جدیدترین اپیزود سریال True Detective با تاکید روی بزرگترین مشکلِ فصل سوم، ناامیدکننده ظاهر میشود. اما در عوض یک تئوری جذاب جدید درباره قاتل احتمالی داستان مطرح میکند. همراه میدونی باشید.
یکی از چالشهای بررسی اپیزودیکِ یک سریال این است که همیشه باید حواست باشد که نسخهی کلِ سریال را براساس یک اپیزود نپیچی. در عوض همیشه باید روی این احتمال حساب بازی کنی که سریال بعد از یک اپیزود ضعیف میتواند خودش را پیدا کند و به بازی برگردد. سریالهایی که اپیزود به اپیزود قوی ظاهر میشوند و تکتک اجزایشان در خدمتِ هدفی مشخص بهطور بینقصی درون یکدیگر قفل شدهاند و فعالیت میکنند بحثشان جداست. منظورم سریالهایی است که کارشان را متزلزل و نه چندان مطمئن شروع میکنند؛ منظورم سریالهایی است که این حسِ اضطراب از وقوعِ اتفاقی شوم در آینده را در وجودمان بیدار میکنند که یک جای کار میلنگد. سریالهایی که به همان اندازه که دلگرمکننده و امیدوارکننده هستند، همانقدر هم در حال تلوتلو خوردن هستند. همیشه باید روی این موضوع حساب کنی که امکان دارد بالاخره بخشهای بهتر آنها، بخشهای ضعیفشان را ببلعند و از بین ببرند. خب، در بررسیهای اپیزودیک اگر سعی کنیم سریعا درباره آنها قضاوت نکنیم، ملایمتر با آنها رفتار کنیم و بهشان فرصت بدهیم تا بخشهای بیشتری از خودشان را بهمان نشان بدهند بهتر است. منصفانهتر است. اما تا ابد نمیتوان به آنها فرصت داد. دیر یا زود لحظهی موعود فرا میرسد. تا ابد نمیتوان به سستیهای یک سریال فرصت دوباره برای برطرف کردنشان داد. بالاخره روزی فرا میرسد که معلوم میشود آن سریال قرار نیست بهتر از این شود؛ قرار نیست لغزشهایی که متوجهشان شدی بودی را به مرور زمان برطرف کند. متوجه میشوی آن لغزشها به گونهای در تار و پودش رخنه کردهاند که از بین رفتنی نیستند، که تکرارشدنی هستند. بالاخره روزی فرا میرسد که آن سریال از غریبهای که فقط در حد چند جمله با او ارتباط برقرار کرده بودی و به آن مشکوک شده بودی، به دوستی نزدیک تغییر میکند و نه تنها آن شک و تردیدها با بهتر شناختنِ او از بین نمی رود، بلکه قویتر میشود. آن وقت است که صبر و شکیبایی برای عقب انداختن نتیجهگیری فایده ندارد.
اپیزودِ پنجمِ فصل سوم «کاراگاه حقیقی» (True Detective) همان اپیزود موعود برای قضاوت کردنِ این است که بالاخره این فصل چند مرده حلاج است. در نقد اپیزودِ سوم گفتم که فصل سوم «کاراگاه حقیقی» در حال بروز دادنِ نشانهای از تبدیل شدن به فصل دومِ «وستورلد» (Westworld) و «کسلراک» (Castle Rock) است و از آن ابراز نگرانی کردم. اگرچه این جنبه از سریال در اپیزودِ بعدی در عین حضور داشتن، کمرنگ شد، اما در اپیزودِ پنجم با قدرت بیشتر و در گسترهی بزرگتری بازگشته است. از همین سو کمکم دارم متوجه یک الگو میشوم. اینکه این چیزی که ما در اپیزود این هفته میبینیم، ساختارِ اصلی سریال است و ابراز نگرانی کردن از آن چیزی را درست نمیکند و ابراز خوشحالی کردنِ از فاصله گرفتن موقتی سریال از آن باعثِ ادامه کارش در همین مسیر نمیشود. چرا که در هر صورت سریال با چنین ساختاری نوشته است و مدام راهش به سوی آن کج میشود. یا حول و حوشِ «آن» میچرخد یا به «آن» باز میگردد. نتیجه اپیزودی است که بالاخره سه اپیزود مانده به اتمام این فصل، تکلیفمان را با آن روشن میکند و ما را از سرگردانی در میآورد. فکر میکنم اپیزود این هفته برای اکثرمان همان اپیزودی است که بهمان میگوید که باید چه حسی درباره این فصل داشته باشیم. مهم نیست در کدامیک جبهه قرار میگیرید، مهم این است که این اپیزود جبههتان را تثبیت میکند. بدون اینکه احتمالِ تغییر کردنِ آن در سه اپیزود بعدی وجود داشته باشد. گفتم که اپیزود این هفته بالاخره ساختارِ داستانگویی و هدفِ نویسنده را بعد از چهار اپیزود شک و تردید داشتن نسبت به آن تثبیت میکند. پس به جز وقوعِ اتفاقی غیرمنتظره، چگونه میتوان احتمال داد که ساختارِ سریال در سه اپیزود بعد تغییر کند؟ اصلا آیا دیگر اهمیتی دارد؟ اپیزود این هفته اگر یک چیز را درباره این فصل برایم روشن کرده باشد این است که واکنشِ تماشاگران به این فصل به دو گروه مخالف و موافق تبدیل خواهد شد. نه اکثرا مثبت مثل فصل اول و نه اکثرا منفی مثل فصل دوم. اگرچه از صمیم قلب امیدوارم که این موضوع با اتفاقِ غافلگیرکنندهای در سه اپیزود آینده تغییر کند، ولی با توجه به این اپیزود فکر میکنم که من در جبهه منفی قرار میگیرم.
