بعد از پخش ۶ اپیزود از فصل جدید سریال Twin Peaks سعی میکنیم کمی از احساسات آشفتهمان دربارهی جدیدترین دستپخت دیوید لینچ را بیرون بریزیم.
«یکی منو از دست لینچ نجات بده!». این جملهای است که بدون استثنا بعد از تکتک اپیزودهای فصل سوم سریال «تویین پیکس»، ساختهی دیوید لینچ زیر لب تکرار میکنم و بعد کائنات را به خاطر عملِ آقای لینچ به قولی که در اپیزود آخر فصل دوم «تویین پیکس» داده بود شکرگذاری میکنم. چرا که او اکنون حدود ۲۵ سال بعد از وعدهی لورا پالمر در اتاق قرمز، بازگشته تا در قالبی بروزرسانیشده ما را دوباره به دنیای اعجابانگیزش که مدیوم تلویزیون را دگرگون کرد ببرد. حتما خبر دارید که لینچ قبل از اینکه به عنوان کارگردانی منحصربهفرد در سینما شناخته شود، با همکاری مارک فراست پروژهی انقلابی «تویین پیکس» را برای شبکهی ای.بی.سی کلید زد. سریالی که اگرچه به دلایل مختلفی که اکثرش به دخالتهای اعصابخردکنِ شبکه در کار سازندگان مربوط میشود، سریال بیعیب و نقصی نیست و راستش را بخواهید در نیمهی دوم فصل دوم از شدت بد بودن قدرت تحمل تماشاگر را امتحان میکند، اما همیشه اولینها، ایدهآلترینها نیستند. «تویین پیکس» هم در بهترین روزهایش تبدیل به سریالی میشد که قابلیتهای نهفتهی مدیوم تلویزیون را فاش میکرد. قبل از «تویین پیکس»، تلویزیون مدیومی پیشپاافتاده بود که فقط به پخش سریالهایی که از لحاظ هنری ارزش خاصی نداشتند و به هیچوجه قابلمقایسه با محصولات سینمایی نبودند خلاصه میشد. سریالهایی که داستانشان از چند اپیزود بیشتر فراتر نمیرفت، تماشاگرانشان را شیرفهم میکردند و برخلاف چیزی که امروز میبینیم، سریالها مخاطبانشان را در طول هفتهها و سالها درگیر یک داستان بهخصوص نمیکردند.
اما «تویین پیکس» با داستانگویی طولانیمدتش که بعد از چند اپیزود ریست نمیشد، معمای مرکزیاش که سازندگان تلاشی برای فراهم کردن جوابی زودهنگام برای آن نمیکردند، کارگردانی سورئالِ لینچ که همگی خدمتش ارادت داریم، شخصیتهای پرتعدادش و فضای ماوراطبیعه و اسرارآمیزش که مدام تماشاگران را در عصر نبودِ اینترنت مجبور به بحث و گفتگو با خانواده و دوستان و همکارانشان میکرد اتفاقی انقلابی بود. همین شد که بسیاری از کارشناسان از «تویین پیکس» به عنوان جایی که تاریخ تلویزیون به بعد و قبل از آن تقسیم میشود یاد میکنند. زمانی که فعالان این حوزه کمکم متوجه شدند تلویزیون چه مدیوم پتانسیلدار و متفاوتی برای داستانگویی است و اینگونه بود که آرام آرام دوران طلایی تلویزیون که در آن هستیم رقم خورد. بحث دربارهی تاثیری که «تویین پیکس» بر دنیای بعد از خود گذاشت مفصل است، اما فکر میکنم همین کافی است تا بدانیم چرا دنیا برای فصل جدید «تویین پیکس» هیجانزده بود و طرفداران از مدتها قبل یقین داشتند که فصل سوم این سریال به معتادکنندهترین و جنونآمیزترین چیزی که امسال تلویزیون به خود دیده بدل میشود و حالا که ۶ قسمت از این فصل را دیدهام میتوان با جرات بگویم که دقیقا همینطور است.
