با اینکه سریال The Third Day برای تکرار کابوس هولناک فیلم Midsommar خیز برداشته است، اما کلیشهزدهتر از آن است که به چیزی بیش از تقلید بیهویتی از منابع الهامش تبدیل شود. همراه میدونی باشید.
نخستین واکنشی که در حین تماشای لحظات آغازین روز سوم (The Third Day) داشتم این بود که این سریال چقدر خوشگل است! طبیعت سرسبز و ساحلی بهخصوصی که این سریال از شرق انگلستان به تصویر میکشد بلافاصله نگاهتان را میدزد؛ آخرین باری که فضای حومهی شهر با چنین تاکید، حوصله و طمانینهی شوم و تسخیرکنندهای ترسیم شده بود، به پرسهزدنهای راست و مارتی در لویزیانای کاراگاه حقیقی بازمیگردد؛ از تیرهای برقِ کمرخمکردهی کنار جادههای خاکیِ تقریبا متروکه تا اسبهایی که در چمنهای وسیع به آرامی مشغولِ چرا هستند؛ از نمای هوایی از میانگذری در وسط دریا که هرروز صبح همچون یک راه جادویی از زیر آب سر در میآورد و به یک جزیرهی اسرارآمیز منتهی میشود تا کلبههای قدیمی و دنجی که باعث میشوند حسرت بخوریم کاش میتوانستیم تعطیلاتمان را در آنها اقامت داشته باشیم؛ سبک بصری سریال تهمایهای اکسپرسیونیستی دارد؛ همهچیز نه آن چیزی که واقعا است، بلکه آن چیزی که پس از عبور از فیلتر احساساتِ پُرالتهابِ بیننده باقی میماند به نظر میرسد؛ رنگها چند برابر از حد معمول اشباعشده هستند؛ گرمای خورشید را میتوانی روی پوستت احساس کنی؛ پلکها در برابر آفتابِ تند و تیزِ تابستان به ستوه میآیند؛ رطوبت کلافهکنندهی هوا هر دم و بازدم را سختتر میکند؛ دویدن نسیم خنک ساحلی در سراسر بخشهای برهنهی بدنت قابلاحساس است؛ بوی تُند نمک دریا به مشام میرسد.
تصاویر زیبای سریال اما به واقعیت خلاصه نمیشوند. کمی جلوتر، شاهد پلانسکانس خیرهکنندهای در جریان جشن و پایکوبی و رقص حاشیهی یک جشنوارهی بالماسکهمانند هستیم که با به پرواز در آمدن کاراکترها در چند متری زمین، قدم به وادی سورئالیسم میگذارد و یک پلانسکانس نفسگیر دیگر، هجوم مورمورکنندهی ناگهانی و فزایندهی ملخهای نارنجیرنگی که آسمان را از وجودشان سیاه میکنند به تصویر میکشد. سازندگان از تمام پتانسیلهایی که لوکیشنشان برای قاببندیهای زیبا در اختیارشان گذاشتهاند نهایت استفاده را کردهاند. مشکل اما این است که همهچیز زیاد از حد زیبا به نظر میرسد. همهی این زیباییها با چند قطره دلهرهی ضعیف سمی شدهاند؛ مثل دست و پا زدن در باتلاقِ بلعندهی یک خلسهی غلیظ میماند؛ مثل محبوس شدن در یک رویای تبآلود است؛ مثل کابوسی که فقط به رویا بودن وانمود میکند؛ گویی این دنیا در برزخی بینِ توهمات یک ذهن مریض و رویاهای خودساختهی یک مغز به کُمارفته قرار دارد؛ احساسی که با کلوزآپهای فراوانِ سریال از صورت گیج پروتاگونیستش و خارج از فوکوس نگه داشتنِ فضای مات و کدر اطرافش بر آن تاکید میشود. البته جنازهی ملخی که حشرات ریزِ سیاهِ چندشآوری از شکمش بیرون میخزند نیز در اشاره به اینکه یک جای کار میلنگد بیتاثیر نیست.
