سریال Sharp Objects از شبکهی HBO، بعد از شروعی قدرتمند، در طول چند اپیزود شخصیتها را به اوج پختگی، سکانسهایش را به اوج زیبایی، ایمی آدامز را به اوج اجراهای تاثیرگذار و مخاطب را به اوج دیوانگی میرساند. همراه میدونی باشید.
«ناپدید شدن»، «کثافت»، «درست کردن»، «بالغ»، «نزدیکتر»، «گیلاس» و «سقوط»؛ هفت اپیزود ابتدایی سریالی که هر چهقدر هم آن را جدی میگرفتیم، ابدا انتظار نداشتیم به چنین سطحی از تاریکی، تلخی و اهمیت برسد. «اشیا تیز» بعد از هفت اپیزود، دیگر نه تنها یکی از سطح بالاترین آثار تلویزیون در سال جاری که یکی از مهمترین اتفاقات دنیای این مدیوم به حساب میآمد. چون چه در پیدا کردن جنس روایی خود و چه در تلاش برای شکل دادن به کاراکترهایش، آنقدر پخته و دقیق ظاهر شد که خیلی سریعتر از آنچه که انتظارش را داشتیم، میشد آن را حامل یک داستانگویی اوریجینال که الهامات ارزشمندی از آثار بزرگ دیگر هم گرفته است، خطاب کرد. تا پیش از انتهای اپیزود هفتم و تکمیل چرخهی خارقالعادهای که سریال به کمکش سعی میکرد مخاطب را به درون ماز پر پیچ و خم خود فرو ببرد، هر اندازه هم که Sharp Objects سریال کاملی به نظر میرسید، مخاطب به درستی درک نمیکرد که باید آن را در کدامین بخشها ستایش کند. چون سریال همهی زیباییهای درونی و تلخیهای جریانیافته در داستانش را آنقدر با قاببندیهای مخصوص نشانمان میداد که حواسمان از بسیاری از بخشها پرت شود و همیشه به قدری درگیر جلوهی رازآلود آن باشیم که پیدا کردن فهمی کامل از شکل گرفتن پازل بزرگ قصه در برابر چشمانمان، غیرممکن جلوه کند.
ولی حالا بعد از همهی اپیزودها، Sharp Objects به آن نقطهای میرسد که هم هیجانات مخاطب نسبت به داستانش را در حد و اندازهی شگفتانگیزی بالا برده است و هم میشود چگونگی حرکت قطعات پازل بزرگش برای شکل دادن به تصویر نهایی را درک کرد. البته با توجه به این که هدف سازندگان ابدا به ساختن صرف تصویر نهایی محدود نبود و این پازل، به خاطر تعریف شدن تمام و کمال قطعاتش در ذهن مخاطب، توانست لیاقت دریافت همهی این ستایشها را به چنگ بیاورد.
سریال با حرکت کردن به سمت شخصیتر کردن قصه، هم کاراکترها را به جلوههای پختهتر و دوستداشتنیتری رساند، هم کاری کرد که تماشاگر بیشتر از قبل روایتش را جدی بگیرد. داستان «اشیا تیز»، با محوریت کمیل به گونهای پیش رفت که رابطهی او با همهی اعضای شهر، هر روز بیشتر از قبل به چشم بیاید و شدت تاثیرگذاریاش بر روی داستان نیز، انکارناپذیر به نظر برسد. اولین قطعه، اتصال داستان کمیل و خواهر کوچکترش بود که از جوانب گوناگونی داشت زندگی خود او را تجربه میکرد. از زجر کشیدن به سبب زندگی در همراهی مادری اعصابخوردکن، تا تلاش برای اثبات خود به همگان و خیلی چیزهای دیگر. این اتصال اما از جایی به بعد، تبدیل به رابطهی احساسی و پرشده از جذابیتهای مختلفی شد که احترام بیننده را برمیانگیخت و اجازه میداد وسط کاتهای مریض سریال و روایت عجیب و غریب آن، جلوهای از لذتهای مختلف به سبب همراهی با دو شخصیت دوستداشتنی را لمس کند. دو شخصیتی که هر دو از عمارت خانوادگیشان بیرون میزدند، وقت میگذراندند و سرکشی میکردند، تا بلکه زندگیهایشان جذابتر از قبل به نظر برسد.