بالاخره از همان لحظهای که خبر احیای سریال توسط شبکهی کاردرست و بزرگسالانهای مثل شوتایم اعلام شد، میشد حدس زد که فصل سوم این سریال بدل به یک تویین پیکسِ تمامعیار خواهد شد. نه تنها اکنون دست و بال لینچ توسط شبکهی احمق و کوتهبینی مثل ای.بی.سی بسته نیست، بلکه لینچ تمام بودجه و آزادی کافی برای ادامهی هرچه بهتر داستانِ سریال اصلی را که به خاطر کنسل شدنِ با یک کلیفهنگر دیوانهوار به پایان رسیده بود دارد. مهمتر از همه این است لینچ برخلاف ۲۶ سال گذشته که هنوز جوان بود، حالا به اوج تجربه و پختگی رسیده است. و البته در «تویین پیکس: آتش با من قدم بردار»، فیلم سینمایی پیشدرآمد سریال دیده بودیم که چشمانداز اصلی لینچ از دنیای تویین پیکس چه چیز تاریک و مریض و بیپروایی است. و راستی، اینبار خودش قرار بود تا تمام ۱۸ اپیزود فصل سوم را کارگردانی کند. چه بهتر از این؟!
یکی از دلایلی که اینقدر برای «تویین پیکس» هیجانزدهام به خاطر این است که عمرا بتوانید شبیه به آن را در کل تاریخ تلویزیون پیدا کنید. بله، حتی دو فصل اول سریال در مقابل این یکی حرفی برای گفتن ندارند. دو فصل اولِ سریال حال و هوای سوپ اُپراهای دههی ۸۰ و ۹۰ را داشتند که با عناصر کاراگاهی و سورئال و وحشت لینچی ترکیب شده بود. سریال فقط هر از گاهی جنبهی جنونآمیزش را رو میکرد و اتفاقا آن لحظات تبدیل به بهترین لحظات سریال میشدند. فصل سوم اما کاملا در آن «لحظات لینچی» جریان دارد. این فصل بیشتر از اینکه شبیه دو فصل اول «تویین پیکس» باشد، شبیه نسخهی سریالی «بزرگراه گمشده» یا «مالهالند درایو» است. یعنی باید لینچبازهای خیلی ماهری باشید تا این «تویین پیکس» را بتوانید هضم کنید و از آن لذت ببرید. وگرنه اگر دنبال داستانگوییهای معمولی سریالهای تلویزیون ۲۶ سال گذشته هستید، «تویین پیکس» جدید به دردتان نمیخورد. این سریال برای کسانی که دوست دارند داستان در هر اپیزود با سرعت بوگاتی ویرونواری حرکت کند و بلافاصله همهی اتفاقات عجیب و راز و رمزهای داستان برایشان توضیح داده شود نیست. اینجا ما با نوع خالصِ وحشت لینچی سروکار داریم. استخری مملو از کابوسِ بیانتهای نفسگیری که فقط باید خودتان را بدون هیچگونه تردید و سوالی به درونش بیاندازید و غرق کنید. نباید از پر شدن ریههایتان با آب سیاه استخرِ فرار کنید. بلکه باید خودتان با پای خودتان به پیشوازِ سنگکوبشدن بروید.
دیدهاید بعضیوقتها با یک جملهی فلسفی در باب سازوکار زندگی برخورد میکنید یا یک پازل فلسفی از فیلسوفی بزرگ را مطالعه میکنید و یکدفعه شگفتزده میشوید؟! احساس میکنید چرخدهندههای ذهنتان که تا همین چند دقیقه پیش داشتند خاک میخورند شروع به حرکت کردهاند. اما نه به سمتی که همیشه میچرخند، بلکه به سمتی مخالف. احساس شیرینی است. فکر کردن به چیزی که تاکنون فکر نمیکردید امکانپذیر باشد. یا نگاه کردن به موضوعی از زاویهای جدید. از زاویهای که تفکرتان را بهطور کامل دربارهی فلان چیز تغییر میدهد. من عاشق حس برعکس چرخیدن چرخدهندههای مغزم هستم. طبیعتا کار سادهای نیست، اما اگر آدم بتواند مغزش را طوری عادت بدهد که سر موقع از روتین اصلیاش خارج شود و به شکلی دیگر حرکت کند خیلی کیف میدهد. امیدوارم توانسته باشم منظورم را به خوبی بیان کرده باشم. چون میخواهم بگویم تماشای «تویین پیکس» مثل برعکس چرخیدن چرخدهندههای مغز آدم است. مثل روبهرو شدن با چیزی که خیلی متفاوتتر و فرازمینیتر از چیزی است که مغزمان به آن عادت کرده است. لینچ اما استاد در مشت گرفتنِ مغز زندهی تماشاگرانش و شکلدهی به آن در راستای طرز فکر منحصربهفرد خود است. اگر از طرفداران لینچ باشید احتمالا میدانید دارم دربارهی چه چیزی حرف میزنم، اما رو به بقیه باید بگویم باورتان نمیشود چقدر گذاشتن مغزتان زیر تیغ جراحی کالبدشکاف ماهر و بیرحمی مثل لینچ لذتبخش است. یا بهتر است بگویم چه وحشتِ لذتبخشی است!