دلیلش به همان چیزی برمیگردد که «کاراگاه حقیقی» از فصل دوم «وستورلد» به ارث بُرده است و من از آن با وحشت یاد میکنم: زمانی که داستان به جای بررسی راز و رمزها، با آنها بازی میکند؛ زمانی که معماپردازی جای خودش را از عملِ جذابِ تلاش یک نفر برای حل معما، به بازی بازی کردنِ بیهدف یک بچهی دو ساله با تکههای پازل میدهد. کدامیک جذابتر است؟ نشستن پای یک پازل صد تکه و کنار هم چیدنِ تکهها برای رسیدن به تصویر نهایی یا تلاش برای پیدا کردن تکههای پازل که بدون نقشه و نشانه در سوراخ سنبههای خانه مخفی شدهاند. در اولی یکراست با پازل اصلی سروکله میزنیم، ولی در دومی باید کار کلافهکنندهای را صرفا برای رسیدن به پازل اصلی انجام بدهیم. این مشکلی بود که فصل دوم «وستورلد» را زمین زد و این مشکلی است که حالا به وضوحِ در فصل سوم «کاراگاه حقیقی» و مخصوصا اپیزود این هفته هم یافت میشود. اما مسئله این است که این مسئله در حالی برای عدهای «مشکل» است که برای عدهای دیگر خودِ جنس است، همان چیزی است که به خاطرش از دیدن سریال لذت میبرند. بنابراین اگر کسانی هستید که «کاراگاه حقیقی» را فقط برای اضافه کردن یک سری جزییات و تاریخهای دیگر درباره پروندهی بچههای پرسل در دفترچه یادداشتتان تماشا میکنید، احتمالا اعتقاد دارید که اپیزودِ این هفته، بهترین اپیزودِ سریال تا این لحظه از فصل سوم بوده است و نمیدانید من دارم از چه چیزی گله میکنم.
چون تا دلتان بخواهد در این اپیزود، جزییاتِ ریز و درشتی درباره پرونده به دست میآوریم. متوجه میشویم که ظاهرا لوسی پرسل در سال ۱۹۸۸ بر اثر اوردُز کردن در جایی نزدیکِ لاس وگاس میمیرد؛ حدود یک سال بعد از اینکه پسرعمویش دَن اُبرایان قبل از ناپدید شدن در سال ۱۹۸۷ در آن دور و اطراف دیده میشود. کاراگاهان با مردی که عکسِ جولی پرسل را در تلویزیون شناخته است گفتگو میکنند و او میگوید که قبلا دختری که میشناخته که به او گفته بوده اسمش مری جولای است و داستانهایی درباره خودش به عنوان «یک پرنسس پنهانی از اتاقهای صورتی» تعریف میکرده و میگفته که از برادرش جدا شده و به دنبال او میگردد. بعد از کنفرانسِ خبری تام پرسل و تقضا کردنِ او از جولی برای نشان دادن خودش جلوی دوربینهای خبرنگاران، دختری با پلیس تماس میگیرد و گریهکنان مدام میگوید: «اون مرد داره وانمود میکنه که پدر منه» و میخواهد که تنهایش بگذارند (در سکانس مراسم ترحیمِ ویل پرسل، مادربزرگِ بچهها در گفتگو با کاراگاهان حدس زده بود که ممکن است تام پدر واقعی جولی نباشد). رولند و مری که در خط زمانی ۱۹۸۰ در سکانسِ گرفتن اثر انگشتِ کلیساروها با هم آشنا شده بودند، با هم ازدواج میکنند و بعدا از هم جدا میشوند. بعد از مرگِ برت وودارد معروف به «آشغالجمعکن» به دست وین، پلیس کولهپشتی ویل و یک لباسِ نیمهسوخته را در اطرافِ خانهاش پیدا میکنند که آنها را متقاعد میکند که او قاتلِ ویل بوده است و به این ترتیب پرونده با محکوم شدن او بعد از مرگش بسته میشود؛ همچنین ظاهرا افسر پلیسی به اسم هریس جیمز که این مدارکِ حیاتی را در خانه وودارد پیدا کرده بود، بهطرز مرموزی در خط زمانی ۱۹۹۰ ناپدید میشود.
از اینجور تکه اطلاعات در اپیزود این هفته به وفور یافت میشوند و اگر تا حالا یک چیز درباره فصل سوم «کاراگاه حقیقی» فهمیده باشیم این است که پروسه تحقیقات در این فصل خیلی بیشتر از دو فصل قبل در مرکز توجه قرار دارد. اگرچه این کار در راستای ماهیتِ این سریال به عنوان یک سریالِ جرایم واقعی قرار میگیرد، ولی تا وقتی که به ازای قربانی شدن دیگر عناصرِ داستانگویی سریال تمام نشود. حقیقت این است که «کاراگاه حقیقی» وقتی در قویترین حالتش قرار دارد که شخصیتپردازی را در اولویتِ بالاتری نسبت به معماپردازی قرار میدهد. و یکی از دلایلِ موفقیتِ فصل اول به خاطر رعایت این نکته بود. در فصل اول مهم نیست معما چقدر شاخ و برگ میگیرد و چقدر پیچیده میشود و چقدر تاریخ و اسم و سرنخ روی سرمان سرازیر میشود، چون داستانِ اصلی درباره سفر شخصیتی راست و مارتی است. ما مسافرِ ماشین راست و مارتی هستیم که ما را از وسط این معمای چندین و چند ساله عبور میدهند. راز و رمزها حکم درختانِ کنار جاده را دارند. اتفاقات اصلی داخل ماشین همراه با راست و مارتی میافتند. البته که میتوانیم شیشههای ماشینِ در حال حرکت را پایین بکشیم و به درونِ درختان کنار جاده زُل بزنیم و تلاش کنیم تا چیزی که در آن تاریکی میجنبد را پیدا کنیم، ولی نه تنها این کار کاملا اختیاری است و حکم یکجور سرگرمی جانبی را دارد، بلکه حتی وقتی به درونِ تاریکیِ جنگلِ کنار جاده زُل هم میزنیم کماکان سوارِ ماشینِ راست و مارتی در حال حرکت هستیم. ماشین هیچوقت کنار نمیزند و مسافرانش را پیاده نمیکند تا از راست و مارتی جدا شویم و در جنگل سرگردان شویم. پس با اینکه وقتی از دور به خط داستانی فصل اول نگاه میکنیم با ماشینی در جادهای تنها وسط جنگلِ گستردهای که از دو طرفِ تا جایی که چشم کار میکند احاطهاش کرده است روبهرو میشویم، ولی از آنجایی که داستان در جاده قرار دارد و به سوی پایانی مشخص در حرکت است، هیچوقت احساس نمیکنی که وسط این جنگل گم شده و در حال چرخیدن به دور خودت هستی.