اتمسفر این سریال از همان بدو ورود بهطرز درگیرکنندهای کرخت و سنگین است؛ مشخص است که سازندگان حساب ویژهای روی فضاسازی مرموزی که مخاطب را لابهلای آروارههایش گیر میاندازد باز کردهاند. در واقع، اینقدر اتمسفر برای خالقان روز سوم اهمیت دارد که این مینیسریال شش اپیزودی شامل یک اپیزودِ جانبیِ آنلاینِ اضافه هم میشود که ۱۲ ساعت طول دارد، تمامش بهصورت یک برداشت بلند بیوقفه ضبط شده است و به گشت و گذار آزادانهی دوربین در جزیرهی کوچکِ محل وقوع داستان اختصاص دارد. اما حیف که اتمسفر قوی روز سوم، فقط یکی از دو چیز خوبی که میتوان دربارهاش گفت است (دیگری بازیگرانش هستند). چون روز سوم در مجموع یک سریال افسوسبرانگیز است: افسوس از تماشای سریالی که گرچه گردآوری هیجانانگیزی از مولفههای معرفِ زیرژانرش است و گرچه کاملا مشخص است که هدفِ غاییاش از روایت داستانش چه بوده است، اما در نهایت، به چیزی فراتر از یک مُشت ایدههای خام، فرصتهای هدررفته و تجربهگراییهای شلخته صعود نمیکند؛ سریالی که به حدی در بندِ منابع الهامش است که با بدل شدن به تکرار بیروحِ مکررات، وقت نمیکند هویت منحصربهفرد خودش را شکل بدهد. در نتیجه، به نسخهی تصنعی و بیمهارتی از کلاسیکهای قدیمی و مُدرن ژانرش تنزل پیدا کرده است.
روز سوم سریال کلیشهزدهای که در عین قابلپیشبینیبودن به خاطر بهکارگیری هوشمندانهی کلیشههای ژانرش، عشقمان به آن ژانر را نوسازی میکند نیست؛ در عوض، سریال کلیشهزدهای است که در عین قابلپیشبینیبودن به خاطر بهکارگیری ناشیانهی عناصر معرف ژانرش باعث میشود از خودمان بپرسیم: اصلا چرا به جای بازبینی منابع الهام این سریال، خودمان را به تحمل تقلید زُمختی از آنها محکوم کردهایم؟ یک باور پُرطرفدار در بین خورههای فیلمهای زامبیمحور وجود دارد که میگوید آنها بهتر از هرکس دیگری برای مقابله با وقوع آخرالزمان زامبی در دنیای واقعی آماده خواهند بود! شاید بتوان این باور را به دیگر زیرژانرهای سینمای وحشت نیز تعمیم داد. اولین چیزی که بلافاصله دربارهی سَم (جودلا)، پروتاگونیست روز سوم آشکار میشود این است که او تا حالا نه فیلم مرد حصیری (چه نسخهی اورجینالش از سال ۱۹۷۳ و چه بازسازیِ نیکولاس کیج در سال ۲۰۰۶)، نه فرستاده، محصول نتفلیکس و نه میدسُمار از همین اواخر را دیده است. انگار او کاملا با زیرژانر وحشت فولکلور غریبه است. اگر او فقط کمی با مولفههای این ژانرِ کهن و سابقهدار آشنا میبود، به محض اینکه به جزیرهی منزوی و دوراُفتادهای که ساکنانش را اعضای تندرو و متعصبِ یک فرقهی مذهبی تشکیل میدهند دعوت میشد، بلافاصله در جهت مخالف فرار میکرد.
روز سوم که از سه بخش «تابستان»، «پاییز» و «زمستان» تشکیل شده است، با گردش تنهایی سَم در جنگل آغاز میشود؛ او که مشخصا با اندوه فلجکننده (به زانو درآمدنش در ساحل یک جویبار در حین هقهق زدن) اما قابلحدسی (رها کردن یک پیراهنِ بچه در آب روان جویبار) گلاویز است، در حین گشتوگذارش با بچههایی در حال بازی کردن مواجه میشود؛ با این تفاوت که آنها مشغول بازی نیستند. یکی از آنها در شُرف مرگ قرار دارد که با دخالت سم نجات پیدا میکند. سم تصمیم میگیرد دختر نوجوان که اِپونا نام دارد را به خانهاش در روستای کوچکی در مرکز جزیرهای به اسم «اُسی» برساند. آنجا همهچیز به تدریج عجیبتر، مشکوکتر و تهدیدآمیزتر میشود. موبایلها آنتن نمیدهند. جزیره فقط به وسیلهی میانگذری قابلدسترس است که به خاطر جز و مد رودخانه ورود و خروج را در ساعتهای بهخصوصی از شبانه روز امکانپذیر میکند. دختر نوجوان بلافاصله توسط ساکنان جزیره از دیدِ سم دور میشود و تقاضاهای او برای دیدن دخترک نیز با بهانهتراشیهای مودبانهی ساکنان جزیره غیرممکن میشود. در همین حین، سم سر یک دوراهی قرار گرفته است. از یک طرف، او به خاطر مشکلات مبهم شخصیاش باید هرچه زودتر جزیره را برای گرفتن یک تماس ضروری ترک کند و از طرف دیگر، نگرانی او برای دخترک و تلاش برای اطمینان حاصل کردن از سلامتش باعث میشود که در جزیره بماند.