اگر در هنگام تماشای دیگر سریالهای تلویزیون چرخدهندههای ذهنتان به سمت راست میچرخند، آنها در هنگام تماشای فصل جدید «تویین پیکس» به هر سمتی که دلشان بخواهد میچرخند. حتی به سمتهایی که از لحاظ فیزیکی غیرممکن است. در این لحظات خودتان را در خلسهای پیدا میکنید که فقط لینچ میتواند شما را در آن قرار دهد. شاید توانسته باشم با این استعارههای چپندرقیچی حسی که در جریان شش قسمت اول فصل سوم «تویین پیکس» داشتم را توصیف کرده باشم. مثلا به غافلگیرکنندهترین چیزی که در دو قسمت اول معرفی میشود نگاه کنید: یک جعبهی شیشهای در انباری در بالاترین طبقهی برجی در منهتنِ نیوریوک قرار دارد. مرد جوانی به اسم سم وظیفه دارد که هر شب روی یک مبل راحتی بنشیند و به این جعبهای شیشهای زل بزند. چندین دوربین از همه طرف در حال ضبط تصاویری از جعبه هستند. سم بعضیوقتها باید مموریهای پر شدهی دوربینها را دربیاورد، آنها را در جای امنی بگذارد و مموری جدیدی در دوربینها قرار بدهد. سم نمیداند چرا باید به این جعبه زل بزند، اما به او گفتهاند که اگر متوجهی پدیدار شدن چیزی درون جعبه شد به بقیه خبر بدهد. سم اما به نظر نمیرسد که به این خزعبلات باور داشته باشد. مگر میشود چیزی وارد جعبهای بسته با سوراخی که به فضای بیرونی یک آسمانخراش راه دارد شود؟
اما مای تماشاگر میدانیم که اتفاقی قرار است بیافتد. مخصوصا با توجه به اینکه لینچ با نهایت طمانینگی برای دقایق زیادی که انگار تمامی ندارند دوربینش را به سمت این جعبهی شیشهای میگیرد و ما را به کارگر دیگری که وظیفهی تماشای آن را دارد تبدیل میکند. از آنجایی که با لینچ سروکار داریم هر برداشتی قابلقبول است، اما انگار لینچ از طریق این داستان میخواهد به نکتهای فرامتنی اشاره کند. به نحوهی تلویزیون تماشا کردن ما. لینچ از طریق جلسات تماشای جعبهی شیشهای بهمان نحوهی تلویزیون تماشا کردن را یادآوری میکند. یا نحوهی «تویین پیکس» تماشا کردن را یاد میدهد. انگار میخواهد بگوید این سریالی است که توجه تمام و کمال شما را میطلبد. فکر کنید برای تماشای یک جعبهی شیشهای استخدام شدهاید. از طریق دوربینهایی که ۲۴ ساعته جعبه را زیرنظر دارند یادآور میشود که «تویین پیکس» حتی در آرامترین و بیاتفاقترین لحظاتش هم در حال به نمایش گذاشتن چیزی مهم است. البته که ممکن است که خبری از چیز مهمی نباشد. اما آیا حاضر میشوید ریسک کنید و چشمانتان را ببنید؟ اگر الکی بود چرا یک نفر باید این همه پول خرج زیر نظر گرفتن یک جعبه کند؟
اینجاست که کمکم شروع به دقت کردن در فضای بزرگ و خالی جعبه میکنید. چه چیزی قرار است درون جعبه ظاهر شود؟ ولی اگر ناگهان چیز وحشتناکی ظاهر شود چه؟ اما با این حال نمیتوانیم از خیره شدن به فضای خالی جعبه و جستجو برای پیدا کردن چیزی که نیست دست بکشیم. لینچ از این طریق چرخهی تکرارشوندهای از انتظارات تماشاگر و ترسش از به واقعیت تبدیل شدن آن انتظارات درست میکند. بنابراین وقتی ناگهان هیولای سایهواری در جعبه ظاهر میشود و سم و معشوقهاش را روی مبل تکه و پاره میکند، لینچ نکتهاش را توی مخمان میکند و میخش را میکوبد. همانطور که هیولا به فراتر از محدودهی جعبه قدم میگذارد و مغز و صورت تماشاگرانش را له و لورده میکند، انگار لینچ هم میخواهد بگوید با سری جدید «تویین پیکس» چنین قصدی را دارد. قدم گذاشتن به فراتر از جعبهی جادویی تلویزیون و درگیر کردنمان با چیزی که داریم آن را تماشا میکنیم و فکر میکنیم که از آن فاصله داریم. و به این وسیله بهمان میگوید که ریتم حلزونی سریال بیدلیل نیست و دیر یا زود با اتفاقی بزرگ جواب خواهد کرد. اینجاست که نه تنها حوصلهتان سر نمیرود، بلکه ثانیه ثانیهی سریال را با ولع میبلعید.
