نقد سریال Peaky Blinders - فصل اول تا چهارم

نقد سریال Peaky Blinders - فصل اول تا چهارم

بالاخره طلسم شکسته شد و پس از مدت‌ها انتظار، به مناسبت پخش فصل پنجم، نقد چهار فصل اول سریال «پیکی بلایندرز» با بازی کیلیان مورفی، تام هاردی، هلن مک کروی و بسیاری ستاره دیگر آماده شد. همراه میدونی باشید

سریال Peaky Blinders «پیکی بلایندرز» آن‌قدرها نیاز به مقدمه‌چینی و حرافی ندارد، اما به‌دلیل شهرت کسب کرده با توسل به محتوای مستحکمش، قطعاً لایق یک مقدمه و گزارش بی‌غرض خواهد بود. داستان این سریال جنایی-گانگستری که ته‌مایه‌هایی از درام را هم به دوشِ سنگین شده‌اش می‌کشد، کمی بعد از اتمام  جنگ جهانی اول شروع می‌شود. زمانی‌که تام، جان و آرتور، سه برادر با تبار انگلیسی و لهجه ایرلندی از جنگ به خانه بازمی‌گردند. عمه این سه، پالی و دیگر اعضای خانواده، صاحب باشگاه شرط‌بندی اسب‌دوانی هستند، اما دخل و خرج زندگی خود را بیشتر از قلدری و کارچاق‌کنی به دست می‌آورند. موفقیت آن‌ها در این زمینه و به‌خصوص هوش بالای تام، آن‌ها را برای  برداشتن لقمه‌های بزرگ‌تر به ولع می‌اندازد و به این ترتیب داستان‌ هر فصل از سریال رقم می‌خورد. همانند اکثر کارهای گانگستری، پیکی بلایندرز با داشتن یک پیرنگ در تمامی فصول خود و خرده پیرنگ هایش که بنا به موقعیت دارای تم تاریخی، سیاسی و حتی عاطفی هستند، به شکل خطی داستان خود را روایت می‌کند. سریال با مرکزیت در بیرمنگام در اوایل سال‌های ۱۹۰۰، از بازسازی دکوراتیوِ خرابیِ بعد از جنگ و رُکود اقتصادی تا لهجه غلیظ و خاصشان، همه را به نحو احسن به مخاطب خود نشان می‌دهد و زمینه مناسبی را برای بروز خشونت و گره‌گشایی‌های تاریخی در دل خود می‌پروراند. نماهای ثابت، قاب‌بندی‌های هنرمندانه، استفاده تمام و کمال از منابع تاریخی، افزودن لهجه به بازیگران برای شخصیت‌پردازی هرچه بهتر آن‌ها و لحن تهدیدآمیزشان که تمامی ندارد، پیکی بلایندرز را در جرگه آثاری قرار داده که در دهه اخیر به موضوع بحث بسیاری از علاقمندان سینما تبدیل‌شده است.

سریال «پیکی بلایندرز» برای اولین‌بار در سال ۲۰۱۳ و از شبکه بیبی‌سی تو روی آنتن رفت. نویسندگی آن بر عهده استیون نایت و کارگردانی هر فصل آن بر عهده افرادی چون تام هارپر و کولم مک کارتی بوده و توانسته با جلب نظر بیننده‌ها و منتقدین جای خود را در فهرست بهترین‌های این دهه محکم کند. این سریال توانسته تا اینجای کار با انتشار چهار فصل، امتیاز ۹۵ را در سایت Rotten Tomatoes (تا زمان نگارش این مقاله) از منتقدین و امتیاز ۸.۸ از ۱۰ را در سایت Imdb از مخاطبان خود کسب کند. استیون نایت، خالق سریال، با ید طولایی که در زمینه نویسندگی دارد، ثابت کرده که همانند سریال «پیکی بلایندرز» قابلیت قدم برداشتن در ژانرهای متفاوتی دارد. فیلم‌هایی چون Eastern Promises «پیمان‌های شرقی» با بازی ویگو مورتنسن در ژانر جنایی-گانگستری، فیلم‌های A Hundred Foot Jurney «سفر صد فوتی» و Burnt «سوخته» با بازی بردلی کوپر که هر دو ادای دینی به آشپزی و زیبایی شناسی در زمینه سینما هستند، درام‌هایی چون Amazing Grace«گریس بی‌نظیر» و Dirty Pretty Things «چیزهای کثیف زیبا» و حتی سریال Who Wants To Be A Millionaire  «چه کسی می‌خواهد میلیونر شود؟» پاپ کوییز هفتگی محبوب انگلیسی، تنها بخشی از زندگی حرفه‌ای درخشان اوست. گذری به این فهرست می‌تواند به‌سادگی به ما بفهماند که نایت، تمام آنچه سال‌ها در چنته داشته را یکی کرده و «پیکی بلایندرز» را از دل آن بیرون آورده است. به‌راحتی قابل‌تصور است که نایت با پیش‌زمینه‌ای که در ساخت فیلم‌های زیباشناسانه درباره خوراکی‌ها داشته، توانسته به ترکیب و برداشت‌هایی برسد که عیاشی انگلیسی‌ها، مهمانی‌های سرخوشانه کولی‌ها و اهمیتی که به جشن‌های بی‌پایانشان می‌دهند را به بیننده نشان دهد. نایت به کمک تیم قوی خود در زمینه تصویربرداری و طراحی صحنه، آن‌قدر در کارش موفق بوده که شوخی‌های بسیاری را درباره سبک زندگی خانواده شلبی در شبکه‌های اجتماعی دیده‌ایم و از نحوه سیگار کشیدن تامی شلبی تا لباس پوشیدن و تراشیدن سر اعضای خانواده شلبی، همه به امضایی برای  سریال «پیکی بلایندرز» تبدیل شده‌اند (تا آن‌جا که بارها عکس‌هایی از شوخی‌های مخاطبان در شبکه‌های اجتماعی دیده‌ایم که تو را به خدا یک جایزه‌ امی به کیلیان مورفی بدهید قبل از آنکه به خاطر سیگار کشیدن بیش از حد سرطان بگیرد). تبحر و تجربه بالای نایت فقط نوشتنش در زمینه جزییات زندگی روزمره شلبی ها نیست. تاریخ انگلستان بعد از جنگ جهانی اول، دراماتیزم قوی با محوریت خانواده و اخلاقیات، سبک زندگی کولی‌ها و آثار جنایی بسیارش، همگی گویا دست‌گرمی‌هایی بوده‌اند برای آفرینش «پیکی بلایندرز»، که نه‌تنها مخاطبان بی‌شماری هرساله تشنه روایت گری‌های ابتدای قرن ۲۰ ام او در بیرمنگام هستند، بلکه سالانه بسیاری از جوایز را در جشنواره‌های محلی و جهانی از آن خود می‌کند.

بن مایه-آیا همه داستان‌های جهان را شنیده‌ایم؟

قصه‌ای که نایت برای ما روایت می‌کند، برگرفته از داستانی واقعی در مکانی واقعی است. در واقعیت او برای اولین‌بار اشاره‌هایی از وجود گروهی به نام پیکی بلایندرز را از عموی خود شنیده که در آن دوره تاریخی دوستی داشته که عضو این باند خیابانی بوده است. نایت به همین راضی نمی‌شود و ته و توی ماجرا را در می‌آورد:  پیکی بلایندرزها، در واقعیت گنگ خیابانی متشکل از مردهای جوانِ بیکاری بودند که در اواخر قرن ۱۹ تا اوایل قرن ۲۰ در بیرمنگام سکونت داشتند. آن‌ها روزگار خود را از جیب‌بری، زورگیری و تشکل‌های قمار می‌گذراندند که در جریان‌های سیاسی زمانه خود تأثیر بسیاری داشتند. وجه متفاوت آن‌ها با دیگر اهالی منطقه خود، نوع پوشش خاصشان بود: کت و شلوارهای آراسته و دست‌دوز، دستمال یقه‌های ابریشمی و چکمه‌های چرمی. نایت با الهام از این دار و دسته، خانواده‌ای را در قلب بیرمنگامِ بعد از جنگ جهانی اول می‌آفریند و نحوه شکل‌گیری گنگ، مشکلاتی که با آن دسته و پنجه نرم می‌کنند و راه بی‌انتهای «سری در سرها در آوردن» را با آن‌ها طی می‌کند. اما «پیکی بلایندرز» ها فقط به تجارت خود فکر نمی‌کنند. همه آنچه طی روز و در رفتار پرخشونت اعضای خانواده می‌بینیم و گمان می‌کنیم که از عطش سیری‌ناپذیر آن‌ها برای دست یافتن به قدرت، مقام و پول نشات می‌گیرد، ریشه در دردهای گذشته آن‌ها داشته که فصل به فصل بیشتر برایمان روایت می‌شوند. پیکی بلایندرزها نه از قوم بربرهای خون‌خوارند نه از جرگه فقرایی که می‌توان هر اشتباهشان را به پای طالع بدشان نوشت. آن‌ها مدام قربانی انتخاب‌های اشتباه خودشان و بیشتر از آن قربانیِ «خود قربانی پنداری‌شان» هستند.

افراد بسیاری از جنگ برگشتند، بسیاری دوستان و عزیزان خود را از دست دادند و بسیاری سال‌ها در فقر و فلاکت زندگی کردند. اما خانواده شلبی و در رأس آن‌ها تام، بعد از بازگشت خود از فرانسه، دلیلی برای ادامه بدبختی خود و خانواده‌اش نمی‌دید و با توسل به هوش فوق‌العاده بالا و روابط عمومی‌اش توانست برای خود کسب و کاری دست و پا کند. تا اینجا داستان بسیار کلیشه‌ای و هزاران بار گفته شده به نظر می‌رسد. پس دلیل درخشش سریال «پیکی بلایندرز» چیست؟ به نقل از رابرت گلنسی: «تمام داستان‌های جهان قبلاً بازگو شده‌اند. اما این داستان‌ها هم از همه جوانب بیان نشده‌اند.» استیو نایت داستان تکراری خود را که بارها در سینما تکرار شده و حتی بعضی (همانند پدرخوانده) هیچ جایگزینی ندارند را به‌گونه‌ای دیگر پیاده‌سازی کرده است. در سریال «پیکی بلایندرز» هیچ رحم و عطوفتی موج برنمی دارد، نه از سمت اعضای خانواده به اطرافیان خود، نه از جانب بیننده به

اعضای خانواده شلبی (بارها در طی روایت می‌بینیم تام به نزدیک‌ترین‌ها هم رحم نمی‌کند و حساب حساب، کاکا برادر را تمام و کمال به جا می‌آورد). نایت برای مخاطب ارزش بالایی قائل است و آن‌ها را درگیر اُپراهای صابونی مدرن نمی‌کند. مخاطب هرچقدر هم نگران مقام و منزلت و حتی جان اعضای خانواده شلبی باشد، آن‌ها را برتر از باقی نمی‌داند و چه بسا گاهی دوست داشتن آن‌ها برایش سخت خواهد بود. اوج هنر نایت اینجا مشخص می‌شود که مخلوقات خود را روی طناب بندبازی راه می‌برد. طنابی که یک سرش مهر و همدردی و سر دیگرش نفرت و ترحم است. تامی و سایر اعضای شلبی شاید مقصر فقر خود، جنگ و فقدانِ بعد از آن نباشند، اما بعد از انتخاب نوع تجارت خانوادگی‌شان، دیگر راه درویی از زخم‌ها و مرگ‌ها و برگشتن طالع خوشبختی وجود ندارد. از ابتدای روایتِ استیون نایت، بیننده هرچه جلوی چشم خود می‌بیند، نتیجه انتخاب‌هایی است که «پیکی بلایندرز»ها روزانه و شبانه می‌گیرند، چه در روزهای اوج قدرت و نفوذشان در بیرمنگام و حومه، چه زمانی‌که فکر می‌کنید دیگر توانایی برخاستن ندارند. جنگ به آن‌ها یاد داده هیچ وقت پا پس نگذارند.