اما مسئله این است که آن ماشین، آن جاده و آن رانندهها همینطوری از اول آنجا نبودهاند. در آغازِ داستانهای رازآلود فقط یک جنگلِ سراسر تاریک و سرگیجهآور وجود دارد و این وظیفهی نویسنده است که جادهای در وسط آن احداث کند. فصل سوم «کاراگاه حقیقی» از این جاده بهره نمیبرد. حقیقت این است که مخفی نگه داشتنِ اطلاعات از بیننده یکی از چالشبرانگیزترین کارهای نوشتنِ یک داستانِ رازآلود است. وقتی صادقانه و طبیعی صورت میگیرد، همچون جادهای عمل میکند که تماشاگر را هرچه بیشتر به اعماقِ جنگل و چیزِ ناشناخته اما مسحورکنندهای که در فراسوی آن قرار دارد میکشد و وقتی معماپردازی تبدیل به وسیلهای برای پرت کردنِ حواس بیننده و غرقِ کردنش زیر دریایی از سرنخهایی که معلوم نیست کدامیک از آنها اهمیت دارد و کدامیک ندارد میشود، بیننده را پس میزند. داستانهای رازآلود بد به این دلیل روی حفظ کردنِ راز و رمزشان پافشاری میکنند، چون بدون معما هیچ داستانی ندارند. به محض لو رفتنِ دستشان، هیچ چیز دیگری ندارند. پس تا آنجا که میتوانند سعی میکنند معمایشان را به هر ترتیبی که شده کش بدهند. هرچه فصل اول «کاراگاه حقیقی» از این چالش جان سالم به در بُرده بود، فصل سوم تا این لحظه در مقابلش شکست خورده است. وقتی معمای اصلی فصل اول «کاراگاه حقیقی» را از آن حذف کنیم، چیزی که باقی میماند داستان دو کاراگاه است که یکی در حال دست و پنجه نرم کردن با افسردگی و تفکرات نهیلیستیاش است و دیگری به خاطر عدم خودشناسیاش مدام اشتباهاتش را تکرار میکند و با وجود اینکه مخالفِ حرفهای فلسفی همکارش درباره پوچی دنیا است، ولی میتوانیم آن را در زندگی به اصطلاح نرمالش ببینیم. دستگیری پادشاه زردپوش حکم ماموریتی را دارد که این دو نفر را مجبور به چشم در چشم شدن با نقصهای شخصیتی و دنیایشان میکند. اما بعد از گذشت پنج اپیزود از فصل سوم، فعلا معماها حرف اول و آخر را میزنند. چه کسی ویل پرسل را کشته است؟ چه بلایی سر جولی آمده است؟ چه چیزی منجر به جدایی وین و رولند میشود؟ آنها در سکانسِ آخر اپیزود پنجم در خط زمانی ۲۰۱۵ درباره کشتن چه کسی در گذشته حرف میزنند؟ رابطهی وین و آملیا به چه جایی کشیده میشود؟ وین چه چیزی را در جنگل جا گذاشته و فراموش کرده است؟ بچههای پرسل چه کسی را در جنگل ملاقات میکردند؟ آن ماشین سِدان قهوهای گرانقیمت که در شهر دیده شده متعلق به چه کسی است؟ لوسی پرسل به چه دلیل مُرده است؟
وقتی به خط داستانی این فصل دقت میکنی میبینی تقریبا زیربنای محتوایی دیگری به جز یک سری سوالاتِ اینشکلی وجود ندارد. متوجه میشوی سریال در حال حرکت کردن براساسِ این معماهاست. متوجه میشوی به محض اینکه جریانِ این معماها قطع شود و آنها جواب بگیرند، جای دیگری برای رفتنِ داستان باقی نمیماند. بنابراین به نظر میرسد نیک پیزولاتو چارهای به جز معرفی سوالاتِ جدید در هر اپیزود و جواب دادن سوالاتِ قبلی با سوالاتِ جدید ندارد. هر اتفاقی که سر بچههای پرسل افتاده است یک تراژدی است. اما اگرچه بلایی که سر آنها آمده است یک راز است (فقط به خاطر اینکه هنوز حل نشده است)، اما رازِ اصلی نیست. رازِ واقعی، رازی که اهمیت دارد، رازی که هستهی احساسی داستان سوختش را از آن تامین میکند این است که وین چه کاری کرده است، همکارش چه کاری کرده است، تصمیماتِ آنها چگونه زندگی خودشان، زندگی خانوادهشان و آیندهشان را تغییر داده است. چگونه آن تصمیمات به زندگیشان تبدیل شده است. راز اصلی این است که ذهنِ آنها چگونه بر اثر کار کردن روی پروندهی بچههای پرسل برای همیشه تسخیر شده است. اینکه چه اتفاقی برای جولی و ویل و حتی تام و لوسی افتاده است چیزی بیشتر از ظرفی که نگهدارندهی محتوای اصلی هستند نیستند. اما فصل سوم در حالی تمرکز اصلیاش را روی ظرف گذاشته که محتوای داخلش را نادیده گرفته است. فصل اول هم از همان ابتدا با سوالاتِ یکسانی آغاز میشود: راست و مارتی چگونه با هم دعوا میکنند و جدا میشوند؟ چه چیزی باعث میشود تا در پایانِ خط زمانی اول فکر کنند که با کشتنِ رجی لدو، پادشاه زردپوش را کشتهاند؟ اما قصه ازمان نمیخواهد تا منتظر رسیدنِ جواب این سوالات بمانیم. چرا که در زمانِ حال میبینیم که چگونه افکار آنها با هم برخورد میکند و چگونه تنفر بینشان عمیقتر میشود. در مسیرِ رسیدن به جداییشان نه تنها از حرفهای شعاری و توخالی مارتی درباره ارزشِ خانواده داشتن اطلاع پیدا میکنیم، بلکه از عطشِ راست برای پیدا کردنِ یک رابطه انسانی در دنیای ظلماتش با مگی، همسرِ مارتی هم اطلاع پیدا میکنیم. در نهایت قصه بیش از اینکه درباره پیدا کردنِ رجی لدو یا پادشاه زردپوش باشد، درباره این است که آنها چقدر در قلب تاریکی دنیا فرو میروند و چقدر توسط آن تحتتاثیر قرار میگیرند.
