سریال A Series of Unfortunate Events، یکی از غمانگیزترین سریالهای ماههای اخیر است که در این مطلب آن را نقد خواهیم کرد.
شبکهی نتفلیکس روز به روز دارد به هدف بزرگی که از آغاز تاسیس در سر داشت و همان هدفی که به خوش به حال شدنِ مشتریانش میانجامد نزدیکتر میشود و آن هدف هم چیزی نیست جز بدل شدن به منبع بیانتهایی از محتوا برای هر جور سلیقهای. تقریبا امکان ندارد یک ماه را بدون انتشار یکی-دوتا سریال جدید توسط این شبکهی استریمینگ به سر برسانیم. در همین چند ماه گذشته نتفلیکس سریال رازآلود «اُ.ای» را برای طرفداران این ژانر، انیمیشن «شکارچیان ترول» را از طرف گیرمو دلتورو و نسخهی سریالی اقتباس از روی کتابهای «مجموعهای از اتفاقات ناگوار» را منتشر کرد. در این مقاله با این آخری کار داریم که مطمئنا هرکسی که کتابهای لمونی اسنیکت یا فیلم برد سیلبرلینگ با بازی جیم کری را دیده باشد، امکان ندارد از وجود این سریال ذوق نکرده باشد. من جزو گروه دوم هستم و فیلم «مجموعهای از اتفاقات ناگوار» همیشه یکی از بهترین فانتزیهایی بوده که دیدهام و امکان ندارد حرف از این فیلم بشود و یاد شرارتهای دوستداشتنی جیم کری در نقش کُنت اُلاف و آن سکانس فوقالعادهای که او سه شخصیت اصلی یتیم داستان را در ماشینش روی ریل قطار تنها میگذارد نیفتم!
بنابراین وقتی معلوم شد چنین سریالی قرار است به زودی روی نتفلیکس قرار بگیرد، از یک طرف خیلی کنجکاو بودم و از طرف دیگر طبیعتا خیلی نگران. با اینکه خود کتابهای لمونی اسنیکت به عنوان برخی از مشهورترین و پرطرفدارترین کتابهای کودکان شناخته میشوند، اما بسیاری هم آنها را با فیلم اقتباسیاش میشناسند. بنابراین امیدوار بودم که سریال به جای اینکه دست به ساخت حالوهوای خاص خودش بزند، از حالوهوای تیم برتونی فیلم الهام بگیرد. خب، از آنجایی که بری ساننفلد، یکی از خالقان سریال، تهیهکنندهی اجرایی فیلم بوده است، اولین چیزی که باید دربارهی سریال بدانید این است که همهچیز بهطور دقیق و باجزییاتی از روی فیلم الهامبرداری شده است. از انتخاب و چهرهپردازی کاراکترها که تقریبا با بازیگران فیلم مو نمیزنند گرفته تا نحوهی دکوپاژ و فیلمبرداری و فضاسازی، همه طوری است که انگار این سریال ادامهی آن فیلم است. در حالی که هم اینطور هست و هم نیست.
چگونه؟ خب، در ابتدا قرار بود تا دنبالهی فیلم ساخته شود، اما طبق گفتهی تهیهکنندهی فیلم «بحران بزرگی» باعث شد تا همهچیز طبق برنامه پیش نرود. فیلم اول هرطور شده برای نمایش آماده شد، اما دنبالهها هیچوقت رنگ واقعیت را به خود ندیدند. نتفلیکس با این سریال باز دوباره به کتاب اول برگشته و سعی کرده تا چهار کتاب اول که توسط فیلم اقتباس شده بود و دیگر کتابهای باقی مانده را از ابتدا اما اینبار با جزییات و پروبال بیشتری مورد اقتباس قرار بدهد. پس میبینید که با یک بازخوانی/دنباله در قالب سریال تلویزیونی طرفیم که خب، از یک طرف باعث شده تا هرچیزی که در مرحلهی ترجمهی کتاب به فیلم حذف شده بود در اینجا حضور داشته باشد و از طرف دیگر طولانیمدتشدن داستان باعث شده تا سریال در زمینهی کیفیت و انسجام بعضیوقتها از فیلم عقب بیافتد.
