نقد سریال Thirteen Reasons Why

نقد سریال Thirteen Reasons Why

سریال عاشقانه/رازآلود Thirteen Reasons Why، جدیدترین محصول نت‌فلیکس است که به ماجراهای بعد از خودکشی یک دختر نوجوان می‌پردازد.

صحنه‌ای در سریال Thirteen Reasons Why، جدیدترین محصول پرسروصدای شبکه‌ی نت‌فلیکس وجود دارد که به زیبایی حس‌و‌حال عاشقانه و شیرین و در عین حال فلج‌کننده‌ و هولناک این سریال را توصیف می‌کند: دختر و پسری تنها و منزوی و غمگین که هیچکدامشان جرات ابراز عشقشان به یکدیگر را ندارند، با حسرت و معذب روی نیمکت‌های سالن ورزشی دبیرستانشان نشسته‌اند. اما نه در حال تماشای مسابقه‌ی ورزشی، بلکه در حال تماشای دوستانشان، همکلاسی‌هایشان و دیگر عشاق مدرسه هستند که دست در دست یکدیگر با ریتم آرام دی‌جی می‌رقصند. فضای سالن با نورپردازی به شدت آبی‌اش، حالتی خیال‌انگیز، رویایی و عاشقانه به خود گرفته است. دوربین همچون شبحی نامرئی بین دختران و پسرانی که در چشمان یکدیگر خیره شده‌اند پرواز می‌کند. خواننده با اندوه سوزناکی از تعجب و نگرانی و پشیمانی‌اش می‌گوید. از اینکه نمی‌داند باید چه کار کند. از اینکه توسط شبح معشوقه‌اش تسخیر شده‌ است. از شبی می‌گوید که پر از وحشت بود و چشم‌های معشوقه‌اش لبریز از اشک و التماس می‌کند که او را به شبی که با او آشنا شده بود برگرداند. پسر قصه‌ی ما به آنسوی سالن نگاه می‌کند و با دختر رویاهایش چشم در چشم می‌شود. لبخند می‌زنند. پسر شجاعتش را جمع می‌کند و بلند می‌شود و به سوی وسط سالن حرکت می‌کند. دختر هم همین‌طور. هر دو در مرکز زمین بسکتبال به یکدیگر می‌رسند. چهره‌هایشان لبریز از معجون عجیبی از خجالت، گرما، ترس و عشق است و البته همزمان خیالشان راحت است که دیگر لازم نیست تنهایی گوشه‌ای زانوی غم بگیرند و با حسرت به دیگران نگاه کنند. خواننده ادامه می‌دهد که زمانی تمام تو برای من بود و حالا هیچی از تو برایم باقی نمانده است. دختر و پسر قصه دور هم می‌چرخند. موهای بلند دختر هوا را از هم می‌شکافد و پسر از او می‌خواهد تا قولی بهش بدهد. می‌پرسد: «با من بمون، می‌تونی؟» اما ناگهان در یک چشم به هم زدن، دختر به عقب قدم برمی‌دارد و وسط سالن ورزش مدرسه که حالا خالی است، به دستان خون‌آلودش که با تیغ پاره شده‌اند خیره می‌شود و پسر وحشت‌زده از صحنه‌ای که دارد می‌بینند از خواب می‌پرد.