اما فصل سوم معلوم نیست درباره چه چیزی است؟ بله، داستان درباره تلاش یک جفت کاراگاه برای حل کردنِ پرونده قتل یک بچه و گمشدن یک بچهی دیگر در طول چند دهه است. این داستان است. اما بعد از پنج اپیزود معلوم نیست «پلات» درباره چه چیزی است؟ مثلا داستان فیلم «یک مکان ساکت» (A Quiet Place) درباره تقلای خانوادهای برای زنده ماندن در مقابلِ تهاجم بیگانگان است، اما پلاتِ فیلم درباره خانوادهای است که ارتباطشان با هم را از دست دادهاند؛ دربارهی وحشتِ پدر و مادری است که نگران محافظت از بچههایشان هستند. فصل سوم تا دلتان بخواهد داستان دارد، اما پلات ندارد. فصل سوم از یک طرف درباره کهنهسربازانِ سرخپوستِ جنگ ویتنام که تا سر حد خودکشی مورد آزار و اذیت قرار گرفتهاند است و از طرف دیگر درباره تبعیض نژادی علیه سیاهپوستان که روی پرونده تاثیر گذاشته است. از یک طرف با محکوم کردنِ اشتباهی وودارد درباره این است که همیشه عدالت و حقیقت، معنای یکسانی ندارند و از طرف دیگر دربارهی یک مردِ آلزایمری در حال دست و پنجه نرم کردن با عذاب وجدانش است. میدانم یک داستان میتواند همزمان درباره چندین موضوع مختلف باشد، اما فصل سوم بیش از اینکه چندین موضوع داشته باشد، بیشتر شبیه سریالی بدون تمرکز و شلخته است که فقط میخواهد وانمود کند که حرفهای مهمی برای گفتن دارد. یکی از دلایلش، خطهای زمانیاش است. این فصل بیش از اینکه از رابطه حال و گذشته برای هرچه تاثیرگذارتر روایت داستانش استفاده کرده باشد، از آن طوری استفاده کرده که به یکی از نکاتِ منفیاش تبدیل شده است. کمکم دارم به این نتیجه میرسم بازیهای زمانی این فصل بیش از اینکه واقعا بهترین روش برای روایت این داستان بوده، حکم ترفندی را داشته است که صرفا برای کش دادن این داستان به مدتِ ۸ اپیزود در نظر گرفته شده است. این ترفند وسیلهی کارآمدی برای سنگ انداختن جلوی حرکتِ سیالِ داستان و امتناع از اطلاعات دادن به بیننده است.
داستانهای رازآلود، معمولا کاراکترها و بینندگان را در یک جبهه یکسان قرار میدهند. ما و کاراگاهان به یک اندازه نادان هستیم. آنها هیچوقت جلوتر از ما قرار نمیگیرند. هر دو بهطور همزمان در حلِ معما پیش میرویم. معمولا اگر ما جلوتر از کاراکترها از معما سر در بیاوریم، دیگر تماشای کاراکترها در حال انجام کاری که ما از قبل انجام دادهایم جذابیتی ندارد و اگر کاراکترها خیلی بیشتر از ما اطلاعات داشته باشند، آن وقت ما نمیدانیم که آنها درباره چه چیزی حرف میزنند و عدم وجودِ وضوح دراماتیک، منجر به عدم ارتباط برقرار کردن با آنها میشود. بدتر از آن وقتی است که نویسنده از آگاهی بیشتر کاراکترها به عنوان ابزاری برای کشیدنِ تماشاگر به دنبالِ خودش سوءاستفاده میکند. در فصل سوم «کاراگاه حقیقی»، مخاطب در خطهای زمانی ۱۹۹۰ و ۲۰۱۵ عقبتر از کاراکترها قرار دارد. آنها درباره اتفاقاتی در گذشته به گونهای حرف میزنند که انگار نمیخواهند ما را به بحثشان راه بدهند. مشکل اول این نوع داستانگویی این است که عدمِ وضوح دراماتیک باعث میشود که نتوانیم با بحرانشان بهطور تمام و کمال ارتباط برقرار کنیم. اینکه همهاش باید از روی سرنخها و دیالوگهای غیرمستقیم حدس بزنیم که چه اتفاقی برای آنها افتاده و چه حسی نسبت بهش دارند از بارِ درام میکاهد.و مشکل دوم هم این است که نویسنده از عقب و جلو رفتن در زمان استفاده میکند تا روندِ طبیعی پیشرفتِ معما را با دستانداز روبهرو کند. این اتفاق خیلی شبیه به اتفاقی است که در فصل دوم «وستورلد» شاهدش بودیم. آنجا هم نویسندگان یک روایتِ سرراست را برداشته بودند و با رفت و آمدهای افراطیشان بین حال و آینده و چپاندن توئیستهای غیرضروری در داستان، سعی میکردند آن را پیچیدهتر از چیزی که هست جلوه بدهند.
فصل سوم «کاراگاه حقیقی» سریالِ بدی نیست. تقریبا تمام اجزای سریال از چهرهپردازی پُرجزییاتش و بازی ماهرشالا عالی و استیون دورف که میتوان یک مقاله ستایششان کنم عالی هستند. حتی اکثر سکانسها هم بهطور مستقل قوی هستند؛ برت وودارد بعد از کشتنِ مهاجمانِ خانهاش، وین را مجبور میکند که او را بکشد و زخمِ روانیاش را برای همیشه تحمل کند. بالاخره وین خود به عنوان یک سربازِ جنگ ویتنام و یک اقلیت به خوبی میداند که وودارد دارد با چه چیزی دست و پنجه نرم میکند. در خط زمانی ۱۹۹۰، حالا که معلوم شده وودارد هیچ دستی در قتل و آدمربایی بچههای پرسل نداشته است، این زخم دهان باز کرده است. صحنهای هست که وین به بچههای وودارد که حالا بزرگ شدهاند و در تمام این مدت با عواقبِ گناهکار شناخته شدن پدرشان زندگی کردهاند چشم در چشم میشود؛ چهرههای آنها سرشار از سرزنش است. برای یک ثانیه به نظر میرسد که وین میخواهد به سمت آنها برود و عذرخواهی کند، اما در عوض به درونِ لاکی که از جنس عصبانیت نسبت به پدرشان درست کرده است قایم میشود. وین و رولند در مسیرِ سر زدن به کسانی که اشتباهی متهم شده بودند، سر از خانهی فِردی برنز، همان پسر دبیرستانی که وین او را با مورد تعرض قرار گرفتن در زندان تهدید کرده بود و اشکش را از ترس در آورده بود در میآورند. اما تنها گناه فِردی این بود که تینایجرِ قلدر عوضی بود. فِردی که حالا ازدواج کرده و بچهدار شده است، هنوز با زخمهای روانی به جا مانده از بازجویی شدن توسط وین دست و پنجه نرم میکند. در ورای خشم و نژادپرستیاش نسبت به وین، حقیقتی تلخ نهفته است: او تنها قلدری که در زمان در اتاقِ بازجویی حضور داشت نبود. وین هم خود قلدری بود که فکر میکرد حالا که در مقام پلیس قرار دارد، میتواند قلدریاش را توجیه کند.