استقبال مخاطبان-مُشک آن است که خود ببوید.

همان‌طور که در ابتدا اشاره شد، سریال «پیکی بلایندرز» از سال ۲۰۱۳ پخش خود را شروع کرد و از آن زمان تاکنون، رفته‌رفته به خیل مخاطبانش اضافه‌شده است. نکته قابل‌توجه اینجا است که برخلاف برندیگ های امروزه و استفاده حداکثریِ شرکت‌های فیلم‌سازی از شبکه‌های اجتماعی، «پیکی بلایندرز» آن‌چنان فعالیتی در دنیای مجازی نداشته و محبوبیت خود را تا حد زیادی مدیون محتوای منسجم و اتمسفر استخوان‌بندی شده‌اش است. برای مثال سریال‌هایی مانند  13 Reasons Why و Euphoria به‌دلیل تبلیغات گسترده و معرفی جذابشان، از همان ابتدا با استقبال گسترده‌ای مواجه شدند. کم پیش می‌آمد به یکی از اپلیکیشن های شبکه‌های اجتماعی رجوع کرد و تصویر یا محتوایی درباره آن‌ها ندید. هیچ خرده‌ای هم در این زمینه به سازندگانشان وارد نیست. به هر حال سالانه مبلغ هنگفتی صرف تبلیغات و معرفی تازه‌های هنر هفتم می‌شود. بحثی که اینجا مطرح است، زیر سؤال بردن این تکنیک برای جذب مخاطب نیست، صرفاً مهر تاییدی است بر آن مَثَل معروف، که محتوای ارزشمند و دیدنی، راه خود را به سمت مخاطبش پیدا می‌کند. سریال «پیکی بلایندرز» نیز به هویت اولد-اسکول خود در این زمینه وفادار مانده و هرساله به اخبار کوتاه و نه چندان جنجالی از ساخت فصل جدید سریال یا زمان پخش آن بسنده می‌کند. گویی سریال هم از هویت بازیگر اصلی‌اش، تامی شلبی، الهام گرفته و می‌داند: «آن‌هایی که به او احتیاج دارند، به هر حال سراغش خواهند رفت.»

بازیگران-پارودی خانواده از منظر تبهکاران

در قسمت اول از فصل اول، دو صحنه جذاب هست که به نظر حکم کلی صادر می‌کند بر نحوه تربیت در خانواده شلبی: خشونت محض/لطافت کمیاب. نهایت جمله محبت‌آمیزی که می‌شنویم از زبان تام به فین برادر کوچک ۱۰ ساله‌اش است. در صحنه اول فین کنار شومینه نشسته و پنهانی سیگار می‌کشد. با شنیدن صدای  در، سیگار را در آتشدان می‌اندازد. تام صد البته مچ او را می‌گیرد اما خشونتی به خرج نمی‌دهد. فین برای تلطیف فضا می‌گوید: آرتور خیلی عصبانی است. (Arthur is Mad as Hell) و تامی با محبت کلاهش را به پیشانی فین می‌زند و می‌گوید: «یک بچه ده ساله از جهنم چه می‌داند.» که هم اشاره به ترومای پس جنگ خودش دارد و هم اینکه نیازی نیست یک بچه ده ساله

هیچ‌وقت چیزی درباره جنگ بداند. به انتهای محبت خانواده شلبی اشاره کردیم، از همین فصل و همین قسمت هم به نوع دیگری از تربیت خانوادگی بپردازیم نوعی که همه اعضای خانواده با آن اُخت گرفته‌اند و از جایی به بعد بزرگ شده‌اند. جان، یکی دیگر از برادران شلبی،  در حال رد شدن از کوچه است که زن میان‌سال جذابی که نمی‌دانیم کیست تفنگی روی شقیقه‌اش می‌گذارد، ترس را در چهره جان می‌بینیم و بعد زن می‌پرسد: «به تفنگ نگاه کن. می‌شناسی‌اش؟» جان زیر چشمی و رنگ‌پریده نگاهی می‌اندازد و به آرامی کله تکان می‌دهد. ناگهان ورق برمی‌گردد و بنگ! زنی که حالا فهمیدیم عضوی از خانواده است، با مشت به جانِ جان می‌افتد که چرا برادر کوچک ده ساله جان باید با تفنگ پر از گلوله تو بازی کند؟ بازی حد وسط ندارد، یا در مواقع غریبی مهربان‌اند، زن‌ها، پیرزن‌ها و پیرمردها را موقع تیراندازی و دعواهای خیابانی به داخل خانه‌ها می‌فرستند و مطمئن می‌شوند که جانشان در خطر نیست، یا بطری الکل را روی سر شکافته آرتور برای ضدعفونی شدن خالی می‌کنند و به نعره‌هایش از درد و حتی دلیل درد که خودشان‌اند اهمیت نمی‌دهند. صفر یا صد. حد وسطی وجود ندارد. عناصر تماتیک این اثر خشونت و خانواده است. این شرایط با وجود غریب و ضد و نقیض بودن آن، قابل باورند. چرا؟ چون نایت آن‌قدر تجربه دارد که نخ را تا جایی بکشد که پاره نشود.

نقطه جذاب دیگری که در مخلوق هیولاوار نایت وجود دارد صحنه‌هایی است که مدام به خورد مخاطب می‌دهد و می‌داند که مخاطبش، از نوجوان ۱۶ ساله گرفته تا آدم‌های ۴۰ و چند ساله طاقت دیدنش را دارند. اگر دقت کرده باشید در این چهار فصل نسبت دیالوگ‌های عاطفی به دعواها، بدوبیراه‌ها و کوبیدن شیشه‌های نوشیدنی به سر یکدیگر شاید ۱۰ به ۹۰ باشد. این هوشمندی نایت را از دو جه می‌توان تفسیر کرد: ۱-قدر لحظه‌های رمانتیک و دل ذوب کن را بیشتر بدانیم و تشنه‌شان بمانیم. به‌عنوان نمونه صحنه‌های دونفره بین تام و گریس با اینکه کوتاه‌اند، به صورتی شاعرانه و جادویی، خودنمایی می‌کنند. ۲-زمانی ویدیویی در یوتیوب دیدم که در ذم تکنولوژی منبر رفته بود، جمله‌ای گفت که مطمئنم هیچ‌گاه فراموش نخواهم کرد. از هر دری سخن گفت تا رسید به فیلم‌ها و سینما. اعتقاد داشت فیلم‌ها از داستان‌های عاشقانه و به‌یادماندنی (درحالی‌که سکانس‌هایی ازCasablanca  L L «کازابلانکا» را نشان می‌داد) بیشتر به صحنه پر از خشونت و مسائل جنسی کشیده شده‌اند ( و اینجا بود که جامپ کات‌هایی از فیلم‌های  Gladiator «گلادیاتور» و Mad Max L L «مد مکس» روی صحنه نقش می‌بست). دلیل آن گمان می‌کنم نبود داستان‌هایی برای گفتن و رو آوردن به خشونت و تکنولوژی بی حد و حصر باشد. فیلم‌سازان 

مدت‌ها است داستانی برای گفتن ندارند و فقط اکشن، جلوه‌های ویژه و واقعیت مجازی در چشمان تماشاگرانشان فرو می‌کنند. برای همین جای تعجبی هم ندارد که "شکل آب" اسکار بهترین فیلم را به خانه می‌برد. داستان همین است و چیزی بیشتر از آن نیست. ما  Titanic «تایتانیک»،Casablanca  «کازابلانکا»،  Atonment «تاوان» و یک عالم درام جگرخراش دیگر را در بازه‌ای خاص دیده‌ایم . مخاطب امروزی که در دنیای گیم ها و واقعیت مجازی و بزن بزن قرار گرفته و با آن‌ها به بلوغ می‌رسد، طبیعی است که حداقل چیزی که می‌خواهد دیدن ریخته شدن چهار قطره خون یا مشکلات مربوط‌به بلوغش است. بحث مدح و ذم تکنولوزی را که رها کنیم و به بحث خودمان باز گردیم متوجه می‌شویم که نایت به قاعده و اندازه، به‌خصوص در فصول اول به بالانس کردن کفه درام و کفه مابسترهایش پرداخته است. هرچه جلوتر می‌رویم خشونت سریال بیشتر می‌شود. خشونت آن‌هم از نوع اسلشر و حتی درگیری‌های بروتال GOT نیست. گلوی کسی شکافته نمی‌شود، دل و روده کسی بیرون نمی‌ریزد، صرفاً مشت و لگد است که حواله همه به‌خصوص شلبی ها می‌شود. ما عادت کرده‌ایم آرتور را با سر شکافته، دوستان تام را گلوله خورده و درنهایت امر زخمی بر پیشانی پالی ببینیم. نایت آن قدر باهوش هست که قصه‌گویی جذابش را با خون بازی بیش از حد و صحنه‌های گروتسک از بین نبرد. دعواهای پیکی بلایندرز را می‌توان شبیه داش مشتی‌های زمان خودمان تعبیر کرد. چشم دربرابر چشم. پاسبان‌هایی که فقط برای جمع کردن جسدها حاضر می‌شدند و همه اهالی محل از یک قلدر سبیل‌کلفت حساب می‌بردند. اما قلدر داستان ما در اوایل قرن 20 تامی شلبی است که هیچ شباهتی به بزن بهادرهای قدیم ایران ندارد، اما به‌شدت شبیه آن چیزی است که در سرزمین خودش باید باشد، بی‌رحم، به‌شدت باهوش، کاسب و با روابط عمومی بالا. همان‌طور که نیک کیو بارها و بارها می‌خواند: A tall handsome man, in a dusty black coat with a red right hand.

بار سنگین قصه گویی-گل بی‌عیب خداست!

تا اینجا زبان جز به مدح نایت و تیمش نگشوده‌ایم. آن چنان هم چیزی برای مچ و گارد گیری وجود ندارد. نایت با بازیگرانی که در شروع سریال آن چنان ستاره محسوب نمی‌شدند و دست اندرکاران ساده و بی‌ادعا، افسانه‌ای را از قبر بیرون کشیده و داستان گفته شده را دوباره برای مخاطبش تعریف می‌کند. اما این بار با ظرافت و خشونتِ هم‌زمان. با اگزوتیزم رئال و دراماتیزه کردن روابط خانوادگی. پارادوکسی فوق‌العاده که از نفس نمی‌افتد که هیچ، گاهی مخاطبش هم‌نفس کم می‌آورد. اما این حقیقت را نمی‌توان کتمان کرد که از فصل دوم دست نایت و شلبی ها برای ما رو بود و با خیال راحت، پهن شده روی کاناپه ماجرا را دنبال می‌کردیم. منظور من را بد برداشت نکنید. نایت و تیمش هزاران با

نفس‌های ما را در سینه حبس می‌کنند و قلبمان را با مشت توی دست می‌گیرند، اما با همه این‌ها گوشه دلمان قرص است که تامی شلبی حقه‌ای در جیبش دارد. مشکل نه از فصل اول، که از فصل دوم شروع می‌شود. فصل اول با همه خوبی‌ها و تویست هایش تمام شد و بارها دیده‌ام که مخاطبانش به هر که می‌رسیدند سریال را پیشنهاد می‌داد. مشکل از انتهای فصل دوم شروع می‌شود به سبک فصل اول، تامی با هوش بالا و خونسردی غریب و مرده وارش باز هم آشفته‌بازار را به نفع خود جمع کرد. صحنه انتهایی هم احتمالاً برای ترساندن آخر مخاطب تبیین شده که باز هم قابل حدس از آب در می آید. من با دل قرص نشسته و با دست زیر چانه منتظر بودم که حتی اگر شده خود مسیح هم از راه برسد و تامی را از مخمصه رها کند. همین. تنها ایرادی که می‌توان به سریال گرفت رو بودن دست قصه‌گو است با وجود اینکه تلاش بسیاری می‌کند که با بازی‌ها و دیالوگ‌های قوی و حتی تویست ها تعجب آور و بعضاً بسیار دردناک، مخاطب را از نیت اصلی داستان منحرف کند. اما مشکل این است که مثل بازی پوکر، ما تِلِ استیو نایت را می‌دانیم و به دامش نمی‌افتیم. همان‌طور که بارها گفته‌اند: هیچ کس با پیکی بلایندرزها در نمی‌افتد وگرنه عاقبتش برای مایِ مخاطب که یک قرن آن‌طرف‌تر نشسته‌ایم به روشنیِ روز است.