یکی از مهمترین ویژگیهای «اتفاقات ناگوار» که آن را از دیگر داستانهای فانتزی کودکانه جدا میکند، نگاه تلخ، تیره و تار و ناامیدانهاش به زندگی است. البته که خطرات مرگباری شخصیتهای اصلی کودک داستان را تهدید نمیکند، اما اینجا با فانتزی شگفتانگیز و شادابی طرف نیستیم. البته که تماشای دنیای دستوپیایی و آسمان همیشه خاکستری این دنیا شگفتی و لذت خاص خودش را دارد، اما خب، «اتفاقات ناگوار» دربارهی بچههای یتیمی که یک روز بهطرز «هری پاتر»واری متوجه میشوند که قهرمان برگزیدهی دنیا هستند و باید با کمک و آموزشهای یک استادِ پیر دانا به آن قهرمان تبدیل شده و مورد تشویق قرار بگیرند نیست. در عوض بچههای داستان، یتیمهای بیچارهای هستند که مثل توپ فوتبال از این خانه به آن خانه پاسکاری میشوند. به جز خودشان کس دیگری را ندارند، روی حمایت و هوش و مهربانی هیچکس نمیتوانند حساب باز کنند، همواره سلسله اتفاقاتی که آرامش نسبی آنها را به هم میریزد دنبالشان میکنند و خلاصه با قهرمانانی طرفیم که باید در برخورد با بدترین آدمها گلیمشان را خودشان از آب بیرون بکشند. نکتهای که «مجموعهای از اتفاقات ناگوار» را به اثر استثنایی و مهمی در مقایسه با دیگر داستانهای کودکان بدل کرده این است که نویسنده با بچهها مثل بچهها رفتار نمیکند، بلکه داستان با وجود تمام مضحک و فانتزیبودنش، جدیتش را حفظ میکند، سعی نمیکند از هوشمندی کاراکترها بکاهد و در نهایت به زبانی که برای کودکان قابلفهم باشد و برای بزرگترها لذتبخش، قصههایی از دل دنیای واقعی را برای آنها روایت میکند.
سریال با تمام قدرت این ویژگی مشهور داستانهای لمونی اسنیکت را در خود دارد. راستش هر اپیزود سریال با تیتراژی آغاز میشود که در آن نیل پاتریک هریس در نفش کنت اُلاف شروع به خواندن ترانهای میکند که ما را به نگاه نکردن تشویق میکند و بهمان هشدار میدهد که اگر برای سرگرم شدن سراغ این سریال آمدهاید اشتباه میکنید. که این سریال روزتان را خراب و افسردهتر از قبل رهایتان میکند. این موضوع فقط به تیتراژ خلاصه نمیشود. پاتریک واتربرتون در نقش لمونی اسنیکت، راوی نامرئی داستان هم همیشه قبل از وقوع اتفاقات بد ظاهر میشود و به ما یادآور میشود که بهتر است بیخیال این سریال شوید و باید بدانید که پایان خوشی انتظار بچهها را نمیکشد. اگرچه این ترفندِ پیش پا افتادهای برای کنجکاو کردن تماشاگران است، اما راستش ترفند مؤثری هم است. بالاخره همهی ما بهتر میدانیم که کافی است به بچه یا حتی بزرگسالها بگویید کاری را نکنند تا درست برعکس آن را انجام بدهند. اما این ترفند به این دلیل کار میکند که واقعا تماشا نکردن این سریال با وجود تمام بلاهایی که در جریان آن سر بچهها میآید سخت است. دیالوگهای پرمغز و بامزهی کاراکترها، طراحی صحنههای درگیرکننده، کمدی اغراقشده و طبیعت خودآگاه و فرامتنی سریال، «مجموعهای از اتفاقات ناگوار» را به سریالی تبدیل کردهاند که در اوج تلخ و تاریک بودن نمیتوان از آن چشم برداشت.
