهایت رنگ و آرایش موهایش همانند آخرین قطعه‌ی پازل عمل می‌کند. شخصیت گریس در «فروپاشی» سلیقه قابل دفاعی در لباس پوشیدن به نمایش می‌گذارد. او عموما پالتویش را با دستکش، بوت ساق بلند، شال ابریشمی‌و بلوز پاپیون‌داری ست می‌کند و مهم‌تر از همه پالتوی سبز رنگ کیدمن در پرسه‌های او در خیابان‌های شلوغ منهتن است. پالتویی که پیچیدگی و ابهام شخصیت را دو چندان کرده و تمرکز داستان را روی او می‌گذارد؛ رویکرد تماتیکی (زمینه محور) که می‌توانست با همین شخصیت به پایان برسد.

البته نمی‌توان از بازیِ درونی و حسی بازیگران این سریال غافل شد. معصومیتی که جاناتان در چهره یک پزشک مهربان و موفق نشان می‌دهد ناگهان به وجه پنهان و تاریک قاتلی تبدیل می‌شود، حتی اگر دوباره برگردیم به آغاز و مرور کنیم می‌توان نشانه‌های این تغییر رو در بازیِ «هیو گرنت» و برهه‌های مختلف بروز احساسات را در چهره او دید. نشان دادن پارادوکسی از عقل و عمل از احساس و خود داری از پاکی و زشتی، کاریست که «گرنت» به خوبی از عهده آن بر می‌آید. چه در سکانس‌های ابتدایی که پدری خانواده دوست است، چه در سکانس‌های دادگاه و پشیمانی‌اش، چه در التماس‌ها و تضرع او؛ چه در مصاحبه تلویزیونی و مخصوصا در سکانس پایانی در مواجهه با «هِنری» فرزندش.

این میزان از موفقیت در بازیگری را جدا از خودِ «گرنت»، می‌توان مدیونِ بازیگردانی و نکات ظریف کارگردانیِ «سوزان بیِر» دانست. حتی میمیک صورت نیکول کیدمن در ایجاد ابهام و نامتعادل بودن شخصیت، چه در مواقعی که به‌عنوان تراپیستی مسلط سعی در ساختن و درست کردن زندگی ِ دیگران دارد، چه در نقش زنی خیانت دیده که با اینکه شکستی عمیق را تجربه می‌کند اما محکم کنار جاناتان می‌ایستد و پشتیبانی‌اش می‌کند، چه در تنهایی‌ها و پرسه‌ها که در پی یافتن سوالاتیست که جوابش را نمی‌خواهد باور کند و چه در سکوت‌ها و نگرانی‌ها و حتی پلک زدن‌هایش، جملگی اینها ایماژی از غریزه و استعداد ذاتی کیدمن است که شناختی عمیق از کاراکتر دارد.

همچنین انتخاب «ماتیلدا دِ آنجلیس» در نقش «النا» به قدری به جاست که گویی طراحیِ شخصیت اغواگر و فریبنده و نامتعادلِ «النا» به تن‌اش می‌نشیند. شخصیتی که همزمان گناهکار است که وارد زندگیِ خانواده ای خوشبخت شده و همزمان بی گناه است چون مرگی فجیع حق‌اش نیست. شخصیت‌های دیگر نیز به درستی انتخاب شده‌اند، از کاراکتر مقتدر و حامی‌و ثروتمند فرانکلین به‌عنوان پدرِ گریس تا دو وکیلی که در قامت نقش به خوبی ایستاده اند و مخاطب از کاراکترشان سر ذوق می‌آید.

با این موارد و اوصاف به این می‌پردازیم که چرا سریال «The Undoing» باتوجه‌به تمام زیبایی‌ها و فضا سازی‌های درست و نکات مثبت، در قسمت آخر به همه‌ی داشته‌هایش پشت می‌کند و هرچه که ساخته را به‌راحتی ویران می‌کند. ابتدای امر ذکر کنم همان‌طور که می‌دانیم یکی از مهم‌ترین نکاتی که یک سریال را می‌تواند ماندگار کند، جمع کردن تمام نشانه‌ها و داستانگویی‌های خود در قسمت یا فصل آخر داستان است. یعنی آنچه را که قبل از جمع بندی، روایت کرده است را باتوجه‌به منطق داستانی و کاشته‌های خود برداشت کند. عاملی که نه‌تنها مهم‌ترین بخش یک سریال است و می‌تواند یک سریال را به اوج ببرد بلکه می‌تواند با سر به زمین بکوبد و پا روی همه چیز بگذارد.

این همان نکته مهمی ‌است که باعث شد سریال پر زحمت و زیبای بازی تاج و تخت را نه‌تنها به سرمنزل مقصود نرساند بلکه تمام منطق‌هایی که قبل از پایان چیده بود را برهم بزند و به پایانی ضعیف و ناتوان برساند. همین مهم گریبانگیر سریال «the Undoing» - فروپاشی نیز شده است. سریال تا قبل از قسمت آخر روند مناسبی را طی می‌کند چه از نظر فرم و گویش آنچه باید نشان دهد، چه از نظر منطق داستانی و همراهی مخاطب با آنچه گذرانده است؛ اما قسمت آخر مانند وصله‌ای جدا همه چی را خراب می‌کند. جاناتان به‌عنوان مظنون اصلی وقتی از طرف دادگاه مطمئن می‌شود که محکوم است، فرزندش هنری را به بهانه گردش می‌دزدد و در اقدامی‌عجیب سعی در خودکشی دارد و بدتر منصرف می‌شود! مخاطب متوجه می‌شود جاناتان قاتل بوده اما این نوع پایان بندی هیچ تاثیری ندارد و الکن است.