«۱۳ دلیلی که چرا» داستان عاشقانه‌ی زیبایی دارد. آن‌قدر زیبا که رویایی به نظر می‌رسد، اما همزمان کابوس‌وار هم است. آن‌قدر کابوس‌وار که چندتا از صحنه‌هایش به برخی از بی‌رحمانه‌ترین صحنه‌هایی که در قاب تلویزیون دیده‌اید تبدیل خواهد شد. اینجا با یک تراژدی عاشقانه‌ی مدرن مواجهیم که ترکیب پیچیده‌ای از پشیمانی و خیال‌پردازی و مرگ و حقیقت‌های تلخ زندگی است. «۱۳ دلیلی که چرا» نسخه‌ی تلویزیونی این شعر است: «پاییز سخت‌ترین فصل است. برگ‌ها همه دارند سقوط می‌کنند. طوری سقوط می‌کنند که انگار دارند عاشق زمین می‌شوند». در این سریال مرگ و جدایی ابدی و عشق و احساس یکی شدن با یک غریبه‌ی آشنا طوری با هم گره خورده‌اند که غیرقابل‌جدا کردن هستند. طوری در هم ذوب شده‌اند که امکان ندارد در حال لبخند زدن، بغض نکنید و در حال گریه کردن، لبخند نزدید. امکان ندارد یک دقیقه خودتان را در حال فحش دادن به زمین و زمان پیدا نکنید و لحظه‌ای بعد از خوشحالی هورا نکشید.

یکی از اخلاق‌های بدم به عنوان یک نویسنده این است که اکثر اوقات سریال‌ها را به‌طور رگباری نگاه نمی‌کنم. همیشه حداقل یک روز بین تماشای اپیزود بعدی فاصله می‌اندازم. باور دارم باید برای هضم هر اپیزود وقت گذاشت. اما هر از گاهی سروکله‌ی سریال جدیدی پیدا می‌شود که نمی‌توان به‌طور رگباری تماشایشان نکرد. نمی‌توان به محض تمام شدن یک اپیزود، از شدت کنجکاوی و شدت درگیری‌تان با سرنوشتِ قصه و کاراکترها، اپیزود بعدی را بلافاصله پلی نکرد. نمی‌توان دست از فکر کردن به آدم‌های داستان کشید. یکی از ویژگی‌های برتر سریال‌های تلویزیونی در مقایسه با فیلم‌های سینمایی این است که در مدت طولانی‌تری تماشاگرانشان را درگیر خودشان می‌کنند. اگر یک فیلم بعد از دو ساعت به پایان می‌رسد، سریال‌های خوب حداقل در بدترین حالت روزها و هفته‌ها کاری می‌کنند تا در حال انجام هرکاری هستید، بخشی از فکرتان مشغول سریالی باشد که هنوز نیمه‌کاره مانده است. «۱۳ دلیلی که چرا» یکی از انگشت‌شمار سریال‌هایی است که باعث شد قانون همیشگی‌ام را بشکنم و یک ضرب به جانش بیافتم.

«۱۳ دلیلی که چرا» شاید شاهکار بی‌عیب و نقص سال‌های اخیر تلویزیون نباشد، اما یکی از نمونه‌های بارز مدیوم تلویزیون، مخصوصا سریال‌های نت‌فلیکسی است. بهترین سریال‌های نت‌فلیکس آنهایی هستند که ساختار متفاوتی نسبت به دیگر سریال‌های تلویزیون دارند؛ سریال‌های نت‌فلیکس برخلاف دیگران به جای اینکه هفتگی باشند، از ساختار روایی خاصی بهره می‌برند که تماشاگران را به‌طرز ناخودآگاهی به سمت تماشای یک ضرب اپیزودها سوق می‌دهند. هر وقت نت‌فلیکس به بهترین شکل ممکن از این ساختار استفاده کرده، سریال‌هایش به معتادکننده‌ترین سرگرمی‌های طرفدارانش تبدیل شده است و یکی از دلایلی که شخصا نمی‌توانستم جلوی خودم را از تماشای سریع و پشت سر هم «۱۳ دلیلی که چرا» بگیرم، فقط کیفیت داستانگویی این سریال نبود، بلکه بهره‌گیری از فرصتی که ساختار نت‌فلیکس در اختیار سازندگان قرار می‌دهد، برای طراحی محصولی معتادکننده در سر حد مرگ نیز بود. نتیجه سریالی شده که در طول روز در حال انجام هرکاری بودم نمی‌توانستم بهش فکر نکنم. هرکاری که داشتم را می‌خواستم هرچه زودتر تمام کنم و فقط به جلساتِ گوش دادن به نوارهای هانا بیکر برگردم.