سریال که چهار کتاب اول از مجموعهی ۱۳ جلدی لمونی اسنیکت را پوشش میدهد، به ویولت و کلاوس بودلر و خواهر خردسالشان سانی میپردازد. یتیمهایی که خانهشان بهطور مرموزی آتش میگیرد و ظاهرا پدر و مادرشان را به خاطر این فاجعه از دست میدهند. اینجاست که فردی به اسم آرتور پو که مسئول حسابرسی اموال خانوادهی بودلر است وارد ماجرا میشود و سعی میکند قیم جدیدی برای این بچهها پیدا کند. اولین و مهمترین آنها کنت اُلاف است که نقش آنتاگونیست اصلی سریال را برعهده دارد. بازیگر ناموفق و بیاستعداد تئاتر که تا قبل از پیدا شدن سروکلهی بودلرها بیکار بوده است و به محض اینکه چشمش به سهتا بچهی تنها و یتیم میافتد، تصمیم میگیرد تا به هر ترتیبی که شده سر بچهها را زیر آب کند و ارث و میراث آنها را بالا بکشد. اما برخلاف فیلم بچهها فقط با کنت اُلاف درگیر نیستند، بلکه در طول هشت اپیزودِ فصل اول، هر دو اپیزود یکبار سر از یک مکان جدید و یک قیم جدید در میآورند. شاید آدمبدهای فرعی متعددی وارد داستان شوند و برود، اما کنت اُلاف تنها کسی است که همیشه در تعقیب بچهها و پولشان باقی میماند.
البته که تمام آدمهایی که بچهها تحت حمایت آنها قرار میگیرند یا در مسیرشان به آنها برخورد میکنند شرور نیستند یا فکر بدی در سر ندارند و اگرچه عدهای وجود دارند که قصد محافظت از آنها را دارند، اما همانطور که لمونی اسنیکت به ما هشدار داده بود، بودلرها شانسی برای رهایی و داشتن زندگی خوب ندارند، پس بچهها حتی از آدمخوبها هم نفعی نمیبرند. اگر امثال کنت اُلاف با خشم و تنفر قصد آسیب رساندن به آنها را دارند، دوستانشان از طریق جدی نگرفتن بچهها و بیاعتنایی به آنها ناامیدشان میکنند و آنها را در معرض خطر قرار میدهند. پس همانطور که گفتم بچهها رسما به جز خودشان کس دیگری را برای مبارزه و دوام آوردن ندارند. البته بودلرها چندان بدون سلاح هم نیستند. هرکدام از بچهها استعدادها و قابلیتها و دانشهای ویژهای دارند که به آنها برای تجسس و پیدا کردن راهحل کمک میکنند. ویولت ۱۴ ساله در اختراع ابزارآلات و وسائل کاربردی مهارت دارد. کلاوس ۱۲ ساله اندازهی یک فیلسوف ۸۰ ساله کتاب خوانده است و سانی هم برخلاف قد و قوارهی کوچکش، دندانهایی دارد که او را به یک رندهی تیز و برندهی فسقلی تبدیل میکند!
این دقیقا یکی از عناصری است که دربارهی این سریال دوست دارم. نحوهی داستانگویی سریال سعی نمیکند تماشاگران کودکش را نازکنارنجی بار بیاورد و به آنها پیام اشتباه بدهد که آدم بزرگها همیشه از آنها حمایت میکنند، بلکه از جایی به بعد باید متوجه شد که هیچکس بهتر از خودمان نمیتواند کمکمان کند. به جز اندک دفعاتی که بچهها خیلی سادهتر از حالت طبیعی نجات پیدا میکنند، اینطوری تلاش و ترس بچهها برای مبارزه با نیروهایی بزرگتر از خودشان بهتر احساس میشود و حتی با اینکه آنها سر بزنگاه از مرگ یا چنگال کنت اُلاف میگریزند، اما سقوط دوباره آنها در وضعیت بدتر دیگری، یادآور میشود که شناسایی و استفاده از قابلیتهای منحصربهفردمان کافی نیست، بلکه پشتکار داشتن و پایداری هم اهمیت دارد. چون اینجا بچهها بعد از تمام تلاشهایی که میکنند باز دوباره با بدبختیها و مشکلاتی برخورد میکنند که فریادشان را در میآورد. نفسشان را میبرد و خستهشان میکند. پس، مخترعبودن یا زیاد کتاب خواندن کافی نیست. چون مهم نیست آنها چقدر تلاش میکنند. پیروزیهای کوتاهمدت آنها یا فرارهایشان دستکمی از یک شوخی خندهدار ندارد. این حرفها به این معنی نیست که با سریال جدی و گریهآوری طرفیم. کسانی که با «بوجک هورسمن» یا فیلم «گرند بوداپست هتل» آشنا هستند، باید بدانند که اینجا هم سریال در اوج غمانگیز شدن، خودآگاهی خودش را فراموش نمیکند و با دیالوگهای بامزه و پرنیش و کنایهاش، داستان را سریع و جذاب نگه میدارد.
