جدیدترین اپیزود فصل سوم سریال True Detective با اختصاص دادن تمرکز به سرنخ دادن، به چیزی که باید از تبدیل شدن به آن پرهیز کند نزدیک میشود. همراه میدونی باشید.
اپیزود سوم فصل سوم «کاراگاه حقیقی» (True Detective) یکی از آن اپیزودهای نگرانکنندهای است که البته نباید فعلا منجر به وحشتزدگی شود. شاید همهچیز کاملا عادی باشد و هیچ مشکلِ حادی وجود نداشته باشد و فقط ترسم مثل اتفاقی که شهروندانِ وست فینگر را در این اپیزود دیوانه میکند و به جانِ مرد آشغالجمعکن میاندازد، به دلایلِ قابلدرک اما غیرقابلتوجیهی از کنترلم خارج شده است. ولی با این حال نمیتوانم این حسم را درباره این اپیزود پنهان کنم: «کاراگاه حقیقی» با این اپیزود کمی یادآورِ ساختار داستانگویی فصل دوم «وستورلد» (Westworld) و «کسلراک» (Castle Rock) است. البته که باید این مقایسه را به عنوان گله و شکایت برداشت کنید. خط داستانی جستجو برای قاتل و ربایندهی بچههای پرسل در حالی از سر گرفته میشود که مهارتهای ردیابی وین منجر به برخوردش با صحنهی جرم در وسط جنگل میشود. قدمهای شمرده شمرده و نگاهش که به هر تغییر کوچکی روی الگوی زمین بسته شده است، بالاخره نتیجه میدهد. او در ابتدا با تاس و مهرههای بازی «سیاهچالهها و اژدهایان» که متعلق به ویل است روبهرو میشود و بعد ساکی پُر از اسباببازی را در آن نزدیکی پیدا میکند و در نهایت چشمانش با وحشتی ساکت اما واضح با صخرههایی برخورد میکند که خونِ خشکشدهی ویل همراه با موهایش روی آن دیده میشود. مهمترین سرنخِ دیگری که وین پیدا میکند، آلبوم عکس خانوادگی پرسل با عنوان «خاطرات شیرین» است که در آن عکسی از ویل در کلیسا به چشم میخورد؛ عکسی که ویل را در حال حلقه کردنِ انگشتانِ دستانش درون یکدیگر جلوی سینهاش نشان میدهد؛ درست به همان شکلی که وین، جنازهاش را در غار پیدا کرده بود. اگرچه با این سرنخها همچون اتفاقاتِ مهمی در مسیر تحقیقاتِ کاراگاهان و پیشرفتِ داستانگویی سریال رفتار میشود، ولی در عمل آنها یکی از نشانههایی هستند که خاطراتِ خوبی ازشان ندارم: زمانی که داستانگویی جای خودش را به مخفیکاری میدهد.
مسئله این است که یکی از بزرگترین خطراتی که سریالهایی مثل «کاراگاه حقیقی» که روندِ تحقیقات و کاراگاهبازی از اهمیتِ فراوانی در آنها برخوردار هستند و هدفشان این است تا بینندهها را به کاراگاهانی که خود درگیرِ حل پرونده و زیر و رو کردنِ جزییات میشوند تبدیل کنند تهدید میکند، قصهگویی به جای مخفی شدن پشت سرنخ دادنها است. زمانی که سریال در ابتدا به یک رویدادِ رازآلود و ناشناختهی بزرگ که در گذشته اتفاق افتاده است اشاره میکند و بعد تمام تکههای پازل را به تکههای کوچکتر منفجر میکند و کاراکترها و بینندگان را در طول چندین ایپزود دنبالِ گشتن و سرهمبندی آنها در کنار هم برای تصویرسازی از آن اتفاق میفرستد. بدترین اتفاقی که میتواند بیافتد این است که از این تکنیک صرفا جهت کشِ دادن یک ماجرای یک خطی در طول یک فصل استفاده شود. اینکه معمولا داستانهایی که با خاطراتِ متزلزل و غیرقابلاطمینان کار دارند، به این مشکل دچار میشوند اتفاقی نیست. چه در «کسلراک» که شخصیت اصلی به یاد نمیآورد که وقتی در آن شب سرنوشتساز با پدرش به جنگل میرود چه اتفاقی افتاده است و چه در فصل دوم «وستورلد» که دلورس به خاطر نمیآورد که دقیقا چه چیزی در مقصدشان انتظارشان را میکشد. همیشه سریالهایی مثل «اجسام تیز» (Sharp Objects) هستند که ثابت میکنند نوشتنِ داستانی که خاطره نقشِ پُررنگی در آن ایفا میکند میتواند به نتایجِ درخشانی بدل شود، ولی از طرف دیگر به محض اینکه نویسندگان سعی میکنند تا از این تکنیک داستانگویی، به منظورِ وسیلهای برای مسدود کردنِ جریان طبیعی اطلاعات استفاده کنند کار بیخ پیدا میکند. زجر کشیدن و سگدو زدنهای کاراگاهان برای به دست آوردن اطلاعات و کنار هم گذاشتنِ آنها که تصویرگرِ کار طاقتفرسا و کُندشان است، یکی از ویژگیهای معرفِ «کاراگاه حقیقی» است. ولی نحوه اجرا با نحوه اجرا فرق میکند.
