در اپیزود پنجم «واعظ» (Preacher) اتفاقات گذشته روشنتر میشود و جسی هم نشان میدهد که برخلاف سخن بزرگان، قدرت زیاد، مسئولیت زیاد به همراه نمیآورد. همراه بررسی میدونی باشید.
«واعظ» سریالی است که تاکنون ریتم منظمی نداشته. یعنی در طول پنج اپیزود گذشته، همیشه بعد از قسمتی که هیجان و شدت خطرات داستان را بالا میبرد، قسمتی از راه میرسید که دکمهی مکث و ایستادن را برای یک هفته فشار میداد و همهچیز را خراب میکرد. اپیزود هفتهی گذشته اگرچه آرام بود، اما سریال موفق شد وظیفهاش در ایجاد حس به هرجومرج کشیده شدنِ احتمالی اوضاع را به خوبی انجام دهد. به خاطر همین بود که در جمعبندی نقد هفتهی گذشته گفتم که امیدوارم سریال این ریتم را تکرار کنند و حس پیشرفت در داستان را در اپیزود بعد هم زنده نگه دارد. خب، خوشبختانه سازندگان کارشان را در این زمینه به خوبی انجام دادهاند. چون اگرچه دوباره با یک اپیزود آرامسوز طرف هستیم، اما سریال با نمایشِ عواقب استفادهی بیرویهی جسی کاستر از قدرتش و غرور و تکبر او که باعث شده خودش را پیغمبر خدا ببیند و حرف حساب توی گوشش نرود، شهر را در موقعیت جالبتری قرار میدهد.
بگذارید از خود جسی شروع کنیم. مشکل جسی این است که آدم خوبی نیست، اما این چیزی نیست که خودش فکر میکند. در واقع خودش فکر میکند او همان بندهی گناهکاری است که یک روز خدا در وجودش حلول میکند و به او ماموریت میدهد تا صلح و آرامش را در زمین برپا کند و او برای رستگاری باید در این آزمون موفق شود. اما حقیقت این است که نه موجودی که در وجودش لانه کرده خداست و نه میتوان با مجبور کردن مردم به در آغوش کشیدن یکدیگر و معذرتخواهی، دنیا را به جای بهتری تبدیل کرد. بهطوری که پر بیراه نیست اگر بگویم جسی کاستر تا این لحظه بهطرز خواسته یا ناخواستهای آدمبد اصلی سریال است. تا قبل از این فکر میکردیم جسی واقعا تغییر کرده و فعالیتهای گذشتهاش را کنار گذاشته و تولیپ کسی است که دارد با وسوسهکردن جسی، او را به آدم قبلیاش برمیگرداند. اما در یکی از هوشمندانهترین سکانسهای این اپیزود متوجه میشویم که حرفهای تولیپ دربارهی اینکه جسی اصلا تغییر نکرده، درست است. در جایی از این قسمت، تولیپ وسط کار جسی میپرد و شروع به تعریف کردن داستان جالبی برای متقاعد کردن و سرعقل آوردن او از اشتباهاتش میکند. ماجرا از این قرار است که جسی زمانی به خاطر بد نگاه کردن یک نفر به تولیپ به مغز مارمولکِ کومودوی آن فرد شلیک میکند. اما جسی با یادآوری این خاطره متقاعد نمیشود. او باور دارد که پیامبر خداوند است و دیوانگی روزهای گذشته را پشت سر گذاشته است. خب، ماموریت این اپیزود این است که نشان دهد جسی چقدر اشتباه میکند.