گفتم «نوارهای هانا بیکر» و باید بگویم «۱۳ دلیل» یکی از میخکوب‌کننده‌ترین خلاصه‌قصه‌ها و ایده‌هایی را دارد که این اواخر شنیده‌ام. امکان ندارد آن را بشنوید و برای ادامه‌ی ماجرا هیجان‌‌زده نشوید. داستان حول و حوشِ یک سری نوار کاست جریان دارد که یک روز سروکله‌شان در جعبه‌ای جلوی در خانه‌ی کِلی جنسن پیدا می‌شود. کلی جعبه را باز می‌کند و با هفت‌تا نوار روبه‌رو می‌شود که به جز آخری، هر دو طرف آنها با لاک ناخن آبی از یک تا ۱۳ شماره‌گذاری شده است. دستورالعمل استفاده از آنها آسان است: به همه‌ی نوارها گوش کنید و بعد آنها را به فرد بعدی که اسمش در لیست آمده بدهید. نوارها توسط هانا بیکر ضبط شده‌اند؛ دختر نوجوانی که همه در شعاع ۱۰ کیلومتری دبیرستانش به خوبی او را می‌شناسند. او همان دختر مشکل‌داری بوده که خودکشی کرده است. صدای هانا قول دو چیز را می‌دهد: «من قراره داستان زندگی‌مو برات تعریف کنم؛ یا به‌طور خاص چرا زندگی‌ام به پایان رسید. و اگه داری به این نوار گوش می‌دی، باید بدونی که تو یکی از دلایلش هستی».

این درامِ دوران بلوغ توسط برایان یورکی، نمایشنامه‌نویس برنده‌ی جایزه پولیتزر و گروهی از کارگردانانِ فیلم‌های مستقل به رهبری تام مک‌کارتی، کارگردان «اسپات‌لایت» و تهیه‌کنندگی اجرایی سلنا گومزِ خواننده، براساس رمان پرفروشی از جی اَشر به همین نام ساخته شده است. «۱۳ دلیل» با چنین ایده‌ای، کوبنده شروع می‌شود. اما خطری که همیشه داستان‌هایی با ایده‌های کوبنده را تهدید می‌کند این است که نکند در پایان به این نتیجه‌گیری ناامیدکننده برسیم که تنها ویژگی مثبت سریال ایده‌اش بوده و سازندگان در اجرای آن شکست خورده‌اند. خوشبختانه چنین چیزی درباره‌ی «۱۳ دلیل» صدق نمی‌کند. سریال نه تنها این ایده را باظرافت پرورش می‌دهد، بلکه به جایی می‌رسیم که متوجه می‌شویم این ایده‌ی اولیه‌ی فقط یکی از ده‌ها خصوصیات مثبت سریال است. نوارهای هانا بیکر که کم و بیش به‌صورت ترتیب زمانی ضبط شده‌اند، اتفاقات آخرین سال زندگی او را که به تصمیمش برای پایان دادن به زندگی‌اش انجامید پوشش می‌دهند و به کسانی می‌پردازد که یا او را به‌طور روحی و روانی و فیزیکی مورد آزار و اذیت قرار داد‌‌ه‌اند یا در زمانی که او به کمکشان نیاز داشته، به او پشت کرده‌اند و به این شکل به‌طور غیرمستقیم و مستقیمی، به شکل خودآگاه و ناخودآگاهی در کشتن او نقش داشته‌اند. به عبارت دیگر «۱۳ دلیل» درباره‌ی این است که خودکشی به معنی خودکشی تنهایی یک فرد نیست، بلکه به معنای قتل دسته‌جمعی است؛ قتلی که نه ناگهانی و با فرو کردن چاقو، بلکه به تدریج و در گذر روزها و هفته‌ها و ایجاد زخم‌های کوچکی بر روح فرد قربانی صورت می‌گیرد که به مرور آن‌قدر زیاد می‌شود که زخم‌های روحی جای خودشان را به یک زخم مرگبارِ فیزیکی توسط خود قربانی می‌دهند و تمام.