اگرچه «کاراگاه حقیقی» هنوز مرتکب گناه وحشتناکی در این زمینه که مجبور به گذاشتنِ آن در کنارِ «کسلراک»ها و «وستورلد»ها بشوم نشده است، ولی اپیزود سوم شامل نشانههایی از آن میشود؛ زمانی که ناگهان به خودت میآیی و میبینی نویسنده بیش از اینکه قصد روایتِ قصهی این آدمها را داشته باشد، دارد دستانِ کسانی که بهطرز ملتمسانهای برای سرنخهای بیشتر درباره پرونده به سمتش دراز شده است را پُر میکند. در پایان اپیزود به محتوای آن نگاه میکنی و میبینی اگرچه یک فهرست بلند و بالا دربارهی چیزهای یافتشده و چیزهای مشکوک و سوالهای بیجواب و علامت تعجبها و نخود سیاههای فراوان داری، اما خودِ اپیزود از قوس داستانی مشخص و نان و آبداری بهره نمیبرد. انگار اپیزود بیش از اینکه یک تکه از داستان باشد، همچون یکجور جلسهی هماهنگی بین کاراگاهان و زیردستانشان برای در میان گذاشتنِ یافتههای جدیدشان است. البته که بخشِ کاراگاهی یکی از ستونهای سریالی مثل «کاراگاه حقیقی» است. اما نه به تنهایی، بلکه وقتی با چیزی ترکیب میشود. مثلا «اجسام تیز» عمل تحقیقاتِ در راز قتلِ دخترانِ شهر ویندکپ را با شخصیتِ ایمی آدامز گره میزند؛ هرچه او بیشتر درباره خودش میفهمد و بیشتر گذشتهاش را کندو کاو میکند و بیشتر به درون قیر سیاه داغی که ضایعههای روانیاش هستند فرو میرود، بیشتر به مرکز هزارتو نزدیک میشود. از سوی دیگر فصل اول همین «کاراگاه حقیقی»، روندِ جستجوی کاراگاهان برای یافتن سرنخ و مصاحبه با شاهدان و مظنونان و آشنایانِ قربانی را به ضرباتِ قلمویی روی تابلوی دنیای سریال که آن را رنگآمیزی میکرد و کاراکترها را برای به زبان آوردنِ چشماندازشان از دنیا قلقلک میدهد تبدیل میکند. به این ترتیب سفرِ کول و هارت به یک کلیسای متحرک بدل به سخنرانی کول دربارهی ماهیتِ فلسفی مذهب میشود. در پایان این سکانس ما نه تنها در قالبِ واعظ کلیسا یک مظنون داریم که میتوانیم از آن در تئوریپردازیهایمان استفاده کنیم، ولی از آن مهمتر، اختلافاتِ فلسفی کول و هارت را درباره ماهیتِ مذهب و دلیل شکلگیری آن داریم که نه تنها جهانبینی کاراکترها را مشخص میکند و آنها را به کاراکترهای جذابتری برای دنبال کردن در جریان روندِ طولانی و کُند تحقیقات تبدیل میکند، بلکه دنیای سریال را بهطرز قابللمسی ترسیم میکند و یک پرونده قتل ساده را به یکی از مهمترین درگیریهای فلسفی تاریخ متصل میکند و افقش را به شکلی حماسی گسترش میدهد.
اصلا همین هفته گذشته در قالب دو اپیزود اول سریال، جنبهی درگیریهای درونی کاراکترها و ترسیم دنیا از طریقِ مصاحبهشوندهها رعایت شده بود. اپیزود این هفته اما به گونهای طراحی شده است که به جای پیشبرد داستان، قبل از رسیدن به آن دور میزند یا کاراکترها به هر چیزی به جز چیزی که باید دربارهاش حرف بزنند اشاره میکنند. اولین زیانِ داستانگوییای که سرنخ دادن و چشمک زدنهایش به جای قرار گرفتن در گوشه و کنارها، به ستونِ فقراتش تبدیل میشود به خودِ سریال است. درست مثل چیزی که در رابطه با فصل دوم «وستورلد» دیدیم، مشخص است که سریال داستانِ جذابی برای روایت دارد، اما به حدی آن را به تکههای ریز در آورده است و به حدی آنها را از هم جدا کرده و جایشان را عوض کرده و بهطرز سرگیجهآوری با هم قاطی کرده و در افشای آنها خساست به خرج میدهد که فقط ردپای محوی از آن داستانِ جذابی که میتوانست باشد باقی میماند. البته که «کاراگاه حقیقی» با این اپیزود به درجه «کسلراک»واری از این نوع معماپردازی بد نرسیده است، اما در طول این اپیزود میتوانستم حضورش را احساس کنم و احتمال بدهم که سریال در ادامه این مسیر را ادامه بدهد. اما اگر بخواهم خوشبینانهتر به این اپیزود نگاه کنم باید بگویم که اپیزود سوم بعد از دو اپیزود اول که موتورِ داستان را روشن کرده بودند، حکم یکی از آن اپیزودهای زمینهچینِ غیربهیادماندنی اما ضروری را ایفا میکند که مجبور است خودش را به ازای ساختارِ منسجمترِ اپیزودهای بعدی قربانی کند. یک نمونه فوقالعادهاش صحنهی گفتگوی وین با روحِ آملیا است؛ آملیا یک سری جملاتِ عجیب و غریب درباره اینکه وین یک چیزهایی را در حین تحقیق نادیده گرفته است به او میگوید و ناپدید میشود؛ این صحنه بیش از اینکه به نتیجهی تاملبرانگیزی منتهی شود، بیشتر شبیه وسیلهای برای فعال نگه داشتنِ مغزِ تماشاگران در طول هفته است. البته که هیچکس نیست از مشغول شدنِ مغز بدش بیاید. ولی این صحنه بیش از اینکه بخواهد واقعا مغز آدم را مشغول کند، میخواهد بگوید فعلا این حرفهای رازآلود را داشته باش و با آنها سرگرم شو تا اینکه سر موقع معنیشان را بهت بگویم. این نوع داستانگویی، به یک سریالِ کُند و مکانیکی منجر میشود.