در نقد اپیزود قبل پیشبینی کردیم که دستور جسی به ادین کینکنون برای «خدمت به خدا» امکان ندارد به نتیجهی خوبی ختم شود. خب، در سکانس پایانی این اپیزود با قتلعامی که او به راه میاندازد، اوج طرز فکر اشتباه جسی به نمایش گذاشته میشود. اما حتی قبل از آن، کاملا مشخص است که جسی نه تنها بهطرز اشتباهی از قدرتش استفاده میکند، بلکه باور دارد که کارهایش هیچ عواقبی در پی نخواهند داشت. مسئله این است که انسانها باید از طریق راههای واقعی و به مرور زمان درد و ناراحتیهایشان را التیام ببخشند، اما جسی با دستکاری مغزشان آنها را مجبور به این کار میکند. ما میدانیم قربانیان جسی لحظهی دستکاری شدن مغزشان را حس میکنند. بنابراین، نه تنها کار جسی حالشان را خوب نمیکند، بلکه مثل اتفاقی که برای دانی افتاد، آنها بعد از شنیدن دستور جسی و انجام دادن کاری که دوست ندارند، به خاطر تجربهی چیزی که نمیتوانند توصیفش کنند وحشتزده میشوند. مثلا به صحنهای که جسی مادر تریسی را مجبور میکند یوجین را ببخشد نگاه کنید که چقدر ترسناک است و ترسناکتر از آن این است که جسی در جریان این صحنه هیچ شکی دربارهی کارش ندارد. (راستی ما هنوز چیزی دربارهی رابطهی وضعیت یوجین و تریسی نمیدانیم، اما به نظر میرسد یوجین یکجورهایی مسئول اتفاقی که برای تریسی افتاده بوده است و به همین دلیل سعی کرده خودکشی کند).
از نگاه جسی منشا این قدرت فراطبیعی، خداست. بالاخره او یک کشیش است و همین باعث شده تا فکر کند خدا این قدرت ویژه را به یکی از سربازان مبلغ دینش داده تا هر طور که دوست دارد آن را به کار بگیرد. اینجاست که به معنی خاطرهی تولیپ میرسیم. مهم نیست جسی چقدر به خودش میقبولاند که آدم دیگری شده، او هنوز همان جسی است. همان مردی که زمانی با شلیک به مغز یک مارمولک سعی کرده بود به زور حرفش را به کرسی بنشاند، حالا از وسیلهی دیگری برای این کار استفاده میکند. او نه تنها تغییری نکرده، بلکه حالا ابزار و روش بهتری را برای دروغ گفتن به خودش پیدا کرده و این مردم شهر هستند که دارند از کارهای او عذاب میکشند. تاکنون یکی از بزرگترین انتقادهایی که به سریال داشتم، عدم انسجام روایی آن بود. انگار هرکدام از خطهای داستانی ساز خودشان را میزدند. اما در این اپیزود با درهمگرهخوردن گذشته و حال، سریال موفق میشود واقعا شخصیت جسی کاستر را برای ما رنگآمیزی کند و گذشتهی او و تولیپ را به زمان حال مرتبط کند. این در حالی است که سروکلهی فرشتهها هم پیدا میشود و به جسی میگویند که قدرت درون او، «خدا» نیست. این موضوع بهعلاوهی تیراندازی اُدین کینکنون به آن بدبخت بیچارهها، تکان خوبی به زمین سریال داد. حالا باید تا هفتهی بعد صبر کنیم و ببینیم اتفاقات این اپیزود به چه چیزی ختم میشود. حداقل احتمال اینکه جسی خیلی زود سرعقل بیاید بالاست.
وقتی میگویم سریال بالاخره در این اپیزود انسجام رواییاش را به دست میآورد، یعنی حتی فلشبک غرب وحشی هم از لحاظ تماتیک با اتفاقات خط اصلی داستان مرتبط است. بعد از آغاز اپیزود دوم، دوباره در این قسمت سفر کابوی تنهایمان را از سر میگیریم. او به شهر رتواتر میرسد تا داروی بچهاش را گیر بیاورد. در این بین او چشمش به خانوادهای خوشحال میخورد، اما چندی بعد پدر خانواده مرده است و پسربچه هم مجبور است بلایی که سر مادرش میآورند را تماشا کند. کابوی در ابتدا بیخیال مداخله میشود، اما عذاب وجدان باعث میشود تا برگردد. برگشتن همانا و کتک خوردن و از دست دادن اسبش و دیر رسیدن به خانه و مردن زن و بچهاش و تماشای ضیافت کلاغها هم همانا! اتفاقی که برای کابوی میافتد، همان چیزی است که جسی به زودی به آن میرسد. کابوی هم بعد از یک عمر قتل و غارت میخواست مرد خانواده باشد و کار خوبی انجام دهد، اما در عوض نه تنها شکست میخورد، بلکه خانوادهاش را هم از دست میدهد و نهایتا به همان قتل و غارت برمیگردد. جسی هم نیت خوبی دارد، اما ممکن است در این راه اشتباه جبرانناپذیری را مرتکب شود که او را راستیراستی به آدمبد قصه تبدیل کند.