تمرکز سریال بر روی شکل دادن همین روابط گوناگون، باعث شد داستانگوییاش حالتی پراکنده و در عین حال بسیار منسجم پیدا کند و تماشاگر بیش از قصهگویی، در بعضی لحظات به شیمیهای حاضر در بین افراد توجه داشته باشد. چه پسری که در یکی از دردناکترین سکانسهای سریال، به قول کمیل او را خواند و بالاخره در ورای جلوهی تنفربرانگیز چنین چیزهایی برای غالب مردم، به او در قامت یک انسان نگاه کرد و چه مردی که فکر میکرد خبرنگار جسورِ پاگذاشته به شهر را دوست دارد و بعد با یک قضاوت غلط، او را به باد توهین بست و به لشگر مابقی آدمهای حال بههمزن ویندگپ پیوست، هر دویشان دقیقا به یک اندازه توجه بینندگان را به خود معطوف میکردند. سریال در همهی این ثانیهها، احساسات مخاطب را نه با خلق موقعیتهای احساسبرانگیز، که با آفرینش شخصیتها و روابطی قابل درک و همذاتپنداری، تحت تاثیر خود قرار داد. نتیجهاش هم شد آن که در ثانیه به ثانیهی قصه و حتی در ایستاترین لحظات آن، ما سکانسهایی از رویارویی آدمهایی پختهشده با یکدیگر را داشتیم که دیالوگهایشان یا به اندازهی کافی دوستداشتنی یا به اندازهی کافی تنفربرانگیز، جلوه میکرد. همین هم Sharp Objects را از چالش گیر نکردن درون ثانیههای خنثی درآورد و با هویت بخشیدن به بخشبخش آن، مسبب این شد که مخاطبان دائما بیشتر از قبل، با میل خودشان پا به قسمتهای تاریک قصه بگذارند.
تدوین سریال به عنوان اصلیترین جلوهی بصری دیدهشده در آن، فارغ از توضیحات قبلیام دربارهی چگونگی پرداختن عمیقش به گذشته و حال و آیندهی شخصیتها بدون گیج کردن بیمعنی مخاطبان، در کنار همین رابطهسازیها و شخصیتپردازیهای معرکه، ارزش حقیقیاش را به سبب تبدیل کردن یک ضعف به یک مدل قصهگویی، نشان همگان داد. واقعیت آن است که «اشیا تیز»، سریال پرسرعتی نبود. سریالی بود که آرامآرام پیش میرفت، آرامآرام پختهتر میشد و آرامآرام میخواست به رمز و رازهایی که ایجاد کرده بود، جواب بدهد. همین هم کاری میکرد که شاید تمام پلات داستانی آن را بتوان در یک فیلم سینمایی دو ساعته، به طرز هیجانانگیزتر و پرسرعتتری ارائه داد. ولی سریال با استفاده از همین سبک بصریِ دیوانهوار که مخاطب برای پذیرش آن نیاز به گذر زمان داشت و ابدا نمیتوانست در مدیومی چون سینما با آن کنار بیاید و کاراکترهایی که قسمت به قسمت بیشتر از حالت ظاهریشان خارج میشدند و حکم آدمهایی واقعی را پیدا میکردند، کوتاه بودن پیرنگ اصلی را تبدیل به بهانهای برای گفتن یک داستان با فضاسازیهای خارقالعاده کرد. چیزی که به تنهایی باعث حفظ ارزشمندیاش و به موفقیت رسیدن آن در لحظاتی گوناگون شد.
