نقد سریال The People v. O.J. Simpson: American Crime Story

نقد سریال The People v. O.J. Simpson: American Crime Story

 درام جنایی/دادگاهی The People v. O.J. Simpson: American Crime Story برنده‌ی ۹ جایزه اِمی و دو جایزه گلدن گلوب، به یکی از جنجال‌برانگیزترین پرونده‌های قتل تاریخ آمریکا می‌پردازد.

سریال آنتالوژی «داستان جنایی آمریکایی: مردم علیه اُ.جی سیمپسون» یکی از تمیزترین سریال‌های جنایی چند سال اخیر است. «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» در آن دسته سریال‌های نادری قرار می‌گیرد که فرمول داستانگویی «ماتریوشکا»یی من درباره‌اش صدق می‌کند. ماتریوشکا، همان عروسک‌های تودرتوی روسی هستند که از چندین عروسک با سایزهای مختلف که درون یکدیگر مخفی شده‌اند ساخته می‌شوند. سریال‌های ماتریوشکایی آنهایی هستند که از لایه‌های پرتعدادی بهره می‌برند. سریال‌هایی که همواره در حال پوست انداختن هستند. همیشه تا می‌خواهید دستشان را بخوانید بهتان رو دست می‌زنند. به محض اینکه فکر می‌کنید متوجه شده‌اید در حال تماشای چه چیزی هستید، کاملا ورق را برمی‌گرداند. به هوای حس کردن چیزی آشنا به سراغ سریال می‌روید، اما چیزی که گیرتان می‌آید احساساتِ پرهرج و مرج و ملتهبی است که فکر نمی‌کردید سریال توانایی فعال کردنشان را داشته باشد. به محض اینکه فکر می‌کنید بعد از یک سقوط طولانی به زمین سفت برخورد کرده‌اید و بیشتر از این راه برای عمیق شدن وجود ندارد، دری در کف زمین باز می‌شود که شما را به فضای خالی بعدی منتقل می‌کند تا سقوط‌تان را از سر بگیرید. درست در لحظه‌ای که تصور می‌کنید راز یکی از کاراکترها را حل کرده‌اید سریال بهتان اجازه می‌دهد تا در خیال‌پردازی باطل‌تان سیر کنید و بعد تازه آن وقت است که اشتباه‌تان را توی صورتتان می‌زند. رسیدن به چنین دستاوردی با توجه به سوژه‌ی این سریال و نحوه‌ی چراغ سبز گرفتنش شگفت‌انگیز است. چون وقتی نت‌فلیکس با پخش سریال جرایم واقعی «ساختن یک قاتل» (Making a Murderer) برای ماه‌ها فضای بحث و گفتگوهای رسانه‌ای و مردم را به خود اختصاص داد بقیه‌ی شبکه‌ها متوجه شدند تاکنون چه حوزه‌ای را دست‌نخورده باقی گذاشته بودند و متوجه غفلتشان شده و دریافتند که داستان‌های جرایم واقعی برای مردم شوخی‌بردار نیستند. با توجه به اینکه «ساختن یک قاتل» به دینامیتی‌ترین سریال نتفلیکس تبدیل شد، تعجبی نداشت که شبکه‌ها فهمیدند چه معدن طلایی را همین‌طوری رها کرده بودند. اگر مردم فقط عاشق داستان‌های پلیسی/جنایی هستند، داستان‌های جرایم واقعی را با چشمان و آرواره‌هایشان می‌بلعند و سیر بشو هم نیستند.

یکی از شبکه‌هایی که می‌خواست موفقیت نت‌فلیکس با «ساختن یک قاتل» را تکرار کند، اف‌ایکس بود. آنها برای شروع سوژه‌‌ی بزرگی را انتخاب کردند. شاید حتی بتوان گفت، بزرگ‌ترین سوژه‌ی ممکن را: پرونده‌ی قتل اُ.جی سیمپسون، بازیکن راگبی و بازیگر سینما در سال ۱۹۹۴. اگر «ساختن یک قاتل» درباره‌ی یک سوژه‌‌ی تقریبا ناشناس بود و در واقع خود سریال همچون جرقه‌ای عمل کرد که دینامیت داستانِ استیون ایوری که همین‌طوری بلااستفاده در ته انباری افتاده بود را روشن کرد و آتشی درست کرد که حالا همه می‌توانستند آن را ببینند، «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» سراغ سوژه‌ای رفته که همین‌طوری به‌طور پیش‌فرض آتشی سرخ زیر علف‌های خشک است که فقط به یک فوت برای دوباره گُر گرفتن نیاز دارد. بالاخره داریم درباره‌ی دادگاهی حرف می‌زنیم که چه درست یا چه اغراق‌شده، از آن به عنوان «دادگاه قرن» یاد می‌کنند. ماجرا از جایی کلید می‌خورد که جنازه‌ی نیکول براون سیمپسون، همسر سابق اُ.جی و معشوقه‌اش رونالد گلدمن که به‌طرز بی‌رحمانه‌ای به قتل رسیده‌اند در حیاط ویلایش که در نزدیکی خانه‌ی خود اُ.جی قرار دارد پیدا می‌شود. خیلی زود اُ.جی به تنها مظنون این پرونده تبدیل می‌شود. چون درست مثل «ساختن یک قاتل» با یکی از آن پرونده‌هایی طرفیم که در نگاه اول هیچ شکی درباره‌ی متهم بودن مظنون اصلی باقی نمی‌گذارد. هرچیزی که فکرش را کنید علیه اُ.جی است. از رد خونی که از خانه‌ی نیکول تا جلوی درِ خانه‌ی اُ.جی کشیده شده است تا خونی که داخل ماشین شاسی‌بلند اُ.جی پیدا می‌کنند. از سابقه‌ی دعوا و کتک‌کاری و عصبانیت‌های اُ.جی و نیکول گرفته تا یکی از دستکش‌های اُ.جی که در صحنه‌ی جرم کشف می‌شود. از همه بدتر این است که وقتی دادگاه از اُ.جی می‌خواهد خودش را به پلیس تحویل بدهد، او وحشت می‌کند، یک اسلحه به دست می‌گیرد، با ماشین فرار می‌کند و یک قشقرق پرسروصدا در خیابان‌های لس آنجلس راه می‌اندازد.