اما هر وقت سریال سراغِ به تصویر کشیدنِ تاثیری که کار کردن روی پرونده روی کاراگاهان گذاشته است میرود، قدرتِ واقعیاش را نشان میدهد و هر وقت این عنصر کلیدی نادیده گرفته میشود، جنبهی «کاراگاه حقیقی»وارش را از دست میدهد. بالاخره داریم دربارهی دنبالهی سریالی حرف میزنیم که در فصل اولش، پرونده قتلِ دورا لنگ را به دروازهای برای ورود به تاریکترین و هولناکترین گوشههای هستی و شاخ به شاخ شدن با برخی از بزرگترین بحرانهای بشر تبدیل کرد. بنابراین وقتی حرف از «کاراگاه حقیقی» میشود، تاثیر روانی پرونده روی شخصیتها و تماشای چگونگی درهمشکستن آنها در برابر نیروی شر حرف اول را میزند. فصلهای «کاراگاه حقیقی» شامل خصوصیاتِ شخصیتی مشترکی میشوند؛ از تیتراژی که کاراکترها را با محیط زندگیشان مخلوط میکند تا انتخاب بازیگران بزرگ در نقشهای اصلی. اپیزود این هفته یکی دیگر از این خصوصیاتِ مشترک را نمایان کرد: رابطهی گسستهی کاراگاهان با بچههایشان. کاراگاه وین شاید در خط زمانی ۱۹۸۰ هنوز بچهای نداشته باشد و تازه در حال آشنا شدن با آملیا، مادر بچههایش در آینده است، ولی رابطهاش با پروندهی بچههای پرسل از همین حالا در حالِ تاثیر گذاشت روی او به عنوان یک پدر در آینده است. در این اپیزود متوجه میشویم که بچههای پرسل آنقدرها هم بیگناه نبودهاند. آنها بهطور اتفاقی ناپدید نشدهاند، بلکه خودشان ناآگاهانه در فراهم کردنِ مقدماتِ بلایی که سرشان میآید نقش داشتهاند؛ متوجه میشویم یکی از بزرگترین رازهایی که کاراگاهان نادیده گرفته بودند، مربوط به خودِ قربانیان میشود. ویل و جولی قبل از روزِ ناپدید شدنشان، در حال مخفی کردنِ چیزی ار والدینشان و همه بودهاند. آنها قبل از ناپدید شدن ادعا میکردند که وقتی سوار دوچرخههایشان میشوند و از خانه دور میشوند، به دیدنِ رانی بویل، دوست و همشاگردیشان در مدرسه میروند. آنها هفتهای چند بار به دیدن رانی میرفتند، ولی وقتی وین و رولند، از آن بچه بازجویی میکنند، او فاش میکند که آنقدرها با ویل و جولی دوست نبوده است و وقت بسیار کمی را با آنها گذرانده است. همچنین تام، پدرِ بچهها هم میگوید که اگرچه رانی ناسلامتی دوست صمیمی بچههایش بوده است، اما به یاد نمیآورد که او را در خانهشان دیده باشد.
اگرچه بچههای پرسل با وجود این موضوع، کماکان قربانی هستند، ولی همین که آن بچهها برخلافِ ظاهرشان در حال دروغ گفتن به والدینشان بوداهاند و شاید یک دوست مخفی بزرگسال داشتهاند که مسئولِ ناپدید شدنشان بوده است، ضربهی خودش را به ذهنِ وین میزند. اگرچه وین در اپیزود اول با شعارش به عنوان یک کاراگاه (همه دروغ میگن. ختم کلام) با زبان بیزبانی میگوید که پوستش با دروغ شنیدن کلفت شده است، اما شاید حتی وین هم انتظار نداشت که یکی از آن دروغگوها، دوتا بچهی هفت-هشت ساله باشند. مسئلهای که باعث میشود وین به این نتیجه برسد که نه تنها بچههایش همیشه در خطر هستند و خارج از محدودهی دیدش امنیت ندارند، بلکه آنها حتی به عنوان بزرگسال هم توانایی فریب دادنِ والدینشان را دارند؛ در خط زمانی ۲۰۱۵، در صحنهای که هنری، پدرش را بعد از راه افتادن در خیابان در نیمهشب به خاطر فراموشیاش، پیش دکتر میبرد، با اینکه هنری نگرانِ سلامتِ پدرش است و میترسد که نکند فراموشیهای «ممنتو»گونهاش بلایی سرش بیاورد، ولی وین طوری رفتار میکند که انگار پسرش قصد توطئه کردن علیهاش و از پشت خنجر زدن به او را دارد و حتی او را در صورت تلاش برای فرستادنش به خانهی سالمندان تهدید به خودکشی میکند. احساسِ ناتوانی در کنترلِ سرنوشتِ بچهها و محافظت از آنها یکی از المانهای آشنای «کاراگاه حقیقی» در دو فصل قبل بوده است؛ از رابطهی مارتی با دختر بزرگترش که هرچه او بیشتر در تاریکی پروندهی پادشاه زردپوش فرو میرود، رابطهاش با او فاصلهدارتر میشد تا جایی که او یک روز به خودش میآید و میبیند همان تصاویرِ وحشتناکی که سر کار با آنها سروکله میزند، راهی به درونِ اتاقخواب دخترانش و دفترچه نقاشیهایشان پیدا کرده است و چه رابطهی شخصیتِ کالین فارل با پسرش در فصل دوم که تمام تلاشهایش برای ارتباط برقرار کردن با او به فورانِ خشم و خشونت منتهی میشود؛ وقتی پسرش در مدرسه مورد قلدری قرار میگیرد، اولین کاری که او میکند این بود که به سمت خانهی قلدر رانندگی کند و صورتِ پدرش را با مشت و لگدهایش درب و داغان کند. با اینکه در فصلهای قبل، قربانیها یا افراد بیخانمانی هستند که هیچ خانوادهی درست و حسابیای ندارند یا آدمهای بینام و نشانی هستند که به شکارِ هیولاها تبدیل شدهاند، ولی به نظر میرسد فصل سوم نمیخواهد والدین را در اتفاقی که برای بچهها افتاده است بیگناه جلوه بدهد.