این روزها اکثر فیلمهای سینمایی فانتزی که روی پرده میروند نه تنها از لحاظ قصهگویی غیرقابلتحمل هستند، بلکه از لحاظ طراحی صحنه و لباس و دنیاسازی که یکی از جاذبههای اینجور فیلمها است هم بهطرز بدی شکست میخورند. یکی از بهترین عناصر «اتفاقات ناگوار» اما دکور و فضای پشت کاراکترها است. دنیای سریال مثل کتاب داستان کودکانهای است که بدون تغییر به واقعیت منتقل شده است. اصلا یکی از مهمترین چیزهایی که باعث میشد در لحظاتی که سریال دچار افت شده بود از تماشای آن دست نکشم، محیطهای خیرهکنندهاش بود. «اتفاقات ناگوار» یکی از آلودهترین و پاییزیترین آسمانهایی را که تاکنون دیدهاید دارد. دنیای سریال با جادههای دورافتادهاش وسط محیطهایی که تا چشم کار میکند بیابان و خرابی هستند و درختهایی که چوبهای خشکی بیش نیستند، احساس گورستانهای متروکهای را میدهد که مدتهاست کسی برای ملاقات مردههایش به آن سرنزده است. انگار آدمهای دنیای سریال ارواح همان قبرها هستند که حالا بدون اینکه خودشان بدانند دارند در دنیایی که به پایان رسیده میچرخند. فقط هر از گاهی پس از سر زدن به لوکیشنهای جدید داخلی است که متوجه میشویم اینطور نیست. از خانهی گوتیکِ پوسیده و خاکگرفتهی کنت اُلاف در دو اپیزود اول گرفته تا عمارت مانتی، عموی خیلی دور بچهها که متخصص خزندگان است و خانهاش موزهی حیات وحش. هرکدام از لوکیشنها آنقدر نسبت به یکدیگر تفاوت دارند که سریال را همیشه از لحاظ دیداری سرحال و شاداب نگه میدارند. ساختار طراحی و اجرای آنها هم که ترکیبی از متریالهای فیزیکی و جلوههای کامپیوتری است، در آن واحد ملموس و مثل دکور یک تئاتر مصنوعی و دستساز احساس میشود.
هر لوکیشن جدید نه تنها به معنی ورود به فضای بصری جدیدی است، بلکه به کاراکترهای جدیدی نیز اجازهی به نمایش گذاشتن بازیهای معرکهشان را میدهد. بازی اغراقشدهی بازیگران سریال مثل این میماند که در حال تماشا کردن تئاتر هستیم و نتیجه چیزی است که یکی از یکی جذابتر هستند. کاراکترهای بزرگسال اگرچه تقریبا همیشه احمق هستند یا حداقل به خاطر جدی نگرفتن هوش بودلرها اینطور به نظر میرسند، اما کمدیای که از بیاعتنایی و حماقت آنها نشات میگیرد در چارچوب دنیای هولناک و بیرحمی که اسنیکت ساخته است قرار میگیرد. اما حتما یکی از کاراکترهایی که قبل از پخش سریال بیشتر از هرکسی نگران او بودیم، کنت اُلاف بود. بهشخصه از این میترسیدم که سازندگان چگونه میتوانند کاری کنند تا بازی میخکوبکنندهی جیم کری را فراموش کنیم، اما خوشبختانه نیل پاتریک هریس به اندازهای خوب است که دلمان زیادی برای کری تنگ نشود. اینجا با هریسی طرفیم که خبری از آسیبپذیری و ضعف نقشهای دیگرش نیست و در عوض به شیطانصفتِ نفتبرانگیزی تبدیل میشود که انگار هیچ انسانیتی در وجودش باقی نمانده است و هر چه در سریال جلوتر میرویم، بیشتر به عدم رستگاری و تحول او ایمان میآوریم.