موتیف- هنر میزانسن و تدوین، نخ تسبیحی که با داد و فریاد پاره نمی‌شود.

موتیف های معمولی که مخاطب در فیلم‌ها به آن‌ها بر می‌خورد، اغلب تکرار هنرمندانه و ظریفِ قابل تشخیصی است که به‌عنوان نقطه قوت و المان زیباشناسانه محسوب شود. برای مثال ترنس مالیک یکی از کارگردان‌هایی است که به کرات از موتیف در آثارش استفاده کرده و حتی در فیلم‌های متفاوت از آن‌ها بهره می‌برد: اکس‌تریم لانگ شات از سیلوئت هایی که درخط افق پرسه می‌زنند. دست‌هایی که هنرمندانه، رؤیایی و با حرکاتی یادآور باله در فضا موج برمی‌دارند یا تابش و گریز نور از بین شاخ و برگ درختان. مثالی دیگر فیلمA Single Man  L «مرد مجرد» از تام فورد که با فیلمش زیباشناسی‌اش را به حد اعلا به نمایش گذاشته، بارها اکستریم کلوز آپ از چشم‌های متفاوت با توناژ های رنگی متفاوت می‌بینیم که اگر این‌ها را کنار هم بگذاریم یک چرخه رنگ کامل خواهیم داشت. تکرار با تنوع زیادی می‌تواند همراه باشد و قانون خاصی برایش صادر نشده است. بیشتر به خلاقیت کارگردان و محتوای فیلم مربوط می‌شود.  در «پیکی بلایندرز» هم با نوع جالبی از موتیف قرار است روبه‌رو شویم که به دو مورد آن که از باقی واضح‌تر است اشاره می‌کنم. یکی راه رفتن گنگ کنار هم است که به کرات اتفاق می‌افتد اما به تکرار نمی‌افتد. هیچ صحنه‌ای پیش نمی‌آید که برادران شلبی کنار هم توی خیابان، کنار برکه، توی کافه گام بردارند و بگویید : «پناه بر خدا! فهمیدیم شما چند نفر جدایی ناپذیرید.» دلیلش ساده است: تدوین فوق‌العاده. احتمالاً صحنه قبل از آن، تام سخنرانی غرایی کرده، یا کسی پایش را از گلیمش درازتر کرده و حالا برادران ( و خوشبختانه جدیداً زنان شلبی) آمده‌اند تا نشان بدهند دنیا دست کیست. این‌ها بدون تدوین هوشمندانه قطعاً توجه منفی مخاطب را جلب می‌کرد و تا حدی از کلاس ساخته شده برادران شلبی که در دعواها هنوز هم کولی خطاب می‌شوند می‌کاست. به‌عنوان نمونه در قسمت سوم از فصل سوم سریال، همه اعضای خانواده با تم منحصر‌به‌فرد و صدای اختصاصی نیک کیو به سمت ساختمانی روانه‌اند. همه کنار هم می‌ایستند، عکسی می‌گیرند و با یکدیگر روانه ساختمان می‌شوند. این المان‌های ظریف هم قدرت خانواده را نشان می‌دهد، هم همبستگی‌شان. کسی زودتر به مراسم نمی‌رسد. کسی جدا از باقی نمی‌رسد. کسی غیبت نمی‌کند. همگی این‌ها  زیر مجموعه‌ای هستند از سختی‌های شلبی بودن.

چیزی که من اسمش را موتیف دوم می‌گذارم، گردهمایی‌های خانوادگی است که به چشم همه مخاطبان می‌آید. پیکی بلایندزرها همان‌طور که بالاتر گفته شد، از درون و بیرون مثل گوشت و استخوان جدانشدنی هستند. به اصطلاح گوشت را هم که بجوند، استخوان هم را دور نمی‌اندازند. و اغلب نقشه‌ها، تجارت خانوادگی و دورهمی هاشان با هم تیپیکال خانواده انگلیسی است که خیلی هم به دوران پس از جنگ می‌نشیند. برادران از جنگ برگشته‌ای که مسائلی تجربه کرده‌اند که حتی بیشتر از قبل به هم نزدیکشان کرده است. اجازه بدهید مسئله‌ای را هم اینجا باز کنیم که فیلم علاوه‌بر درام، جنایت، گانگسترها و مافیایی که به دوش می‌کشد، به‌جای تیراندازی مکرر، انتقام‌گیری‌های و درام‌های اشک‌آور خانوادگی و اگزوتیسم بیش از حد، برای همه این ژانرها یک فصل مشترک پیدا کرده که بار دیگر هوش بالای نایت را نشان می‌دهد: دیالوگ. فیلم لحظه‌ای ساکت نمی‌ماند. یا پر است از دعوا و بد و بیراه به حریف، یا جمع شدن‌های خانوادگی برای;

پیداکردن راه درو و حتی اگر این‌ها هم نباشد با موسیقی‌های بهشتی سکوت را می‌شکند. گویی یکی از هفت گناه کبیره برای نایت سکوت باشد. سکوت فقط در یکی از صحنه‌ها به‌شدت خودنمایی می‌کند که آن هم از غم بی‌حدی است که نه دیالوگ نه موسیقی مرهمش است نه مخاطب طاقت شنیدن چیزی را دارد که بعد به آن اشاره خواهد شد. این دیالوگ محور بودن که به زیبایی و استادی هرچه تمام‌تر انجام شده و بسیاری از قسمت‌های آن در شبکه‌های اجتماعی تبدیل به نقل قول‌های جذاب و به اصطلاح، «بهتر از صد حرفِ زده شده» است. بعد از چهار فصل دیگر همه دکور خانه‌های شلبی، کارگاه الفی، کارخانه شلبی و باشگاه شرط‌بندی را از برند. اگر مخاطب یک لحظه با خودش تصور کند که همه این دعواها، شاخ و شانه کشیدن‌ها و حل مشکل‌ها فقط در باشگاه شرط‌بندی اتفاق می‌افتاد چه می می‌شد؟ تا چه حد دکوپاژ می‌توانست با خلاقیتش از یک چهار دیواری تصاویر نابِ اعصاب خردنکن تولید کنند. به هر حال خانواده شلبی برای غزل‌خوانی دور هم جمع نمی‌شوند. همیشه یک مسئله مرگبار هست که باید حل شود. خشونت نخ تسبیح تمام دیالوگ‌های خانواده شلبی است. نایت به همراه تیم فوق‌العاده‌اش در دکور و طراحی صحنه، بحث و جدل‌ها را در جاهایی رقم می‌زند که اول تعجب مخاطب را بر می‌انگیزد بعد او را  درگیر مسئله خانوادگی می‌کند. پارتیشنی که کنار کانتر کافه کشیده‌اند و پنجره جدایی که  برای سفارشات مخصوص خانواده شلبی دارد که با یک تیر چند نشان میزند: ابهت خانواده را نشان می‌دهد و خودبرتربینی که در ابتدای امر لازم دارند، در عین حال محلی برای نقشه‌های تمام نشدنی تامی شلبی. آشپزخانه خانه قدیمی با میز گرد که همه دورش جمع می‌شوند و با برش فنی مناسب ( اینکه پالی بایستد، جان بنشیند و تامی دست در جیب دور میز تاب بخورد). رستوران‌های آن‌چنانی با سابینی و کلی کله‌گنده دیگر، اصطبل، آشپزخانه خانه تامی در روز عروسی، کارگاه الفی که محض رضای خدا یک روزنه نور ندارد. فهرست تمامی ندارد. کم پیش می‌آید محل گفت و گوها تکرار شوند و این جذاب است. توجه به ابزار، به میزانسن سریال، به دکوپاژ، به موسیقی و استفاده حداکثری از آن‌ها چیزی است که سریال را در دل مخاطبش جا کرده است. وگرنه خلق آنتاگونیست/پروتاگونیست چاقوکش که به هیچ‌کس رحم نمی‌کند، عاشق هیچ‌کس نمی‌شود، همه را به دردسر می‌اندازد و نوچه‌هایش را برای قلدری این ور و آن ور دنبال خودش می‌کشد کار سختی نیست. کار سخت را استیو نایت می‌کند که می‌داند دستش برای ما در انتهای هر فصل رواست، پس میانه داستان را می‌چسبد و نمی‌گذارد کسی  فاتحه سریالش را بخواند.

سینماتوگرافی-زیبایی اگر در ناحیه اگزوتیسم هم باشد، پیکی بلایندرز به آن دست پیدا خواهد کرد.

نیک کیو برای اولین‌بار Red Right Hand را می‌خواند. درون جایی شبیه به Chinatown، غوغایی برپاست. ساکنان محله در راهروهای تنگ و تارشان از این طرف به آن طرف می‌دوند. حرف از آمدن کسی می‌زنند. زن‌ها و بچه‌ها قایم می‌شوند و فکر می‌کنیم پاسبان، مأمور اداره مهاجرت یا زورگیری آمده سراغ این جماعت چینی. هر که هست اصرار دارد دختر پیشگو را ببیند. شک و منفی‌بافی قوت می‌گیرد. و بعد برای اولین‌بار و شاید به یکی از زیباترین سبک‌های ممکن تامس شلبی به ما معرفی می‌شود. مردی با گونه‌های استخوانی، شقیقه‌های تراشیده و در کت و شلوار قهوه‌ای، سوار بر اسبی تنومند و زیبا

وارد محله می‌شود. همه چیز با هم آخت می‌شود. تقریباً کل پالت رنگ قهوه‌ای برای این صحنه استفاده شده و بعد برای نشان دادن ساختار شکنی، حتی در طراحی صحنه، دختر چینی دعایی می‌خواند و با اسلوموشن می‌بینیم که پودر قرمزی را به‌صورت اسب فوت می‌کند. اسب، لباس تام، کلاهش، بک‌گراند محله، موهای دختر چینی، لک‌های روغنی روی صورتش همه قهوه‌ای‌اند و به صلاحدید جورج استیل، سینماتوگرافر فصل اول سریال، دختر چینی  پودر قرمز آجری را به‌صورت فوت می‌کند که تا حدی استعاره‌ای است از شروع خون بازی در بیرمنگام. هنر استیل و اوتو باتورست کارگردان فصل اول، از سکانس ابتدایی خودش را حسابی به رخ مخاطب می‌کشد که گفتنش پر بیراه هم نیست چون برای هر دو بفتا را هم به ارمغان آورد. فصل اول است پر است از صحنه‌های مسحورکننده و غیرمنتظره این چنینی. کدام مخاطبی انتظار دارد بعد از شکافتن سر آرتور با صحنه‌ای سحرآمیز فضای ذهنی‌اش تلطیف بشود وقتی گریس در میان دوده‌های زغال با کت و دامن سبز یاقوتی‌اش در بی‌صدایی محض گام برمی‌دارد و موزیکی جادویی پخش می‌شود. حساب کار هم دست ما می یاید که یا با جادوگر شهر از یا فرشته مهربان (یا هر دو) طرفیم. یا چرا از مراسم عروسی آیدا نگوییم که ساده، زیبا و بی‌غل‌وغش از خوشی در خیابان می‌دود و دوربین تکان تور عروسی و دامن حریرش را در مقابل خانه‌های آجری دوده گرفته بیرمنگام در کنتراست غریبی قرار می‌دهد. این‌ها همگی مشت نمونه خروار از زیبایی‌هایی است‌ که مدیون  سینماتوگرافرهای متفاوت هر فصل هستیم که هر کدام به سبک خود در اوج خشونت فیلم، کارت پستال‌هایی مجانی، زیبا و به یادماندنی به دستمان می‌دهد. 

