نقد سریال Rick and Morty: فصل سوم، قسمت ششم تا دهم

نقد سریال Rick and Morty: فصل سوم، قسمت ششم تا دهم

کارخانه‌ی ویفرسازی سیتادل ریک‌ها چه معنایی دارد؟ همراه بررسی نیمه‌ی دوم فصل سوم سریال Rick and Morty باشید.

فصل سوم «ریک و مورتی» با اپیزودهایی که ترکیبی از شخصیت‌‌پردازی‌ها و روانکاوی‌های فصل اول و دیوانه‌بازی‌های فصل دوم بودند آغاز شد. سریال در پنج اپیزود اول برخی از بهترین لحظاتش را عرضه کرد. از تبدیل شدن ریک به خیارشور و تماشای داستان ابرقهرمانی «ریک و مورتی» که قبلا به‌طور مفصل درباره‌ی همه‌ی اینها صحبت کردیم. در مطلب پیش‌رو سراغ مرور پنج اپیزود دوم فصل سوم سریال می‌رویم که نه تنها شامل چندتا غافلگیری بزرگ می‌شود، بلکه به پایانی قابل‌تامل برای ریک منجر می‌شود:

اپیزود ششم، فصل سوم

Rest and Ricklaxation

اپیزود ششم فصل سوم «ریک و مورتی» مسیر این فصل در ارائه‌ی ا‌پیزود‌های قوی یکی پس از دیگری را ادامه می‌دهد. یکی از ویژگی‌های پرطرفدار «ریک و مورتی» این است که ایده‌ها و کلیشه‌های داستان‌های علمی-تخیلی را برمی‌دارد و با تزریق خلاقیت خودش به آنها، تجربه‌ی تازه‌ای از آنها بیرون می‌کشد. چنین چیزی درباره‌ی این اپیزود هم صدق می‌کند. نتیجه اپیزودی است که نه تنها داستان پرهیجان و خنده‌داری ارائه می‌دهد، بلکه نقش اپیزود بسیار بسیار مهمی را در شخصیت‌پردازی این پدربزرگ و نوه‌اش بازی می‌کند. «ریک و مورتی» همیشه سریالی بوده که از اشاره‌های فرامتنی به خودش واهمه‌ای نداشته است و هر از گاهی با شکستن دیوار چهارم، با تماشاگرانش ارتباط برقرار می‌کند یا با تیکه انداختن به طرفدارانش، شوخی می‌کند. اپیزود ششم اما به یک اشاره بسنده نمی‌کند، بلکه کل خط داستانی‌اش را حول و حوش پرداخت به یک ایده‌ی فرامتنی اختصاص داده است. یکی از موضوعاتی که به بحث و گفتگوهای زیادی بین طرفداران منجر می‌شود یا حداقل هرکس یک‌بار در ذهنش به آن فکر کرده این است که اگر ریک چنین آدم روانپریش و خشمگینی نبود چه شکلی می‌بود. یا اگر مورتی، بچه‌ی بااعتمادبه‌نفس و جامعه‌ستیزی بود که مراعات هیچکس و هیچ‌چیز را نمی‌کرد با چه‌ جور آدمی روبه‌رو می‌شدیم.

خب، ماموریت اپیزود ششم این است که این موضوع را مورد بررسی قرار بدهد. داستان از جایی شروع می‌شود که ریک، مورتی را برای یک ماموریت ۲۰ دقیقه‌ای به دل کهکشان می‌برد که در واقع ۶ روز طول می‌کشد. در جریان ماموریت آنها طوری در لحظه‌ی آخر از مرگ حتمی فرار می‌کنند که هر دو دچار فروپاشی روانی شدیدی شده‌اند. این یکی از اندک لحظاتی است که سریال، دانشمند دیوانه‌ی شکست‌ناپذیرش را به عنوان کسی که کنترل اوضاع را در دست نداشته است به تصویر می‌کشد. متوجه می‌شویم ماموریت‌های ریک و مورتی همیشه هم گل و بلبل و سرگرم‌کننده نیستند و بعضی‌وقت‌ها می‌توانند حتی ریک را تا سر حد زهره ترک شدن نیز بترسانند و با شوک روبه‌رو کنند. بماند که اگر ریک بعد از این ماموریت درب‌و‌داغان است، مورتی در وضعیت به مراتب افتضاح‌تری به سر می‌برد. در نتیجه آنها برای در کردن خستگی از تن‌شان به یک اسپای بین‌کهکشانی می‌روند و از یک دستگاه دفع مسمومیت استفاده می‌کنند. فقط مشکل این است که این دستگاه دچار مشکل شده و به معنای واقعی کلمه مسمومیت‌های بدن آنها را در قالب دو انسان فیزیکی ازشان جدا می‌کند. نتیجه یک ریک سانچزِ دل‌پذیر و باادب و یک مورتی بسیار بااعتمادبه‌نفس و جسور است که در ادامه به سهام‌فروش موفقی در حد و اندازه‌ی جوردن بلفورت تبدیل می‌شود. از سوی دیگر یک جفت ریک و مورتی دیگر معروف به «ریک و مورتی سمی» در مخزن دستگاه گرفتار می‌شوند. کسانی که نماد فیزیکی تمام ویژگی‌های سیاه این دو آدم هستند. مورتی سمی از شدت احساس ناامنی و تزلزل و تنفر از خود حتی روی پای خودش هم نمی‌تواند بیاستد. ریک سمی اما همان ریک خودمان هست که می‌شناسیم. با این تفاوت که او در این حالت بددهن‌تر و دیوانه‌‌تر از گذشته شده است.

بنابراین خودمان را در مقابل یکی از همان داستان‌های علمی‌‌-تخیلی‌ آشنایی پیدا می‌کنیم که شخصیت‌های اصلی به مصاف با نسخه‌ی بد خودشان می‌روند. با این تفاوت که اپیزود ششم یکی از آن داستان‌هایی نیستند که قهرمانان، نسخه‌ی شرور و بدشان را می‌کشند. طبق معمول جاستین رولند و دن هارمن داستان پیچیده‌تری نوشته‌اند که وقتی در آن جلو می‌رویم، متوجه می‌شویم که ریک و مورتی نه تنها نباید نسخه‌ی بدشان را نابود کنند، بلکه ریک و مورتی سمی باید هرچه زودتر کنترل بدن‌شان را به دست بگیرند. در عوض این نسخه‌ی غیرسمی ریک و مورتی است که در نهایت به آنتاگونیست‌ها یا موانعِ قصه تبدیل می‌شوند. از یک طرف در قالب ریک سالم، با ریکِ غیربیش‌فعالی طرفیم که بعد از آروغ زدن معذرت‌خواهی می‌کند. ریکی که دیگر بی‌وقفه در حال بلندپروازی و استفاده از قابلیت‌های علمی‌اش برای به گند کشیدن دنیا با اختراعاتش نیست. از سوی دیگر مورتی را داریم که بر اثر اعتمادبه‌نفس بسیار بالایش، خیلی زود در مدرسه محبوب می‌شود و حتی موفق می‌شود با جسیکا هم قرار عاشقانه بگذارد. اما در اتفاقی غیرمنتظره، مورتی نه تنها به آرزویش که دوستی با جسیکا است نمی‌رسد، بلکه آن‌قدر به خودش اعتمادبه‌نفس دارد که خیلی زود علاقه‌اش به جسیکا را از دست می‌دهد و وقتی جسیکا تصمیم می‌گیرد تا رستوران را ترک کند، هیچ اهمیتی به او نمی‌دهد و جلوی او را نمی‌گیرد. در نهایت مورتی غیرسمی تا جایی پیشرفت می‌کند که به یک جوردن بلفورتِ بی‌رحم و حرفه‌‌ای در وال استریت تبدیل می‌شود.

نتیجه این است که نویسندگان درک ما از این کاراکترها را با یک پیچش غافلگیرکننده روبه‌رو می‌کنند. شاید قبل از این اپیزود فکر می‌کردیم که ترس و عدم اعتماد‌به‌نفس یکی از مشکلات مورتی بوده است که جلوی پیشرفتش را می‌گرفت. اما در این اپیزود می‌بینیم که وقتی ترس و عدم اعتماد‌به‌نفس مورتی از او جدا می‌شود، او به چه شخصیت‌ِ حال‌به‌هم‌زن و بی‌رحمی که تبدیل نمی‌شود. پس، آن دسته از احساسات و خصوصیات شخصیتی مورتی که شاید در نگاه اول سمی به نظر می‌رسند، در واقع چیزهای خوبی هستند که نبودشان از وجودشان خطرناک‌تر است. اتفاقی که می‌تواند اشاره‌ای به آینده‌ی مورتی باشد. اگر مورتی به مرور زمان ترسش را پشت سر بگذارد و شک و تردید به خودش را فراموش کند، می‌تواند به شخصیتِ از خود راضی و بی‌رحمی تبدیل شود. پس همین ترس و هراس مورتی است که دارد جلوی روح او از مسمومیت واقعی را می‌گیرد. از سوی دیگر می‌بینیم که مورتی سمی به دلیل عدم اعتماد‌به‌نفس بسیار بسیار بالایش به یک آدم درب‌و‌داغان تبدیل شده که بی‌وقفه از وحشت به خود می‌لرزد. سریال نمی‌خواهد بگوید که داشتن یا نداشتن ترس و اعتمادبه‌نفس خوب یا بد است، بلکه می‌خواهد از اهمیت تعادل بگوید. نه، مورتی سمی خوب است که عملا از ترس و نگرانی بی‌خاصیت است و نه مورتی سالم که عملا از مقدار بالای جسارت و خودشیفتگی‌اش، به یک آدم بی‌احساس تبدیل شده است.