البته که او نتوانسته بهطور کامل جای کری را پر کند و به اندازهی او خبیث و تهدیدآمیز نمیشود و با اینکه هر وقت جلوی دوربین قرار میگیرد در ناخوادآگاهم به این فکر میکنم که اگر جیم کری بود، این صحنه را چطور بازی میکرد، اما با این حال هریس نمرهی قبولی را میگیرد و از آنجایی که او باید هر دو اپیزود یکبار برای اجرای نقشههای پلیدش، خودش را به عنوان آدم دیگری جا بزند، برخلاف فیلم در اینجا کنت اُلافی را داریم که مدام در حال تغییر و تحول ظاهری و به نمایش گذاشتن تواناییهای مزخرفِ بازیگریاش است و نیل پاتریک هریس نه تنها در اجرای جزییات و خصوصیات خاص این کاراکترها عالی است، بلکه اتفاقا باید هنر واقعیاش را در زمانهایی از قالب کنت اُلاف بیرون میآید جستجو کنید. راستی، کنت اُلاف چندتا نوچهی عجیب و غریب هم دارد که جزو آن دسته از کاراکترهایی هستند که معمولا خبری از آنها نیست، اما وقتی سروکلهشان پیدا میشود، امکان ندارد شما را مجبور به خندیدن نکنند. مخصوصا آن دو پیرزن دوقلو که انگار همان دختربچههای «درخشش» کوبریک هستند و بعد از تمام شدن کارشان در هتل به خدمت اُلاف درآمدهاند!
این مقاله را اما نمیتوان بدون اشاره به یکی از مهمترین مشکلاتِ «اتفاقات ناگوار» به اتمام رساند: تکراری شدن روند و ساختار داستان. «اتفاقات ناگوار» شاید فقط هشت قسمت باشد، اما تقریبا بعد از اپیزود چهارم است که با افت شدیدی در شگفتزده کردن تماشاگر روبهرو میشود. اگر چهار اپیزود اول را با هیجان و ولع تماشا میکردم، در پایان اپیزود هشتم به جایی رسیدم که تا مرز احساس خوابآلودگی پیش رفتم. «اتفاقات ناگوار» از فرمول آشنا و سادهای برای داستانگویی استفاده میکند که آدم را یاد کارتونهای سریالی دوران کودکی میاندازد: اُلاف نقشهی جدیدی برای به چنگ آوردن ارث و میراثِ بولدرها میکشد، ویولت و کلاوس تمام تلاششان را میکنند تا به بزرگسالهای اطرافشان بفهمانند که قضیه از چه قرار است، آنها گوش نمیکنند، قیم آنها توسط اُلاف کشته میشود و در لحظهی آخر بودلرها از هوششان استفاده میکنند و به اُلاف رودست میزنند و سر از خانهی فرد جدیدی در میآورند.
مشکل سریال استفاده از چنین فرمول آشنایی نیست. مشکل سریال این است که از جایی به بعد دچار ریتم بسیار تکراری و خستهکنندهای میشود. چهار اپیزود دوم به این دلیل در دام این مشکل میافتند که ما دیگر دست سریال را خواندیم و میدانیم در ادامه دقیقا چه اتفاقاتی خواهد افتاد و سریال هم بدون اینکه کاری برای برطرف کردن این مشکل کند، به مسیرش ادامه میدهد. با توجه به پایانبندی فصل اول و معرفی دوتا کاراکتر جدید که احتمالا قرار است به شخصیتهای مهمی در فصل بعد تبدیل شوند، امیدوارم که فصل دوم از ساختار روایی پیچیدهتر و متفاوتتری بهره ببرد، اما با توجه به اینکه به نظر میرسد سازندگان لیآوت سریال را براساس چنین چیزی طراحی کردهاند، چشمم آب نمیخورد. به هر حال پیشنهاد میکنم برای بردن نهایت لذت از سریال، همیشه بین هر داستان کوتاه فاصله بیاندازید و بلافاصله مثل دیگر سریالهای نتفلیکسی که تماشای رگباریشان را میطلبد، آنها را پشت سر هم نگاه نکنید. با تمام اینها فصل اول با پیچ غافلگیرکنندهای به پایان میرسد که اگر هم در حال چرت زدن باشید، طوری بهطور خندهداری عصبانیتان میکند که مطمئنا چرتتان تا اطلاع بعدی پاره میشود و به بیرحمی این سریال ایمان کامل میآورید.