کلوین (حرارت رنگ) نیز نقش مؤثری در نشان دادن حال و هوای بیرمنگام دارد. در روزهایی که چرخ روزگار برای خانواده شلبی نمی‌چرخد می‌بینیم که بیشتر از فیلترهای سرد برای فیلم‌برداری استفاده می‌شود. در عوض روزهای خوش گرم‌اند و پر از رنگ که یا با دکورهای شلوغ و سروصدای اهالی بیرمنگام پر می‌شود و فیلترهایی با رنگ‌های گرم‌تر یا استفاده از نور طبیعی و درخشان در روز. به‌عنوان مثال لاری رز که یکی از نورپردازان و عکاسان فصل سوم است، با ایجاد ضد نورهای خلاقانه در زمینه زیبایی بصری فیلم سنگ تمام گذاشته که به

خاطر آن هم  بسیار تحسین شده است. به‌گفته خودش به این دلیل که فصل سوم مقادیری دورتر از شهر بیرمنگام فیلم‌برداری شد، فضای باز و نور طبیعی به کرات در اختیار او بود و از لانگ شات هایی از هیبت تامی یا سایر پیکی‌ها پشت به نور آفتاب  یا غلتیده در دوده‌های کارخانه که زیر چراغ‌های نفتی کم‌جان، رنگ‌های سحرآمیز به خود گرفته‌اند، قاب‌هایی به حق زیبا خلق کرده است. رز به همین بسنده نکرد.به قول خودش در این فصل خانواده به ثروت زیادی رسیده‌اند و سریال پر است از نماهای فاخر، لوسترهای درخشان و انعکاسشان در چهره و اشیا اطرافشان. نکته جالب توجه دیگر در کارهای رز استفاده از شمع، آتش، نور شومینه یا چراغ‌های نفتی است که هم ارزان‌تر است هم دیگر بیشتر از این نمی‌تواند حال و هوای آن موقع انگلستان را زنده کند.بارها صورت جان یا آرتور را دور  آتش که به مشکلی که پیش آمده فکر می‌کنند و راه به جایی نمی‌برند، دیده‌ایم و بارها نیز پیش آمده که صورت تام در نور شمع با سایه‌های افتاده بر گونه‌های استخوانی‌اش و درخشش چشمان آبیش تماشا کرده‌ایم که او هم مثل برادرانش به مشکلات پیش‌آمده فکر می‌کند و برخلاف آن‌ها، خلاقانه‌ترین راه‌حل‌ها را می‌چیند. همان‌طور که در اپیزود اول فصل اول  به آرتور می‌گوید: من فکر می‌کنم آرتور. برای آن که تو مجبور نباشی این کار را بکنی. 

موسیقی-حماسه کولی ها

از یک سریال با ژانر مابستر و درام در ده ۳۰ قرن ۲۰ چه انتظاری دارید؟ جَز، سیاه‌پوستانی که در خیابان می‌چرخند و گاسپل می‌خوانند، یا راحت‌تر از آن چند ملودی شاخص و تأکید هر کدام بر هر شخصیت یا موقعیت که مانند امضای هر کدام، به‌جای خود پخش می‌شود. از کولی‌ها چه؟ کولی‌هایی که هنوز در درشکه و پشت کاروان‌هایشان زندگی می‌کنند چه؟ آتش و رقص و تمبورین که بسته به موقعیت، داد و ستدها و جشن‌ها به آواز در می‌آیند. به عبارتی یک قطعه موسیقی مثل شاهکارهایی چون The Fountain «چشمه» یا Interstellar «بین ستاره‌ای»، اگر بخواهد پا جا پای این تیپ شاهکارها بگذارد. خب. اشتباه کرده‌ایم. تمام المان‌های بالا در صحنه‌های مختلف دیده و شنیده می‌شود، اما به‌عنوان بخشی از

ماجرا، بخشی از فیلم‌نامه، نه موسیقی متن. جَز یا بلوز از سبک رایج آن به شمار می‌رفته‌اند، پس در مهمانی‌های شلبی‌ها پخش می‌شود، یا در عروسی و سوگواری کولی هاشان. صدایشان را بین صحبت‌های بازیگرها می‌شنویم، آن‌ها هم موسیقی را می‌شنوند. اما  موسیقی که در اینجا از آن  صحبت به میان می‌آید، روایتگری است از حس و حال و فضای صحنه. جَز ملایم در یک مهمانی پخش می‌شود... و صحنه بعد شما آهنگی غمگین می‌شنوید از خواننده‌ای معروف که حس و حال پالی یا تامی یا هر کاراکتر دیگر را در آن غوغای مهمانی توصیف می‌کند. به عبارتی راوی قصه کولی‌ها نه تامس شلبی است، نه دانای کلی که داستان را برایمان تعریف کند. موسیقی متنی است که هر لحظه اتمسفر صحنه را به شما تزریق می‌کند. در قسمت پنجم از فصل دوم صحنه‌ای است که پالی نگران، آزاردیده و خسته کنار در زندان انتظار می‌کشد و پاسبان‌ها مایکل را خُرد و خمیر آزاد می‌کند. هم‌زمان صدای سینه‌سوز لارا مارلینگ پخش می‌شود که دست بر قضا یا حتی برنامه‌ریزی شده، متن آهنگ قرابت جالبی هم با صحنه دارد. لارا می‌خواند: «همین برای ما کفایت می‌کند.» و پالی همه دردها و توهین را فراموش می‌کند و می‌گوید:« این زخم‌ها کِرِم می‌خواهند.» انگار که بگوید همین که زنده بیرون آمدی برایمان کافی است. یا قسمت اول از فصل سوم، در

ابتدای اپیزود که تامی بعد از آسیب جدی که به سرش وارد شده و برش‌های از روی تخت بودن، نوردهی زیاد از ایستادن او رو به پنجره کوچک و دلگیر بیمارستان و آرام‌بخش‌هایی که قاشق به قاشق می‌خورد با آهنگ لازاروس دیوید بویی همراه می‌شود که باز هم با هوشمندی هرچه تمام انتخاب شده، همراه می‌شود (لازاروس از معجزات حضرت عیسی بود که چهار روز پس از مرگش او را به زندگی بازمی‌گرداند. همان‌طور که تامس شلبی با آن آسیب جدی مغزی از مرگ نجات یافت). این‌ها فقط اشاراتی است به پلی فهرست فوق‌العاده‌ای که تیم سریال برای آن تدارک دیده‌اند که باعث می‌شوند مدام Shazam هایتان روشن باشد و در رأس آن‌ها نیک کیو با آهنگ تیتراژ ابتدایی می‌درخشد. موسیقی‌ای بسیار با مسمی و هراسناک که از همان اول مخاطب را آماده می‌کند برای هیولایی که با آن رو به روست: خانواده شلبی. برای قصه‌ای که مدام بین یک لحظه خوشی و ماه‌ها غم در رفت‌و‌آمد است. چیزی شبیه موسیقی فولک در جنوب ایران خودمان که در شادی و جشن یا سوگواری، به‌جای سخنرانی و نریشن، بر سازهایشان می‌کوبند. 

شخصیت پردازی-اگزوتیسمی که خشونت مخاطب را تقویت نمی‌کند.

لازم به گفتن نیست که همه شخصیت‌ها خاکستری به تصویر کشیده شده‌اند و گاهی تیره‌تر یا در مواقع نادری روشن‌تر می‌شوند. تامس شلبی جوانی است که از ترومای بعد از جنگ رنج می‌برد. در فصل اول روی این مسئله مانور زیادی داده می‌شود. صداهایی که فقط گریس می‌تواند ساکتشان کند. همان‌طور که دیوید بویی می‌خواند مردی است که از مرگ برگشته است. با چشمانی که انگار گوی جادویی کولی‌ها هستند و همانند آن‌ها می‌تواند آینده و گذشته را ببیند و به همین دلیل است که با قطعیت تمام در آتشی که خود به را انداخته پا می‌گذارد. تام جهنم را روی زمین دیده و از آن زنده بیرون آمده، به همین دلیل است که دست از خون‌ریزی برنمی‌دارد چون گمان می‌برد که از جهنم واقعی  هم راه فراری پیدا می‌کند. خون‌ریزی سریال آن‌قدرها هم به چشم مخاطب نمی‌آید. یک دلیل آن بالاتر گفته شد: استیو نایت استیک را پخته و آبدار تحویل مخاطبش می‌دهد، نه خام و خونین. حد و اندازه‌اش را به خوبی می‌شناسد. یک دلیل عدم انتقال اگزوتیک سریال به روان مخاطب این است که او هیچ وقت نمی‌خواهد جای پیکی بلایندرزها باشد. تامس شلبی بودن هفت جان می‌خواهد نه یکی. مخاطب صرفا جذب زندگی مابستر گونه و بریز و بپاش ها و راه دروها می‌شود. به گمانم هیچ مخاطبی دلش نمی‌خواهد جای تامی شلبی باشد (حداقل مخاطبی که تا اینجای داستان پیش آمده). هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد به زور به جنگ فرستاده شود، توی تونل گیر بیفتد، بسیاری از عزیزانش به خاطر تصمیمات لجوجانه خودش از دست بدهد و باز هم به سکوت مرگبارش ادامه بدهد. حیف می‌دانم اینجا از انتخاب درست کیلیان مورفی برای نقشش سخنی به میان آورده نشود. او که  با نیهیلیسم نهفته در چشمانش که سهم بیشتری از بازی خوبش را مدیون آن دو تیله سرد و بی‌رحم، لهجه غلیظ ایرلندی  که در بازی‌های قبلی از او ندیده‌ایم و اکت مناسب و قابل ستایشش است که در هر فصل بهتر و بهتر می‌شود، قطعاً به آیکونی در دهه خود تبدیل خواهد شد. برای نمونه رجوع کنید به قسمت پنجم از فصل چهارم که تامی دربرابر شخصی برای انتقام‌گیری ایستاده و هرکس زودتر ماشه را بکشد برنده دنیا و بازنده آخرتش است، که ناگهان در خلأ محض و روی نریشن های زمزمه وار تامی که لرز بر تن مخاطبش می‌اندازد، پلیس برای اولین‌بار در سینمای هالیوود (!) به موقع از راه می‌رسد و غائله را می‌خواباند. همان چند ثانیه واکنش تامی به آمدن پلیس و ناباوری‌اش واقعاً مخاطب را به شک می‌اندازد که فیلم‌نامه را اختصاصی طور دیگری برای او نوشته‌اند که از سر رسیدن پلیس این‌قدر طبیعی جا می‌خورد و به تلاشش برای خلاصی ادامه می‌دهد. بگذارید همین‌جا تکلیفمان را با یک چیز روشن کنیم: اگر امتیاز ۱۰۰ از آن پیکی بلایندرز نمی‌شود قطعاً مربوط‌به فیلم‌نامه یا هر کتگوری دیگری است و به زبان خودشان هیچ دخلی به بازی‌های شلبی ها ندارد.   

