با ورود به فصل دوم سریال «نارکوس» پابلو اسکوبار چهرهای فرازمینی پیدا میکند. در این مطلب سراغ بررسی سه قسمت ابتدایی فصل دوم این سریال رفتهایم. با میدونی همراه باشید.
فصل اول سریال «نارکوس» شخصیتهای اصلی درگیر در سریال معرفی شدند و نبردی بین آنها آغاز شد. پابلو اسکوبار تبدیل به شخصیتی مشهور و البته خطرناک در کلمبیا شد که حتی رئیسجمهور هم از او میترسد و تن هر کسی را به لرزه میاندازد. استیو مورفی افسر آمریکایی مبارزه با مواد مخدر همراهبا همسرش به کلمبیا آمد تا با تولید و پخش کوکائین در این کشور مبارزه کند. مبارزهای که به سرعت به مقابله با شخص پابلو اسکوبار تبدیل شد. در فصل اول همسر مورفی او را ترک کرد و حالا در فصل دو استیو که وابستگی چندانی ندارد روبروی پابلو ایستاده است. البته قواعد بازی در این فصل عوض شده است. نارکوها هرچه جلو رفتیم از اتحادشان کاسته شد. حالا چند دستگی بینشان وجود دارد و خودشان همدیگر را لو میدهند. پابلو دو تن از زیردستانش را در زندان کشت و برای خودش دشمن خرید. حالا جودی مونکارا همسر گالیانوو (یکی از کشته شدگان زندان) به دشمن درجه یک پابلو تبدیل شده است و با گیلبرتو رودریگز ساخت و پاخت میکند تا پابلو را سر به نیست کند. پابلو پس از فرار از زندان یک فراری است و باید با احتیاط در شهر بچرخد. برای همین در صندوق عقب یک تاکسی جابهجا میشود. به قول راوی کی فکرش را میکرد هفتمین مرد پولدار جهان در صندوق عقب یک تاکسی قراضه اینطرف و آنطرف برود؟ سطح کشمکش به خانواده پابلو هم کشیده شده است. همسر پابلو دیگر آن زن حرف گوش کن و مطیع سابق نیست. روبروی پابلو میایستد و با او مخالفت میکند. این جر و بحث بین او و مادر پابلو هم شروع شده است که احتمالاً در ادامه افزایش پیدا خواهد کرد. پابلو نیز بیشازپیش تنها شده است. پس از مرگ گستاوو در فصل پیش پابلو تنهایی عمیقی را تجربه کرد. در زندان ارتباط کمی با همکاران و زیر دستانش داشت. در این فصل تنهایی او پررنگتر شده و به نظر میرسد قرار است به یکی از معزلات جدی پابلو تبدیل شود. حتی خلوت کردن با فرزندانش هم احتمالاً نمیتواند تنهایی او را از بین ببرند.
نارکوها هرچه جلو رفتیم از اتحادشان کاسته شد. حالا چند دستگی بینشان وجود دارد و خودشان همدیگر را لو میدهند
روند پخش اطلاعات در فصل دو همچون فصل اول ادامه پیدا کرده است. ما با سازوکار خبرچینهای پابلو آشنا میشویم. خبرچینهایی که معمولاً سنشان بسیار کم است و با بیسیمهای مخصوص آمار و اطلاعات پلیس را به گوش پابلو و دوستانش میرسانند. خبرچینها یادآور فیلم شهر خدا ساخته فرناندو میرلس و کاتیا لاند هم هستند. در شهر خدا خلافکارهای برزیل همین کودکانی هستند که حد و مرزی نمیشناسند و بیمحابا آدم میکشند. خبرچینهای اسکوبار کمی سادهتر و ترسوترند و در مقابله با سرهنگ کاریلو چندان قدرت انعطاف ندارند. وروجکهایی که هنوز دهانشان بوی شیر میدهد اما با گندهترین خلافکارهای شهر رفتوآمد میکنند و از راه خلاف کسب درآمد میکنند. در قسمت سه با چهره ترسناک و بیرحم سرهنگ کاریلو روبهرو شدیم. بازگشت سرهنگ حوادث را سرعت بخشید و جنگ پلیس و نارکوها به مرحلهای تازه وارد کرد. برای فهمیدن میزان هولناکی این خبر باید به نگاه وحشتزده پابلو پس از شنیدن برگشت کاریلو توجه کنیم. کاریلو همان کسی است که گستاوو، یار غار پابلو، را کشته و هدفی جز کشتن پابلو در سر نمیپروراند. با شنیدن خبر برگشت کاریلو وحشت را در چشمان پابلو میتوان خواند. پابلویی که ادعای خدایی میکند و میگوید اگر اراده کند که کسی بمیرد همان روز کشته خواهد شد، از کاریلو میترسد. در عین حال نسبت به او حس تنفر دارد و دوست دارد از او انتقام بگیرد. باید منتظر بمانیم و ببینیم نبرد بین آن دو به چه شکل پیش میرود.
ورود کاریلو با رفتار تازهاش که اثری از ترحم در آن نیست افسران آمریکایی را هم به فکر واداشته است. برای ورود به جنگ تازه با نارکوها باید خیلی بیرحم بود و به ارزشهای انسانی بیتوجه شد. گزارهای که هضمش هنوز برای آمریکاییها ساده نیست. این ایده ادامه مضمونی است که در فصل قبل مطرح شد. پرسش این است که چطور با یک نیروی سراسر شر باید روبهرو شد؟ آیا جنگ با موجودی هولناک چون پابلو اسکوبار به مرور خصایل انسانی را از پلیسها میگیرد؟ آیا نباید رحم و مروت را کنار گذاشت و کمی جنایت کرد تا در عوض بتوانی اسکوبار را از بین ببری؟ این پرسشها که جرقهشان در فصل پیش خورد مسئله شیوه دستگیری پابلو را به یک پرسش اخلاقی تبدیل میکند. شخصیتهای مثبت و نیکسرشت سریال به مرور ویژگیهای مثبتشان را از دست میدهند تا بتوانند خود را به اسکوبار نزدیک کنند. انگار که با خیر مطلق نمیشود به مصاف شر مطلق رفت. بهعلاوه باید همه حواسشان را جمع کنند چون به قول راوی وقتی به اسکوبار نزدیکترید از همیشه خطرناکتر است.