گرچه به نظر میرسد که کاسهای زیر نیمکاسهی محلیها است، اما آقا و خانم مارتین، صاحبان مسافرخانهی جزیره، مفید واقع میشوند. خانم مارتین یکی از آن زنان قُلدری است که بددهنی و از کوره در رفتنهای سریعش بیشتر از اینکه ترسناک باشند، بامزه هستند و شوهرش هم مرد مهربان و بیآزاری است که سم را با پیشنهاد اقامت مجانی، متقاعد به گذراندن شب در جزیره میکند. فقط یک مُشکل وجود دارد: آقای مارتین اتاقِ سم را اشتباهی به یک نفر دیگر نیز قول میدهد؛ او خانم محققی به اسم جِس (کاترین واترستون) است که برای شرکت در جشنوارهی اُسی به اینجا آمده است. سم و جس با هم آشنا میشود و جس شروع به شرح دادن فرهنگ و تاریخ و جهانبینی جزیره و ساکنانش برای سم میکند؛ از آوازهای شبانهای که به دور آتش میخوانند تا انسانهایی که به اسم نسخهی خودشان از مسیحیت قربانی میکردند؛ از پرستش خدایان سِلتیک تا اسطورهشناسی پیچیدهشان که شامل نمک و خاک میشود. همچنین، سم با فردریک نیکولاس چارینگتون، شخص مهمی در تاریخ جزیره آشنا میشود؛ چارینگتون یک اصلاحطلبِ اجتماعی بود که در سال ۱۸۵۰ به دنیا آمد. او که وارث کارخانهی آبجوسازی خانوادگیشان بود، در نوزده سالگی با دیدن اینکه منبع درآمدشان مسبب درد و رنجهای بسیاری در جامعه شده است، تصمیم میگیرد تجارت خانوادگیشان را ترک کند و به یک مسیحی اِونجلیکال تبدیل میشود.
چارینگتون جزیرهی اُسی را در اوایل دههی ۱۹۰۰ میخرد و آنجا را به کمپ بازپروری معتادان به الکل تبدیل میکند. تازه، قابلذکر است که چارینگتون یکی از مظنونان پروندهی «جک قصاب» نیز بوده است. جالب است بدانید که هیچکدام از اینها زاییدهی خیالپردازی نویسندگان نیست، بلکه در دنیای واقعی حقیقت دارد (اگر مایل باشید میتوانید همین الان اقامتتان در جزیره را از طریق این سایت رزرو کنید). تعداد علامتهای هشداردهندهای که سم را برای هرچه زودتر ترک کردن جزیره متقاعد میکنند به سرعت غیرقابلانکارتر و بیشتر میشوند، اما از طرف دیگر، سم به عنوان کسی که با حفرهی احساسی بزرگی در وجودش دست و پنجه نرم میکند، در جزیره با سرنخهای کنجکاویبرانگیزی مواجه میشود که بر انگیزهاش برای هرچه زودتر ترک کردن جزیره غلبه میکنند. سم اما تنها پروتاگونیست سریال نیست. اپیزود چهارم سریال که با یک پرش زمانی بلند در زمستان اتفاق میاُفتد، پیرامون مادری به اسم هلن (نوآمی هریس) و دخترانش اِلی (نیکو پارکر) و تالولا (شارلوت گیردنر-میهل) جریان دارد. هلن تصمیم گرفته دخترانش را به مناسبت تولد دختر بزرگش به «اُسی» ببرد. اِلی کاملا نسبت به سفر به یک جزیرهی دوراُفتاده و ناشناخته در وسط سرمای زمستان هیجانزده نیست، اما آنقدر بالغ است که حدس بزند امکان دارد سفرشان به اینجا دلایل دیگری به غیر از تولدش نیز داشته باشد و تالولا هم تا وقتی که شکمش سیر باشد و با تبلتش بازی کند، راضی و سربهزیر خواهد بود.
جزیره در زمان ورود هلن در شرایط آخرالزمانی و آشفتهای در مقایسه با چیزی که در پایان فصل تابستان دیده بودیم قرار دارد؛ بنابراین علاوهبر رازِ انگیزهی هلن برای سفر به جزیره و اصرارش برای ماندن با توجه به تمام هشدارهایی که برای هرچه زودتر ترک کردن آن دریافت میکند، دیگر جنبهی اسرارآمیز فصل «زمستان» از این سوال سرچشمه میگیرد: دقیقا در فاصلهی بین پایانبندی فصل تابستان و آغاز زمستان چه اتفاقاتی اُفتاده است که جزیره را از این رو به آن رو کرده است. اما شاید واضحترین تفاوت فصل زمستان این است که دنیای واقعگرایانه، سرد و خاکستریاش در تضاد مطلق با اپیزودهای تابستان قرار میگیرد. شاید در آغاز سریال این طور به نظر برسد که رنگهای اشباعشده، نورپردازی اغراقشده و فیلمبرداری تبآلودِ سریال حکم فُرم همیشگیاش را خواهد داشت، اما تحول حال و هوای سریال با تعویضِ پروتاگوینیستش نشان میدهد که یک دلیلی دارد که سبک بصری کاملا متفاوتی برای نیمهی نخست و نیمهی دوم سریال در نظر گرفته شده است. هر دو تصویر متفاوتی که از دنیا ارائه میشود عمیقا تحتتاثیر درونیات شخصیتهای اصلیاش قرار دارد. شاید سم و هلن با ناآگاهیشان از کلیشههای وحشت فولکلور به دردسر میاُفتند، اما در عوض، خالقان سریال کاملا بر موتیفهای تکرارشوندهی معرف این زیرژانر احاطه دارند.