آثار دیوید لینچ بیشتر از اینکه گفتگومحور یا داستانمحور باشند، اتمسفرمحور هستند. به خاطر همین است که صحبت کردن دربارهی آثار او اینقدر سخت و اینقدر لذتبخش است. چون همهچیز از طریق تصویر و صدا و استعاره منتقل میشود. مثلا در قسمت اول بلافاصله بعد از وقت گذراندن در منهتنِ نورانی و پرزرق و برق به نمایی اول شخص از اتوموبیلی در حال حرکت در جادههای خاکی کات میزنیم. شب است و تنها چیزی که میبینیم فضای محدودی از روشنایی چراغهای جلوی ماشین است. برخلاف سکانسهای نیوریوک، در اینجا تا حد ممکن به زمین نزدیک شدهایم و تمام صفحه به جز باریکهای که درختان و زمین خاکی جاده را نمایان میکند، تاریک است. دلیل خوبی هم برای این نوع فیلمبرداری وجود دارد. رانندهی ماشین همزادِ دیل کوپر است. کسی که بعد از گرفتار شدنِ کوپر اصلی در «اتاق قرمز» توسط «باب» تسخیر شد و حالا در ظاهری آفتابسوخته و موهای بلند و آشفتهای که یادآور باب است، آدمکشی میکند. همزاد کوپر در نقطهی کاملا متضادی از کوپری که میشناختیم قرار میگیرد. او در یکی از ترسناکترین صحنههای دو قسمت اول مچِ دختری به اسم داریا را که ظاهرا قصد داشته به او نارو بزند میگیرد و دختر بیچاره را بعد از اینکه به او میفهماند که قرار است امشب بمیرد، با چندتا مشت به صورتش آرام میکند و بعد با شلیک گلوله به سرش میکشد. تماشای این صحنه وقتی ترسناکتر میشود که تمام این کارها دارد توسط بازیگری مثل کایل مکلاکلن انجام میشود. کسی که بازیاش در نقش دیل کوپر واقعی، مامور ویژهی اف.بی.آی یکی از دلسوزترین، کودکانهترین و بامزهترین شخصیتهای مرد تاریخ تلویزیون است. «تویین پیکس» سریالی بوده که همیشه بین گرما و عشق یک شهر دورافتاده واقع در وسط طبیعت و خشونت و وحشتهای شیطانی نفهته در این شهر در نوسان بوده است. کوپر همیشه نمایندهی اولی بوده است و حالا تماشای اینکه کایل مکلاکلن در ظاهر همزاد سیاه کوپر بدون هیچگونه مروتی دست به چنین اعمال فجیعی میزند، به این معنی است که کوپر اصلی در این فصل با بد کسی در افتاده است. با تاریکترین و بدویترین غریزههای سیاه انسانی.