همان‌طور که گفتم سریال با رسیدن نوارها به دست کِلی جنسن (دیلن مینت) آغاز می‌شود. پسر خجالتی و ساکتی که همراه با هانا در سالن سینمای محله‌شان کار می‌کرده، از همان دقیقه‌ی اول که چشمش به او افتاده بهش علاقه‌مند شده و تا آنجایی که به یاد می‌آورد، هیچ‌وقت کار بدی با او نکرده بوده است. بنابراین یکی از رازهای محوری سریال در طول فصل اول این است که کلی که این‌قدر بچه‌ی آرام و مهربانی است، چرا یکی از دلایل خودکشی هاناست. مرگ شوک‌کننده‌ی هانا طبیعتا همچون زلزله‌ای بوده که به دبیرستانشان تکانی اساسی داده است، اما چیزی که باعث می‌شود این واقعه، تاثیر بزرگ‌تری از خود به جا بگذارد، گوش دادن به نوارهای هانا توسط کِلی و بقیه‌ی همکلاسی‌های او است که بحران بزرگی را به وجود می‌آورد. قبل از اینکه ماجرای نوارها به میان کشیده شود، همه می‌توانند حدس بزنند که هانا به خاطر افسردگی دست به چنین کاری زده است، اما دلایل این افسردگی نامعلوم هستند. هیچکس نمی‌تواند انگشتش را روی حقیقت بگذارد.

نوارها اما دنیای دیگری را به روی شنوندگانشان باز می‌کنند. کلی و ما آرام آرام متوجه می‌شویم که هانا چه جور دختری بوده و با چه چالش‌ها و استرس‌ها و مشکلاتی دست و پنجه نرم می‌کرده و چگونه همکلاسی‌ها و دوستان و مسئولان دبیرستان و والدینش آن‌قدر به او و احساساتش بی‌توجهی کرده‌اند و به حدی درخواست‌های کمک آشکار او را نادیده گرفته‌اند که هانا به بن‌بست برخورد کرده است. در همین حین، کلی به مرور از پسری کتک‌خور و منفعل که همیشه سرش به کارش خودش گرم است، به انتقام‌جوی هانا بدل می‌شود و راه می‌رفتند و می‌رود با تمام کسانی که اسمشان در نوارهای هانا آمده برخورد می‌کند و از آنها می‌پرسد که چرا چنین بلایی را سر او آورده‌اند و چرا بعد از گوش دادن به نوارها سکوت کرده‌اند؟

یکی از دلایل این سکوت و بی‌اعتنایی، به طبیعت ما انسان‌ها برمی‌گردد. هیچکدام از ما نمی‌توانیم قبول کنیم یکی از دلایل وقوع یک فاجعه‌ی مرگبار بوده‌ایم و تمام تلاش‌مان را می‌کنیم تا حقیقت را انکار کنیم و از طرف دیگر ظاهرا داستان وحشتناکی در نوارهای پایانی هانا وجود دارد که فقط کلی از آن خبر ندارد و بقیه به خاطر اینکه آن داستان فاش نشود به کلی فشار می‌آورند که حرفی از نوارها به کسی نزند و قشرق به پا نکند. اما مگر می‌شود. کلی از یک طرف به خاطر شکنجه‌های روانی‌ای که دیگران به هانا تحمیل کرده بودند کفری و خشمگین است و به این فکر می‌کند که چرا او متوجه بحران درونی و افسردگی دوستش نشده بوده و از طرف دیگر از این وحشت دارد که وقتی نوبت داستان خودش شود، چه چیزی انتظارش را می‌کشد و مدام به با این فکر و کابوس سروکله می‌زند که او چه کاری با هانای دوست‌داشتنی کرده که یادش نمی‌آید. تمام اینها کلی را تحت فشار کمرشکنی قرار داده است که از توان ذهن شکننده و آسیب‌پذیر یک نوجوان خارج است و در نتیجه او را به یک آدم همیشه گریان و درب‌و‌داغان و خیال‌پرداز بدل کرده که وضعیتش به مرور خراب‌ و خراب‌تر می‌شود. هانا تمام مشکلاتِ دختری در دورانِ دبیرستان را تجربه می‌کند؛ از انزوای اجتماعی و از دست دادن دوستانش گرفته تا تبدیل شدن به موضوع غیبت‌ها و یک کلاغ، چهل کلا‌غ‌های همکلاسی‌هایش و تحمل حملات آنها و در نهایت خیلی چیزهای بدتر از اینها. اما بدترینِ بدترین‌شان وقتی اتفاق می‌افتد که هانا برای جبران کردن و برای رستگاری به آنها فرصت می‌دهد و آنها آن را پس می‌زنند.