متهم شدنِ وین به قلدری وقتی واضحتر میشود که رفتارش نسبت به همسرش آملیا را میبینیم. وین در سکانسِ شام چهار نفرهشان با رولند و لوری، نمیتواند تنفرش را نسبت به موفقیتِ آملیا به عنوان نویسنده مخفی نگه دارد؛ شاید به خاطر اینکه وین از این عصبانی است که آملیا با کتابش به نتیجهی بهتری در رابطه با این پرونده در مقایسه با پلیسبازیهای او رسیده است. در واقع او آنقدر عصبانی است که این کتاب را تا سال ۲۰۱۵ نمیخواند و به همین دلیل یک مدرکِ کلیدی را تا آن زمان از دست میدهد: وین با خواندنِ متن مکالمهی لوسی و آملیا از اپیزودِ قبل و روبهرو شدن با جمله «بچهها باید بخندن» و گذاشتن آن کنار همین جمله در یادداشتی که توسط آدمرباها برای خانواده پرسل فرستاده شده بود، به این نتیجه میرسد که حتما نقشِ لوسی در این معما، بیشتر از مادرِ داغدیدهی این بچهها است. هرچه بازیهای زمانی سریال به ضررِ روایتِ سریال تمام شده، بعضیوقتها هم این تکنیک مثل سکانسی که وین ناگهان از خط زمانی ۱۹۹۰ در یک چشم به هم زدن به خط زمانی ۲۰۱۵ شلیک میشود و با وحشت به دنبالِ همسرش که دیگر نیست و بچههایش که بزرگ شدهاند و ترکش کردهاند میگردد و بعد با خاطرهای زنده از زمانی که همه با هم در حال خواندنِ «کتاب جنگل» بودهاند برخورد میکند جواب میدهد. و البته سکانسِ نهایی این اپیزود در خط زمانی ۲۰۱۵ که وین سعی میکند تا رولند را متقاعد به پیوستن به او در تلاشش برای پیدا کردن حقیقت برای آخرین بار کند که خب، به نمایشِ بازی خارقالعاده عاطفی ماهرشالا علی و استیون دورف تبدیل میشود که حرف ندارد. اما حیف که در طول تمام این صحنهها احساس میکردم که بار دراماتیکشان به اوجِ خودشان نرسیده است. همه سکانسهایی هستند که اگرچه روی پای خودشان میایستند، اما با سکانسهای قبل و بعدشان درهم تنیده نیستند تا به چیزی فراتر برسند. در جریانِ سکانسِ شام چهارنفرهی وین و آملیا و رولند و لوری، آملیا میگوید که کتابی که نوشته به همان اندازه که درباره پرونده پرسل است، به همان اندازه هم درباره «ما» (او و وین) است. اگر فصل سوم «کاراگاه حقیقی» یک معمای مهم داشته باشد، آن معما این است که چگونه این پرونده به «ما» تبدیل شده است. «کاراگاه حقیقی» در اپیزود این هفته معمای اصلیاش را نادیده میگیرد و امیدوارم که در اپیزودهای باقی مانده به آن برگردد. هرچند چشمم آب نمیخورد.
اما جدا از تمام این گلهها و دلخوریها، جذابیتِ داستانگویی تئوریمحور، همین نظریهپردازیهایش است و چنین چیزی درباره اپیزود این هفته هم صدق میکند. هفته گذشته درباره مهمترین تئوری سریال که آملیا را به عنوان قاتلِ ویل معرفی میکرد صحبت کردیم، اما با توجه به اتفاقاتِ اپیزود پنجم، سروکلهی تئوری پیچیدهتر و نان و آبدارتری پیدا شده است که جرالد کینت، رییس دادگستری ناحیه در خط زمانی ۱۹۹۰ و رییس دادگستری ایالت در خط زمانی ۲۰۱۵ در مرکز آن قرار دارد. یکی از تاملبرانگیزترین سکانسهای اپیزود پنجم جایی است که پلیس بعد از کنفرانس خبری تام پرسل برای درخواست از دخترش برای نشان دادن خودش، با او تماس میگیرد و میگوید که باید به صدای ضبطشدهای گوش کند. صدایی که ظاهرا متعلق به دخترش جولی است. در نگاه اول این صدا خیلی برای تام پرسل دردناک است. چرا که جولی نه تنها پدرش را متهم به کشتنِ ویل و ربودنِ او میکند، بلکه میگوید که او فقط دارد ادای پدرش را در میآورد و واقعا پدرش نیست: «تو تلویزیون دیدمش. مجبورش کنین تنهام بزاره. بهش بگین ولم کنه. میدونم چی کار کرده. اون مردـه تو تلویزیون ادای پدرم رو در میاره. برادرم ویل کجاست؟ نمیدونم باهاش چی کار کرده. ما در حال استراحت کردن ترکش کردیم. اون منو دزدید و من هرگز برنمیگردم. فقط تنهام بزارید». «کاراگاه حقیقی» همیشه علاقهی فراوانی به استفاده از ضمیرهای مبهم به عنوان وسیلهای برای گمراه کردن و مجبور کردن تماشاگران به حدس و گمانهزنی داشته است. بالاخره کاراکترها تا قبل از اپیزودِ پنجم، در خط زمانی ۱۹۹۰، برت وودارد را به اسم «اون مرد» صدا میکردند؛ فقط به خاطر اینکه ما ندانیم در پایانِ خط زمانی ۱۹۸۰ چه کسی به اشتباه محکوم به قتلِ ویل پرسل شده است.