یکی از نکاتِ داستانی که در اپیزود اول به آن اشاره شد، رابطهی ملتهب و پُر از دعوا و مرافهی والدینِ بچههای پرسل بود. و با توجه به اینکه کاراگاهان در این اپیزود، اسباببازیهایی پیدا میکنند که تام و زنش هیچ اطلاعی ازشان نداشتهاند و از آنجایی که وین در اتاقِ بچهها، تکه یادداشتهایی با جملاتی مثل «گوش نکن»، «من همیشه اینجام» و «من همیشه ازت محافظت میکنم» پیدا میکند، احتمال اینکه بچهها از دست دعواهای پدر و مادرشان خسته و عاصی شده بودند و همین آنها را در برابر آغوشِ باز غریبهها آسیبپذیر کرده بوده وجود دارد؛ چیزی که والدینِ بچهها را بهطور مستقیم در بلایی که سر بچههایشان افتاده است تقصیرکار میکند؛ در همین اپیزود ما عدهای از شهروندانِ سفیدپوستِ شهر را داشتیم که به آشغالجمعکنِ سرخپوست به عنوان کسی که از حضورش در نزدیکی بچههایشان عصبانی هستند حمله میکنند. احتمال دارد که یکی از تمهای داستانی این فصل، چگونگی چشم بستنِ انسانها به روی نقش خودشان در اتفاقات بد و جستجو در دیگران برای انداختنِ تقصیر به گردنشان باشد. نیک پیزولاتو از بچهها به عنوان نمادی از معصومیت و پاکیزگی به عنوان وسیلهای برای به تصویر کشیدنِ تهاجمِ غیرقابلتوقفِ نیروهای تاریکی و شرارت و بیمعنای هستی که بچهها هم از آنها در امان نیستند یا به عنوان وسیلهای برای به تصویر کشیدنِ عدم توانایی آدم بزرگهایی که غلت خوردن تاریکی جلوی آنها را در ارتباط برقرار کردن با بچهها گرفته است استفاده میکند.
اگرچه دو اپیزود قبل، وین را به عنوان کاراگاهی به تصویر کشیده بود که با وجود تمام نقاط اشتراکش با راست و مارتی، در تضاد با آنها قرار میگرفت و حکم یک کاراگاه باثباتتر و تحتکنترلتر و دوستداشتنیتر را داشت، ولی اپیزود این هفته فاش میکند که احتمالا هرچه او بیشتر در پروندهی بچههای پرسل جلوتر میرود، تاریکی بیشتر هم در زندگیاش نفوذ میکند؛ یکی از حیاتیترین صحنههای این هفته، در خط زمانی ۱۹۹۰ اتفاق میافتد؛ صحنهای که وین همراه با بچههایش هنری و ربکا به خرید میرود. وین با اینکه از آنها میخواهد تا با وجود بیقراریشان برای دیدن بخشِ اسباببازیها، از کنارش جنب نخورند، ولی در حالی که وین مشغول انتخاب کردنِ دستمال توالت است، ربکا غیبش میزند و وین هم به سرعت سراسیمه و وحشتزده میشود. او همراه با هنری لابهلای راهروهای فروشگاه میدود، از گوینده فروشگاه میخواهد تا اسمش را از طریق بلندگو اعلام کند و حتی سر نگهبان فروشگاه فریاد میزند و از او میخواهد تا درهای فروشگاه بندند و جلوی همه را از خارج شدن بگیرند. وقتی سروکلهی ربکا پیدا میشود، او به جای اینکه آرام شود یا متوجه شود که الکی ماجرا را بلافاصله بزرگتر از چیزی که بوده کرده است، عصبانیتش فروکش نمیکند و ربکا را طوری با دعوا کردن و فحش دادن میترساند و گریه میاندازد؛ درست همانطور که کاراکترِ کالین فارل، پسرش که از قبل از دست قلدرش ترسیده بود را با کتک زدنِ پدرش بیشتر میترساند.