در جریان همین جلسات گوش دادن به اتفاقاتی که برای هانا افتاده و بررسی رابطه‌ی او و کلی قبل از مرگش است که کم‌کم متوجه‌ی روحِ شکسته و تاریکِ هانا بیکر و عمق تراژدی این دخترک می‌شویم و می‌فهمیم که او از تهیه‌ی این نوارها چه هدفی در ذهن داشته است. او قصد داشته از این طریق به همه‌ی آدم‌های دور و اطرافش بفهماند که در تعاملات اجتماعی روزانه‌شان، چگونه کوچک‌ترین و جزیی‌ترین حرف‌ها و رفتارهایشان می‌تواند تاثیرهای منفی و مثبتی از خود به جای بگذارند؛ قصد داشته از این طریق به دنیا بفهماند که تئوری «اثر پروانه‌ای» حقیقت دارد؛ واقعا تکان خوردن بال پروانه‌ای در این سوی دنیا به طوفانی در آنسوی دنیا منجر می‌شود. واقعا منتشر شدن عکس خصوصی‌ای از او می‌تواند چند ماه بعد به بدن بی‌جان او در وان خون‌آلود حمام ختم شود. قصد داشته به وسیله‌ی این نوارها به آدم‌ها نشان دهد که باید از این زندگی بی‌تفاوت و به اصلاح «یرخی‌»مان دست بکشیم و از گذشته درس بگیریم. سورن کی‌یرکگارد، فیلسوف دانمارکی قرن نوزدهمی در این زمینه حرف جالبی دارد: «زندگی فقط به سمت عقب قابل‌فهمیدن است، اما باید به سمت جلو تجربه شود». زندگی برای این بچه‌ها آن‌قدر با سرعت در حال عبور از کنارشان است که هیچ‌وقت متوجه وقوع آن و آینده‌ای که به همراه می‌آورد نمی‌شوند و فقط از طریق یک جا نشستن و مطالعه‌ی دقیق گذشته‌ی ساکن و بی‌حرکت است که می‌توان آن را فهمید. هانا قربانی می‌شود، اما از خود میراثی به جا می‌گذارد که زندگی بسیاری را در آینده نجات بدهد. رسیدن به این درک اما برای این بچه‌ها خیلی سخت است. خیلی وحشتناک است. بنابراین دست به هرکاری برای فرار از آن، دروغگو خواندن هانا و بی‌گناه جلوه دادن خودشان می‌زنند. کلی اما به عنوان باوجدان‌ترین و نزدیک‌ترین فرد به هانا بیکر همچون روح سرگردانِ دختری که عاشقش بود می‌ماند که مدام جلوی ۱۲ نفر دیگر ظاهر می‌شود و نمی‌گذارد آنها به این سادگی‌ها از کنار این موضوع بگذرند.