طبیعی است که همه بعد از این ماجرا از خود می‌پرسند که اگر گناهکار نبود، چرا فرار کرد؟ این در حالی است که پیش‌داوری‌های معمول این‌جور حوادث را هم نمی‌توان فراموش کرد که قوی‌تر از هر مدرک دیگری، فرد را متهم می‌کنند. کشته شدن یک زن سفیدپوست همراه با معشوقه‌اش یعنی حتما اُ.جی از روی حسادت آنها را به قتل رسانده است. سلبریتی‌بودنِ اُ.جی سیمپسون در بالاترین سطح ممکنِ کشور هم یعنی پرونده‌ی او فقط در حرف تحت کنترل و مدیریت چند نفر است، اما در واقعیت مثل بدن بی‌جان آهویی است که دارد توسط چندین پلنگ و کفتار و لاشخور تکه و پاره می‌شود. سلبریتی‌بودنِ اُ.جی به این معنی است که تمام شبکه‌های تلویزیونی و روزنامه‌ها تا ماه‌ها بخش مهمی از برنامه‌ی روتینشان را به پوشش پرونده‌ی او و حواشی‌اش اختصاص داده بودند و در هرچه گسترش دادن شعله‌های آتشِ به وجود آمده نقش پررنگی ایفا می‌کردند. افتادن یک سیاه‌پوست ثروتمند به زندان و جریحه‌دار شدنِ احساسات سیاه‌پوستانی که به این باور رسیده بودند که برای یکی از همشهری‌های موفقشان پاپوش درست کرده‌اند. تمام اینها به‌علاوه‌ی اتفاقاتی که در جریان خود دادگاه افتاد باعث شد تا دادگاه اُ.جی سیمپسون از یک دادگاه معمولی، به فینال جام جهانی فوتبال تبدیل شود. آن هم نه یک فینال معمولی، بلکه یکی از آن مسابقه‌های بحث‌برانگیزی که پر از اشتباهات تامل‌برانگیز داوری و پر از کارت زردها و قرمزهای سوال‌برانگیز و پر از تیرک‌ها و گل‌های نگرفته شده و دعواهای بین بازیکنان و بینی‌های خونین و پنالتی‌های ناحقی که گل می‌شوند و مربیانی که با صورتی سرخ فریادکشان به وسط زمین حمله‌ور می‌شوند است. یکی از آن مسابقه‌هایی که تا ثانیه‌ی آخر تماشاگران را روی پا نگه می‌دارند. نتیجه حکمِ رویداد پیچیده‌ای را داشت که جامعه و سیاست و سیستم قضایی و بحث‌های نژادی و جنسیتی آمریکا را مثل زلزله زیر و رو کرد. انگار فقط یک نفر متهم و یک عده شاکی نبودند، بلکه گویی کل مردم کشور به‌طور همزمان به عنوان شاکی و متهم در دادگاه حضور داشتند. انگار نتیجه‌ی این دادگاه، سرنوشت آینده‌ی دنیا را مشخص می‌کرد.

خب، در ابتدا برای روایت این رویداد دو چالش و نگرانی بزرگِ اصلی در مقابل سازندگان به چشم می‌خورد. اولی این بود که چگونه از تبدیل شدن سریالشان به اقتباسی سطحی جلوگیری کنند. داریم دربار‌ه‌ی داستانی حرف می‌زنیم که پتانسیل فوق‌العاده‌ای برای تبدیل شدن به یکی از آن قصه‌گویی‌های زرد را که می‌خواهند از یک رویداد معروف برای جذب مشتری سوءاستفاده کنند دارد. بالاخره این همان اتفاقی بود که در رابطه با پوشش این دادگاه توسط شبکه‌های تلوزیونی افتاده بود. کسانی که یک تراژدی تامل‌برانگیز در ابعاد یک کشور و تاریخش را برداشته بودند و با آن به عنوان یک خبر داغ رفتار می‌کردند. این نگرانی وقتی بیشتر شد که رایان مورفی به عنوان یکی از کارگردانان و تهیه‌کنندگان اجرایی سریال معرفی شد. مورفی، خالق سریال‌هایی مثل «داستان ترسناک آمریکایی» به عنوان کسی که به خاطر سریال‌های ملودراماتیک و پرزرق و برقش شناخته می‌شود شخص مناسبی برای درگیر شدن در پروژه‌ی اقتباسِ چنین رویداد حساسی به نظر نمی‌رسید. اما نکته این است که مورفی در این سریال فقط وظیفه‌ی نظارت و کارگردانی چند اپیزود از سریال را برعهده دارد و نویسندگی آن برعهده‌ی اسکات الکساندر و لری کاراسوفسکی است. بنابراین سناریوی این دو حکم افساری را دارد که جلوی افسارگسیختگی و فورانِ استایل کاری مورفی را گرفته است و آن را تحت کنترل نگه داشته است. در نتیجه «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» نه تنها به چیزی که مردم از آن ترس داشتند تبدیل نشد، بلکه در کمال شگفتی به فراتر از بهترین انتظارات طرفداران قدم گذاشت. سریالی کاملا جدی و عبوس که می‌داند در حال پرداختن به چه سوژه حساسی است. پس آستین‌هایش را بالا می‌زند و سعی می‌کند به جنبه‌ای از دادگاه اُ.جی سیمپسون بپردازد که از دوربین‌های خبری جا مانده بود. به جنبه‌ای از دادگاه که در گذر سال‌ها به فراموشی سپرده شده بود.