اما یکی از دلایلی که رابطه وین با بچههایش را بهتر از رابطه کالین فارل با پسرش میکند این است که اگر در فصل دوم به نظر میرسید این خط داستانی صرفا جهت هرچه تیره و تاریکتر کردنِ قصه (صحبتهایی درباره اینکه او پسر واقعی فارل نیست و او حاصلِ مورد تعرض قرار گرفتنِ همسر سابقش است مطرح شده بود) در نظر گرفته شده بود، فصل سوم از ابتدا خودش را دربارهی بچهها معرفی کرده است. بنابراین دیوانهبازیهای وین در دور و اطرافِ بچههایش را نمیتوان به پای کلیشهی پلیسِ مشکلداری که نمیتواند جلوی از کوره در رفتنِ خودش را بگیرد بنویسیم. ما دقیقا نمیدانیم چه اتفاقی در جریانِ خط زمانی ۱۹۸۰ افتاده است و پروندهی بچههای پرسل در آن دورهی زمانی به چه چیزی ختم میشود، اما وحشتزدگی وین از یک لحظه ناپدید شدنِ ربکا از جلوی چشمانش نشان میدهد که ترس از اتفاقات بدی که میتواند برای بچهها بیافتد و آگاهی او از توانایی دروغ گفتنِ آنها طوری افکارش را مسموم کرده است که حالا وقتی که روی پرونده کار نمیکند هم آن پرونده بخشِ پُررنگی از زندگیاش است. همچنین با اینکه فعلا دقیقا نمیدانیم که ربکای بزرگسال چرا در خط زمانی ۲۰۱۵ علاقهای (سکانسِ شام در اپیزود اول که وین سراغ ربکا را از هنری و عروسش میگیرد به یاد بیاورد) به دیدنِ پدرش ندارد، اما خشمِ وین در سکانسِ فروشگاه نشان میدهد که شاید دلیلش چنین لحظاتی بوده است که در طول سالها متداوم بوده است و باعثِ رانده شدن ربکا از وین شده است. نکته دیگری که دربارهی وین در این اپیزود متوجه میشویم، به تاثیری که تبدیل شدنِ این پرونده به تمام فکر و ذکرش روی او گذاشته است مربوط میشود. در فصل اول هم بعد از اینکه راست متوجه میشود که با کشتنِ رجی لدو و همکارش، پادشاه زردپوشِ واقعی را دستگیر نکرده بودند، به تنهایی به جستجوی چندسالهاش ادامه میدهد و در این مسیر شکستهتر میشود.
ولی فرقِ راست با وین این است که اگر راست خودش به دنبال پرونده میرفت و آن را تا ته دنیا دنبال میکرد و تا وقتی که به نتیجهای قاطع نرسیده بود دستبردار نبود، اینجا با اینکه کارِ وین با پروندهی بچههای پرسل در خط زمانی ۱۹۸۰ به پایان میرسد، ولی این خودِ پرونده است که کارش با وین تمام نشده است و به اشکالِ مختلف جزیی از زندگیاش باقی مانده است. نه تنها کاراگاهان جدید در خط زمانی ۱۹۹۰ به او خبر دادهاند که مدرکِ جدیدی که خبر از زنده بودنِ جولی میدهد پیدا کردهاند و آن کسی که در سال ۱۹۸۰ دستگیر کرده بودند بیگناه بوده است، بلکه آملیا هم کتابی براساس آن نوشته است و این موضوع آغازگرِ علاقهاش برای نوشتن در ژانر جرایم واقعی بوده است. وین در صحنهای که او و آملیا در ماشین بیرونِ داروخانهای که اثر انگشت جولی در آن پیدا شده بود نشستهاند، از گره خوردنِ زندگیاش با این پرونده ابرازِ احساس خستگی میکند. اما حقیقت این است که او در عین اینکه از آن خسته شده است، به همان اندازه هم دلش برای آن تنگ شده است. بالاخره داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که مهمترین قابلیتش خواندن ردپاها و شکار و کاراگاهبازی است. این آدم به درد نشستن پشت میز و انجام یک کار اداری حوصلهسربر مثل چیزی که در این اپیزود از او میبینیم نمیخورد. بنابراین وقتی آملیا پیشنهاد میکند تا به مُتل بروند و خوش بگذرانند و تمام بدبختیهایش را فراموش کنند، وین به جای اینکه اشتیاقی برای هرچه زودتر عمل کردن به این پیشنهاد نشان بدهد، به زور و زحمت تلاش میکند تا بگوید: «اوه، آره عالی میشه». و بعد خیلی نامحسوس به صحبت کردن دربارهی همان درگیری ذهنی قبلیاش که پرونده پرسل است برمیگردد. مشکل وین وقتی برای او غیرقابلتحملتر میشود که در حالی که آملیا با نوشتنِ کتابی دربارهی پرونده پرسل که به زودی چاپ میشود و خوش و بش کردن با پلیسهای محلی برای به دست آوردن اطلاعات بیشتر درباره مدارکی که آنها از زنده بودن جولی دارند، مشغولِ کار کردن روی پرونده است، وین باید با بچهها به خرید برود. وین از این متنفر است. حتی با اینکه دقیقا نمیتواند تنفرش را به زبان بیاورد.