گیریم که قتل النا به‌دست جاناتان بر اثر احساس آنی و خشم لحظه‌ای بوده و گیریم که سریال از ابتدا که مرور می‌کنیم رفتار جاناتان را یا به‌نوعی قاتل بودنش را تایید کند. مثلا غیبت ناگهانی‌اش، حادثه ناگوار کودکی که خواهرش بر اثر اشتباه جاناتان کشته می‌شود، مظنون شدن به پسر خودش، همچنین مدام کنترل خود را از دست دادن و عذرخواهی کردن جاناتان که شخصیت ضعیفی از او ساخته و تلاش می‌کند که خودش را آدمی‌معصوم نشان دهد که عاشق یک نفر دیگر شده و از این موضوع نادم و ناراحت است. اما همه اینها به نظرم دلیل بر نه قاتل بودنش نه به این نوع تمام کردن سریال می‌شود. چرا که سریال هنوز پرسش‌های ناتمام بسیاری را بی پاسخ می‌گذارد. هنوز مشخص نیست چرا شب جشن خیریه مدرسه، النا آنقدر افسرده و پریشان گریه می‌کرده و این موضوع چه ارتباطی به قاتل دارد؟ سریال مثلا می‌خواهد به این نتیجه برسد که، مخاطبان عزیز زود قضاوت نکنید و تصمیم نگیرید چرا که ممکن است اشتباه کنید، درست است که شواهد نشان می‌دهد جاناتان قاتل است اما شما چون او را فردی خانواده دوست و مهربان می‌بینید دوست دارید طورِ دیگر فکر کنید و شواهد را کنار می‌گذارید تا معجزه ای شود و قاتل فردِ دیگری باشد اما باز هم در اشتباهید!

پس آنهمه پچ پچ‌های گریس با دوست وکیلش درباره چه بود و رازش چیست؟ نقش پدر گریس در این معادله کجاست؟ پس آن همه تهدید پدر گریس در سکانسی با مدیر مدرسه که نشانگر فردی قدرتمند و ثروتمند و انتقام جوینده است بیهوده بود؟ نقش پلیس و کاراگاهان این وسط پس چه شد؟ فقط آن‌ها می‌خواستند به گریس شک کنند و بروند و در سکانس آخر جاناتان را دستگیر کنند همین! در حالیکه سریال می‌توانست چند پایان بندی بهتری از این داشته باشد. به جز جاناتان که متهم است، سریال شک بیننده را به گریس می‌برد، آن‌همه بازجویی‌ها از او، آن‌همه نشان دادن پریشانی‌ها، خوابگردی‌ها، کلوزآپ‌ها، پنهان کاری‌ها و نگفتن‌ها برای چه بود؟ گریسی که هم انگیزه کافی قتل را داشت هم با قاتل بودنش جوابی برای آن همه سکانس‌های نشان داده می‌شد پیدا کرد؛ مانند بی هدف راه رفتن‌هایش و حتی وحشتی که به جان هنری فرزندش انداخته بود.

در شک بعدی همسر النا یعنی فرناندو، او نیز هم انگیزه کافی قتل را داشت و هم دلیل مکفی برای بودن در جایی دیگر در زمان قتل را نداشت چرا که همان شب میگل در خواب بود و فرناندو شاهدی برای خانه ماندنش نداشت. همچنین فرناندو مسئولیت بزرگ کردن بچه نامشروع النا از جاناتان را قبول نمی‌کرد و این موضوع نشان‌دهنده خشم او از خیانت همسرش بود اما سریال این مظنون را هم رد می‌کند. شاید سریال قصدش این بود فرانکلین پدر گریس را مقصر اصلی جلوه دهد، کسیکه به مادر گریس بارها خیانت می‌کرده و اکنون آینه‌ای از خود را در وجود شوهر دخترش می‌بیند و این مثلا تاوان فرانکلین است. او نیز انگیزه کافی برای اجیر کردن فردی که النا را به قتل برساند و جاناتان را مقصر جلوه بدهد تا در زندان بیافتد نیز داشت اما سریال از این گمان هم رد می‌شود.

در ظن بعدی تماشاگر شک خود را به سمت هنری فرزند جاناتان و گریس می‌برد. بچه‌ای که از خیانت پدرش خبر داشت و با پیدا کردن آلت قتل و پاکسازی اثر انگشت می‌توانست قاتل باشد اما این نظریه هم شکست می‌خورد. حتی سیلیویا دوست و وکیل گریس  که به او مشورت می‌داد نیز ممکن بود برای قتل النا انگیزه داشته باشد. او نیز از اخراج جاناتان از بیمارستان به‌دلیل رابطه نامشروع جاناتان با مادر یکی از بیماران خبر داشت و این راز را از گریس مخفی کرده بود و از طرف دیگر محرم اسرار گریس بود و دادستان نیز دوست صمیمی ‌او بود و می‌توانست یکی از مظنونین باشد. اما این فرضیه نیز از بین می‌رود. بین این همه مظنونین و سناریوها و اتفاق‌هایی که سریال چیده بود، کارگردان اما بدترین پایان را برای هدر دادن این روایت به کار می‌گیرد. نظر شما در این‌باره چیست؟ آیا می‌شد سریال را با پایان بهتر یا دیگری تمام کرد؟

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
1 + 2 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.