از طرف دیگر فصل سوم تاکنون برای ریک نقش فصلی را داشته که او خیلی بیشتر از گذشته با احساسات پرهرج و مرجش درگیر می‌شود. چه وقتی که برای فرار از روانکاوی خانوادگی خودش را به خیارشور تبدیل می‌کند و بعد با صحبت‌های روانشناس که به خوبی واقعیت افکارش را موشکافی می‌کند روبه‌رو می‌شود. خب، در این اپیزود متوجه می‌شویم که شاید ریک بزرگ‌ترین و باهوش‌ترین دانشمند دنیا باشد و شاید او بتواند ابرقهرمانان دنیا را به جان هم بیاندازد و موجود شروری مثل «پایان‌دهنده‌ی دنیا»‌ را یک‌تنه شکست بدهد، اما هیچکدام از اینها بزرگ‌ترین دشمنش نیستند. بزرگ‌ترین دشمن ریک، خود ریک است. یکی از قدیمی‌ترین رازهای سریال در این اپیزود جواب تقریبا مطمئنی دریافت می‌کند: ریک واقعا به مورتی اهمیت می‌دهد و او را دوست دارد. فقط مسئله این است که این احساس عشق را به عنوان یک نقطه‌ی ضعف می‌بیند. در نتیجه وقتی شخصیت‌های سالم و سمی‌اش از هم جدا می‌شوند، این ریک سمی است که به مورتی اهمیت می‌دهد و ریک سالم، در تلاش برای کشتنِ مورتی درنگ نمی‌کند. پس همان‌طور که حیاتی‌ترین احساساتِ مورتی در بخش سمی‌اش وجود داشتند، یکی از بهترین احساسات ریک را بعد از این همه وقت از گذشت سریال در بخش سمی ریک پیدا می‌کنیم. همان‌طور که عذاب وجدان مورتی در بخش سمی‌اش وجود داشت، عشقِ ریک به نوه‌اش هم در بخش سمی‌اش است. دو احساسی که این دو سعی می‌کنند از شرشان خلاصه شوند، اما هر دو احساساتی هستند که اگر در ظاهر به نظر می‌رسد که دارند جلوی دست و پایشان  برای پیشرفت را می‌گیرند، ولی در واقع دارند جلوی افسارگسیختگی‌‌شان را می‌گیرند. در عوض نسخه‌ی سالم ریک و مورتی، آدم‌های بی‌احساسی هستند. انگار تمام احساساتِ خوب ریک و مورتی معمولی جزیی از بخش تاریکشان است و این چیزی است که آنها را به انسان‌های معمولی تبدیل می‌کند و بدون تاریکی درونشان، به آدم‌های ترسناکی تبدیل می‌شوند. نکته‌ی جالب ماجرا این است که مورتی سالم اگرچه فرار می‌کند، اما به نظر می‌رسد در پایان از قصد تماسی را که جسیکا از سمت ریک برای ردیابی مخفیگاهش با او برقرار کرده است قطع نمی‌کند تا ریک او را پیدا کرده و بخش سمی‌اش را با او ترکیب کند. انگار خودِ مورتی سالم هم پس از مدتی از زندگی بدون درگیری و استرسی که داشته خسته می‌شود و می‌خواهد کامل باشد.

اپیزود هفتم، فصل سوم

The Ricklantis Mixup

عجب اپیزودی! عجب اپیزود ترسناکی! شاید بزرگ‌ترین غافلگیری «ریک و مورتی» تا این لحظه که حالاحالا‌ها فراموشش نخواهیم کرد. سریال تقریبا در همه‌ی اپیزودهایش یکی-دوتا غافلگیری داستانی دارد و به آنها عادت کرده‌ایم، اما اینکه سریال با یک عنوان گول‌زننده و یک سکانس افتتاحیه‌ی گول‌زننده‌تر شروع شود و بلافاصله دوربرگردان بزند و به شخصیت‌ها و کاراکترها و مسائل کاملا متفاوتی بپردازد، از آن اتفاقاتی است که در سریال سابقه نداشته است. اپیزود با قول یک ماجراجویی جدید آغاز می‌شود. ریک و مورتی در حال پوشیدن لباس و وسائلِ غواصی هستند تا سری به شهر زیرآبی آتلانتیس بزنند و طبق معمول خوش بگذرانند. هیجان‌انگیز به نظر می‌رسد. آنها قبلا به هر جایی که فکرش را کنیم سفر کرده‌اند؛ از سیاره‌های پیشرفته‌ی بیگانه گرفته تا دنیاهای فانتزی قرون وسطایی و آینده‌های پسا-آخرالزمانی و دنیاهای درون باتری ماشین. اما فکر می‌کنم این اولین‌باری است که آنها می‌خواهند به یک ماجراجویی زیرآبی بروند. اما این‌بار با باز شدن پورتال سبزرنگ همیشگی ریکِ روی دیوار گاراژش، همراه با ریک و مورتی به دنیای ناشناخته‌ی آنسو قدم نمی‌گذاریم، بلکه یکراست سر از «سیتادل ریک‌ها» در می‌آوریم و اتفاقات آنجا بعد از فاجعه‌ی بزرگی را که ریکِ خودمان در اپیزود اول این فصل سر این مکان آورده بود دنبال می‌کنیم. حالا که شورای ریک‌ها که قبل از قتل‌عامشان رهبری سیتادل را برعهده داشتند نابود شده است، آنها با تغییر سیستم حکومت، قصد برگزاری انتخابات دموکراتیک برای انتخاب رییس‌جمهور را دارند. نتیجه اپیزودی است که از لحاظ محتوا یکی از تاریک‌ترین و عمیق‌ترین و پرملات‌ترین اپیزودهای سریال است.

اگرچه به اینکه «ریک و مورتی» در عرض کمتر از نیم‌ساعت، اندازه‌ی یک فیلم سینمایی سه ساعته محتوا ارائه کند عادت کرده‌ایم، اما فکر می‌کنم اپیزود هفتم در این زمینه رکورد تازه‌‌ای برای سازندگان محسوب می‌شود. سریال در عرض کمتر از نیم‌ساعت، دنیای غنی و پیچیده و غم‌انگیزی را می‌سازد و معرفی می‌کند که حال و هوای متفاوتی نسبت به اپیزودهای همیشگی سریال دارد. اگرچه در این اپیزود هم هنوز شخصیت‌های اصلی نسخه‌های دیگری از ریک و مورتی خودمان هستند، اما سریال بیشتر حال و هوای سریال‌های آنتالوژی‌ای مثل «آینه‌ی سیاه» را دارد. جایی که با شروع اپیزود با کاراکترهای دنیای جدیدی روبه‌رو می‌شویم، زندگی بدبختانه و درهم‌شکسته‌شان را دنبال می‌کنیم و در پایان اپیزود آنها را تنها می‌گذاریم. «ریک و مورتی» همیشه سریالی بوده که هر از گاهی از داستان‌های شخصی‌اش فاصله می‌گیرد و به مسائل اجتماعی و سیاسی نیز می‌پردازد، اما این اولین‌باری بود که سریال یک اپیزود کامل را به معرفی یک دنیای جدید و کالبدشکافی لایه‌های مختلف اجتماعی و سیاسی آن مثل امید، مقاومت و انقلاب اختصاص داده بود. دنیاسازی در این اپیزود شگفت‌انگیز است. سازندگان کاری را که فیلم‌هایی مثل «اسنوپی‌یرسر» یا بازی‌های «بایوشاک» کرده بودند در حدود ۲۰ دقیقه انجام می‌دهند. دنیایی که به‌طرز شوکه‌کننده‌ای بازتاب‌دهنده‌ی بسیاری از ویژگی‌های روزمره‌ی زندگی اجتماعی و سیاسی واقعی خودمان است. از شبکه‌‌ای تلویزیونی به نام سی.ان. که فقط یک «اِن» کمتر از «سی‌.ان.ان»  دارد و سعی می‌کند تا با تمرکز روی زندگی بدبختانه‌ی مردم، به بقیه‌ی مردم قوت قلب بدهد که باید به همین چیزی که دارند بچسبند و غر نزنند تا وضعیت بد فعلی‌شان از چیزی هست بدتر نشود تا شهری که در معاملات مواد مخدر و اسلحه و فقر و فساد دست و پا می‌زند و البته هاگوارتزی که سیاست‌های حکومت را در مغز دانش‌آموزانش فرو می‌کند و مورتی‌های بدون ریک را طوری بار می‌آورد که تبدیل به بله قربان‌گو‌های توسری‌خور شوند.

خب، در این اپیزود چند خرده‌پیرنگ را دنبال می‌کنیم. در خط داستانی اول بالاخره پس از مدت‌ها با «مورتی شرور» روبه‌رو می‌شویم. او حالا با مخفی کردن هویت و انگیزه‌های واقعی‌اش به عنوان نامزد ریاست‌جمهوری وارد کار می‌شود و اگرچه با قول دوستی و اتحاد و تغییر رای جمع می‌کند، اما بلافاصله بعد از رسیدن به قدرت، اهدافش برای راه‌اندازی یک حکومت توتالیتر و ستمگر را فاش می‌کند. در خط داستانی بعدی که الهام آشکاری از روی فیلم «روز تمرین» است، یک پلیس تازه‌کار مجبور می‌شود تا با یک پلیس فاسد و خلافکار همراه شود و در این مسیر به عنوان مامور قانون، با فساد گسترده‌ی شهر روبه‌رو می‌شود که کاری برای مبارزه با آن از دستش برنمی‌آید. داستانی که به پایانی نزدیک به فیلم‌های نوآر ختم می‌شود. جایی که پلیس تازه‌کار نه تنها با جرم مبارزه نمی‌کند، بلکه دستِ خودش هم با کشتنِ همکارش به خون آلوده می‌شود. خط داستانی بعدی که از روی رمانِ «جسد»  استیون کینگ الهام‌برداری شده، دنبال‌کننده‌ی ماجراجویی چهار مورتی یتیم است که راه می‌افتند تا با پیدا کردن یک چاه جادویی، آرزوهایشان را به واقعیت تبدیل کنند، اما در پایان معلوم می‌شود این چاه نه تنها آرزوی کسی را برآورده نمی‌کند، بلکه در واقع چاه دفن زباله است که بچه‌ها به معنای واقعی کلمه آرزوهایش را به درون آن پرت می‌کنند و باید دست از پا درازتر به خانه برگردند. خط داستانی آخر درباره‌ی یک ریکِ کارگر است که پس از سال‌ها جان کندن در کارخانه، وقتی نوبت به ترفیع می‌رسد، نادیده گرفته می‌شود. بنابراین او به این نتیجه می‌رسد که تمام زندگی‌اش را به خاطر یک امید واهی هدر داده است. پس، او دست به شورش می‌زند، اما پیروزی‌اش توسط قدرتمندان از او سلب می‌شود و پس از چند ثانیه احساس آزادی، دوباره توسط سیستم بلعیده شده و به زندگی گذشته‌اش به عنوان یکی از چرخ‌دهنده‌های ماشین سیستم برمی‌گردد.