در نتیجه در صحنهای که آملیا بعد از شامی که با افسر پلیس محلی داشته است، به خانه برمیگردد تا با اشتیاق اطلاعاتش را با وین در میان بگذارد، وین دنبالِ بهانهای برای گند زدن به دسترنج و اشتیاقِ زنش میگردد و با صحبت دربارهی اینکه او به جای مادری کردن، وقتش را پای اینجور کارها میگذراند کلافگیاش را از موقعیت دستبستهای که در آن گرفتار شده است با خراب کردن همهچیز روی سر زنش نمایان میکند. بنابراین درک میکنیم که در پایان اپیزود چرا وین خیلی زود به پیشنهادِ رولند برای از سر گرفتنِ تحقیقاتِ پرونده پرسل جواب مثبت میدهد. پایانبندی این اپیزود نشان میدهد که خط زمانی ۱۹۹۰ قرار است خط داستانی منحصربهفرد خودش را داشته باشد و حضورمان در این خط زمانی قرار نیست به یک سری فلشبکهای جسته و گریخته خلاصه شود. از نظر کارگردانی با اینکه این اپیزود در ابتدا قرار بود سومین اپیزودی باشد که جرمی سالنییر پشت دوربینِ سریال قرار میگیرد، ولی بعد از جدایی او از پروژه، دنیل سکهایم در دقیقهی نود جایگزینش شده است و باعث شد تا نگرانیهایی دربارهی کیفیتِ سریال در اپیزودهای بعدی به وجود بیاید. با این حال حداقل این اپیزود نشان میدهد که دنیل سکهایمِ کهنهکار که کارگردانی برخی از بهترین سریالهای تلویزیون را برعهده داشته، با توجه به فشاری که روی خود احساس میکرده، بهترین کار ممکن را انجام داده است. این اپیزود از نظر حفظ کردنِ اتمسفرِ منحصربهفرد «کاراگاه حقیقی» شامل چند لحظهی تاثیرگذار است؛ از سکانسی که وین و آملیا در ماشین در پارکینگِ خلوتِ داروخانه «والگرینز» نشستهاند و نورِ قرمزِ شدید لوگوی سردر داروخانه، به رنگِ قالب محیط تبدیل شده و نتیجه صحنهی پُرحرارت و شوم و رومانتیکی است که انگار از درونِ دنیای اغراقآمیزِ «ترور جیانی ورساچه» بیرون آمده است تا قاببندی نزدیکِ از صورتِ وحشتزدهی وین در حال جستجو برای ربکا در راهروهای شلوغِ فروشگاه که حس سرگیجهآور او از گم شدن در دنیایی که همه جایش شبیه به هم است منتقل میکند. نباید فراموش کنیم که فروشگاههای زنجیرهای والمارت که در این اپیزود میبینیم، در این نقطهی زمانی اتفاقی تازه بوده است و شهر آرکانزاس هم اولین جایی بوده است که آن را تجربه کرده است. شاید این حقیقت بهتر بتواند نشان دهد که چرا وین بلافاصله بعد از ناپدید شدنِ دخترش عصبانی میشود؛ او همانطور که خودش میگوید به خرید کردن در چنین جای شلوغی عادت ندارد. و البته در ادامهی نمونههای نامحسوسی از نژادپرستی که در نقد دو اپیزود قبل مرور کردیم، در این اپیزود هم در صحنهای که وین و رولند به دیدنِ کشاورزی که خانهاش نزدیکترین خانه به محلِ قتلِ ویل است میروند یکی دیگر از آنها را داریم؛ در این صحنه اگر دقت کنید مرد از نگاه کردن به وین در حال جواب دادن به سوالاتش سر باز میزند و همچون کسی که با وین قهر است، اما مجبور به گفتگو با او شده است، سوالاتِ وین را با نگاه کردن به رولند جواب میدهد.
وقایعنگاری رویدادهای داستان به ترتیب زمانی:
اما از آنجایی که این فصل قرار است مسیرِ «وستورلد»واری را در خطهای زمانی درهمبرهمش دنبال کند، بیایید تمام اتفاقات و اطلاعات مهمی که تا حالا به دست آوردهایم را به ترتیب وقوعشان فهرست کنیم:
در سال ۱۹۶۷، تام و لوسی پرسل سه ماه بعد از آشناییشان، با باردار شدن لوسی با پسرشان ویل، با هم ازدواج میکنند.
در سال ۱۹۷۲، برت وودارد معروف به آشغالجمعکن از جنگ ویتنام بازمیگردد؛ جنگی که رولند وست هم در بخش وسایل نقلیه نظامی (احتمالا به عنوان مکانیک) در آن خدمت کرده و وین هیز هم به عنوان گشتِ عملیات شناسایی در آن حضور داشته و لقب «هیز بنفش» را به دست آورده است؛ کارِ وین به شکلی بوده است که او ممکن بود به تنهایی روزها در عمقِ جنگلهای ویتنام زندگی کند.
در سال ۱۹۷۴، آمیلیا ریردان بعد از اتفاقاتِ نه چندان خوبی که در سن فرانسیسکو که شامل حزب سیاسی پلنگ سیاه و جنبشهای ضدجنگ میشده، به شهرِ محل تولدش آرکانزاس برمیگردد.
در ماه می سال ۱۹۸۰، دن اُبرایان، پسرعموی لوسی، شب در اتاقِ ویل میخوابد و چندتا از مجلههای بزرگسالانهاش را زیر تشکِ ویل مخفی میکند که بعدا در جریان تحقیقاتِ کاراگاهان توسط آنها کشف میشود (خود ویل آن شب بیرون روی کاناپه میخوابد). کاراگاهان همچنین سوراخی در کمد لباسِ ویل که به اتاقِ خواهرش دید دارد پیدا میکنند که احتمال میرود توسط دن ایجاد شده باشد.
در سی و یکم اکتبر سال ۱۹۸۰ مصادف با شب هالووین، فرد یا افرادِ احتمالا بزرگسالی که لباسِ روح به تن داشتهاند، به جولی پرسل یکی از آن عروسکهای ساخته شده با پوست ذرت را میدهند؛ همان عروسکهایی که در اطرافِ محل پیدا شدنِ جنازهی ویل وجود داشتند.
در هفتم نوامبر ۱۹۸۰، در همان شبی که استیو مککویین، بازیگرِ مطرح سینما میمیرد و وین از آن به عنوان شبی با قرص کامل ماه یاد میکند، ویلِ ۱۲ ساله و جولی ۱۰ ساله ناپدید میشوند. عدهای مردم شهر مثل برت وودارد، بچههای دبیرستانی محله و دیگران، آنها را در حال دوچرخهسواری به سمت مقصد نامعلومی میبینند. بعد از اینکه گم شدن بچهها با تاریک شدن هوا گزارش داده میشود، کاراگاهان وین هیز و رولند وست به خانهی پرسل اعزام میشود. وین در این نقطهی زمانی ۳۴ سال سن دارد.