در همین زمینه به پلانسکانس طولانی و بیکلام سارا پالمر، آخرین بازماندهی خانوادهی نفرینشدهی پالمر نگاه کنید. بعد از ۲۶ سال در حالی سراغ او میرویم که طبق معمول جاسیگاریاش پر شده است و در حال تماشای مستندی است که در آن چندتا شیر با دندانهای تیزشان به جان یک بوفالو افتادهاند. تصاویر وحشیانهای از بسته شدن آروارهی خونی شیرها دور دهانِ بوفالو که به خاطر تصویربرداری با دوربین دید در شب، حال و هوای هولناکتری هم گرفته است. لینچ دوربین را از روی تلویزیون به سمت سارا پالمر برمیگرداند. حالا در حال تماشای چشمانِ سارا که مبهوتِ تلویزیون شده هستیم. در همین حین در آینهی پشت سرش جدال ناموفق بوفالو برای فرار از دست شیرها را میبینیم. نماهای بسیار زیبایی هستند. اما همزمان به نظر میرسد لینچ از طریق آنها میخواهد به اساسیترین معنای «تویین پیکس» اشاره کند. اینکه مهم نیست چقدر پیشرفت میکنیم، مهم نیست یک سال گذشته یا ۲۶ سال. دنیای تویین پیکس با آخرینباری که آن را ترک کردیم فرقی نکرده است. چرا که ما انسانها هیچوقت فرق نمیکنیم. چرا که ما انسانها برخلاف تمام پیشرفتهایمان، وقتی پاش بیافتد همچون حیواناتی وحشی، خونخوار هستیم و وقتی این اتفاق بیافتد به ترسناکترین حیوانات زمین تبدیل میشویم. سارا پالمر چنین چیزی را به خوبی میداند. بالاخره شوهرش کسی بود که دخترشان را کشت و لای نایلون پیچید و در رودخانه رها کرد.
صحنهی دیگری در اپیزود افتتاحیه که یکی از عناصر سریال اصلی را یادآور میشود جایی است که زن تپلی متوجه بوی بدی از خانهی همسایهاش که جوابِ در زدنهایش را نمیدهد میشود و به پلیس زنگ میزند. بعد از یک ربع که پلیس در یک سری لحظاتِ کمیک خاصِ لینچوار دنبال کلید زاپاس خانهی همسایه میگردد، در آپارتمان را باز میکنند و بله، همانطور که میتوان انتظار داشت با یک صحنهی جرم هولناک روبهرو میشوند. جنازهی کبود و پوسیدهای بر روی تختخواب که سرِ جدا شدهاش چند سانتیمتر از گردنش فاصله دارد. این سکانس حداقل از دو نظر اهمیت دارد. اول اینکه نگاه کنید لینچ چگونه یک سری صحنهی کمدی ابسورد را به قتلی که جان دو، قاتل فیلم «هفت» به آن افتخار خواهد کرد متصل میکند، اما هیچکدام توی ذوق نمیزنند. او راه و روش حرکت بین کمدی مضحک و وحشت کابوسوارش را بلد است و دوم این است که این صحنه به ماهیت «تویین پیکس» اشاره میکند. شهری ساکت و منزوی که یک روز مورد ملاقات جناب آقای مرگ قرار میگیرد و آن شهر ساکت و منزوی را به یک شهر آشفته و سیاه تبدیل میکند. پیدا شدن جنازهی برهنهی لورا پالمر لای نایلون فقط به خاطر اینکه او دختر محبوب شهر بود مهم نبود، بلکه مرگ او به خاطر این مهم بود که بیرحمی دنیا را به شهروندانِ تویین پیکس یادآوری کرد. به آنها یادآوری کرد که شیطان آنها را تنها نگذاشته. یادآور شد که بزرگترین دشمنِ شهر باب نیست، بلکه قطعیت مرگ است. حتمی بودنِ از کنترل خارج شدن زندگیها با اتفاقات غیرمنتظره.
فصل سوم «تویین پیکس» سرشار از لحظات گوناگونی است که در عین عادیبودن، فورانکنندهی احساسات مختلفی هستند که نمیتوان آنها را به راحتی در کلام توصیف کرد. از نوستالژی شدیدی که از دیدن لوسی و معاون اندی برنان که هنوز در کلانتری تویین پیکس حضور دارند و هنوز رابطهی عجیبی با هم دارند ایجاد میشود گرفته تا تماشای کوپر واقعی در قالب داگی جونز که بعد از بیرون آمدن از اتاق قرمز گذشته و هویتش را فراموش کرده، مثل بچهها در برخورد با دنیای اطرافش ذوق میکند، مثل پیرمردهای مبتلا به آلزایمر به مراقبت نیاز دارد و مثل طوطی همهچیز را تکرار میکند. دیدن کوپر در حالی که به مجسمهی هفتتیرکشی در حیاط شرکت بیمه زل زده است واقعا غمانگیز است. کاری میکند تا در دلمان فریاد بزنیم کاش کوپر، روح هفتتیرکش و شجاعش را پیدا کند. ولی تنها چیزی که دریافت میکنیم کوپری است که با پروندههایی در بغل به مجسمه زل زده و قطعهی «بر باد رفته» از جانی جوئل روی نگاههای کودکانه و کنجکاوش پخش میشود و در این لحظات امکان ندارد صدای شکستن قلبتان برای این قهرمان گمشده را نشوید.