سازندگان تکتک عناصرِ فهرست بلند و بالای کلیشههای این ژانر را تیک زدهاند؛ هیچ چیزی از زیر دستشان در نرفته است: اعضای فرقهای که در آنسوی چهرهی خندان و مهربانشان، انگیزهای ترسناک و خصومتآمیز پنهان شده است؛ جنازههای مُثلهشده و خونآلودِ حیواناتی که در سوراخ سنبههای شهر رها شده است؛ تلاش اعضای فرقه برای توجیه کردن و عادی جلوه دادن سنتهای عجیب و خشنِ سوالبرانگیزشان؛ در جایی از سریال، سم مورد حملهی افراد نقابداری که به قصد کُشت تعقیبش میکنند قرار میگیرد، اما وقتی او در حالی که زهرهترک شده، از اتفاقی که اُفتاده به آقا و خانم مارتین شکایت میکند، معلوم میشود مهاجمان فقط نوجوانان بیآزاری مشغول شیطنت بودهاند و او نباید نگران جانش باشد؛ یا در جایی دیگر، فرقهگراها کاری میکنند تا نگرانیهای واقعی سم دربارهی جزیره همچون تئوریهای توطئهی احمقانهی یک متوهمِ خُل و چل به نظر برسد.
از صحنهای که سم بهشکلی که تداعیگر سکانس مشابهای از میدسُمار است با مصرف قرص روانگردان با تصاویر خوفناکی مواجه میشود تا خانهی ممنوعهی محلِ زندگی رهبر فرقه که دوباره با یادآوری کلبهی مثلثیشکلِ زردرنگِ میدسُمار، حامل چیزی مرموز است؛ از رهبر پیر فرقه که طبق سنتها باید در صورت یافتن جانشینش خودکشی کند تا زمانی که معلوم میشود دست یکی از آشنایان قابلاعتماد پروتاگونیست با فرقهگراها در یک کاسه است؛ از جشنوارهای که حول و حوش رقص مجسمههای غولآسا میچرخد تا جنازهی بُزهای مُرده با تاجهای خاردار روی سرشان که در وسط اتاقهای خالی روی صندلی نشانده شدهاند؛ از تبدیل شدن کاراکترها به عروسک خیمهشببازی نقشهی فرقهگراها در کمال ناآگاهیشان تا زمانی که سُنتهای افراطی فرقهگراها به تدریج از چیزی منزجرکننده به وسیلهی اِکستریمی برای فریاد زدنِ درد و رنجهای سرکوبشدهی پروتاگونیست تبدیل میشود (سکانس شیونِ دستهجمعی میدسُمار را به یاد بیاورید). در نهایت، برای اینکه جنسمان جور شود، اعضای جزیره حرکات شومی را به دور از چشم سم رد و بدل میکنند.
روز سوم تمامشان را دارد. فقط مشکل این است که آنها به جای اینکه برای شکل دادن به یک روایت واحد و متمرکز درون یکدیگر ذوب شده باشند، همچون تکههای جداُافتادهای هستند که هیچ هارمونی هدفمندی با یکدیگر ندارند؛ روز سوم سطحیترین تصویری که میتوان از وحشت فولکلور ترسیم کرد است؛ گویی سازندگان با شلختگی هر چیزی که دستشان آمده را درون یک دیگ جوشان ریختهاند و منتظر ماندهاند تا ببینند چه میشود. کلیشهها به تنهایی داستان نیستند؛ کلیشهها فقط ابزارهایی در جهت داستانگویی هستند؛ روز سوم همچون جعبهابزارِ همهچیزتمام یک لولهکش است که تکتک آچارهای رایج و پُراستفاده و تکتک آچارهای استثنایی و کماستفاده را شامل میشود، اما وقتی نوبت به انجام خودِ عمل لولهکشی میرسد، طرف از مهارت لازم برای استفاده از هیچکدام از ابزارهایش بهره نمیبرد. انگار سازندگان روز سوم پس از دیدن مرد حصیری و میدسُمار به حدی ذوقزده و جوگیر شدهاند که همهی عناصر سطحی آنها را بدون تمام بار دراماتیک و استعارهای و تماتیکی که به آنها وزن و معنا میبخشد در سریال خودشان بازسازی کردهاند.