یکی از قابل‌توجه‌ترین خصوصیات سریال نحوه‌ی کارگردانی و تدوینش است. بخش زیادی از داستان از طریق فلش‌بک‌ها گفته می‌شود و نحوه‌ی گره زدن صحنه‌های حال و گذشته با استفاده از کات‌های مخفی یا چرخش دوربین، به حدی یک‌پارچه است که به خوبی فضای ذهنی کلی را منتقل می‌کند. کلی با گوش دادن به نوارهای هانا دارد گذشته را زندگی می‌کند و همزمان طوری تمام فکر و ذکرش به اتفاقات گذشته و پشیمانی‌هایش در خصوص کارهایی که نکرده معطوف شده که حال و گذشته‌اش برای او به یک خط زمانی تبدیل شده‌اند که همچون ابرقهرمانی مجهز به قدرت کنترل زمان، هر وقت بخواهد می‌تواند در یک چشم به هم زدن در زمان جابه‌جا شود. این موضوع به خلق اتمسفر بسیار غم‌انگیز و نفسگیری در طول فصل اول انجامیده است. صحنه‌های دوتایی کلی و هانا بدون شک بهترین لحظات سریال را تشکیل می‌دهند. رابطه بین آنها شامل همان گرما و علاقه‌ و شوخی‌طبعی همراه با چاشنی خجالت کشیدنی است که از نوجوانانی که نمی‌توانند احساساتشان را به یکدیگر ابراز کنند انتظار می‌رود. نحوه‌ی طراحی سیر و پرورش رابطه‌ی این دو یکی از نقاط قوت سریال است و از آنجایی که در مرکز توجه قرار دارد، اگر به درستی صورت نمی‌گرفت ضربه‌ی منفی بزرگی به بدنه‌ی کل سریال وارد می‌کرد.

رابطه‌ی آنها همان رابطه‌ی کلیشه‌ای دختر و پسری داستان‌های دوران بلوغ که در فیلم‌ها یا حتی در همین سریال می‌بینیم نیست. کلی و هانا در عرض یک شب به دوستان صمیمی‌ای تبدیل نمی‌شوند، بلکه همه‌چیز آرام آرام و جز به جز جلو می‌رود. از آنجایی که ما در خلوت کلی و هانا حضور داشته‌ایم و از نگاه‌هایشان می‌دانیم که آنها یکدیگر را می‌خواهند، پس هر پیشرفتی که در زمینه‌ی رابطه‌شان صورت می‌گیرد، همچون یک پیروزی بزرگ، لذت‌بخش و خوشحال‌کننده است. همزمان چیزی که به این لذت و خوشحالی گند می‌زند و شیرینی دیدن آنها در کنار هم را به کامتان تلخ می‌کند، این حقیقت انکارناپذیر است که هانا به‌طرز دردناکی می‌میرد و این دو هرگز به یکدیگر نمی‌رسند. بنابراین همیشه در زیباترین و عاشقانه‌ترین لحظات سریال نیز سایه‌ی فاجعه‌ای که به وقوع پیوسته سنگینی می‌کند. جدال عشق زیبای کلی و هانا و مرگ خشن و شوک‌کننده‌ی او آن‌قدر آزاردهنده است که بعضی‌وقت‌ها در طول سریال با خودم تئوری‌پردازی می‌کردم که شاید، فقط شاید غافلگیری نهایی سریال این باشد که هانا نمرده است و او فقط دارد همکلاسی‌هایش را سر عقل می‌آورد. اما متاسفانه این فکر خیال‌پردازانه هیچ‌وقت به واقعیت بدل نمی‌شود. بنابراین اگر مثل من هنگام تماشای سریال احساس کردید نیاز دارید پنجره را باز کنید و فریاد بزنید، خجالت نکشید!