نتیجه سریالی است که به جای اینکه یک وقایع‌نگاری تصویری ساده باشد، یک موشکافی عمیق است. به جای اینکه یک روخوانی معمولی از اتفاقاتی که افتاده باشد، دروازه‌ای به آنسوی اتفاقات ناگفته‌ی این دادگاه است. «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» درباره‌ی این است که آدم‌های درگیر این پرونده چیزی که از پشت شیشه‌ی تلویزیون به نظر می‌رسیدند نیستند. این سریال به همان اندازه‌ که درباره‌ی روایت این دادگاه از روز اول تا بعد از اعلام نتیجه است، به همان اندازه هم درباره‌ی تاثیری که این دادگاه روی آدم‌های درگیر پرونده می‌گذارد است و به همان اندازه درباره‌ی به تصویر کشیدن یک «دوران» و یک «جامعه» نیز است که به پایان نرسیده و هنوز که هنوزه ادامه دارد. دقیقا همان‌طور که هدفِ اصلی فیلم «شبکه‌ی اجتماعی»، ساخته‌ی دیوید فینچر به جای روایت خشک و خالی نحوه‌ی شکل‌گیری فیسبوک، ضبط لحظه‌ی تاریخی ورود به دنیای اینترنت بود و به یک مطالعه‌ی شخصیتی عمیق درباره‌ی بشرِ دوران تکنولوژی تبدیل شد، در اینجا هم سریال در چند لایه فعالیت می‌کند. لایه‌ی اول مربوط به روایت وقایع قتل و دادگاه می‌شود. لایه‌ی دوم درباره‌ی بررسی روانشناسی شخصیت‌های درگیر پرونده است، لایه‌ی سوم درباره‌ی جزییات و پیچیدگی‌های منحصربه‌فرد دادگاه است و لایه‌ی نهایی درباره‌ی افشای حقیقتی شوکه‌کننده و جذاب درباره‌ی خود جامعه است. به عبارت دیگر بی‌دلیل از واژ‌ه‌های «داستان» و «آمریکایی» در عنوانِ سریال استفاده نشده است. این سریال نه تنها از داستان‌گویی مثال‌زدنی‌ای بهره می‌برد، بلکه همچون یک جامعه‌شناس خوش‌زبان و کنجکاوی‌برانگیز، جامعه‌ی آمریکا را را هم برایمان موشکافی می‌کند.

اینجا دقیقا جایی است که «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» دومین چالش و نگرانی‌اش را هم با موفقیت پشت سر می‌گذارد: روایت داستانی درگیرکننده با وجود اینکه از پایان‌ ماجرا آگاه هستیم. چالشی که تقریبا همه‌ی محصولات جرایم واقعی با آن روبه‌رو می‌شوند این است که یا تماشاگران از سرانجام سوژه اطلاع دارند یا با گوگل کردن اسم طرف می‌توانند در یک چشم به هم زدن از پایانِ ماجرا اطلاع پیدا کنند. پس «اُ.جی سمپسون علیه مردم» با چالش مشابه «بهتره با ساول تماس بگیری» روبه‌رو شده بود. ولی همان‌طور که «بهتره ساول تماس بگیری» این چالش را به فرصتی برای روایت یکی از درگیرکننده‌ترین و پرتنش‌ترین داستان‌های روز تبدیل کرد، چنین چیزی درباره‌ی «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» هم حقیقت دارد. وقتی سرانجام مشخص است، نویسندگان برای کنجکاو کردن مخاطب و تعلیق‌آفرینی نمی‌توانند روی آن حساب باز کنند، در عوض باید سرمایه‌گذاری بیشتری روی درگیری‌های درونی کاراکترها کنند. اگر سازندگان قرار بود داستان بیرونی دادگاه اُ.جی سیمپسون را روایت کنند احتمالا الان با سریال بزرگ فعلی روبه‌رو نبودیم. تفاوتِ فاحش بین تمرکز روی هیاهوی درونی کاراکترها در مقابل وقایع‌نگاری این رویداد را می‌توانید در خود سریال نیز ببینید. دو-سه اپیزودِ اول سریال حتی برای کسانی مثل من که تا قبل از این سریال از پرونده‌ی اُ.جی اطلاع نداشتند هم کمی بیش از اندازه سرراست و قابل‌پیش‌بینی است. همه‌چیز حالتی مونتاژگونه دارد. سریال به جای جزییات، روی تصویر کلی تمرکز می‌کند و به جای با دقت نظاره کردن، با سرعت جلو می‌رود. همه‌چیز به بررسی صحنه‌ی جرم، تشکیل تیم وکلای شاکی، خشم اُ.جی از اتفاقی که برایش افتاده و بازتاب این ماجرا در رسانه‌ها و غیره خلاصه شده.