موتیف مشترک و تکرارشونده‌ی همه‌ی این خط‌های داستانی یک چیز است: تلاش برای تغییر که به شکست منجر می‌شود. همه به تغییری در سطح شخصی یا سیاسی امیدوار هستند. یکی می‌خواهد زندگی اسفناک و بی‌هیجانش به عنوان کارگری را که هیچ احترامی بهش گذاشته نمی‌شود در هم بشکند و یکی می‌خواهد وضعیت سیاسی جامعه را با انتخاب رییس‌جمهوری بهتر متحول کند، اما تمام این امیدها و آرزوها در پایان توسط دنیایی ظالم و بی‌تفاوت له و لورده می‌شوند. بحث‌های مطرح شده در این اپیزود را می‌توان به عنوان دنباله‌ی بحث‌های مطرح شده در اپیزود دوم این فصل قلمداد کرد. همان اپیزودی که به سفر ریک و مورتی و سامر به یک دنیای «مد مکس‌»وار اختصاص داشت. در آن اپیزود موضوع انزوا در جامعه‌ی مُدرن در مرکز توجه قرار داشت. در آن اپیزود قبل از اینکه ریک دنیای بدوی آخرالزمان را با اختراع الکتریسیته به دنیایی مُرده تبدیل کند، همه‌ی ساکنانش زندگی پرهیجانی داشتند. اما به محض اینکه الکتریسیته، دنیای آخرالزمان را به یک دنیای پیشرفته تبدیل می‌کند، شکارچیان موجودات جهش‌یافته روی مبل لم می‌دادند و تلویزیون تماشا می‌کردند و چیپس قورت می‌دادند و هیجان آخرالزمان جای خودش را به تنبلی و دعواهای زن و شوهری داد. در نهایت آن اپیزود نتیجه‌گیری کرد که زندگی مدرن چگونه آدم‌ها را به انزوا می‌کشاند و جلوی فوران پتانسیل‌ها و استعدادهایشان را می‌گیرد و آنها را به موجودات ملال‌آوری گرفتار در زندانی به اسم جامعه تبدیل می‌کند. خب، این موضوع با قدرت بیشتری در اپیزود هفتم نیز دیده می‌شود. ما با نگاهی به ریکِ خودمان ممکن است باور کنیم که همه‌ی ریک‌ها در دنیاهای خودشان، باهوش‌ترین دانشمندان کیهان هستند، به کسی باج نمی‌دهند و برده‌ی کس دیگری نیستند. اما این اپیزود برعکسش را ثابت می‌کند. اینکه حتی ریک‌بودن هم به معنی رهایی از زنجیرهای سیستم نیست.

حالا در این اپیزود می‌بینیم که نسخه‌های بی‌شماری از باهوش‌ترین آدم‌های دنیا، به زندگی معمولی جامعه‌ای معمولی نزول کرده‌اند. آنها دیگر باهوش‌ترین و یاغی‌ترین آدم‌های دنیا نیستند. بلکه کارگران و کارمندان خرده‌پای حقوق‌بگیری هستند که هر روز باید صبح زود بیدار شوند تا با اتوبوس و تاکسی سر کار بروند. از آن بدتر این است که همه‌ی ریک‌ها، بدبخت نیستند، بلکه شاهد جامعه‌ای با اختلاف طبقاتی شدیدی هستیم. همان‌طور که مجری مذاکره‌ی نامزدهای ریاست‌جمهوری می‌گوید، تعداد مورتی‌های یتیم و بی‌خانمان در حال افزایش است و آمار نارضایتی ریک‌ها هم همین‌طوری بالا می‌رود. مورتی شرور اما با این موضوع مخالفت می‌کند. از نظر او دلیل اختلاف طبقاتی چیز دیگری است. مشکلِ سیتادل، مورتی‌های بی‌خانمان یا ریک‌های عصبانی نیست. مشکل سیتادل این است که با یک جنگلِ بی‌قانون روبه‌روییم که همه مثل زامبی برای سیر کردن شکم پرنشدنی‌شان، به جان جنازه‌ی شهر افتاده‌اند. پس مشکل اصلی سیتادل چیست؟ مشکل اصلی فاصله‌ی بسیار زیاد بین ثروتمندان بی‌درد و فقیرانِ طبقه‌ی کارگر جامعه است. به قول مورتی شرور، چیزی که باعث ایجاد این فاصله‌ی طبقاتی می‌شود، ریک و مورتی‌هایی هستند از آن سود می‌برند و می‌خواهد سیستم به همین شکل ادامه پیدا کند. اپیزود در حالی شروع می‌شود که فکر می‌کنیم سیتادل شهر نژادپرستی است که ریک‌ها در آن پیشرفت می‌کنند و مورتی‌ها سقوط. اما به مرور زمان متوجه می‌شویم که اگرچه در ظاهر ریک‌ها حکمرانی شهر را در دست دارند، اما در باطن این‌طور نیست. همه‌ قربانی سیستم هستند. از ریک کارگر که می‌گوید آنها برای کنترل‌مان، هویت منحصربه‌فردمان را ازمان گرفتند گرفته تا برخورد مورتی شرور با یک ریکِ لوله‌کش که به امید تغییر زندگی‌اش به دیدار با رییس‌جمهور آینده آمده است. قضیه درباره‌ی این نیست که کارگران وضعیت بدی دارند و بقیه خوش می‌گذراند. مسئله این است که همه در شغل‌های مختلف، کارگرانِ سیستم هستند. با این تفاوت که اگر کارگر کارخانه‌ی ویفرسازی، ویفر تولید می‌کند، پلیس‌ها کارگران کارخانه‌ی برقراری عدالت هستند. چیزی که یکی از ماموران پلیسی که برای دستگیری ریک کارگر آمده است خود به زبان می‌آورد.

اما وحشتناک‌ترین نکته‌ی این اپیزود مربوط به پیام بازرگانی کارخانه‌ی ویفرسازی می‌شود که نحوه‌ی تولید عصاره‌ی ویفرها را توضیح می‌دهد. گوینده از ریک ساده و خوشحالی می‌گوید که نجاری می‌کند و دختر کوچولویش را دوست دارد. گوینده ادامه می‌دهد که آنها خاطره‌ی لذت‌بخش این ریک از داشتن یک زندگی ساده را ضبط کرده‌اند و با پخش کردن آن، ماده‌‌ی خوشمزه‌ای از فعل و انفعالات شیمیایی مغزِ این ریک تولید ‌می‌کنند؛ ماده‌ی طعم‌دهنده‌ای که به ویفرهایشان اضافه کرده و آن را می‌فروشند. این بخش از داستان سوال فلسفی ترسناکی را پیش می‌کشد؛ اینکه آیا تلاش ما برای فرار از زنجیرهای جامعه‌ی مدرن به هرچه قوی‌تر شدن پایه‌های این جامعه که تولیدکننده‌ی همان زنجیرها است کمک می‌کند؟ بگذارید ببینم خود سریال چه جوابی برای این سوال دارد. ریکِ ساده یکی از همان آدم‌هایی است که درگیر شتاب زندگی مدرن نشده است. او زندگی آرامی دارد. خودش به تنهایی صنایع دستی درست می‌کند و همیشه برای وقت گذراندن با دخترش حضور دارد. در دنیای ماشینی امروز که آدم‌ها را پشت کامپیوتر می‌نشاند یا در کارخانه‌ها زندانی می‌کند، تنها راه فرار از آن، داشتن یک زندگی ساده و بی‌شیله‌پیله از طریق وقت گذراندن با خانواده یا پناه بردن به طبیعت و انتخاب یک شغل سنتی است. اما آیا کسانی که دست به این کارها می‌زنند واقعا از زندانِ سیستم می‌گریزند؟

«ریک و مورتی» با این اپیزود می‌گوید نه. «ریک و مورتی» می‌گوید نه تنها این کارها سلاحی برای مبارزه با سیستم نیست، بلکه بخشی از خود سیستم هستند. ما تصور می‌کنیم که در حال مبارزه هستیم، اما در واقع چیزی تغییر نکرده است. پیام بازرگانی کارخانه‌ی ویفرسازی، یک زندگی آرام و ساده را تبلیغات می‌کند. همان چیزی که تمام بینندگانش آرزوی دستیابی به آن را دارند. تبلیغات می‌کند که از طریق خریدن و خوردن این ویفرها می‌توانیم زندگی آرامی را تجربه کنیم. اما نکته این است که ما از طریق خریدن و خوردن این ویفرها داریم به چرخاندن چرخِ سیستم کمک می‌کنیم. نه تنها با خریدن آنها کارخانه‌ی ویفرسازی به کارش ادامه می‌دهد، بلکه برای خریدن باید پول داشته باشیم و پول هم از کار کردن در این سیستم به دست می‌آید. به عبارت دیگر زندگی ساده حکم همان فندقی را دارد که سنجاب را مجبور به دویدن در چرخه‌ای تکراری برای به دست آوردن آن می‌کند که به تولید برق منجر می‌شود. اما قضیه وحشتناک‌تر هم می‌شود. یکی از ریک‌های کارگر تصمیم می‌گیرد تا شورش کند و با به دست آوردن یک پورتال‌گان، به معنای واقعی کلمه از سیستم فرار کند. اما در نهایت به جای اینکه تلاش او برای فرار کردن به تغییری اساسی منجر شود، رییس کارخانه او را به جای قربانی قبلی به دستگاه وصل می‌کند و از خاطرات لذت‌بخش لحظات کوتاه آزادی‌اش برای تولید عصاره‌ی مخصوص جدیدی برای ویفر استفاده می‌کند. سیستم نه تنها شورش او را متوقف می‌کند، بلکه از آن به عنوان وسیله‌ای برای قوی‌تر کردن پایه‌های خودش استفاده می‌کند. تصورش وحشتناک است و واقعی. حتی شورش کردن هم که تنها راه آزادی شهروندان بدبختِ سیتادل به نظر می‌رسد، در نهایت به سوختی برای ادامه‌ی حرکت موتور سیستم فعلی تبدیل می‌شود. اپیزود «۱۵ میلیون متر» از «آینه‌ی سیاه» دوباره تکرار می‌شود.