 تامس شلبی: من برای کت و شلوارهام پولی نمیدم. اونا یا به حساب خیاطیه یا خیاطی به آتیش کشیده می شه 

برگردیم به بحث تأثیر خشونت و سمپاتی با شخصیت‌ها. جای پالی گری بودن، که به نظر من قوی‌ترین شخصیت ساخته شده در سریال است، هم با سرگذشتی که از او می‌دانیم حتی گفتنش هم آسان نیست. زنی که قبول کرده سرپرستی برادرزاده‌هایش را به عهده بگیرد و حالا آن‌ها به مارهایی تبدیل شده‌اند که نه در آستین او، بلکه از آستین جنگ جهانی اول بیرون آمده‌اند. هر دو فرزند پالی در کودکی از او گرفته شده‌اند و بعد از پیدا کردن پسرش نمی‌داند چه کند که آسیبی متوجه او نباشد. چون اظهرمن الشمس است که مایکل جذب بریز و بپاش و قدرت و نفوذ پیکی بلایندرز می‌شود. پالی از همه این‌ها می‌ترسد، در فصل‌های ابتدایی به کلیسا می‌رود اما بعد دین هم به کارش نمی‌آید. مدام نگران از دست دادن مردانی است که قرار است برایشان مادری کند، دست خودش نیست. کولی است و مادر به دنیا آمده است. دراین‌میان سر خودش را در  با مهمانی‌ها و لباس و وسایل گران‌قیمت گرم می‌کند، اما پشت پرده کسی است که کسب‌و‌کار را در نبود تام ادامه داده و معتقد است دانستن بهتر از ندانستن است. از تمام نقشه‌های تام خبر دارد، تام با او مشورت می‌کند چون به رازداری و هوش او اعتماد دارد و با اضافه کردن رگ کولی وارش مثل دیدن ارواح و پیشگویی، شخصیت قدرتمند و زیبایی است که خشونت سریال را تلطیف می‌کند. 

پالی گری: تو وقتی یه بار از مرگ نجات پیدا کرده باشی، دیگه آزاد و رهایی

آرتور آن‌قدر از هوش تام و پالی بهره‌ای نبرده که مخاطب بخواهد جای او باشد. زندگی خصوصی ساده‌ای دارد با زنی آفتاب‌پرست که یک روز آیه‌هایی از انجیل را زمزمه و یک روز کوکایین استعمال می‌کند. خورده‌ای هم بر او نیست. تحمل پیکی بلایندرزها کار راحتی نیست، حداقل تبدیل شدن به آن‌ها رنج کمتری برای آدمی که بینشان افتاده رقم می‌زند. آرتور حکم بازوی قدرت یا همان ماسِل را برای پیکی بلایندرز ایفا می‌کند. می‌خورد، می‌نوشد و می‌کِشد و در مواقع لازم رگ گردنش ورم می‌کند، خون جلوی چشمانش را می‌گیرد و تا طرف مقابلش را هلاک نکند دست بر نمی‌دارد. آن‌قدر که خشونتش منجر به قتل جوان بی‌گناهی در رینگ بوکس می‌شود. او هم به‌نوعی از ترومای بعد از جنگ به سبک خود رنج می‌برد. به‌شدتِ تامی از دنیا و جهان بعدش ناامید نیست و خانواده برایش همه چیز است. یا شاید بهتر بتوان گفت خانواده تنها چیزی است که می‌تواند با آن خود را تسکین دهد. اتفاق جالبی که درباره آرتور می‌افتد این است که شخصیتش فصل به فصل پخته‌تر می‌شود. از گندکاری‌هایش چیزی کم نمی‌شود، اما حواسش جمع‌تر و چشمانش تیزتر می‌شود. یک طنز خاصی هم همراه داد و بیدادهای همیشگی‌اش به چشم مخاطب می‌آید که او را نسبت به فصل‌های ابتدایی عزیزتر می‌کند. تا جایی که در فصل آخر هر موقع خطری کسی را تهدید می‌کرد من دست بر سر داد می‌زدم: فقط آرتور را به ماها ببخشید! فقط آرتور زنده بماند. این تغییر را تدریجی و بسیار آهسته در همه کاراکترها می‌بینیم که آن هم از هوش نایت نشات می‌گیرد. کاراکترهایش را فریز نمی‌کند، روح در تنشان می‌دمد و می‌گذارد همراه زندگی پیچ و تاب بخورند.

آرتور شلبی: به دستور پیکی بلایندرز لعنتی!

جان آن مهره بی‌عار و بی‌کاری است که در همه گروه‌های این‌چنینی یافت می‌شود. انگار مغزش را شستشو داده باشند، فقط منتظر دستور است که اجرا کند. یک کله‌خر به تمام معنا با آن تکه چوبی که گوشه لبش می‌جود که به طرز عجیبی کلیشه‌ای از آب در نیامده است (همین‌جا بگویم دل پری دارم از خلال دندانی که گوشه دندان لوکا چنگرتا جوییده می‌شود). اما در عین حال توانایی‌های خودش را به‌عنوان بازوی قدرت دارد که مخاطب پیش خودش نگوید این دیوانه بلااستفاده در گروه چه می‌کند. شخصیتی است که بسیار تحت تأثیر برادرانش است و حتی به انتخاب آن‌ها ازدواج می‌کند. جان هیچ‌وقت دست از عیاشی و دردسر به پا کردن برنمی‌دارد و آن‌قدر باهوش و مکار نیست که تام بخواهد با او مشورت کند. برخلاف او تام بعضی مواقع با آرتور و همیشه با پالی مشورت می‌کند چون به هوش و درایت و مادر بودنش اعتقاد دارد. اما با جان نه. چون جان یک مصرف‌کننده تمام‌عیار است که صرفاً از دخل پیکی بلایندرز و کلکسیون اسلحه‌هایش لذت می‌برد و با زن کولی زیبایش و بچه‌های که از او دارد تنها فرمی معقول از خانواده را در پیکی بلایندرز شکل دارد. باز هم پارادوکسی دیگر در قلب خانواده شلبی. بی‌مغزترین‌ها، بیشتر از باقی از آسایش بهره می‌برند.

جان شلبی: این کارو بکن جان! اون کارو بکن جان! معلم مدرسه لعنتیت رو بکش جان!

مایکل هم از جایی به بعد به خانواده می‌پیوندد، به هیچ‌کدام از اعضای خانواده شباهتی ندارد، چون اساساً توسط افراد دیگری بزرگ شده است. باهوش و به اخلاقیات تا حد زیادی پایبند است. اما در جایی حساس در دو راهی انتخاب، شرافت همیشه حفظ کرده‌اش را از دست می‌دهد. خودش را به‌جای خانواده انتخاب می‌کند و این بزرگ‌ترین فرقش با باقی اعضای خانواده است. پیکی بلایندرزها جان خودشان و باقی اعضا به یک اندازه برایشان اهمیت دارد و حتی اگر پای دار بروند، حقه‌ای یا پیمانِ انجام نشدنی که تام با ابرقدرت‌ها می‌بندد نجاتشان می‌دهد. مایکل گویی هیچ وقت عضو رسمی پیکی بلایندرز ها نمی‌شود. تنها کسی است که کلاه پیکی بلایندرزها را بر سر نمی‌گذارد و همان اول موضع نریختن خون را اعلام می‌کند. بیشتر شبیه به یک حسابدار باهوش است که در هیچ‌چیز زیاده‌روی نمی‌کند، آن‌قدر عیاشی نمی‌کند و همه چیز را در حد تعادل نگه می‌دارد. اگر ترازویی باشد و هوش و درایت تام و پالی را در یک کفه و دیوانگی و جنون جان و آرتور را در کفه دیگر قرار دهیم، مایکل کلاً جایی در این ترازو ندارد و قابل مقایسه با هیچ‌کدامشان نیست. آن وسط ایستاده و از پیکی بلایندرز نیست، بیشتر شبیه خزانه‌دار حواس‌جمعی است که وقتی خطری را حس می‌کند با تام در میان می‌گذارد، هرچند ممکن است تام توجهی نکند،  آن موقع است که به سراغ مادرش می‌رود. رابطه‌اش با پالی هم بالا و پایین فراوانی دارد. اوایل سریال این حس به مخاطب دست می‌دهد که پالی بیش از حد برای مایکل مایه می‌گذرد که برخاسته از طبیعت مادرانه او است، اما مایکل هم در موقع نیاز و آشفتگی و جنون مادرش به داد او می‌رسد. این همه نشان از انسانیت اوست همان انسانیتی که بعد از همه این سال‌ها گویی خود را متعلق به پیکی بلایندرز نمی‌داند و فقط جذب زرق و برق ماجرا شده و همان بچه ده ساله‌ای است که دلش برای آرامش خانه قدیمی و بوی نان تنگ می‌شود. 

مایکل گری: ما پیکی بلایندرز نیستیم جان! تا وقتی همه مون کنار هم نباشیم پیکی بلایندرز نیستیم!

می‌رسیم به فین که در فصل اول بچه ده ساله‌ای بیش نبود. بسیار امیدوارم در فصل جدید بیشتر از او استفاده کنند چون همان‌طور که یا دیده‌اید یا خواهید دید، پیکی بلایندرز به خون تازه احتیاج دارد. فین شخصیتی طبیعت‌گرا و آرام دارد. چهره‌ای معصوم با گونه‌های سرخ‌شده برای شخصیتش انتخاب کرده‌اند، خیلی بور با صورت بدون زاویه و تراشیده. در هیچ‌کدام از دعواها شرکت نمی‌کند و مخاطب شاید خاطره‌ی از صدای او نداشته باشد. فین را همیشه با تعدادی از دوستان هم سن و سال خودش در مهمانی‌ها و دورهمی های کولی وار شبانه دور آتش دیده‌ایم. آن‌ها از آن دست افرادی هستند که فقط از اسم شلبی ها برای راه انداختن کارهایشان یا گرفتن نوشیدنی مجانی استفاده می‌کنند. این‌ها همه دلالت بر این دارد که فین آن جدا افتاده خانواده است. به هر حال هر خانواده به یک سرکش نیاز دارد. سرکشی فین هم در عدم پیروی از طبیعت برادرانش باشد. تا جایی که تام تلاش می‌کند این معصومیت را از او بگیرد و به زور هم که شده او را به سبک کلاسیک  پیکی بلایندرز مجبور به خون‌ریزی می‌کند (گفته می‌شود که ریشه اسم پیکی بلایندرز از تیغ‌هایی بوده که در کلاه‌های کپشان مخفی می‌گردند که با آن‌ها چشم طرف مقابل خود را کور کنند یا خراشی بر پیشانی‌اش بیاندزد که خون روی چشم حریف را بپوشاند).

فین شلبی: منم یه روز یازده سالم می شه.

هوش دیگری که استیو نایت در ساخت خانواده به خرج داده، اضافه کردن آیدا به اعضای خانواده شلبی است. هر خانواده کله‌گنده و قلدر به یک ساز مخالف احتیاج دارد. طبیعت خانواده است که بالاخره صبر یک نفر سر بیاید یا از ابتدا جدا افتاده باشد. آیدا رِبِل (Rebel) خانواده شلبی است. با کسی که مورد تأیید برادرانش نیست و سیاسی است ازدواج می‌کند، از خانواده طرد که نه، خانواده را طرد می‌کند، اما همان‌طور که هیچ کس دربرابر کاریزمای تامی مقاومت ندارد، تامی هم با رشوه‌ها و دادن اختیاراتی که به مذاق شخصیت مستقلی مثل آیدا خوش می‌آید او را به خانواده بر می‌گرداند. آیدا سالم‌ترین عضو خانواده است. دردها و غم‌ها و سوگ‌ها را به نحوی سالم پشت سر می‌گذارد. زمانی‌که پالی به کمک احتیاج دارد از کنار او جُم نمی‌خورد. دستورها تامی تا جایی که از مرز اخلاقیاتش عبور نکند اجرا می‌کند و اهرمی باهوش، اغواگر و قانع‌کننده برای دشمنان یا دوستان خانواده شلبی است. او درکنار آرتور و جان یک جورهایی یادآور پلیس خوب و پلیس بد هستند. آرتور و جان با مشت لگد در را می‌شکنند، آیدا همیشه کلیدی یدک برای باز کردن در فرضی در جیبش دارد و وجودش نعمتی برای خانواده شلبی است. تنها چیزی که آیدا کم دارد مردی است که ازطریق او وارد خانواده شلبی شود. همسر اول آیدا می‌توانست در کنتراست با تام، خرده پیرنگ های جذاب و بسیار طبیعی باتوجه‌ به جنس شخصیتش ایجاد کند. احتمالی که وجود دارد این است که در فصل جدید زندگی خصوصی آیدا سر و سامانی پیدا کند.