روند یکی-دو اپیزود ابتدایی با حالت «اول این اتفاق افتاد، بعد آن اتفاق افتاد» جلو می‌رود. این حرف‌ها به معنی گله و شکایت نیست. طبیعتا سریال در حال مقدمه‌چینی شخصیت‌های پرتعداد و معرفی سرنخ‌های زیادی است که در ادامه مهم می‌شوند. اما تازه از اپیزود سوم به این سو است که سریال در عین پرهیجان باقی ماندن، از شتابش کم کرده و پروسه‌ی شخصیت‌پردازی اصلی‌اش را شروع می‌کند. ناگهان سریالی که فقط کنجکاوی‌برانگیز به نظر می‌رسید کم‌کم نقابش را کنار می‌زند و چهره‌ی غیرمنتظره‌ی واقعی‌اش را فاش می‌کند. اگر سازندگان به یک وقایع‌نگاری ساده بسنده می‌کردند، سریال حتی برای کسانی که اطلاعی از پرونده‌ی اُ.جی سیمپسون نداشتند هم کسل‌کننده می‌شد، اما قرار دادن بازسازی پرجزییات فضای دادگاه و درگیری‌‌های درونی شخصیت‌ها در کانون توجه، سریال را به چیزی بهتر تبدیل کرده. حالا کسانی که از آن واقعه خاطره دارند از زاویه‌ی جدیدی به آن دوران نگاه می‌کنند و کسانی که ارتباط نزدیکی با آن واقعه ندارند هم خودشان را درگیر تکاپوی کاراکترها پیدا می‌کنند. مهم نیست تا قبل از این سریال اسم اُ.جی سیمپسون به گوش‌تان نخورده بود، نمی‌دانستید مارشا کلارک چه کسی است یا از نزدیک تنش‌های نژادی ناشی از دادگاه اُ.جی را لمس نکرده بودید. مهم این است که این سریال طوری همه‌ی اینها را برایتان مهم و قابل‌لمس می‌کند که خودتان را در دل ماجرا پیدا می‌کنید. خیلی زود درک می‌کنید تمام این هیاهو و دلهره برای چه چیزی است و خودتان هم به جزیی از آن می‌پیوندید.

«مردم علیه اُ.جی سیمپسون» نمونه‌ی بارز سریالی با یک گروه بازیگران تماما ستاره‌ای است. از یک طرف نام‌های بزرگی مثل جان تراولتا، دوبار نامزد اسکار را داریم که در نقش رابرت شپیرو، یکی از وکیل‌های آب‌زیرکاه و خودخواه اُ.جی سیمپسون چنان حضور جذابی دارد که نمی‌توان چشم ازش برداشت. مخصوصا بعد از این همه وقت که یک جان تراولتای خوب در سینما و تلویزیون ندیده بودیم. رابرت شپیرو شاید کم‌مایه‌ترین شخصیت در بین کل شخصیت‌های سریال باشد، اما تراولتا با آن ادا اطوارهای همیشگی‌اش کمبودهای شخصیتش را جبران کرده و جلوی او را از تبدیل شدن به یک کاریکاتور  می‌گیرد. نکته‌ی جالب گروه بازیگران سریال این است که اگر قرار باشد آنها را رده‌بندی کنم جان تراولتا در رده‌های آخر قرار می‌گیرد. نه به خاطر نقش‌آفرینی ضعیف او، بلکه به خاطر کولاک تمام‌عیار یک سری نام‌های جدیدتر. «اُ.جی سیمپسون» یکی از آن سریال‌هایی است که چند بازیگر جدید به جمع بازیگران موردعلاقه‌تان اضافه می‌کند. کوبا گودینگ جونیور هنرنمایی کنترل‌شده اما همزمان آتشینی در نقش اُ.جی سیمپسون دارد. از یک طرف با فرد شناخته‌شده و مورد احترام و ثروتمندی از بالای شهر طرفیم و از طرف دیگر با مردی با آمپر خراب که خیلی سریع از کوره در می‌آورد و صدایش را به سرش می‌گیرد و به کسی تبدیل می‌شود که به نظر پتانسیل زیادی برای کشتن همسر سابقش داشته است. قابل‌ذکر است که اُ.جی بیشتر از اینکه شخصیت اصلی داستان باشد، حکم حادثه‌ی محرکی را ایفا می‌کند که دیگر شخصیت‌های اصلی داستان را با جان یکدیگر می‌اندازد. تماشای استرلینگ کی. براون در نقش کریستوفر داردن، وکیل دادستانی و کورتنی بی. ونس در نقش جانی کاکرون، وکیل اُ.جی در مقابل یکدیگر همچون تماشای یک مبارزه‌ی بوکس، سنگین، نفسگیر و خارق‌العاده است. تعجبی ندارد که هر دو به خاطر نقش‌هایشان در این سریال برنده‌ی جایزه‌ی اِمی هم شدند.