در هشتم نوامبر ۱۹۸۰، کاراگاهان، بچههای دبیرستان و آملیا، معلمِ ویل را بازجویی میکنند. وین در جریان جستجوهایش در جنگل دو عروسکِ پوست ذرتی، دوچرخهی ویل و جنازهی پسربچه را در حالی که جمجمهاش فرو رفته و گردنش شکسته و انگشتانش روی سینهاش در هم گره خورده است در غاری در منطقه «دویلزدن» (لانه شیطان) پیدا میکند. وین و رولند بازجویی کردن از مردم شهر را آغاز میکنند که برت وودارد یکی از آنهاست که بازجوییاش در اداره پلیس انجام میشود. جرالد کینت به عنوان دادستانِ ناحیه، مردم شهر که دور هم جمع شدهاند و آملیا هم جزوشان است را دربارهی اتفاقی که افتاده است با خبر میکند و ساعت بازگشت به خانه را هشت شب اعلام میکند.
در دوشنبه دهم نوامبر ۱۹۸۰، ۷۲ ساعت بعد از اینکه بچههای پرسل گم شدهاند، مامورهای افبیآی به وین و رولند برای تشکیلِ نیروی ضربت اضافه میشوند؛ هدفِ ماموران افبیآی در حالی پیدا کردن محل نگهداری از جولی است که کاراگاهان مسئولِ بررسی قتلِ ویل هستند. وین و رولند در حاشیهی مراسم ترحیم ویل از دَن اُبرایان، پسرعموی لوسی بازجویی میکنند که میگوید در روز ناپدید شدن بچهها، میتواند شاهد بیاورد که در جای دیگری بوده است. همچنین آنها از زبانِ مادر تام میشوند که امکان دارد جولی، دختر واقعی تام نباشد. آملیا با پرس و جو کردن در مدرسه بین شاگردانش متوجه میشود که یکی از آنها به اسم مایک آردوین دیده است که جولی آن عروسکِ پوست ذرتی را در شب هالووین از دست فرد ناشناسی گرفته است. آملیا این موضوع را با کاراگاهان در میان میگذارد. مدتی بعد اولین جرقهی عشقِ بین وین و آملیا با گفتگوی آنها در یک کافه زده میشود. وین و رولند فردی به اسم تد لاگرنج که سابقهی تعرض دارد را گیر میآورند و برای اعتراف گرفتن از او حسابی کتکش میزنند، اما به هیچ نتیجهای نمیرسند و مجبور میشوند آزادش کنند. در همین حین، خانواده پرسل، یادداشتی از سوی آدمربایان دریافت میکنند که روی آن نوشته شده: «نگران نباشید. جولی در جای خوب و امنی است. بچهها باید بخندند. دنبالش نگردید. بیخیال شوید».
پسربچهای به اسم رانی بویل در جریان بازجویی توسط کاراگاهان فاش میکند که بچههای پرسل وقتی خانه را به بهانهی دیدن دوستانشان سه-چهار بار در هفته ترک میکردند، دروغ میگفتند. کاراگاهان تکه یادداشتها و نقاشیها و نقشهها و کیسهای با لوگوی کارخانه «مواد غذایی هویت» در لابهلای وسایلشان در اتاقخوابشان پیدا میکنند که خبر از زندگی مخفیانهشان میدهند. کاراگاهان صاحبکارِ قبلی لوسی در کارخانه «مواد غذایی هویت» را ملاقات میکنند؛ کارخانهای که شاملِ شاخهی بشردوستانهای به اسم «مرکز کمک به بچههای اوزارک» میشود که پاداشِ سخاوتمندانهای برای هرکسی که جای جولی را پیدا کند در نظر گرفته است. کاراگاهان بعد از اینکه متوجه میشود رییسِ کارخانه در حال حاضر مشغولِ گردش و خوشگذرانی در آفریقا است، از معاونش درخواست اسمهای تمام ۷۰۰ نفری را که تا حالا در این کمپانی کار کردهاند میکنند. وین محلی که ویل پرسل در آنجا به قتل رسیده بود را به همراه تعدادی از اسباببازیهایی که والدینش برای او نخریده بودند پیدا میکند. کشاورزی در آن نزدیکی به کاراگاهان میگوید که او چند باری یک مرد سیاهپوست را همراه با یک زنِ سفیدپوست با یک ماشینِ سِدان قهوهای گرانقیمت در آن اطراف دیده است. برت وودارد موردحملهی عدهای از شهروندانِ سفیدپوستِ وست فینگر قرار میگیرد؛ کسانی که بعد از کتک زدنش به او هشدار میدهند که دور و اطرافِ بچههایشان نپلکد. مدتی بعد وودارد را در حالی که با عصبانیت، ساکی که شامل چیزی مشکوک مثل جنازه، اسلحه یا مواد منفجره در آن میشود را از انباریاش خارج میکند میبینیم.
در بین سالهای ۱۹۸۰ تا ۱۹۹۰، کاراگاه وین از این میگوید که پرونده بچههای پرسل، آخرین پروندهی مهم دوران کاریاش بوده است. چرا که بعد از آن به دلایل نامعلومی از کار بیکار میشود و کارش به پشت میز نشستن و سروکله زدن با پروندههای بیخاصیت کشیده میشود. رولند هم بعد از اینکه مورد هدفِ شلیک گلوله قرار میگیرد، ترفیع میگیرد و ستوان میشود. جرالد کینت هم از دادستانی ناحیه به رییس دادستانی ایالت تبدیل میشود. وین و آملیا با هم ازدواج میکنند که حاصلش دو فرزند به اسمهای هنری و ربکا است.