از همین رو در سکانسِ شنیدن صدای ضبط شدهی جولی (یا هر کسی که هست)، با اینکه به نظر میرسد او در حال مورد خطاب قرار دادنِ تام است، اما احتمال دارد که او شخصِ دیگری را که در تلویزیون دیده است خطاب میکند. جولی فقط میگوید که یک نفر دارد ادای پدرش را در میآورد، اما دقیقا نمیگوید که چه کسی. در سکانسِ کنفرانسِ خبری دو شخصیتِ آشنا جلوی دوربینهای خبرنگاران قرار دارند: تام پرسل و جرالد کینت. آیا احتمال دارد جولی با جملهی «اون مرد داره ادای پدرم رو در میاره»، قصد اشاره کردن به جرالد کینت را داشته باشد؟ طرفداران این تئوری باور دارند که همینطور است. اولین مدرکی که برای اثبات این تئوری داریم این است که خب، نیک پیزولاتو در دو فصلِ قبلی «کاراگاه حقیقی» هم نشان داده بود که دل خوشی از سیاستمداران ندارد. نه تنها کاراگاهان هر دو فصل قبلی در انتها متوجه میشوند که سرچشمهی فساد به مقامات بالارتبه و قدرتمند سیاسی شهر میرسد، بلکه خود جرالد کینت هم تا حالا برای مشکوک شدن بهمان دلیل داده است؛ اگر یادتان باشد وین و رولند در اپیزود دوم پیشنهاد میکنند که آنها باید تمام خانههای دور و اطرافِ محل قاشقزنی بچههای پرسل در شب هالووین را بدون حکم قضایی جستجو کنند. جرالد کینت کسی است که با این ایده مخالفت میکند و باور دارد که این کار برای آنها در دادگاه دردسرساز میشود. وین سریعا به او یادآور میشود که قضیه نه درباره برنده شدن در دادگاه، که درباره پیدا کردن جولی است. اما کینت علاوهبر رد کردن این پیشنهاد به دلایل سیاسی، با برگزاری کنفرانس خبری، تنها مدرکِ کاراگاهان را هم در تلویزیون لو میدهد. دفترِ جرالد کینت در خط زمانی ۱۹۹۰ هم در مقابلِ تلاش بچههای وودارد برای تبرعه کردنِ پدرشان، مقاومت میکند و روی محکومیتش پافشاری میکند. اما آیا جرالد کینت پدرِ واقعی جولی است؟ لزوما نه. ولی کسی چه میداند؟ بالاخره ما میدانیم که لوسی بارها با مردانِ دیگر به شوهرش خیانت کرده است و از زبانِ مادربزرگِ بچهها هم شنیدهایم که احتمالا جولی دخترِ تام نیست. اما از آنجایی که جولی در کودکی ربوده شده است، معلوم نیست که آیا او اصلا چیزی از زندگیاش قبل از سال ۱۹۸۰ به یاد میآورد یا نه. آیا او پدر واقعیاش را به یاد میآورد یا نه.
مدرکِ بعدی که در این اپیزود برای متهم کردنِ جرالد کینت به دست میآوریم این است که ظاهرا شخصی در جبههی پلیس، پرونده را دستکاری کرده است. طرفداران فکر میکنند که این شخص، افسر هریس جیمز است. هریس جیمز چه کسی است؟ خب، خانم مستندساز در خط زمانی ۲۰۱۵ عکسِ افسر پلیسی را به وینِ ۷۰ ساله نشان میدهد و او را به عنوان کسی معرفی میکند که بعد از باز شدن دوباره پرونده در سال ۱۹۹۰ ناپدید میشود. در سکانسِ آخر اپیزود پنجم، در لابهلای گفتگوی وین و رولند به نظر میرسد که آنها به طور غیرمستقیم به کشتنِ شخصی در گذشته و لاپوشانی کردنِ آن اشاره میکنند. همچنین در اپیزودِ چهارم، در سکانسی که وینِ ۷۰ ساله در اتاقِ کارش مورد تهاجم ارواحِ ذهنش قرار میگیرد و از آنها عذرخواهی میکند، در بین تمام سربازان و کماندوهای ویتنامی، دو غیرنظامی آمریکایی هم دیده میشوند؛ طرفداران با توجه به اتفاقاتِ اپیزودِ پنجم به این نتیجه رسیدهاند که یکی از آن دو غیرنظامی برت وودارد (مرد موبلند) است و دیگری خیلی شبیه هریس جیمز (مرد مو کوتاه) است. تمام اینها میتواند به این معنی باشد که ظاهرا هریس جیمز به دلایلی توسط وین و رولند کشته شده است. اما چرا کاراگاهان باید هریس جیمز را بکشند؟ جیمز همان کسی است که در خط زمانی ۱۹۸۰، کولهپشتی قرمزِ ویل را در خانه وودارد پیدا میکند. اگر مهمترین مدرکی که منجر به محکوم شناخته شدنِ وودارد شده بود، برای انداختن این جرم گردن او با هدف بستن پرونده، در خانهاش جاسازی شده باشد، پس این کار میتواند کار جیمز باشد. همچنین در خط زمانی ۱۹۹۰، وین به بایگانی مدارکِ اداره پلیس سر میزند تا یک جفت اثرانگشتی که از سال ۱۹۸۰ بایگانی شده بود را در بیاورد، اما متوجه میشود که خبری از آنها نیست. وین به مسئولِ بایگانی میگوید که خودش با دستانِ خودش، آنها را آنجا گذاشته است، اما ظاهرا شخصِ ناشناسی که به اداره پلیس دسترسی داشته است، اثرانگشتهایی را که به ضررِ خودش یا رییسش تمام میشده گم و گور کرده است.