خبرچینها یادآور فیلم شهر خدا ساخته فرناندو میرلس و کاتیا لاند هم هستند. در شهر خدا خلافکارهای برزیل همین کودکانی هستند که حد و مرزی نمیشناسند و بیمحابا آدم میکشند. خبرچینهای اسکوبار کمی سادهتر و ترسوترند و در مقابله با سرهنگ کاریلو چندان قدرت انعطاف ندارند
شروع فصل دوم یکی از لحظات جادویی سریال نارکوس است. پابلو از زیرزمین زندان فرار کرده و در جنگل میچرخد. همه جنگل محاصره شده است. در گوشهای چند سرباز منتظرش ایستادهاند. یکی از سربازها شروع به داستانپردازی درباره اسکوبار میکند. «شنیدم بیست بار بهش شلیک کردهاند. بعدش بدنش را سوزاندند و سرتاسر مدلین پخش کردهاند. میگن از خاکستر بلند شده و به خونه تکتک کسایی که بهش شلیک کردهاند رفته و تو خواب اونها رو کشته.» پابلو در همین حین سر میرسد و همچون یک شخصیت فرازمینی و اسطورهای، همچون خدا از کنار سربازها رد میشود و کسی جرئت تیراندازی پیدا نمیکند. سر و کله رئالیسم جادویی دوباره پیدا میشود. باور عموم میتواند از یک واقعه چیزی جز واقعیت بسازد. باور عموم میتواند از یک شخصیت زمینی موجودی فرازمینی بسازد. پرسش این است که پابلو با جنایتهایش این شخصیت را برای خودش ساخته یا جامعه برای خلق چنین شخصیتی آماده بوده و آن را میطلبیده است؟ به هر حال کلمبیا در ترس و وحشت از موجودی روز را شب میکند که هواپیمای مسافربری را منفجر میکند. میشود خیال کرد که مرده او هم زنده شده است و همه کسانی که به او تیر زدهاند را کشته است. بلاخره کلمبیا کشوری است که بازیکن فوتبالشان را به خاطر یک گلبهخودی کشتهاند.
در فصل دوم ارجاعات بیشتری به فیلمهای گنگستری آمریکایی بهخصوص پدرخوانده داده میشود. ایده تدوین موازی بین حمام کردن پابلو اسکوبار و حمله به خانه فساد و کشتن زنان در پدرخوانده یک و دو دیده شده است. وقتی مایکل کورلئونه در قسمت اول پدرخوانده در اوج آرامش مشغول غسل تعمید فرزند خواهرش است به شکل موازی نشان داده میشود که رقبایش در دار و دسته مافیایی یکی یکی به فجیعترین شکل به دستور او کشته میشوند. این همزمانی وقایع قرار است میزان پلیدی مایکل را نشان بدهد. او آنقدر در سیاهی فرو رفته که بدون لحظهای تردید یا تاسف میتواند هر کسی را بکشد. پابلو هم کم کم به این مرحله نزدیک شده است. خودش میگوید: «همیشه شاد بودم. همیشه خوشبین بودم. همیشه به زندگی ایمان داشتم. همیشه زیر دوش آواز میخوندم.» حالا با هر آوازی که میخواند انسانهایی بیگناه به دستورش کشته میشوند. بازی قدرت به مرحلهای رسیده که برای حفظ موقعیت و زنده ماندن یک نفر (پابلو) هزاران نفر به دام مرگ کشیده میشوند.
پابلو دوست دارد مورد احترام قرار بگیرد. حتی ازینکه رئیس جمهور با او مذاکره نمیکند عصبی میشود چون تصور میکند به او احترام گذاشته نشده است. او با پول دادن به فقرا احترام آنها را میخرد
فصل دوم پس از آزاد شدن پابلو و پاگذاشتن دوبارهاش بر زمین مدلین همزمان شد با ظهور دوباره رابینهود مدلین. پابلو کمک کردن به مردم فقیر را دوباره شروع کرد و با اینکار برای خودش احترام خرید. اما این میل از کجا میآید؟ چطور جنایتکاری همچون اسکوبار تا این حد انساندوستانه عمل میکند. پیش از این درباره میلش به کمک به فقرا گفته بودیم. اینکه دوست دارد به شکلی خود را تطهیر کند. اما در این چند قسمت ویژگی دیگری از پابلو برجسته شد که پیش از این هم به آن اشارههایی شده بود. پابلو دوست دارد مورد احترام قرار بگیرد. حتی ازینکه رئیس جمهور با او مذاکره نمیکند عصبی میشود چون تصور میکند به او احترام گذاشته نشده است. او با پول دادن به فقرا احترام آنها را میخرد. شریکاناش را به خاطر آنکه فکر میکند به او پشت کردهاند و احترامش را نگه نداشتهاند نفله کرده است. پابلو ضعف بزرگی در شخصیتش دارد. او از هر روشی سعی میکند آدمی محترمی باشد. حالا باید دید در ادامه موفق میشود خود را به جامعه کلمبیا تحمیل کند یا در آتش حملات کاریلو جان سالم به در ببرد؟ منتظر تحلیل قسمتهای آینده باشید.