آیدا شلبی: هیچ کس قرار نیست تورو حلق آویز کنه تامی. خودت قراره این کارو بکنی!

گریس یکی دیگر از شخصیت‌های جذاب و فم فتال سریال است که با همان نحوه ورودش، هوش از سر مخاطب که هیچ، از سر تام هم می‌برد. بازی او در فصل اول درخشان و با وجود قابل حدس بودنش به زیبایی اجرا می‌شود. گریس باهوش است، برای دل‌های شکسته آوازمی خواند، حسابدار تام می‌شود و بعد هم جانش را نجات می‌دهد. اما هیچ طاووسی، زیبایی را تمام و کمال ندارد. گریس به تدریج دچار دگردیسی می‌شود، خیانت می‌کند، دروغ می‌گوید، فریب می‌دهد و این‌ها بیشتر از پیش او را برای مخاطب جذاب و از هوشش رونمایی می‌کند. گریس مثل حال و هوای بیرمنگام است. گاهی آفتابی و درخشان است و گاهی ابری و تیره و تار. از دل فرهنگ انگلیسی بیرون می‌زند و چرایی نمی‌گذارد برای علاقه بی‌حد تام به او.به جز گریس زنان دیگری نیز در زندگی تام می‌روند و می‌آیند که روراست بگویم هیچ‌کدام دوست‌داشتنی و حتی درکنار تام ایستادگی لازم را ندارند. تنها یک نفر بین آن‌ها استثناست که آن هم می کارلتون، مربی پرورش اسب تام است که اگر به تماشای سریال نشسته باشید دلیل تفاوت ویژه او با سایر زنان شلبی متوجه خواهید شد. 

گریس برگس: مردها همیشه غصه هاشون رو برای زن های پیش خدمت تعریف می کنن.

این قصه حسین کرد شبستری که برایتان خوانده شد، زندگی روزانه خانواده‌ای گانگستر است و با همان نکاتی که برایتان تشریح شد، بعید است که بخواهید بودن به‌جای آن‌ها را تجربه کنید. چون این‌ها، همان‌هایی هستند که تیغ‌های سلمانی را زیر کلاهشان مخفی کرده‌اند که دخل نفر بعدی را که به آن‌ها بی‌احترامی می‌کند بیاورند. تفاوت این سریال با سریال‌های موفق دیگری مانند Reasons why 13 «سیزده دلیل برای اینکه»، این است که کاراکتر اصلی بیشتر قربانی محیط و افراد اطراف خود بود و از ابتدای سریال متوجه می‌شویم که خودکشی کرده است. این ناخودآگاه سمپاتی ما را با خود همراه می‌کند. یا سریال موفق دیگری مانند Big little lies «دروغ‌های بزرگ کوچک»، درباره تعدادی زن است که همه به نحوی مورد آزار کلامی، جسمی یا جنسی واقع شده بودند و طبیعی است که مخاطب در فضای امروز بسیار برای این دست کاراکترها ارزش زیادی قائل شود. به عبارتی نقش‌های محوری هم ذات پنداری مخاطب را بر می‌انگیختند  و مخاطب را هر لحظه جای خود می‌گذاشتند و او را وادار به تصمیم‌گیری می‌کردند: اگر من بودم حتماً به پلیس خبر می‌دادم، اگر من بودم حقم را از طرف مقابل می‌گرفتم. اما قرار گرفتن در موقعیت شخصیت‌های پیکی بلایندرز ابداً کار راحتی نیست. مخاطب اگر جای تام بود چه می‌کرد؟ جلوی دعوای های بی‌شمار را می‌گرفت؟ حاضر بود وجه قلدر و ترسناکش را از دست بدهد؟ برای همین خشونتی که در این سریال هست هیچ وقت محل بحثی برای پخش نشدنش نگذاشته چون آمار خودکشی در آمریکا بعد از دیدنش بالا نرفته ( از عواقب ۱۳ دلیل برای اینکه) یا برخلاف دیگر سربال های همچون تلویزیونی بازی تاج و تخت حجم میزان خشونتش با مخالفت عده‌ای از مخاطبان مواجه نشده است. پیکی بلایندرز آن‌قدرها به روان انسان آزار نمی‌رساند. مخاطب نمی‌تواند جای اعضای داستان باشند چون آن‌ها از جنس آدم‌های معمولی نیستند. آن‌ها افراد افسانه‌ای هستند. کسانی که آوازه‌شان تا یک قرن بعد به گوش کسی چون استیو نایت رسیده است.


  • مروری اختصاصی بر فصل‌های پخش‌شده
  • توصیه می‌شود برای خواندن توضیحات هر فصل، حتماً آن فصل را از پیش تماشا کرده باشید.

 

فصل اول-هیچ سربازی زنده از جنگ برنگشته است.

انگار کنید تردمیل را روشن کرده‌ایم. صحنه ابتدایی بسیار آهسته با یک کلوز شات از سم‌های اسبی سیاه شروع می‌شود و به تدریج با یک تِرَکینگ تمام‌عیار از عبور اسب، دوربین یک‌ های انگل می‌گیرد از بازار چینی آشفته. دوربین تلاشش را می‌کند که آن «مرد خوش‌قیافه با لباس خاکی» به نقل از نیک کیو، الساعه دیده نشود. اول در همهمه چینی‌ها  چیزهایی درباره او می‌شنویم و حالی‌مان می‌شود با چیزی ترسناک و بیشتر از آن کاریزماتیک طرفیم و بعد یک مدیوم شات از استخوان‌های گونه برآمده و فک چهارگوش غریبه‌ای که همه از او حساب می‌برند. کات که می‌خورد به صحنه بعدی، تیتراژ شروع می‌شود، صدای سحرانگیز نیک کیو و آهنگی که نمی‌دانیم قرار است بارها دلمان را بلرزاند برای اولین‌بار پخش می‌شود و غریبه با اسب زیبایش در شهر تاب می‌خورد. باقی برایش سر تکان می‌دهند، به فقیری کمک می‌کند و یک‌کلام در آن شهر دلگیر، کثیف و شلوغ همچون جواهری می‌درخشد و نایت اطمینان حاصل می‌کند که مخاطب این حقیقت را با چینش خلاقانه‌اش ببیند. اسب مسابقه توی کوچه‌های تنگ و کثیف شهر. معرفی می‌کنیم: تامی شلبی. صحنه‌های بعد قرار است پستی و بلندی‌های فیلم را حالی مخاطب کند. اینکه با عالمی از پارادوکس و بالا پایین روبه‌رو است. قرار است سرعت تردمیلی که بر آن سواریم بالاتر برود. تامی از آشپزخانه خانه‌شان در سکوت محض عبور می‌کند، پرده مخمل زمردین را کنار می‌زند و دری را به بیرون هل می‌دهد. اینجا است که صدا مثل موج، می‌ریزد توی گوش مخاطب. کسب‌و‌کار معلوم می‌شود و مردی که باقی از ترسش توی گنجه و پشت درشکه قایم می‌شوند باید به برادر بزرگ‌ترش جواب پس بدهد. چراغ دیگری روشن می‌شود. خانواده. صحنه بعد بی دیالوگ و در سکوت می‌گذرد. کات. صحنه بعد جوانی سخنرانی حزبی می‌کند. کات. صحنه بعد در کافه می‌گذرد و در اواسط صحنه و میانه دیالوگ، کسی در فلوی تصویر همه چیز را به هم می‌ریزد و هیچ‌کس توان مهارش را ندارد.دیگر داریم روی تردمیل نفس کم می‌آوریم. آن فرد مجنون و هیکلی بخت برگشته، از دوستان تامی است که در جنگ موجی شده و حالا از کنترل خارج شده است. تام و باقی می‌ریزند بر سرش که آسیبی به خودش یا باقی نزند. تام توی گوشش زمزمه می‌کند همه برگشته‌ایم به خانه. آرام باش. و باز هم چراغی دیگر. جنگ. این‌طور بلبشویی است در شهر و داستان با آمدن سرگروهبانی آغاز می‌شود. اولش ادعا می‌شود برای برقراری نظم و قانون آمده و تمام کردن قاچاق. اما در ادامه، صحبت‌های تام با عمه‌اش پالی معلوممان می‌کند که حین خرده قاچاق‌هایی که تام و خانواده انجام می‌دهند، محموله به‌شدت سری و مربوط‌به خاندان سلطنتی به اشتباه به تورشان خورده و دلیل حضور سرگروهبان جدید همین است. پلیسی که نقشش را سم نیل با هنرمندی هرچه تمام‌تر اجرا می‌کند. کسی است که باید با وجود اینکه در طرف به حق ماجرا ایستاده دوستش نداریم و از لحظه اول آنتی پاتیک جلوه می‌کند. هم‌زمان با او زیبای غمگینی وارد شهر می‌شود که هم مسمی با نامش گریس، شکوه غریبی در رفتار و کردارش دیده می‌شود. زود می‌فهمیم جاسوس ارتش انگلیس و دستش با سرگروهبان توی یک کاسه  است و قرار است زیر زبان مظنونین اصلی، پیکی بلایندرزها را بکشد.

 جوهره اصلی سریال همین است. در یک بند جا می‌شود اما نایت بدون آنکه سر سوزنی سریال را از نفس بیاندازد این قایم باشک بازی دزد و پلیس را ادامه می‌دهد. دلیل جذابیت بی‌حد این فصل، برخلاف قابل پیش‌بینی بودن در بخش‌هایی از آن، فیلم‌نامه فوق‌العاده ایست که برای آن نوشته شده. پر از کُرکُری، پر از شگفتی‌های کوچک، پر از لحظات رمانتیک کوتاه که مخاطب را تشنه‌تر نگه می‌دارد، زنانی قوی و استخوان‌دار (رجوع کنید به قسمت آخر این فصل و سخن‌رانی آیدا شلبی) و پر از هوش واقعی. این آخری به گمانم تأثیرش از باقی بیشتر است. همه ما سریال‌ها و فیلم‌هایی دیده‌ایم که در آن‌ها نخبه سایکوپسی وجود دارد که به اقتضای محتوای داستانش، یک‌جور شخصیت‌پردازی می‌شود. یک مثال ساده‌اش،Sherlock «شرلوک» که اتفاقاً انگلیسی است و از شبکه بی‌بی‌سی وان پخش می‌شد. شخصیت جامعه‌ستیزی که نباید در حضورش حرفی زده می‌شد، از روی شست یک خلبان شغلش را تشخیص می‌داد و اجازه داشت در قصر باکینگهام برهنه بچرخد. یا Mentalist «منتالیستِ» آمریکایی با بازی به یادماندنی سایمون بیکر که فرق خاصی با شرلوک نداشت اما بیشتر از او شبیه انسان‌ها بود. همه این‌ها زیبا، به یادماندنی و از آثار دوست‌داشتنی و پر مخاطب هنر هفتم‌اند اما فرقی که استیو در تامی شلبی ایجاد کرده است این است که هوش تامی بینهایت انسان گونه است. می‌تواند همسایه‌مان باشد، در خیابان از کنارش عبور کنیم یا صاحب بزرگ‌ترین مؤسسه پول‌شویی در کشوری جهان‌سومی باشد. تامس هوش عجیب و غریبی ندارد، به نخ لباس حریفش یا بویی که می‌دهد یا غذایی که خورده کاری ندارد. صرفاً شطرنج‌باز قهاری است که می‌داند کدام مهره را کجا بنشاند. چیزی شبیه انتهای همین فصل اول که ناباورانه با این حجم از هوش به اتمام می‌رسد.فرد نخبه‌ای که  سربازش را تا انتها برده و وزیرش را داخل نشانده است. کیش… و مات.