مشکلات روز سوم همان چیزهایی هستند که این روزها گریبانگیر سریالهای زیادی میشوند: روایت بیش از اندازه سربستهای که کش دادن معماها را به پرداخت اُرگانیک شخصیتها ترجیح میدهد؛ عدم تعادلِ مقدار محتوای سریال با تعداد اپیزودهایش و سناریوی بیرمق و خستهکنندهای که سعی میکند خودش را با ترفندهای فیلمسازی پُرزرق و برق و بازیگران ستارهاش، باپرستیژتر و عمیقتر از چیزی که است جا بزند.
در جایی از سریال سم که با اندوه مرگ بچهاش گلاویز است، میگوید پریشانحالیاش به او یاد داده است که درد اشتراکناپذیر است؛ که عذاب، شخصی است؛ عذاب تو مال خودت است و عذاب آنها مال خودشان؛ که اندوه در مجموع با احساس تنهایی کردن تعریف میشود. این تفسیر حکم پیشزمینهی رویارویی او با جزیرهنشینها را دارد. از یک طرف، سم هرگونه دینی را انکار میکند؛ مخصوصا آن دینی که با انگیزهی پناه جُستن از غم و اندوهِ ناشی از فقدان عزیزان به آن روی میآوری. اما از طرف دیگر، باور فرقهگراها به خاصیتِ جادویی جزیره و ماموریت الهیِ ویژهشان برای مراقبت از قلب دنیا برای اطمینان حاصل کردن از سلامت دنیا برای مردِ به زانو درآمدهای مثل سم که از شدت عذاب ممتد به ستوه آمده است، به باور اغواکنندهای تبدیل میشود که او را به تدریج در برابر پذیرفتن ایدهی آن نرم میکند؛ نیاز سم برای خلاص شدن از تنهایی خُردکنندهاش با پیوستن به جامعهی جزیرهنشینها بر بیاعتقادیاش غلبه میکند.
آیا ایمان نوظهورِ سم به مرد گمگشته و سرگردانی مثل او کمک میکند تا فقدانِ ثبات و هدف را در زندگیاش برطرف کند؟ یا اینکه چنگ انداختن او به هر چیزی برای فرار از پذیرفتن فقدان فرزندش و عذاب وجدان سنگینش باعث میشود که بیش از پیش در توهمی که برای فرار از رویارویی با وحشتِ حقیقت ساخته است غرق شود؟ حداقل در رابطه با سم گزینهی دوم حقیقت دارد. از سوی دیگر، شخصیت هلن که هویتش به عنوان همسر سم در پایان اپیزود چهارم افشا میشود، در مقابل شوهرش قرار میگیرد. او که در جستجوی جای سم به جزیره آمده است، از اندوه مرگ فرزندشان گذر کرده است؛ او برخلاف سم بهطرز خطرناکی روی تراژدی خانوادگیشان قفل نکرده است. او به جای عقبنشینی کردن به درون یک باور آرامشبخش اما دروغین، با تمام هیبتِ هولناک واقعیت روبهرو شده است. رویارویی سم و هلن همچون برخورد امواج خروشان دریا به صخرههای ساحل، سهمگین است؛ رویارویی پُردرد یک مرد مچالهشده که بهشکلی به ورطهی پوچ و تاریک سیاهچالهی درونش کشیده شده است که فقط یک کالبد توخالی از او باقی مانده است و زنی که مرگ یکی از فرزندانش باعث پشت کردن و تنها گذاشتن دیگر بچههایش نشده است.
برخورد آنها باورهایشان را به لرزه در میآورد و سر زخمهای ظاهرا جوش خوردهشان را باز میکند؛ از یک طرف، هلن با تهدید کردن سطح نازک حباب توهم سم، او را مجبور به زیر سوال بُردن ماهیت جعلی دنیایش میکند و از طرف دیگر، سم نیز با نوید توهم وسوسهکنندهای که هر مادری در جایگاهِ هلن دوست دارد حقیقت داشته باشد، هلن را به سمت شعاع گرانش بلعندهی سیاهچالهاش میکشد. مخصوصا با توجه به اینکه جودلا و نوآمی هریس آنقدر خوب هستند که جور بخش چشمگیری از کمبودهای فیلمنامه را میکشند. سم مردی با یک پوستهی بهظاهر محکم اما نازک و شکنندهای که نگهدارندهی مایعِ گداختهای در شُرف فوران است به نظر میرسد و جودلا با موفقیت از پس این کُنتراست برآمده است. از طرف دیگر، نوآمی هریس هم که نقشآفرینیاش در اپیزود چهارم به تنهایی سریال را پس از از پا در آمدنش در پایان اپیزود سوم موقتا احیا میکند، حضور قدرتمندی دارد. ما تا پیش از پایانبندی اپیزود چهارم نمیدانیم که دلیل پافشاری هلن برای ماندن در جزیره به هر قیمتی که شده چیست. بنابراین این احتمال وجود دارد که مخاطب رفتار دردسرآفرین هلن را به پای حماقت اعصابخردکنش بگذارد و قادر به ارتباط برقرار کردن با مشکلاتشان نباشد. اما بازی هریس بدون اینکه مستقیما به انگیزهی واقعی کاراکترش اشاره کند، حاوی لایهی نامحسوس اضافهای است که ما را برای سر در آوردن از آن چیزی که در سر این زن میگذرد کنجکاو میکند.