چنین تعریف و تمجدیدهایی درباره‌ی دیوید شومیر (یا همان راس گلر خودمان از «فرندز») در نقش رابرت کارداشیان، دوست نزدیک اُ.جی هم صدق می‌کند. شویمر شاید به عنوان بازیگر کمدی‌های سیت‌کام شناخته می‌شود، اما او در اینجا بالاخره خودش را به عنوان یک بازیگر دراماتیک ثابت می‌کند. رابرت کارداشیان حکم نماینده‌ی تماشاگران در دنیای سریال را دارد. هر بلایی را که سریال سر ما می‌آورد می‌توانید در وضعیت شخصیت او هم ببینید. او یکی از در آشوب‌ترین شخصیت‌های سریال است. در ابتدا کارداشیان با وجود تمام مدارکی که علیه اُ.جی وجود دارد، پای رفیقش می‌ایستد و به او قوت قلب می‌دهد که بالاخره حقیقت واقعی فاش شده و قاتل اصلی دستگیر می‌شود. او هرجا می‌رسد می‌گوید کسی که او می‌شناسد قادر به انجام چنین عملی نیست و برای نجات دوستش از این مخمصه تلاش می‌کند. اما مسئله این است که دادگاه اُ.جی سیمپسون از جایی به بعد از دادگاهی برای رسیدن به عدالت، به یک تئاتر تبدیل می‌شود. مسئله این است که  از جایی به بعد کسی برای اجرای عدالت واقعی و سر در آوردن از واقعیت اتفاقی که افتاده تلاش نمی‌کند. وکیل‌های هر دو طرف وارد جنگ مستقیم با یکدیگر شده و با دست زدن به هر کاری که می‌توانند سعی می‌کنند فضای رسانه‌ای و نظر هیئت منصفه را به سمت داستان خودشان جلب کنند. از این جا به بعد مهم نیست قاتل چه کسی است. از اینجا به بعد فقط مهم این است که چگونه داستانی که طراحی کرده‌ای را به‌طرز متقاعدکننده‌ای به خورد دنیا می‌دهی و از آن به عنوان نهایت عدالت یاد می‌کنی. تماشای چنین بلبشویی در بالاترین سطح عدالت کشور تهوع‌آور و ترسناک است و شخصیت رابرت کارداشیان این موضوع را به چشم می‌بیند و تنها کسی است که از آن ابراز ناراحتی می‌کند. کار به جایی کشیده می‌شود که کارداشیان خود را بر سر دوراهی پیدا می‌کند. کسی که با اطمینان خاطر کامل به دوستش، وارد تیم وکالتش شده بود به شک و تردید می‌رسد. آیا باید تمام مدارکی را که علیه اُ.جی وجود دارد جدی بگیرد یا به وفاداری و باوری که به دوستش دارد پایبند بماند؟ جواب دادن به این سوال وقتی برای کارداشیان بدتر می‌شود که او خود را جزیی از دادگاهی می‌بیند که عدالت آخرین دغدغه‌اش است و برای کسی که می‌خواهد با تبرعه شدن دوستش به شکلی متقاعدکننده به شک و تردیدش نسبت به او پایان بدهد، چنین دادگاه غیرمعمولی در تضاد با خواسته‌اش قرار می‌گیرد.

اینجا به یکی دیگر از نکات غافلگیرکننده‌ی «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» می‌رسیم: این سریال در تعریف کلیشه‌ای سریال‌های دادگاهی/جرایم واقعی که با شنیدن اسمش به ذهن‌تان خطور می‌کند قرار نمی‌گیرد. سیاه‌پوستی به خاطر اتهام به جرمی سوال‌برانگیز و مبهم به دادگاه کشیده می‌شود و وکیل‌های دادستانی که سفیدپوست هستند از همان روز اول به‌طرز دیوانه‌واری به یکدیگر می‌گویند «می‌دونستم یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌شه» و دست به کار می‌شوند تا قاتل بودن اُ.جی را اثبات کنند. با توجه به چیزهایی که قبلا دیده‌ایم، احتمالا اکثرمان تصور یکسانی از ادامه‌ی داستان داریم. در یک طرف سیاه‌پوست بیچاره‌ای را داریم که ظاهرا برایش پاپوش درست کرده‌اند و در طرف دیگر مقامات قضایی سفیدپوستِ نژادپرست و بی‌رحمی که می‌خواهند به هر ترتیبی که شده اُ.جی را نابود کنند. شاید سریال همین‌قدر کلیشه‌ای و قابل‌پیش‌بینی آغاز شود، اما همین‌طوری ادامه پیدا نکرده و به پایان نمی‌رسد. شاید این سریال مدام با «ساختن یک قاتل» مقایسه می‌شود، اما تنها شباهت این دو با یکدیگر نقطه‌ی آغازینشان است. اولین ویژگی «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» این است که با تمام کاراکترهایش به عنوان یک سری انسان با روانشناسی‌های پیچیده و زخم و دردهای خاص خودشان رفتار می‌کند. سریال سعی می‌کند تا یک دنیای واقعی را ترسیم کند. دنیایی که در آن خبری از قهرمانان تراژیک و بدمن‌های تنفربرانگیز نیست. بنابراین تعجب نکنید اگر به تدریج متوجه شدید جای قهرمانان و بدمن‌های داستان دارد با یکدیگر عوض شده و همچون کلافی سردرگم در هم گره می‌خورند.