فصل دوم-بار دیگر، زنی که دوست می‌داشتم

جای استیو نایت که نمی‌توان بود، اما تکرار موفقیت و حتی جلو زدن از آن  کاری است فرای تصور سخت. آن هم وقتی خالق، برایمان رو بازی کند. مخاطب تا اینجا فهمیده که با وجود ریشه کولی منش خانواده شلبی، آن‌ها در کسب‌و‌کار موفق و در خون‌ریزی قهارند. از هیچ بی‌احترامی نمی‌گذرند و هنوز تیغ‌های سلمانی بر لبه کلاه هاشان دوخته می‌شود. می‌داند که تام حتی معشوق خود، گریس را هم نمی‌بخشد و او مجبور به ترک شهر شده است. بازرس کمپل اما بازمی‌گردد با پای لنگان، یادگاری از گریس که نشان داد رگه‌های خشونت را در آن فم فتال زیبا نیز می‌توان یافت. شروع این فصل این‌گونه به مخاطب نمایانده می‌شود که دقیقاً با عکس آنچه در فصل اول دیده‌ایم روبه‌رو هستیم. مگر مخاطب این‌گونه فریب بخورد و داستان به تکرار نیفتد. تامی با گروگان‌گیری محموله امنیتی، نامی در رده‌های بالا برای خودش پیدا کرده و دشمنان زود به سراغش می‌روند. بد و بیراه نصیبش می‌کنند و صورت سحرانگیزش را آش و لاش تحویل برادرانش می‌دهند. روزهای خوبی برای پیکی بلایندرزها نیست و تامی تصمیم گرفته بیزنس خانواده را گسترش دهد. چگونه؟ فقط نایت، تامی و شیطان اَعلَم.گنگ‌های یهود انگلیسی و ایتالیایی به اختلاف خورده‌اند و تامی می‌خواهد متحد یکی‌شان باشد. کدام سمت؟ سمتی که نایت با تیغ نشسته و از دل مُغار شخصیتی منحصر‌به‌فرد را تراشیده است. الفی سالومونز با بازی تام هاردی، رئیس گنگ یهود در لندن که با لهجه من‌درآوردی خود، تیرباران فحش و عکس‌العمل‌هایش که گویی کودکی عقب‌مانده است و فقط تن گنده کرده، در صورتی که تا ته افکار طرف مقابلش را می‌خواند. نایت به خوبی می‌داند حالا که عده‌ای کشته و عده‌ای حذف شده‌اند، و طرف مقابل تام در فصل اول حالا یک‌جورهایی در تیم او حساب می‌شود، سریال به روح تازه نیاز دارد. و چه کسی بهتر از تام هاردی که حتی با پوشاندن همه صورتش با ریش خاخامی و زیرزمینی که جز نور شمع چیزی روشنش نمی‌کند و به زور چهره‌اش دیده می‌شود ( آن‌قدر که بسیاری از مخاطبان در ابتدای امر تام هاردی را تشخیص نمی‌دهند ) و فقط با گویش غریب ناکجاآبادی که زیرنویس هم علاج فهمیدنش نیست، وارد گود و یکی از بهترین و بی‌نقص‌ترین شخصیت‌های سریال می‌شود. کیلیان مورفی و تام هاردی در فیلم‌های زیادی همچون Inception «تلقین»، Bat Man: Dark Knight RIses «بت من: خیزش شوالیه سیاه» و Dunkirk «دانکرک» (همگی به کارگردانی نولان بزرگ) هم‌بازی بوده‌اند و از همان ابتدای امر یخی بینشان وجود ندارد که آب شود. هرچه هست پوست‌کلفتی الفی است و تیزهوشی تام و دیالوگ‌های جالب و حتی خنده‌داری که بینشان رد و بدل می‌شود.

خرده پیرنگ دیگری که به موقع شکل می‌گیرد و علاوه‌بر آن خرده روایت دیگری که هرچه کم و کاستی است از صفحه می‌زداید، پیدا شدن مایکل است. پالی دارد به جنون نزدیک می‌شود و تا فرزندش را پیدا نکند آرام نمی‌گیرد. تامی در چشم به هم زدنی مایکل را پیدا می‌کند و مایکل، کور شده از بریز و بپاش پیکی‌ها و تفنگ‌ها و دستوراتشان، دنبالشان راه می‌افتد. دراین‌میان کلی خرده داستان دیگر در دل بیرمنگام زاده می‌شود: آرتور، جوانی را در رینگ بوکس می‌کشد، آیدا با هزار فن و فریبِ تام به خانه باز می‌گردد و پیکی بلایندرزها برای گرفتن باشگاه شرط‌بندی سابینی ایتالیایی خطرناک و به‌شدت نچسب و آن چه پیکی بلایندرز از صد مایلی با دیدنشان دشمن می‌خواندشان، تلاش می‌کنند. تا اینجا الگوی تکرارشونده خاصی اتفاق نیفتاده است جز همان قاب‌بندی و موسیقی‌های زیبا. اما این همهمه که روز برگزاری مسابقه اسب‌دوانی همچون کوره‌های زغال سنگ بیرمنگام، شعله‌ور می‌شود را چطور باید جمع کرد؟ مخاطب باهوش با خیال راحت و دست زیر چانه نشسته و منتظر است نبوغ یک بازاری را ببیند. این همان گافی است که نایت از سر ناچاری می‌دهد. با سالومونز سرگرممان می‌کند، با مایکل و گریس قلب‌هایمان را توی مشتش می‌گیرد، اما جنگ را هیچ کس نمی‌تواند ببرد جز برادران شلبی. نایت نمی‌گذارد آب دهانمان را یک لحظه با خیال راحت فرو بدهیم و پایان‌بندی مرعوب‌کننده‌ای برایمان رقم می‌زند، اما هم‌زمان نقشه راه دستمان می‌دهد که تشنه‌تر از همیشه منتظر فصل بعد باشیم. 

فصل سوم-هوا را از من بگیر، ایمانم را نه.

صحنه آغازین جایی است که انتظار نداریم روزگاری هیچ پیکی بلایندرزی را در آن بیابیم. کلیسا و متوجه می‌شویم به مراسم عروسی تامی شلبی دعوت شده‌ایم. عروس، برخلاف روال عادی و معمول با لباسی بنفش و پیچیده در توری حریر وارد می‌شود. گریس است؟ می کارلتون؟ طرف حساب ما تامی است و از هیچ چیز نمی‌توان مطمئن شد تا وقتی تور بنفش عروس بالا می‌رود و چهره شاد گریس بعد از مدت‌ها در سریال، پیش رویمان است. پیله عشقی که در فصل اول بسته شد، حالا از جدار بنفش خود را کنار می‌زند و به پروانه‌ای زیبا تبدیل می‌شود. تأکید بیش از حد بر رنگ بنفش، خودش سیگنال مسائل بسیاری است. اینکه عشق حقیقی تام، همانند خودش شبیه عوام نیست که پیچیده در لباس سفید معمول و دنباله‌های بلند دیده شود. از طرفی نشانه بلوغ گریس است که پذیرفته عضوی از خانواد شلبی ها باشد و هشدار می‌دهد که با آن روی فرشته وار گریس در فصل اول وداع خواهیم کرد. این مسئله به خوبی در چند خرده دیالوگ دیگر که گریس با پالی دارد و او را فریب می‌دهد و اجازه می‌دهد که پالی بداند فریب‌خورده، نشان از تشنگی او برای قدرت در خانواده جدیدش نیز هست. همه این‌ها به‌راحتی و با انتخاب یک لباس مناسب اما متفاوت تا حدی چشم و گوش  مخاطب را باز می‌کند. اما جدای از عروسی و خوشی‌های کم تکرار در خانواده شلبی، این بار نقشه تامی چیست؟ دستور از بالا دارد برای معامله با روس‌ها. چرا روس‌ها؟ چرا که نه؟ با فرانسوی‌ها در فیلم جنگیده‌ایم، چشمان ایتالیایی‌ها را از کاسه در آورده‌ایم و حتی با خود انگلیسی‌ها معامله کرده‌ایم. روس‌ها تارگت های قَدَرتری هستند. همان‌طور که پرنسس تاتیانا خیلی رُک این حقیقت را توی صورت تام می‌کوبد. تا اینجا با برنامه‌های دائمی و تیپیکال تامس شلبی روبه‌رو بوده‌ایم. اما دیدار تام با دوک روسی، دلمان را می‌لرزاند. به قولی «بوی خون می‌آید» و یکی از دردناک‌ترین صحنه‌های پیکی بلایندرز رقم می‌خورد: گریس از تام گرفته می‌شود. تا ابد. این صحنه آن قدر آزاردهنده و ناگهانی است که در خلأ و اسلوموشن می‌گذرد. هیچ فریادی یارای تسکین غم نیست و گویی تام یا مخاطب از فرط غم موجی شده باشند، صداها گنگ و ناواضح به گوش می‌رسند. حتی دوربین را اگر POV و نقطه‌نظری از چشمان تماشاگر بدانیم، با پاهایی لرزان از صحنه تیراندازی و از بین پاهای آیدا، دویدن‌های پالی و مشت‌های آرتور و جان که تیرانداز را به خاک و خون می‌کشند به عقب فرار می‌کنیم. 

جدایی ابدی گریس، به طرز غریبی لازم و غیر قابل اجتناب بود. «شاهنامه، آخرش خوش است». تامی شلبی، مردی است که دستان شیطان را برای معامله فشار داده و هر چیز غیر جهنمی و الهی همچون عشق از او به شکلی فاوست وار گرفته می‌شود. تامی تشنه قدرت و سرمایه است و عهدی بسته و از پا نمی‌نشیند. در این راه هزینه‌هایی پرداخت می‌کند از جنس هر چیزی غیر از قدرت و سرمایه. پارادوکسی هوشمندانه و برازنده تامی شلبی. برای اولین‌بار تام را عزادار می‌بینیم و باقی را به شکلی جدی نگرانش. این نوع روابط و سمپاتی ها جدیدند و برای سریال لازم. غیر قابل پیش‌بینی‌اند و مخاطب منتظر است ببیند تام چگونه به جاده منتهی به جهنمش بازمی گردد: دین. به‌نوعی دیگر از آن چه می‌شناسیمش. دین تامی شلبیِ کولی، افسانه است و انجیل او، طلسم‌ها و دعاهای زنان پیش‌گو. گردنبندی که به گردن گریس آویخته بوده طلسم شده پس تامی مقصر مرگ او نیست. تامی سرِ پا می‌شود؛ اما لحظه‌ای دست از سوگواری برنمی‌دارد. این را بارها در خیره شدن تام به پرتره‌ای نقاشی شده از گریس، به حضورش درکنار آتش در فصل‌های بعد در خیالش و به دیدنش موقع خفگی به دست روس‌ها می‌بینیم. تام که تا پیش از این نمی‌دانست چرا دل شکسته‌ای دارد، که نبضش یکی در میان می‌زند، حالا دیگر دلیلی واقعی برای سوگواری همیشگی‌اش دارد. پس از آن باز معامله است و تهدید و کشیشی که او هم از بیخ آنتی پاتیک است و گروگان‌گیری و گروکشی؛ اما این بار مدام پیکی بلایندرز است که مورد ظلم و فشار قرار می‌گیرد و مرزهای هرکدام از برادران تا انتها تست می‌شود. این فصل، روی سیاه و بخت‌برگشته پیکی بلایندرزها را می‌بینیم. وقتی طبق ایمانشان، طلسم‌ها و دعاهایشان کار نکند. این فصل، سورپرایز خوبی از جانب نایت بود که شاید زیاد به مذاق مخاطبان و خانواده شلبی ها خوش نیاید، اما نشانمان می‌دهد که در همیشه بر یک پاشنه نمی‌چرخد. 