فقط افسوس از اینکه هرچه این سناریو در تئوری جذاب به نظر میرسد (در واقع، برای دیدن نسخهی تقریبا بینقصی از این خلاصهقصه، تماشای سریال کاراگاهیِ بریتانیایی گمشده را پیشنهاد میکنم) و هرچه جودلا و هریس تکاندهنده هستند، اما سریال در بسط دادن آن شکست سختی خورده است. همهچیز از گور مشکلی بلند میشود که عواقبش در تمام طول سریال احساس میشود: اگر بخواهم روز سوم را در یک جمله خلاصه کنم باید بگویم که این سریال در نقطهی بلاتکلیفی در جدال با یک تناقضِ حلناشدنی دست و پا میزند: روز سوم در آن واحد طولانیتر از چیزی که است و کوتاهتر از چیزی که باید باشد به نظر میرسد. دلیلش این است که زمان ارزشمندِ قابلتوجهای از سریال به جای پرداخت شخصیتها، سر تاکید افراطی سازندگان روی اتمسفر هدر میرود. قوس شخصیتی سم در سه اپیزود نخست شامل لحظات مشابه فراوانی است: از صحنهای که بچهای را در لابهلای بیشهزار دنبال میکند تا صحنهای که مورد تعقیب افراد نقابدار قرار میگیرد؛ از صحنهای که کابوس میبیند در سیاهچالهای پُر از استخوان حیوان مشغول ضجه و زاری است تا کابوس دیگری که در آن از تماشای شکافته شدن سینهاش وحشتزده میشود؛ از جایی که با مصرف قرص روانگردان از خود بیخود میشود تا جایی که از اتاق شکنجهی فرقهگراها سر در میآورد.
این روند به سرعت به یک تجربهگرایی ملالآور و قابلپیشبینی تبدیل میشود. مشکل این است که اینجور بازیگوشیهای فرمالیستی بر شخصیت اولویت پیدا کرده است. بنابراین کشمکش دراماتیک اصلی خط داستانی سم که پیرامون جدال او بر سر ایمان آوردن به جزیره یا مقاومت در برابر آن میچرخد به گوشه رانده شده است. یکی دیگر از مشکلات کلیدی خط داستانی سم این است که او داستان را پیش نمیبرد، بلکه داستان، او را پیش میبرد. بیش از اینکه سم تصمیم بگیرد، دیگران به جای او تصمیم میگیرند. نتیجه به قهرمان منفعلی که از دیگران دستور میگیرد منجر شده است. او مدام در حال پاسکاری شدن بینِ شخصیتهای مکمل است. او بیش از اینکه کُنشگر باشد، برای اتفاق اُفتادن چیزی که واکنشش را طلب میکند در حالت انتظار به سر میبرد. او بیش از اینکه مسیرش را با پارو زدن در رودخانه کنترل کند، به جریان آب سپرده شده است. برای یافتن نسخهی ایدهآلِ داستانی که روز سوم در روایتش شکست خورده است، باید سراغ باقیماندگان (The Leftovers) برویم؛ گرچه الهامبرداریهای سریال از کلاسیکهای قدیمی و جدیدِ وحشتفولکلور جزو آشکارترین الهامبرداریهایش قرار میگیرند، اما این سریال به همان اندازه نیز وامدار باقیماندگان است.
هر دو سریال حول و حوش بحران ایمان میچرخند؛ هر دو به کاراکترهایی که در برابر حل و فصلِ فقدان توضیحناپذیرِ عزیزانشان ناتوان هستند میپردازند؛ هر دو شامل فرقههای مخوف میشوند؛ هر دو در زمینهی کاراکترهایی (کوین گاروی در آنجا و سم در اینجا) که در نگاه دیگران حاوی خصوصیات لازم برای تبدیل شدن به رهبر مسیحگونهی موعودِ مردم هستند نقطهی اشتراک دارند؛ هر دو حاوی یک شخصیت مکمل (جان مورفی، آتشنشانِ جاردن در آنجا و پدر اِپونا در اینجا) هستند که در آنسوی ظاهر بیرحم و خطرناکشان، روح وحشتزده و شکستهای قرار دارد و از همه مهمتر، هر دو شامل لوکیشن ویژهای (جاردنِ ایالت تگزاس در آنجا و جزیرهی اُسی در اینجا) هستند که ساکنانش به ماهیت معجزهآسا و منحصربهفرد آن در سراسر دنیا اعتقاد دارند. باقیماندگان در دنیایی اتفاق میاُفتد که ۲ درصد از جمعیت جهان در رویدادی توضیحناپذیر ناپدید میشوند؛ تنها شهر دنیا که جمعیتش دستنخورده باقی مانده، جاردن است؛ چیزی که آن را به یک شهر مقدس و یک قطب زیارتی تبدیل کرده است. همچنین، ساکنان جزیرهی اُسی هم اعتقاد دارند که جزیرهشان قلب دنیاست. پس اگر حال اُسی خوب نباشد، حال دنیا خوب نخواهد بود.