اما به عنوان نکتهی پایانی میخواهم دربارهی همان چیزی که بگویم که در ابتدای متن به آن اشاره کردم: اینکه فصل سوم «تویین پیکس» شبیه هیچ چیزی نیست. اینکه نمیتوان مطمئن بود باید چه حسی دربارهی تصاویری که در این سریال جلوی چشمانمان رژه میروند داشت. یکی از روتینهای دوران طلایی تلویزیون این است که بعد از هر قسمت به صحبت دربارهی اتفاقات آن قسمت مینشینیم. درست همان کاری که ما در میدونی با نقدهای اپیزودیک سریالها انجام میدهیم. انگیزههای کاراکترها را بررسی میکنیم، پازلهای داستانی را با سر زدن به اپیزودها و فصلهای قبل تکمیلتر میکنیم، تئوریهای جدیدی مطرح میکنیم و خلاصه پیچیدگیهای سریال را از هم باز میکنیم. وقتی میگویم «تویین پیکس» شبیه هیچ چیز دیگری نیست، منظورم همین است. سریال از چنان ساختار داستانگویی متفاوتی بهره میبرد که نمیتوان به راحتی از درونش معنا و منطق و توضیح و تئوری بیرون کشید. هیچوقت نمیتوان دست لینچ را خواند و هیچوقت نمیتوان دربارهی چیزی که میبینی مطمئن بود. به محض اینکه به نظر میرسد یک سکانس قرار است ترسناک باشد، خندهدار میشود و برعکس. به محض اینکه فکر میکنید همکار داگی میخواهد او را به خاطر خوردنِ قهوهاش دعوا کند، او به جای آن چای سبز میخورد و خیلی هم ازش خوشش میآید.
حال و هوای سریال بهطرز منظمی نامنظم است و مدام بین لحنها و ژانرها و اتمسفرهای گوناگون در نوسان است. «تویین پیکس» سریالی نیست که به سوی سرانجام مشخص و مهمی که برایش لحظهشماری میکنیم در حرکت باشد. «تویین پیکس» دربارهی لحظات طولانی نگاه کردنِ به جعبهای شیشهای است. جادوی سریال در آن لحظات به ظاهر بیاتفاق، اتفاق میافتد. لینچ از این طریق سریالی ساخته که تمام لحظاتش میتوانند بسیار مهم باشند و میتوانند اصلا مهم نباشند. میتوانند روی آینده تاثیرگذار باشند و میتوانند لحظات گذرایی بیش نباشند. اما مسئله این است که هیچوقت نمیتوان مطمئن بود که کدام درست است و فقط وقتی متوجه حقیقت میشویم که کل این فصل را تا پایان دیده باشیم. نکتهای که «تویین پیکس» را به سریالی متضاد با دار و دستهی «بازی تاج و تخت»، «لاست»، «وستورلد» و «باقیماندگان» و غیره تبدیل میکند این است که واقعا نمیتوان حدس زد لینچ در سکانس بعد ما را به چه جایی میبرد، چه برسد به پایان داستان. جذابیت «تویین پیکس» مثل ایستادن زیر آبشار میماند. اینکه زیر آب بروی و بدون اینکه بترسی، اجازه بدهی تا فشار آب تو را خیس کند و شستشو بدهد. «تویین پیکس» دربارهی غرق شدن است، نه دربارهی ایستادن بر لبهی استخر و تلاش برای پیشبینی اینکه خطهای داستانی چطور با هم ترکیب میشوند یا کوپر و همزادش چگونه با هم برخورد میکنند.