شدت تمرکز سریال روی کاراکترهایش به قدری بود که وقتی در اپیزودهای ششم و هفتم دیگر همهی رازهای مرکزی داستان فاش شدند، با آن که ممکن بود خودتان هم بعضا آنها را پیشبینی کرده باشید یا اصلا به سبب اشارههای پازلمانند سریال به حقیقت، قابل حدس خطابشان کنید، باز هم به اندازهی همگان از تماشایشان لذت ببرید. چون تکتک افراد مقصر و بیگناه در داستان مورد نظر، به قدری برایتان معنیشده و مهم جلوه میکردند، که کوچکترین رخدادی با محوریت آنها ضربهی سنگینی را به تکتکمان میزد که برای درد کشیدن به خاطر آن، احتیاجی به رازآلود بودنش نداشتیم. چیزی که ارزش یک داستان را بالاتر میبرد و ثابت میکند جلوهی جذبکنندهی رخدادهای محوری آن، صرفا محدود به غیرمنتظره بودنشان نبوده است.
این وسط، مهمترین عنصری که در شش قسمت پایانی Sharp Objects، روی فیلمبرداری، کارگردانی، روایت داستان و بخش به بخش سریال اثر میگذاشت، چیزی نبود جز اغراقهای دیوانهوار و باورپذیر. ابزاری که سریال همیشه تبحر اصلی خود را در استفاده از آن به نمایش گذاشت و به واسطهاش از موقعیت سادهای مثل سر زدن یک مامور FBI به قسمت بایگانی بیمارستان یک سکانس دیوانهوار و از شخصیت سادهای مثل جکی اونیل، یک غول دهشتناک پوسیده و پرشده از ترسهای گوناگون ساخت.
توجه سازندگان به انگیزههای شخصیتهای داستان، در کنار قدرت بالای دیالوگنویسی تیم نویسندگان، به Sharp Objects، اجازهی خلق دنیایی بزرگ را میداد. طوری که پا گذاشتن به ویندگپ، بعد از دیدن هر قسمت از این اثر ترسناکتر به نظر میرسید و آرزوی تماشاگر برای فراری دادن همهی ساکنان آن از این شهر زجردهنده، مدام جدی و جدیتر میشد. انقدر جدی که وقتی سریال تمرکز ذهنی تماشاگر را به سمت کمیل و خواهرش برد و آنها را به عنوان مدعیان اصلی تلاش برای فرار از ویندگپ معرفی کرد، حتی بدون نیاز به توصیفات اضافه، این اصلیترین خواستهی تماشاگران هم شد و سریال تعلیق کلی و بلندی را به دست آورد که در آن هر رخداد، بحث و اتفاق خطرناک، مثل یک تهدید بزرگ برای عدم به وقوع پیوستن این خواسته بود. جلوهی دیگر توجه سازندگان به انگیزههای درونی سادهترین شخصیتها که در اوج واقعگرایی جذبمان میکردند، در کاراکتری مثل اشلی به چشم میخورد. دختری خوب، مهربان، بیگناه و ظاهرا دوستداشتنی، که خیلی سریع متوجه شدیم تمام رفتارهای مناسبش، صرفا برآمده از درون خالی و آرزویش برای دیده شدن بود. او از ماندن در شهری که هیچکس ساکنانش را نمیشناخت تنفر داشت و قرار گرفتن اسم یا عکسش بر روی یک روزنامه که چندین هزار آدم آن را مطالعه میکنند، یکی از بزرگترین آرزوهایش به شمار میرفت. البته این چیزی نبود که ما در ابتدای کار مستقیما از او بشنویم. او فقط گفت که به نظرش یک قاتل، تنها به آن دلیل دو کودک را به چنین شکل وحشتناکی کشته است که معروف شود. چرا؟ چون دنیا و همهی هیجانات حاضر در آن، برای وی به همین شناخته شدن خلاصه میشد. همین هم باعث شد که کمیل را به خانهاش دعوت کند و همین هم باعث شد که مشکلی با دادن آن اطلاعات مهم به ماموران قانون، نداشته باشد.