به نظر میرسد جیمز همان پلیس فاسدی است که مدارک را دستکاری کرده است و دارد از شخصی در بالای هرم دستور میگیرد و چه کسی بالاتر و قویتر و مشکوکتر از جرالد کینت. نکته دیگری که درباره جیمز باید بدانیم این است: در خط زمانی ۲۰۱۵، وین به رولند میگوید که آقای هویت (Hoyt)، رییس کارخانه «هویت فودز» که در خط زمانی ۱۹۸۰ برای شکار به آفریقا رفته بود، بعد از «اتفاقی که افتاد» (احتمالا بعد از مرگِ هریس جیمز) به دیدن او میآید. اما طرفداران این تئوری فکر میکنند که «هویت فودز» چه ارتباطی با جرالد کینت دارد؟ اولین چیزی که باید بدانیم این است که این کمپانی غولآسا که خیلی از ساکنانِ آرکانزاس در آن مشغول به کار هستند، به وضوح حکمِ نسخهی خیالی کمپانی «تایسون فودز» در دنیای واقعی را دارد. هر دو کمپانی در آرکانزانس واقع هستند و کارشان را با پرورش مرغ شروع کردند. کمپانی «تایسون فودز» اخیرا خبرساز بوده است. نه تنها وبسایت ان.بی.سی خبر داد که کمپانی به کارکنانش اجازه نمیدهد که کارشان را برای دستشویی رفتن ترک کنند و به همین دلیل آنها مجبور به پوشیدن پوشک شدهاند، بلکه وبسایت یو.اس.اِی تودی هم به تازگی خبر داد که حدود ۱۸ تُن از ناگتهای مرغِ این کمپانی به خاطر مشکوک بودن به داشتنِ لاستیک در آنها، باز پس فرستاده شدهاند. اما این کمپانی در دهه هفتاد، هشتاد و نود هم به خاطر ارتباطش با رییس دادگستری ایالتِ آرکانزاس در آن زمان که بعدا رییسجمهور شد حسابی خبرساز بود و آن شخص کسی نیست جز بیل کلینتون خودمان. اگر «هویت فودز» حکم نسخهی خیالی «تایسون فودز» را دارد، حتما نیک پیزولاتو، جرالد کینت را هم با الهام از بیل کلینتون نوشته است. خود سریال بهطور غیرمستقیم به ارتباط بین کینت و کلینتون اشاره کرده است. یکی از حضورهای تلویزیونی معروف کلینتون، حضور در برنامه «شوی فیل دوناهیو» (Phil Donahue) در سال ۱۹۹۲ است؛ برنامهای که با سوالات مجری درباره وضعیتِ زندگی زناشویی کلینتون با همسرش به جنجال کشیده میشود و کلینتون به خاطر انتقاد کردن از مجری به خاطر فضولی در زندگی شخصیاش توسط حاضران تشویق میشود. خب، در اپیزود اول این فصل متوجه میشویم که جرالد کینت هم در «شوی فیل دوناهیو» حضور پیدا کرده است.
کلینتون و آرکانزاس رابطهی پیچیدهای در زمینه سیاست و کسب و کار در دهه ۸۰ و ۹۰ داشتند. شاید معروفترینش به عنوان «رسوایی وایتواتر» شناخته میشود؛ بهطور خیلی خلاصه ماجرا از این قرار بود که بیل و هیلاری کلینتون همراه با مردی به اسم جیم مکدوگال در یک کمپانی املاک سرمایهگذاری میکنند. بعدا یک قاضی سابق و بانکدار ادعا میکند که بیل کلینتون به عنوان فرماندارِ آرکانزاس آنها را تحت فشار قرار داده تا به مکدونال وامهای کلان بدهند. در نهایت مکدوگال به خاطر گرفتن وام با فریبکاری زندان میرود و کلینتونها هم به دلیل پیدا نشدن مدرکی که آنها را به کارهای او ربط بدهد، تبرعه میشوند. همچنین گزارشی از واشنگتن پُست از سال ۱۹۹۲ با این جملهی قابلتوجه آغاز میشود: «دان تایسون هفتهای ۲۵ مرغ در کارخانهاش میکُشد که ۱۰ برابر آدمهای آرکانزاس است». در جایی از همین گزارش آمده است که: «نباید این مسئله را دستکم گرفت که کلینتون و تایسون نمیتوانستند بدون هم موفق شوند؛ رابطهی آنها در اکثر اوقات با کمک کردن به تایسون در گسترشِ کار و کاسبیاش و کمک کردن به کلینتون در بالا رفتن از نردبان سیاست، به نفع هر دوتای آنها بوده است». در مقالهای در نیویورک تایمز در سال ۱۹۹۴ هم رابطه این دو مورد بررسی قرار گرفته است: «تایسون به یاد میآورد: "کلینتون جوان و جویای نام بود. فکر میکنم اصلا درباره سیاستهاش حرف نزدیم؛ راستش اون اصلا دموکرات بود". تایسون پولِ قابلتوجهای را در کمپینِ سیاسی ابتدایی او برای راهیابی به کنگره در سال ۱۹۷۴ اختصاص داد. اگرچه کلینتون در آن انتخابات شکست خورد، اما او خودی نشان داده بود و تایسون او را در انتخاباتِ موفقیتآمیزش برای ریاست دادگستری ایالت در سال ۱۹۷۶ و دوباره در سال ۱۹۷۸ در زمانی که کلینتون ۳۹ ساله به عنوان موردعلاقهترین نامزد، برای فرمانداری ایالت شرکت کرد هم حمایت کرد».