به عبارت ترسناک‌تر، فانتزی‌ها و افکار زیبایی که از آزادی دارید به‌طرز غیرمستقیمی حکم باتلاقِ نامرئی‌ای را دارند که ما را بیشتر در دل چیزی که داریم ازش فرار می‌کنیم غرق می‌کنند. حتی به فانتزی‌هایمان هم نمی‌توانیم اعتماد کنیم. در نتیجه «ریک و مورتی» می‌گوید در بحران اجتماعی و سیاسی‌ای که در آن گرفتار شده‌ایم، تنها چیزی که می‌توانیم به آن امیدوار باشیم، توهم تغییر است. شاید حتی همان توهم تغییر هم خطرناک باشد. توهم تغییر همان چیزی است که ما به امید تبدیل شدنش به واقعیت به جلو حرکت می‌کنیم و با این کار، به ادامه‌ی کار سیستم کمک می‌کنیم. اگر بخواهیم دست به عمل بزنیم، باز دوباره به وسیله‌ای برای قوی‌تر شدن پایه‌های سیستم منجر می‌شود. خلاصه «ریک و مورتی» می‌گوید خوشحال باشید که نه راه پس داریم و نه راه پیش. همین پیام کافی است تا این اپیزود را به یکی از تاریک‌ترین و قابل‌لمس‌ترین اپیزودهای «ریک و مورتی» تبدیل کند. خط داستانی مورتی‌های یتیم را یادتان می‌آید. آنها ماجرایی را برای فرار از زندگی بد یتیمانه‌شان آغاز می‌کنند. اما در پایان راه، چاه آرزوها، پورتالی برای دفع زباله از آب در می‌آید. سیستم آرزوهای آنها را به معنای واقعی کلمه به زباله تبدیل می‌کند. یکی از مورتی‌ها جان خودش را برای به حقیقت تبدیل شدن آرزویش فدا می‌کند و فداکاری‌اش یک‌جورهایی جواب می‌دهد: مدرسه تعطیل می‌شود. اما نمی‌توان تصور کرد که فداکاری آن مورتی به‌طور جادویی چیزی را تغییر داده باشد. مخصوصا با توجه به اینکه تغییر به وجود آمده حاصل نقشه‌های خبیثانه‌ی مورتی شرور است. این خط داستانی در عوض وسیله‌ای برای به تصویر کشیدنِ جهان‌بینی ساده‌لوحانه‌ی این بچه‌ها است. ما می‌دانیم که با روی کار آمدن مورتی شرور، وضعیت جامعه بدتر از قبل شده است، اما این بچه‌ها با تعطیلی مدرسه بعد از فداکاری دوستشان، باور می‌کنند که زندگی‌شان بهتر شده است. «ریک و مورتی» از طریق این داستان می‌گوید درست در لحظه‌ای که فکر می‌کنید زندگی‌تان بهتر شده است، احتمالا شاهد عواقب ناخواسته‌ی تغییری بدتر هستید که نتیجه‌‌‌اش را در آینده احساس خواهید کرد. مورتی شرور در کمپین تبلیغاتی‌اش قول اتحاد بین ریک‌ها و مورتی‌ها را می‌دهد، اما به محض اینکه به قدرت می‌رسد، ریک‌هایی را که می‌خواهند برایش دردسر درست کنند سر به نیست می‌کند. خلاصه با اپیزودی طرفیم که وقتی تمام شد از شدت افسردگی آرزو می‌کردم کاش جای یکی از آن جنازه‌های معلق در فضا بودم! اما یادم آمد آرزوها، زباله‌هایی بیش نیستند. پس، بی‌خیال.

اپیزود هشتم، فصل سوم

Morty's Mind Blowers

«ریک و مورتی» سریال سنگینی است. شاید در ظاهر با سریال کمدی مضحکی طرف باشیم، اما کافی است چند اپیزودی را با آن بگذارنید تا سریال به جمع برخی از خشن‌ترین سریال‌هایی که دیده‌اید بپیوندد. آن هم نه خشونت فیزیکی. آره، آدم‌ها و موجودات فضایی و بچه‌های زیادی در این سریال به روش‌های ظالمانه‌ای کشته می‌شوند، اما چیزی که «ریک و مورتی» را به سریال خشنی تبدیل کرده، خشونت روانی‌اش است. بالاخره با سریالی روبه‌روییم که از سر و کول سوالات اگزیستانسیالیسمی بالا می‌رود. سریالی که در همین اپیزود قبل که بالا درباره‌اش صحبت کردیم، پرونده‌مان را زیر بقل‌مان می‌گذارد و به حال خودمان رها می‌کند. اما چیزی که باعث شده «ریک و مورتی» با وجود خشونت دیوانه‌وارش به سریال پرطرفداری تبدیل شود و چیزی که باعث شده کسی از غلظت تاریکی‌اش روی برنگرداند این است که این سریال حتی در پرداخت به ترسناک‌ترین مضمون‌هایش هم شوخی می‌کند. اینکه این سریال وقتی پاش بیافتد، می‌تواند بی‌خیال بحث‌های عمیق شود و کمی خوش بگذارند. اپیزودهای هشتم هر فصل برای این کار کنار گذاشته شده‌اند. اگر اپیزودهای نهم «بازی تاج و تخت»، ترسناک‌ترین اپیزودهای سریال هستند، این موضوع در «ریک و مورتی» فرق می‌کند. اینجا اپیزودهای هشتم قالبا اپیزودهای مخصوص ریلکس کردن هستند. حکم زنگ‌های تفریح را دارند. چون در این اپیزود خودِ ریک و مورتی هم دست از ماجراهای خطرناکشان می‌کشند، روی مبل لم می‌دهند و به تماشای تلویزیون بین‌کهکشانی می‌نشینند.

این اپیزودها این فرصت را به سازندگان می‌دهند تا بدون نگرانی از روایت یک داستان طولانی منسجم، هرچه ایده‌ی عجیب و غریب دارند روی میز بریزند و به واقعیت تبدیل کنند. شخصا خیلی منتظر جدیدترین نسخه‌ی تلویزیون بین‌کهکشانی در فصل سوم بودم. نه فقط به خاطر اینکه کلا تماشای تیکه‌های برنامه‌های دیگر دنیاهای موازی کیف می‌دهد، بلکه بیشتر به خاطر اینکه این فصل تا اینجای کار، از لحاظ روانی شامل خسته‌کننده‌ترین اپیزودهای فصل بود. اوجش اپیزود هفتم بود که مغزمان را شستشو داد، دو دستی چلاند و روی بند پهن کرد تا زیر آفتاب خشک شود! بنابراین فقط می‌خواستم از دیدن سریال ریلکس کنم، نه اینکه به چیز دیگری فکر کنم. خب، اپیزود هشتم این کار را با این تغییر کوچک انجام می‌دهد. کماکان با اپیزودی طرفیم که شامل یک روایت طولانی نمی‌شود و از کلیپ‌های کوتاهی که به هم دوخته شده‌اند ساخته شده، اما این‌بار به جای عوض کردن کانال‌های تلویزیون بین‌کهکشانی، ماجراجویی‌های فراموش‌شده‌ی ریک و مورتی را دنبال می‌کنیم.

ریک و مورتی مثل همیشه روی مبل می‌نشینند تا ماهواره‌ی مخصوص ریک را آتیش کنند، اما مورتی حوصله ندارد. چرا که مورتی در آخر ماموریتشان، در جریان فرار از دستِ یک موجود ترسناک در دنیایی الهام گرفته شده از نقاشی‌های ام.سی. اشر، به درون چشمان چیزی به اسم «لاک‌پشت حقیقت» نگاه می‌کند و از آن زمان تاکنون، ذهنِ مورتی پر از وحشت‌های کیهانی ناشناخته‌ای شده که دارد دیوانه‌اش می‌کند. بنابراین ریک تصمیم می‌گیرد تا خاطره‌ی بد این اتفاق را از ذهن مورتی پاک کند و بعد از آن با مورتی شروع به پخش دیگر خاطراتی که در تمام این سال‌ها از ذهن مورتی پاک کرده و ذخیره کرده بوده می‌کند. خلاصه ریک رو به سمت دوربین می‌کند و می‌گوید که این‌بار به جای تلویزیون بین‌‌کهکشانی، خاطره‌بازی خواهند کرد! راستش هم از این اتفاق خوشحال شدم و هم نه. ضدحال خوردم چون واقعا هیچ چیزی نمی‌تواند جای تلویزیون بین‌کهکشانی را بگیرد. حتی ماجراجویی‌های کوتاه ریک و مورتی. آنجا سازندگان هیچ محدودیتی برای تصویری کردن کله‌خراب‌ترین ایده‌هایشان نداشتند. اما وقتی با ریک و مورتی همراه می‌شویم، همیشه کمی محدودیت وجود دارد. چرا که داستان‌ها باید حتما با محوریت ریک و مورتی نوشته شوند. اما از طرف دیگر خوشحالم و درک می‌کنم که چرا چنین تصمیمی از سوی جاستین رولند و دن هارمن اتخاذ شده است. اگرچه قسمت اول تلویزیون بین‌کهکشانی حسابی ترکاند، اما قسمت دومش به اندازه‌ی اولی عالی نبود و بعضی‌وقت‌ها با افت کیفی روبه‌رو می‌شد. بنابراین درک می‌کنم که چرا سازندگان به جای تکرار ایده‌ای که بعد از دو فصل، پرطرفدار اما تکراری بود، سراغ ایده‌ی جدیدی بروند که فرصت‌های داستانگویی تازه‌ای را جلوی رویشان می‌گذاشت. این در حالی است که این اپیزود به جز خنداندن، در زمینه‌ی شخصیت‌پردازی و روشن کردن یک سری سوالات منطقی و هرچه پیچیده‌تر کردن دنیای سریال هم نقش دارد.