اما هنوز تمام نشده! شاید بزرگترین مشکل سریال که در افت کیفیت نیمهی دوم نقش دارد، شخصیتپردازی بچهها باشد. بچهها به عنوان قهرمانان داستان هیچوقت به کسانی که دوست داشته باشیم سریال را فقط به خاطر آنها دنبال کنیم بدل نمیشوند و خیلی خشک و مصنوعیتر از حد معمول هستند. مسئله این است که هیچوقت احساس نکردم که آنها واقعا از شرایطشان در حال زجر کشیدن هستند و سریال هم هرگز سعی نمیکند تا با سوهانکاری آنها، ظرافت خاصی بهشان بدهد. فصل را با سهتا تیپ کلیشهای شروع میکنیم و به همان شکل به پایان میرسانیم. هیچ چیزی وجود ندارد که این سه نفر را از دیگر شخصیتهای یتیم و تنهایی که باید از تواناییهای خودشان برای زنده ماندن استفاده کنند جدا کند و همچنین بعضیوقتها راهحلهایی هم که آنها برای فایق آمدن بر مشکلاتشان پیدا میکنند، خیلی ساده، تصادفی یا غیرمنطقی است. اتفاقاتی که نه تنها حتی برای این دنیای عجیب و فانتزی هم غیرمنطقی هستند، بلکه باعث میشوند تا هوش بالای بچهها را هم باور نکنیم. به عبارت دیگر مشکل سریال این است که فقط به ما میگوید که باید دلمان برای بچهها بسوزد و جسارت و قابلیتهای آنها را باور کنیم، اما تقریبا هیچ کاری برای اینکه خودمان به این موضوع ایمان بیاوریم انجام نمیدهد. البته که وضعیت سریال در این زمینه فاجعهبار نیست، اما بهتر میشد اگر سازندگان برای تشریح روان بچهها در برخورد با بدشانسیها و بدبیاریهای بیوقفهی زندگیشان تلاش میکردند. چون اینطور که در فصل اول به نظر میرسد، این بچهها بدون فروپاشی روانی یا خسته شدن حاضرند تا ابد با کنت اُلاف مبارزه کنند و این غیرطبیعی است.
«اتفاقات ناگوار» درگیرکننده و در اوج آغاز میشود، اما نمیتواند این کیفیت بالا را در طول فصل حفظ کند. دیالوگنویسی طعنهانداز و فرامتنی، شخصیتهای رنگارنگ و کارگردانی زیباشناسانهی بیعیب و نقص سریال مطمئنا تماشای آن را حتی در زمانهایی که سریال از لحاظ روایی به تکرار افتاده است، قابلتحمل و ارزشمند میکند، اما سریالی که آنقدر خلاقانه شروع شده بود، در اپیزودهای پایانی خیلی قابلپیشبینی و یکنواخت میشود و در حالی به اتمام میرسد که هیجان و اشتیاق دیوانهوارم در ابتدای فصل را از دست داده بودم. با تمام اینها «مجموعهای از اتفاقات ناگوار» در دورانی که اکثر فیلمهای فانتزی هالیوودی ناامیدکننده و کهنه ظاهر میشوند، به لطف منبع الهام و اجرای کموبیش خوبش آنقدر نوآورانه و تازه است که یک سر و گردن بالاتر از آنها قرار بگیرد.