برای نمونه باید به یکی از بهترین صحنههای این شش قسمت که در اپیزود پنجم اتفاق میافتد اشاره کنم. منظورم جایی است که سریال آماندا سیفرید را به عنوان بکی که ظاهرا دختر شلی، یکی از کاراکترهای سریال اصلی است معرفی میکند. بازیگری که انگار نقش جایگزین شریل لی (لورا پالمر) را در این فصل برعهده خواهد داشت و ویژگیهای خاص چهرهاش، او را به انتخاب ایدهآلی برای لینچ تبدیل میکند. در جریان سکانس معرفی بکی بود که متوجه شدم چرا باید بدون مقاومت به «تویین پیکس» اجازه داد تا طلسممان کند. بکی بعد از اینکه ۷۲ دلار از شلی قرض میگیرد به ماشین نامزد غیررسمی معتادش برمیگردد. نامزدش بکی را بعد از کمی جر و بحث با چندتا شوخی مسخره آرام میکند و بعد ماشین را روشن میکند، یک ترانهی رومانتیک پخش میکند و گازش را میگیرد. در همین لحظه بکی سرش را رو به آسمان میگیرد و لینچ دوربینش را روی صورت او تنظیم میکند و برای حدودا یک دقیقه همینطوری نگه میدارد. یک دقیقهای که شاید اندازهی پنج دقیقه احساس میشود. اتفاق عجیب و غریبی نمیافتد. فقط با نمایی بدون کات از صورت دختری که به آسمان نگاه میکند طرفیم. اما یک چیزی دربارهی این نما عجیب است. انگار در حال تماشای زیباترین و مهمترین چیزی که در زندگیتان دیدهاید هستید.
این یکی از برجستهترین نقاط قوت لینچ است. او قادر است صحنهی عادی، ساده و حوصلهسربری مثل نگاه دختری به آسمان یا جستجوی بیکلام چندتا افسر پلیس در لابهلای کوهی از مدارک را به چیزی فراواقعی و غوطهورکننده تبدیل کند. مسئله این است که همهی سریالهای تلویزیونی از نظر احساسی که در بیننده بر میانگیزند از مسیری قابلپیشبینی پیروی میکنند. خود سریال بهتان میگوید که باید دربارهی فلان صحنه چه احساسی داشته باشید. در بقیهی سریالها حکم کودکانی را داریم که سازندگان مثل مادرانی دلسوز دستمان را میگیرند تا گم نمیشویم. برای مثال ما در فصل آخر «برکینگ بد» میدانیم که والتر وایت روحش را از دست داده است، اما سریال مدام این سوالات را مطرح میکند که آیا والت هنوز آنقدر از سقوطش آگاه است که برای رستگاری تلاش کند یا راهی برای بازگشت او وجود ندارد؟ تماشاگران میدانند باید چه حسی دربارهی کاراکترها و سکانسهای مختلف داشته باشند. زمانی که نئونازیها به رگبار بسته میشوند باید هیجانزده باشیم یا زمانی که والت سر اسکایلر و والتر جونیور فریاد میزند که «ما یه خونوادهایم» باید ناراحت شویم.
«تویین پیکس» اما سریالی است که به جداسازی احساسات اعتقاد ندارد. به گرفتن دست تماشاگر اعتقاد ندارد. در عوض مخاطب را وسط جنگلی تاریک از احساسات مختلف میاندازد و میگذارد که گم شود. در جایی از اپیزود ششم آدمکشی کوتوله دواندوان با قدمهای کوتاهش وارد یک ادارهی رسمی میشود و چاقویش را بهطرز دیوانهواری به درون بدن دو زن وحشتزده فرو میکند و آنها را میکشد و بعد وقتی متوجه کج شدنِ سرِ چاقویش میشود، صورتش مثل بچههایی که اسباببازی موردعلاقهاش را خراب کردهاند در هم میرود. یا در جایی دیگر دستگاهی مستطیلشکل با چراغی چشمکزن ناگهان به نسخهی کوچکتری از خودش تغییر شکل میدهد. سریال سرشار از چنین لحظات عجیبی است که ترکیبی از چندین و چند احساس گوناگون است و چقدر لذتبخش است وقتی که نمیدانید باید در هر لحظه چه احساسی داشته باشید. درست مثل زندگی واقعی. وقتی که نمیدانید کدام لحظات زندگیتان بیخاصیت و کدامیک مهم هستند. وقتی نمیدانید باید در مقابل اتفاقات عجیب دنیا چه احساسی داشته باشید. «تویین پیکس» از سورئال برای صحبت کردن دربارهی رئال استفاده میکند و در این کار بینظیر است.