همان‌طور که قبلا هم درباره‌اش صحبت کردیم، به قول اچ. بی. لاوکرفت، یکی از تاثیرات روبه‌رو شدن با وحشت کیهانی دیوانه شدن یا مرگ آنی است. بنابراین اگر «ریک و مورتی» بخواهد به‌طرز واقع‌گرایانه‌ای به این وحشت بپردازد، طبیعتا باید آسیب‌های روانی تخریبگرِ آن را فراموش نکند. از آنجایی که ریک خودش یکی از همین هیولاهای کیهانی است، چیزی روی او تاثیر نمی‌گذارد، اما مورتی نه. اگر مورتی قرار بود تمام ماجراجویی‌هایش با ریک را به یاد بیاورد تاکنون کارش به دیدار با فرشته‌ی مرگ یا تیمارستان کشیده می‌شد. اما خب، در این اپیزود متوجه می‌شویم که گشت و گذار با ریک خیلی خیلی خطرناک‌تر از چیزی است که تاکنون فکر می‌کردیم و اگر مورتی تاکنون دوام آورده است، همه‌اش به خاطر پاک شدن خاطرات بدش است. از طرف دیگر از طریق گشت و گذار در خاطرات پاک‌شده‌ی مورتی متوجه می‌شویم که این دو نفر همیشه در کارشان عالی نیستند و همیشه با اشتباهاتشان کنار نمی‌آیند. یکی از ویژگی‌های سروکله زدن با نیروها و موجوداتی فراتر از چارچوب درک ما، سوتی دادن است. ما به عنوان آدم‌های عادی خیلی راحت می‌توانیم در برابر چیزی که نمی‌شناسیم، خرابکاری کنیم. خب، در این اپیزود می‌بینیم که مورتی از این سوتی‌ها زیاد داده است. مثلا از آنجایی که سیم‌پیچی مغز مورتی به خاطر گشتن با ریک تغییر کرده است. بنابراین او یک تیکه کثیفی روی لنز تلسکوپش را به عنوان آدمی روی ماه می‌بیند و قبول نمی‌کند که ممکن است اشتباه کرده باشد. سرتان را درد نیاورم. بالاخره کار به جایی می‌کشد که مورتی باعث خودکشی مشاور جدید مدرسه‌اش می‌شود. یا در جایی دیگر مورتی باعث کشته شدن یک بیگانه توسط اتوموبیل می‌شود. از آنجایی که موجودات این دنیا فقط در صورت کشته شدن توسط یک قهرمان به بهشت می‌روند، کشته شدن معمولی آنها را به جهنم می‌فرستد.

همه‌ی این خاطرات آسیب‌زننده اما به سوتی‌های مورتی خلاصه نمی‌شود. بعضی از آنها به خاطر خرابکاری‌های ریک و سامر و بث است و بعضی‌های دیگر مربوط به سوتی‌های احمقانه‌ی خود ریک می‌شود که او نمی‌خواسته مورتی خاطره‌ای از آنها داشته باشد. ما تاکنون ریک را به عنوان یک دانشمند همه‌چیزدان می‌شناسیم که ذرات تشکیل‌دهنده‌ی دنیا را مثل کف دستش بلد است. اما در این اپیزود متوجه می‌شویم که حتی ریک هم انسان است. از اشتباه تلفظ کردن یک کلمه گرفته تا باختن در بازی رومیزی به مورتی و تصادف کردن با درخت در مسابقه‌ی اسکی. ریک آن‌قدر باهوش است که نقشه‌های جایگزین زیادی برای زنده بیرون آمدن از مخصمه‌های مختلف داشته باشد، اما همزمان آن‌قدر دست و پاچلفتی و بی‌پرواست که اگر سامر هر از گاهی به آنها سر نمی‌زد، کارشان خیلی قبل از اینها ساخته شده بود. ولی باحال‌ترین و دیوانه‌وارترینش جایی است که ریک دستگاهی برای شنیدن صدای حیوانات برای مورتی درست می‌کند. مشکل اما این است که مورتی متوجه می‌شود که سنجاب‌ها، فقط یک سری موجودات بامزه نیستند، بلکه تمام تحولات سیاسی دنیا زیر سر آنهاست و همه‌چیز از جنگ بین کشورها و انتخاب پاپ جدید ناشی از توطئه‌های مخفیانه‌ی آنهاست. کار به جایی کشیده می‌شود که سنجاب‌ها برای کشتن مورتی به او حمله می‌کنند و ریک مجبور می‌شود تا دست مورتی را بگیرد و باری دیگر به یک دنیای جایگزین دیگر سفر کنند. خدا می‌داند ریک و مورتی چندبار دنیاهایشان را برای همیشه عوض کرده‌اند و ما فقط همین چندتا را دیده‌ایم. اینکه اپیزودی که درباره‌ی تجربه‌‌های آسیب‌زننده‌ی مورتی، درست بعد از اپیزودی پخش شد که به مورتی شرور می‌پرداخت، این سوال را به میان آورد که آیا مورتی شرور نسخه‌ای از مورتی است که هیچکدام از خاطرات بدش پاک نشده است؟ در اپیزود هفتم وقتی یکی از خبرنگارها از مورتی شرور می‌پرسد که او متعلق به کدام دنیا است، او جواب می‌دهد که از آنجایی که آنها مدام بین دنیاهای مختلف جابه‌جا می‌شدند، محل تولد واقعی‌اش را دقیقا به یاد نمی‌آورد. یکی از تئوری‌های قدیمی طرفداران این است که مورتی شرور در واقع، مورتی اورجینال ریک خودمان است. خیلی‌ها بعد از دو اپیزود هفتم و هشتم این فرضیه را مطرح کردند که از آنجایی که ریکِ خودمان خاطره‌ی بدی با مورتی شرور دارد، پس مدام خاطراتِ بد مورتی فعلی‌اش را پاک می‌کند تا کار او به جایی مثل مورتی شرور کشیده نشود.

اما جدا از این حرف‌های جدی، تمرکز اصلی این اپیزود روی ارائه‌ی شوخی‌های رگباری است و در این کار هم موفق است. از جایی که مورتی باید یک کرم شیطانی فضایی را با کمک ابراز عشق خانواده‌اش بالا بیاورد گرفته تا جایی که مورتی تصادفا کلید برق اشتباهی را در گاراژ ریک  فشار می‌دهد و باعث کشته شدنِ اتاقی پر از بیمار در سیاره‌ای دیگر می‌شود. در جایی دیگر ریک گله می‌کند که چرا ماه‌های زحل را بعد از اینکه از ۱۰تا گذشت، با عدد نام‌گذاری نمی‌کنند که آدم آنها را قاطی نکند، اما در ماجراجویی دیگری مورتی در حال ریلکس کردن در مقابل منظره‌ای زیبا است که ریک قاطی می‌کند و فاش می‌کند که به محض غروب خورشید در سیاره‌ی «وینزلیونا ۹» دمای هوا به ۳۰۰ درجه زیر صفر پایین می‌آید. در نتیجه آنها مجبور می‌شوند تا شکم حیوان معصومی را که آنها را به آب رسانده است شکافته و در لای دل و روده‌هایش پناه بگیرند. فقط مشکل این است که هوا هیچ‌وقت سرد نمی‌شود. چون ریک «وینزلیونا ۷» را با «وینزلیونا ۹» اشتباه گرفته بوده است! واقعا ریک یک چیزی‌اش می‌شود! اما هیچکدامش به اندازه‌ی جایی که ریک فقط از سر شاخ‌بازی و اثبات خفن بودن خودش، یک تیکه از زمین گاراژش را تراز می‌کند نیست! ریک به حدی این تکه زمین را تراز می‌کند که به محض اینکه مورتی تراز واقعی را تجربه می‌کند، دیگر نمی‌تواند روی زمین معمولی قدم بگذارد! این اپیزود اما شامل تعداد زیادی شوخی‌های فرامتنی صدم‌ثانیه‌ای معمول «ریک و مورتی» که خیلی‌ها ممکن است به راحتی آنها را از دست بدهند هم می‌شود. از جایی که ریک از اسم‌های عجیب و غریبی که برای دسته‌بندی خاطرات انتخاب کرده کفری می‌شود و می‌گوید از دفعه‌ی بعد باید اسم‌های درست‌تری انتخاب کند (که شخصا این مشکل را در انتخاب اسم برای فایل‌ها و فولدرهایم دارم) گرفته تا جایی که ریک به محض اینکه می‌خواهد درباره‌ی ارجاعات «مردان سیاه‌پوش ۲» به قسمت اول صحبت کند، مورتی حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید که بگذارش برای یوتیوب! اشاره‌ی سازندگان به کانال‌های یوتیوبی است که بعد از هر اپیزود «ریک و مورتی»، ویدیویی با مضمون «۱۰ ارجاع برتر فلان اپیزود که باید بدانید» درست می‌کنند. خلاصه اپیزود هشتم اگرچه یکی از بهترین اپیزودهای فصل نیست، اما لزوما بد هم نیست و نقشش به عنوان یک زنگ تفریح بعد از کلاس افسردگی اپیزود قبل را به خوبی ایفا می‌کند.