یکی دیگر از ویژگی‌های تحسین‌برانگیز سریال این است که همه‌چیز به کلی و هانا خلاصه نمی‌شود، بلکه سریال به جز آنها از تعداد قابل‌توجه‌ای شخصیت‌های شگفت‌انگیز و دیدنی دیگر هم بهره می‌برد. شخصیت‌هایی که شاید در نگاه اول در تیپ‌های کلیشه‌ای داستان‌های دبیرستانی مثل ورزشکاران، قلدرها، دختران تشویق‌کننده، ولگردها، منزوی‌ها و بچه پرروها قرار بگیرند، اما اختصاص هر اپیزود به یکی از آنها، باعث شده به مرور این تیپ‌های قراردادی را بشکنند و به شخصیت‌های خاکستری و چندبعدی‌ای تبدیل شوند. این موضوع خیلی خیلی مهم است. چون نه تنها بررسی روانشناسی‌شان کاری کرده تا آنها به یک سری کاراکتر تنفربرانگیز که هانا را به کشتن داده‌اند تبدیل نشوند، بلکه ما از طریق آنها متوجه می‌شویم که هانا تنها کسی نیست که از افسردگی و تنهایی و فشار روحی و روانی دوران نوجوانی زجر می‌کشد. از جسیکا دیویس، دختری که بر اثر رازی مربوط به خودش که در نوارهای هانا می‌شنود، خود را در موقعیت روانی شکننده‌ای پیدا می‌کند گرفته تا نامزد غیررسمی‌اش، جاستین فولی که او هم در طول سریال روند پیچیده‌ای را سپری می‌کند و از قلدری ولگرد به پسری با بحران عمیقی در وجودش و پشیمان از اشتباهی دردناک تبدیل می‌شود که قلب آدم را درد می‌آورد. از طریق دیدن این بچه‌ها متوجه می‌شوید که هانا با تهیه‌ی این نوار قصد رسیدن به چه هدفی را داشته است؛ که او یک نمونه‌ی خاص نبوده است و در واقع دختر و پسرهای زیادی هستند که دارند بحران‌های مشابه‌ای را پشت سر می‌گذارند.

«۱۳ دلیل» سریال بی‌نقصی نیست. آشکارترین مشکلش همان مشکلی است که اکثر سریال‌های نت‌فلیکس در میانه‌‌شان دچارش می‌شوند: کش پیدا کردن. داستان بعضی از بچه‌ها که هانا را اذیت کرده‌اند از جمله مارکوس و زک، متریال کافی برای پر کردن یک ساعت را ندارند. اگرچه وسوسه‌ی درست کردن یک اپیزود برای هر ۱۳ نفری که در خودکشی هانا نقش داشته‌اند قابل‌درک است، اما اگر داستان در اپیزودهای کمتری و به صورت منسجم‌تری روایت می‌شد خیلی بهتر بود. این در حالی است که بعضی‌وقت‌ها سریال از فانتزی‌های کِلی درباره‌ی کارهایی که باید کند بیش از اندازه استفاده می‌کند. مثل در یکی از اپیزودها مدام کلی را در حال رویاپردازی درباره‌ی مشت زدن به جاستین فولی وسط مسابقه بسکتبال می‌بینیم که استفاده‌ی بیش از اندازه از آنها، از غافلگیری و تاثیرشان می‌کاهد. اما همین فانتزی‌ها در جاهای دیگری که کلی گذشته‌های آلترناتیوی که می‌توانستند اتفاق بیافتند اما نیافتاده‌اند را به یاد می‌آورد به خوبی مورد استفاده قرار می‌گیرند و به برخی از مشت‌های احساسی داستان به شکم تماشاگران تبدیل می‌شوند.