مثلا جانی کاکرون، وکیل اصلی اُ.جی شاید به عنوان آدم زخم‌خورده‌ای معرفی می‌شود که برای پیروزی‌اش در این پرونده اشتیاق داریم، اما به تدریج معلوم می‌شود کاکرون بیشتر از اینکه دنبال اثبات بی‌گناهی موکلش باشد، می‌خواهد از آن برای انتقام از جامعه‌ و کشوری نژادپرست استفاده کند. می‌خواهد از آن به عنوان وسیله‌ای برای اعلام موجودیتِ سیاه‌پوست‌ها استفاده کند. در نتیجه کاکرون به جای تمرکز روی خود پرونده، پای بحث‌های نژادی را به دادگاه باز می‌کند و کاری می‌کند تا دادگاه از مسیر اصلی‌اش منحرف شده و به هرج و مرجی که توضیح دادم منحرف شود. اما تقصیر کاکرون نیست. او شاید با این کارش دارد اشتباه می‌کند، اما همزمان می‌توان دلیلش را لمس کرده و روانشناسی پشتش را نیز درک کرد. او به عنوان سیاه‌پوستی که همیشه توی‌سری‌خور بوده و مورد بی‌احترامی قرار گرفته حالا فرصتی برای اعلام موجودت پیدا کرده. حالا تریبون و مخاطبی برای سخنرانی‌های خروشانِ مارتین لوتر کینگی‌اش پیدا کرده است. رفتار او شاید از زاویه‌ی دید ما اشتباه باشد، اما از زاویه‌ی دید او کاملا درست است. سریال به همان اندازه که عواقب منفی کارهای کاکرون را به تصویر می‌کشد، به همان اندازه هم دلیل می‌آورد که چرا حق با اوست. یکی از این دلایل کریس داردن، وکیل سیاه‌پوست دادستانی است. داردن فقط به خاطر سیاه‌پوست‌بودن توسط مارشا کلارک، وکیل اصلی دادستانی برای پیوستن به تیم انتخاب می‌شود. هدف این است که آنها از این طریق می‌خواهند تصویری ضدنژادپرستانه از خود نشان بدهند. پس متوجه می‌شویم تصورِ کاکرون از نقش پررنگ نژاد در این دادگاه چندان بیراه هم نیست. در همین حین داردن خود را در موقعیت درهم‌پیچیده‌ای پیدا می‌کند. او از یک طرف شغل و موقعیت رویاهایش را به دست آورده است و از طرف دیگر فهمیده که دلیل اصلی انتخابش استعدادش نبوده است. قضیه وقتی بدتر می‌شود که داردن می‌فهمد یکی از شاهدانشان کاراگاه مارک هافمنی است که به خاطر نژادپرستی‌اش بدنام است.

حالا داردن در حالی که از نژادپرستی هافمن آگاه است، مجبور می‌شود با صحبت کردن با او در محضر دادگاه عدم نژادپرستی‌اش را اثبات کند؛ چیزی که در مقابلِ تمام باورها و تجربه‌ای که به عنوان یک سیاه‌پوست داشته قرار می‌گیرد. این کار برای داردن مثل برداشتن چاقو و فرو کردن آن در پشت یاران خودی می‌ماند. اما از طرف دیگر او چاره‌ای جز انجام این کار یا استفعا دادن ندارد. برای شروع داردن از طرف تیم دادستانی به قاضی پیشنهاد می‌کند تا استفاده از کلماتی مثل «کاکاسیاه» را در دادگاه ممنوع کند. داردن باور دارد این کلمه‌ی کثیفی است که باعث ایجاد فضایی تبعیض‌آمیز و فتنه‌جویانه می‌شود. حق با اوست. او می‌گوید استفاده از این کلمه در هر موقعیتی مردم را نابینا می‌کند. باعث می‌شود تا هیئت منصفه به جای جستجو برای رسیدن به حقیقت، در بحث‌های نژادی سردرگم شده و از حقیقت منحرف شوند. به قول او شاید هافمن نژادپرست باشد، اما این دلیل نمی‌شود که اُ.جی هم قاتل نیست. نژادپرست‌بودن هافمن حتما به معنی پاپوش درست کردن پلیس برای یک سیاه‌پوست ثروتمند نیست. اما وقتی پای چنین کلماتی به میان باز می‌شود، مردم بلافاصله به این نتیجه می‌رسند که همه‌چیز زیر سر نژادپرستی است و از فکر کردن به سناریوهای دیگر خودداری می‌کنند. در جواب به او کاکرون وارد عمل می‌شود و با خشم داردن را زیر سوال می‌برد که او چه کسی است که کلماتی را که سیاه‌پوستان می‌توانند تحمل کنند یا نکنند انتخاب کند؟

از نگاه کاکرون، کلماتی مثل کاکاسیاه، جزیی از زندگی سیاه‌پوستان است. آنها با چنین توهین‌هایی اخت گرفته‌اند. این کلمات جزیی از روتین همیشگی‌شان و جزیی از تاریخشان بوده است. خب، کاکرون هم راست می‌گوید. از یک طرف داردن می‌خواهد جامعه و روانشناسی آدم‌ها را پشت در دادگاه جا بگذارد، اما از طرف دیگر کاکرون باور دارد جرم در فضای جامعه اتفاق افتاده است. پس، حذف آن از دادگاه، مثل حذف مهم‌ترین فاکتورِ معادله است که جلوی رسیدن به جواب واقعی را می‌گیرد. داردن باور دارد ورود مسئله‌ی نژادپرستی در دادگاه به «آتش بیار معرکه» منجر می‌شود و همچون گاز اشک‌آوری عمل می‌کند که آدم‌ها را کور می‌کند، اما کاکرون اعتقاد دارد داردن به عنوان یک سیاه‌پوست با این حرف دارد به تیر و طایفه‌اش اهانت می‌کند. بالاخره او بهتر از هرکس دیگری باید بداند که موضوع نژاد جزیی جدانشدنی از سیستم است. در جریان همین بحث و جدل بلافاصله یاد سکانسی عقب‌تر می‌افتیم. جایی که کاکرون بعد از دستگیری کوتاهش توسط پلیس، رو به دختران کوچکش می‌گوید و به آنها یادآور می‌شود که هیچ‌وقت از کلمه‌ی «کاکاسیاه» استفاده نکنند. پس اتفاقات دادگاه نشان می‌دهد که کاکرون چقدر برای برنده شدنِ این پرونده انگیزه دارد و چقدر حاضر است برای این کار باورهای شخصی‌اش را زیر پا بگذارد و حتی یواشکی از این کلمه برای توهین به داردن نیز استفاده می‌کند. قضیه وقتی پیچیده‌تر می‌شود که داردن بعدا متوجه می‌شود ۷۶ درصد از سیاه‌پوستان فکر می‌کنند که او به برده‌ی سفیدپوستان تبدیل شده. این مثال فقط گوشه‌ای از درگیری‌های دادگاهی تند و آتشینِ سریال است که کلمات و درگیری‌های لفظی کاراکترها همچون گلوله‌های مسلسلی در یک سکانس اکشن عمل می‌کنند. اما هنوز ادامه دارد.