اپیزود نهم، فصل سوم

The ABC's of Beth

بعد از یک اپیزود ولگردی و خوش‌گذرانی‌، حالا نوبت این است که سریال دوباره داستان‌های پیچیده و تامل‌برانگیزش را رو کند. اپیزود نهم فصل سوم اگرچه به دو خط داستانی جداگانه می‌پردازد، اما همان‌طور که از اسمش پیداست، کم و بیش اپیزودِ اختصاصی بث است. هرچند می‌توان گفت با توجه به اینکه این اپیزود به همان اندازه هم به جری و ریک می‌پردازد، می‌توان آن را اپیزود اختصاصی خانواده‌ی اسمیت دانست. بث و جری همیشه از آغاز سریال جزو کاراکترهای فرعی‌ای بودند که نویسندگان هر از گاهی به آنها می‌پرداختند و داستانشان را جلو می‌بردند و به نظر می‌رسد نتیجه این است که این دو در این اپیزود بالاخره به نقطه‌ای می‌رسند که در طول این سه فصل در حال حرکت به سمت آن بوده‌ایم. این در حالی است که این اپیزود حکم جمع‌بندی بحث‌های مطرح شده در طول فصل سوم در رابطه با «تصمیم‌گیری» را هم بازی می‌کند. ماجرا از جایی شروع می‌شود که پدرِ تامی، دوستِ دوران کودکی بث قرار است به جرم خوردنِ بچه‌اش اعدام شود. در همین حین بث متوجه می‌شود که فانتزی دوران کودکی‌اش در رابطه با دنیایی زیبا و پر از رنگین کمان به اسم «فروپی‌لند» واقعیت دارد. فروپی‌لند فقط یک مکانیزم دفاعی برای کنار آمدن با مرگ دوستش تامی نبوده است، بلکه یک مکان واقعی است که ریک برای دور نگه داشتنِ تمایلاتِ جامعه‌ستیزانه‌ی بث ساخته بوده است. همچنین متوجه می‌شویم که تامی در تمام این مدت گم‌ نشده بوده است، بلکه به حال خودش در فروپی‌لند رها شده است. ریک و بث برای پیدا کردن او به فروپی‌لند قدم می‌گذارند و می‌فهمند که تامی در تمام این مدت از طریق هم‌نوع‌خواری زنده مانده است و برای خودش یک‌جور فرمانروایی راه انداخته است.

در همین حین جری با کیارا که یک بیگانه است وقت می‌گذراند و رابطه‌‌ی این دو با سرعت در حال پیشرفت است. در نهایت جری سعی می‌کند تا رابطه‌اش با کیارا را به هم بزند، اما از آنجایی که عرضه‌ی چنین کاری را ندارد، آن را گردن بچه‌هایش می‌اندازد. بالاخره در لحظه‌ای که کیارا از عصبانیت می‌خواهد سامر را بکشد،‌ جری شجاعتش را جمع می‌کند و حرفش را می‌زند. چیزی که خط داستانی اول و دوم را به هم متصل می‌کند تم داستانی یکسانشان است. در دو خط داستانی با آدم‌هایی سروکار داریم که اشتباهاتشان را قبول نمی‌کنند و از زیر بار مسئولیتِ تصمیم‌های بدی که گرفته‌اند فرار می‌کنند. بث از قبول کردن اینکه تامی را به یک زندگی اسفناک در فروپی‌لند محکوم کرده سر باز می‌زند. ریک قبول نمی‌کند که فروپی‌لند را به عنوان جایگزینی به جای حضور داشتن از لحاظ احساسی در کنار دخترش ساخته است. و در نهایت جری هم مسئولیتِ به پایان رساندن رابطه‌ی سمی‌اش با کیارا را قبول نمی‌کند و آن را گردن دیگران می‌اندازد. موضع «انتخاب»، موضوع جدیدی در «ریک و مورتی» نیست و این اپیزود در واقع حکم دنباله‌‌‌ی بحث‌های مطرح شده در این باره از اپیزودهای قبلی این فصل را برعهده دارد. در فصل سوم ما با کاراکترهایی سروکار داریم که از موقعیت‌های تصمیم‌گیری‌ سخت اما ضروری می‌گریزند. مثلا در اپیزود دوم این فصل که در دنیای «مد مکس»‌وار جریان دارد، مورتی به خاطر اینکه پدرش هیچ قدرتی از خود نشان نمی‌دهد عصبانی است. بنابراین در حالی که در میدان مبارزه دارد یکی از شهروندان آخرالزمان را با بازوی فرابشری‌اش کتک می‌زند با خشم به پدرش گله می‌کند که چرا دست از بچه‌بازی نمی‌کشد و مثل مردها رفتار نمی‌کند. در اپیزود سوم، ریک به منظور حاضر نشدن در جلسه‌ی روانکاوی، خودش را به یک خیارشور تبدیل می‌کند. در اپیزودی که به جامعه‌ی سیتادل می‌پردازد، می‌بینیم وقتی ریک‌ها بی‌خیال آزادی‌شان می‌شوند، کارشان به خط اسمبلی یک کارخانه‌ی ویفرسازی کشیده می‌شود. یا در اپیزودی که به ماجراجویی تنهایی ریک و جری اختصاص داشت، ریسوتو، بیگانه‌ای که می‌خواهد از ریک انتقام بگیرد، جری را این‌گونه نصیحت می‌کند: «بالاخره لحظه‌ای تو زندگی هر مردی از راه می‌رسه که اون باید تصمیم بگیره میراثش براساس چه چیزی به یاد سپرده خواهد شد: مصالحه یا خون؟»

در تمام این مثال‌ها با آدم‌هایی سروکار داریم که اگرچه برای تصمیم‌گیری آزاد هستند، اما تصمیم می‌گیرند که هیچ تصمیمی نگیرند. مثلا در این اپیزود بث به محض اینکه متوجه می‌شود فرقی با پدرش ندارد، با یک بحران هویتی مواجه می‌شود. او از یک طرف یک دیوانه‌ی نهیلیستی مثل پدرش است، اما از طرف دیگر باید نقش یک مادر وظیفه‌شناس معمولی را بازی کند. بنابراین در این نقطه بر سر یک دو راهی قرار می‌گیرد. به قول خود بث، او دیگر بهانه‌ای برای مخفی کردن هویت واقعی‌اش ندارد. حالا که واقعیت مثل روز برایش روشن شده، او نمی‌تواند آن را نادیده بگیرد. بث می‌پرسد: «من آدم خبیثی هستم؟» ریک جواب می‌دهد:‌ »بدتر. تو باهوشی». از نگاه ریک آنهایی که به اندازه‌ی کافی باهوش هستند از زندگی و هستی سواری می‌گیرند تا اینکه بالاخره هستی آنها را مثل یک گاو خشمگین از پشتش زمین بزند. بث به عنوان یکی از این آدم‌های باهوش، خانواده‌اش را به عنوان زندانی می‌بیند که او را گرفتار کرده است. تمایل او به آزادی در تضاد با مسئولیت خانواده، بچه‌ها و شغلش قرار می‌گیرد. بنابراین ریک یک انتخاب جلوی او می‌گذارد. ریک می‌تواند کلونی کاملا شبیه به بث درست کند. آن‌قدر شبیه که هیچکس به غیرواقعی‌بودن او شک نخواهد کرد. در نتیجه بث می‌تواند این کلون را جای خودش در این زندان بگذارد و بدون نگرانی به ماجراجویی‌های خودش بپردازد.

هدف ریک این نیست که بث را مجبور به ترک زندگی فعلی‌اش کند. بلکه از ماجرای کلون به عنوان وسیله‌ای برای دادن قدرت انتخاب به بث استفاده می‌کند. مهم نیست بث چه چیزی را انتخاب می‌کند، مهم این است که بث حالا قدرت انتخاب دارد. ماجرای کلون به بث می‌فهماند که او کاملا آزاد است. ریک از این طریق بث را مجبور به انتخاب می‌کند و بث چه پیشنهاد کلون را قبول کند و چه قبول نکند، به‌طور اتوماتیک بحران هویتی‌اش را حل می‌کند. اپیزود با پایانی «اینسپشن‌»‌وار به پایان می‌رسد. آیا در رویا هستیم یا واقعیت؟ آیا بثی که در سکانس پایانی اپیزود می‌بینیم کلون اوست یا خود واقعی‌اش؟ مهم نیست. مسئله این نیست که بث خانواده‌اش را رها کرد یا نه. مسئله این است که او بالاخره برای زندگی‌اش تصمیمی گرفته است که او را به یافتن معنای زندگی‌اش نزدیک‌تر می‌کند. او اگر پیشنهاد کلون را قبول کرده باشد، احتمالا با خیال راحت دارد دنبال زندگی واقعی‌اش می‌گردد و اگر بتواند آن را پیدا کند خوشحال خواهد بود و اگر آن را پیدا نکند هم می‌تواند با اطمینان از اینکه زندگی واقعی‌اش در کنار خانواده‌اش است به خانه برگردد و دیگر احساس گرفتار بودن در یک زندان را نداشته باشد. شاید اگر بث پیشنهاد کلون ریک را قبول کرده باشد بالاخره به همان برداشتی می‌رسد که ریک به آن رسیده است. اینکه زندگی اعصاب‌خردکن است، اما وقتی آن را با دیگران تجربه می‌کنی، کمتر اعصاب‌خردکن می‌شود. اما از این حرف‌ها که بگذریم، به نظرم اگرچه هدفی که سازندگان از روایت داستان بث در این اپیزود داشتند را متوجه شدم، اما احساس کردم که نتیجه‌گیری این اپیزود درباره‌ی ماهیت واقعی شخصیت بث، از مقدمه‌چینی کافی بهره نمی‌برد و همین به درک بهتر آن ضربه‌ی منفی زد.