اما روز سوم از دو کمبود رنج میبرد که جلوی آن را در پرداخت تمهای اصلیاش (بحران ایمان و اندوه فقدان) از رسیدن به سطحِ متعالی باقیماندگان گرفته است: نخست دنیاسازی و دوم شخصیتهای مکمل. برخلاف «باقیماندگان» که خطی را که بین طبیعت و ماوراطبیعه فاصله میاندازد بهشکلی محو میکند که آنها بهطرز جداییناپذیری درون یکدیگر مخلوط میشوند، با اینکه کاراکترهای روز سوم مدام دربارهی ماهیت معجزهآسای جزیره صحبت میکنند، اما سریال (منهای آخرین چیزی که پسر سم به هلن میگوید) هیچوقت باورمان به توهم ساکنان جزیره را به چالش نمیکشد. برخلاف باقیماندگان که اعتقادات دیوانهوار برخی کاراکترهایش از تجربههای شخصی شگفتانگیزی که آن را به پای دخالت نیرویی ماورایی مینویسند سرچشمه میگیرد، برخلاف خط داستانی کوین گاروی در اپیزود «قاتل بینالمللی» که در آن واحد میتواند توضیحی منطقی (زاییدهی ذهن گناهکارش) یا ماوراطبیعه (برزخ) داشته باشد، روز سوم هرگز به دنیاسازی انعطافپذیری که بیوقفه بین خیال و واقعیت در نوسان است دست پیدا نمیکند. باقیماندگان دربارهی این است که چطور انسانها در واکنش به تراژدی انسانبودن سعی میکنند از هر اتفاق غیرقابلتوضیحی به عنوان مدرکی برای اثبات هدف و نظم هستی استفاده کنند. «باقیماندگان» به این وسیله منطقِ بیمنطقِ مُضحکترین تصمیمات کاراکترهایش (از فرقهی پرستش شیر گرفته تا فالگیری که فال مردم را با جای کف دستشان میگیرد) را استخراج میکند و ما را مجبور به همدلی با آنها میکند.
اما در طول روز سوم، اعتقاد ساکنان اُسی به ماهیت استثناییِ جزیرهشان، بیش از مکانیزم دفاعی مردم درماندهای که میخواهند واقعیتِ ناچیز و بیمعنیشان را با افسانهی بزرگی دربارهی نقش تعیینکنندگان در سلامت دنیا سرکوب کنند، شبیه اعتقادات احمقانه و زنندهی یک مُشت آدم خرافاتی به نظر میرسد. مخصوصا با توجه به اینکه یکی از گناهان نابخشودنی روز سوم، هدر دادن شخصیتهای مکملش است. وضعیت سم مشخص است. او به عنوان پدری که خودش را مقصر مرگ فرزندش میداند، با عذاب طاقتفرسایی گلاویز است. بنابراین نرم شدن و تن دادن او به باورهای خرافی ساکنان جزیره قابلدرک است. اما سوالی که مطرح میشود این است که دلیل اعتقاد بومیهای جزیره به این خرافات چیست؟ روز سوم از فراهم کردن پاسخ متقاعدکنندهای برای این سوال حیاتی باز میماند. برخلاف باقیماندگان که تقریبا همهی کاراکترهای ریز و دُرشتش سر یک چیز با هم اشتراک دارند (پناه بُردن به باوری برای آرام کردن روح بیتابشان)، تکلیف روز سوم دقیقا با خودش مشخص نیست؛ معلوم نیست آیا سریال بومیهای جزیره را به عنوان یک مُشت تُندروی روانی میبیند یا افراد محزون و سردرگمی که با جنبهی دیگری از بحران سم دست و پنجه نرم میکنند.