در سال ۱۹۸۵ تام پرسل بعد از مدتها دست و پنجه نرم کردن با اعتیاد به الکل، ترک میکند.
در سال ۱۹۸۸ لوسی پرسل به دلایل نامعلومی در لاس وگاس میمیرد و تام مجبور به منتقل کردن جنازهاش به خانه میشود.
در بیستم می ۱۹۹۰ کاراگاه وین متوجه میشود که پرونده پرسل با به دست آمدنِ مدارک تازهای درباره زنده بودنِ جولی پرسل، دوباره باز شده است. همچنین گفته میشود که بچههای مردی که ازش نام برده نمیشود در راستای این مدرک جدید در تلاش برای تبرعه کردنِ پدرشان هستند. وین در این نقطهی زمانی ۴۴ سال سن دارد و از همین حالا در حال دست و پنجه نرم کردن با مشکلات حافظهایاش است که هنوز شدت پیدا نکردهاند. اثر انگشتهای کامل جولی پرسل در جریانِ تحقیقات پلیس در سرقتِ داروخانهای در اوکلاهاما یافت شده است. مقامات باور دارند که او زنده است که در این صورت جولی ۲۰ سال خواهد داشت.
در هفدهم ماه می ۱۹۹۰ اطلاعات جدیدی که از پرونده پرسل به دست آمده با ستوان رولند وست در میان گذاشته میشود. در همین حین وین و آملیا داروخانهای که اثر انگشتهای جولی در آن یافت شده بود را چک میکنند. آملیا با پلیس اوکلاهاما دربارهی اثر انگشتهای پیدا شده صحبت میکند و وین هم ربکا را در فروشگاه برای لحظاتی گم میکند. رولند به دیدن تام پرسل میرود؛ تام حالا نه تنها به لطف رولند که ظاهرا در گذشته به او کمک کرده است تا افسردگی بعد از فروپاشی خانوادهاش نجات پیدا کند، اعتیادش را ترک کرده است، بلکه به یک آدم معتقد و دیندار هم تبدیل شده است. وین و رولند به هم میپیوندند تا مثل قدیم روی پروندهی دوباره بازشدهی پرسل کار کنند. مدتی بعد وین نیروی پلیس را بعد اینکه اتفاقِ نامعلومی در رابطه با جولی و پدرش میافتد ترک میکند. گفته میشود که پرونده پلیس بهطرز شتابزدهای بسته میشود، اما وین دست از تئوریپردازی درباره آن نمیکشد. آملیا کتاب پرفروشِ «زندگی و مرگ و ماه شب چهارده: قتل، یک بچهدزدی و جامعهای که نابود کرد» را به علاوهی شش رمان دیگر منتشر میکند. در همین دوران ربکا از پدرش فاصله میگیرد.
چند سال قبل از ۲۰۱۵، وین بازنشسته میشود و همسرش آملیا میمیرد.
در چهارم می ۲۰۱۵ وین به خاطر مشکلاتِ حافظهاش برای چک کردن مغزش به دکتر میرود.
در نوزدهم می ۲۰۱۵ متوجه میشویم که حافظهی وین به حدی ضعیف شده است که او صدای خودش را برای خودش ضبط میکند تا بتواند چیزهایی را که فراموش کرده است برای خودش یادآوری کند. وین در این نقطهی زمانی ۶۹ سال سن دارد و جولی پرسل باید ۴۵ ساله باشد.
در بیستم می ۲۰۱۵، وین در فصل سوم سریال مستندی به اسم «مجرم حقیقی» که دربارهی پرونده پرسل است و توسط فیلمسازِ محققی به اسم الیسا مونتگومری (سارا گدن) کارگردانی میشود شرکت میکند. هدفِ اصلی وین برای شرکت در این مستند این است تا بفهمد آنها چه چیزهایی درباره پرونده میدانند که خودش نمیداند. وین و پسرش هنری (رِی فیشر) به وست فینگر برمیگردند تا وین بتواند خاطراتِ کهنهاش درباره پرونده را به خاطر بیاورد. الیسا به وین نشان میدهد که پرونده پرسل در بین کسانی که فکر میکنند این پرونده حل نشده باقی مانده است چقدر طرفدار دارد و تئوریهایی را دربارهی گروههای فوقمحرمانهی آزار و اذیتِ بچهها که فکر میکنند بچههای پرسل هم قربانیان آن باشند مطرح میکند. وین با خانواده هنری شام میخورد و ناگهان به خودش میآید و میبیند بدون اینکه چیزی به خاطر بیاورد، روبهروی خانهی سوختهی خانوادهی پرسل ایستاده است و نمیداند چگونه از اینجا سر در آورده است. دکتر وین به او هشدار میدهد که باید طرز زندگیاش را عوض کند. الیسا اشتباهاتی در انجام پرونده را به وین یادآور میشود. او میگوید طبق گزارشات، تعدادی از مردم ماشینِ سِدان قهوهای نو و گرانقیمتی را همراه با مرد سیاهپوستی کت و شلواری با زخمی روی صورتش دیده بودند که هیچوقت توسط کاراگاهان مورد بررسی بیشتر قرار نمیگیرد. وین که عصبانی شده، مصاحبه را ترک میکند. مدتی بعد وین مشغول کنار هم گذاشتن سرنخهای پرونده است که تجسمی ذهنی از روحِ همسرش آملیا پدیدار میشود و به او یادآور میشود که چیزی را در جنگل رها کرده بوده است.