لحظه‌ی کلیدی‌ در خط داستانی بث در این اپیزود جایی است که ریک تمام اسباب‌بازی‌ها و خرت و پرت‌هایی را که بث در کودکی، پدرش را مجبور به ساختشان کرده بود رو می‌کند. اسباب‌بازی‌هایی که یکی از یکی ترسناک‌تر هستند و یکی پس از دیگری عمق شخصیتِ جامعه‌ستیزِ بث را فاش می‌کنند. ریک همه‌چیز را این‌طوری جمع‌بندی می‌کند که بث بچه‌ی ترسناکی بوده است. اما فکر می‌کنم این جمله به تنهایی برای توضیح روانشناسی کودکی بث کافی نیست. اگر ریک به زندگی به عنوان چیزی غیرضروری و بی‌اهمیت نگاه می‌کند، نمی‌توان روانشناسی بث را هم از همین طریق توضیح داد. ما طرز فکر ریک به زندگی را درک می‌کنیم. چون او تمام چم و خم هستی و تمام نسخه‌های موازی‌اش را مثل کف دستش بلد است. پس دلیل رفتار نهیلیستی و بی‌خیالِ ریک را متوجه می‌شویم. در مقایسه بث چه الان و چه در دوران کودکی، به اندازه‌ی ریک از تمام ته و توی هستی اطلاع ندارد و نداشته است. بنابراین چیزی برای توضیح دلیلِ رفتار ترسناک این بچه در کودکی وجود ندارد. پس او به جای اینکه مثل ریک به عنوان یک جامعه‌ستیز قابل‌درک به نظر برسد، به یک قاتل روانی مطلق تبدیل می‌شود. این در حالی است که ما کلا به دیوانه‌بازی‌های خشن ریک عادت کرده‌ایم. بث اما اگرچه هر از گاهی مادر افتضاحی بوده و در حد آسیب‌ رسیدن به بچه‌هایش لجبازی کرده است، اما سریال تاکنون او را در مقایسه با بقیه، شخصیتِ نرمالی به تصویر کشیده بود. بنابراین اینکه سریال یک‌دفعه فاش کند که بث رسما یک روانی است، غافلگیری بزرگی است که مدارک لازم برای هضم تمام و کمالش را نداریم. در یک کلام ما به اندازه‌ی کافی درباره‌ی شخصیت بث نمی‌دانیم تا بتوانیم چنین افشایی درباره‌ی او را لمس کنیم. این را مقایسه کنید با جری که زندگی احمقانه‌اش حضور روشن‌تر و قابل‌لمس‌تری در طول سریال داشته است. این حرف‌ها به معنی شخصیت‌پردازی بد بث نیست. اتفاقا بث تا قبل از این اپیزود شخصیت قابل‌فهمی داشت. بث زنی بود که به خاطر مشکلات عدم حضور پدرش در کودکی در کنارش، از لحاظ روانی به او وابسته شده بود و همین باعث شده بود تا به مادر بدی برای بچه‌هایش تبدیل شود. این را به‌علاوه‌ی رابطه‌ی ضعیفش با جری کنید که به‌طرز قابل‌درکی به طلاق منجر شد. اما اینکه یک‌دفعه معلوم شود او در کودکی یک‌جور یک قاتل سریالی وحشی و دیوانه‌ بوده که همه از دستش عاصی بوده‌اند، از آن افشاهای شخصیتی‌ای ناگهانی و بی‌مقدمه‌ای است که توی ذوق می‌زند.

اپیزود دهم، فصل سوم

The Rickchurian Mortydate

فصل سوم «ریک و مورتی» تلاشی برای شکستن انتظارات و قرار دادن کاراکترها در مسیرهای تازه بوده است. خب، چنین چیزی درباره‌ی فینال فصل هم صدق می‌کند. فینالی که شاید در حد فینال فصل دوم، دراماتیک و افسرده‌کننده نباشد، اما در عوض اپیزودی تحویل‌مان می‌دهد که علاوه‌بر اینکه بی‌وقفه خنده‌دار و اکشن‌محور است، بلکه شامل تلنگری به ریک هم می‌شود که او را با موقعیت جالبی روبه‌رو می‌کند. یکی از همان انتظارشکنی‌های این اپیزود در همان دقایق اول از راه می‌رسد. روی کاغذ این اپیزود یکی از همان ماجراجویی‌های فرعی‌ای به نظر می‌رسد که از «ریک و مورتی» قبلا دیده بودیم. ماجرا به یکی دیگر از ماموریت‌های «ایکس فایلز»گونه‌ی دانشمند و نوه‌اش اختصاص دارد. این‌بار رییس‌جمهور آمریکا ریک و مورتی را خبر ‌می‌کند تا به موجودات مرگباری که در تونل‌های زیرزمینی کاخ سفید لانه کرده‌اند رسیدگی کنند. اما برخلاف اپیزودی که به خوانندگی ریک و مورتی برای آن کله‌های غول‌پیکر اختصاص داشت، این اپیزود چنین مسیری را پیش نمی‌گیرد. حالا به جای اینکه آن موجوداتِ مرگبار لانه کرده در کاخ سفید مثل کله‌های غول‌پیکر تبدیل به آنتاگونیست این قسمت شوند، نویسندگان با معرفی یک پیچش کوچک، خود رییس‌جمهور را به بدمن اصلی این اپیزود تبدیل می‌کنند. البته اسمش را نمی‌توان بدمن گذاشت. مسئله این است که رییس‌جمهور بالاخره از مسخره‌بازی‌های ریک و سروکله زدن با قوی‌ترین و مغرورترین دانشمند هستی عاصی می‌شود و تصمیم می‌گیرد تا در مقابلش ایستادگی کند. بیچاره حق هم دارد.

به عنوان یکی از طرفداران صداپیشگی کیث دیوید در نقش رییس‌جمهور به عنوان کاراکتری که به‌طرز بسیار جدی‌ای بامزه است، از اینکه او در این اپیزود حضور پررنگی داشت خوشحال شدم. اپیزود دهم، اپیزود بسیار مهمی برای شخصیت رییس‌جمهور است. کسی که تاکنون حضوری کوتاهی در پس‌زمینه داشت، در طول این اپیزود به یک کاراکتر تقریبا کامل پوست می‌اندازد. اگر رییس‌جمهور قبل از این اپیزود، پارودی باراک اوباما بود، سریال در این اپیزود با او به عنوان یکی از شهروندان اغراق‌شده، اما عمیقا مشکل‌دار دنیای علمی‌-تخیلی دیوانه‌وار «ریک و مورتی» رفتار می‌کند. یکی از بهترین لحظات این اپیزود به شاخ و شانه‌کشی‌ها و رقابت بی‌پروای ریک و رییس‌جمهور مربوط می‌شود که به‌طرز غیرقابل‌توصیفی سرگرم‌کننده بود. رقابتی که از تیکه و طعنه انداختن و بد و بیراه گفتن به یکدیگر شروع می‌شود و به یک جنگ تمام‌عیار در کاخ سفید بین این دو منجر می‌شود. تماشای بزرگ‌ترین دانشمند هستی و رییس‌جمهور ابرقدرت دنیا در حال زدن توی سر و کله‌ی یکدیگر و ابراز تنفرشان به یکدیگر مثل پسربچه‌های شش ساله، از آن تصاویر روده‌بُرکننده‌ای است که فقط در «ریک و مورتی» می‌توان نمونه‌اش را پیدا کرد.

همان‌طور که در صحنه‌ی تنش‌زای دوئل چندنفره در اتاق بیضی‌شکل می‌بینیم، ریک واقعا باور دارد که شکست‌ناپذیر است. بالاخره داریم درباره‌ی کسی حرف می‌زنیم که جدیدترین سلاحش کاری می‌کند که حتی لمس کردن بدنش هم به مرگ دشمنانش منجر شود. کسی که همین چند اپیزود پیش چندتا از خفن‌ترین ابرقهرمانان هستی را با تله‌هایش به دیار باقی فرستاد. پس واقعا هیجان‌انگیز است که می‌بینیم نه تنها رییس‌جمهور از شکست‌ناپذیری ریک نمی‌ترسد و وقتی کار به جاهای باریک کشیده می‌شود عقب‌نشینی نمی‌کند، بلکه نشان می‌دهد او یکی از تنها کسانی است که دیوانگی و منابع لازم برای مبارزه‌ی تن به تن با ریک را دارد. فکر می‌کنم آخرین‌باری که یک نفر پیدا شد که بتواند جلوی ریک ایستادگی کند «زیپ زانفلورپ»، دانشمند دنیای داخل باتری ماشین ریک بود. درگیری‌های اصلی کاراکترهای «ریک و مورتی» درونی و فلسفی هستند و حتی وقتی که قضیه به مبارزه‌های آشکار کشیده می‌شود، درگیری‌ها نه با یک «انفجار»، بلکه با یک «آه» به پایان می‌رسند. بنابراین شخصا دوست داشتم که پس از مدت‌ها شاهد اکشنی بودیم که کم و بیش هیچ پس‌زمینه‌ی فلسفی و احساسی خاصی نداشت و فقط به شاخ و شانه‌کشی‌های احمقانه دو آدم بالغ خلاصه شده بود.