فصل چهارم-آن قدر عزا بر سرمان ریخته‌اند که فرصت زاری نداریم

 انتهای فصل سوم که با شوک تمام و کمال به پایان رسید و خبری از آن «آجی مجی» های تامس شلبی برای نجات جان و مالش نبود. آرتور، جان، پالی و مایکل دستگیر و به اعدام محکوم شده و تا روز اجرای حکم آن‌ها خبری از معجزه‌های شلبی وار نیست. تا اینکه روز جزا می‌رسد و تام برگ همیشگی‌اش را رو می‌کند و قراری با سران قدرت می‌گذارد. قراری سنگین و خطرناک و باز هم «خانواده» کار خودش را می‌کند و تام به خاطرشان همه کار می‌کند؛ اما خیلی زود و پس از افتتاحیه هول‌آور سریال، می‌بینیم که خانواده تکه و پاره شده است. پالی خودش را با ارواح در ارتباط می‌بیند و در مرز جنون قدم می‌زند. جان دلش پر می‌زند برای خانواده و برادرانش، اما تصویر طناب دار و زنش نمی‌گذارند چیزی به روال قبل بازگردد. آرتور هم با همسرش روزگار می‌گذرانند و همگی تام را طرد کرده‌اند. برای تام فقط لیزی مانده که به حساب و کتاب‌هایش رسیدگی می‌کند و مایکل که پسردایی‌اش را در این آشفتگی تنها نمی‌گذارد و صد البته آیدا که مدام در تلاش است همه را به‌نوعی به هم بازگرداند و تا اینجای کار موفق نمی‌شود. روز کریسمس می‌رسد و کادویی از مافیای نیویورک برای تمام اعضای خانواده شلبی فرستاده می‌شود. اینکه همه آن‌ها به‌زودی کشته می‌شوند. وندتایی با لوکا چنگرتا. حتی جمله هم موزون است و به جان می‌نشیند؛ مانند تیری که آرتور در سینه پدر لوکا نشاند. انتقام از پی انتقام. تام دستپاچه به همه تلفن می‌کند که در خانه قدیمی‌شان جمع شوند. جان کله شقی می‌کند، مایکل پی او فرستاده می‌شود و قبل از آنکه بفهمیم با کی طرفیم، جان به‌عنوان اولین نفر کشته می‌شود. بله. هنوز از مرگ گریس کمر راست نکرده‌ایم که این بار یک شلبی واقعی و به حق دوست‌داشتنی و تنها فرمی از خانواده که پیکی بلایندرز به چشم خود دیده بود از هم می‌دریده می‌شود. خاطرم هست وقتی از مرگ جان را به چشم دیدم ناخودآگاه به یاد مرگ فِرِد در هری پاتر افتادم. این مدل زخم‌ها درمان نمی‌شوند و سال‌های سال بعد خالقانشان از اینکه این مخلوقات دوست‌داشتنی را کشتند معذرت‌خواهی خواهند کرد. صحنه دیگری که آزاردهنده بود کلوزشات همیشگی جمع شدن گروه پیکی بلایندرز در خیابان و راه را بستنشان بود که در موتیف ها هم به آن اشاره شد و این بار و برای اولین‌بار سمت چپ تام جای خالی جان را نفیر می‌کشید. کریسمس و مهمانی‌هایش در این چند سال پیکی بلایندرز را نتوانست دور هم جمع کند، عزای جان اما توانست. کم برکت هم نداشت. صحنه هست که پالی پیچیده در خز مشکی نشسته و سیگار می‌کشد و تام با فاصله از او می‌نشیند و مدیوم شات زیبایی از این دو مغز متفکر خانواده بسته می‌شود. پالی جمله‌ای بس روشن گر می‌گوید: «حالا می‌شود گفت من مثل تو و آرتور شده‌ام.» (اشاره به مرگ نزدیک تام و آرتور در جنگ جهانی اول) و خردمندانه ادامه می‌دهد: «وقتی یک‌بار مرده باشی، دیگر آزادی.» و لیوانش را روی زمین خالی می‌کند. این یعنی دیگر خبری از روح و دیوانگی و جدایی نیست و پالی قرار است کسب‌و‌کار تامی را که دارد از رونق می‌افتد سر و سامان دهد.

تا اینجا همه چیز زیبا و هارمونیک و مثل همیشه تا حدی گاتیک جلو می‌رود و مخاطب منهای عزایی که برای جان گرفته، از باقی ماجرا راضی است. حتی کمونیست‌ها هم به داستان اضافه شده‌اند و نایت، فانتزی و واقعیت را درکنار هم جلو می‌برد. تا لوکا چنگرتا پا به میدان می‌گذارد. آدرین برودی در نقش یک ایتالیایی خون‌خوار که از مافیای نیویورک است. لهجه عالی ایتالیایی، چِک! نشستن چهره برودی به آنچه از این‌گونه خون‌آشام‌ها ها انتظار داریم، چک! پوشش، تتوهای بی‌شمار، جواهرات مذهبی، چک! پس چرا لوکا چنگرتا هیچ وقت به خوبی الفی سالومونز نخواهد شد؟ به خاطر تمام تیک خوردن‌ها و چوب کبریتی که مدام، حتی موقع به رگبار بستن شلبی ها از گوشه دهانش جم نمی‌خورد. ما عادت کرده‌ایم در پیکی بلایندرز خرق عادت ببینیم. عادت کرده‌ایم به نخبگی جادو وار یک کولی. به عشق ازمه و جان که به صلاحدید قوم و خویشان ازدواج می‌کنند اما عاشق هم‌اند. به اینکه سال‌ها قبل از رسیدن کمونیست‌ها، در این خانواده زن‌ها همپای مردها، حق نظر و رأی داشته‌اند. به اینکه پسرکی لاغر و خوش‌قیافه و سبک‌وزن، قهرمان بوکس بیرمنگام شود. به آرکی تایپ‌ها عادت نداریم. یا بهتر بگویم، نایت بسیار تلاش کرده که آنچه در ذهن ما از کولی‌ها، مافیا، خانواده و عشق تصویرگری شده را تغییر دهد و بسیار هم در این کار موفق بوده. برای همین چنگرتا یک شکست در شخصیت‌پردازی برای سناریست قهار ما است. بدتر از آن پایان‌بندی است که بعد از این همه بریز و بپاش با یک تلفن حل می‌شود. تمام این جنگ قدرت و کینه‌جویی با یک پا درمیانی آل کاپون حل می‌شود. البته که کشتن آرتور و بعد زنده کردنش (اگر سریال را به موقع دیده باشید) یکی از آن زلزله‌های چند ریشتری بود که نایت عادت دارد از زیر پایمان رد کند، اما ماجرای مافیای برودی کمی سرهم‌بندی می‌شود. نکته جالبی که در این فصل اتفاق می‌افتد، نشان دادن وجه جدیدی از تامی است که پاسخگوی بسیاری از گره‌های شخصیتی او در روند داستان است. احتمالاً پیش آمده که از خودتان بپرسید تام برای چه این همه خود و خانواده‌اش را به دردسر بیاندازد؟ فصل اول و حتی دوم می‌شد به حق داد که بعضی کمبودها را این چنین حریصانه طلب کند؛ اما از جای به بعد تام توانایی یک لحظه آرام و قرار گرفتن را ندارد. در این فصل خانواده او را به یک مرخصی و استراحت چند روزه دعوت می‌کنند. تامی گلف بازی می‌کند، به ماهیگیری می‌رود اما چیزی وجودش را می‌خورد که هم خودش به آن پی می‌برد هم مای مخاطب. تامی به آدرنالین اعتیاد پیدا کرده است. اگر فیلم  Hurt Locker «گنجه رنج» از کاترین بیگلو را دیده باشید به خوبی منظورم را درک خواهید کرد. تامی دیگر برای عنوان و پول و قدرت نمی‌جنگند. تام برای احساس زنده بودن است که این همه شر به پا می‌کند و در وجود آرامش تا مرز دیوانگی پیش می‌رود. این نکته تأثیرگذار را نایت به خوبی به شخصیت تامی اضافه کرده که کاراکتر کاملی ساخته باشد و باورپذیر.

فصل پنجم-هیچ کس با پیکی بلایندرزها در نمی افته!

با اشاراتی که در انتهای فصل چهارم شد، این احتمال وجود دارد که فصل پنجم از لحاظ تم، بیشتر در حوزه سیاست قدم بردارد. کمونیست‌ها و تام که حالا جزئی از آن‌ها و به‌عنوان ستون پنجم برای دولت بریتانیا برای حزب کارگر تلاش می‌کند. در حوزه خانواده نیز با رفتن جان از سریال، راه برای بهره‌گیری بیشتر از دیگر اعضای خانواده مثل فین و آیدا (که به همراه همسر قبلی خود دستی در سیاست‌های طبقه کارگر داشته) فراهم خواهد بود. دلیل عدم بررسی فصل پنجم در این مقاله این است که زمان زیادی از انتشار آن نگذشته و ممکن است بسیاری از مخاطبان هنوز فرصت دیدن فصل پنجم را نداشته‌اند. در عوض در چند هفته آینده، پرونده‌ای اختصاصی برای فصل پنجم تهیه خواهد شد.

سخن نهایی-منِ کج‌سلیقه و دوستانم

بگذارید پایان‌بندی را کمی شخصی برایتان توضیح بدهم که جان کلام را رسانده باشم. بنده دوستانی دارم بهتر از آب روان که متأسفانه در زمینه سینما بسیار با هم اختلاف نظر داریم. خاطرم نیست فیلمی را دیده باشیم و بعدش به‌جای تحلیل فیلم، کار به جر و بحث نکشیده باشد. یکی‌مان (که بنده باشم) شیفته کارهای ترنس مالیک است که بسیاری از منتقدین معتقد هستند که با ساخت فیلم‌ها نامتعارف، فلسفه‌اش را با تبختر توی سر مخاطبش می‌زند. یکی‌مان می‌گوید نولان و دیگر هیچ و هرچقدر می‌گوییم به خدا همه هنرمندان بالا و پایین دارند، قبول نمی‌کند و آثارش را مثل وحی منزل از بر است. یکی‌مان ترسناک نگاه می‌کند، آن یکی را هرچقدر کتک بزنی حاضر نیست چشم‌هایش را رو به صفحه‌نمایش فیلم‌های ترسناک باز کند. یکی از بین تخیلی‌ها، مارول را دوست دارد و دیگری هر سال ماراتن ارباب حلقه‌ها برگزار می‌کند. خلاصه که بلبشویی از سلیقه است و فصل مشترک‌ها کم. بدتر از آن انتظارشان از منِ حقیر نویسنده است که در راستای سلیقه هرکدام فیلم پیشنهاد بدهم و شاید بتوان گفت کمترین فصل مشترک را من با آن‌ها دارم. من آن کسی هستم که Terminal 2018 «ترمینال» با بازی مارگو رابی با وجود کسب نمره ۲۰ در Rotten Tomatoes بسیار دفاع کرده‌ام، Shape of Water » را دوست ندارم و انگیزه‌ای برای دیدن فیلم‌های پرطرفداری چون سری مارول ندارم. این مقدمه را گفتم که برسیم به سریال «پیکی بلایندرز». بعداً دیدن فصل اول آن که چیزی حدود پنج سال پیش بود، به هرکه می‌رسیدم پیشنهادش می‌دادم و تعدادی از دوستان با وجود شَکِشان به سلیقه‌ام، شروع به دیدنش کردند و بعد از اتمام فصل اول، بسیار به جانم دعا کردند. یادم هست یکی از دوستانم گفت: «به سلیقه‌ات دوباره ایمان می‌آورم.» گرچه بعد از دیدن فیلم‌ها و سریال‌های پیشنهادی بعدیم باز برگشتیم سرِ خانه اول، اما اتفاق مشترکی که بین همه آن‌هایی که سریال را دیده بودند، این بود که متفق‌القول اذعان داشتند سریال «پیکی بلایندرز» یک شاهکار بود. پس اگر تاکنون سریال را ندیده‌اید، بهتان پیشنهاد می‌کنم حتماً به سراغش بروید. چون در بین سریال‌های باب شده تین ایجری و دست‌وپنجه نرم کردن با مقوله بلوغ یا فیلم‌های معمایی و فرازمینی، سریال «پیکی بلایندرز» مثل یک تنفس در هوای تازه است و در بدترین قسمت‌هایش هم شما را ناامید نمی‌کند.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
3 + 2 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.