اتفاق مهم دیگری که در این اپیزود میافتد مربوط به دانی میشود. در واقع خط داستانی او برخلاف چیزی که انتظارش را داشتیم دارد نقش مهمی پیدا میکند. در ابتدا اینطور به نظر میرسید که او فقط مرد بدرفتاری هست که نقش کوتاهی برای عصبانی کردن جسی و مجبور کردن او به نشان دادن قابلیتهای مبارزه و قدرت فراطبیعیاش دارد، اما در این اپیزود متوجه میشویم که او نه تنها بعد از کاری که جسی با او کرد به گوشه رانده نشده، بلکه ظاهرا او به جز کسیدی و آن دو فرشته، تنها کسی است که میداند جسی قادر به انجام چه کارهایی است و از این موضوع بدجوری وحشت کرده است. فعلا معلوم نیست او چه برنامهای در سر دارد، اما هرچه بیشتر با او و همسرش وقت میگذانیم، بیشتر مطمئن میشویم که واقعا همسرش دربارهی اینکه مشکلی با کتکخوردن نداشته دروغ نمیگفته است. به نظر نمیرسد دانی توانایی آسیب زدن به جسی را داشته باشد، اما او از چیزی خبر دارد که بقیه نمیدانند و همین موضوع او را فعلا به شخصیت قابلتوجهای تبدیل میکند که باید حواسمان بهش باشد.
در اپیزودی که حتی به بیربطترین شخصیتها هم توجه میشود، امکان ندارد سر تولیپ و کسیدی بیکلاه بماند. این دو با هم شاید بهترین صحنهی کل این اپیزود را رو میکنند. منظورم جایی است که تولیپ دربارهی ویژگیهای خونآشامی کسیدی سوال میپرسد. اینجا با یک گفتگوی خیلی ساده طرف هستیم که شاید بارها نمونهاش را در فیلم و سریالهای کمدی دیگر دیده باشید، اما این به این معنی نیست که من فرصت دوبارهای که برای مسخره کردن عناصر مضحکِ داستانهای ماوراطبیعه از راه رسیده را رد میکنم. مخصوصا در چارچوب کاراکترهای «واعظ» که تمام سوال و جوابهایی که بین این دو رد و بدل میشود با شخصیتِ بیخیال و بیقید و بند کسیدی و این خصوصیت تولیپ که به دنبال استفاده از هر شرایطی به نفع خودش است، همخوانی دارد. بهعلاوه، حالا در کنار اینکه تمام ویژگیهای خونآشامی کسیدی را فهمیدهایم، حداقل یک نفر دیگر در کل شهر به جز خود کسیدی میداند که او یک خونآشام است.
اپیزود پنجم «واعظ» اگرچه مثل هفتهی گذشته روند آرامسوزی دارد و این باعث میشود تا دلمان بیشتر برای اکشنهای خونین و خوشساختِ دو قسمت آغازین تنگ شود، اما واقعا این دلیل خوبی برای شکایت کردن و ناامیدشدن نیست. این اپیزود با موفقیت کاراکترها را در مسیرهایشان پیشرفت میدهد و تقریبا تمام صحنهها که اوجش به شاتگانکشی کینکنون ختم میشود، هیزم به آتش سریال اضافه میکنند. یکی از ویژگیهای «واعظ» که بعضیوقتها ممکن است چندان کار نکند و بعضیوقتها حسابی به نفعش تمام شود، این است که سریال بهطرز بیقاعدهای هرچه که دستش میآید را به درون دیگ میریزد. همین باعث میشود تا مثلا واقعا نتوانیم پیشبینی کنیم هفتهی بعد شاهد چه اتفاق و شخصیت و پیچیدگی غیرمنتظرهای خواهیم بود. شما را نمیدانم، ولی من ریسکی که سازندگان در این نوع داستانگویی کردهاند را دوست دارم.