استفادهی معقول و منطقی سریال از رازهای گوناگون برای پیشبرد داستان و صد البته خلق منطقی درست در پاسخ دادن یا ندادن به هر کدام از رمز و رازها، باعث شده است که «اشیا تیز» نه در کنار سریالهای بیش از حد ستایششدهای که خودشان هم پایانبندیشان را درک نمیکنند طبقهبندی شود و نه هرگز به خاطر بیش از حد سرراست بودن ماجرا، خیلی سریع از ذهنمان بیرون برود. چون این ساختهی HBO، مابین دو حالت مورد اشاره تعادل کاملی برقرار کرده بود و حداقل نیمی از سوالات پراهمیتش را جواب داد، پاسخ بخشی از آنها را در طول اپیزودهایش طوری پیچید که با تکرار تماشای آن به خوبی موفق به یافتنشان شویم و بعضی سوالات را هم کاملا بیجواب گذاشت تا احتمال ساخته شدن یک ادامهی منطقی برای داستان از بین نرود و در عین حال، ما تا مدتها بعد از به پایان رسیدنش، درون ذهنمان مشغول تئوریپردازی برای رسیدن به جوابهای آنها باشیم.
(این پاراگراف از مقاله، بخشی از داستان سریال را اسپویل میکند)
از شدت کیفیت تصویربرداریهای فیلم که در آنها همهچیز سر جای خودش قرار دارد و دوربینها هرگز چیز اضافهای را به قاب خود راه نمیدهند، هر چه بگویم باز هم حرفهایم حکم کمگویی را پیدا میکنند. Sharp Objects با استفاده از بازی واقعا شگفتانگیز بازیگرانش که انصافا تکتکشان کاراکترها را در اوج به تصویر میکشند و حتی بعضیهایشان قطعا بعد از همین اثر پا به قسمتهای بزرگتر تلویزیون و حتی سینما هم میگذارند، از پس خلق یک جهان برمیآید. جهانی پرشده از مشکلات حلنشده، آدمهای مشکلدار، آدمهایی که تلاش میکنند قهرمان خاکستری دنیایشان باشند و مردان و زنان نابودشدهای که نمادهایی از آدمهای حاضر در همهی شهرهای بزرگتر هم هستند. اینها اصلیترین داشتههای «اشیا تیز» به شمار میروند. سریالی که بینقص نیست ولی نمیشود پس از دیدن چگونگی جمعبندی داستان بدون اضافهگویی درون اپیزود هشتم یعنی «شیر»، به آن لقبی جز کمنقص را اعطا کرد. سریالی که پرترههای ترسیمشده از شخصیتهایش را همهی تماشاگران آن به یاد میسپارند، هر مخاطب جدی تلویزیون میتواند از قصهگویی به شدت تلخ و حقیقتگرایانهاش لذت ببرد و صد البته شیرینیهای باورپذیر و به اندازهاش را درک کند. سریالی که ایمی آدامز را یک بار دیگر بالاتر از قبل میبرد و تشکیلشده از شاتهایی به یاد ماندنی است. این وسط، شاید مهمترین دستاورد Sharp Objects حتی در برابر رقبای بزرگش در تاریخ تلویزیون، همین باشد که درون آن فیلمنامه اهمیت بیشتری نسبت به تصاویر ندارد و عنصری مثل تدوین، به اندازه یا حتی بالاتر از دیالوگهای دقیق و حسابشدهی حاضر در داستان، تعیینکننده به نظر میرسد. انقدر که شاید زینپس موقع دیدن قصههایی با محوریت قتل دخترانی بیگناه در شهرهای کوچک، برای تعیین انتظاراتمان از یک اثر، بیشتر از ماجرای نفوذ یک روح شیطانی به درون آدمهای گوناگون، حواسمان به داستان قتل از روی ترحم یک مادر باشد. چرا؟ چون دومی از بسیاری مناظر پختهتر، محترمتر و خواستنیتر به نظر میرسد.