معلوم نیست هدف نهایی سریال با آنها چیست: آیا میخواهد با به تصویر کشیدن آنها به عنوان قاتلان نامتعادلِ «منسون»وار (به سکانس معرفی پدر اِپونا در ساحل نگاه کنید) دربارهی پیوستن به اینجور فرقهها هشدار بدهد یا میخواهد اعتقادات عجیب و روشهای خشنشان را بهطرز همدلیبرانگیزی روانکاوی کند؟ این موضوع بیش از هر کاراکتر دیگری دربارهی جِس صدق میکند. جس به عنوان آنتاگونیست نیمهی دوم سریال که باورهای متعصبانهاش به جرقهزنندهی جنگ داخلی منجر میشود، در حالی مهمترین کاراکتر داستان است که همزمان از کمترین توجه از سوی نویسندگان رنج میبرد. اما یکی دیگر از مشکلات کلافهکنندهی روز سوم به قاتل همان چیزی که بیش از هر چیزی روی آن تاکید میکند تبدیل میشود. روز سوم نانِ اتمسفر مرموزش را میخورد؛ از لحظهای که سم و هلن پا به جزیره میگذارند، مه غلیظی از رازورمز احاطهشان میکند؛ نگاههایشان لبریز از کنجکاوی و گوشهایشان تشنهی پاسخ است؛ سرنخهای مبهم بیشماری از وقوع رویدادی در پشتصحنه خبر میدهند؛ معمای مضطربکنندهای مدام به شم کاراگاهیشان برای حل شدن سیخونک میزند؛ فضا با شک و تردید باردار است؛ نبض خطر در زیرپوستشان دلدل میزند.
گشتوگذار محتاطانهی آنها در گوشه و کنار جزیره برای سر در آوردن از اتفاقات اطرافشان با اختلاف قویترین بخش این سریال است. این اتمسفر اما هیچوقت برای مدت زیادی دوام نمیآورد. عادت بد سریال این است که همهی تعلیق آرامسوزی که روی هم تلنبار شده بود را با دیالوگهای اکسپوزیشن نابود میکند. مثل بادکنکی پُر از هوا که دهانهاش پیش از ترکیدن رها میشود؛ در یک چشم به هم زدن از آن بادکنک پُرحجم، یک تکه پلاستیکِ کوچکِ پژمرده باقی میماند. مشکل از گور نتیجهگیری نارضایتبخش و غیراُرگانیک معماپردازیهای سریال بلند میشود. اتفاقی که میاُفتد این است: همیشه در پایان اپیزود سروکلهی یک نفر پیدا میشود تا در عرض چند ثانیه، پاسخ همهی سوالاتی که سم/هلن را تا پیش از آن اذیت میکرد فراهم کند؛ چه وقتی که خانم مارتین در سکانس کلیسا در اواسط اپیزود سوم، همهی سرنخها را به جای ما کنار همدیگر میگذارد و برای سم توضیح میدهد که ماجرا از چه قرار است و چه وقتی که مجددا خانم مارتین در پایان اپیزود چهارم برای هلن شرح میدهد که دلیل اتفاقات عجیب و غریب شهر چیست.
این نوع داستانگویی توهینآمیز است؛ اینکه مخاطب را در تمام طول اپیزود با زمینهچینی فضایی مورمورکننده به دنبال خودت بکشی و سپس، در پایان اپیزود به او بگویی که هیچکدام از چیزهایی که تاکنون دیدهای اهمیت ندارد و لازم نیست نگرانشان باشی، جدا از شکستن اتمسفر طلسمکنندهی سریال، مثل سرگرم نگه داشتن بیننده با نخود سیاه صرفا جهت وقتکشی میماند. این مشکل، معرفِ روز سوم است: دغدغهی واقعی سریال نه پرداخت نزاع غنی اما دستنخوردهی کاراکترهایش با غم و اندوهشان، بلکه نیمچه اشارههای گُنگش به راز و رمزهای جزیره است که در نهایت به نتیجهی رضایتبخشی منتهی نمیشود. حواس سریال سر جای خودش نیست. حاشیهها در اینجا در متن قرار گرفته است و چیزهایی که باید در کانون توجه باشند به حاشیهها رانده شدهاند.
در نهایت، روز سوم یک طبل توخالی است. مشکل سریال این نیست که در رابطه با آن با یک برهوت ایده مواجهایم؛ مشکلش این است که فقط به دغدغههای بالقوهاش نوک میزند. گرچه مسئلهی تبعیض نژادی علیه مهاجران در طول اپیزود نخست توجهی فراوانی دریافت میکند، اما در ادامه به سرعت فراموش میشود. همچنین، با اینکه سریال به کندو کاو درون هزینهی سنگین پدر و مادربودن ابراز علاقه میکند، اما بدون اینکه حرف جالبی برای گرفتن دربارهاش داشته باشد به پایان میرسد. مهمتر از همه، میل سریال به بررسی جایگاه دین در دنیای مُدرن قابلتشخیص است، اما باز دوباره این میل گذرا به چیزی فراتر از استفاده از نمادپردازیهای مسیحی (مثلا در انجیل منظور از روز سوم، روزی است که خدا زمین را از دریا جدا کرد) و توجیه رفتار دیوانهوار ساکنان جزیره صعود نمیکند. روز سوم سریالی است که هرگز به مرحلهی «عجب چیزیه!» نزدیک نمیشود، بلکه تمام عمرش را در حسرتِ «عجب چیزی میتونست باشه!» سپری میکند.