تنها چیزی که در زمینه‌ی هنرنمایی بازیگران فکر می‌کنم می‌توانست بهتر باشد، دِرک لوک به عنوان ناظم مدرسه است که در طول فصل اول اصلا معلوم نیست کدام طرفی است و از خودش تاثیر به‌یادماندنی‌ای به جا نمی‌گذارد. به جز او، اکثر بازیگران اصلی و فرعی و جوان و بزرگ‌سالِ سریال یکی از یکی خارق‌العاده‌تر هستند. ستاره‌شان کاترین لنگ‌فورد استرالیایی در نقش هانا بیکر است که با موفقیت توانسته نحوه‌ی پوسیده شدن این دختر سرزنده و شاداب را همچون گلی که به مرور در طول داستان پژمرده می‌شود به تصویر بکشد. لنگ‌فورد نه تنها در نمایش حسِ امید و مثبت‌اندیشی شخصیتش فوق‌العاده است، بلکه در بازی کردن غم و اندوه دختری که از درون مُرده است هم می‌ترکاند. دیلن مینت در نقش کلی جنسن، شخصیت استاتیک و منفعل و ترسویی را بازی می‌کند که به مرور تحت تاثیر نوارهای هانا متحول شده و منفجر می‌شود و طیف وسیعی از احساساتی همچون سرگردانی، سراسیمگی، انتقام‌ و خشم را به نمایش می‌گذارد. این در حالی است که کیتی والش و برایان دارسی جیمز در نقش والدین هانا چنان شخصیت‌های درب‌و‌داغان و فروپاشیده‌ای را به تصویر می‌کشند که حرف ندارند. مخصوصا والش که اگر نامزدی بهترین بازیگر زن مکمل اِمی را به دست نیاورد تعجب می‌کنم.

یکی از آخرین شوک‌های سریال نحوه‌ی پایان‌بندی‌اش است. ایده‌ی داستانی سریال طوری است که به نظر می‌رسد حتما با گوش دادن به تمام نوارهای هانا بیکر، قصه به پایان می‌رسد و چیز بیشتری برای روایت باقی نمی‌ماند و گرچه فصل اول طوری به سرانجام می‌رسد که اگر فصل دوم تایید نشود، مشکلی نخواهد بود، اما همزمان داستان شخصیت‌ها پتانسیل ادامه پیدا کردن هم دارد. بنابراین امیدوارم سازندگان فقط در صورتی برای ساخت فصل دوم دست به کار شوند که از ارائه‌ی فصل دومی در حد کیفیت بالای فصل اول مطمئن باشند.

«۱۳ دلیلی که چرا» از نظر مقدار اعتیادآوری چیزی در مایه‌های «چیزهای عجیب‌تر» (Stranger Things) و «اُ.ای» (The O.A) است. ساخته‌ی برایان یورکی تقریبا همان‌چیز تمام است؛ از نورپردازی‌های نوآرگونه‌ی چشم‌نوازِ سریال گرفته تا بازی‌های طوفانی و موسیقی‌های شگفت‌انگیزش که یکی از یکی بهتر هستند و احساسات ملتهب درون کاراکترها را همچون آتشفشان بیرون می‌ریزند. همان‌طور که یک سری فیلم‌های ترسناک وجود دارند که علاوه‌بر اینکه فیلم‌های خوبی در ژانرشان هستند، به‌طور کلی «فیلم»‌های بزرگی هم هستند. یک سری درام‌های نوجوان‌محور هم هستند که با توجه به استانداردهای ژانرشان فوق‌العاده‌اند، اما یک سری درام‌های فوق‌العاده هم وجود دارند که از قضا درباره‌ی نوجوانان هستند و «۱۳ دلیل» در دسته‌ی دوم قرار می‌گیرد. سریال اگرچه با موضوعات بسیار بسیار جدی‌ای مثل افسردگی، خودکشی، تجاوز به حریم شخصی و احساس مسئولیت آدم‌ها در موقعیت‌های حساس سروکار دارد، اما از آنها برای جذب تماشاگر و اجرای غافلگیری‌های سخیف استفاده نمی‌کند. در عوض طوری در عمق تاریک آنها عمیق می‌شود و طوری تمام زاویه‌ها و عواقب وحشتناکشان را بدون خودسانسوری و با صداقت تمام به تصویر می‌کشد و بررسی می‌کند که بعضی‌وقت‌ها نمی‌توانستم به تماشای سریال ادامه بدهم. این سریال به‌طرز بی‌رحمانه‌ای دلخراش است؛ چرا که ظاهرا عشق مُرده از هرچیز دیگری ترسناک‌تر است. همچون زخمی بر پیشانی که هیچ‌وقت التیام نخواهد یافت.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
4 + 3 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.