گل سرسبد شخصیت‌پردازی‌های شگفت‌انگیز «مردم علیه اُ.جی سیمپسون»، مارشا کلارک است. چرا؟ خب، با کاراکتری طرفیم که در اوج نفرت معرفی می‌شود، اما کار به جایی می‌کشد که یک‌دفعه متوجه صدای شکستن قلب‌تان برایش می‌شوید. اگر درگیری اصلی بین کاکرون و داردن حول و حوش نژاد می‌چرخد، مارشا کلارک با زن‌بودنش دست و پنجه نرم می‌کند. اپیزودی که به درگیری‌های شخصی مارشا با تبعیض جنسیتی‌ دادگاه و رسانه‌ها و مردم اختصاص دارد همان کاری را با مارشا انجام می‌دهد که سکانس حمام در «بازی تاج و تخت» با جیمی لنیستر انجام داد. نویسندگان شخصیتی را که فکر می‌کردیم می‌شناسیمش برمی‌دارند و فاش می‌کنند که مارشا کلارکی که تاکنون می‌دیدیم فقط ۱۰ درصد از کوه یخی که بیرون از آب است بوده. ۹۰ درصد اصلی که تاکنون زیر آب مخفی بوده در این اپیزود افشا می‌شود و تمام اعتقادات و پیش‌داوری‌هایمان درباره‌ی این شخصیت را تخریب می‌کند. یکی از تم‌های تکرارشونده‌ی «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» شهرت است. از رفتار خوب و ویژه‌ی افسران پلیس زندان با اُ.جی گرفته تا وکیل‌هایی که در حد ستاره‌‌های سینما در کانون توجه مردم قرار می‌گیرند. نویسندگان از روش‌های مختلفی موضوع «شهرت» را بررسی می‌کنند. مثلا وکلای اُ.جی سیمپسون می‌خواهند از طریق به پیش کشیدن ماجرای نژادپرستی بی‌گناهی او را اثبات کنند، اما ما می‌بینیم که او نه تنها به خاطر شهرت و ثروتش بیشتر با سفیدپوستان نشست و برخاست داشته است، بلکه افسران پلیس زندان هم توپ فوتبال بچه‌هایشان را برای امضا کردن پیش او می‌آورند. همزمان رابرت شپیرو و جانی کاکرون، وکلای اُ.جی به عنوان کسانی که این اولین پرونده‌ی پرسروصدایشان نیست، به قرار گرفتن جلوی دوربین‌ها عادت دارند و اتفاقا از آن به عنوان رسیدن به اهدافشان استفاده می‌کنند.

مارشا کلارک اما از شهرت متنفر است. او فقط عاشق وکالت است و به‌طرز خستگی‌ناپذیری از انجامش لذت می‌برد و هیچ علاقه‌ای به حواشی‌اش ندارد. او به قرار گرفتن در کانون توجه مردم عادت ندارد. پرت شدن وسط گرگ‌های رسانه و تبدیل شدن به سوژه‌ی مردم ترسناک است، اما ترسناک‌تر از آن وقتی است که به عنوان یک زن در چنین موقعیتی قرار بگیری. تا قبل از این مارشا کلارک همان گرگ خون‌خواری به نظر می‌رسید که قصد شکار اُ.جی را دارد، اما در جریان اپیزود ویژه‌ی مارشا متوجه می‌شویم این زن خودش قربانی است. می‌فهمیم این زن خود نقش قربانی‌ تنهایی‌ را دارد که همه علیه‌اش هستند و هیچ راهی برای پیروزی در دادگاه زندگی‌اش ندارد. مارشا کلارک خود را در موقعیتی پیدا می‌کند که به سرگرمی جدید مردم تبدیل شده است. از مُدل موهایش تا مُدل لباسش و رفتار و کردار بااعتمادبه‌نفسش که مردم آن را به عنوان عوضی‌بودن شخصیتش برداشت می‌کنند. مردم کوچه و خیابان طوری به او توهین می‌کنند که انگار فقط به خاطر دیدن او در تلویزیون، سر تا پای او را می‌شناسند و آزاد هستند هر چیزی درباره‌ی او دوست داشتند به زبان بیاورند. وقتی بالاخره با مارشای گریان در کف اتاقش روبه‌رو می‌شویم این سوال مطرح می‌شود که آیا همان‌طور که مردم درباره‌ی این زن اشتباه می‌کردند، امکان ندارد که درباره‌ی سلبریتی‌ای مثل اُ.جی که فقط او را از طریق تلویزیون و سینما می‌شناسند نیز اشتباه کنند؟ این حرف‌ها به این معنی نیست که مارشا کلارک آدم‌خوبه‌ی داستان است. جنس او هم مثل کاکرون شیشه‌خرده دارد. همان‌طور که کاکرون دادگاه اُ.جی را به میدانی برای فریاد زدن نابرابری‌های اجتماعی سیاه‌پوستان تبدیل می‌کند، کلارک هم با اینکه در ظاهر سودای عدالت‌خواهی دارد، ولی در ناخودآگاه‌اش یک هدف خودخواهانه برای اثبات گناهکاری اُ.جی دارد و خواسته یا ناخواسته اجازه می‌دهد تا آن دلیل شخصی روی کارش تاثیرگذار باشد. حرف نهایی سریال از طریق بررسی تلاش همه‌ی این وکلا برای اجرای عدالت این است که چیزی به اسم یک عدالت تعریف‌شده وجود ندارد. عدالت برای همه یک تعریف شخصی دارد که موفقیت در اجرای آن فقط خودشان را خوشحال می‌کند.