رابطه کلینتونها و «تایسون فودز» سروصداهای زیادی در سالهای ۱۹۷۸ تا ۱۹۷۹ به وجود آورد. هیلاری کلینتون با راهنمایی وکیلِ «تایسون فودز» موفق شد از سرمایهگذاری یک هزار دلاریاش، با خرید و فروش جنسهای آینده، ۹۸ هزار و ۵۴۰ دلار سود کند. اگرچه ۹۸ هزار و ۵۴۰ دلار با توجه به ثروتِ فعلی خانواده کلینتون به چشم نیاید، اما این رقم در آن زمان بیشتر از مجموعِ درآمد سالانهی بیل و هیلاری کلینتون بود. وقتی این خبر در بهارِ ۱۹۹۴ منتشر شد، سخنگوی هیلاوی کلینتون گفت که این سود عظیم ناشی از تحقیقاتِ شخصی خود بانوی اول بوده است، اما جیمز بلر، وکیلِ «تایسون فودز» اعتراف کرد که او به کلینتون در زمینهی اینکه چه زمانی باید خرید و فروش کند، مشورت داده است. همچنین هیچ مدرکی در این زمینه که کلینتون سابقهی معامله جنسهای آینده داشته یا اصلا چیزی درباره بازار میدانسته وجود نداشت. با توجه به اینکه نیک پیزولاتو در طراحی کمپانی «هویت فودز» و جرالد کینت از نمونههای دنیای واقعی الهام گرفته است، پس میتوان احتمال داد که این الهامبرداری تا طراحی رابطهی نزدیک و سوالبرانگیز این دو با یکدیگر هم کشیده میشود. بنابراین میتوان حدس زد، احتمال اینکه «هویت فودز» و جرالد کینت نقشِ اصلی را در دستکاری تحقیقاتِ سال ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ در سریال داشته باشد خیلی زیاد است. اما طبقِ معمول همیشه، سوال اصلی این است که آنها چه انگیزهای برای انجام چنین کاری داشتهاند؟ طرفدارانِ این تئوری متوجه رابطهی بین عکسِ پُرترهی دخترِ آقای هویت و نوهی گمشدهاش در اپیزودِ سوم و نمایی از ویدیوی پشت صحنههای سریال (عکس پایین/زن سفیدپوشِ سمت چپ) که اچبیاُ مدتها قبل درباره فیلمبرداری سریال در آرکانزاس منتشر کرده بود شدهاند. ما در اپیزود سوم متوجه میشویم که کمپانی «هویت فودز» شامل شاخهی بشردوستانهای به اسم «مرکز کمک به بچههای اوزارک» میشود که پاداشِ سخاوتمندانهای برای هرکسی که جای جولی را پیدا کند در نظر گرفته است. صاحب کمپانی این مرکز را بعد از ناپدید شدن نوهاش تاسیس کرده است.
خب، به راحتی میتوان سناریویی را پیشبینی کرد که دخترِ هویت که به خاطر غم از دست دادن دخترش دیوانه شده است، جولی پرسل را میرباید. مرگِ ویل هم میتواند حکم یکجور آسیب جانبی را داشته باشد. تقریبا تمام بازرسان اعتقاد دارند که مرگِ ویل شبیه یک اتفاقِ تصادفی به نظر میرسد. شاید او در تلاش برای نجات دادن خواهرش، سقوط میکند و سرش به سنگ برخورد میکند. شاید دخترِ هویت، جولی و ویل را با اسباببازیهای جذاب و عروسکهای حصیری و فانتزیهایی درباره اینکه جولی یک پرنسس پنهانی است به جنگل میکشاند. شاید آن زنِ سفیدپوستِ مرموز که خیلی از ساکنانِ آرکانزانس میگویند که او را در یک ماشینِ قهوهای گرانقیمت دیدهاند، همان دخترِ هویت باشد. بالاخره حتما بچهی یک کارخانهدار آنقدر پولدار است که یک ماشینِ گرانقیمت زیر پایش داشته باشد. اما سوال این است که آیا او تنهایی این کار را انجام داده است؟ تمام گزارشهایی که به زنِ سفیدپوستِ مرموز اشاره میکنند، در کنارش به مرد سیاهپوستی با زخمی روی صورتش یا یک چشم نابینا هم اشاره میکنند. فعلا بزرگترین مظنونمان در این زمینه سم وایتهد، همان مردی است که کاراگاهان در اپیزود چهارم به عنوان خریدارِ عروسکهای حصیری به او سر میزنند. سم در رابطه با چشم نابینایش توضیح میدهد که کار کردن در خط کشتارِ کارخانه «هویت فودز»، جایی است که هرکسی میتواند آسیب ببیند. در جایی از سریال، وین پیشنهاد میکند که آنها باید اثرانگشتهای یافتشده در صحنه یافتنِ اسباببازیها در جنگل را با مردانی که در «هویت فودز» آسیب دیدهاند مقایسه کنند. شاید در ادامه جواب این مقایسه، پرده از مدرک مهمی بردارد.
مظنونِ دوم به عنوان همدستِ دخترِ هویت، لوسی پرسل است. در اپیزود پنجم، وین با خواندنِ کتاب آملیا متوجه ارتباط بین لوسی و یادداشت آدمربایان میشود. هر دو از جمله «بچهها باید بخندن» استفاده کردهاند. تئوری وین این است که لوسی یادداشت را خودش نوشته و برای خودشان فرستاده است تا شوهرش با دیدن آن، کمتر نگرانِ جولی باشد. این تئوری بیان میکند که احتمالا لوسی بهطور مستقیم در ناپدید شدن بچهها نقش داشته است و آنها را با رضایتِ خودش به هویت، صاحبکار سابقش فروخته است. شاید لوسی عمیقا به این نتیجه میرسد که ویل و جولی، زندگی بهتری با یک خانواده ثروتمند خواهند داشت. البته که او هیچوقت انتظار نداشته که ویل بمیرد. این اتفاق بخشی از نقشهاش نبوده است. حالا که در حال مقایسه کردن سریال با دنیای واقعی هستیم، نباید از «جنجال تروپرگیت» هم بگذریم. جنجال تروپرگیت زمانی اتفاق افتاد که تعدادی از پُلیسهای ایالتی آرکانزاس ادعا کردند که برای بیل کلینتون، فرماندارِ وقت آرکانزاس زنانی برای روابط نامشروع پیدا میکردند. در اپیزود چهارم، در سکانسی که آملیا به خانه لوسی سر میزند، او قبل از در زدن صدای لوسی را در حال صحبت کردن با تلفن میشنود که میگوید: «دیگه زنگ نزن. فکر کردی با کی داره حرف میزنی عوضی؟ هان؟ الو؟ الو؟». آیا امکان دارد لوسی یکی از همان زنانی باشد که بهطور مخفیانه با جرالد کینت رابطه داشته است؟ در ادامه لوسی به آملیا میگوید که خانه آنها، خانه خوشحالی برای بچههایش نبوده است و همیشه امیدوار بود برخلافِ مادر خودش، مادر خوبی برای آنها باشد و زندگی بهتری در مقایسه با خودش برای آنها فراهم کند. اما او در این کار شکست میخورد. آیا امکان ندارد لوسی تصمیم گرفته باشد با فروختنِ بچههایش به دخترِ هویت، زندگی بهتری را برای آنها فراهم کند؟