اما از این موضوع که بگذریم، خط داستانی اصلی این اپیزود مربوط به بث می‌شود. بعد از پایان‌بندی مهم اپیزود نهم در رابطه با کلون بودن یا نبودن بث، فکر می‌کردم که سریال حالا‌حالاها سراغ این موضوع نرود و این موضوع به عنوان یک رازِ بی‌جواب برای مدت طولانی‌‌ای کنار گذاشته خواهد شد. اما بخش اصلی این اپیزود به عواقب اتفاقات پایانی اپیزود قبل اختصاص دارد و از آن به عنوان ابزاری برای جمع‌بندی خط داستانی جدایی بث و جری در طول این فصل استفاده می‌شود. معلوم می‌شود که هنوز بحران هویتی بث بعد از انتخابش در اپیزود هفته‌ی پیش از بین نرفته است. او حالا همین‌طوری مانده است که آیا او خود واقعی‌اش است یا کلونی که ریک پیشنهادش را داده بود. درگیری ذهنی بث، باعث می‌شود تا او برای پیدا کردن آرامش پیش جری برگردد. مسئله این است که نوع زندگی ریک برای هرکسی به جز خودش وحشتناک است. طرز فکر ریک آن‌قدر با اعضای خانواده‌اش فاصله دارد که او هیچ‌وقت نمی‌تواند به درستی با آنها ارتباط برقرار کند. ریک در اپیزود نهم این فرصت را به بث داد تا همان کاری را که پدرش انجام داده بود تکرار کند و به کسی مثل او تبدیل شود. این فرصت را به او داد تا خانواده‌اش را ترک کند و به درون عمقِ کهکشان فرار کند. بدون هیچ‌گونه عذاب وجدانی.

فکر کردن به چنین چیزی شاید برای کسی مثل ریک مثل آب خوردن باشد، اما برای آدم‌های عادی، ترسناک و کابوس‌وار است. از ابتدای سریال تاکنون ریک و جری در تضاد با یکدیگر بوده‌اند. از آنجایی که ریک پشت‌پرده‌ی تئاتر هستی را دیده است و از آنجایی که خود یکی از کارگردانان نمایش هستی است، بنابراین بی‌وقفه همه‌چیز را زیر سوال می‌برد و هیچ‌چیزی نمی‌تواند او را به معنای واقعی کلمه خوشحال و راضی کند، اما در مقابل جری را داریم که حکم یکی از تماشاگران این نمایش را دارد؛ یکی از آن تماشاگران احمقی که این نمایش را به عنوان واقعیت قبول می‌کند و بدون اینکه با سوالات الکی آن را برای خودش کوفت کند، از آن لذت می‌برد. به عبارت دیگر همان‌طور که قبلا در نقد سریال درباره‌ی جری نوشتم: «سریال هیچ‌وقت نمی‌گوید اطلاع نداشتن از ماهیت ابسورد دنیا یک موهبت است. اتفاقا ما در زمینه‌ی جری می‌بینیم که بعضی‌وقت‌ها ندانستن و انکار کردن خیلی بهتر از دانستن و قبول کردن است. جری یکی از آن آدم‌هایی است که انگار هیچ اطلاعی درباره‌ی زندگی متوسط و خسته‌کننده‌اش ندارد. در یکی از اپیزودها که داخلِ یک شبیه‌ساز کامپیوتری جریان دارد، جری در خوشحال‌ترین وضعیتش به سر می‌برد. او برنده‌ی یک جایزه‌ی معتبر شده و خلاصه به معنای واقعی کلمه زندگی کردن در یک شبیه‌ساز باگ‌دار را به زندگی واقعی‌اش ترجیح می‌دهد. جری یک مرد تمام شکست‌خورده است. او شغلی ندارد، همسرش از او متنفر است، بچه‌هایش ترجیح ‌می‌دهند با پدربزرگشان خوش بگذرانند و او به هیچ‌وجه باهوش‌ترین کاراکتر کل سریال هم نیست. تمام اینها شاید نکات منفی به نظر برسند، اما یکی ممکن است به این نتیجه برسد که شاید جری نسبت به بقیه‌ی کاراکترها زندگی خوشحال‌تری داشته باشد. چرا که او در مقایسه با ریک آن‌قدر احمق است که هیچ‌وقت متوجه بی‌معنایی و شکست‌خوردگی زندگی‌اش نشده است. پس می‌توان به عدم آگاهی جری از واقعیت اطرافش به عنوان یک موهبت نگاه کرد».

سریال همیشه درباره‌ی مبارزه‌ی بین ریک و جری و طرز فکر متضاد این دو نفر بوده است. بث در طول این فصل کمی به سمت نوع زندگی ریک متمایل شد، اما از آنجایی که کنار آمدن با این نوع زندگی که بحران وجودی جزیی از ویژگی همیشگی‌اش است سخت است، تصمیم گرفت تا در نهایت با برگشتن کنار جری، به زندگی ساده‌لوحانه‌اش برگردد. چون نادانی بعضی‌وقت‌ها موهبتی است که به هرج و مرج ذهن، آرامش می‌بخشد. به خاطر همین است که ریک به این خانواده تعلق ندارد. او نمی‌داند چشمانش را روی همه‌چیز ببند و بی‌وقفه در حالت ساده‌لوحی و نادانی به سر ببرد. تعهدِ ریک به پوچ‌گرایی به او اجازه نمی‌دهد تا چیزی که بث، سامر و مورتی به آن نیاز دارند را درک کند: کسی مثل جری. ریک دوست دارد  با خانواده‌اش ارتباط برقرار کند و به آنها اثبات کند که آنها نقاط مشترکی با یکدیگر دارند، اما  او همزمان حاضر نیست به خاطر خوشحالی خانواده‌اش، بی‌خیالِ هوشش شود. فصل دوم سریال با ارائه‌ی داستان رستگاری ریک به پایان رسید و فصل سوم سریال هم با ریک قهرمانی آغاز شد که نشان داد کنترل همه‌چیز را در دست دارد. جدایی بث و جری هم یک موفقیت دیگر برای ریک بود. اما نکته‌‌ی قابل‌توجه فصل سوم که در این اپیزود فاش می‌شود این است که ریک در طول فصل از برنده به بازنده تغییر وضعیت داده است. او دوباره به جری باخته است. وقتی بث می‌گوید که همه‌چیز به حال و هوای فصل اول برمی‌گردد، فقط به معنی شرایط خانواده‌ی اسمیت نیست، بلکه به این معناست که دست پدرش به عنوان آدم لجبازِ و مغروری که هست برای او رو شده است.

بث در آغاز فصل در کنار پدرش ایستاد و جری را از خانه بیرون کرد، اما در پایان فصل زندگی کردن با مرد نادانی را که با ازدواج کرده است به زجر کشیدن بر اثر همراهی با ریک، ترجیح می‌دهد. چون دومی حاوی آرامشی است که اولی ندارد. یکی از چیزهایی که اینجا باید درباره‌ی پوچ‌گرایی ریک بدانیم این است که او یک نهلیست واقعی نیست. طبق فلسفی نهلیستی فردریک نیچه، فرد بعد از اینکه به پوچی هستی پی می‌برد، تلاش می‌کند تا معنی منحصربه‌فرد خودش را برای زنده ماندن پیدا کند و این‌گونه به «ابرانسان» تبدیل می‌شود. ریک اگرچه به نقطه‌ی نهایی پوچی دنیا رسیده، اما به جای اینکه چیز جایگزینی برای معنا بخشیدن به زندگی‌اش پیدا کند، از ماجراجویی‌ها و ماموریت‌ها و خوش‌گذرانی‌های علمی‌-تخیلی‌اش به عنوان وسیله‌ای برای فرو کردن سرش مثل کپک در برف استفاده می‌کند. در مقابل بث را داریم که بعد از تجربه‌ی طرز فکر نهیلیستی پدرش مثل او سر به کوه و بیابان نمی‌گذارد تا حواسش را پرت کند، بلکه سعی می‌کند معنای زندگی خودش را از طریق بازگشتن به کنار خانواده‌اش بسازد. یکی از بهترین لحظات این اپیزود در این زمینه جایی است که جری خاطره‌ی اولین قرار عاشقانه‌ی او و بث را بازسازی می‌کند. بث اگرچه از آن روز متنفر است، اما این‌بار سعی می‌کند تا از زاویه‌ی بهتری به آن نگاه کند. شاید جری آدم احمقی باشد، اما بث به عنوان دختر مردی که از هوش بالایشان برای توجیه مشکلات روانی‌شان استفاده می‌کنند، به یک زندگی ساده نیاز دارد و به نظر می‌رسد جری بهترین کسی است که می‌تواند آن را برایش فراهم کند. بث در برخورد با پوچی هستی، ازدواج با جری را به عنوان یک واقعیت قبول می‌کند. در نتیجه به جای زانوی غم بقل گرفتن، تونلی از درون دیوار درست می‌کند و به خوشحالی می‌رسد. درست برخلاف ریک که خیلی وقت است پشت آن دیوار گرفتار شده و سعی می‌کند وانمود کند که دیواری وجود ندارد. از این نظر خط داستانی مبارزه‌ی ریک و رییس‌جمهور معنای تازه‌ای به خود می‌گیرد. این خط داستانی نمادی از تلاش ریک برای پرت کردن حواسش به چیزهای بی‌خود، برای فرار از سروکله زدن با بحرانی است که بث در این اپیزود پشت سر می‌گذارد و به نتیجه می‌رسد. شاید اگر بث هم یک پورتال‌گان داشت که می‌توانست او را به جاهای مختلف منتقل کند، حالاحالا‌ها مجبور به گرفتن تصمیمی برای آینده‌اش نمی‌شد. اما ستاره‌ی این اپیزود بدون‌شک آقای پوپی‌بات‌هول بود که بالاخره پس از مدت‌ها غیبت در سکانس پس از تیتراژ پایانی از راه رسید و از جانب سازندگان یک تیکه‌ی سنگین بار تماشاگران کرد. آقای پوپی‌باتل‌هول رو به دوربین می‌کند و می‌گوید که در این مدت زن و بچه‌دار شده و مدرک دانشگاهی‌اش را گرفته است، در حالی که ما زندگی‌مان را در حال صبر کردن برای تماشای این سریال هدر دادیم. حق با شماست آقای پوپی‌بات‌هول. حق با شماست!


افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
8 + 2 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.