نتیجه روبه‌رو شدن با سریالی است که به زاویه‌ی دیگری از «ساختن یک قاتل» می‌پردازد. در آن سریال وکیل شاکیان موجود نفرت‌انگیزی به نظر می‌رسید که آدم دوست داشت خرخره‌اش را بجود و همزمان درد و رنج خانواده‌ی قربانیان هم این وسط فراموش شده بود، اما «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» هر دو طرف دعوا را به یک اندازه انسان‌سازی می‌کند و هیچ‌وقت نگاه ناباورانه‌ی خانواده‌ی قربانیان که به تدریج متوجه می‌شوند دادگاه به هر چیزی جز عدالت‌خواهی برای فرزندشان اهمیت می‌دهد. همچنین اگر «ساختن یک قاتل» درباره‌ این بود که چقدر فقیر و بی‌کس‌بودن برای اثبات بی‌گناهی در دادگاه سخت و غیرممکن است، «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» در‌باره این است که چقدر محکوم کردن فرد ثروتمندی که می‌تواند بهترین و رویایی‌ترین تیم وکلای ممکن را استخدام کند سخت است. اگر «ساختن یک قاتل» یک تراژدی تماما سیاه بود، «اُ.جی سیمپسون» همچون سقوط انسانی از ساختمانی بلند است که قبل از پخش شدن روی زمین سفید پایین، لبخند می‌زند. یک لبخند بزرگ. اما مهم‌ترین شباهت «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» به «ساختن یک قاتل» این است که دغدغه‌ی اصلی هیچکدامشان اثبات گناه‌کار بودن یا بی‌گناهی سوژه‌هایشان نیست. همان‌طور که «ساختن یک قاتل» می‌خواست مسیر پیچیده و سرگیجه‌آوری که به لحظه‌ی اعلام حکمِ استیون ایوری منتهی شد را به تصویر بکشد و تصمیم نهایی را در اختیار خود تماشاگر بگذارد، هدف اصلی «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» هم بازسازی فضایی است که حکم دادگاه در آن اعلام شده بود. این سریال می‌خواهد درک‌مان از سادگی یک موقعیت را در هم بشکند و نشان بدهد که ماجرا واقعی خیلی پیچیده‌تر و قاطی‌پاتی‌تر از چیزی که ذهن توانایی پردازشش را دارد بوده است. می‌خواهد نشان دهد چه عناصر و فاکتورهای گوناگون و غیرمنتظره‌ای در اعلام حکم نقش داشته‌اند و حقیقت چقدر از عدالت صاف و روشنی که انتظارش را داریم فاصله دارد.

تنها بخش سریال که در ابتدا کمی نامطمئن به نظر می‌رسد و ممکن است به مذاق همه خوش نیاید فرم کارگردانی رایان مورفی است. دوربینِ مورفی به ندرت آرام و قرار دارد. در عوض همچون بچه‌ی بیش‌فعالی می‌ماند که مدام در حال بالا رفتن از سر و کول کاراکترهاست. هرچه تنش و هیجانِ سکانس‌ها بالاتر می‌رود و هرچه آتش درگیری‌های لفظی داغ‌تر می‌شود، دوربین هم انرژی بیشتری پیدا می‌کند، به‌طرز دیوانه‌واری به دور کاراکترها می‌چرخد و روی صورتشان زوم می‌کند. این فرم کارگردانی شاید در ابتدا کمی توی ذوق بزند، اما به مرور جای خودش را باز می‌کند. مخصوصا وقتی دلیل تصمیم مورفی برای فیلمبرداری سریال به این شکل مشخص می‌شود. از آنجایی که دادگاه اُ.جی سیمپسون در آن واحد همچون یک سیرک سرگرم‌کننده و یک رویداد سرگیجه‌آور بود، طبیعی است که کارگردانی سریال هم بازتاب‌دهنده‌ی جامعه‌ی سردرگمی است که انگار هیچ‌وقت راه نجاتش را پیدا نخواهد کرد و تا ابد به دور خودش خواهد چرخید باشد. نتیجه سریالی است که حاصل بهترین ویژگی‌های سریال‌های رایان مورفی و نویسندگی اسکات الکساندر و لری کاراسوفسکی است. از یک طرف مثل بقیه‌ی سریال‌های مورفی با داستانگویی پرزرق و برق، غافلگیری‌های عجیب و غریب و نقش‌آفرینی‌های پرسروصدا طرف هستیم، اما به محض اینکه احساس می‌کنید دارید از تماشای سریال لذت می‌برید، سناریوی الکساندر و کاراسوفسکی وارد عمل می‌شود و واقعیت‌های پرونده و عمق افسرده‌کننده‌ی آن در رابطه با بحث‌های نژادپرستی و جنسیت‌گرایی‌اش را رو کرده و لذت‌تان را به‌طرز دلپذیری زهرمارتان می‌کند.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
3 + 12 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.